روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

فعالیتهای روز جمعه!

سلام

خوبید؟

روز جمعه است و میخوام تا غروب نشده و بی حوصلگی عصر جمعه سراغم نیومده،براتون پست جدید بذارم.

فکر کنم چهارشنبه پست گذاشته بودم.البته سه شنبه شب بود.

چهارشنبه صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.ساشا هم بعده من بیدار شد.واسه صبحونه بهش کره و عسل دادم خورد و ویتامین سی هم دادم خورد.خودمم حاضر شدم و رفتم پیاده روی.معلم مهد ساشا رو دیدم.البته معمولا پیاده روی که میرم میبینمش.ولی در حد سلاملیک حرف میزنم و میگذرم.راستش من خیلی تو پیاده روی هام یا باشگاه،با کسی حرف نمیزنم!دختر تخس و لوس که میگن،منما!واسه همینه که میگم اکثرا تو برخوردای اول یا اونایی که آشنایی نزدیکی باهام ندارن،ازم خوششون نمیاد و همگی متفق القولن که آدم فوق العاده مغروریم و هیچکیو تحویل نمیگیرم!!!البته حالا اونجوری نیس که اونایی که از نزدیک میشناسنم،همه عاشقم باشنا،ولی خب فکر کنم واسه غریبه تر ها غیرقابل تحمل ترم!در کل چون دوس ندارم با هرکسی صمیمی بشم و ارتباط نزدیک برقرار کنم،معمولا تو ارتباطاتم با آدمهای اطراف،فاصله مو حفظ میکنم!بعدم،مگه مغرور بودن بده؟خودخواهی بده.غرور خوبه به نظرم!بگذریم....

داشتم میگفتم که معلمشونو دیدم که تنها بود.چون اکثرا با چند نفر پیاده روی میکنه.کلا خیلی گرمه و سریع با همه دوست میشه!برعکس من!!!خیلیم خوش خنده است.یه دخترم داره یک سال از ساشا بزرگتر.مثل همیشه حال و احوال کردیم و گذشتم.تو گوشم هدفون بود و داشتم سمینار موفقیت دکتر هولاکویی رو گوش میکردم و هوام که سررررد بود،تند تند راه میرفتم!یه کم که رفتم،دیدم صدام میکنه.وایسادم،رسید بهم و گفتش باهم راه بریم.تنهایی حوصله ام سر میره!!!!!هیچی دیگه،فهمیدم پیاده روی اون روزم،به فنا رفته!سخنرانی رو قطع کردم و جای پیاده روی،نیم ساعتی حرف زدیم!بعدم رفتش و منم رفتم باشگاه!تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.چهارشنبه ها خوشحالم.کلا چهارشنبه ها رو دوس دارم خیلی!همیشه همینجوری بوده برام.حالا از اول مهر بیشترم دوسش دارم.چون دو روز بعدش ساشا تعطیله و من کارام خیلی کمتره!

ناهار درس کردم و خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.یادم نیس بعدازظهر چیکار کردم،غروبش حاصر شدم رفتم که برم دنبال ساشا.در کوچه رو که باز کردم دیدم یه آقایی جلوی دره و میخواد زنگ خونه رو بزنه.منو که دید،گفتش خانم شما نمیدونید این پراید مال کیه؟دیدم مال منه.گفتم مال منه.چطور؟گفت،خانم آخه اینجا جای پارک کردنه؟یه ساعته میخوامماشینمو ببرم تو پارکینگ نمیتونم!چرا رو پل ما ماشینتونو پارک کردید!گفتم من جلو در خونه خودم پارک کردم.بعد رفتم جلو دیدم،ااااااا ماشین به صورت اریب کاملا روی پل همسایه است!!!تمام وسایل جلوی شیشه و داشپورت ماشینم ریخته زیر صندلیش!!!ولی در ماشین قفل بود.عجیب بود!!!گفتم یعنی چی؟کی ماشین منو آورده اینجا!هیچی دیگه با همون گیجی سوار شدم و ماشینو مرتب کردم و رفتم دنبال ساشا.تو راهم به شوهری زنگ زدم و گفتم که چی شده.اونم مثل من نمیدونست که چی شده و چرا باید یکی ماشینو هل بده جلو!البته سپر سمت راستش کج شده بود.

ساشا رو گرفتم و اومدیم خونه.مدیر ساختمون و نوه اش داشتن میرفتن جلوی در که دوچرخه سواری بکنه.ساشا گفت،مام بریم.گفتم من خسته ام ولش کن.مدیر گفتش،بذار بیاد،من حواسم بهشون هست.گفتم پس ده دقیقه یه ربع بیشتر نمونه و بیاد بالا.اومدم بالا و لباسامو عوض کردم دیدم در میزنن.همسایه طبقه بالاییمون بود.گفتش امروز بعدازظهر من از پنجره دیدم یه ماشین که یه پسره پشت فرمونش بود،با سرعت اومد و مدام مارپیچ میرفت.اینجام که رسید خورد به ماشین شما و چراغ مراغ خودش شکست و ماشین شمام رفت تا جلو خونه همسایه!!!!بعدم گازشو گرفت رفت!!!مردم دیوانه ان به خدا!آخه سر ظهر تو کوچه خلوت،خو درس رانندگی کن مرتیکه!حالا شانس آوردیم کجکی رفت رو پل همسایه و متوقف شد.چون کوچه ما تا حدودی سرپایینی داره.اگه مستقیم میرفت،امکان داشت بره وسط خیابون!خداروشکر که اتفاق بدی نیفتاد!هیچی دیگه ازش تشکر کردم و از آیفون ساشا رو صدا کردم بیاد بالا.واسه خودمونم دسر شکلاتی درس کردم و گذاشتم سرد بشه.

ساشا اومد و دست و روشو شست و لباساشو عوض کرد.دسرمونو خوردیم.واسه شام کشک بادمجون درس کردم و کوکو سیب زمینی!

شوهری اومد،شام خوردیم.کوکو زیاد بود،گفت بذار من ببرم صبحونه بخورم.براش تو ظرف گذاشتم و گذاشتم تو یخچال.

بعدم نشستیم فیلم دیدیم و حرف زدیم و میوه خوردیم و لالا....

