روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سفر شمال2

سلام دوستای خوبم.خوبید؟چقدر خوبه که شماها هستید و همراهیم میکنید!همه تونو دوس دارم و کلی آرزوهای خوب براتون میکنم.

تا یکشنبه براتون گفتم.اون روزم خونه بودیم و با خواهر و برادرا دور هم کلی خوش گذروندیم.هوا هم که محشر بود!!!یعنی وسط تابستون همچین هوایی معجزه است.درسته ما اصالتأ شمالی هستیم,ولی زیاد اونجا نبودیم.یعنی بابام مجرد که بود اومده بود تهران و بعد از ازدواجشم تهران زندگیشونو شروع کردن و ما بچه ها همه اینجا دنیا اومدیم و بزرگ شدیم.تا چند سال پیش که بابام بازنشسته شد و با یکی از دوستاش تو بابل یه کارخونه تأسیس کردن و چون بالاخره وطنشون بود و مازندران زادگاهشون بود,گفتن که بیایم شمال.مام اومدیم و من چند ماه بعدش نامزد کردم و بعد از ازدواجم باز برگشتم تهران!!!یعنی کلأ حدود یکی دو سال,اونجا زندگی کردم.واسه همین منم با دیدن بارونا و هوای اونجا مثل شماها ذوق زده میشم و برام عادی نیست.البته دیگه چون مامانم اینا اونجان,سالی چهار,پنج بار میریم شمال و چند روزی هستیم.

بله,داشتم میگفتم,هوا محشر بود و همگی رفتیم و زیر بارون قدم زدیم و کلی حال کردیم.میتونستم تو چشمای شوهری یه غم بدی رو ببینم که این

 خیلی آزارم میداد.مسلمأ ناراحتی و غمش واس

 پول نیست,واسه رفتار خانوادشه.دلشو شکوندن!

سعی کردم بهش تزدیک بشم و با لوس بازی و

 شیطنت حواسشو پرت کنم که تا حد زیادی هم

 موفق شدم.بعدش رفتیم بستنی گرفتیم و همون

 زیر بارون خوردیم و برگشتیم خونه .واسه ناهار

 مامانم ته چین گوشت و لازانیا گذاشته بود و

 عاالی شده بود .بعد از ناهار چون خواهرم و زن

 داداشم باردارن و کلی هم زیر بارون راه رفته بودنو مامانمم خسته بود,گفتم خودم ظرفها رو

 میشورم.شوهری اومد  و گفت منم کمکت میکنم!

باهم ظرفا رو شستیم و جابجا کردیم و رفتیم تو

 اتاق پیش بقیه.بعدش خوابیدیم و غروب شوهر

 خواهرم و داداش بزرگم,رفتن شرکت

 داداشم.شوهری و داداش کوچیکمم باهم رفتن

 پیش یکی از دوستاشون.من و زن داداشم و

 مامانم خونه بودیم.

رفتیم رو تراس نشستیم و خوراکی خوردیم و حرف زدیم.یه کمم با ساشا رفتم قدم زدم.

شب همگی برگشتن.بارون خیلی شدید شده بود,ولی هوا همچنان عالی بود.شام خوردیم و

 بازی کردیم و ساعت سه,سه و نیم خوابیدیم.

صبح شوهری رفتش بیرون کار داشت.منم یه سر رفتم بانک و برگشتم.ظهر شوهری اومد و گفتش

 بابام زنگ زد و گفت بیاید اینجا کارتون دارم.

گفتم,چیکار داره؟گفت,نمیدونم,ولی چون این چند روز اونجا نرفتیم,منم اون شب باهاشون

 بحث کردم,فهمیدن که ناراحتیم و احتمالأ قضیه پول رو حل کرده و میخواد مشکلاتو تموم کنیم!

گفتم,پس تو خودت برو,ببین چه خبره,بعدش بیا دنبال ما.گفت,نه دیگه باهم بریم که این قضیه بیشتر ازین کش پیدا نکنه!دیگه اصرار نکردم.

ناهار خوردیم و رفتیم خونه پدرشوهر.رفتیم بالا و دیدیم پدرشوهرم تنهاست.نمیدونم بقیه شون کجا بودن.شوهری ازش پرسید که چیکار داشتی؟گفت راجع به خونه است!

