روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تغییرات بارداری و تغییرات ساختمانی!!!!

سلام خوبید؟باورتون میشه،همیشه شبا موقع خواب،تو ذهنم از روزانه های اون روز براتون پست مینویسم،ولی فرداش که میشه،حس نوشتنشونو ندارم!

حالا الان گفتم بیام تا جایی که یادمه یه گزارشی بدم،تا بیشتر ازین بدقول نشدم!

یادم نیس از کی براتون گفته بودم.اون روزایی رو که یادمه رو میگم.

یکشنبه رفتم واسه سونوگرافی.ساعت یازده نوبت داشتم.شوهری نرفت سرکار که باهم بریم.ساشا هم کلی گریه کرد که چرا وقتی من مدرسه ام میری سونوگرافی!من میخواستم نی نی رو ببینم!!گفتم دیگه نشد عزیزم!عوضش تو که ظهر از مدرسه تعطیل شدی،عکسشو نشونت میدم!

خلاصه ساعت ده و نیم با شوهری رفتیم سونوگرافی و چقدرم شلوغ بود!البته دکترشم خیلی با حوصله انجام میداد و واسه همین خیلی طولانی بود هر یه دونه اش!خانم منشی گفتش حداقل دوساعتو روش حساب کنید!!!!!دیگه فکرشو بکنید،من از ده و نیم اونجا بودم و یواش یواشم آب میخوردم.ساعت دوازده شوهری رفت ساشا رو از مدرسه آورد اونجا.گفتم،آقای دکتر گفته حالا که ساشا دوس داره،نی نی رو ببینه،مام صبر میکنیم تا بیاد!!اونم کلی ذوق کرد!

خلاصه تا ساعت یه ربع به یک که نوبتمون شد،من فقط دوبار رفتم دسشویی!!!بازم موقع سونو،مثانه ام پر بود!

خلاصه سه تایی رفتیم تو و دکترشم فوق العاده خوش برخورد بود.نی نی رو دیدیم و کامل برامون توضیح داد.ساشا که داشت میرفت توی مانیتور!!!بعدم صدای قلبشو گذاشت!الهی فداش بشم که اینقدر قلبش تند تند میزد!خیلی هیجان انگیزه!موقع بارداری اولمم هروقت صدای قلب ساشا رو میشنیدم،اشکم در میومد!چون دقیقا اون لحظه است که آدم با تمام وجود،حضوره اون فرشته کوچولو رو حس میکنه!

شوهری و ساشا هم خیلی هیجان زده شده بودن!هزاربارخداروشکر کردم.همونجا،همون لحظه که رو تخت بودم و صدای قلبو گوش میکردم،از ته دل آرزو کردم،خدا این لحظه رو نصیب همه کسایی که آرزو دارن،بکنه!آمین...

خلاصه که با تنی خسته،ولی دلی شاد برگشتیم خونه.نوبت دکترم واسه هفته بعدش بود.باهاش تماس گرفتم و گفتم سونو رو بیارم.گفت،نه.بذار همون هفته بعد که اومدی بیار.فقط گفت برام بخونش و منم خوندم و گفت خداروشکر همه چی نرمال و خوبه!دکتر سونوگرافی هم گفته بود که خوبه.خداروشکر...

غروبش یهو کتفام گرفت!جوری که اصلا نفسم بالا نمیومد!دیگه داشتم می مردم!شوهری هم گیر داده بود بریم دکتر!ترسیده بود.گفتم من نمیتونم تکون بخورم!چه جوری بیام دکتر!خلاصه کلی ماساژم داد و بعد از اشک ریختنا و درد کشیدنای فراوون،کم کم باز شد و دردش کمتر شد!

بقیه روزا رو والله یادم نیس چیکار کردیم!ساشا صبحی بود،هر روز بردمش مدرسه و بعدم نیم ساعت چهل دقیقه پیاده روی کردم.راستی باشگاهمم عوض کردم.مربیم قبل از عید خداحافظی کرده بود و گفتش دیگه از بعدازعید نمیاد.داره کاراشو میکنه واسه مهاجرت به کانادا.ایشالله موفق باشه.منم یه باشگاه مجهزتر پیدا کردم.منتهی چون گفتم شاید هر روز نرم،ماهانه ننوشتم اسممو و گفتم روزانه میام.

سعی میکنم روزایی که وقت دارم،یک ساعت،یک ساعت و نیم برم.چهارشنبه هم رفتم و خیلی بهم حال داد.ورزش کردنو دوس دارم.

چهارشنبه غروب یهو فکر کردم که میرزاقاسمی بذارم.تو اینستا گفتم که یه بار اوایل ازدواج درس کردم و بعدش دیگه درستش نکردم.قبلشم یه بار خورده بودم.با اطلاعاتی که بچه های اینستا داده بودن،درستش کردم.با اون روشی که گفتن مال اصل گیلانیه.یعنی اول سیر رو تفت میدیم و بعد تخم مرغها رو روش میشکنیم و بعدش خرد خرد میکنیم و ادویه میزنیم و بعدم بادمجون کبابیا و ساطوری شده رو اضافه میکنیم و تفت میدیم و بعدم گوجه له شده.بعدم میذاریم آبش کشیده بشه و جا بیفته.مرسی از بچه های خوب اینستا که همیشه تو هر زمینه ای همکاری میکنن.خیلی خوشمزه شد.پیشنهاد میکنم شمام با این روش درس کنید.بالاخره هر شهری،غذای خودشو بهتر بلده که چه جوری باید درس بشه دیگه!

