روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خداحافظی

سلام

دیگه اینجا نمینویسم!

برای خودم دلایل قابل قبولی دارم که نمیتونم بیانشون کنم.

البته تو اینستا باهاتون هستم و سعی میکنم که فعال باشم.

ممنونم بابت همراهیهاتون توی این دو سالی که باهاتون بودم.

امیدوارم همیشه خوب و شاد و سلامت و موفق باشید.

امیدوارم باهم مهربونتر،صادق تر و منصف تر باشیم.

همچنان دوستتون دارم.

بای

تولدم مبارک....

سلام خوبید؟

والله همچنان نوشتنم نمیاد،ولی گفتم فعلا یه بچه پست بذارم تا بعد ببینیم چی میشه!

شنبه غروب خواهرم زنگ زد که شب میایم اونجا.گفتم اوکی!شوهری گفت چیزی درس نکن،غذا از بیرون میگیرم.گفتم نمیخواد.درس میکنم.راستش دلم کوکو سبزی میخواست و اصلا قصد داشتم واسه خودمونم همینو درس کنم!کوکو سبزی درس کردم با سالاد ماکارونی.

اومدن و شام خوردیم و حرف زدیم و آخرشبم رئال و یووه بازی داشتن که رئال چهارتا زد و کلی حال کردم!بعدشم خوابیدیم.

یکشنبه صبح شوهری رفت نون گرفت.یه املت ربی درس کردم و صبحونه خوردیم و رفتیم هایپر استار چرخیدیم و یه کم خرید کردیم.خواهرم بیشتر خرید کرد،ما چون روز قبل خریدا رو کرده بودیم،زیاد چیزی لازم نداشتیم!بعدش سر راه کیک خریدیم واسه تولدم و برگشتیم خونه.

واسه ناهار زرشک پلو با مرغ درس کردم.ناهارو خوردیم و یه کم دراز کشیدیم ولی نی نی نخوابید هرکاری کردیم.چند روزه بود مریض شده بود،واسه همین لجبازی میکرد.

غروب آب طالبی بستنی درس کردم و کیکم آوردیم و تولد بازی کردیم.البته تولدم فرداش،یعنی پونزده خرداد بود،منتهی چون خواهرم اینا بودن گفتیم دیگه تولدو بگیریم.

عکس بازی کردیم و یه کمم مسخره بازی درآوردیم.شوهری که کادوشو داده بود.تو اینستا نوشته بودم.رفته بودیم باهم بیرون و قرار شد به سلیقه خودم خرید کنم جای کادوم که منم نامردی نکردم و جیبشو خالی کردم!!خخخخخخ

ولی بازم اون روز یه کارت هدیه صد تومنی بهم داد.خواهرمم یه سرویش چایخوری چوبی برام خریده بود که خیلی خوشگله!ساشا هم یه نامه قشنگ برام نوشت!الهی فداش بشم!بازم از عزیزایی که تو اینستا شرمنده ام کردن و تولدمو تبریک گفتن،تشکر میکنم!

بعده تولد خواهرم اینا رفتن.قرار بود شبش پدرشوهرش اینا برن خونه شون.والیبال داشت که دیدیم و بالاخره بردیم!

سه شنبه رو یادم نیس چیکار کردیم!آها هیچ کار خاصی نکردیم و تا بعدازظهر خونه بودیم و خوردیم و خوابیدیم.غروبشم با شوهری و ساشا رفتیم پارک و کلی بسکتبال بازی کردیم.بعدم واسه شام رفتیم ساندویچ خوردیم و بعدم بستنی و آخرشم ساعت یازده برگشتیم خونه و من ولو شدم!

دیروزم همه اش خونه بودم.هوا خیلی گرم بود و اصلا دوس نداشتم برم بیرون.واسه ناهار فیله و سیب زمینی سرخ کردم و کته گذاشتم و خوردیم.غروب که شوهری اومد،آب طالبی گرفتم و خوردیم.شوهری گفت من گشنم نیس،واسه من چیزی درس نکن.گفتم خودمم گشنم نیس!واسه ساشا فقط املت درس کردم که اونم یه کم بیشتر نخورد.غروب ساشا رفته بود حموم و نمیذاشت کولر رو روشن کنیم!!!!شب که بالاخره موهاش خشک شد و خواستم کولر رو بزنم که دیدم روشن نمیشه!!!!!دیگه اون موقع شبم کاری نمیشد کرد!رفتیم بخوابیم،ولی چه خوابی؟!من که تا خوده صبح غلت زدم و نخوابیدم!!!