طبقه بالای برادرشوهر کوچیکه,مال ماست.پارسال مادرشوهرم میگفت شما که تهرانید و اینجا نیستید,این خونه رو خواهرشوهر کوچیکه بیاد بسازه و بشینه!!!!شوهری هم از لجشون همون فرداش مصالح آورد و نقشه کش آورد,نقشه کشید و بنا آورد و دیوارچینی اش رو انجام دادیم که چشم طمع از روی مالمون برداشته بشه!

حالا اونروز پدرشوهرم میگفت,یا پول بده خونه تو تکمیل کنم,که سر اینکارا متأسفانه نصف بیشتر پولا رو خودش برمیداره!,یا بذار خواهرت بیاد و واسه خودش اینجا رو بسازه!!!!

شوهری دیگه قاطی کرد و گفت,پول منو خوردید,خونه منم میخواید از دستم در بیارید!شما دیگه چه جور آدمایی هستید!خلاصه این گفت و اون گفت و دعواشون شد و داد و بیداد و....بعدشم شوهری بهم گفت,بریم.

اعصابش خورد بود و خیلی خیلی ناراحت بود.منم ناراحت بودم و ترسیده بودم.نمیدونستم چه جوری آرومش کنم.رفتیم خونه مامانم.داداش کوچیکم با تعجب نگامون کرد.یواشکی بهش گفتم,با باباش دعواش شده,چیزی ازش نپرسید و کاری بهش نداشته باشید.اونم به مامان و بابام گفت تا حواسشون جمع باشه.

شوهری ساشا رو برد تو اتاق بخوابونه.منم رفتم پیششون.ساشا که خوابید بهم گفت برو اون اتاق ببین بابا بیداره.رفتم دیدم بیداره و بهش گفتم.شوهری با بابا رفتن بیرون.من و خواهرم و شوهرش و زن داداشمم رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژگردی کردیم.من و خواهرم کفش خریدیم و زن داداشمم شلوار بارداری خرید.بعدشم رفتیم شرکت داداشم و عصرونه خوردیم و برگشتیم خونه مامان اینا.دیدم شوهری هم برگشته.پرسیدم,کجا رفته بودید,گفت هیچ جا,یه کم حرف زدیم.

شب بابام رفت تهران کار داشت.مام با بقیه طبق شبای قبل کلی بازی کردیم.یه کمم بزن و برقص کردیم  و مسخره بازی درآوردیم!

شب خوابیدیم و صبح ساعت نه و نیم بیدار شدیم.صبحانه خوردیم و حرکت کردیم سمت تهران .خواهرم اینا موندن که پنجشنبه بیان.به بابامم زنگ زدیم که گفت دیشب کارش تو تهران تموم شده و اومده ویلای دوستش تو دماوند.گفت,رسیدید زنگ بزنید,ببینیم همدیگه رو.دماوند که رسیدیم,ظهر بود,رفتیم همبرگر و سیب زمینی و سالاد و نوشابه خریدیم و با بابام تو یه پارک سر راهمون قرار گذاشتیم و ناهارو خوردیم.دیروز شوهری همه چیو واسه بابام تعریف کرده بود.بابام یه کم باهامون حرف زد و نصیحتمون کرد و بعداز ناهار بابام رفت باغ دوستش تا برگردن شمال و مام اومدیم سمت تهران.

رسیدیم خونه و ساشا از بعدازناهار خوابیده بود و وقتی رسیدیم تو پارکینگ خونه,بیدار شد!

اومدیم بالا و من مستقیم رفتم حموم و دوش گرفتم.تو راه با شوهری خیلی حرف زدیم.خیلی ناراحته بیچاره!اصلأ انتظارشو نداشت باهاش اینجوری رفتار کنن.

غروب شوهری خوابید و منم یه کم استراحت کردم و بعدش رفتیم بیرون خرید.خریدای تره باری و سوپری رو کردیم و ساشا رو بردیم پارک,من و شوهری هم نشستیم.اونجا شوهری گریه اش گرفت!نمیدونستم چی بگم...من اینجور وقتا قفل میکنم و اصلأ نمیتونم دلداری بدم.

