روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دلم میخواد حداقل ده,دوازده سال برگردم به عقب.....


چرا زمان دکمه برگشت به عقب رو نداره؟این اصلأ عادلانه نیست!


شوهرم منو دوس داره,پسرم رو با دنیا عوض نمیکنم,مشکلی ندارم..........خدایا پس من چه مرگمه!!!!


دلم میخواد بخوابم....یک ساعت,یه روز,یه سال,یه قرن....


چرا خوابم نمیبره؟!!!!

پیش داوری و کتاب


""سلااااام و صد سلام.خوبید؟چه خبرا؟!!


این پست"" رو نمیخوام روزمره هام رو 


بنویسم و میخوام یکی دوتا از کتابهایی 


که دوس دارم رو بهتون معرفی کنم,تا 


شمام اگه دوس دارید 


بخونیدشون.میخوام عکساشونم 


بذارم.البته تا حالا عکس نذاشتم و 


نمیدونم بلدم یا نه.حالا ببینم چی میشه!


راستی دیروز رفتم آموزشگاه ساشا و اول 


اینکه دیگه آروم شده بودم و با خودم


فکر کرده بودم چون کیفیت آموزششون


خوبه و درست نیست که هنوز این level 


تموم نشده,ساشا رو بیارم بیرون,بنابراین 


با خودم فکر کردم که باید جوری برخورد 


کنم که زیاد تند نباشه و نیفتم رو کل کل و 

مجبور بشم بگم دیگه نمیارمش!!!!پس 


صبح پاشدم نرمش کردم و صبحانه


ساشا رو دادم و آرایش کردم.من همیشه 


آرایش دارم.یعنی اکثر وقتا.هم تو خونه 


هم بیرون.اصلأ عاشق آرایشم.دوره اش 


رو هم دیدم.تنها هنریه که دوسش دارم و 


بلدم.حالا بنا به موقعیت و جایی که 


میخوام برم,آرایشم تغییر میکنه.یه


وقتی لایته و یه وقتم,تند.من عاشق 


تنوعم.از یکنواختی بدم میاد.از دکور 


خونه گرفته تا مدل مو و آرایش و تیپ و 


لباسم,مدام درحال تغییرم!شوهری هم 


دوس داره این اخلاقمو.میگه,هیچوقت 


یکنواخت و یه جور نیستی!البته این تو 


اخلاقمم صدق میکنه و من مدام درحال 


تغییرم!!!فکر کنم اینکه متولد خردادم هم 


تو این موضوع بی تأثیر نباشه!!!من که 


خودم راضیم ازین اخلاقم!البته من تا


حد زیادی,خودشیفته تشریف دارم و 


خودمو خیلی دوس دارم و اخلاقامو 


میپسندم!!!!!


پدر پر حرفی بسوزه.....همیشه اینقدر 


ازین شاخه به اون شاخه میپرم که رشته 


کلام از دستم در میره!


بعله,آرایش کردم و اتفاقأ خوشگلم شدم!


آخه بعضی وقتا نمیدونم چرا این صورت 


آدم بازی درمیاره و لج میکنه با آدمو 


هرکاریش میکنی,بد میشه و نمیشه اونی 


که میخواستی!


خلاصه از آرایشم خوشم اومد,چندتا 


عکسم طبق معمول هر روز با ساشا 


گرفتیم و بهش گفتم,میای بریم بیرون؟


گفت,نه من میخوام نقاشی بکشم,شما 


برو,واسم یه بستنی پریما گلد بخر وبیا!!!!


لباس پوشیدم و رفتم و سعی کردم تو


راه خوبیهای آموزشگاه و معلم و مدیرش 


رو تو نظرم بیارم و هم خودم با دید


مثبت برم,هم انرژی مثبتم رو براشون 


بفرستم!آخه ذهنیت آدم و طرز فکر آدم 


راجع به طرف مقابلش,به اون منتقل 


میشه و همیشه آدم در تقابل با 


دیگران,انرژی مثبت یا منفی اش هم 


بهشون میرسه و اتفاقأ خیلی هم تأ 


ثیرگذاره.مثلأ من بعضی وقتا که خونه 


مادرشوهرم میریم و اونجا سعی میکنم 


لبخند بزنم و باهاشون خوب برخورد 


کنم,چون ذهنم نسبت بهشون منفیه,این 


انرژی منفی بهشون میرسه و علیرغم 


اینکه ظاهر یه عروس خوب و دوس 


داشتنی!!!!!رو به خودم گرفتم,ولی


برخورد اونا همچنان منفیه و معلومه که 


انرژیهای منفی ذهن من رو تمام و کمال 


دریافت کرده اند!!!!


خلاصه واقعأ مثبت بود افکارم وقتی 


رسیدم به آموزشگاه.خانم مدیر داشت با یکی از 


بچه ها حرف میزد,سلام و احوالپرسی گرمی باهام 


کرد و گفت,الان میام خدمتتون.میدونستم که 


میدونه واسه چی اونجام.خلاصه کارش تموم 


شد,اومد و نشستیم و من براش مفصل حرف زدم 


و اونم گوش کرد و بعدش یه توضیحاتی داد و 


خیلیم تشکر کرد بابت اینهمه مسؤلیت پذیری!!و 


اینکه بی تفاوت نبودم نسبت به ساشا و درساش!