صبح صبحونه خوردیم و بعدش ساشا گفت  بریم پایین بسکتبال کنیم!!!جدیدا علاقمند به بسکتبال شده!جلوی در همسایه مون تور بسکتبال داره که گاهی میریم پایین و بازی میکنیم.رفتیم پایین و بازی کردیم و بعدش ساشا رفت مغازه واسه خودش بستنی خرید و خورد و یه کم باهم نشستیم و هوام یه کم باد داشت و گرم نبود زیاد.بعدش اومدیم بالا.

واسه ناهار ماکارونی گذاشتم و رفتم حموم.بعدش ناهار خوردیم و دراز کشیدم رو تخت و تازه فهمیدم تهران چه خبر شده!!!!

خیلی ناراحت کننده و استرس زا بود!اینکه علیرغم همه ادعاها و هزینه ها و بودجه های کلان،به راحتی وحشیهای داعشی میان و تو روز روشن وسط پایتخت،تو پارلمان اون کشور تیراندازی میکنن،واقعا وحشتناکه!!!

امیدوارم اینهمه ادعای قدرت و شجاعت،فقط در حد حرف نباشه و یه کمی هم عملی بشه!

فکر کنم از بچه پست،بزرگتر شد!بالاخره اتفاقات این چند روز رو تونستم براتون بگم.

هوا امروز فوق العاده گرمه!!!کولرمونم که خرابه و شوهری هنوز نیومده تا یکیو بیاره و درستش کنه!!!!منم که کم کم دارم آب میشم!

اینا رو گفتم که بگم چقدر شرایطم وخیمه و تو این شرایط پست گذاشتن چقدر از خود گذشتگی لازم داشته!!خخخخخخ

شوخی کردم!اینا رو گفتم که دلتون برام بسوزه و دعوام نکنید بابت دیر به دیر پست گذاشتن و کوتاه بودن پستام!

مواظب خودتون باشید.تو این هوا و این حال و روز امروز،تا کار واجبی ندارید،بیرون نرید و بیشتر خونه بمونید!

دوستتون دارم

دم اونایی که تو این هوا،روزه میگیرن،گرم!لطفا ما رو هم دعا کنید.

بای

بی حوصلگی....

سلام

دستم به نوشتن نمیره!اکثر روزا یه پست بلند بالا توی ذهنم مینویسم،ولی نمیتونم بنویسمشون!حسش نیس!

البته تو اینستا هستم.

از اوضاع و احوالمون اگه بخواید،خوبیم خداروشکر.یه سری آزمایش و سونو بود که توی این یکی دو هفته گذشته رفتم و انجامشون دادم.گلو دردم تا حد زیادی خوب شده.ساشا ولی همچنان سرفه میکنه!

ظاهرا همه چی خوبه،ولی من بی حوصله ام!واسه تعطیلات مامانم اینا کچلمون کردن بس که زنگ زدن و گفتن چرا نمیاید!شوهری هم میگفت بریم!ولی من حس مسافرت نداشتم!آخرش امروز با مامانم بحثم شد!گفتم نمیشه که تا دو روز تعطیله انتظار داشته باشید بیایم اونجا!فقط که به تعطیلی نیس،آدم باید همه شرایطشو داشته باشه!خودشون از خونه شون جم نمیخورن و هیچ جا نمیرن،اونوقت انتظار دارن ما را به را پاشیم بریم اونجا!والله...

البته از هر طرف که بهش نگاه کنی،عقلانیش اینه که آدم چهار روز تعطیلی رو بزنه بره یه وری!ولی واقعا این روزا فقط دلم خونه خودمو میخواد!هرجام میرم دوس دارم زود برگردم!دلم شلوغی نمیخواد اصلا!

فکر کنم افسردگی پیش از زایمان گرفتم!!!خخخخخخ

خلاصه که اوضاعمون اینجوریاس!

سعی میکنم چند روز درمیون حتی اگه شده،چند خط بنویسم تا بدونید هنوز زنده ام!

کامنتهای مهربونتونم همه شونو خوندم و اونا رو هم تو ذهنم جواب دادم،فقط شما نمیتونید ببینید!

هروقت حالتون خوب بود،ما رو هم لطفا دعا کنید.

دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار میکنم.

مواظب خودتون باشید

بای

خدای من خدای بزرگیست!ورای چیزی که میگویند!