پنجشنبه ساعت هشت رفتم پیاده روی و بعدم باشگاه.بعداز باشگاه رفتم واسه ساشا قمقمه خریدم و اومدم خونه.واسه ناهار عدس پلو درس کردم.ناهارمونو خوردیم و دوش گرفتم.ساشا خوابید.کوچه بی نام رو گذاشتم و دوباره دیدم.وسطاش بودم که در زدن.اومده بودن واسه سرشماری.گفتم ثبت نام کردیم قبلا.گفت پس کد آماریتونو بدید.دادم و دختره زد تو تبلتش ولی گفت نامعتبره!گفت از صبح بیشتر از نصف کدهایی که میزنم میگه نامعتبره و مجبوریم دوباره ثبت نام کنیم!!!اینم از پیشرفتمون که مدام تبلیغ میکنیم برید از خدمات الکترونیکی استفاده کنید و ثبت نام اینترنتی کنید!شما اول سامانه تونو درس کنید،بعد روزی شونصد بار از مردم تقاضای همکاری کنید!دیوار مردم همیشه کوتاهه!!!

خلاصه باز مدارک آوردیم و دوساعت اطلاعات وارد کرد و ثبت نام شدیم به سلامتی!

ساشا هم بیدار شد.شوهری اومد و سنگک خریده بود.گفت تا داغه بیا عصرونه بخوریم.عصرونه مورد علاقه شوهری،نون و پنیر و خیار و گوجه است!آوردم و یه کمم خودم خوردم و جمع کردیم و رفتیم بیرون .اول رفتیم واسه من یه جین خریدیم.چه خوبه که آدم سایزش کوچیک بشه!آدم که سایزش بزرگه تا وارد مغازه میشه باید بگه ببخشید،سایز بزرگم دارید؟یا مغازه دار تا آدمو میبینه میگه،ببخشید سایز بزرگ نداریم!اییییییییش

ولی کیف داره که یه شلوار سایز متوسط بپوشی و ببینی بازم برات بزرگه و بدی به شوهرت و بگی لطفا سایز کوچیک ترشو بیار!!!خخخخخخخ

کوچیکه،ولی واقعا کیف داره!

بعدش رفتیم هایپر کلی خرید کردیم.چقدر حال میده خرید کردن!بعدم خریدای تره باری رو کردیم و رفتیم دوتا تیشرت یکی بیرونی و یکی هم خونگی واسه ساشا خریدیم و شوهری هم یه ادوکلن و یه اسپری واسه خودش خرید!بعدم ساشا رو بردیم پارک بازی کرد و اومدیم خونه.

واسه شامم ژامبون و باگت و خیارشور گرفتیم و ساندویچ ژامبون خوردیم با دلستر لیمو که مورد علاقه پدر و پسره!بعده شام حرف زدیم و فیلم دیدیم و لالا...

برادرشوهرمم پریروز عمل کرد و خوبه خداروشکر.البته هنوز مرخص نشده.

امروز صبح تا ساعت هشت و نیم خوابیدم!بعدش بیدار شدم و نیمرو درس کردم واسه صبحونه خوردیم.بعدش چون برنامه ریزی کرده بودیم امروز به یه سری کارای عقب افتاده برسیم،رفتیم سر کارامون!اول با شوهری رفتیمتو اتاق خواب و جای تخت رو عوض کردیم تا بتونیم بخاری بذاریم.بعدش من رفتم آشپزخونه و تمام ظرفهای حبوبات و چای و شکر و وسایل صبحونه و خلاصه هررررررررچی ظرف دم دست بود رو جمع کردم و ریختم تو تمیزکننده و گذاشتم بمونه.بقیه ظرفها که چربی نداشت رو همونجوری شستم و خشک کردم.بعدم سینک و گاز و لباسشویی رو حسااااابی برق انداختم و رفتم سراغ بقیه ظرفها.شوهری هم کل شومینه رو خالی کرد و حساااااااااابی توشو تمیز کرد.کلا سنگهاشو عوض کرد و بقیه سنگهاشو هم برد توی حموم و شستشون و خلاصه شومینه رو راه انداخت!بخاری که تو تراس بود و کلی خاک گرفته بود رو هم شست و تمیز کرد و اونم گذاشت سرجاش.منم بقیه ظرفها و وسایلو شستم و خشک کردم.بعدش شوهری خونه رو جاروبرقی کشید.واسه ناهار برنج گذاشتم.زیر سینک ظرفشوییمون چندوقت بود آب میداد.شوهری رفت و وسایل گرفت و کلا اون بند و بساطش رو عوض کرد و نو شد.گفته بودم دوش حمومو میخواستیم عوض کنیم،اون موقع که رفتیم سرویس حموم جدید خریدیم،ولی نداشت.دیگه شوهری که رفت وسایل ظرفشویی رو بخره،دوشم خرید!ظرفشویی رو که ردیف کرد رفت دوشو وصل کنه که یه وسیله اش کم بود.گفتش غروب میرم میگیرم و وصل میکنم!

ناهار املت ربی درس کردم با تن ماهی و کته.خوردیم و جمع کردم و ظرفها رو شستم و سرامیکها رو هم طی کشیدمو اومدم رو تخت ولو شدم!شوهری و ساشا هم کنار شومینه دراز کشیدن.ساشا خوابید و شوهری هم مثلا میخواست بخوابه،ولی همچنان بیداره و داره فیلم میبینه!

هوس حلواکردم!میخوام حلوای شیر درس کنم واسه اولین بار!

خوابم که نمیبره،حالا که پستمم نوشتم،برم یه چی درس کنم بخوریم!

امیدوارم روز جمعه خوبی داشته باشید.

مواظب خودتون باشید.

یادتون نره که دوستتون دارم

بای

درهم برهم و پراکنده!

سلام

خوبید؟

دلم میخواد بنویسم،ولی هیچ حرف خاصی ندارم....

همچنان مریضم!ساشا هم ازم گرفت،ولی فعلا خفیفه.بستمش به شربت عسل و لیمو ترش و دمنوش آویشن و بخور اکالیپتوس!!!!

حالا ببینم اینا میتونن اینقدر موثر باشن که دست به دامن داروهای شیمیایی نشیم!

هوا چرا اینقدر سرده؟اصلا انگار کنترلشو از دست داده!وقتی گرم میشه،میشه تابستون،وقتیم سرد میشه،زمستون میشه!!!انگار پاییزی کردن و بهاری بودن رو یادش رفته!