بعدشم گفت من به معلمشون گفتم چون 


تعدادشون کمه,جلسات رو کمتر کنیم.ولی گفتم,ده 


جلسه تدریس بشه,جلسه یازدهم فاینال برگزار 


کنن,نه اینکه جلسه دهم فاینال باشه.گفت شاید 


من درست توجیهشون نکردم و اشتباه متوجه 


شدن.و اینکه بهشون گفتم اگه دیدن کیفیت 


آموزش اومده پایین و بچه ها خوب یاد 


نگرفتن,جلسات رو مثل قبل چهارده جلسه بکنیم!خلاصه خیلی 


حرف زدیم و بازم خیلی زیاد تشکر کرد و منم اومدم .حالا از قضیه 


ذهنیت مثبت و انرژیها که بگذریم,من باید خودم رو بابت پیش 


داوری که کرده بودم تنبیه کنم!خیلی کار بدیه که آدم قبل از مواجه 


شدن با موقعیتی و شخصی,راجع بهش پیش داوری کنه!البته


من خود این خانم رو قضاوت نکردم و اینکه گفتم ازون اخلاقهایی 


رو داره که من اصلأ باهاش سازگاری ندارم,هنوزم سر حرفم 



هستم و نمیتونم با همچین شخصیتهایی تقابل داشته باشم.ولی 



راجع به شرایط صحبتمون و تصمیمهایی که قرار بود 



بگیریم,پیش داوری کرده بودم و فکر میکردم شرایط با بدی پیش 



میره,که اشتباه کردم و از دست خودم ناراحت شدم بابت این 



فکرم!!!واسه همین وقتی رفتم سوپر,خودم رو از بستنی محروم 



کردم تا تنبیه بشم!!!!فقط واسه ساشا بستنی خریدم و اومدم 



خونه.خواهرم زنگ زد و باهم حرف زدیم,بعدشم بابام زنگ زد و با ا


اونم حرف زدم!


خب اینم از موضوع آموزشگاه و خانم مدیر!


دیگه روزمره بسه.اتفاق خاص و مسأله ای هم پیش نیومد که 


براتون بگم.


راستی,یکی از دوستام داره میره هند!خوش به حالش...


من خیلی دوس دارم برم هند.مربی یوگاست و سالی یه بار میرن 


اونجا.ده روزش رو تو یه معبدی هستن و مراسم مخصوص


اونجا رو همراه با اونا انجام میدن.تو این مدتم گیاهخواری میکنن 

و مثلا از غروب به بعد چیزی نمیخورن و موبایل نباید استفاده 


کنن و ... خلاصه یه چیزی تو مایه های اعتکافه.واسه تزکیه روح 


و مدیتیشن و ازین چیزاست!ده روز بعدشو دیگه واسه خودشون 


مثل بقیه توریستا میرن و میگردن!!!


هند خیلی متفاوته!من دوس دارم برم!!!


البته الان فصل بارونهای موسمی هنده واسه همین تو این فصل 


توریستهای کمتری میرن اونجا.مثلأ هوا آفتابیه,یهو انگار با سطل 


آب میریزن,روی آدم.اینقدر شدیده که نمیتونی بیای بیرون.البته 


من که نرفتم هند,اینا رو خواهرم تعریف کرده!ولی حتمأ میرم!


دیگه از خانم مدیر و پیش داوری و هند و بارونهای موسمی بیایم 


بیرون و برسیم به معرفی کتاب!شماهام اگه کتابهای خوب رو 


میشناسید لطفأ بهم معرفی کنید.چون من عاشق کتابم و هیچ 


چیزی بیشتر از کتاب خوندن بهم لذت نمیده!البته همراهش یه 


موسیقی لایتم پخش بشه و یه فنجونم هات چاکلت کنارم باشه!!!


حالا ببینم میشه عکس گذاشت یا نه.اگه نشد,اسم


 و  توضیحاتشو بهتون میگم.


آقا نمیشه.راستش الان حالشو ندارم باهاش سر و کله بزنم ببینم 


چه جوریه.اسمشو مشخصاتشو

 

میگم بهتون.


اولین کتابی که میخوام بهتون معرفی کنم,اسمش


افسانه باران هستش.نویسنده اش نادر ابراهیمیه و چند تا 


داستان کوتاهه که خیلی خوبه.اگه کتابای نادر ابراهیمی رو خونده 

باشید,میدونید که چی میگم!خیلی خوب مینویسه!البته 


داستاناش عاشقونه و اینجوری نیستا...ولی قشنگن.پیشنهاد 


میکنم حتمأ بخونیدش,ضرر نمیکنید.کتاب قطورس نیستش و 


چون داستاناشم کوتاهه,میتونید تو فرصتهای کوتاه بخونیدش!


کتاب بعدی,اسمش هست,


درخت تلخ.نویسنده اش,آلبا د سس پدس هستش و ترجمه بهمن 


فرزانه هستش.اینم داستان کوتاهه و فوق العاده قشنگه .البته 


دوتا از داستاناش تقربیأ بلنده و هر کدوم صد صفحه هستن.ولی 


واقعأ جذاب و قشنگن.سلیقه تون تو کتاب خوندن رو 


نمیدونم,ولی من که خیلی دوسش دارم.پیشنهاد میکنم این دوتا 


کتاب رو حتمأ بخونید و اگه خوندید,بگید ببینم دوس داشتید یا نه 

و کدوم داستانشو بیشتر دوس داشتید!!جلسه بعدم ازتون 


امتحان میگیرم!!!!


عجب پست قمر در عقربی شد!از کجا رسید به کجا.من تو 


نوشتنمم مثل بقیه کارام واسه خودم یه برنامه و نقشه ترسیم 


نمیکنم تا از روی اون پیش برم.مثلأ تصمیم میگیرم که بنویسم و 


همون لحظه هم مینویسم.حالا اینکه راجع به چی بنویسم,هرچی 


بعد از سلام و احوالپرسی به ذهنم رسید رو مینویسم.البته امروز 


تو نظرم بود که بهتون کتاب معرفی کنم.ولی بقیه اش دیگه فی البداهه بودش مثل همیشه!!!