سلام خوبید؟

اولین روزه ماه رمضونه!تبریک میگم به همه تون.امیدوارم ماهی پر از برکت،سلامتی،شادی و مهربونی در پیش داشته باشیم.

خب از پنجشنبه بگم براتون.

پنجشنبه صبح با ساشا صبحونه خوردیم و جمع و جور کردم و رفتیم فرهنگسرا که با معلم نقاشیش صحبت کنم.یه کم منتظر موندیم تا اومدن و صحبت کردم و گفتم احتمالا از بعده تعطیلات خرداد میارمش.گفت،اوکی مشکلی نداره.لیست وسایلی که باید بخریم رو هم بهمون داد و خداحافظی کردیم و اومدیم.ساشا گفت بریم واسه من خمیر بازی بخریم.گفتم باشه!رفتیم خریدیم و برگشتیم خونه!

شکمم یه کم درد میکرد.ظهر باشگاه باید میرفتم.راستش دو دل بودم که برم یا نه!ترسیدم خطر داشته باشه!با یکی از دوستام تو استرالیا که مربی فیتنس هستش هم شب قبل کلی صحبت کرده بودیم و گفته بود در درجه اول که نظر متخصصت شرطه!اگه اون میگه باشگاه نرو،به انرژی خودت توجه نکن و حرفشو گوش کن.بعدم اینکه پیلاتس درسته دویدن و پرش و جهش نداره و فقط کششیه،ولی عمده تمرکزش رو انقباض شکمه!نهایتش برو پیاده روی!گفتم آخه پیاده روی هم مکافاته اینجا!

اینو واسه اونایی میگم که میگن کل مشکل شما حجاب و آزادی و لباسهای راحت پوشیدن و بیرون رفتنه!میگم اره!داداش من،خواهر من،تو رو نمیدونم،ولی این مساله واقعا مشکل بزرگیه!

مثلا منی که الان درجه حرارت بدنم خیلی بیشتر از آدم معمولیه،تو این هوای گرم و داغ،چه جوری میتونم برم بیرون؟یعنی به خدا هروقت حالم بده یا خسته ام و دوس دارم برم یه کم قدم بزنم،وقتی یاد اونهمه لباسی که باید بپوشم و تو این گرما توشون راه برم میفتم،پشیمون میشم!ترجیح میدم با لباس آزاد بشینم تو خونه ام زیر کولر!واسه همینه که اکثر زنهای ایرانی افسرده ان!واسه اینکه از حداقلها هم محرومن!این آزادی و احساس آرامش فرق داره با هرزگی!اگه شما با دوتا تار موی زن،قلقلک میاد و به گناه فکر میکنی،مشکل از فکر و ذات خرابته!اونوقت این قانون مردسالارانه و مزخرف،واسه تامین خواسته های مردان و به گناه نیفتادن یه مشت آدم هوسباز که تمام فکر و ذکرشون اندام و س. ک . س و کوفت و زهرماره،زنها رو بقچه پیچ میکنه!!!!بعد میان میگن شما به فلانی رای دادین که روسریتونو بدین عقب و ساپورت پاتون کنید!!!!برید بابا با این مغزهای نخودی و بی خاصیتتون!والله اگه خوبه،همین شما مردها تو این گرما و حرارت،همین روسری نصفه نیمه و مانتو رو تنتون کنید،ببینم دو روزم طاقت میارید!حالا حامله شدن و زایمان کردن پیشکشتون!!!!میدونید چی بیشتر درد داره؟اینکه یه سری از زنها هم همین حرفها رو میزنن!!!آی آدم حرصش میگیره!!!بگذریم....

ببین از کجا به کجا رسیدم!بس که دلم پره!چون تو این مملکت سرشار از آزادی و تساوی حقوق زن و مرد،آرزوی یه پیاده روی و قدم زدن هم تو دل آدم میمونه!حالا ما رو حواله میکنن به اون دنیا که اگه هرچه بیشتر خودتونو بپیچید،اون دنیا براتون ال میکنن و بل میکنن!!!چطور شماها این دنیا که دست به نقده رو داشته باشید،اونوقت به ماها وعده اون دنیا رو میدید!!!