منم که هر روز با پیاده روی شروع میکنم.البته امروز اینقدر سرد بود که یه ربع بیشتر پیاده روی نکردم!بعدشم که میرم باشگاه و میام خونه و بدو بدو دوش میگیرم و بازم بدو بدو ناهار درس میکنم و به حرفهای ساشا گوش میدم که از صبح چیکارا کرده و یه کمم من براش حرف میزنم و بعدش مشقهایی که نوشته رو نشونم میده و منم ناهارشو میدم میخوره!

ساشا از وقتی شروع کرد به غذا خوردن،ماست نمیخورد!حالا چند روزه که با هزارجور کلک و ترفند،همراه ناهارش یه قاشقم ماست میخوره!البته قبلنام مریض که بود مثلا به اصرار بهش کته ماست میدادم،ولی دوس داشتم خودش بخوره که فعلا دو سه روزی هست که میخوره.

شوهری امشب شبکاره و ساشا طبق معمول ساعت هشت و نیم خوابید و من رو تخت دو ساعته ولو شدم،ولی همچنان بیدارم.البته یه ساعت پیش داشتم میخوابیدما،ولی شوهری زنگ زد و چون خوب آنتن نمیداد،قطع شد.حالا چندبار بعدش زنگ زدم جواب نمیده!

دیروز جلسه اولیا مربیان بود نرفتم.آخه گفته بودن میخوان افراد جدید انتخاب کنن،منم که نمیخواستم انتخاب بشم!اینقدر خودم درگیر زندگیم هستم که همینجوریشم وقت کم میارم،چه برسه به اینکه یه مسوولیت جدیدم قبول کنم.البته میخواستم برم،ولی یادم نیس چی شد که نرفتم!

الان شوهری زنگ زد.گوشیشو تو دفتر جا گذاشته بود.

نمیدونم امشب شب خاصیه،یا هنوز ادامه عزاداریای محرمه که داره صداش میاد!

دو روزه به توصیه یکی از دوستای باشگاهیم دارم تخم کتان میخورم!!!شبا دمنوششو درس میکنم تو فلاسک و صبح ناشتا به جای قهوه میخورم.بقیه اش رو هم وسط روز قبل از غذا میخورم.گاهی هم همراه غذا،میجوم.مزه تخمه میده!میگن علاوه بر اینکه منبع غنی از امگا3 و امگا6 هستش،اثر زیادی تو چربی سوزی داره!مخصوصا چربی شکمی!بخوریم ببینیم راس میگن؟!

اینکه ساشا شبا زود میخوابه،خوبه واسه خودش.چون صبحها زود و سرحال بیدار میشه.ولی واسه من اصلا خوب نیس.وقتی خوابه،انگار دنیا خوابیده!مخصوصا شبایی که مثل امشب تنهام.میدونستم اگه بگم دیرتر بخواب،از خداشم هست،ولی نمیخوام بدعادتش کنم.حالا که اینجوری عادت کرده،خرابش نکنم.

تا میام از یه موضوع حرف بزنم،ذهنم میره سمت یه موضوع دیگه و کلا رشته حرفم از دستم در میره!ذهن سرکشم،امشب اصلا آروم و قرار نداره.

داداش کوچیکه داره ازم در مورد رژیم غذایی سوال میکنه و یه خط اینجا مینویسم و یه خط جواب اونو میدم!تازه با زن داداشمم دارم تو تلگرام چت میکنم!نی نی دندون درآورده!!!هه هه 

دلم میخواست یکی یا حتی دوتا بچه دیگه داشتم.

البته فقط دلم میخواست.یعنی تو واقعیت و تو موقعیت فعلی،نمیخوام.فکر میکنم ساشا داره زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم بزرگ میشه!چقدر بده که بچه ها اینقدر زود بزرگ میشن.....

یه دوستی دارم که چندسال پیش با یه مرد متاهل دوست شد.دوست خودم هم تحصیلکرده بود هم خوشگل هم مجرد هم شغل خیلی خوبی داشت.آقاهه هم تحصیلات عالیه داشت و پولدار و شغل عالی.همسرش هم استاد دانشگاه و خوشگل.یه دختر نه ساله هم داشتن.ظاهرا آقاهه با خانمش مشکل داشته،البته دوستم میگفت.حالا مشکلات بیشتر شده بود،یا عشق و علاقه با دوستم کم طاقتش کرده بود،هرچی که بود،همسرش رو طلاق میده و با دوست من ازدواج میکنه.البته خانمش خیلی تلاش کرد که جدا نشه.حتی پیش خانواده دوستم رفت و تهدید کرد و آقاهه رو تهدید کرد ولی نشد!بعدم خب تا تونست از نظر مالی گوش آقاهه رو برید واسه طلاق.حضانت بچه رو هم که اصلا آقاهه و خانمه سرش مشکلی نداشتن چون هر دو میخواستن بچه پیش مادرش باشه.خلاصه آقاهه و دوستم ازدواج کردن.خب من قبل از ازدواجشون خیلی زیاد با دوستم درگیری و بحث و دعوا داشتیم.چون سخت مخالف ارتباطش با مرد زن دار بودم.ولی خب ازدواج کردن و هرکی شنید،گفت یه جا چوبشو میخورن و این زندگی که رو ویرونه زندگی کس دیگه ساخته شده باشه،دووم نداره و ازین حرفها!ولی یه چیزی رو بهتون میگم،از من قبول کنید!این حرفها رو فقط آدمها تو شرایطی که هیچ کاری ازشون برنمیاد،میزنن تا دلشون خنک بشه!میخوان بگن اگه ما الان داریم زجر میکشیم،اینی که آزارمون داده هم به جزاش میرسه و زجرشو خواهد کشید.اینجوری آرومتر میشن و تحمل اون سختی براشون راحت تر میشه.اصلا واسه این موضوع نمیگما.میتونم تا صبح براتون مثال بزنم از آدمهایی که بدی کردن و نه تنها جزاشو ندیدن،بلکم بسیاااااار چیزای خوب نصیبشون شد.از اونایی نمیگم که از بیرون زندگیاشونو میبینم،از کسایی میگم که از دردن و واقعیت زندگیشون خبر دارم!البته در اینجور مواقع،ماها که کم نمیاریم!میگیم،نگاه نکن الان خوشن،اون دنیا تقاص کاراشونو پس میدن!!!!

