روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

وابستگی

سلاااااااام.خوبید؟خوشید؟سلامتید؟

منم خوبم و الان از آموزشگاه زبان ساشا دارم براتون پست میذارم!

بریم سر روزمره ها....

چهارشنبه رو بیشترش به تمیزکاری گذشت,چون چند روز نبودیم و در نبود مام,طوفان اومده بود.اون روز همه اش در نقش کوزت بودم!!پس ازش میگذریم!پنجشنبه ساعت هشت بیدار شدم,دیدم خوابم نمیاد,دست و رومو آب زدم و حرکات کششی پریا رو انجام دادم.ساشا هم بیدار شد و اومد باهام انجام داد!!!!بعد بهش صبحانه دادم و اومدیم کلاس زبان.دیدم هوا عااالیه,دیگه منتظرش ننشستم و رفتم واسه خودم قدم زدم.یک ساعت قدم زدم و خوش خوشان برگشتم.چند دقیقه بعد کلاس ساشا هم تموم شد و باهم اومدیم خونه.واسه ناهار عدس پلو درست کردم.خواهرم زنگ زد.هنوز خونه مامانمه,گفت احتمالأ فردا برمیگردیم تهران .با اون و مامانم حرف زدم,ناهارو خوردیم و رفتم تو اتاق ساشا باهم گربه های اشرافی رو نگاه کردیم.بعدشم حاضر شدیم و پیش به سوی باشگاه!با خانواده شوهری یه گروه تو تلگرام داریم که من این اواخر اصلأ فعالیت نمیکردم.خواهرشوهرا و جاری و دخترداییها و دختر خاله ها و دو تا از خاله هاش هستن.حوصله شون رو نداشتم,از باشگاه که اومدیم خونه,از گروه اومدم بیرون.چند دقیقه بعد دختر داییش بهم پیام داد,چرا از گروه لفت دادی؟خلاصه سر حرف باز شد و یه کم حرف زدیم.گفت احتمالأ هفته بعد میایم,خونه تون.گفتم قدمتون رو چشم!

چون پنجشنبه بود,شوهری زودتر اومد و قبل از اومدن,پیام داد که بریم بیرون؟گفتم,نه بذار فردا.اومدش و ناراحت بود!باز یه جای این ماشین خراب شده و خرج گذاشته رو دستش!گفتم اشکال نداره,نمیشه واسه همه چی غصه بخوریم که!درستش میکنیم!اونم دیگه حرفشو نزد.شب ساشا رو بردم بخوابونم,خودمم خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که چرا اینجا خوابیدی,پاشو بیا رو تخت.پا شدم و تخت خوابیدم تا صبح !!!!صبح ساعت نه بیدار شدم,دیدم شوهری بیداره.میدونم این روزا فکرش زیاد درگیره و خواب و خوراکش به هم خورده.وگرنه همیشه عااشق خواب صبح جمعه بود!هیچی نگفتم و به روش نیاوردم.یه کم حرف زدیم و جک گفتیم و خندیدیم.ساشا هم از صدای خنده ما بلند شد و اومد تو اتاقمون .خلاصه تا ساعت یازده همچنان رو تخت درازکش بودیم سه تایی و من از گوشیم براشون جوک میگفتم و میخندیدیم!!!!!الکی خوش که میگن,ماییما....

خلاصه از جا کندیم و پاشدیم و صبحانه رو حاضر کردم و خوردیم و شوهری رفت که ماشین رو ببره تعمیرگاه.منم رفتم آشپزخونه.پیاز خرد کردم و

 تفت دادم و مرغ رو توش سرخ کردم و کرفسها رو

 هم بهش اضافه کردم و یه تفت دادم و نعنا,جعفری

 خشک هم بهشون اضافه کردم,ادویه شو زدم و آب

 ریختم و درش رو گذاشتم تا واسه خودش

 بپزه.کته هم گذاشتم.ساعت دو شوهری

 اومد,ناهارو خوردیم,ساشا خوابید و مام

 نشستیم,فیلمsalt رو دیدیم.من فیلمای این مدلی

 زیاد دوس ندارم,ولی شوهری دوس داره و

 خلاصه نشستیم باهم دیدیم.این آنجلینا جولی

 هم عشق اکشنه!!!