وقتی میگیم آزادی یعنی همه حق دارن!همونجوری که کسی که محجبه است حق داره تو کشورهای دیگه با حجاب بره بیرون،اینجام اگه کسی نمیخواد حجاب بکنه باید آزاد باشه!خوده خدا هم به پیامبرش گفته،وظیفه تو آگاه کردن مردم و نشون دادن راه درسته!اینکه اونا چه راهی رو انتخاب میکنن،به خودشون مربوطه و همینقدر که تو راه راست رو بهشون نشون بده،رسالتت رو انجام دادی!حالا الان ماشالله هر آدم عادی ای،خودش رو از خدا و پیامبر بالاتر میدونه و میخواد زورکی مردمو بفرسته به بهشت!!!داداش من،خواهر من،همه مون اندازه هم عقل داریم.الانم که دیگه دنیا از دهکده هم کوچکتر شده!پس هرکی میتونه در عرض چند ثانیه هر اطلاعاتی که میخواد رو در اختیار داشته باشه!قرآن و کتابهای مقدس دیگه هم که در دسترس همه هست،پس چرا فکر میکنید شماها بیشتر از بقیه میفهمید و صلاحشون رو میدونید؟شما خداپرستی و بندگی رو یه جور میدونی،یکی دیگه یه جور دیگه!همه چی زوری که نمیشه!گرچه فعلا که شده!همه چیمون زوری شده!بازم بگذریم....

خلاصه که چون ت  این بارداریم دردم بیشتره،ترسیدم و ظهر پتجشنبه رفتم باشگاه و با مربیم صحبت کردم و ایشونم گفت حق داری!ایشالله بعده زایمانت بیا.خداحافظی کردم و اومدم خونه.

دختردایی شوهری بهم پیام داد که اومدم تهران و اگه میتونید فردا بیاید اینجا ببینیم همو!گفتم نمیدونم،بهت خبر میدم.

راستش بیشتر دلم میخواست برم پیش خواهرم!زنگ زدم ببینم هستن که گفت اره هستیم و بیاید حتما.به شوهری زنگ زدم و گفتش حالا چرا فردا بریم؟امروز غروب اومدم بریم دیگه!!منم به خواهرم گفتم!

غروب شوهری اومد.ساشا رفت حموم و بعدشم شوهری اصلاح کرد و اونم رفت دوش گرفت.شیرطالبی درس کردم و خوردیم و رفتیم خونه خواهرم اینا.

کلی حرف زدیم و با نی نی بازی کردیم و قسمت هفت عاشقانه رو هم دیدیم و شام خوردیم و ساعت یک و نیم دو خوابیدیم!

البته اسمش خوابیدن بود،من که تا صبح نخوابیدم!اصلا نمیتونستم بخوابم.صبح خواهرم آزمایش داشت،با شوهرش رفت داد و اومد.صبحونه خوردیم و بعدشم با خواهرم حرف زدیم.حرفهای خواهرانه،هرچقدرم دیر به دیر و گاهی به گاهی باشه،بازم خوبه!بعد رفتیم شهروند خریدای هفتگیمونو کردیم و یه سری هم قاقالی لی خریدیم و اومدیم.ناهار خوردیم(یادمه پارسال ماه رمضون چندتا از دوستان گله داشتن که اینقدر از غذاهات تو روزمره هایی که میگی،حرف نزن!گشنمون میشه!!!)سعی میکنم رعایت کنم!ناهارو خوردیم و با خواهرم و ساشا و نی نی رو تخت دراز کشیدیم و ساشا داشت واسه مون کتاب داستان میخوند.از صبح شکمم درد میکرد.دیدم دردم خیلی بیشتر شده!شوهری رو صدا کردم و رفتیم بیمارستان.خواهرم اینا رو نذاشتم بیان.گفتم ساشا هم بمونه،برمیگردیم!

متخصص زنان منو دید و برام سونو و آزمایش اورژانسی نوشت!قسمت ترسناکش این بود که هرچی با اون ماس ماسکش رو شکمم دنبال صدای قلب بچه ام میگشت،پیداش نمیکرد!!!!آخرشم یه صدای محوی اومد که گفت همینه!گفتم ولی من نشنیدم!گفت،من شنیدم!!!

حالم افتضاح بود!همینطوری گریه میکردم و به شوهری میگفتم،صدای قلب بچه نمیومد!آزمایش دادم و گفت دو ساعت دیگه جوابش حاضر میشه!فکر میکردم جمعه بیمارستان خلوته!ولی کلی آدم تو نوبت سونوگرافی اورژانسی بودن!

