روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

زندگی همچنان رو دور تنده!

سلام دوستان.خوبید؟خب من باز اومدم و البته بازم بدون رمز.حالا میگم خدمتتون...

راستش این دو سه روز خیلی پیاماتونو چه اونایی که عمومی بودن و چه خصوصیا رو خوندم و فکر کردم.البته من نمیدونم چرا شماها فکر کردید که رمزی نوشتن من از روی ترسم یا ضعفمه!یا اینکه کسی چیزی رو بهم تحمیل کرده!!!شایدم اینا رو گفتید که غیرتی بشم و بهم بر بخوره و رمزیش نکنم!!بگذریم از اینکه چندتا از دوستان که خصوصی پیام داده بودن،پیامشون دوستانه و با عزیزم و قربونت برم شروع شد و دیگه آخرش،کم مونده بود،منو بزنن!!اونم به قول خودشون از روی علاقه ای که بهم دارنه!حالا نمیخوام این موضوعو باز کنم،باشه واسه یه وقت دیگه!راستش امروز سخنرانیم نمیاد!!!

ولی خلاصه اش اینه که اگر میخواستم رمزی کنم به خاطر آرامش خودم بود و اینکه وبلاگم برام یه محیط امن باشه،نه پر از استرس و ناراحتی!ولی فعلٱ این راحتی و آرامش رو میذارم کنار،اونم فقط و فقط به احترام دوستایی که دوستم دارن و دوس دارن که منو بخونن.فقط و فقط به همین خاطره!نه به خاطر حرفهایی که بعضی از دوستان زده بودن.

من بازم تا جایی که بتونم همینجوری مینویسم و واقعٲ امیدوارم که دیگه مشکلی پیش نیاد.

آها،یه چیزم بگم،اونم اینکه لطفٱ بذارید ازین به بعد دوستیامون تو همین فضای مجازی باشه.البته به جز اون چند نفری که باهاشون خارج از اینجا ارتباط دارم.لطفٱ تقاضای دوستی بیرون از فضای مجازی رو نکنید،چون واقعٲ وقتشو ندارم و اینکه نمیخوام بازم مشکلی برام پیش بیاد و اطمینانم لطمه بخوره.خیلی برام سخته که در جواب محبتتون که میخواید دوستیمون بیشتر بشه،بگم،نه!واقعٲ برام سخته.برای همین همینجا ازتون خواهش میکنم،همچین تقاضایی نکنید و بذارید با همین روند ادامه بدیم و ایشالله تو همین فضای مجازی دوستای خوبی واسه هم باشیم.

مثلٱ این قرار بود مقدمه کوتاه باشه!بریم سراغ تعریفی جات....

تا شنبه رو براتون گفتم.یکشنبه رو واسه ناهار ماکارونی درس کردم.بعدش ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.دوستم که باشگاه داره،این دوستم اونی نیستش که مربی رقصه.

زنگ زد بهم و کلی حرف زدیم.یه پسر پنج ساله داره و شوهرش دو سال پیش تو تصادف فوت کرده.وضع مالیش خیلی خوبه،ولی تو خانواده شون مشکلاتی دارن که خیلی اذیتش میکنه.من جمله اینکه میخواست ازدواج کنه و داداشش به شدت مخالف بود!حالا گفتش که انگار خانواده اش قبول کردن!خیلی خیلی براش خوشحال شدم.چون میدونستم بعد از فوت شوهرش چقدر خانواده اش زندگی رو براش سخت کرده بودن.با وجود اینکه خودش خونه و ماشین داره و باشگاهم که داره و خرجشو درمیاره،ولی اجازه نمیدادن تو خونه خودش زندگی کنه و کل دوسال رو مجبورش کردن با اونا زندگی کنه و کللللللی هم خواسته و ناخواسته باعث آزارش شدن.خلاصه که خیلی خوشحال شدم.گفتش که دیگه کمتر میرم باشگاه و دنبال کارای عقدیم.بعدش صحبت کلاساشون شد و گفتش یه مربی برای ایروزومبا آوردم که بچه ها خیلی ازش راضین،بیا شرکت کن.گفتش روزای زوج ساعت سه تا چهاره.قرار شد از فردا برم.ببینم این تنبلی و ...ن گشاد اجازه میده یا نه!

غروب رفتم ساشا رو از مدرسه آوردم و بهش عصرونه دادم و یه ساعت بعد رفتیم آموزشگاه زبان.دیگه نشستم تا تموم شد و تو اون مدتم با مدیر آموزشگاه که حالا باهم بیشتر دوستیم،نشستیم به نسکافه خوردن و حرف زدن.بعدم که کلاس تموم شد و اومدیم خونه.

ساشا یکشنبه ها که بعده مدرسه اش زبان داره،شب زود میخوابه.اون روزم ساعت هفت و نیم بردمش تو اتاق و براش کتاب خوندم و خوابید.

منم اومدم تو اتاق و رفتم تو آشپزخونه که شام درس کنم که شوهری پیام داد که من عصرونه زیاد خوردم و اگه هنوز شام درس نکردی،درس نکن!هه هه هه تلپاتی رو حال کردین؟!

منم خوش و خندان اومدم و نشستم پای تی وی.شب شوهری اومد و چای خوردیم و ساشا هم که خواب بود و یه کم حرف زدیم و شوهری نشست فیلم هابیت رو ببینه!من اصلٱ نمیتونم اینجور فیلمهای تا این حد تخیلی رو ببینم.چند شماره هم هستش که شوهری دو سه تاشو دیده بود و نشست شماره بعدیشو ببینه.منم رفتم رو تخت و مشغول وب گردی شدم.شوهری زود اومد و گفتش،بذار بعدٲ میبینم!دیگه باهم حرف زدیم و دیدیم ساعت شد دو!گفتم تو که نمیتونی صبح پاشی بری اگه الان بخوابی،پس نرو!!اونم گفتش باشه!بعد پاشدیم اومدیم تو حال و خوراکی خوردیم و حرف زدی تا سه و نیم که رفتیم لالا....