گفت من چقدر کم شانسم مهناز.چهار روز رفتم مسافرت,ولی خانواده ام زهرمارم کردن!

درسته با خانواده منم بهش خوش میگذره,ولی مسلمأ نه اندازه خانواده خودش.میدونم که دوس داشت با خانواده اش,با داداشاش,خواهراش,بریم بیرون,تفریح خوش بگذرونیم!اینکه میبینه جداش کردن و واسش حساب کتاب میکنن,زجرش میده.

هیچی نگفتم,فقط دستشو گرفتم و گفتم به این چیزا فکر نکن.اصلأ دیگه راجع بهش خرفی نزنیم.نمیخوام بیشتر ازین ناراحت بشی.

دیدم حالش خوب نیست,ساشا رو صدا کردم و اومدیم خونه.واسه شام املت درست کردم.خوردیم و من خیلی خوابم میومد.شوهری گفتش من ساشا رو میخوابونم,تو برو بخواب.من خوابیدم و نفهمیدم اونا کی خوابیدن.

بعله.....اینم جریان چند روز مسافرت ما.

امیدوارم به شماها این تعطیلات خوش گذشته باشه.به منم خوش گذشت ولی واسه شوهری ناراحتم خیلی.اعصابمم همچنان خورده'!

بازم مثل همیشه,برامون دعا کنید.منم همیشه بهترینها رو براتون از خدا میخوام.

دوستتون دارم و خوشحالم که همراههایی مثل شما دارم.بووووس....بای




اولین پست از شمال

سلام به روی ماهتون.بازم همین اول ازتون بابت محبتهاتون و کمکهاتون ممنونم و یه تشکر ویژه دارم,از همه اون خاموشای عزیزی که به حرفم اهمیت دادن و روشن شدن.اینم واسه همه تون

این پست رو از,شمال میذارم و هوا به طرز وحشتناکی,خوبه!!!!یعنی هوای شمال رو نمیتونید ازین بهتر تصور کنید.واااااقعأ عالیه.البته یه مناطقی بارون شدید میباره,ولی سمت ما خیلی خنکه و دیروز یه نم نم بارونی میومد و بهشت شده بود هوا....

از جمعه صبح بگم که پنج بیدار شدیم و جمع و جور کردیم و پنج و نیم حرکت کردیم.چهل دقیقه بعد با پسرخاله و خانمش,همو پیدا کردیم و  سوارشون کردیم و راه افتادیم.توراه کلی حرفزدیم و خندیدیم.جاجرود یه نونوایی  تافتوتی داره که خیلی معروفه.یعنی اکثرأ میشناسنش اونایی که شمال زیاد میرن و مام همیشه ازش نون میگیریم و اون روزم خیلی  شلوغ بود.چندتا نون گرفتیم و پنیر و گوجه و  خیار و تنقلاتم خریدیم و یه جعبه شیرینی هم  داشتیم.رفتیم دماوند,یه جا نشستیم و صبحانه  رو خوردیم و حرکت کردیم.تو راه یکی دو جا هم وایسادیم و عکس گرفتیم.ساعت یازده رسیدیم و پسرخاله اینا رو پیاده کردیم و خودمونم ارمدیم خونه بابا اینا .نشستیم و چه حال خوبی داره خونه پدری!یعنی آدم واردش میشه,انگار از همه دنیا رها شده....

داداش وسطیه یه تردمیل خیلی حرفه ای خریده بود که یه ساعت بعد,نصاب اومد و نصبش کرد و یه خورده روش پیاده روی کردیم.داداش بزرگم و خانمش هم اومدن و خلاصه که خیلی خوب بود هوا هم که عااااالی بود.مامان و بابام روزه بودن.واسه افطاری حلیم و فرنی درست کرده بود و واسه شامم کوفته داشتیم که جاتون خالی خیلی خوشمزه شده بود.شبم که گفتش,فردا عیده و من از اینجا بهتون تبریک میگم.مخصوصأ روزه دارای عزیز.ایشالله نماز و روزه هاتون قبول باشه.

فیلمها رو دیدیم و شب ساعت سه خوابیدیم!