تو رو خدا خواننده های نکته بین و عزیزم,اگه چیزی میخواید 


بگید,مثل بقیه دوستان کامنت بذارید تا جوابتونو بدم,آخه پیغام 


گذاشتن یه کم نامردیه!شما حرف میزنید و من نمیتونم جواب 


بدم!اینم از الان بگن,نیاید پیغام بذارید که,حالا مگه تو کی هستی 


که به ما کتاب معرفی میکنی؟!من فقط کتابایی که دوسشون دارم 

رو چون چندتا از دوستام ازم خواسته بودن بهشون بگم,معرفی کردم!

دیگه.....دیگه.....نه دیگه,هرچی فکر میکنم,حرف دیگه ای ندارم!

همه تون رو دوس دارم و به خدای مهربونم میسپارم.بااااااای


دعوا

سلااااااام و صد سلام به همگی!خوبید؟

آقا من امروز رو دنده دعوا کردنم,مواظب خودتون باشید!!!

از دیشب براتون بگم که آقای ساشا خان چون خسته بود,ساعت هشت و نیم خوابید و البته شوهری هم وقتی اومد,ناراحت شد و گفت چرا زود خوابوندیش و من ندیدمش!گفتم,خودش خسته بود و خوابید.دیگه چیزی نگفت.شام کشک بادمجون درست کرده بودم که جفتمون خیلی دوس داریم.بعده شام جلوی تی وی دراز کشیدیم و فیلم دیدیم.کلی هم شلیل و انگور و هندوانه خوردیم!!!بعدش شوهری گفت,نظرت چیه,حالا که ساشا هم خوابیده,مام زود بخوابیم؟خسته ام خیلی!گفتم,اتفاقأ منم خوابم میاد,فقط تو رودربایسی تو بیدار موندم!!!بعله,اینجوری شد که ساعت یازده,رفتیم لالا.البته همون موقع نخوابیدیم و رو تخت حرف زدیم.دیگه ساعت یک عزم خواب کردیم.تازه چشمم گرم شده بود,که دیدم یکی صدام میکنه!ساشا بیدار شده بود و بالش به دست پیشم وایساده بود!گفتم چیه مامانجون؟گفت,من دلم برات تنگ شده,میخوام پیش شما بخوابم!!هرکاری کردم نرفت رو تخت خودش بخوابه.خلاصه اومد و بین من و شوهری خوابید.شوهری که دمرو با دست و پای باز مثل قرباغه له شده!!!!!میخوابه و نصف تخت رو میگیره!ساشا هم بدتر از باباش!منه بیچاره گوشه تخت خوابیده بودم و تازه لبه تختم با دستم گرفته بودم که نیفتم پایین!!!هرچیم میخواستم برم پایین بخوابم,ساشا نمیذاشت و میگفت من میخوام پیشت بخوابم!خودشم چون زود خوابیده بود,خوابش نمیبرد و تا پنج صبح بیدار بود!منم نتونستم بخوابم.تازه اون موقع هم که خوابید,من چون جام ناجور بود و خودمم عادت دارم باید ولو بشم و بخوابم و اصلأ تو جای کم نمیتونم بخوابم,نتونستم درست و حسابی بخوابم.هیچی هم بیشتر از بد خوابی,منو اذیت نمیکنه!صبحم ساشا کلاس داشت.ساعت هشت بیدار شدم و کلافه بودم.ساشا رو هم بیدار کردم.هی میگفت,بذار بخوابم هنوز خستگیم در نرفته!خلاصه بیدار شد و فکر کنم از قیافه ام فهمید حال ندارم.اومد دستشو گذاشت رو پیشونیم و گفت,آخ آخ سرت درد گرفته!گفتم,آره از دست تو!دیشب اومدی جامو گرفتی نذاشتی بخوابم!گفت,نگران نباش الان خوبت میکنم!رفت و وسایل دکتری اش رو آورد.هرچی بهش گفتم,دیرمون شده,ولش کن,ولی تا گوش و دندون و دست و پا و قلبمو معاینه نکرد و آمپولم نزد,رضایت نداد!!!!

خلاصه بالاخره حاضر شدیم و آوردمش کلاس.ولی هنوز گیج بودم!کلاسش که تموم شد,معلمشون گفت که جلسه بعد فاینالشونه!!!گفتم هنوز که دو جلسه مونده,گفت,نه آخریشه!موقع ثبت نام گفته بودن چهارده جلسه است و هر جلسه یک ساعت و ربع.بعدش گفتن چون تعدادشون کمه,میکنیم دوازده جلسه.بعد ساعتش رو کردن,یک ساعت.حالا هم ده جلسه تمومش کردن!!!میگفتن چون تعدادشون کمه,خصوصی حساب میشه و همین ده جلسه کافیه واسه شون!من خودم کاری رو که بهم میسپارن یا کارای خودم رو همیشه به بهترین نحو انجام میدم و همیشه هم از بقیه همین انتظار رو دارم و وقتی میبینم کسی داره زرنگی میکنه و میخواد از زیرش در بره و سر و ته کلاسو هم بیاره,واقعأ ناراحت میشم!!!حالا به این سخت گیریها,بدخوابی دیشب و کل کل امروز صبح با ساشا رو هم اضافه کنید!دیگه ببینید چی میشه!!!!باهاشون بحث کردم و گفتم اگه همین روند باشه از ترم بعد ساشا رو نمیارم!گفتم مدیر آموزشگاه کی میان؟گفت,فردا.ولی این برنامه خود مدیره که ساعت و تعداد کلاسها رو کم کنیم!گفتم به هرحال من باید با خودشون صحبت کنم!