صبح ساعت هشت ساشا بیدار شد و کلی ذوق کرد که دید باباش خونه است،چون دیشبم ندیده بودش.ما که خوابیدیم باز،ولی ساشا رفت کارتون بینه.منم یه ساعت بعد بلند شدم و صبحونه رو آماده کردم و به ساشا دادم خورد.شوهری هم ساعت ده بیدار شد و اومد و نشستیم صبحونه خوردیم و یه کم کار داشتیم بیرون که باهم رفتیم انجام دادیم و خریدم کردیم و اومدیم.ناهار قیمه بادمجون درس کردم و شوهری ساشا رو بردش مدرسه و اومد.فیلم دیدیم و ساعت دو و نیم حاضر شدم و رفتم باشگاه که دوستم نبود و منشی گفتش مربی مریض شده و نمیاد و از شنبه دوباره میاد!حالا یه بارم من خواستم برم خوش اندام بشم،نمیذارن!میبینید تو رو خدا!بازم بگید تو تنبلی!!!

اسممو نوشت و شهریه رو با بدبختی دادم بهش چون نمیگرفت.انگاری دوستم گفته بود ازم نگیره.ولی من عمرٲ این چیزا رو قبول نمیکنم.یعنی حس میکنم یه جور سوء استفاده از دوستی و موقعیت طرفه.درسته که خودش خواسته،ولی من برام سخته.دیگه پولو دادم و اومدم خونه.شوهری گفت،اااا چه زود تموم شد!گفتم اصلا شروع نشد که تموم بشه!بعدم رفتم رو تخت و خوابم میومد خیلی.ساعت چهار بود که دیدم صدای تی وی خیلی زیاده و به شوهری گفتم کمش کن لطفٲ،ولی کم نکرد.پاشدم رفتم تو حال،دیدم خوابه!خاموش کردم و دیگه نخوابیدم،چون باید میرفتم دنبال ساشا.رفتم آوردمش و بهش عصرونه دادم و یه کم باهم بازی کردیم،که دیدم حال نداره و سرفه میکنه!تا پاییز و زمستون تموم بشه من از دست این بچه دق میکنم.شوهری بیدار شد و رفت بیرون کار داشت.پیش شومینه پتو و بالش انداختم و به ساشا گفتم اینجا دراز بکش و استراحت کن.دمنوش آویشن و عسلم بهش دادم.یه کم بعد خوابش برد.واسه شام عدسی گذاشتم.چون سوپ که نمیخوره،گفتم لااقل سرخ کردنی نخوره.شوهری اومد و ساشا هنوز خواب بود.ما شاممون رو خوردیم و رفتیم زیر تلویزیون نشستیم و با صدای خیلی کم سی دی سیزده شهرزاد رو که ندیده بودیم رو دیدیم!بعدش شوهری ساشا رو برد تو اتاق که بیدار شد و گفت گشنمه.یه کم عدسی دادم خورد و باز خوابید و مام نشستیم به فیلم دیدن.اسمش نمیدونم چی بود،شبکه اونیکس میداد.ولی خیلی قشنگ بود.بعدش شوهری گفت گشنمه،پنکیک درس میکنی بخوریم؟!پاشدم درس کردم و یه هات چاکلت مشتی هم درس کردم و جاتون خالی خوردیم و دیگه ساعت یک خوابیدیم.

دوشنبه صبح پاشدم و سرویس بهداشتیا رو شستم و دیدم دوستم بهم پیام داده که اگه هستی،بعدازظهر میام پیشت.این دوستمو خیلی وقته باهاش دوستم،ولی چند وقت پیش یه حرفی بهم زد که خیلی ناراحت شدم.البته بعدش چندبار زنگ زد و مثلٱ خواست ماست مالی کنه و توضیح بده که البته من قانع نشدم.ازون به بعد،قهر نبودیم،ولی ارتباطمو باهاش خیلی خیلی کم کردم.یعنی نه رفتم ببینمش و هربارم که اون خواست بیاد یه بهونه ای آوردم.خودمم اصلا بهش زنگ نزدم و حتی پیامم ندادم و فقط وقتی اون زنگ میزد جوابشو میدادم.خب بعضی حرفها تا فلان آدمو میسوزونه و به این راحتیام از دل آدم بیرون نمیره.

ولی دیگه دوشنبه گفتش میام و بعدم گفت هیچ بهونه ای رو نمیپذیرم،چون دلم برات خیلی تنگ شده!دیدم درس نیست،باز بخوام بپیچونمش و گفتم بیا.گفتش پس بعدازظهر دو به بعد میام.حال کاری رو نداشتم.دیدم خونه تمیزه،میوه هم داریم.میوه ها رو شستم و گذاشتم رو میز و یه کیک شکلاتی هم درس کردم.ساشا هم ریضیش بدتر شده بود و زنگ زدم که امروز نمیاد مدرسه.واسه ناهار براش جوجه کباب درس کردم و با کته ماست دادم خورد.