بگذریم!داشتم میگفتم،باهم ازدواج کردن و آقاهه از هر نظر مرد فوق العاده ایه!از هر نظر که بخواید حساب کنید.و سخت عاشق!زندگیشون بعداز پنج شش سالی که ازش میگذره یکی از بهتزین زندگیایی که من تا حالا دیدم.یعنی به جرات میتونم بگم یکی از خوشبخت ترین زوجهایی هستن که تا حالا دیدم.نمیدونم خانم آقاهه چیکار میکنه یا بچه اش چطوره.ولی اینایی که من دیدم،هیچ ربطی به ضرب المثل؛از هر دست بدی از همون دست میگیری!؛ندارن!

منولی با وجود ارتباط خوبی که مجددا با دوستم پیدا کردم و ارتباطمون حالا دیگه سالهاست خانوادگیه،هنوز ته دلم ازش دلخورم!نمیدونم چرا،ولی دلخورم!

پست بی سر و ته و مزخرفی شد،میدونم.شما به بزرگی خودتون ببخشید.هرلحظه هرچی به ذهنم رسید رو نوشتم.تازه بازم میتونم ساعتها بدون خستگی بنویسم،ولی دارم رعایت شما رو میکنم و ادامه اش نمیدم.

نمیدونم چه جوریه،ولی بعضیاتونو با وجود اینکه نه دیدم و نه میشناسم،ولی خیلی دوست دارم.جدی میگم!

بچه هایی که وبلاگاتونو آپ نمیکنید،بجنبید دیگه!تنبلی بسه!چهارتا خط بنویسید،دلمون واشه!یعنی چی آخه همه رفتید دنبال زندگیتون و وبلاگاتون داره خاک میخوره!

دعا کنید زودتر خوب شم.چشام دراومد بس که اشک ریختم!

برم بخوابم که چشام داره قیلی ویلی میره.

مواظب خودتون باشید.

واسه انجام هرکاری،نه به خدا نه به بنده خدا کاری نداشته باشید،قبل از هر چیزی به وجدان خودتون رجوع کنید.

دوستتون دارم و همیشه تو دعاهام جای بزرگی دارید.

شبتون بخیر...بای

تعطیلات و نذری پزون و نذری خرون!

سلام

خوبید؟

من که سرماخوردم وحشتناک!!!!دارم می میرم!

بذارید بدون مقدمه بنویسم تا چپه نشدم!

دوشنبه شوهری نرفت سرکار چون یه کار بانکی داشت که حتما باید انجام میشد.منم ساشا رو بردم مدرسه و رفتم باشگاه.تمرینامو کردم و ازون طرفم رفتم آموزشگاه زبان ساشا و یه کم با مدیرشون صحبت کردم و اومدم خونه.شوهری گفتش من کارم نصفه کاره مونده،میام دنبالت باهم بریم دنبال ساشا و ازون طرفم بریم خریدی چیزی دارید انجام بدید تا بعدازظهر بریم شمال.میخواستم واسه ساشا دو دست لباس خونگی گرم بخرم و واسه خودمم لباس زیز!

رفتیم دنبال ساشا و بعدم رفتیم بانک که تا کار شوهری تموم بشه،ساعت دو شد!!!دیگه همه جا بسته بود و مام خسته بودیم.اومدیم خونه و من و ساشا رفتیم حموم و شوهری هم ماشینو برد کارواش.وسایلو جمع کردم و ساعت سه راه افتادیم.شوهری که بانک بود،خوراکی خریدم و خوردیم.واسه همین گشنه مون نبود.نزدیک دماوند خیلی ترافیک بود و یکی دو ساعت معطل شدیم.غروب ساعت پنج رفتیم فیروزکوه،اکبرجوجه خوردیم و دوباره راه افتادیم.خیلی ترافیک بود.کلا تا دو روز تعطیل میشه،همه میرن شمال!باباجان خب یه تعطیلی هم برید یه شهر دیگه!والله...

اون شب دخترخاله ام نذری میداد و مامانم اینا همه اونجا بودن.دخترخاله ام خیلی اصرار کرد که بریم اونجا،ولی گفتم خسته ایم و میریم خونه مامان اینا .مامانمم گفت پس دارید میرید منم ببرید خونه.هرچی گفتم تو بمون بعدا بیا،قبول نکرد.خلاصه سوارش کردیم و رفتیم خونه.دخترخاله ام واسه مام غذا داده بود که جاتون خالی خیلی خوشمزه بود.اولین نذری محرم امسال رو خوردیم.خداییش غذای نذری یه مزه دیگه میده!این چه موج مسخره ایه که راه افتاده که همه چیو زیر سوال میبرن و مدام میگن به جای غذا اینو بدین و اون کارو بکنید و چرا غذا میدید و ازین حرفها؟!خب از اول محرم بوده و ده شب عزاداری و هئیت هاش و غذا دادنش دیگه!البته منم با افراطی گریا ودنمایشهایی که میشه مخالفم.مثلا کل محرم رو شام میدن.یا بعضی جاها،کل محرم و صفر!یا چیزای دیگه ای که دسته رویا رو تبدیل به کارناوال کرده!ولی بقیه چیزاش که از اولم بوده و اصلا محرم با اوناست که محرمه،بذارید بمونه سر جاش!چیکار دارید آخه!حالا یه عده هم اینجوری حال میکنن!!والله...

خلاصه که اون شب زود خوابیدیم چون خیلی خسته بودیم،مخصوصا شوهری.سه شنبه که تاسوعا بود،من نذری داشتم.صبح زود با شوهری بیدار شدیم و رفتیم برنج و گوشت خریدیم و اومدیم.مامانم بقیه خریدا رو بهش لیست داده بودم و انجام داده بود.برنج رو مامانم خیس کرد و منم خورشت رو بار گذاشتم.داداش بزرگمم ظهر اومد اونجا و با نی نی حسابی سرگرم شدیم.خورشت تا غروب حاضر شد و برنجم درست کردیم و دیگه ساعت شیش این حدودا تو ظرفها کشیدیم و من و شوهری بردیم و پخش کردیم.ایشالله قبول باشه.موقع درست کردن قیمه،همه تونو یاد کردم.همه اونایی که گفته بودید مشکل دارید و گرفتارید رو تا جایی که یادم بود اسم بردم و دعا کردم مشکلتون حل بشه.حالا نه اینکه من بنده خوب خدا باشم و دعاهام گیرا باشه،ولی خب همینقدر از دستم بر میومد و انجامش دادم.