البته مدیرشون رو دیدم و ازون خانمهاست که من اگه دو سه تا جمله بیشتر باهاش حرف بزنم,حتمأ بعدش باهم به مشکل برمیخوریم!!!ازون تیپ شخصیتهایی که اصلأ نمیتونم باهاشون تقابل داشته باشم و مطمینأ فردا حرفم باهاش به جایی نمیرسه و نمیدونم ساشا رو بازم ببرم یا نه!من کلأ اخلاقم جوریه که با مردها بهتر کنار میام تا خانمها!!!یعنی فکر میکنم خانمها زیاد از من خوششون نمیاد!تو خونه مون هم با داداشم فوق العاده صمیمی بودم و هستم,ولی با خواهرم اصلا نمیتونستم کنار بیام!دوست پسرایی که داشتمم خیلی رابطه مون خوب بود و مشکلی نداشتیم.نمیدونم من با پسرها خوب کنار میام,یا اونا با من!البته دوستهای دختری داشتم که خیلیم باهم صمیمی بودیم.ولی تعدادشون محدود بود.آخه من تو دوست شدن با افراد خیلی سخت گیرم و با کسی که دوست میشم,باید خصوصیاتمون به هم بخوره یا کلأ من نسبت بهش فاز مثبتی داشته باشم,وگرنه نمیتونم ارتباط برقرار کنم.چون نمیخوام واسه هیچکی خودمو عوض کنم و نقش بازی کنم و میخوام اگه کسی منو میخواد,باید خودم رو با همه خوبیها و بدیهام قبول داشته باشه و بخواد ارتباط برقرار کنه.چون در غیر این صورت این ارتباط واسه هر دوطرف عذاب آور میشه.واسه همینا,دوستیهای محدود ولی پر دوامی داشتم.البته ارتباط در حد معمول و محدود که آدم با آشناها و دور و بریاش داره رو زیاد دارم و اونجوری نیست که منزوی و دور از آدمیزاد باشم!!!منظورم صمیمیت و رفاقتهای نزدیک بود!ببین از کجا رسیدم به کجا....

فکر کنم این مرحله زبان ساشا یکی دو ترم بعد تموم میشه و مدرکش رو میگیره.شاید این مدت رو هم با این شرایط ببرمش و مدرکش رو بگیره و برای بقیه اش حالا شاید ببرم یه آموزشگاه دیگه!البته اگه فردا با این خانم مدیر دعوام نشه و همونجا پرونده بچه رو نگیرم و نیارم بیرون!!!من متأ سفانه زود عصبانی میشم و البته به همون زودیم فروکش میکنه!ولی وقتی عصبانی میشم و مخصوصأ وقتایی که میفتم رو کل کل کردن,دیگه آسمونم بیاد زمین از حرفم برنمیگردم و کوتاه نمیام!!!دعوام نکنید...خب هرکی یه اخلاقی داره دیگه!!!حالا تا فردا ببینیم چی میشه!

خلاصه با عصبانیت از آموزشگاه اومدم بیرون و ساشا هم فهمیده بود ناراحتم,اصلأ حرف نمیزد.من وقتایی که ناراحت و مخصوصأ عصبانیم,بیشترین چیزی که تسکینم میده خرید کردنه!با ساشا رفتیم یه فروشگاه سر راهمون و بهش گفتم,هرچی دوس داری بردار..اونم دیگه ناراحتی و عصبانیت و ترس و همه چیو فراموش کرد و کلی واسه خودش خوراکی برداشت.البته اصلأ اهل تنقلاتی مثل پفک و چیپس و این چیزا نیست.فقط مثل خودم بستنی خور قهاریه و کیک و شیرموز میخوره!واسه خودش بستنی و کیک و شیر موز و اسمارتیز و دو سه تا هم لپ لپ و ازین شانسیها برداشت که فقط چون از قیافه شون خوشش میاد میگیره,وگرنه توشون همه اش آت آشغاله!منم راه میرفتم و فکر حرفها و بخثهای آموزشگاه میفتادم و هرچی دم دستم بود رو برمیداشتم و میذاشتم تو سبد!!!اگه موقع عصبانیتم خونه بودم,حتمأ کلی خوراکی میخوردم,ولی شانس آوردم که بیرون بودم و با خرید کردن آروم کردم خودمو.خریدامون رو کردیم و کلی هم بابت عصبانیتم پول دادم!!!!با سختی و هن هن کنان بسته های خرید رو آوردم.ساشا رو که اگه بکشیش هم هبچی دستش نمیگیره.حتی خوراکیهای خودش.به داداشم رفته,ا نم به هیچ عنوان چیزی رو دستش نمیگیره وقتی بیرون میره!خوب شد که نزدیک بود فروشگاه به خونه مون,ولی همه راه یه طرف و یه تا طبقه رو بالا اومدن یه طرف!!!دیگه وقتی رسیدیم,واقعأ دستام داشت از کار میفتاد !ساشا لباساش رو عوض کرد و رفت دسشویی و دست و پاشو شست و رفت تو اتاقش و سی دی گذاشت و کیک و شیر موزشم برد تا بخوره.منم نشستم وسایل رو جابه جا کردم,که اینکارم دوس دارم و آرامش میده بهم.دیدم حالم خیلی بهتره و عصبانیته خیلی کم شده.نرمشهایی که پریا داده بود,تموم شده بود,ولی چندتاشون رو که هم واسه تاندونهای پام دکتر گفته انجام بدم و چندتاشونم که خودم دوسشون دارم رو انجام دادم و خیلی خوب بود.بعدم پریدم حموم و دوش گرفتم و ساشا نیومد و داشت سی دی میدید.الانم سرحالم و آماده نبرد فردا!!!!!خخخخخ

دیگه همینا...اینم از شب و روزی که با عصبانیت و دعوا شروع شد.ولی الان خوبم و میخوام برم ناهار درست کنم.

میدونید که دوستتون دارم؟!.....بووس..بای

وابستگی

سلاااااااام.خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

منم خوبم و الان از آموزشگاه زبان ساشا دارم براتون پست میذارم!