ساعت یک و نیم دوستم اومد.یه پسر شیطون دو سه ساله هم داره که با ساشا رفتش تو اتاق و بازی کردن.من و دوستمم کافی و کیک خوردیم و حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.اولش یه کم هنوز سرد بودیم،ولی از بس که بدتر از من پرچونه است و بلند بلند حرف میزنه و میخنده،باز شدیم مثل قبل.ساعت چهار و نیم حاضر شد و رفتن.بعداز رفتنشون اتاق ساشا رو انگار توش بمب ترکونده بودن!یعنی جای پا گذاشتنم نداشت و بچه تمام اسباب بازیا رو آورده بود وسط اتاق.طفلی بچه میگفت،حالا من چیکار کنم؟!گفتم یه کم جمع و جور کن،بقیه شو من درس میکنم.دیگه رفت اتاقشو مرتب کنه و منم جمع و جور کردم و ظرفها رو شستم.بعدش باز رفت تو اتاق و خوابید.موقع مریضی هیچ چی بهتر از خواب نیست.البته قبلش یه کم بهش بخور اکالیپتوسم دادم و لیمو شیرین و پرتقالم بهش دادم.

واسه شام بازم گفتم سرخ کردنی نباشه و سیب زمینی و تخم مرغ آب پز کردم.دیگه،شب سیب زمینی،تخم مرغ و ژامبون و پنیر و خیارشور و گوجه خوردیم!غذای حاضری هم گاهی بد نیستا.شوهری گفت دیشب دیر خوابیدم و صبحم زود بیدار شدم،خیلی خسته ام.منم گفتم،پس برو بگیر بخواب!اونم از خدا خواسته،ساعت ده و ربع رفت خوابید.من اما خوابم نمیبرد.با ساشا تا دوازده نشستیم و بعدش جیش،مسواک،بوس،لالا....

من ولی نشستم و دیدم داداشم آنلاینه.ایمو تصویری باهاش تماس گرفتم و از دوازده تا دو حرف زدیم.من هرچقدر با خواهرم رابطه ام خوب نیست و از هم دوریم،ولی با داداشام رابطم عاااالیه و همه چیو بهم میگیم.چه اونا،چه من.اصلٲ برادر یه چیز دیگه است!

بعدش دیگه تا بخوابم شد ساعت سه و نیم!از بس فکرم مشغول بود.خیلی چیزا تو فکرمه و خیلی کارا میخوام بکنم که همه شونو گذاشتم واسه سال بعد!اینکه چیکار کنم و از کجا شروع کنم رو نمیدونم و فکرم خیلی مشغوله!

دیگه خوابیدم و صبح تا ده خوابیدم.بعدش پا شدم،شیر گر  کردم با کره و عسل دادم ساشا خورد.شوهری زنگ زد کارم داشت،حرف زدیم.الانم ساشا چون هنوز مریضه نمیفرستمش مدرسه و نشسته داره تکلیفهای پریروزشو انجام میده که ببرم مدرسه و تکلیفهای جدیدشو از معلمشون بگیرم.صبحونه هم که دیر خوردیم،واسه همین تازه میخوام ناهار درس کنم.بعدشم کلی کار دارم.

پس برم و به کار و زندگیم برسم.

دوستتون دارم و همیشه براتون بهترینها رو آرزو میکنم.


دلارام عزیز،نمیدونم فرشته کوچولوتو عمل کردید یانه.خیلی زیاد براش دعا میکنم.شماهام لطفٲ واسه این نوزاد کوچولو که باید عمل بشه دعا کنید تا ایشالله خوب بشه و دل مادرش شاد بشه.

واسه همدیگه خوب بخوایم،تا خدا هم چیزای خوب رو نصیبمون کنه.

یه دنیا سلامتی،آرامش،دل خوش براتون از خدا میخوام.آخر هفته خوبی داشته باشید......بای

درد وحشتناک و مهمونی

سلام عزیزان.خوبید؟

مینویسم به خاطر اون خوبانی که اینقدر زیاد نگرانم بودن و ازم خواسته بودن بنویسم.به خاطر دوستای عزیزم که تنهام نذاشتن و مدام پیگیر حالم بودن.

البته احتمالٱ ازین به بعد وبلاگمو رمزی کنم و اگه این کارو بکنم،رمزش رو با کمال شرمندگی فقط و فقط به دوستای وبلاگیم میدم.میدونم منصفانه نیست و خیلی از دوستای خوبم که وبلاگ ندارن،تو این چندماهه همراهم بودن و دوس دارن که منو بخونن.ولی باور کنید برخوردهایی که تو این مدت باهام شده هم منصفانه نبوده.نمیتونم اجازه بدم هرکسی که از راه میرسه،به خودش اجازه بده آزارم بده.شاید به قول دوستام ،نباید اهمیت بدم.ولی حقیقت اینه که حرف آدمها خیلی روی من اثر میذاره و نمیتونم نسبت بهشون بی تفاوت باشم.همین پست قبل رو که گذاشتم،علیرغم پیغامهای خییییییلی زیاد و فوق العاده ای که از طرف دوستام داشتم،ولی اسمهای ناشناخته ای هم بودن که میومدن و هرچیزی که لایق بدترینهاست رو بهم میگفتن.درسته که از حرفاشون میشه فهمید که لیاقت حتی فکر کردنم ندارن،ولی من نمیتونم کامنتهامو باز کنم و بشینم و این چیزها رو بخونم و بی تفاوت باشم.به خاطر این متٲسفانه مجبورم اینکارو بکنم.خودتونم شاهد بودید که خیلی مقاومت کردم که وبلاگمو رمزی نکنم و هرکی دوس داره،بیاد بخونه.ولی انگار،این تنها راهیه که میتونم جلوی خوندن وبلاگمو توسط این آدمها بگیرم.بگذریم....

فعلٲ این پستمم که بازه و خوندنش آزاده تا تصمیم قطعیمو بگیرم و اجرا کنم.

حالا بریم سراغ این چند روز....

پنجشنبه تا ظهر رو که فاکتور میگیریم،چون نمیخوام بهش فکر کنم و بازم بحثش باز بشه.