ساعت هفت پا شدیم رفتیم بیرون و یه کم قدم زدیم و بستنی خوردیم  و یه کمم خرید کردیم و

 رفتیم پارک.خیلی شلوغ بود و رو نیمکتهای

 اطراف بازیگاه بچه ها,اصلأ جا نبود.ساشا رفت که

 بازی کنه و مام یه کم اونطرفتر رو چمنا ولو شدیم

 و گرم حرف زدن شدیم!از مشکلات اخیرمون,تا

 خواب و خیالایی که واسه آینده داریم,که اکثرأ

 در حد همین خواب و خیال باقی میمونن!!!!,تا

 درس و مدرسه ساشا,خلاصه از هر دری حرف

 زدیم و هر چند دقیقه یه بار نگاهی به ساشا هم

 مینداختیم تا مطمین بشیم که جای دور نمیره!

آخراش دیگه بحثمون داغ شده بود و گرم حرف

 زدن شدیم و یه ساعتی حرف زدیم.به شوهری

 گفتم,ساشا کو؟گفت ندیدمش!پاشو بریم صداش

 کنیم که ازون ورم بریم خونه.رفتیم و هرچی

 گشتیم نبود!!!!اینقدرم شلوغ بود این پارک که

 نگو...به شوهری گفتم,واسه چی تو دنبال من

 میای!خب پارک به این بزرگی,تو یه سمت دیگه رو

 بگرد!دیگه استرس گرفته بودم و داشت گریه ام

 میگرفت که دیدمش!زیر یکی از سرسره ها

 نشسته بود!رفتم طرفش و صداش کردم!تا منو

 دید,بچه ام بغضش ترکید و زد زیر گریه!مثل اینکه

 دنبال ما میگشت و پی,امون نمیکرد!شوهری رو

 صداش کردم.حالا هرکاری میکردم,بغلش کنم و آرومش کنم,نمیذاشت.دست به سینه,پشتشو کرده بود به ما و میگفت,دیگه باهاتون دوس نیستم ,شماها منو گم کردید!همینجوریم گریه میکرد!!!خلاصه شوهری بغلش کرد و اومدیم و تو ماشینم همچنان قهر بود باهامون.خیلی ترسیده بودم اون لحظه که پیداش نکردم.خداروشکر به خیر گذشت .اومدیم خونه و گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون و واسه شام کتلت درست کردم.ساشا هم تا آخر شب,مخ مارو خورد,از بس میگفت,شماها منو گم کردید,دیگه باهاتون دوس نیستم!!!البته با باباش مشکل نداشتا,زود باهاش دوس شد,فقط منه بیچاره رو دوس نداشت!!!به باباشم میگفت,دیگه اجازه نمیدم مامانجونو دوس داشته باشی,چون کار بدی کرد,منو گم کرد,باید تنبیه بشه!!!!!!!خدایا یه جو شانس......

شنبه صبح بعد از صبحانه,زدم پی  .   ام  .  سی.  کلی آهنگ شاد و قشنگ پخش میکرد.آهنگهای جدید,سامی,تیام,شهرام .صولتی,هلن....خیلی قشنگ بودن و همگی خوراک رقصیدن.آهنگ دختر,حمید.طالب.زاده هم که فقط باید باهاش قر بدی!خلاصه اینجوری شد که تا ظهر من و ساشا داشتیم میرقصیدیم و حال میکردیم!!!بعدازظهرم باهم رفتیم قدم زدیم.غروب با داداشم تو تلگرام چت میکردیم.قراره آخر این ماه بره ایتالیا واسه تحصیل و مامان من دهنشو سرویس کرده از بس گریه و زاری میکنه!!!!با مسافرتها کاری نداره ها...هروقت که مسافرت میریم یک کدوم,مخصوصأ خارج از کشور,کلی هم خوشه .ولی واسه زندگی,میگه هرجای ایران میخواید باشید,فقط از کشور خارج نشید!!!!من که هیچی,ولی خواهرم دو ساله که میخواستن برن انگلیس,ولی به خاطر مامان مرددن!اونام کمه کم سالی دوبار رو میرن مسافرت کشورای دیگه,ولی واسه زندگی مامان دست و پاشون رو بسته!!!نه اینکه نتونن رو حرفش حرف بزنن,ولی از بس محبت میکنه و وابسته به بچه هاست,میترسیم,خدای نکرده از غصه مریض بشه!!فعلأ که خواهرم بارداره و حالا حالاها مهاجرتشون کنسله!داداش وسطیمم دو سال پیش همه کاراشو کرد و از ترس مخالفتشون,ده روز مونده بود که بره,تازه بهشون گفت.البته ما در جریان بودیم!خلاصه اونا هنوز تو شوک بودن که رفتش.ولی اینقدر مامانم ناراحتی میکرد,با اینکه هر شب باهاش تماس تصویری داشت.جلوی روش زیاد چیزی نمیگفت,ولی ما میدیدیم که چقدر ناراحته و واقعأ مریض شده بود.افسرده بود!این شد که داداشم,یک سال بعدش,برگشت!!!!حالا این یکی از حالا بهشون گفته که من برنمیگردم!اونام از حالا ناراحتیشون شروع شده,بلکه پشیمون بشه هرچی هم واسه شون توضیح میدیم که این مملکت خراب شده,چی داره آخه!اونجا کلی موقعیتش خوبه و پیشرفت میکنه و.... ولی کو گوش شنوا!