بریم سر روزمره ها....

چهارشنبه رو بیشترش به تمیزکاری گذشت,چون چند روز نبودیم و در نبود مام,طوفان اومده بود.اون روز همه اش در نقش کوزت بودم!!پس ازش میگذریم!پنجشنبه ساعت هشت بیدار شدم,دیدم خوابم نمیاد,دست و رومو آب زدم و حرکات کششی پریا رو انجام دادم.ساشا هم بیدار شد و اومد باهام انجام داد!!!!بعد بهش صبحانه دادم و اومدیم کلاس زبان.دیدم هوا عااالیه,دیگه منتظرش ننشستم و رفتم واسه خودم قدم زدم.یک ساعت قدم زدم و خوش خوشان برگشتم.چند دقیقه بعد کلاس ساشا هم تموم شد و باهم اومدیم خونه.واسه ناهار عدس پلو درست کردم.خواهرم زنگ زد.هنوز خونه مامانمه,گفت احتمالأ فردا برمیگردیم تهران .با اون و مامانم حرف زدم,ناهارو خوردیم و رفتم تو اتاق ساشا باهم گربه های اشرافی رو نگاه کردیم.بعدشم حاضر شدیم و پیش به سوی باشگاه!با خانواده شوهری یه گروه تو تلگرام داریم که من این اواخر اصلأ فعالیت نمیکردم.خواهرشوهرا و جاری و دخترداییها و دختر خاله ها و دو تا از خاله هاش هستن.حوصله شون رو نداشتم,از باشگاه که اومدیم خونه,از گروه اومدم بیرون.چند دقیقه بعد دختر داییش بهم پیام داد,چرا از گروه لفت دادی؟خلاصه سر حرف باز شد و یه کم حرف زدیم.گفت احتمالأ هفته بعد میایم,خونه تون.گفتم قدمتون رو چشم!

چون پنجشنبه بود,شوهری زودتر اومد و قبل از اومدن,پیام داد که بریم بیرون؟گفتم,نه بذار فردا.اومدش و ناراحت بود!باز یه جای این ماشین خراب شده و خرج گذاشته رو دستش!گفتم اشکال نداره,نمیشه واسه همه چی غصه بخوریم که!درستش میکنیم!اونم دیگه حرفشو نزد.شب ساشا رو بردم بخوابونم,خودمم خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که چرا اینجا خوابیدی,پاشو بیا رو تخت.پا شدم و تخت خوابیدم تا صبح !!!!صبح ساعت نه بیدار شدم,دیدم شوهری بیداره.میدونم این روزا فکرش زیاد درگیره و خواب و خوراکش به هم خورده.وگرنه همیشه عااشق خواب صبح جمعه بود!هیچی نگفتم و به روش نیاوردم.یه کم حرف زدیم و جک گفتیم و خندیدیم.ساشا هم از صدای خنده ما بلند شد و اومد تو اتاقمون .خلاصه تا ساعت یازده همچنان رو تخت درازکش بودیم سه تایی و من از گوشیم براشون جوک میگفتم و میخندیدیم!!!!!الکی خوش که میگن,ماییما....

خلاصه از جا کندیم و پاشدیم و صبحانه رو حاضر کردم و خوردیم و شوهری رفت که ماشین رو ببره تعمیرگاه.منم رفتم آشپزخونه.پیاز خرد کردم و

 تفت دادم و مرغ رو توش سرخ کردم و کرفسها رو

 هم بهش اضافه کردم و یه تفت دادم و نعنا,جعفری

 خشک هم بهشون اضافه کردم,ادویه شو زدم و آب

 ریختم و درش رو گذاشتم تا واسه خودش

 بپزه.کته هم گذاشتم.ساعت دو شوهری

 اومد,ناهارو خوردیم,ساشا خوابید و مام

 نشستیم,فیلمsalt رو دیدیم.من فیلمای این مدلی

 زیاد دوس ندارم,ولی شوهری دوس داره و

 خلاصه نشستیم باهم دیدیم.این آنجلینا جولی

 هم عشق اکشنه!!!

ساعت هفت پا شدیم رفتیم بیرون و یه کم قدم زدیم و بستنی خوردیم  و یه کمم خرید کردیم و

 رفتیم پارک.خیلی شلوغ بود و رو نیمکتهای

 اطراف بازیگاه بچه ها,اصلأ جا نبود.ساشا رفت که

 بازی کنه و مام یه کم اونطرفتر رو چمنا ولو شدیم

 و گرم حرف زدن شدیم!از مشکلات اخیرمون,تا

 خواب و خیالایی که واسه آینده داریم,که اکثرأ

 در حد همین خواب و خیال باقی میمونن!!!!,تا

 درس و مدرسه ساشا,خلاصه از هر دری حرف

 زدیم و هر چند دقیقه یه بار نگاهی به ساشا هم

 مینداختیم تا مطمین بشیم که جای دور نمیره!