من یه دندون خراب دارم که یک سال پیش بدجوری درد میکرد و دکتر گفته بود باید عصب کشی بشه،ولی من ازونجایی که خیلی خیلی ترسو هستم،از ترس درد عصب کشی،انجام ندادم.خوده دندونه هم بعده چند روز خوب شد و دیگه درد نداشت تا پنجشنبه ظهر که یهو تیر کشید و وحشتناک دردش شروع شد!یعنی میگم وحشتناکا....

دیگه از درد میخواستم زمینو گاز بگیرم.سرمم درد میکرد بدجور!خلاصه که اوضاع افتضاحی بود!زنگ زدم به شوهری که زودتر بیا،من دارم میمیرم!ساشا هم ساعت چهار کلاس زبان داشت که دیدم اصلٲ نمیتونم ببرمش.یعنی فقط تند تند راه میرفتم و گریه میکردم!خواستم مسکن بخورم،ولی چون چند روز بود که دوره ماهانه ام عقب افتاده بود،ترسیدم نکنه ناخواسته حامله شده باشم!!!البته اصلٱ اصلٱ تو این موقعیت بچه نمیخوایم و درواقع بدترین شرایطه واسه ما،واسه بچه دار شدن!ولی خب اتفاقه دیگه،گفتم نکنه حامله شده باشم!رو این حساب قرص نخوردم و ساشا رو آماده کردم و بردمش آموزشگاه زبان و خودمم رفتم داروخونه و بی بی چک گرفتم!ببینین تو اون درد و بدبختی فکر چیا بودم!!!

خلاصه گرفتم و اومدم خونه و خداروشکر خبری نبود و منم با خیال راحت دو سه تا مسکن قوی خوردم ولی هیچ تٱثیری نداشت.یه ساعت بعد رفتم دنبال ساشا و آوردمش.شوهری هم رسید و رفتیم دکتر.یه کم دردم کمتر شده بود.فقط میخواستم بکشم و راحت بشم. رفتیم مطب دکتر و چند نفر قبلمون بودن.نوبتم شد و رفتم تو.دکتر یه خانم تپل مپل و خوشگل و غرق آرایش بود!من خودم اهل آرایشم،ولی این واقعٲ غرق آرایش بود.خیلیم باحال بود.گفتش چون ظاهر دندونت سالمه و موقع خنده مشخص میشه،واسه همین نمیکشم!هرچی گفتم،قبول نکرد و گفت من این کارو نمیکنم،ولی اگه میخوای،بشین برات درستش کنم.شوهری هم هی میگفت،آره بشین درستش کنه!دیگه دکتر اطمینان داد که درد نداره و گفتش من اصلٲ دستم درد نداره،خیالت راحت.خداییشم راس میگفت.البته یه کم درد داشت،ولی اون درد شدیدی که شنیده بودم،عصب کشی داره رو نداشت.پانسمانش کرد و دارو نوشت و گفت دو هفته بعد بیا که ادامه اش رو انجام بدم.خلاصه که شیشصد هفتصد تومن تو این اوضاع پیاده شدیم!!ولی خب دردش خوب شد!

بعدم سی دیهای یازده،دوازده و سیزده شهرزاد رو که ندیده بودیم رو خریدیم و اومدیم خونه.

شوهری گفت،تو سرت درد میکنه،برو بخواب،ما شام نمیخوریم.واسه ساشا بیرون پیراشکی خریده بود و خورده بود.این بود که من رفتم و بیهوش شدم....

جمعه صبح اما با حال بدی بیدار شدم.اصلا خوب نخوابیده بودم و سرمم درد میکرد.این بود که سگ درونم کاملٲ آزاده آزاد بود و تا ظهر صدبار پاچه شوهری رو گرفتم.حتی به نقاشی کشیدن ساشا هم گیر میدادم!البته گیرایی که به شوهرایی میدادم بیراهم نبود و سر موضوعی واقعٲ کلافه ام کرده بود،ولی خب من خودمم دنبال بهونه بودم.البته دعوا نکردیم و فقط من یه ریز باهاش بحث میکردم و غر میزدم.دیگه شوهری از دستم فرار کرد و با ساشا رفتن بیرون دور بزنن.منم واسه حسن ختام برنامه،یه دورم با داداشم دعوام شد که خداییش اونم حق داشتم!خلاصه بعدش نشستم به زار زدن و تا جایی که تونستم گریه کردم.یه ساعت بعد شوهری اینا اومدن و اومد پیشم و باهم حرف زدیم و اونم قول و قول و قول !!!امروز قول میده فردا میزنه زیرش!دیوونه شدم از دستش به خدا.

بعدش دیگه پاشدم اومدم اتاق و باهم دوتا از سی دی های شهرزادو دیدیم و بعدم ناهار.دیروز صبح قرمه سبزی درس کرده بودم،فقط برنج درس کردم.خودمم نخوردم.چون خیلی وقته شبا شام نمیخورم و جمعه شبم شام خونه دوست شوهری دعوت بودیم،اینه که گفتم به جاش ناهار نخورم تا بتونم شام بخورم.