شوهری هم خوشش اومد.ولی بازم گفتش،اصلا به پای کشک بادمجون نمیرسه.ما کشک بادمجونو دوس داریم.البته جدیدا خیلی کم میخوریمش.ولی معمولا ماهی یه بار شاید بخوریم.ساشا که اصلا به بادمجون به هیچ شکلیش،لب نمیزنه!بد سلیقه!اییییییش...

با شوهری یکی دو هفته بود که سر رنگ کردن یا کاغذ دیواری کردن خونه صحبت کرده بودیم.رنگ که کلا  منتفی شد.چون خیلی طولانی میشد و بعدم بوش منو اذیت میکرد.شوهری گفت اگه خواستیم رنگ کنیم،تو تابستون بکنیم که تو یه هفته بری خونه مامانت اینا و نباشی.بعدش رفتیم دنبال کاغذ دیواری.اونم بد نبود.ولی شوهری گفت بیا یه دفعه یه کار اساسی تر بکنیم و سنگ آنتیکش بکنیم.خلاصه رفتیم و مدل سنگها رو دیدیم و صحبت کردیم واسه دیوار بزرگه نشیمن که اونجا رو بکنیم.فکر میکردیم نهایتا،پونصد شیشصد تومن بشه،ولی اونجوری که حساب کتاب کردیم دیدیم دور و بر یه تومن در میاد!به شوهری گفتم ولش  کن بذار همون کاغذ دیواری کنیم.گفت نه بابا،این خیلی شیک میشه.بعدم اینکه اصلا کثیف کاری نداره و یه روزه تموم میشه!خلاصه صحبت کردیم که واسه پنجشنبه صبح بیان.چهارشنبه هم آخرشب شوهری همه وسایلی کنار دیوار رو کشید وسط و روشون ملحفه کشید.

پنجشنبه ساعت هشت بیدار شدیم و بناها ساعت هشت و نیم اومدن.صبحونه نخورده بودیم.شوهری هم واسه ما و هم واسه اونا نیمرو کرد و خوردیم.بعدش اوسا دیوارو نگاه کرد و گفت،این یه روزه تموم نمیشه ها!فردام باید بیایم!!!شوهری که خودشو مشغول کرده بود و اصلا به من نگاه نمیکرد!!

خلاصه کارشونو شروع کردن و منم ساشا رو برداشتم و رفتیم بیرون.اول رفتیم بانک،کار داشتم و چه خوبه که دیگه بانکها به شلوغیه گذشته نیستن!چون بیشتره کارا با عابربانک انجام میشه.کارمونو انجام دادیم و رفتیم پارک.هوام عالی بود.میدونم بارون رحمته و برکته!ولی دوس ندارم دیگه بارون بیاد!از سرما خسته شدم!البته که تحمل گرما رو هم ندارم،ولی حداقلش تا تابستون نیومده،یه کم هوای بهاری داشته باشیم.

بعد با ساشا رفتیم نشستیم بستنی خوردیم و چقدرم بهمون حال داد و بعدش اومدیم خونه!چشمتون روز بد نبینه!انگار بمب ترکیده بود وسط نشیمن!!!همه جا سنگ و خاک و گچ و ابزار و همه چی درهم برهم بود!!!رو همه وسایلم یه وجب خاک نشسته بود!به شوهری گفتم،کثیف کاری نداره دیگه؟گفت؛تو به این میگی کثیف کاری؟بذار،فردا که تموم شد،نیم ساعته برات میکنم مثل روز اولش!!!

تا ساعت هفت بناها کار کردن.ظهرم شوهری کباب گرفت و خوردیم.بعداز اینکه رفتن،شوهری تلویزیون رو وصل کرد و ساشا کارتون دید.منم دراز کشیدم و ساعت هشت و نیم نه خوابم برد.فقط یادمه وسطای خوابم بودم که شوهری گفت،شام نمیخوری؟گفتم،نه!

صبح با گرفتگی کتف و پشتم از خواب بیدار شدم!!به سختی خودمو به شوهری رسوندم،چون تو اتاق ساشا خوابیده بود و ساشا زودتر ازون اومده بود رو تخت پیش من خوابیده بود!

شوهری کلی ماساژ داد تا یه کم بهتر شد!بعدش پاشدیم چایی گذاشتیم و شوهری رفت وسایل صبحونه خرید و اومد.صبحونه خوردیم و بناها اومدن و کارشونو شروع کردن.کار امروزشون کمتره و فکر کنم تا غروب تموم میشه ایشالله.

شوهری وسطای کارشون،بهم گفت،مهناز،زنگ بزن به اون خانمه ببین میاد اینجاها رو تمیز کنه؟!گفتم،تو که گفتی نیم ساعته تمیزش میکنی؟!گفت،الان که دارم نگاه میکنم،عمرا کار من نیس!!خیلی کثیفه!!!!گفتم،بازم میگی کثیف کاری نداشت!گفت،نه بابا،تا این حد که نرماله!!!!

چقده رو دارن این مردا!!!اوووووووف

البته شوهری هم همه اش زیردستشون بود و کمکشون میکرد طفلکی و خسته شد خداییش!

فعلا که به هم ریختگی و گرد و خاکش بیشتر به چش میاد،ولی فکر میکنم یه تغییر خوبی به خونه بده.

راستی این سری که رفتیم شمال،یه فرش گلیم واسه آشپزخونه و یه تابلو فرش بزرگه وان یکاد،واسه خونه گرفتیم.نصبش که کردیم،عکسشو براتون میذارم اینستا.