خلاصه نوبتم شد و دکترشم اینقدر بداخلاق بود که هرچی میپرسیدم میگفت،جوابشو مینویسم،میتونید بخونید!!!!تا جواب بیاد،مردیم و زنده شدیم!جوابش که اومد،همین که اولش خوندم،یک عدد جنین زنده مشاهده شد،تازه تونستم نفس بکشم!!بقیه اش مهم نبود برام!

خداروشکر.....

جواب آزمایشم گرفتم و جفتشو بردم پیش دکتر.گفت جفتت پایینه و عفونت ادراریتم زیاده.آنتی بیوتیک  داد و یه سری توصیه هم کرد!برگشتیم خونه خواهرم.خسته بودم خیلی!عصرونه خوردیم و اومدیم خونه خودمون.اینجور موقع فقط دلم خونه خودمونو میخواد!دراز کشیدم رو کاناپه!شوهری خریدا رو جابه جا کرد و اونم دراز کشید.میخواستم واسه شام تو ساندوچ میکر،ازین ساندویچهای همه چی قاطی درس کنم!ازینا که تست میذاریم و لاش هرچی میخوایم میریزیم و روشم یه ورقه پنیر و میداریم تو دستگاه!ولی دیدم اصلا حسشو ندارم.شوهری گفت ولش کن!من میخوام نیمرو بخورم!ساشا هم همینو خواست.منم که اصلا گشنم نبود!

شامو خوردن و بعدش دورهمی رو دیدیم.ساشا خیلی سرفه میکنه!فکر کنم مریضی منو گرفته!طفلک بچه ام!خدا کنه زود خوب بشه!فعلا ازم قول گرفته تا دو روز نبرمش دکتر،ببینه با شیر و شربت لیمو و عسل خوب میشه یا نه!!خخخخ

صبح ساعت هشت بیدار شدم.صبحونه خوردیم و جمع و جور کردم.اومدم تو اتاقمون و گفتم بذار یه سامونی به لباسها بدم.کل لباسهای اضافه رو از تو کمد جمع کردم و تو چمدونا جا دادم!هرچی هم آدم کمد و رخت آویز و ازین چیزا میخره،بازم کم میاره!خسته شدم،ولی حسابی جمع و جور شد.بعدش دراز کشیدم و یادم افتاد که امروز باید برم کارنامه ساشا رو بگیرم!بهش گفتم بیا بریم بیرون ولی نیومد.خودم لباس پوشیدم و رفتم.دیدم ماشین بد حرکت میکنه و میکشه سمت راست.تا سر کوچه رفته بودم.زدم کنار و دیدم،بعله،لاستیک جلو سمت راست،پنچره!!!

آروم برش گردوندم جلوی خونه و اومدم بالا.یکی از همسایه ها رو دیدم و راجع به قضیه خونه صحبت کرد.ظاهرا اونجوری که وکیل گفته،خونه رو میگیرن!!!عجب مملکت قانون مندی داریم به خدا!پول بده،خونه بخر،اونوقت بیان با هزار جور بهانه و کلک و سند سازی خونه تو ازت بگیرن!گفتم والله من حوصله فکر کردن به این چیزا رو ندارم.بیان بگیرن بدنش به همون مردک کلاهبردار!

اومدم خونه و از گرما هلاک بودم.سریع رفتم حموم و دوش گرفتم و اومدم بیرون.ناهار درس کردم و خوردیم و بعدشم با ساشا نشستیم آلبومها رو نگاه کردیم و حرف زدیم.

الانم که اینجا در خدمت شمام.

لطفا در مورد مساله خونه کامنتی نذارید چون نمیخوام اصلا بهش فکر کنم و راجع بهش حرف بزنم.ممنون.

در مورد حرفهام از حجاب و پوشش،دوستام میدونن که من به شدت به حق آدما احترام میذارم.یعنی هیچ برتری نسبت به کسی که حجاب نداره به اونی که داره یا بالعکس،نمیبینم!آزادی یعنی هرکی حق  داشته باشه هرجور راحته و دوس داره،زندگی کنه و کسی واسه کسی تصمیم نگیره!پس نه به کسی بر بخوره،نه کسی ناراحت بشه!البته اگه اینجا کسایی هستن که میخوام مردمو به زور بهشتی کنن،لطفا تو رفتارشون تجدید نظر کنن!

دست به بلاک کردنمم که خوبه،میدونید دیگه!اینو واسه اونایی که هوس فحش دادن کرده بودن،گفتم!