آخراش دیگه بحثمون داغ شده بود و گرم حرف

 زدن شدیم و یه ساعتی حرف زدیم.به شوهری

 گفتم,ساشا کو؟گفت ندیدمش!پاشو بریم صداش

 کنیم که ازون ورم بریم خونه.رفتیم و هرچی

 گشتیم نبود!!!!اینقدرم شلوغ بود این پارک که

 نگو...به شوهری گفتم,واسه چی تو دنبال من

 میای!خب پارک به این بزرگی,تو یه سمت دیگه رو

 بگرد!دیگه استرس گرفته بودم و داشت گریه ام

 میگرفت که دیدمش!زیر یکی از سرسره ها

 نشسته بود!رفتم طرفش و صداش کردم!تا منو

 دید,بچه ام بغضش ترکید و زد زیر گریه!مثل اینکه

 دنبال ما میگشت و پی,امون نمیکرد!شوهری رو

 صداش کردم.حالا هرکاری میکردم,بغلش کنم و آرومش کنم,نمیذاشت.دست به سینه,پشتشو کرده بود به ما و میگفت,دیگه باهاتون دوس نیستم ,شماها منو گم کردید!همینجوریم گریه میکرد!!!خلاصه شوهری بغلش کرد و اومدیم و تو ماشینم همچنان قهر بود باهامون.خیلی ترسیده بودم اون لحظه که پیداش نکردم.خداروشکر به خیر گذشت .اومدیم خونه و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون و واسه شام کتلت درست کردم.ساشا هم تا آخر شب,مخ مارو خورد,از بس میگفت,شماها منو گم کردید,دیگه باهاتون دوس نیستم!!!البته با باباش مشکل نداشتا,زود باهاش دوس شد,فقط منه بیچاره رو دوس نداشت!!!به باباشم میگفت,دیگه اجازه نمیدم مامانجونو دوس داشته باشی,چون کار بدی کرد,منو گم کرد,باید تنبیه بشه!!!!!!!خدایا یه جو شانس......

شنبه صبح بعد از صبحانه,زدم پی  .   ام  .  سی.  کلی آهنگ شاد و قشنگ پخش میکرد.آهنگهای جدید,سامی,تیام,شهرام .صولتی,هلن....خیلی قشنگ بودن و همگی خوراک رقصیدن.آهنگ دختر,حمید.طالب.زاده هم که فقط باید باهاش قر بدی!خلاصه اینجوری شد که تا ظهر من و ساشا داشتیم میرقصیدیم و حال میکردیم!!!بعدازظهرم باهم رفتیم قدم زدیم.غروب با داداشم تو تلگرام چت میکردیم.قراره آخر این ماه بره ایتالیا واسه تحصیل و مامان من دهنشو سرویس کرده از بس گریه و زاری میکنه!!!!با مسافرتها کاری نداره ها...هروقت که مسافرت میریم یک کدوم,مخصوصأ خارج از کشور,کلی هم خوشه .ولی واسه زندگی,میگه هرجای ایران میخواید باشید,فقط از کشور خارج نشید!!!!من که هیچی,ولی خواهرم دو ساله که میخواستن برن انگلیس,ولی به خاطر مامان مرددن!اونام کمه کم سالی دوبار رو میرن مسافرت کشورای دیگه,ولی واسه زندگی مامان دست و پاشون رو بسته!!!نه اینکه نتونن رو حرفش حرف بزنن,ولی از بس محبت میکنه و وابسته به بچه هاست,میترسیم,خدای نکرده از غصه مریض بشه!!فعلأ که خواهرم بارداره و حالا حالاها مهاجرتشون کنسله!داداش وسطیمم دو سال پیش همه کاراشو کرد و از ترس مخالفتشون,ده روز مونده بود که بره,تازه بهشون گفت.البته ما در جریان بودیم!خلاصه اونا هنوز تو شوک بودن که رفتش.ولی اینقدر مامانم ناراحتی میکرد,با اینکه هر شب باهاش تماس تصویری داشت.جلوی روش زیاد چیزی نمیگفت,ولی ما میدیدیم که چقدر ناراحته و واقعأ مریض شده بود.افسرده بود!این شد که داداشم,یک سال بعدش,برگشت!!!!حالا این یکی از حالا بهشون گفته که من برنمیگردم!اونام از حالا ناراحتیشون شروع شده,بلکه پشیمون بشه هرچی هم واسه شون توضیح میدیم که این مملکت خراب شده,چی داره آخه!اونجا کلی موقعیتش خوبه و پیشرفت میکنه و.... ولی کو گوش شنوا!

دیروزم داداشم کلی شاکی بود ازشون که بداخلاقی میکنن و ازین حرفا...گفتم خب تو که میشناسیشون,از سر دوس داشتن و اینکه ناراحتن که داری میری اینجوری میکنن!اینم میگفت من مثل شما اسیر احساسات نمیشم و همونجا میمونم و عمرم رو هدر نمیدم,فقط واسه اینکه مامان و بابای ما دلشون میخواد,بچه هاشون ور دلشون باشن!!!

نمیدونم والله...میدونم که حق داره و اونجا براش خیلی بهتره.از طرفی نمیتونم به مامان اینام خرده بگیرم,بالاخره اونام اینجورین دیگه!ازین به بعد که نمیشه عوضشون کرد!زیادی به بچه هاشون وابسته هستن!حالا تا ببینیم خدا چی میخواد!

خلاصه تا شب داشتم با داداشم میچتیدم و این وسطام سیب زمینی و مرغ رو گذاشتم بپزه.نخود فرنگی هم از فریزر دراوردم و واسه شام الویه درست کردم.شب که شوهری اومد,بهش گفتم و اونم یه کم طرف داداشمو میگرفت,یه کم طرف بابام اینا رو.البته بیشتر طرف بابام اینا رو.میگه,خب وقتی بابات براشون امکانات فراهم میکنه و ساپورتشون میکنه,چرا نمیمونن اینجا.سالی یکی دو بارم که میرن اونورا,حالا چه اصراریه که اونجا زندگی کنن!کلی براش از معایب اینجا,که خیلی خیلی خیلیم زیاده و از محاسن اونجا گفتم.البته که زندگی کردن اونجام مشکله و معایبی داره,ولی صد در صد به اینجا میچربه!ولی شوهری من خیلی سنتیه!!!یعنی از غذا بگیر,تا موسیقی,تا تفریح,زندگی,خلاصه همه چیو سنتیشو ترجیح میده!!!