ببخشید که این روزا زیاد نمیام اینجا.ولی تا بتونم تو اینستا بهتون خبرا رو میدم.راستش حال جسمی و روحیم زیاد خوب نیس.این گرفتگیهای عضلات و بی حالیها و بی خوابیها و تهوعهای گاه و بیگاه،اعصاب آدمو خورد میکنه.ازونطرفم بی نهایت حساس و بهانه گیر شدم و تقی به توقی میخوره عصبانی میشم!به قول معروف؛گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!خیلی خوش اخلاق بودم،این حاملگی باعث شده،بدترم بشم!!!خخخخخخ

سعی میکنم هروقت فرصتش بود و حالشو داشتم و حرفی برای گفتن،حتما بیام و براتون بنویسم.

ممنون که هستید و ممنون که منتظر نوشته هام می مونید.کامنتها رو هم قول میدم از فردا کم کم تایید کنم.

دوستتون دارم و به وجودتون و به حضورتون افتخار میکنم.

مواظب خودتون باشید

همدیگه رو دوس داشته باشید

امیدوارم فردا براتون شروع یه هفته خوب و عالی باشه.

بووووووس

بای

اتفاقات و رویارویی با خانواده شوهری!

سلام

امروز واسه دومین باره پست میذارم.عجیب،حس جواب دادن کامنتها درم مرده!!!البته میخونمشون و هی میگم فردا تایید میکنم!ولی حتما به زودی تاییدشون میکنم.الان که رفتم بخونم کامنتها رو،دیدم یکی از دوستام نوشته که راجع به رفتنت خونه خواهرشوهر چیزی ننوشتی!آره راس میگه.آخه تو اینستا همون موقع که خونه خواهرشوهر بودم،گفته بودم به بچه ها و بعدش میخواستم تو وبلاگ کاملشو بنویسم که یادم رفت!خوب شد یادم انداختید!اینو مینویسم به تلافیه روزانه هایی که ننوشتم!یر به یر بشیم!خخخخخ

وقتی از اصفهان برگشتیم و واسه دومین بار رفتیم شمال،شوهری گفت،به نظرت بریم خونه خواهرم؟اینو اولش بگم که شوهری با شوهرخواهرش در تماسه و باهم دوستن و همو میبینن هروقت میریم شمال.خبر داشتیم که از قبل از عید تمام خانواده شوهری با یکی از خاله هاشون رفتن سفر اصفهان و شیراز و یه جای دیگه که الان یادم نیس!فکر کنم هشتم نهم برگشتن.

یه چیزه دیگه رو هم در مورد خانواده شوهری و خواهرش بگم اینجا.کلا اخلاق و رفتارشون صد و هشتاد درجه با من و خانواده ام فرق داره.نمیگم بده یا خوبه،منظورم اینه که کااااااااااملا متفاوتیم!و این تفاوتها گاهی اینقدر زیاد میشه که خیلی اذیت کننده است!درکل جدای از برادرشوهر بزرگه،بقیه شون آدمهای بدی نیستن.درسته که اخلاقهای گند زیاد دارن.مثلا پدرشوهر و همین خواهرشوهر بزرگه به شدت خسیسن،یا خواهرشوهر کوچیکه فوق العاده زبونه تند و تیزی داره و یه سری چیزای دیگه،ولی آدمای بدجنسی نیستن!مثلا یکی از خصوصیاتشون اینه که به هییییییییچ عنوان ازت تعریف نمیکنن!اگه سرتا پاتو عوض کرده باشی،امکان نداره،تبریک بگن!خلاصه ازینجور چیزا.مسلما اخلاقهای خوبم دارن.ولی درکل میخوام بگم که بد ذات نیستن و مثل بقیه آدمان.اختلافات منم باهاشون،جدای ازین قضیه آخر که اصلا دعوای بین دوتا داداش بود و من هیچ مداخله ای نکردم،بقیه اش در حد عروس و خانواده شوهر بود و بیشترشم تقصیر شوهری بود که نمیتونست این روابط رو هندل کنه!بگذریم.....

این خواهرشوهر بزرگه از بقیه خانواده منطقی تره.یعنی چندین بارم بعده اون دعوا و قهره دو ساله پیام داد به من و خب من چون خیلی تحویل نگرفتم،اونم ادامه نداد.یا شوهری که دستش رفته بود لای دستگاه روزی چندبار باهاش تماس میگرفت.اینم واسه اینه که شوهرش فوق العاده پسر خوبیه!یعنی من همیشه تعجب میکنم که این چطوری اینو پیدا کرد!!!!از نظر شخصیتی دارم میگم.بی نهایت پسر باشخصیتیه!حالا خوبه اینهمه ازش تعریف کردم،اینم فردا یه گندی بزنه!!!!خخخخخخخ

اینکه میگم خووهرشوهر بزرگه،نه اینکه خیلی بزرگ باشه!درواقع از من و شوهری کوچیکتره!منتهی ازون خواهرش بزرگتره!

خلاصه دیدم شوهری دلش میخواد بره.حق داره بعده دو سال دلتنگ بشه خداییش!بهش گفتم،من که قبل از عید بهت گفتم،اگه میخوای خونه بابات اینام بریم.گفتش نه!البته ایندفعه نه ای که گفت خیلی قرص و محکم نبود!مطمئنم اگه دوبار دیگه بهش میگفتم،قبول میکرد!ولی نگفتم!!!!

واسه ناهاره دهم قرار شد بریم خونه خواهرش.شوهری چندبارم به شوهرخواهرش تاکید کرد که فقط خودشون باشن و نخوان ما رو تو عمل انجام شده قرار بدن که مثلا آشتیمون بدن!اونم اطمینان داد که فقط خودشونن!