دیروزم داداشم کلی شاکی بود ازشون که بداخلاقی میکنن و ازین حرفا...گفتم خب تو که میشناسیشون,از سر دوس داشتن و اینکه ناراحتن که داری میری اینجوری میکنن!اینم میگفت من مثل شما اسیر احساسات نمیشم و همونجا میمونم و عمرم رو هدر نمیدم,فقط واسه اینکه مامان و بابای ما دلشون میخواد,بچه هاشون ور دلشون باشن!!!

نمیدونم والله...میدونم که حق داره و اونجا براش خیلی بهتره.از طرفی نمیتونم به مامان اینام خرده بگیرم,بالاخره اونام اینجورین دیگه!ازین به بعد که نمیشه عوضشون کرد!زیادی به بچه هاشون وابسته هستن!حالا تا ببینیم خدا چی میخواد!

خلاصه تا شب داشتم با داداشم میچتیدم و این وسطام سیب زمینی و مرغ رو گذاشتم بپزه.نخود فرنگی هم از فریزر دراوردم و واسه شام الویه درست کردم.شب که شوهری اومد,بهش گفتم و اونم یه کم طرف داداشمو میگرفت,یه کم طرف بابام اینا رو.البته بیشتر طرف بابام اینا رو.میگه,خب وقتی بابات براشون امکانات فراهم میکنه و ساپورتشون میکنه,چرا نمیمونن اینجا.سالی یکی دو بارم که میرن اونورا,حالا چه اصراریه که اونجا زندگی کنن!کلی براش از معایب اینجا,که خیلی خیلی خیلیم زیاده و از محاسن اونجا گفتم.البته که زندگی کردن اونجام مشکله و معایبی داره,ولی صد در صد به اینجا میچربه!ولی شوهری من خیلی سنتیه!!!یعنی از غذا بگیر,تا موسیقی,تا تفریح,زندگی,خلاصه همه چیو سنتیشو ترجیح میده!!!

خلاصه,شامو خوردیم و میوه خوردیم و ساشا رو خوابوندم و مام فیلم سکوت بره ها رو واسه هزارمین بار دیدیم.من دوس دارم این فیلمو البته و صد البته که کتابش خیلی خیلی قشنگتره,ولی فیلمشم بد نیست.شوهری هیچوقت تا آخر ندیده بود و دیشب بالاخره تا آخرش دیدش.

فیلمو دیدیم و خوابیدیم.

صبحم خیلی خوابم میومد,ولی بیدار شدم و ساشا رو آوردم کلاس.صبحونه نخورد و فقط یه دونه بیسکوییت خورد.اول که پست رو مینوشتم تو سالن آموزشگاه بودم.الان اومدیم خونه و میخوام با ساشا بریم حموم.

فکر کنم قبلنم گفته بودم که من خیلی بیشتر از اینا تنبلم که دوباره پستایی که مینویسم رو بخونم و ویرایش کنم و غلطگیری کنم.واسه همین شماها به بزرگی خودتون غلطهای تایپی اش رو ببخشید!

دوستتون دارم و خوشحالم که کنارم هستید.بووووس

نظرات 18 + ارسال نظر
ویولا 6 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:34 ب.ظ

سلام عزیزم
وای اونجایی که نوشته بودی سه تایی دراز کشیده بودید و جک می خوندی براشون و می خندیدید.. خیلی حس خوبی داشن.. حس یه خونواده واقعی و گرم ایشالا همیشه دلتون شاد باشه و با هم خوش باشید.
در مورد مهاجرت برادرت هم امیدوارم همه چی براش خوب پیش بره و خانواده و مامان هم با این موضوع بتونن راحت کنار بیان و اذیت نشن :)

سلام عزیزم.لطف داری!منم براتون یه زندگی پر از لحظه های شاد و خوش آرزو میکنم.
امیدوارم بتونن راحت تر کنار بیان و اونم با خیالی راحت تر بره.ممنون از محبتت عزیزم

سارا 6 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 08:00 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

من هم دوس دارم برم ولی دوری مامانم سختمه

منم دوس داشتم برم,ولی اون موقع مامان و بابام اینقدر محکم مخالفت کردن که فکرشو واسه همیشه از کله ام بیرون کردم!!!!