ماه رمضونو از بچگی دوس داشتم!عاشق دعای سحرم و ربنای افطار.تو خونه پدریم،سحر و افطار خیلی مفصل برگزار میشد!جوری که واقعا دوس داشتیم سحر بلند شیم و سر سفره بشینیم!پدرم آدم مومنیه و علیرغم اینکه تو خیلی از موارد سخت میگرفت و حرف حرف خودش بود،ولی در مورد مسائل مذهبی اصلا اینطور نبود.واسه همینم هست که ما بچه ها همچنان ماه رمضون و دعاهاشو دوس داریم!

فکر نمیکنم واسه خدا فرقی کنه که اینی که داره دعا میکنه،چقدر مومنه یا نیست،پس به حرف بقیه توجه نکنید و هرچقدر دوس دارید با خدا حرف بزنید و  دعا کنید!نگید که دعای ماها مستجاب نمیشه!خدا بخواد دعایی رو مستجاب کنه،به خیلی چیزا توجه میکنه که مسلما ظاهر شما اونجا هیچ نقشی نداره!ولی هرچقدر ظاهرتون نقش نداده،دلتون نقشش پر رنگه!دلتونو صاف کنید.کسی رو آزار ندید.تا میتونید و از دستتون بر میاد بقیه رو شاد کنید و کمکشون کنید.

شما رو نمیدونم،ولی من به خدایی باور دارم،که خیلی خیلی بزرگتر از اون خدای سختگیر و مستبدیه که اینروزا برامون ترسیم میکنن.

من به خدای مهربونیها باور دارم!به خدایی که از شادی بنده اش شاد میشه!خدایی که تاب ناراحتی گناهکارترین بنده هاشم نداره.

به کوچیکی خودمون نگاه نکنیم.به بزرگی اونی نگاه کنیم که داره بهمون نگاه میکنه!

اینجا،خیلی وقتها از خیلیا ناراحت شدم.ولی حالا دیگه نیستم.همه رو بخشیدم.از ته قلبم بخشیدم.دوس ندارم کینه تو دلم جا بگیره!(البته که دنیای حقیقی و حساب کسایی که آزارمون دادن و میدن،جداست!پس اینقدر سنگ خانواده شوهر منو به سینه نزنید دلواپسان!)

ولی اینجا اگه کسی دروغ گفت یا بدی کرد یا ناراحتم کرد،یا هرچیز دیگه ای،بخشیدم.

خیلیاتونو که به اسم میشناسم،حتما دعا میکنم.شماهام اگه یادتون بود،ما رو لطفا دعا کنید.

واسه بقیه خوب بخوایم تا خدا هم خوبیها رو نصیبمون کنه.

دوستتون دارم

مواظب خودتون باشید

بای

روزهای مریضی!

سلام

خوبید؟خوش میگذره؟منم بد نیستم.یه کم بهترم.ولی گلو دردم اصلا خوب نشده متاسفانه و سرفه های شبانه خیلی اذیتم میکنه!حالا داروهامو دارم میخورم.ایشالله که زودتر خوب میشم.شوهری باهام دعوا میکنه و میگه چون استراحت نمیکنی خوب نمیشی!چه میدونم والله!شایدم حق با اونه!

پنجشنبه با ساشا رفتیم پیاده روی و بعدم رفتیم یه باشگاهی که ببینم واسه ساشا رشته خوبی پیدا میکنم بفرستمش یا نه.که ساشا گفتش فقط بسکتبال دوس دارم و اونجام نداشت!عوضش خودمو تو کلاس پیلاتس ثبت نام کردم!مربیشم بود.گفتم باردارم و اونم توصیه هایی کرد و گفت بعضی حرکات که فشار رو شکم میاره رک مبدلش رو بهت میدم ولی درنهایت مسوولیتش با خودته!گفتم اوکی!

اومدیم خونه و من از صبحش حالتهای مریضی رو داشتم!چند شبم بود که گلوم میسوخت و من شیر گرم میخوردم با عسل و آب نمک قرقره میکردم!هرچی شوهری میگفت بریم دکتر گفتم نه!گفتم یکشنبه نوبت دکترمه.اول ازش بپرسم میتونم دارو بخورم یا نه!بعدش میریم!

مدرسه ساشا چهارشنبه تعطیل شده بود و قرار شد جشن الفباشونو یکشنبه بگیرن.به ساشا قول داده بودیم به مناسبت تموم شدن مدرسه اش،براش جشن بگیریم.قرار شد خودش تصمیم بگیره چه جوری جشن بگیریم.اونروز گفتش که بریم سرزمین شگفت انگیز!گفتم باشه!هرجور تو بخوای!