ساعت نه از خواب بیدار شدیم و تا صبحونه بخوریم و حاضر بشیم،حدود ساعت یازده رفتیم خونه شون!در بدو ورود به شدت تحویل گرفته شدیم!!!پذیرایی شدیم و انگار نه انگار دو سال همو ندیده بودیم،خیلی عادی شروع به حرف زدن کردیم و از مسافرت عید گفتیم.ناهار فسنجون درس کرده بود که من اصلا دستپختشو دوس ندارم و خدا خدا میکردم چیز دیگه هم باشه که خوشبختانه بود!شوهرش هم موقع ناهار کلی کباب گوشت و جوجه و جیگر درس کرد.وقتی با شوهری رفتن تو حیاط تا کباب درس کنن و من و خووهرشوهر تنها بودیم،بازم مثل گذشته به سکوت گذشت بیشترش!من از اوله نامزدی همین برخوردو داشتم!کلا با تمام وراجیها و پر حرفیهایی که دارم،در مقابل اینها فوق العاده ساکتم!مگر اینکه موردی باشه که لازم باشه حرفی بزنم!یا مثلا جمع صحبت بکنه و منم حرفی بزنم!نمیدونم چرا!شاید واسه اینکه از اول استراتژیم،حفظ رابطه و حریم شخصیمون بود!میخواستم دوری و دوستی حفظ بشه!اوائل خواسته و آگاهانه این کارو انجام میدادم،تا بعدها که دیگه برام عادی شد!خیلیم اوائل سر همین موضوع با شوهری بحث داشتیم!میگفت چطوره که تو با خانواده و فامیل خودت اینقدر شیطونی و بگو و بخند داری و یه لحظه نمیشینی!اونوقت به خانواده من که میرسی،کلا ازین رو به اون رو میشی!منم همیشه میگفتم،چون اونا خانواده منن و اینا نیستن!!!به همین راحتی!البته بعدها واسه اونم تقریبا عادی شد!

یه جاری دیگه دارم که اوائل چنان تیریپ صمیمیت برداشته بود باهاشون و آجی و داداش بهشون میگفت که آدم حالش به هم میخورد!ولی یکسال از اومدنش نگذشت که همچین اینا رو شست و پهن کرد و خشک کرد و تا کرد و فرستاد سر زندگیشون که با اینکه خونه اش واحده روبروییه مادرشوهره،ولی ماه به ماهم همدیگه رو نمیبینن!!!!خب من اصلا شخصیتم اونجوری نیست و اون رفتارا رو نمیپسندم!از اولش قاطی نشدم،ولی احترام گذاشتم!در عوضش احترام دیدم و با برخوردم و حتی اگه لازم بود،با واکنشهام،اجازه بی احترامی و توهین رو به خودم،ندادم بهشون!ولی خب اون رفتارای متناقض جاری باعث شد کلا هیچوقت احترامی بینشون نباشه دیگه!بگذریم....

از بس ازین شاخه به اون شاخه میپرم،کلا رشته کلام از دستم در میره!

ناهار حاضر شد و خوردیم و کبابها بی نهایت خوشمزه بودن!دو ساعتی بعده ناهارم بودیم و بعدش برگشتیم خونه مامانم.خواهرش البته خیلی تحویل گرفت،ولی حرف دیگه ای نزد،ولی شوهرش چندین بار تشکر کرد از اینکه رفتیم خونه شون.

بعله اینچنین بود که ما بعده دو سال رفتیم خونه خواهرشوهر!

حالا یه چی دیگه براتون بگم جالبتر!!البته دو چیز دیگه!خخخخخخ بهتون گفتم منو به حرف نیاریدا!

این سری که واسه مریضی بابام رفتیم شمال،پنجشنبه که برمیگشتیم.یه جایی وایسادیم تا استراحت کنیم.تا پیاده شدیم،دیدیم یکی میگه،ساشا ساشا! برگشتیم دیدیم،خواهرشوهر بزرگه و شوهر و بچه اش هستن!!!!ظاهرا داشتن میرفتن دماوند خونه دوستشون!سلاملیک کردیم.بعدش خواهرشوهر،به ساشا گفت،بیا بریم تو ماشین،مادرجون اونجاس!مادرشوهرم!!!!من و شوهری همدیگه رو نگاه کردیم!شوهری گفت من میرم دسشویی!!یه کم با شوهرخواهرش پیش هم وایسادیم و حرف زدیم.از حال بابا میپرسید و بعدم حرفهای معمولی!بعدش بچه اش صداش کرد که از مغازه براش چیزی بخره و رفت!من مونده بودم اون وسط!کنار ماشینمون وایساده بودم!بعد رفتم طرف ماشین خواهرشوهر و با مامانش سلاملیک کردم.بغلم کرد و چندبار منو بوسید!چشماش اشکی بود.معلوم بود،ساشا رو دیده،گریه کرده!تو ماشین نشسته بود.پاش درد میکنه،سخته سوار و پیاده شدن براش!از حال بابام پرسید و یه کمم واسه بابام گریه کرد!!!!معلوم بود دلش گرفته!ولی همیشه بابامو دوس داشته!هرجا هم چه بودم و چه نبودم از بابام و شخصیتش تعریف کرده!گفت دارم میرم تهران چشمامو تزریق کنم.چون دیابت داره،سالی یکی دوبار میره چشماشو نمیدونم چی تزریق میکنن.بیناییش کم میشه و به خون میفته!