سحر۲ 6 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:50 ق.ظ

مهناز جون..اگه بگم ساشا جون رو حتما حتما ببر پیش روانشناس کودک نکنه آسیب دیده باشه یعنی من زیادی خارجی ام.
چون خیلی کم سنه حالا اگرم نبردی از نت سرچ کن ک چجوری از ذهنش بیرون ببری.
میدونی مهناز خونواده های بیشتر ما ب گمون خودشون خیلی ماهارو پرفکت بزرگ کردن ,ولی یکسری چیزها بوده ک شده سایه های زندگیمون,موانع رشدمون,ذهنیت و ترسها و...و...واونها نمیدونستند,امکاناتش رو نداشتند,همونقدر بلد بودند ولی من و تو و تموم کسایی ک امروز انواع امکانات رو داریم باید موشکافانه تر زندگی کنیم که انشالا نسل بعدی از لحاظ روانی نرمالتر از ما بشند .

مرسی سحر جون از دقتت!من همیشه سعی کردم,ساشا رو از عشق و علاقه خودمون مطمین کنم.یعنی گاهی که به خاطر کار اشتباهی که انجام داده,دعواش کردم,ولی بهش فهموندم که این هیچ ربطی به دوست داشتنم نداره و فقط مربوط به اون اشتباهشه.در مورد این قضیه هم زیاد باهاش حرف زدم.ولی اگه ببینم از یادش نرفته و تو ذهنش مونده,حتمأ یه کاری میکنم!مرسی از راهنماییت عزیزم

خانم توت 6 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:03 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

عزیزم.... خب چرا گمش کردید؟

مهناز من هم به برادرت حق میدم هم به مادرت
رفتن از اینجا یه وقتایی خیلی خوبه اما مادری که دلتنگه رو چیکار میشه کرد آخه ):

گمش نکردیم,چند دقیقه آخر که گرم حرف زدن شده بودیم,ندیدیمش
منم به جفتشون حق میدم.ولی وقتی شرایط این مملکت رو میبینم که هیچ جای پیشرفتی نداره,بیشتر به داداشم حق میدم که مصر باشه واسه رفتن!

آنا 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:23 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

آره می دونم خیلی لحظه های وحشتناکیه آدم تا بدترین اتفاق های ممکن هم میاد تو ذهنش. اما خدا را شکر به خیر گذشت مهناز.

خداروشکر...
مرسی آنا جوون

بنفش 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:56 ب.ظ http://dancelife.blogsky.com/

وای یاد خودم افتادم که وقتی 4 سالم بود تو شهربازی گم شدم هنوز بعد 27 سال یادش میفتم حس بد اون لحظه یادم میاد و اشکایی که ریختم

واقعأ ترسیده بودیم,هم ما هم ساشا!
ای جاااااان...یعنی بعده اینهمه سال هنوز یادته؟میگن که چیزایی که تو ذهن بچه میره,سخت فراموشش میشه!امیدوارم ذهن و یادت پر از خاطره های خوب و شیرین باشه عزیزم!
!!

تلخون 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:41 ب.ظ

سلام خواهر
بچه ها حافظه فوق العاده ای دارن. یه چیزایی رو تو ذهنشون ثبت می‌کنن که ادم شاخ درمیاره. برای این ماجرای گم شدن، یه قصه بساز و براش تعریف کن. مث اینکه گم نشده بودی..داشتیم یه بازی می کریم. مثل قایم موشک. نذار ته ذهن پسرت به عنوان یه خاطره تاخ و بد بمونه. چون تو زندگی اینده اش نمودش رو نشون میده.

سلام عزیزم,مرسی از توجهت!اتفاقأ بهش گفتیم,داشتیم باهات بازی میکردیم و از دور نگات میکردیم که ببینیم چیکار میکنی!بعدشم ازش معذرت خواهی کردیم که بازیمون ناراحتش کرده و ترسونددش!حالا ایشالله که از ذهنش پاک بشه و تأثیر بدی نداشته باشه!