شب با مامان و بابا و زن داداشم رفتیم هیئت!شوهری هم با داداشش رفت.زن عمو کوچیکمم بود.اونام همون روز رسیده بودن.دیگه نشستیم و حرف زدیم و زیارت عاشورا هم خوندیم.بعدشم شام خوردیم و اومدیم بیرون یه کم زنجیرزنی دیدیم و اومدیم خونه.

خواهرم اینام اون شب از تهران رسیده بودن.صبح عاشورا یه دعوای وحشتناک با خواهرم کردیم!!!!!هیچ توضیحی راجع بهش نمیدم و شمام لطفا هیچ کامنتی دراین مورد نذارید چون جواب نمیدم!میخواستم جمع کنم بیام تهران که مامانم اینا نذاشتن.حالم خوب نبود و زودتر با شوهری زدیم بیرون و رفتیم عزاداری نگاه کردیم.دوتا از خاله هامم بهم زنگ زدن و باهامون اومدن.مامانمم اومد.واسه ظهر رفتیم هئیت و نزدیک ظهر خواهرم و زن داداشمم اومدن.حرف نزدیم باهم.امیدوارم همیشه خودش و شوهرش و پسرش زنده و سالم باشن و هیچ مشکلی نداشته باشن،ولی من دیگه قیدشو زدم!وقتی ارتباط با آدمی اینقدر باعث آزار هر دو طرف میشه،چرا باید اصرار به حفظ این رابطه خراب داشت؟!البته ما معمولا باهم خیلی خوبیم،ولی همیشه تو جمعهای خاتوادگی بینمون تنش به وجود میاد!به هرحال این رابطه مریض و خراب رو کات کردم.بگذریم...

بعدازظهر اومدیم خونه و یه کم استراحت کردیم.عمه ام زنگ زد که بریم اونجا چون نذری میداد.نمیخواستم برم حوصله نداشتم.ولی زن داداشم گفت اگه تو نیای،منم نمیرم.دیدم دلش میخواد بره،با مامانم و زن داداشم و بابام رفتیم.خواهرمم سر درد داشت و نیومد.مردهام که خونه موندن.رفتیم اونجا و همه فامیلا بودن و شام خوردیم و بعدشم اومدیم خونه.

پنجشنبه از صبح خواهرم اینا رفتن خونه داداش بزرگم.مامان واسه ناهار قورمه سبزی درس کرده بود،خوردیم و خوابیدیم.بعدازظهر با شوهری رفتیم قنادی و شیرینی خامه ای خریدیم و اومدیم با چایی خوردیم.بعدش شوهری گفت بیا بریم جاده کناره دور بزنیم و خرید کنیم.جاده کناره،سمت بابلسر یه سری فروشگاهها و مراکز خرید خیلی خوب داره که تو تعطیبات خیلی شلوغ میشه چون مسافرها همه از اونجا خرید میکنن.البته معمولا قیمتهاش گرونه،ولی جنسهاشون خوبه.یه سری هم مارکن که خیلی خوبن.

رفتیم و دور زدیم.داداش وسطیم وسطاش بهم زنگ زد که انگار خواهرم و داداش بزرگمم اوندن اون سمت!!!تو یکی از فروشگاهها دیدمشون.با داداشم و زن داداشم حرف زدیم و بعدم رفتیم دنبال خریدامون.یه سری وسیله آشپزخونه فانتزی خریدم و یه پالتو خیلی خوشگل واسه خودم و یه پانچو واسه مامانم و یه کاپشن خیلی خوب واسه ساشا و یه شلوار کتان و دوتا پیراهنم واسه شوهری!یک و نیم خرج شد!البته خب همه شون واجب بودن و باید میخریدیم.

بعدش اومدیم خونه.داداشم اینام رسیده بودن.زیاد خرید نکرده بودن.شام خوردیم و تا دو سه نشستیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح خواهرم اینا حرکت کردن سمت تهران.ما گفتیم که غروب حرکت کنیم شاید ترافیک سبکتر بشه.مامانم واسه ناهار ته چین گردن گذاشت.نزدیک ظهر خواهرم اینا زنگ زدن که ما داریم برمیگردیم!!!!ظاهرا ترافیک خیلی سنگین بوده و نتونسته بودن برن.برگشتن و ناهار خوردیم.بعدازظهر داشتیم چایی و شیرینی میخوردیم که دخترخاله ام که همسایه مادرشوهرمه زنگ زد که برادرشوهر کوچیکه تصادف کرده!!!شوهری سریع رفت و پشت سرشم من و بابام و بعدم داداشم و دامادم!به شوهری زنگ زدیم گفتش آوردیمش بیمارستان.رفتیم اونجا.خدا بهش رحم کرده.خیلی درد داشت و ناله میکرد.دو ساعت طول کشید تا جواب عکس و آزمایشهاش اومد.خداروشکر آسیب جدی ندیده بود.یه کتفش شکسته و یکی از پاهاشم رانش شکسته.دیگه منتقلش که کردن تو بخش،ما اومدیم خونه.حالم خوب نبود.هوای بیمارستان حالمو بد میکنه.شوهری هم طفلی تا شب بیمارستان بود.ظاهرا همه خانواده و فامیلاشونم رفته بودن بیمارستان!

شب شام خوردیم و شوهری بازم یه سر رفت بیمارستان و آخرشب اومد.

شنبه ساعت چهار صبح بلند شدیم و جمع و جور کردیم و راه افتادیم.خواهرم اینام قبل از ما حرکت کرده بودن!من و ساشا که یه سره خواب بودیم.ساعت هشت و نیم رسیدیم خونه.تو تهران خیلی به ترافیک خوردیم،وگرنه جاده خلوت بود و باید خیلی زود میرسیدیم.