شوهری خیلی طولش داد.میدونستم مردده که چیکار کنه!بالاخره با شوهر خواهرش اومد نزدیکه ماشین خواهرشوهر.بهش اشاره کردم بیاد جلو!مادرشوهر داشت با ساشا حرف میزد.بالاخره اومد جلو و سلام کرد و خیلی عادی روبوسی کرد!مادرشوهرم ولی باز گریه اش گرفت.کاری به رفتارهاش و اخلاقش ندارم،ولی دلم براش سوخت!بالاخره مادره!حتی اگه از منم خوشش نیاد،صد در صد قلبش واسه پسر و نوه اش میزنه!ناراحت شدم وقتی گریه میکرد!شوهری ولی دیگه حرفی نزد و بعدم خداحافظی کردیم و هرکی رفت دنبال کار خودش!

هرچقدرم آدمای بدی باشن و اخلاقای عجیب و غریبی داشته باشن،خانواده شوهری هستن و من میفهمم چقدر دلش براشون تنگ شده و دوس داره دوباره باهاشون رفت و آمد کنه!میدونم اگه دوباره ارتباط داشته باشیم،باز همون اختلافات و مشاجره ها و بحث ها پیش میاد و اعصابمون خورد میشه!خیلی راحتم میتونم کاری کنم که شوهری تا چندین سال دیگه نره سمت خانواده اش،ولی واقعا این دور از انصافه!هم خودش حق داره اونا رو ببینه،هم اونا حق دارن!خداییش تو این دو سالی که قهریم،هرگز به شوهری نگفتم ارتباطشو قطع کنه!بهش گفتم که هیچوقت برادر بزرگشو حلال نمیکنم و اسمشو نمیارم،ولی در مورد بقیه خانواده اش،حتی پدرش که کمتر از داداشش بهمون ضربه نزد،چیزی نگفتم و هر دفعه هم که رفتیم شمال،بهش گفتم اگه دوس داره بریم اونجا،من مشکلی ندارم!

حالا بالاخره آشتی کردن و باب رفت و آمدها باز شده!ایشالله به زودی بقیه اختلافاتشونم تموم میشه و باز ارتباطات برقرار میشه!شاید خنده دار باشه،ولی خودمم گاهی دلم براشون تنگ میشه!!!بازم بگذریم....

حالا آخرین موردی که میخواستم بگم!

وقتی ازشون خداحافظی کردیم و اومدیم تو ماشین.شوهری گفت،من اوندفعه که خووهرمو دیدم راجع به داداش بزرگم خیلی نگران بود!گفتم چرا؟

یادتونه گفته بودم با یه دختری دوسته که مسافرت خانوادگی هم که میرن دختره رو میبره!!امسالم ظاهرا تو سفر دختره باهاشون بوده!هردفعه هم که فامیلاشون میپرسیدن که خب اینا که صبح تا شب ور دل هم و تو بغل همن،چرا عقدشون نمیکنید،میگفتن خانواده دختره میگن زوده!!!خانواده دختره اولش میگفتن باید اول دختر بزرگمون شوهر کنه!بعد که اون پارسال شوهر کرد،گفتن فعلا دستمون خالیه!!!والله تا بوده،خانواده دختر عجله داشتن زودتر رابطه رسمی بشه!اونم این دختر که غیر از شناسنامه،از نظر بقیه جهات،کاملا زن و شوهر حساب میشد با برادرشوهرم!!!برادر شوهرمم سی و هشت نه سالشه و بچه هم نیس!

حالا اینجور که خواهرشوهر واسه شوهری تعریف کرده بود،ظاهرا تو این سفر دختره با همه شون جدا جدا دعواشون شده!!سر چی و چراشو نمیدونم!ولی چیزی که مهمه این نیس!اینه که تو این سفر کاشف به عمل اومده که دختره شوهر داره!!!!!!حالا جالبترش اینه که برادرشوهرم خبرداره!!!!

حالا اینکه اوضاع دقیقا چه جوریه رو نمیدونم.فقط ظاهرا دختره گفته میخوام طلاق بگیرم!!!اینکه چرا برادرشوهر چسبیده به این دختره که تو یکی از روستاهای مازندران زندگی میکنه و قیافه اش رو هم دیده ام خیلی معمولیه و وضع و اوضاعشم اینجوریه،خدا میدونه!!!از اونطرفم دختره به بهونه های مختلف برادرشوهره رو می تیغه!فکرشو بکنید!برادرشوهر من که اگه از تشنگی بمیره،یه بطری آب واسه خودش نمیخره و به طرز وحشتناکی خسیسه،چطوری شده که اینجوری در برابر همچین زنی وا داده!شوهری و خواهرش عقیده دادن،صد در صد این یه گافی داده و دختره ازش آتو داره!شوهری که میگه دختره اگه میخواست از شوهرش طلاق بگیره تو این دوسال میگرفت و همه اش نقشه است که اینو تیغ بزنن و بازیش بدن!

من ولی گفتم چه دختره رو بخواد و چه مجبور باشه و چه دختره هر قصدی داشته باشه،اینا همه اش کار خداست و چوب خداست!اون باید همچین گند بزرگی تو زندگیش میزد و اینجوری مثل خر میموند تو گل تا بدونه دست بالای دست بسیاره!!آدمی که اونجوری گردن کلفتی میکرد و میگفت زورم میرسه و پولتو نمیدم،حالا یه زنه متاهلی با این ویژگیها،داره رو انگشت کوچیکه اش میچرخوندش!!!