سمیرا 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:13 ب.ظ

سلام عزیزم
ووووووییییی اول پستت خیلی ترسناک بود ولی خدارو شکر بخیر گذشت بوووووووس

سلام عزیزم.آره واقعأ ترسناک و پر از استرس بود.خداروشکر به خیر گذشت....
قربونت,عزیزم

آوا 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:43 ق.ظ http://ava-life.blogsky. com

وااای چی کشیدی ....ی بار محمد گم شد تا چندروز داغون بودم ولی خوبیش این بود خودش نمیدونست گم شده

آره استرس اون لحظات واقعأ آدمو میکشه!!!
خداروشکر که پیداش کردید!خوبه که خودش متوجه نشد گم شده,لااقل اون نترسیده!ساشا خیلی ترسیده بود,هنوزم مدام بهم میگه,که شما کار بدی کردید که منو گم کردید!!!

الهه 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:29 ق.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

خدا رحم کرده بهتون ، خدا رو شکر که بچه زود پیدا شد ... ولی خوب ناراحت شده فکر کرده دیگه کسی دوسش نداره ،‌عزیزززززم .. خدا حفظش کنه . . در مورد اقامت کشوری غیر از ایران من هم به نظرم هر کی که می تونه بهتره از اینجا بره چون هیچ آینده ای برای بچه هامون وجود نداره

مرسی عزیزم.آره خدا بهمون رحم کرد.طفلکی خیلی ترسیده بود!
منم همین نظرو دارم الهه جون.اینجا,نه تحصیلات,نه تخصص,نه حتی سرمایه,هیچکدوم تضمینی واسه موفقیت آدم نیست!

چه قشنگ روزمرگیهاتو می نویسی,من عاشق اون لحظه هایی هستم که بهش میگی الکی خوش,خیلی خوبه دور هم بگیم و بخندیم بدون هیچ فکر اضافه و دغدغه ای,برای روحیه خیلی خوبه,اتفاقا من خیلی اینکارو میکنم,جک میگم و همگی میخندیم

قربونت,عزیزم
آره اینجور لحظه ها که آدم از ته دل باخانواده اش بدون دغدغه میخنده,خیلی لذت بخشه!
ایشالله زندگیت پر باشه ازین لحظه های پر از خوشی و خنده

آتوسا 5 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:08 ق.ظ

وای بمیرم باسه ساشا..
خودت چی کشیدی. حتما صدقه رد کن.
خوش به حالت که آشپزی ت خوبه

خدا نکنه عزیزم....
آره سخت بود,ولی به خیر گذشت.من همیشه از خونه که میایم بیرون,صدقه میدم.
لطف داری عزیزم,آره آشپزیم خوبه,یعنی از غذا پختن یاکیک درست کردن,لذت میبرم و خیلی زیاد با علاقه انجام میدم!البته این جزء معدود هنرهاییه که دارم.کلأ تو کارای هنری زیر خط فقرم
رم!

سپیده مامان درسا 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:38 ب.ظ

وای خدایا شکرت که پیدا شد ساشا ، حتی فکر کردنش هم وحشتناکه
بچه ی خواهر منم چند وقت پیش تو یه پاساژ بزرگ گم شد ، طفلکی ها مردن و زنده شدن تا پیداش کردن ، بعد که پیداش کردن جالبه که ازش پرسیدن تو نیم ساعته گم شدی چه جوریه که گریه نکردی اونم گفته گریه نکردم تا کسی نفهمه گم شدم که یهو یه دزدی بخواد منو ببره الهی بگردم این بچه ها خیلی دلهای کوچولو و نازکی دارن ، الهی همیشه خدا پشت و پناه همه ی بچه ها باشه

مهناز مامانی تون حق داره بنده خدا آخه پدر و مادر فقط میخوان بچه ها پیششون باشن همین
کاش بشه داداشیت بره و بعد برگرده باز

آره سپیده جونم,آدم میمیره و زنده میشه تا بچه رو پیدا کنه!
آفرین به خواهرزاده باهوشت.عجب بچه زرنگی
ایشالله عزیزم...خدا درسا جونو برات حفظ کنه!
والله عزیزم,فکر نمیکنم ابن داداش من بخواد دوباره بیاد و ایران زندگی کنه.شاید اگه خیلی دلش تنگ بشه,سالی یه بار بیاد و سر بزنه,ولی فکر نکنم بخواد کلأ برگرده!