پنجشنبه شب خوابیدیم و جمعه صبح با گلو درد شدید بیدار شدم و سر درد!شوهری گفت نریم بیرون و یه هفته دیگه میبریمش!گفتم نه!بهش قول دادیم!بعدم من کاری ندارم که!میشینم اونجا!خلاصه جمع و جور کردیم و رفتیم و ساشا و شوهری کلی ازین وسیله بازیهای ترسناک رو سوار شدن!خداروشکر هیچکدومشون مثل من ترسو نیستن!ولی ماشینهای کوبنده رو منم باهاشون رفتم.به این شرط که هیچکدومشون با من تصادف نکنن!خیلی حال داد.ناهارم باز به پیشنهاد ساشا رفتیم پیتزا خوردیم و ساعت دو،سه برگشتیم.نزدیک خونه رفتیم رای دادیم.چقدرم شلوغ بود سر ظهری!!!کلی وایسادیم تا نوبتمون شد.سرمم خیلی درد میکرد!خلاصه رای دادیم و اومدیم خونه و من دیگه افتادم!

شبش تا صبح از گلو درد و گوش درد نخوابیدم!همسایه طبقه پایینمون،خانمه تو آژانس کار میکنه.بهش گفتم که ظهر بره مدرسه دنبال ساشا.ازونطرفم با یکی از نماینده های کلاس صحبت کردم و خواهش کردم بعد از جشن ساشا رو پیش خودش نگه داره و هروقت آژانس اومد دنبالش،بده بیارنش خونه.آخه هرچی به شوهری گفتم تو بمون ساشا رو ببر جشن و بیار قبول نکرد و گفت تو با این حالت که نمیشه تنهایی بری دکتر!خلاصه که از صبح ده بار اینور و اونور زنگ زدم و هماهنگ کردم تا ساشا رو ظهر بیارن خونه.کلید خونه رو هم دادم دست مدیر ساختمون و به ساشا گفتم رسیدی خونه،زنگشونو بزن و کلید رو تحویل بگیر و بیا بالا.مدیرمون گفت بیاد خونه ما بمونه.گفتم نه.ساشا تو خونه خودمون راحت تره.

یکشنبه صبح حاضر شدیم و ساشا هم پیراهن سفید و شلوار و پاپیون مشکی پوشید و بردیمش واسه جشن.خودمم همراهش رفتم و باز با اون خانم نماینده صحبت کردم.گفت نگران نباشید.پیش خودم نگهش میدارم و آژانس که اومد و اسمشو گفت میدم ببرتش!گفتش صبحونه و ناهارم همینجا بهشون میدیم و کیک و پذیراییهای جشنم هست!تشکر کردم و رفتیم با شوهری دکتر.ویزیتم کرد و آزمایش و سونوی عربالگری رو هم دید و گفت خداروشکر مشکلی نیس!یه سری آزمایشات روتین و آزمایش و سونوی مرحله دومم برام نوشت.در مورد گلو دردم بهش گفتم و گفت،برو پیش متخصص داخلی و مشکلتو بگو و بارداریتم بگو.آنتی بیوتیکها و داروهایی هست که مشکلی واسه بارداری ایجاد نمیکنه!

سرم به شدت درد میکرد ولی شوهری اصرار داشت حتما حالا که اومدیم بیرون،بریم یه متخصص داخلی هم منو ببینه!رفتیم و معاینه کرد و گفت گوش و گلوت به شدت چرکی شده و سر دردهاتم به همین خاطره!دارو برام نوشت و رفتیم سر راه گرفتیم و اومدیم خونه.اونجا که بودم مدام د  تماس بودم تا وقتی که ساشا رسید خونه و خیالم راحت شد.خداروشکر...

اومدیم خونه و من که حالت تهوع داشتم و هیچ چی نمیتونستم بخورم.گفتم تو میخوای واسه خودت یه چی سفارش بده.گفت نه!الان خسته ام و میخوام بخوابم.بعدش یه چی درس میکنم و غروب میخوریم.منم یه کم خوابیدم،ولی سرفه اصلا امونم نمیداد!واقعا مریضی خره!خیلیم خره!اونم تو دوران بارداری که نمیشه دارو استفاده کرد!