اونی که به پولش و وضع مالیش و اوضاع کاریش مینازید و برادرشو تحقیر میکرد،حالا اگه چشمای کورشو باز کنه میبینه که همون داداش کوچیکه اش که اونجوری پولاشو بالا کشید و باعث شد دوسال از خانواده اش دور بیفته،کجاست و چیا داره و اون کجاست و به چی رسیده!!

همه اینها رو به شوهری گفتم و اونم تایید میکرد.گرچه اینقدر دلش مهربونه که بازم نگران داداشش بود!من ولی بی تعارف بگم،ذره ای براش ناراحت نشدم!به قول معروف؛خلایق هرچه لایق!هرگز براش بدبختیه خاصی نخواستم!مثلا هیچوقت دعا نکردم خدایا فلان بلا رو سرش بیار،ولی از همون اول،سپردمش دست خدا!گفتم خدایا تو فقط نظاره گر باش!

هییییییییچ دلیلی،حتی یک درصد هم وجود نداره و من هم همچین تصوری ندارم که به خاطر کارایی که با ما کرد تو همچین مخمصه ای گیر افتاد.من فقط اتفاقات رو همونجوری که افتاده براتون تعریف کردم!علت تمام چیزها هم فقط پیش خداست!

کاش همه مون جوری رفتار کنیم که وقتی شبا سرمونو رو بالش میذاریم و به کارامون فکر میکنیم،حداقل شرمنده خودمون نباشیم!

کاش یه جوری رفتار کنیم که اگه از خدا خواسته ای داریم،رومون بشه سرمون  بلند کنیم و رو به آسمون نگاه کنیم!

کاش بدونیم و بفهمیم که گناهی بالاتر از اذیت و آزار همدیگه نیست!

کاش یادمون بیاد که خدا گفته هرگز از حق بنده هاش نمیگذره!

کاش حداقل به حرمت اسمه ،انسان، که رومونه،تو رفتارامون انسانیت داشته باشیم!

کاش.....

کاش....

کاش....

بگذریم!

خب دیگه همینجوری الکی الکی یه پست طولانی نوشتم!

اینا چیزایی بود که اتفاق افتاده بود و گفتم شاید شمام دوس داشته باشید بدونید.

مرسی که همیشه هستید و حواستون هست

مواظب خودتون باشید

مواظی خوبیا و مهربونیاتون باشید

تا میتونید به عزیزاتون عشق بدید و محبتهاتون رو ابراز کنید.نگید خودش باید بفهمه!بگید!اگه شده روزی چندبار علاقه تون رو به همسرتون،پدر   مادرتون،بچه تون،دوستتون یا هر کی براتون عزیزه ابراز کنید!نذارید خدای نکرده حسرتش بعدها بمونه تو دلتون.

بارها گفتم،بازم میگم که؛دوستتون دارم

هفته خوبی داشته باشید

بای



صرفا جهت اطلاع!

سلام

خوبید؟

حرف واسه گفتن زیاد دارم،ولی نوشتنم نمیاد!انگار روزانه نویسیم ته کشیده!!!

دوستایی که تو اینستا همراهم هستن میدونن که بابام حالش بد شده بود و ما سه شنبه غروب رفتیم شمال.پنجشنبه غروبم برگشتیم.هنوز بستری هستن ولی خداروشکر حالشون بهتره.

خودمم فردا اولین سونو رو انجام میدم و بعدم نوبت دکتر دارم.نمیدونم چرا اینقدر استرس دارم!امیدوارم مشکلی نباشه!

فعلا تا دوباره حس نوشتنهای طولانی بیاد سراغم،تو اینستا هستم و بی خبر نمیذارمتون.

ممنونم که همراهمید

دوستتوت دارم

بای

تعطیلات عید

سلاااااااااااام دوستای گلم

خوبید؟تعطیلات خوش گذشت؟اولین روزه بعده تعطیلات خوب بود؟

من یه گزارش کلی از مدتی که نبودم بدم.چون نمیتونم جزئیاتو بگم خیلی طولانی میشه.

ما بیست و پنجم یا ششم که پنجشنبه بود راه افتادیم رفتیم شمال.مامان من همیشه شیرینیهای عیدشونو خودش درس میکنه.امسالم درست کرد و ساشا هم همه اش دور و برش بود.یکی دو روزم رفتیم بیرون دور زدیم ولی فوق العاده شلوغ بود.یعنی به حدی که اصلا نمیشد راه رفت.مامان طفلی هیچی هنوز واسه خودش نخریده بود.چون بیست و نهم روز مادر بود،من و دوتا داداشام پول گذاشتیم و گفتیم خریدای عیدشو براش بکنیم.همون صبحش من و مامان رفتیم و گشتیم و براش مانتو و شلوار و کیف خریدیم.بعدشم دوتایی رفتیم ساندویچ خوردیم و اومدیم خونه.

شب بچه ها همه جمع شدن و کادوها رو دادیم.

روز عید طبق هر سال،سبزی پلو با ماهی خوردیم.قبل از ظهرم دوش گرفتیم و شوهری و ساشا هم رفتن آرایشگاه و ساشا حسابی خوردنی شده  بود.سال تحویل شد و ماچ و بوسه و تبریک و عیدی و این برنامه ها.داداش بزرگم سال تحویل خونه خودش بود.نیم ساعت بعدش اومدن و بازم همون برنامه ها تکرار شد.

غروب ما و داداش بزرگه اینا رفتیم خونه دوتا از خاله ها و یه عمو و یه عمه ام عید دیدنی!بعدم برگشتیم خونه.خواهرم اینام اومدن و جمعمون کامل شد.