خلاصه,شامو خوردیم و میوه خوردیم و ساشا رو خوابوندم و مام فیلم سکوت بره ها رو واسه هزارمین بار دیدیم.من دوس دارم این فیلمو البته و صد البته که کتابش خیلی خیلی قشنگتره,ولی فیلمشم بد نیست.شوهری هیچوقت تا آخر ندیده بود و دیشب بالاخره تا آخرش دیدش.

فیلمو دیدیم و خوابیدیم.

صبحم خیلی خوابم میومد,ولی بیدار شدم و ساشا رو آوردم کلاس.صبحونه نخورد و فقط یه دونه بیسکوییت خورد.اول که پست رو مینوشتم تو سالن آموزشگاه بودم.الان اومدیم خونه و میخوام با ساشا بریم حموم.

فکر کنم قبلنم گفته بودم که من خیلی بیشتر از اینا تنبلم که دوباره پستایی که مینویسم رو بخونم و ویرایش کنم و غلطگیری کنم.واسه همین شماها به بزرگی خودتون غلطهای تایپی اش رو ببخشید!

دوستتون دارم و خوشحالم که کنارم هستید.بووووس

انتقاد و توهین

سلااااااااام به روی ماه دوستای عزیزم!خوبید؟چه میکنید با این هوای معرکه وسط تابستون؟!من که دارم عشق میکنم!آخه من بیزارم از گرما....حاضرم تمام سال زمستون باشه ولی یه روز گرم نشه.از تابستون فقط بلندی روزهاشو دوس دارم و میوه های خوشمزه شو!!!!

فعلأ که امسال خدا بهمون حال داده و چند روزی گرما رو متوقف کرده!پس شکر....

من امشب میخوام راجع به موضوع انتقاد حرف بزنم.البته قبلش یه مسأله ای رو بگم که اصلأ همین موضوع باعث شد من این پست رو بذارم.

یه سری از دوستان واسم پیغام میذارن ,یه سری دیگه هم کامنت میذارن و ازم میخوان خصوصی بمونه.یه سری هم که عمومی میذارن و همه شونم تأیید میشن و جوابشونم میدم.ولی دو مورد اول که خصوصی میذارن,یه سری هستن که مشکلات روانی دارن و مزخرفاتی میگن که اصلأ لایق این نیستن که من بخوام راجع بهشون حرف بزنم,ایشالله خدا شفاشون بده!

ولی یه سری هم دوستایی هستن که یه چیزهایی میگن و جواب میخوان و ازون طرفم میگن که کامنتمون خصوصی باشه لطفأ!!!خب عزیزای من,شما که آدرسی نمیذارید و کامنتتونم نمیخواید عمومی بشه,من کجا جوابتون رو بدم؟!

حالا اینجا چون در مورد پست قبل چند نفر تو خصوصیا,همچین چیزی رو کم و بیش مطرح کرده بودن,توضیح میدم.

چند نفری از دوستان که احتمالأ شمالی هستن,ناراحت بودن و گفته بودن که تو پست قبل من خواستم شمالی بودن خودم رو بپوشونم و خودم رو نسبت بدم به تهرانیها!!!!گفته بودن خواستی پز تهرانی بودن بدی!!!!!

اول از همه من میخوام بدونم,مگه تهرانی بودن پز دادن داره!!؟؟مگه شمالی بودن,کرد بودن,لر بودن,ترک بودن......مایه شرمساریه؟'!

خب من اگه دوس نداشتم یا خجالت میکشیدم که کسی بدونه اهل کجام,خب اصلأ چرا باید میگفتم؟!شماها که منو نمیشناسید,میتونستم نگم که اصالتأ مازندرانی هستم!!!!!

واقعأ دلیل اینهمه سختگیری و منفی دیدن رو نمیفهمم!چرا ما تو هرچی دنبال نقاط ضعفش میگردیم تا سریع اونو به صاحبش انتقال بدیم تا خدای نکرده,فکر نکنه ما کم هوشیم و متوجه خطاش نشدیم!!!!!

دوستای گلم,من اگه گفتم اصالتأ مازندرانی هستم ولی خودم تهران به دنیا اومدم و بزرگ شدم,فقط واسه این بود که داشتم بهتون میگفتم منم مثل بقیه کسایی که شمالی نیستن,با دیدن بارون ذوق زده میشم!آخه آدم وقتی جایی مدت زیادی بمونه به همه چیز اونجا خو میگیره و براش عادی میشه.مثلأ مامان اینای من که چند ساله شمال زندگی میکنن,این بارونها براشون عادیه و تازه وقتی بارون میباره شاکیم میشن!ولی منی که سالی چند بار محدود میرم شمال,برام این آب و هوا جذابیت داره!من فقط داشتم حالم رو براتون توضیح میدادم و حتی لحظه ای به ذهنم خطور نکرده بود که شمالی بودن یا تهرانی بودن رو به رخ بکشم یا قایمش کنم!!!!!

یکی دیگه از دوستانم برام پیغام گذاشته بودن و به قول خودشون مچ منو گرفته بودن!با این مضمون که ؛آدم دروغگو کم حافظه است!!!

حالا دروغگویی و کم حافظه گی من چی بوده؟!ایشون گفته بودن که شما تو پستتون گفتید که از تهران نقل مکان کردید به بابل,ولی در جواب کامنت یکی از دوستان که پرسیده بود کجای شمال هستید,گفته بودید,ساری!حالا این دوست نکته سنج من,به نظر خودش مچ من دروغگو رو گرفته!!!

اول من یه سؤال دارم از این آقا.اونم اینکه,این که خانواده من ساری باشن یا بابل چه فرقی به حال من و وبلاگم و خواننده هام میکنه که من بخوام بخاطرش دروغ بگم؟!نمیخوام بحث کنم,اول این مسأله رو میگم و بعد یه حرف کلی دارم.