بعده ناهار همه خوابیدیم.بعدشم غروب بهشون عصرونه دادم و یه کم خرید داشتیم که شوهری رفت انجام داد . منم آرایش کردم و آماده شدم.شوهری اومد با ساشا رفتن حموم و اومدن.موهای ساشا رو سه شوار کشیدم و دیگه همه حاضر شدیم،ساعت هشت و نیم رفتییم شیرینی خریدیم و رفتیم خونه شون.اولین بار بود که خونه این دوستش میرفتیم.یکی دیگه از دوستهاشون و خانمش و دخترشم بودن.دیگه یه کم نشستیمو بعدم شامو آوردن.خیلی زحمت کشیده بود و سوپ جو و زرشک پلو با مرغ و بال کبابی درس کرده بودن و چند مدل ژله و سالاد و ماست و زیتون و ترشی و کلی مخلفات!ولی با وجود اینهمه زحمت،متٲسفانه غذاها واقعٲ بدمزه بودن!پلو و مرغ که اصلٲ قیافه شون معلوم بود چه جوریه،واسه همین سعی کردم با سوپ خودمو سیر کنم که واقعٲ افتضاح بود!از شانس بدم،دوتا ملاقه هم کشیده بودم و دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد تا نصفشو بخورم!دوست شوهری هم مدام تعارف میکرد و تا از همه چیز برنمیداشتی،از بالا سرت نمیرفت!!!ولی خداییش بال کبابیش خیلی خوب بود.ساشا که طفلی فقط ژله خورد.شوهری هم یه ذره برنج و بال خورد.منم بال و سالاد و البته سوپ!!!!حیفه اونهمه زحمت!ولی خب دستشون درد نکنه،مشخص بود که خیلی زحمت کشیده.دیگه جمع کردن و خانمه و اون یکی خانم که مهمونشون بود،ظرفها رو شستن.البته منم تو جمع کردن یه کم کمک کردم.ولی خب بعده شام خوب بود و نشستیم و با اون دوتا خانمها کلی حرف زدیم و خانم دوست شوهری هم شماره اش رو داد که باهم تماس داشته باشیم.دیگه ساعت دوازده و نیم اومدیم خونه و بعدم لالا....

دیشب خیلی خوابای ترسناکی دیدم و نصفه شب رفتم بغل شوهری خوابیدم.نمیدونم چی دیدم،فقط میدونم خیلی ترسیدم.صبح ساعت نه پاشدیم و صبحونه خوردیم و دیدم خونه کار ندارم و نشستم فیلم نهنگ عنبر رو دیدم که بد نبود،ولی بازم خیلی خوب نبود!نمیدونم من تو فیلم دیدن اینقدر سختگیرم و سخت از فیلمی خوشم میاد،یا بقیه خیلی سلیقه شون با من متفاوته!آخه تعریف ایران برگر و نهنگ عنبر رو زیاد از دوستام شنیده بودم،ولی به نظر من خیلی معمولی بودن!بعدش پاشدم استامبولی درس کردم و ناهار خودیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.الانم که کم کم باید حاضر بشم و برم دنبال ساشا.

مواظب خودتون باشید،دوستتون دارم.....بای



پینوشت:آنای نازنینم خیلی برات ناراحت شدم.متٲسفم واسه اونایی که تحمل بودنت رو نداشتن و باحرفهاشون اینقدر آزارت دادن که عطای وبلاگتو به لقاش بخشیدی!متٲسفم....

بهت عادت کردم و دلتنگت میشم.بازم بنویس لطفٱ.

یه روز فوق العاده....

سلام دوستای خوبم.

خوبید؟اوضاع بر وفق مراد هست؟ایشالله که باشه!

تا شنبه رو گفته بودم.یکشنبه تمام کیف و کفشها و لباسهای تو کمدو به هم ریختم و یه سری رو بدیم بیرون،یه سری هم که فعلٲ استفاده نمیشه رو هم جا دادم تو چمدون و کمد!بعد رفتم آشپزخونه و کابینتها رو خالی کردم.خلاصه تا ظهر مشغول بودم و دیگه نرسیدم ناهار درس کنم.نیمرو درس کردم،خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و برگشتم.دیدم کاری ندارم،گفتم بذار غذا درس کنم که ساشا ناهار درس حسابی که نخورده،غروب بخوره.قیمه گذاشتم و سیب زمینی هم سرخ کردم و پلو هم درس کردم.موزیکم گذاشته بودم و گوش میکردم.دیگه تا چهار و ربع که برم دنبال ساشا،خورشتم حاضر شده بود.رفتم دنبالش و آوردمش.گفت گرسنم نیست.چون کلاس زبان داشت،پیش شومینه بالشت گذاشتم و گفتم دراز بکش و استراحت کن.کارتونم گذاشتم،ببینه.ساعت پنج و نیم بردمش کلاس زبان.بعدش یادم افتاد یه پولی رو باید واسه مامانم واریز میکردم.رفتم و پولو ریختم و چندتا برگه شوهری هم بود باید کپی میگرفتم،اونارم انجام دادم.مامانم زنگ زد و باهاش حرف زدم،تا رسیدم آموزشگاه.دیگه تا اومدم بشینم،دیدم داداش کوچیکه تو ایمو داره تماس میگیره.باز پاشدم رفتم بیرون آموزشگاه.تماسشو قطع کردم،چون نمیتونستم تصویری حرف بزنم.صوتی بهش زنگ زدم و حرف زدیم.گفت تعطیلاتمون تموم شده و از فردا کلاسا شروع میشه.واسه تعطیلات رفته بود فلورانس و حالا دوباره برگشته رم.کلی حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم و من دیگه داشتم یخ میزدم.برگشتم آموزشگاه  چند دقیقه بعد کلاس ساشا تموم شد و اومدیم خونه.سی دی گربه های اشرافی رو گذاشتیم و باهم واسه بار هزارم دیدیم.غذاشم خورد و دیگه سی دی که تموم شد،گفت خوابم میاد،رفت خوابید.منم مرغ وتخم مرغ و سیب زمینی پختم و بعدش با خیارشور و  نخودفرنگی و سس مایونز،الویه اش کردم و یه خورده هم تزئینش کردم و گذاشتم تو یخچال.

شب شوهری اومد.ساشا هم که تخت خوابیده بود.نشستیم به شام خوردن و بعدم فیلم دیدیم و بادوم هندی خوردیم و دیگه ساعت یک هم رفتیم لالا....