یکم فروردین بقیه عید دیدنیها رو رفتیم.شبش رفتیم خونه عمه ام چون فرداشبش عروسی پسرش بود و ما میخواستیم برگردیم تهران.فامیلا همه بودن و بزن برقص کردیم و آخرشب برگشتیم خونه مامان اینا.

دوم عید ناهار خوردیم و بعداز ناهار حرکت کردیم سمت تهران.سر راه دختردایی شوهری و شوهرشم سوار کردیم و باهم اومدیم تهران.تو راهم وایسادیم آش خوردیم که خیلی سرد بود و داشتیم یخ میکردیم.شام رفتیم خونه دایی شوهری و بعداز شام برگشتیم خونه خودمون.بخاریها رو روشن کردیم و خداروشکر خیلی خونه سرد نبود.خوابیدیم زود.

صبح شوهری رفت نون گرفت و صبحونه خوردیم و وسایلو جمع کردیم و راه افتادیم.زن داداشمم پیام میداد و باهم هماهنگ بودیم.تمام طول مسیر بارون میومد عین چی!آقا عجب جاده مزخرفیه این مسیره اصفهان!همه اش کویر!!!دیگه حالم داشت به هم میخورد بس که بر و بیابون دیده بودم!خلاصه ده پونزده کیلومتری قم تو یه استراحتگاه همدیگه رو دیدیم.اون طفلیا چون از شمال اومده بودن خسته شده بودن.خواهر زن داداشمم بود باهاشون.

ساشا رفت تو ماشین اونا تا با نی نی بازی کنه و خواهر زن داداشم اومد پیش ما.خوراکی اینا خوردیم و راه افتادیم.

خلاصه رسیدیم اصفهان ولی حدود دو ساعت دور خودمون میگشتیم تا هتلمونو پیدا کنیم.آدرسش خیلی مشخص بود،منتهی اکثر خیابونها رو یکطرفه کرده بودن و واسه ماها که غریب بودیم،پیدا کردن یه مسیره دیگه خیلی سخت بود!خلاصه بالاخره رسیدیم و رفتیم تو اتاقمون جاگیر شدیم.یه کم استراحت کردیم و رفتیم بیرون.

توی این سه چهار روزی که اصفهان بودیم،چندبار رفتیم میدون نقش جهان دور زدیم و عالی قاپو و مسجد شاهو دیدیم و چهل ستون رفتیم و سی و سه پل و پل خاجو.آکواریومشم رفتیم که قشنگ بود.صبحونه ها که هتل بودیم و میخوردیم.ناهارها رو رفتیم رستوران.داداشم دوبار بریونی خورد،ولی من اصلا دوس نداشتم.خیلی سنگین بود و طعمشم دوس نداشتم.شامها رو هم یه بار پیتزا رفتیم خوردیم و بقیه اش رو هم ساندویچ میگرفتیم و تو هتل میخوردیم.یه شبم من و داداشم حلیم بادمجون خوردیم که خوشمزه بود،ولی سیر یا نداشت یا کم بود.ولی در کل خوشمزه بود.

روز یکشنبه،ششم فروردین برگشتیم.اصفهان رو متاسفانه دوس نداشتم.البته که خوش گذشت و سفر بالاخره خوبه.ولی شهرش خیلی غمگین و دلمرده بود.مردمان خوب و خوش زبونی داشت.هتلمون قشنگ بود و صبحونه هاش خیلی خوب بود.جاهای دیدنیش بد نبود،ولی فکر نمیکنم بخوام واسه بار دوم برم اصفهانو ببینم.

تو مسیر برگشت رفتیم قم حرم حضرت معصومه زیارت کردیم.خیلی خوب بود.سالها بود نرفته بودم و خیلی عوض شده بود.دوسش داشتم.ناهارم همون اطراف حرم رفتیم کباب خوردیم با نون!

بعدش رفتیم مجتمع گردشگری مهر و ماه!اونجام یه دوری زدیم و شوهری از ،السی وایکی کی،واسه خودش یه سوییشرت خوشگل خرید.بعدشم داداشم اینا رفتن خونه خواهرم و مام رفتیم خونه وسایلمونو بذاریم و یه استراحت بکنیم و بعدش بریم.

چمدون و خریدا رو گذاشتیم خونه و لباس عوض کردیم.میخواستم یه ساعت بخوابم،ولی بس که خونه سرد بود،نشد بخوابم.رفتیم خونه خواهرم.اونام تازه همون روز از شمال برگشته بودن.دو روزی تهران کار داشتن و بعدشم میخواستن برن قشم.شام خوردیم و کلی گفتیم و خندیدیم.بچه داداشم طفلی تمام طول سفر مریض بود و شبا تب میکرد.اون شبم باز تب کرد.آخرشب خداحافظی کردیم و رفتیم خونه دایی شوهری.چون فرداش میخواستیم با دخترداییش اینا بریم تهران گردی!

ساشا از روز قبلش دندونش درد میکرد.به شوهری گفتم صبح اول ساشا رو ببریم دندونپزشکی.شب تا ساعت دو و نیم سه با داییش اینا بیدار بودیم و بعدش خوابیدیم.

صبح با شوهری و زنداییش و ساشا رفتیم بیمارستان.شوهری گفت بذار منم دندونامو نشون بدم.دندون ساشا رو که دید و گفت درسته شیریه و سه چهار سال دیگه احتمالا میفته،ولی تا اون موقع باید درستش کنید.باید ببرید پیش دنددنپزشک کودکان و عصب کشی کنید!!!مگه دندون بچه ها رو هم عصب کشی میکنن؟دردشو چه جوری تحمل میکنن؟فکر نکنم بتونم بذارم ساشا همچین دردی بکشه!اگه شیریه که میگم بکشن بره پی کارش!والله!