اومدیم خونه و وسایلا رو آوردیم بالا.شوهری جایی کار اداری داشت باید میرفت.گفت یه نیم ساعت بخوابم بعد بیدارم کن برم.گفتم باشه.تا بخوابه،لباسها رو ریختم لباسشویی و یه گردگیری سطحی کردم و چون دیشب خونه مامان اینا حموم رفته بودیم،دیگه نرفتم.چایی هم درست کردم.شوهری رو نیم ساعته بیدار نکردم و گفتم خسته است بذار بخوابه.ساعت ده و نیم صداش کردم و اومد چایی خوردیم و رفت.واسه ناهار کته گذاشتم با تن ماهی خوردیم.ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.چشمام از خواب داشت میرفت.شوهری اومد،گفتم من هلاک خوابم.گفت برو بخواب،من خودم ناهارمو میخورم.رفتم خوابیدم و به محض رسیدن به تخت بی هوش شدم!

ساعت یه ربع به پنج شوهری بیدارم کرد و حاضر شدیم و رفتیم دنبال ساشا.ازونطرفم خریدای تره باری و فروشگاهی رو کردیم و اومدیم خونه.وسایلا رو آوردیم بالا و جابه جا کردم.واسه شام پاستا درس کردم.ساشا که زود شامشو خورد و خوابید.من و شوهری دیرتر خوردیم و فیلم دیدیم و ساعت ده خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.البته دیشب صدبار بیدارشدم و خوابیدم.حالم خوب نبود.سرم سنگین بود و آبریزش داشتم!صبح دوتا قرص خوردم و صبحونه ساشا رو دادم و حسابی خودمو پیچوندم و رفتم نیم ساعتی پیاده روی کردم و رفتم باشگاه.شهریه ماه جدیدو دادم و تمرینامو انجام دادم.ساعت یه ربع به یازده اومدم خونه.یه پیمونه کته گذاشتم و عدس پلو درس کردم.ناهار ساشا رو دادم و خودمم قبلش رفتم دوش گرفتم.بعدش لباساشو که دیروز شسته بودم رو اتو کردم و معلمشون گفته بود یه چیزایی آماده کنیم چون جشن دارن.اونا رو حاضر کردم و بردمش مدرسه و اومدم خونه!

الانم که با حالی نزار در خدمتتونم.حالا خودم هیچی،میترسم ساشا ازم بگیره و مریض بشه.آخه خیلی بد مریضه و چند روز کامل می افته بچه ام!خدا کنه نگیره ازم.

شماهام تو این هوای نه چندان سرد،ولی پر از ویروس،مواظب خودتون باشید تا مریض نشید.

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب خوب دارم.

فعلا بای

استراحت آخر هفته!!!!!

سلام

خوبید؟

ممنونم بابت حرفهای خوبتون تو پست قبل.حس و حالم هنوز همونجوریه.ولی فعلا میخوام روزانه بنویسم و به اون قضیه کار نداشته باشم.

یه بار دیگه از همه اونایی که لطف کردن و وقت گذاشتن و حرفهاشونو بهم زدن تشکر میکنم.شاید ندونید،ولی واقعا کامنتهاتون برام ارزشمنده و همیشه با عشق و توجه میخونمشون.اگه جواب ندادم،همونجوری که گفتم،چون واقعا جوابی نداشتم و ندارم و فقط میخواستم بشنوم.

خب برسیم به روزانه....

نمیدونم روزانه هامو تا کی نوشته بودم،ولی حالا از پنجشنبه میگم.

پنجشنبه چون ساشا تعطیل بود،یه کم کارم سبک تر بود،با خودم فکر کردم امروز که از باشگاه اومدم،یه حموم درس حسابی میرم و بقیه روزم استراحت میکنم و تلافی کل هفته رو درمیارم!میگن آدم نباید از قبل واسه چیزی برنامه ریزی کنه،واقعا درس میگن.حالا میگم بهتون چی شد!از شب قبلم لوبیا خیس کرده بودم که از باشگاه اومدم،قورمه سبزی بذارم که هم ناهار جمعه بخوریمش،هم واسه یکی دو وعده ساشا بذارم فریزر.ببینید چقدر به استراحت نیاز داشتم که میخواستم پتجشنبه تا بعدازظهر ناهار جمعه رو هم درست کرده باشم تا جمعه هم تا ظهر بی کار باشم و فقط لم بدم و واسه خودم استراحت کنم!خخخخخ

رفتم باشگاه و البته طبق روال دو هفته اخیر،قبل از باشگاه چهل دقیقه رفتم پیاده روی و بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.تو راه که میومدم،شوهری زنگ زد و گفت جمعه چیکار کنیم؟گفتم هیچی.میمونیم خونه استراحت میکنیم!گفت نه دیگه بریم خونه خواهرت!یه کم باهاش چک و چونه زدم،دیدم انگار واقعا دلش میخواد بریم بیرون!کلا شوهری زیاد اهل اینور اونور رفتنه.مخصوصا عاشق تفریح های گروهی و جمعیه!خلاصه گفتم باشه،ولی اگه رفتیم فقط خونه میمونیما.بیرون نریم!گفت باشه.

اومدم خونه و سریع قورمه سبزی رو بار گذاشتم و تو تلگرامم به خواهرم پیام دادم که اگه جمعه هستید میایم اونجا.بعدش موز و سیب و نارنگی تو ظرف آماده کردم و دادم به ساشا.گفتم بخور تا من برم حموم و بیام و ناهارتو آماده کنم.دیگه تند تند رفتم حموم و خودمو شستم و اومدم بیرون.حال لباس پوشیدن نداشتم.با همون تن پوش نشستم و یه قهوه درس کردم و داشتم میخوردم که خواهرم زنگ زد.گفتش جمعه با دوستام میخوایم بریم پیک نیک!اتفاقا تو رو هم میخواستم بگم بیای!واسه همین میخواستیم امشب بیایم خونه شما!!!واقعا دلم میخواست بگم نه!!!ولی خب از طرفی من هنوز نمیتونم به کسی که میخواد بیاد خونه ام بگم نه!که البته اصلا خوب نیس.آدم باید بتونه بگه،من امروز رو میخوام استراحت کنم و اگه ممکنه بمونه واسه یه وقت دیگه!البته فقط به خاطر خودم نبود،یه دلیلش هم که نگفتم،اخلاق خواهرمه.میدونستم که دلخور میشه!البته که دوسشون دارم و از دیدنشون خوشحال میشم،ولی واقعا خسته بودم و دلم استراحت میخواست!اونم گفت اگه میخواید،شما بیاید.گفتم نه دیگه بیاید!