دوشنبه صبح کار خاصی نداشتم،واسه همین تا ساعت ده تو تخت دراز کشیده بودم.البته بیدار بودم.بعدم پاشدم صبحونه ساشا رو دادم.دوست وبلاگی که گفتم چند روز پیش زنگ زده بود،زنگ زد که بیا واسه ظهر که من کلاسم تموم میشه بریم فلان رستوران!گفتم کجای کاری عمو!تو دانشجوهاتو میپیچونی و میای بیرون،من باید ساشا رو ببرم مدرسه،بعدم تا برسم به اون رستورانی که میگی،بعده ناهار باید بدو بدو برگردم که ساشا رو از مدرسه بیارم!خلاصه هرجور خواستیم هماهنگ کنیم،نشد.دیگه خداحافظی کردیم و گفتیم باشه واسه یه وقت مناسب تر.پاشدم واسه ناهار لازانیا درس کردم با سوپ.نمیدونم چرا جدیدٲ زیاد هوس سوپ میکنم.دیگه با سوپ سیر شدم و لازانیا نخوردم.غذای ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.داشتم برمیگشتم که دوستم باز زنگ زد و گفت،پلاکتون چنده؟!!!!!!گفتم،تو کجایی؟گفت،جلوی درتون!سریع رفتم و دیدم،بعله جلوی در وایساده!!!این دوستم،تقریبٲ از روزای اول وبلاگ همراهمه و حدود پنج ماهی هستش که جدای از وب باهم در ارتباطیم و همدیگه رو تقریبٲ خوب میشناسیم.یه بارم یه کار اداری برای شوهری پیش اومده بود که یکی رو معرفی کرد و گفت بگید از دوستای منید.که همون باعث شد کارمون خیلی زود انجام شد،ولی خب تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم.خلاصه کلی جیغ و ویغ کردیم و بووس و بغل و اینا و رفتیم بالا.گفتم آخه دختر خوب،اومدیم و من آدرس الکی بهت داده بودم،تو نمیگی اینهمه راه میخوای بکوبی ازون بالا بالاها بیای این پایین مایینا،یه زنگی بزنی؟!گفت،آخه به من آدم شناسم.الکی که از یکی خوشم نمیاد،خسته و کوفته بعده کار پاشم بیام پیش کسی که ازش مطمئن نیستم!!!خداییش کلی با جمله اش حال کردم!بی جنبه هم خودتونید!

دیگه بنده خدا چون بی خبر اومده بود،مرغ بریون گرفته بود و یه کیک کوچولو به خاطر جشن آشناییمون و کلللللللی خوراکی واسه ساشا!خیلی زحمت کشیده بود!دستش درد نکنه.دیگه نشستیم غذا خوردیم.سالاد درس کردم با بورانی اسفناج و نشستیم تا جایی که جا داشتیم،خوردیم و بعدم نشستیم به حرف زدن و دیدن عکسای عروسی وخلاصه که خیلی خوش گذشت.غروبم باهم رفتیم دنبال ساشا و آوردیمش و بهش گفتم خاله برات جشن گرفته!کیکو آوردیم و روش شمع گذاشتیم.ساشا هم که عااااااشق تولد بازیه.فوت کرد و خوراکیا و کادوهاشو که یه سری کامل ماشینها بود و ساشا خیلی خیلی دوسشون داره،رو بهش داد.منم قهوه درس کردم،با کیک خوردیم.دیگه ساشا اینقدر باهاش صمیمی شده بود که موقع رفتنش بغض کرده بود!ساعت شیش رفت.از همینجا بهش میگم که بودنت تو خونه ام و اینقدر خاکی بودن و صمیمی بودنت،برام خیلی خیلی با ارزش بود.واقعٲ روز خوبی بود و من به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم و دوستت دارم.....

واقعٲ روز عالی بود و کلی هم عکس گرفتیم.شب که شوهری اوم،براش تعریف کردم وخوشحال شد.البته فکر کنم کم کم شک کنه که این دوستای جدید از کجا پیدا میشن و آخرش این وبلاگ من لو بره و مجبور شم،درشو تخته کنم!

من و ساشا که سیر بودیم و شام نخوردیم.برای شوهری هم چای و کیک آوردم و گفت دیگه شام نمیخورم.البته شامم درس نکرده بودم و از ظهر غذا داشتیم.بعدش نشستیم یه برنامه خیلی باحالو دیدیم و بعدم گلدن.گلوپ رو دیدیم.دیگه ساعت یازده ساشا رفت خوابید و شوهری هم تا دوازده دید و بعدش گفت خوابم میاد،اونم رفت خوابید و من تا یک دیدم و منم رفتم لالا.خیلی مراسمش طولانیه!

امروز صبح ساعت نه بیدار شدیم و یه کم تو تخت،با ساشا کندی کراش بازی کردیم.لعنتی از مرحله صد به بعد واقعٲ سخته.من الان مرحله 117 رو سه روزه گیر کردم.پاشدیم صبحونه خوردیم و با یکی از دوستام تو تلگرام حرف زدیم.واسه ناهارم عدس پلو درس کردم.ظهر ناهار ساشا رو دادم و آماده شدیم،بردمش مدرسه  و خودم اومدم خونه.دیگه،گفتم تا وقت دارم و حس وحالش هست،بشینم براتون بنویسم.الانم با اجازه برم ناهار بخورم.

دوستی هاتونو قدر بدونید و نذارید چیزای کوچیک بینتون فاصله بندازه.

راستی،میخواستیم بریم کنسرت علیزاده که قرار بود دختردایی شوهری و نامزدشم بیان.امروز گفتن که نمیتونن بیان.منم رفتم بلیط بگیرم که دیدم همه جاهای خوبش پر شده!کلی حرص خوردم!حالا ببینیم،باز کی جور میشه،بریم.