شوهری هم دندون عقلشو داد کشیدن!

بعدش با شوهری،ساشا رو بردیم پارک و حسابی بازی کرد!اینقدر که خودش خسته شد و گفت دیگه بریم خونه!مام برگشتیم خونه داییش اینا و ناهار خوردیم و بعدازظهر با دختردایی و شوهرش رفتیم کاخ نیاوران و بعدشم رفتیم پارک جمشیدیه.از اونجایی که غیر از خانواده ام به کسی نگفتیم که باردارم،کل پله های سنگی پارک رو با دخترداییش رفتم بالا!!!!دیگه تا برگردیم خونه داییش اینا شب شد!

فردا صبحش بعده صبحونه حرکت کردیم سمت شمال!کلا امسال عید مدام مثل یو یو در حال رفت و برگشت بودیم!خخخخخخخ

ظهر رسیدیم و ناهار خوردیم.یه شب شام رفتیم خونه دخترخاله ام و دخترداییم و شوهرشم اومدنو بساط قلیونم برپا بود.منم که گفتم تو ترکم و اصلا طرفش نرفتم!!

همه شبا هم تا ساعت سه و چهار صبح من و داداش کوچیکه و داداش وسطی تو اتاقش مینشستیم و حرف میزدیم و خوراکی میخوردیم.

یه شبم با مامانم رفتیم خونه دوتا دخترداییام عید دیدنی و تا آخرشب بودیم.

روز دوازدهم هم غروبش شوهری گفت کاش آش رشته درس میکردی!همه هم استقبال کردن.رفت وسایلشو خرید و جاتون خالی یه آش رشته حسابی درس کردم و خوردیم.داداش بزرگه اینام اومدن.آخرشبم باز جوجه کباب کردیم و خوردیم.

صبح سیزده بدر خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت تهران.چمدون داداش کوچیکه دستمون بود که میخواستیم بذاریم خونه خواهرم.اونام روز قبل از قشم برگشته بودن.زنگ زدم،ولی خونه مادرشوهرش بودن.گفت بعدا ازت میگیرم.ظهر رسیدیم تهران.ساشا مردمو دید تو پارکا و گیر داد مام بریم!خداییش عجب حالی دارن مردم!تو این سرما،پارکها پر بود از آدم!من ولی هیچوقت سیزده به در رو دوس نداشتم.شاید واسه اینکه روز آخر تعطیلاته!خلاصه از بچگی حس خوبی به این روز نداشتم!

دیگه دیدیم ساشا خیلی دلش میخواد،یه پارک نزدیک خونه پیاده شدیم و سه تا پیتزا خریدیم و رفتیم تو پارک نشستیم خوردیم و ساشا هم یه کم تاب بازی کرد و اومدیم خونه.

سریع بخاریها رو روشن کردیم و همه چی رو همون جا ول کردیم و ولو شدیم.تا ساعت چهار خوابیدم.ساشا ولی بیدار بود و کارتون میدید و بلند بلند میخندید!شوهری همچنان خواب بود.

خواهرم زنگ زد که اگه بیدارید،بیایم یه سر بزنیم و چمدونم ببریم.گفتم بیاید،فقط خونه به هم ریخته است!

دیگه تا بیان،یه کم جمع و جور کردم و همه وسایلا رو ریختم تو اتاق خواب.یک ساعت بعد اومدن.شوهری رو بیدار کردم.خوب شد گز و سوهان خریده بودیم و داشتیم.مامانمم از شیرینی هاش داده بود.شکلاتم داشتیم.چایی هم دم کرده بودم.با همونا پذیرایی کردیم و حرف زدیم.یک ساعتی بودن و بعدم رفتن.

میخواستم کارا رو بذارم واسه فردا.چون شوهری هم نمیخواست فردا بره سرکار.ولی دلم طاقت نیاورد و لباسهای چمدونا رو خالی کردم.یه سری ها رو خونه مامان اینا انداخته بودم ماشین و تمیز بود.جابه جاشون کردم و بقیه رو هم انداختم تو ماشین.شوهری و ساشا هم رفتن حموم.خودمم بعدشون رفتم و حسابی حال اومدم.

شوهری رفت بیرون و یه سری خریدای جزئی رو انجام داد و واسه شام سوسیس تخم مرغ درس کرد و خوردیم و شبم زودتر از بقیه خوابیدم.

امروز صبح صبحونه خوردیم و واسه ناهار عدس پلو درس کردم و خوردیم و ساشا رو بردیم مدرسه.بارونم میومد مثل سیل!!!ساشا رو گذاشتیم مدرسه و رفتیم هایپر کلی خرید کردیم و اومدیم خونه.خریدا رو جابه جا کردیم و شوهری ناهارشو نخورده بود،خورد و بعدش گرفت خوابید.منم دیدم بهترین فرصته که بشینم براتون بنویسم!

سعی کردم خلاصه بنویسم تا خیلی طولانی و خسته کننده نشه!

امیدوارم سال جدید براتون سال خیلی خوبی باشه.سعی کنیم تو این سال جدید،قبل از اینکه منتظر اتفاقات خوب باشیم،از خودمون شروع کنیم و یه تغییراتی تو خودمون بدیم تا بشه شروع تغییرات مثبت و اتفاقات خوب!

کامنتها رو به زودی تایید میکنم.

دوستتون دارم

مواظب خودتون باشید

بای