هیچی دیگه،پاشدم سریع یه پیمونه کته واسه ساشا گذاشتم و یه خورشت قیمه هم داشتم،درآوردم که گرمش کنم واسه ناهارش.بعدم تند تند لباسمو پوشیدم و رخت چرکها رو ریختم تو لباسشویی و تصمیم گرفتم وسط اینهمه کار،دیگه شام زیاد درس نکنم.همون قورمه رو بذارم شام بخوریم.هی فکر میکردم که یه چیز دیگه هم درس کنم که سریع فکرشو از سرم بیرون میکردم!

واسه شام برنج شستم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون یه سری میوه و شیرینی و تنقلات خریدم.واسه شوهری هم تخمه آبلیمویی که دوس داره خریدم که غروب فوتبال داره،بخوره.اومدم خونه و اول ناهار ساشا رو دادم و بعد خریدا رو جا به جا کردم.بعدش خونه رو یه گردگیری سطحی کردم چون تمیز بود.بعدم اتاق ساشا و اتاق خودمونو مرتب کردم.لباسهای قبلی که خشک شده بود رو جمع کردم و تو کشوها گذاشتم و بعدش دسشویی رو جرمگیر ریختم تا بشورم.میخواستم این کارا رو جمعه بکنم که مجبور شدم همه رو اون موقع انجام بدم.کار لباسشویی تموم شد،لباسها رو پهن کردم و دسشویی رو هم شستم و ظرفهای ناهار رو هم شستم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و میوه ها رو شستم و چیدم تو ظرف.شیرینیها و خوراکیها رو تو ظرفهاش ریختم و همه رو گذاشتم رو میز!خلاصه که تا بیام بشینم،خورشتمم پخته و جا افتاده بود!!!!!

اومدم نشستم و واقعا خسته بودم!ناهارم نخورده بودم.دلم میخواست یکی برام یه چی درس میکرد!ولی زهی خیال باطل!خودمم حالشو نداشتم.به شوهری زنگ زدم که خواهرم اینا دارن میان.گفتش بریم خرید؟گفتم نه،خودم رفتم.اومد خونه و خواهرم اینام اومدن.نشستیم به حرف زدن و با نی نی بازی کردیم و خوراکی خوردیم.شوهری و شوهر خواهرم رفتن بیرون کار داشتن و از اون ورم ماشینها رو بردن کارواش و اومدن.شام خوردیم.بعده شام رفتیم بیرون.خواهرم واسه نی نی ازین ماشینا که تو خونه سوارش میشن،خرید و بعدم رفتیم بستنی خوردیم و بعدشم اونا رفتن و مام اومدیم خونه.خواهرم اصرار کرد که فردا حتما بیا توام.میخواستن با دوستامون برن دریاچه چیتگر.گفتم بهت خبر میدم.خوش گذشت،ولی خب خسته بودم.اومدیم خونه و ساشا خوابید.به شوهری گفتم فردا رو لااقل میخوام استراحت کنم،نمیرم.گفت،خودت میدونی.

دوستم شب بهم زنگ زد که فردا حتما بیاها!هرکی با خودش ناهار و خوراکی میاره،خوش میگذره.گفتش ولی تو ناهار نیار،من میارم.گفتم معلوم نیس من بیام.گفت،اصلا امکان نداره،باید بیای!میدونستم اگه بهش بگم نمیام،تا صبح ولم نمیکنه.واسه همین نگفتم و به خواهرم پیام دادم که نمیتونم فردا بیام.بعدم گرفتم خوابیدم!

صبح جمعه از ساعت شیش پیامهای خواهرم و دوستم شروع شد!انگار تازه پیاممو دیده بود و به دوستمم گفته بود!خلاصه که دیدم حریفشون نمیشم.به شوهری گفتم و گفتش خب برو و بعدازظهر زودتر بیا و استراحت کن!!!این استراحت کردن من همه اش میره عقب تر!

پاشدم گفتم حالا که ناهار نمیبرم بده دست خالی برم.به خواهرم زنگ زدم و گفتم چی بیارم؟گفت من دارم میوه و شکلات و نسکافه میارم.بچه هام هرکدوم خوراکی و غذا میارن،نمیخواد چیزی بیاری.

دیگه گفتم تا بریم،یه کیک دارچینی بزرگ رو گاز درس کردم که اتفاقا خیلیم خوب شد.گذاشتم خنک شد و برش زدم و تو دیس چیدم و سلفون کشیدم و گذاشتم ببرم.صبحونه ساشا رو دادم و واسه شوهری هم صبحونه آماده کردم و چایی دم کردم.ناهارم که از دیشب قورمه سبزی داشتیم.راستی دیشبش یه سالادم به عنوان پیش غذا درس کردم که خوب شده بود.با کلم سفید و یه کم هویج و سیب زمینی آب پز و تخم مرغ آب پز و ژامبون و نخود فرنگی و ذرت و گوجه و خیار!هم سالاده،هم کاملا میتونه یه پیش غذای خوب باشه.سسش هم هرچی دوس داشته باشید میتونه باشه.من با سس ماست و سس چیلی و خردل سرو کردم.

شوهری هم بیدار شد و وسیله ها رو آورد باهام تو ماشین و بعدش خودش برگشت بالا.مام رفتیم اول بنزین زدیم و بعدش رفتیم خونه خواهرم.یه کم اونجا بودیم تا حاضر شدن و دوستمم با مادر و خواهرش اومدن و دیگه بالا نیومدن.باهم رفتیم دریاچه.بقیه بچه ها رسیده بودن.یه جمع پونزده شونزده نفره خانمانه بودیم.خوب بود و خوش گذشت.ساشا که اینقدر با برادرزاده های دوستم بازی کرد که دیگه هلاک بود.از کیکم خیلی استقبال شد.البته شیرینی خیلی زیاد بود.اکثرا آورده بودن،ولی کیک خونگی یه چیز دیگه است!

ناهارم دیگه هرکی هرچی آورده بود رو گذاشتیم رو سفره.البته هرکی هرچی آورده بود،زیاد آورده بود تا به همه برسه.کلللللی غذا بود.از ساندویچ سرو ژامبون و گوجه و خیارشور گرفته تا پاستا و سالاد الویه و کوکو سبزی و کتلت و فلافل و دلمه فلفل و بادمجون و آش دوغ!!!دستشون درد نکنه.ماشالله الان دیگه همه آشپزای حرفه ای هستن و غذاها یکی از یکی خوشمزه تر بود.جاتون خالی!