مریم (روزهای زندگی من) 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:34 ب.ظ http://www.roozhaam.blog.ir

من یه بار یکی از بچه های فامیلو تو گم کردم خیلی حس بدی بود تا پیدا شد مردم و زنده شدم اگه بچه خود آدم باشه که دیگه هیچ
نازی طفلی که گریه هم کرده:(

به نظر من هم داداشت حق داره هم مامان بابات
میدونی فکرشو که میکنم اگه من بچه نداشتم! بخواد بره یه کشور دیگه زندگی کنه دق میکنم
از طرفی هم اگه خودمو بذارم جای داداشت وبخوام از ایران برم اما مامان بابام بی تابی کنن خب دلم واسه خودم میسوزه منم حق دارم واسه زندگیم خودم تصمیم بگیرم
کلا راه حلی نیست یه نفر باید فداکاری کنه و کنار بیاد!

آره مریم جون,واقعأ لحظات سختی بود!
مام همین حس دوگانه رو داریم.یعنی هم به داداشم حق میدیم,هم مامان و بابام رو درک میکنیم!فکر میکنم واسه اینکه این شرایط پیش نیاد,آدم باید از اول زیاد به بچه هاش وابسته نباشه و تعادل رو حفظ کنه,تا تو آینده ضربه نخوره.چون این حق هر بچه ایه که واسه آینده اش تصمیم بگیره!

آنا 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:27 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com/

وای چه استرسی کشیدی مهناز وقتی گمش کردی ... طفلکی بچه هم چقدر ترسیده. اما خدا را شکر به خیر گذشت. خوبه پسر باهوشیه همون جا نشسته راه نیفتاده بره بیشتر گم بشه.

ببین,آنا,شاید کلأ پنج دقیقه نکشید که گمش کردیم و پیداش کردیم,ولی من تا آخرشب استرس و تپش قلبو داشتم و تو شوک بودم,تازه بعد از اینکه شب خوابید,به خودم اومدم و بغضم ترکید!!خدا نصیب هیچکس نکنه!

پریا 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 05:59 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

بابا ها خیلی خوبن منم بابایی ام

باباها که عشقن!ولی من دوس داشتم پسرم مامانی باشه!!!

پریا 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:46 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

دوری و دوستی با خانواده ی شوهر بهترین کاره
ساشا چند سالشه؟
اگه بالای ۴ ساله، به نظرم باید باهاش جدی حرف بزنی و این اطمینان رو بهش بدی که هیچوقت تنهاش نمی ذاری و ازش بخشش بخوای که حواست پرت شده ازش و برای یه مدت کوتاه گمش کرذی و دیگه تکرار نمیشه این مسئله و تو خیلی دوستش داری و ...
و گرنه این مسئله همچنان دامن گیرت میمونه و هر چیزی میشه هی اون روز به یادش می اد که تو منو ول کردی و حواست بهم نبود و من گم شدم و تو منو دوست نداری.

والله پریا جون,ما تا میتونیم,ازشون دور میمونیم,ولی از دوستی خبری نیس
اون شب باهاش خیلی حرف زدم و گفتم که اشتباه من بوده که حواسم ازت پرت شده وچیزایی شبیه همینا که گفتی رو بهش گفتم.معمولأ مطمینش میکنم که تو هر شرایطی دوسش دارم و این مربوط به کارای خوبی که بکنه یا نکنه,نداره!ولی شانس من ,باباییه دیگه!!
پنج سالش تموم میشه یه ماه دیگه.

دندون 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:21 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

مهناز ممنونم ازت اینو واقعا میگم... راستش انقد که از اطرافیانم شنیدن میگن انقد خوب نباش تو زیادی خوبی این خیلی بده خودمم فکر کردم حتما بده دیگه ... بازم نمیدونم.. اما ازت ممنونم... ایشالا مشکلات کوچیک شما هم حل بشه و دیگه اونارم نداشته باشینو همیشه شوهری بخنه تو بخندی و ساشا عشق کنه...

فدای تو عزیزم
اشکال از تو نیست که اینقدر خوبی.مشکل اینجاست که آدمها اینقدر بد شدن که هر خصلت خوبی رو به سادگی و بی سیاستی نسبت میدن.
ولی من وااقعأ دوس داشتم میتونستم مثل تو اینقدر زیاد عاشق باشم و تو مشکلات صبوری کنم.خوش به حالت...قدر خودتو بدون عزیزم
مرسی به خاطر دعای قشنگت.ایشالله
لبای توام همیشه خندون باشه گلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.