دوشنبه باز شوهری نرفت سرکار و من همچنان رو به موت بودم!واقعا حالم اون دو سه روز بد بود!رفتیم آزمایشمو دادم و برگشتیم خونه و من تمام روز افتاده بودم!اصلا جون هیچ کاری رو نداشتم.من کم پیش میاد که اینجوری مریض بشم!داروهامو میخوردم و شوهری هم طفلی غذا درس میکرد و کارای خونه رو میکرد!

سه شنبه ولی بهتر بودم.البته که گلو و سرفه هام همونجوری بود،ولی وضعیت عمومی بدنم بهتر بود و انرژیم تا حدی برگشته بود!

شوهری رفته بود سرکار و سفارش کرده بود فقط استراحت کن تا خوب بشی!یادم افتاد که داروهایی که متخصص زنان برام نوشته رو نگرفتیم.رفتم داروخونه و خریدم اومدم.دوتا قلم داروی عادی،پرینیپالو قرص کلسیم،105 تومن!چه خبره آخه؟میگفت ایرانیشم داریم ولی اثر نمیکنه!!!خخخخخخ

اومدم خونه و حاضر شدم و ظهر رفتم باشگاه.اصلا این باشگاه رفتن و هیجانش باعث شده بود انرژیم برگرده!رفتم و مربیمم باز سفارشاتو بهم کرد.حرکاتش خیلی خوب بود.البته بعضیاشو به من مبدل میداد.خیلی ازم راضی بود و میگفا بدنت خیلی آماده است!بعدش اومدم خونه و رفتم دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون.ناهار لوبیا پلو درس کردم و خوردیم و دراز کشیدم تا بخوابم.ولی گلو درد نمیذاشت خوابم ببره!شب واسه شام عدسی گذاشتم.شوهری اومد و خوردیم و پدر و پسر باهم بازی کردن و منم دراز کشیده بودم.شب موقع خواب سرفه هام شروع شد.دیدم اینجوری شوهری نمیتونه بخوابه طفلی!پاشدم اومدم تو نشیمن دراز کشیدم و تا چهار و نیم صبح داشتم سرفه میکردم!گلوم به شدت میسوخت!از خیر خواب گذشتم و رفتم تو تراس نشستم.باد خنکی میومد.راستی سبزیهایی که کاشته بودم،کم کم دراومدن و من خیلی ذوقشونو دارم.روزی صد بار میرم میبینمشون.پیششون نشستم و بهشون دست کشیدم و باهاشون حرف زدم.

صبح شوهری که میخواست بره سرکار منو دید تو تراسم ترسید!گفتم تا میخوام بخوابم سرفه ام میگیره و بدتر اذیت میشم!گفت چرا بیدارم نکردی؟گفتم بیدارت میکردم چیکار میکردی؟اینجوری لااقل یکیمون بی خواب میشیم نه هردومون!گفت میخوای باز بریم دکتر؟گفتم نه!خوده دکتر گفت تا آخر باید داروهاتو بخوری.تازه بازم احتمال داره خوب نشی و باید بیای بازم دارو بنویسم برات.کلی هم سر صبحی دعوام کرد که بند نمیشی تو خونه و هی میری اینور و اونور!معلومه که خوب نمیشی!گفتم آخه گلو درد چه ربطی به بیرون رفتنه من داره!پاهام که درد نمیکنه!کلا مردا اگه غر نزنن انگار یه چی از مردونگیشون کم میشه!

شوهری رفت سرکار و منم دراز کشیدم و نیم ساعتی خوابیدم.بعدش موقع داروم بود و بیدار شدم و داروهامو خوردم و دیگه خوابم نبرد!ساشا بیدار شد و صبحونه خوردیم و گفتم بیا بریم پیاده روی!آخه هوا خوب بود.گفتم تا گرمتر نشده یه کم بریم قدم بزنیم.رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و نفس کشیدیم و بعدم برگشتیم خونه.میخواستم برم حموم ولی حال نداشتم.میذارم فردا بعده باشگاه میرم!

فعلا گفتم بشینم واسه شماها بنویسم که اینقدر عشقید و مهربون و دوس داشتنی!

کامنتهای پر مهرتونم خوندم و زودی جواب میدم و تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در پیش داشته باشید.

دلم مهمونی میخواد!دلتون نمیخواد منو دعوت کنید خونه هاتون؟!از بس از بعده عید فقط مهمون داشتیم و مهمونی نرفتیم،دلم میخواد بریم مهمونی!

مواظب خودتون باشید

باهم مهربون باشید و اینقدر به خودتون و بقیه سخت نگیرید

دوستتون دارم

بای