دوستتون دارم خیلی زیاد.آها یه چیز دیگه هم بگم و برم.

چند وقت قبل یکی از بچه های وبلاگی،خواست که ارتباطمون بیشتر از حد وب باشه و شماره دادو چت میکردیم و تل و اینا.بعدٱ فهمیدم،بیشتر قصدش شناختن من بود که سر از کار و زندگیم دربیاره.بیاید کاری نکنیم که مجبور بشیم بنای هر چیزی رو بر بی اعتمادی بذاریم.اگه یه نفر بد نمیخواد برای بقیه و بنای هر آشنایی رو بر دوستی و اعتماد میذاره،این نشونه هالو بودنش نیست،نشونه انسانیته!کاش بشه یه کم بدون دوز و کلک باهم رفتار کنیم.

اولا زیاد واسه اثبات خودم تلاش میکردم،ولی الان دیگه نه.تو همین دنیای مجازی هم هنوز خیلیا بهم تهمت دروغگویی و کپی برداری و تقلید و ریاکاری میزنن.دیگه برام مهم نیست....

اگه یه کم مهربونتر باشیم تا دیگران کنار ما احساس امنیت و آسایش کنن،به خدا هیچ جای دوری نمیره!نتیجه اش میشه آرامش بیشتر خودمون!

خب دیگه،بسه.از منبر بیام پایین!

مواظب خودتون باشید و بدونید که خیلی دوستتو دارم.

بای

زندگی در گذر است....

سلام علیکم!

خوبید؟بالاخره تشریف آوردم!

اول بذارید محکم همه تونو بغل کنم و ببوسمت از بس که گلید!البته،برادرا رو از همون دور ازشون قدردانی میکنیم!

ممنونم به خاطرمحبتهاتون.الان نمیخوام بشینم و جواب کامنتهاتون رو بدم.چون غرضم این بود که ببینم شما چطور منو میینید.خب،خیلی چیزای جالبی داشت نوشته هاتون.از نظر بعضیا زن قانعی بود،از نظر بعضی ولخرج!از دید یه سری به شوهرم زیادی رو دادم و لوسش کردم و از نگاه یه سری،باید به شوهرم بیشتر اهمیت بدم و باهاش بیشتر مهربون باشم!همین تفاوت نگاههاست که آدما رو جذاب میکنه و باعث میشه یکی مثل من دوس داشته باشه اون شخصیت درونی آدمها رو کشف کنه!

به هرحال از همه تون ممنونم.یه چیز جالبه دیگه اینکه همیشه حدود هشت،نه درصد بازدید کننده هام،کامنت میذارن و اینبارم همون شد!!!یعنی آمار بازدید کننده ها خیلی زیاد شد،ولی بازم حدود نه درصدشون کامنت گذاشتن.و من مخلص اون نه درصد با محبت هستم!

از همه خاموشایی که لطف کردن و روشن شدن ممنونم.همینجوری روشن بمونید و بازم نرید تو تاریکی و سکوت لطفٲ.اون بچه هایی که گفته بودن موقع کامنت گذاشتن،وقتی عدد رو وارد میکنن؛خطا میگیره،باید یکی دوبار صفحه رو رفرش کنن تا مشکل برطرف بشه.

راستی ،یه چیز جالب دیگه این بود که همه تون تقریبٲ متفق القول یکی از خصوصیات بارزمو،پر حرفیم میدونستید!!خیلی باحال بود....

خب حالا که تشکرات تموم شد،بریم سراغ تعریفی جات....

سه شنبه براتون پست گذاشته بودم،ولی الان میخوایم با اجازه از چهارشنبه دوس داشتنی،ازش بگذریم و از پنجشنبه بگیم.

پنجشنبه خب ساشا کلاس نداره.زبانش که ترم جدیدش از هفته بعد شروع میشه،مدرسه هم که تعطیله.یه دوستی دارم مربی رقصه و هزااااااار بار بهم گفته بیا کلاس و هرجور میخوایم ردیف کنیم نمیشه.یعنی ساعت کلاساش جوریه که غروب با آوردن ساشا از مدرسه تداخل داره.دیگه پنجشنبه زنگ زد و گفت امروز کلاسم صبحه و چون بچه ها قراره درسهایی که گرفتن رو پس بدن،خیلی باحاله!دیگه لباسها رو ریختم تو ماشین و ساعت ده و نیم با ساشا رفتیم باشگاه.کلاس شروع شده بود.خب فضای کلاس رقص خیلی شاده و آدم خوشش میاد.این جلسه شونم اینجوری بود که یکی یکی باید بلند میشدن با مربی میرقصیدن و آخرش اشکالاشونو میگفت.منم به عنوان مهمان گروه!با مربی رقصیدم و یه ربع آخر فقط موزیک بود و رقص دست جمعی که کلی حال کردیم.بگذریم ازینکه یه ربع شد،سی و پنج دقیقه و دیگه کم مونده بود با زور اسلحه من و ساشا رو بیارن بیرون!خلاصه کلی رقصیدیم و حالشو بردیم.بعدم با دوستم یه نیم ساعتی نشستیم تو باشگاه و حرف زدیم و بعد نخود نخود هرکی رود خانه خود!