بعده ناهار من و ساشا خداحافظی کردیم و دیگه هرچی اصرار کردن نموندیم. حالا این بعده ناهار که میگم فکر نکنید ساعت دوازده بودا.ساعت چهار بود!تا بیایم خونه،ساعت چهار و نیم شد.شوهری خونه بود و اونم تازه ناهار خورده بود.یه کم حرف زدیم و بعدم سر یه چیز مسخره بحثمون شد و رفتم تو اتاق رو تخت و دراز کشیدم!کل بحثم تقصیر خودم بود.قضیه اش هم همون پست قبلیه!بی خودی به شوهری که میرسم عصبی میشم و داد و بیداد میکنم!بگذریم...

پنجشنبه غروب شوهری رفت حموم و ساشا رو هم برد و بعدم رفت بیرون.ساشا زود خوابید و منم ساعت نه و نیم ده خوابیدم.شوهری هم واسه خودش یه بالشت و پتو برد تو نشیمن خوابید!!!

شنبه صبح پاشدم صبحونه درس کردم و ساشا هم بیدار شد و صبحونه اش رو خورد و بردمش مدرسه و اومدم و ماشینو جلو در پارک کردم و رفتم پیاده روی.حالم همچنان از دیشب گرفته بود و بغض داشتم.خیلی بده که آدم از خودش ناراحت باشه.وقتی از بقیه ناراحتی،تکلیفت معلومه و عصبانی هستی.ولی وقتی آدم از خودش ناراحته،نمیدونه باید چیکار کنه!کل چهل و پنج دقیقه پیاده روی رو با خودم دعوا کردم!بعدم رفتم باشگاه و تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.یه دوش گرفتم و برنج خیس کردم واسه ناهار و لباسامو عوض کردم و رفتم دنبال ساشا.آوردمش و اومدیم بالا.ناهارشو دادم خورد ودیدم سرامیک آشپزخونه لک داره.طی کشیدم و ناهار خوردم و یه کم دراز کشیدم.غروب یادم افتاد شوهری شنبه ها شب میمونه.زنگ زدم و گفتش آره میمونم.شب واسه شام همبرگر درس کردم و خوردیم و بعدش با ساشا دعوام شد!هر روز یکی از وسایل مدرسه اش رو گم میکنه!البته که حق نداشتم سرش داد بزنم.بچه بیچاره چه گناهی کرده،من باخودم مشکل دارم!والله!رفتم تو اتاق و بالاخره بعده دو روز بغضم شکست و گریه کردم!احساس درموندگی میکردم!انگار یه خشم فردخورده دارم که با کوچکترین چیزی،میزنه بیرون!از اینکه نمیتونم کنترلش کنم و هر روز داره بیشتر از روز قبل کنترلش از دستم خارج میشه،ناراحتم!ساشا اومد پیشم و بغلم کرد و گفت،ببخشید ناراحتت کردم.گریه نکن،منم گریم میگیره!مهربونی و پاکی بچه ها آدمو به رقت میاره!بغلش کردم و گفتم تقصیر تو نبود.من این روزا یه کم خسته ام و الکی عصبانی میشم!بوسش کردم و واسه اینکه حال و هواش عوض بشه،یه کم قلقلک بازی کردیم و داستان براش گفتم تا خوابید.منم بعدش زود خوابیدم.

امروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.خوابای درهمی دیدم که البته با اون حالی که دیشب داشتم،اصلا عجیب نیس!ساشا هم بیدار شد و صبحونه بهش کره و عسل دادم.حاضر شدیم و بردمش مدرسه.سر راهم براش شیرکاکائو و کیک گرفتم.گفت میشه پول بدی،از مغازه مدرسه واسه خودم پفیلا بخرم؟چون جلو بوفه مدرسه شون زنگ تفریح شلوغ میشه،خوراکیاشو از بیرون میخرم.دیگه دیدم چندمین باره که اینو ازم میخواد،گفتم باشه.پس فقط همین یه بار.پولشو گذاشتم تو کیفشو و خوراکیاشم گذاشتم تو کیفش و بردمش مدرسه و خودم اومدم خونه.ماشینو گذاشتم و رفتم پیاده روی و بعدم باشگاه.از صبح سر درد دارم.بعده باشگاه اومدم خونه و دوش گرفتم.دیشب که خواب بودم بابام زنگ زده بود.من همیشه وقت خواب گوشیمو میذارم رو سایلنت و نشنیده بودم.مامانم که ظهر زنگ زد،گفت بابات قلبش چتد روزه درد میکنه.اکو کرد و ظاهرا مشکل داشت.حالا دیروز دکتر فرستاد اسکن هسته ای انجام دادیم.گفت از یک بعدازظهر تا شیش طول کشید!حالا یه مرحله دیگه اش رو هم امروز باید انجام بدیم!

بابام چندسال پیش عمل قلب باز انجام داده.ایشالله که مشکل جدی نداشته باشه!زنگ زدم به بابام و گفت نگران نباشید،چیزی نیس.گفتم جواب اسکن رو که گرفتید و به دکتر نشون دادی،بهم زنگ بزنید.گفت،باشه.

بابای من متاسفانه اصلا مراعات تغذیه اش رو نمیکنه.جدا از سن و سالشون که بالاخره باید تو یه چیزایی مراعات بکنن،به خاطر عمل قلبی که اتجام داده باید خیلی مراقب تغذیه اش باشه که متاسفانه نیست!حالا خداکنه دکتر باهاش صحبت کنه تا ازین به بعد بیشتر مواظب باشه.

بعدش رفتم دنبال ساشا و بعدشم از لوازم التحریر یه سری وسیله که لیستشو معلمشون داده بود رو خریدم و اومریم خونه.ساشا رو آوردم بالا و بعدش رفتم پایین و پول شارژ رو دادم به مدیر سلختمون و یه کمم باهم حرف زدیم و اومدم بالا.یه پیمونه کته گذاشتم و با گوشت چرخکرده و پیاز و رب،بیج بیج درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و خودمم نشستم دارم براتون پست میذارم.

سرم هنوز درد میکنه!الانم یه فنجون قهوه خوردم ولی فایده نداشت!

خب دیگه من برم.

امیدوارم زندگیاتون پر از آرامش و عشق باشه.

مواظب خودتون باشید.

دوستتون دارم....بای

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.