من همونجوری که گفتم,بابام از قبل از ازدواج و همچنان بعد از ازدواجش تهران زندگی میکرد و طبیعتأ من و خواهر و برادرام همینجا به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم.تا چند سال پیش که به خاطر موقعیت کاری بابام,بابل خونه گرفتن و قرار شد بریم اونجا.ولی من و خواهرم چون راضی به رفتن نبودیم,تهران موندیم.یک سالی رو اینجوری بودیم,ولی چون من و خواهرم اصلأ آبمون تو یه جو نمیره,پا شدم جول و پلاسمو جمع کردم و رفتم شمال.چند ماه بعد از رفتن من,چون مامانم اونجا رو دوس نداشت,اومدیم ساری.و من چند ماه بعدش نامزد کردم و بعدشم عروسی کردم.خانواده ام همچنان اونجان.البته خواهر و برادرم تهرانن.خود من حدودأ دو سال اونجا بودم که چند ماهش رو بابل بودیم,بعدشم اومدیم ساری!حالا این قضیه چرا باید اینقدر مهم باشه که فکر یه عده رو مشغول کنه,من نمیفهمم!در هرصورت امیدوارم تونسته باشم خوب براتون بشکافم ماجرا رو!

مسأله ای که هست اینه که ما عادت کردیم که متهم کردن همدیگه!هرچی دلمون میخواد میگیم و آخرشم میگیم,من فقط نظرمو گفتم!!!!و اگه طرف قبول نکنه و یا پاراحت بشه,میگیم عجب آدم انتقاد ناپذیریه!!!

نمیدونم چی شده,ولی ماها خیلی سخت گیر شدیم.همه رو دروغگو,کلاهبردار,بدجنس,فریبکار میبینیم,مگه عکسش ثابت بشه!!!تو ریاضی یه بحثی بود به اسم برهان خلف.یعنی معکوس عمل میکردیم,از نفی یه مسأله,درستیش رو ثابت میکردیم.بحث وبلاگ من نیستا...کلأ تو همه چی اینجوری شدیم.تا به یکی برمیخوریم,بدترین فکرها رو راجع بهش میکنیم!مگه اینکه بهمون ثابت بشه که اینطوری نیست!من خودم با مثبت نگاه کردن مطلق مخالفم,ولی واقعأ ما به بهونه واقع بینی,داری ازون ور بوم میفتیم!همه چیو سیاه میبینیم!چقدر سخت راضی میشیم'!

باور کنیم که فرق هستش بین انتقاد و توهین!

نمیشه به بهونه اینکه داریم نظرمون رو میگیم,هرچی به ذهنمون میرسه رو بگیم,بدون اینکه فکر کنیم اون طرفی که داره اینا رو میخونه یا میشنوه چه حالی میشه!چقدر راحت توهین میکنیم!

انتقاد کردن اصول داره,روش داره,قایده داره....دلیل داره..

فحش دادن و توهین کردن که تو فلانی و بیساری,کجاش انتقاده؟!

یکی برام پیغام گذاشته که شما خانم لوس و از خود راضی و افاده ای هستی که چون زندگی راحت و مرفهی داشتی,الان داری شوهر بدبختتو تحت فشار میذاری!تازه اینقدر بی تعصبی که عارت میاد بگی شمالی هستی!!!!آخرشم نوشته,امیدوارم از حرفام ناراحت نشده باشی و انتقاد پذیر باشی,چون من فقط,نظرم رو گفتم!!!

من الان راجع به خودم و وبلاگم و ناراحت شدن یا نشدنم حرف نمیزنم,میخوام بگم,انتقاد کردن خیلی فرق داره با این حرفهایی که ماها به همدیگه میزنیم و به قول خودمون فقط نظرمون رو میگیم!

اتفاقأ من خودم نظراتی که رو پستام گذاشته میشه,خیلی برام مهمه.واسه همینم همیشه اصرار دارم که خاموش نخونید و نظرتون رو بگید بهم.نمینویسم که همه بیان و ازم تعریف کنن و قربون صدقه ام برن.کامنتهایی که میگیرم برام ارزش داره.همونقدری که دوستایی که بهم لطف دارن و دلداریم میدن تو ناراحتیها و کنارمن تو خوشیها,برام مهمن,اونایی که مخالفت میکنن و انتقاد میکنن و بحث میکنن هم خیلی مهمن برام.چه بسا تو این بحثها و مخالفتها,آدم به این نتیجه میرسه که حرفش یا کارش اشتباه بوده و خودشو اصلاح میکنه.پس من مخالف,انتقاد و نظر مخالف به هیچ وجه نیستم,فقط حرفم اینه که انتقاد و توهین دو مقوله جدا هستن!به بهونه انتقاد,به همدیگه توهین نکنیم!

یه کم فکر کنیم....دل شکستن تو ثانیه ای امکان پذیره,ولی شاید سالها طول بکشه تا اون دل شکسته ترمیم بشه!

به حرفهایی که میزنیم فکر کنیم.خیلی از شماها که اینجا رو میخونید از من کوچیکترید,خیلیهام بزرگیترید.نصیحت نمیکنم,خودمم با شماها جمع میبندم که حواسم باشه به حرفهایی که میزنم!

من از حرفا و خصوصیهای شما دلم نشکست,ناراحت شدم,ولی غصه نخوردم.فقط به فکر فرو رفتم که ماها داریم چیکار میکنیم؟چرا همیشه و همه جا شمشیرامون از رو بسته است؟

چقدر سخت شده مهربون بودن...

چقدر کمیابه محبت بی توقع...

هیچ ادعایی ندارم که بیشتر از شما میفهمم یا از شما بهترم,فقط چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم تا تلنگری باشه واسه همه مون.

اینقدر سخت نگیریم....

یه کم مهربونتر,منطقی تر,مثبت تر.....