اومدیم خونه و پریدیم تو حموم.بعدم و ناهار و خواب.غروب شوهری اومد و شام بادمجون شکم پر درس کردم.به این صورت که بادمجون رو راه راه پوستشو میکنید و شکمشو خالی میکنید و کامل از همه طرف سرخش میکنید.ازون طرفم پیاز و گوشت چرخکرده و قارچ و رب رو تفت میدید و میریزید تو شکم بادمجون و تو قابلمه با رب و آویشن و عصاره مرغ و ادویه،سس درس میکنید.بعد بادمجون شکم پرتون رو توی سس میذارید.سس فقط ته ظرف باشه کافیه و اصلٱ نباید اینقدر زیاد باشه که تا روی بادمجون بیاد.حدود یه ربع طول میکشه تا بادمجون خوب بپزه،بعدش همونجوری که تو ماهیتابه است،روش رو کامل پنیر پیتزا میریزید و در ماهیتابه رو میذارید و دو دقیقه بعد آماده است.یعنی فقط اندازه ای که پنیر آب بشه.شوهری چون دلمه بادمجون رو دوس نداره،به؛جاش این مدلی درس میکنیم.امتحان کنید،حتمٲ خوشتون میاد.

بعده شام یه فیلم گذاشتیم دیدیم که خیلی قشنگ بود.شوهری که وسطش خوابش برد،ولی من تا یک و نیم نشستم دیدم!ساشا هم بیدار بود و یه کمم کسل بود.بعدم رفتیم لالا....

دیشب ساشا مدام تب میکرد و من هی بیدار میشدم و بهش تب بر میدادم.خلاصه تا صبح یه ساعتم نخوابیدیم!ساعت هشت شوهری پاشد،گفت حالم خوب نیست!فکر کنم سرما خوردم!گفتم ساشا هم همینطور....

دیگه یه کم دیگه خوابیدیم و بعد پا شدم اکالیپتوس رو جوشوندم و یه کم پدر و پسر بخور دادن و شیر گرم کردم با عسل دادم خوردن و یکی یه قرصم بهشون دادم و حاضر شدیم سمت خونه دایی شوهری.

دیگه ساعت یازده و نیم رسیدیم و خیلی وقت بود ندیده بودمش.زن داییش خیلی مهربون و ساده است و دختر داییشم که دوستمه.واسه همین خونه شون راحتم و همیشه هم حرف واسه گفتن زیاد داریم.

ظهر ناهار خوردیم و جمع کردیم و شوهری و دایی تی وی میدیدن و البته شوهری حال نداشت و زود خوابش برد.مام رفتیم تو اتاق و به ساشا دارو دادم چون باز تب کرده بود و خودمونم دراز کشیدیم،ولی اینقدر حرف زدیم که دیگه خوابمون پرید!

بعدازظهر عصرونه خوردیم و دوستم زنگ زد که میام اون سمتی که ببینمت.منم کلی خوشحال شدم.دیگه شوهری بهشون آدرس داد و یکی دو ساعت بعد اومد و خیییییییلی از دیدنش خوشحال شدم!قرار بود بریم بیرون،ولی چون زندایی خیلی اصرار کرده بود که دوستتو بگو بیاد خونه و دایی هم رفته بود با دوستاش،پارک.این بود که ازش خواهش کردم بیاد بالا و اونم اومد و یه کم پیش بقیه نشستیم و بعدم رفتیم تو اتاق و کلی حرف زدیم.سادگی و مهربونیشو دوس داشتم و خوشحال بودم از دیدنش!دیگه شب نموند و چون بارونم میومد زودتر رفت.بازم ازت ممنونم که اومدی و خوشحالم کردی عزیزدلم....

مام شام خوردیم و شوهری گفت زیاد حالم خوب نیست،بریم خونه.اومدیم خونه و چای خوردیم و من از خواب داشتم میمردم.رفتم تو تخت و نفهمیدم کی خوابم برد....

دیشبم دوبار به ساشا دارو دادم تا تبش بیاد پایین!ولی صبح خوب بود حالش خداروشکر.صبحونه اش رو دادم و یه کم خونه رو مرتب کردم و یه دور لباسها رو ریختم تو لباسشویی و لباسای مدرسه ساشا رو اتو کردم ناهار درس کردم و بابام زنگ زد،باهم حرف زدیم.ناهارو خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.

فیلم ایران برگر رو دیشب شوهری برام گرفت که ببینم.امروز که ساشا رو گذاشتم مدرسه،نشستم فیلمو دیدم.بد نبود.خب بازی علی نصیریان و محسن تنابنده رو دوس دارم ولی فیلمش خیلی جذاب نبود.ولی خب یه بار دیدنش بد نیس.

امروز یکی از دوستای وبلاگیم بهم زنگ زد و گفتش که میخواد بیاد پیشم.ولی خب راهش دوره.تا از دانشگاه بره خونه شون که لواسونه و بیاد،خیلی طولانیه.حالا آدرسو دادم بهش،تا ببینه برنامه اش واسه کی اوکی میشه.

خودش که میگه زودتر ردیف میکنه و همین یکی دو روزه میاد پیشم!منم که از خدامه....

شوهری هم الان زنگ زد و گفت یه اتفاقی برام افتاده که گفتم برات بگم.دیگه تعریف کرد و اینقدر خندیدیم که من همینجوری کف خونه ولو شده بودم!خیلی باحال بود....

خب حالا دیگه برم به زندگیم برسم!

بازم از محبتهای همه تون ممنونم و از بودنتون خوشحالم.

تو این هوای خوب و بارونی،امیدوارم دلاتون و کانون زندگیتون گرمه گرم باشید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید و خنده و مهربونی رو یادتون نره.

به بزرگی و مهر خدای بزرگ میسپارمتون.

بووووووس......بای

موقت

سلام خوشجل موشجلا

سه روزه میخوام پست بذارم ولی وقت نمیشه.

خواستم بگم که این وقفه واسه این نیست که نظرای بیشتری بذارید،به خاطر مشغله خودم بوده.

امروزم بهم مرخصی بدید لطفٲ.فردا صبح اول وقت براتون پست میذارم.قول....

دوستتون دارم یه عااااااااااالمه 

بوووووووس.......بای