صبح ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.شوهری گفتش,بریم خونه بابام اینا.پا شدم حاضر شدم که زنگ زدن و خواهرم اینا اومدن.یه نیم ساعتی نشستیم و رفتیم سمت خونه مادرشوهر عزیز!!!!!

وقتی رسیدیم پدرشوهرم دم در بود و خواهرشوهر اینام,اون طرف خیابون تو ماشین منتظرش بودن.گویا مادر مادرشوهرم مریض بود و بیمارستان بود و مادرشوهر پیشش بود و الان همه داشتن میرفتن که اونو مرخص کنن و مادرشوهرم بیارن!!!!همون دم در با پدرشوهر حال و احوال کردیم و گفت,بیاید بریم بالا,شما بموتید,ما میایم.ولی گفتم,نه.ما میریم خونه برادرشوهری که بچه اش دنیا اومده,بعدأ میایم خونه تون.خلاصه اول یه پنج دقیقه ای رفتیم بالا خونه پدرشوهرم.خودشم اومد برادرشوهر بزرگه خونه بود و طبق معمول دراز کشیده بود و داشت تلویزیون میدید.مارو که دید اصلا بلند نشد و همونجوری سلام کرد که اصلأ تعجب نداشت!گفته بودم بهتون که روابط عمومی و ادبش در حد فقره مطلقه!!!!شوهر خواهرشوهرم و پسرش هم اومدن و خود خواهر شوهر,تو ماشین نشست و نیومد!

خلاصه یه پنج دقیقه ای نشستیم و رفتیم در روبرو خونه برادرشوهر!

پدرزن و مادرزنشم از دوماه پیش,همچنان خونه شون بودن!!!!کلأ اینا یه ماه میرن خونه خودشون و دو ماه خونه دخترشونن!!!!حالا مامان بابای من سالی دو شبم به زور میان!بگذریم.  ....

رفتیم حال و احوال و جاری تو اتاق بود.بچه رو آوردن و دیدیم و تبریک گفتیم و جاری,ده دقیقه بعد اومد!!!!!چند دقیقه ای نشستیم و جاری بچه رو گرفت و به بهونه شیر دادن,باز رفت تو اتاق.دوس نداشتم اونجا بمونم,از طرفی هم دوس نداشتم برم خونه پدر شوهر و ریخت اون یکی رو بینم!

به شوهری گفتم,تا داداشت اونور تنهاست,برو و باهاش خرف بزن.پاشد و رفت.منم همونجا بودم و دیدم از جاری خبری نیست.برادرشوهرم و مامان و بابای جاری پیشم بودن.رو به برادرشوهر گفتم,انگار خانمت خیلی با وسواس ساعت شیر دادن بچه اش رو انتخاب میکنه!!!!!گفت,نه آخه شیر نخوره,لج میکنه.بعدشم گفت,خب تو برو اونور پیشش!!!!گفتم,معمولأ میزبان میاد پیش مهمون و یه کم زد به شوخی و خنده و ماست مالیش کرد.بعد از ده دقیقه شاهزاده خانم تشریف فرما شدن,که من اصلأ نگاشم نکردم.واسه بچه اش گوشواره خریده بودیم,دادم ساشا برد داد و شروع کرد به تشکر کردن که من جوابشو ندادم و فقط,جواب برادرشوهرو دادم.

بعدش حرف پوله شد و برادرشوهر زد به مسخره بازی و منم گفتم,من تا حالا حساب تو رو از خانواده ات جدا میکردم,تازه فهمیدم,تو اگه ازشون بدتر نباشی,بهترم نیستی!!!!

تو و خانمت,تا وقتی پولتونو میخواستید,هر روز با ما در تماس بودید,ولی از وقتی سهمتون رو گرفتید,یکبارم سراغ مارو نگرفتید,یا پیگیر پول ما نشدید.که دستپاچه شدن و تند تند,زن و شوهر,شروع کردن به ماست مالی کردن و توجیه کردن که من گفتم,اصلأ نمیخوام دیگه حرفشو بزنم.اینجام اومدم فقط به خاطر تبریک تولد بچه تونه,وگرنه راجع به پول هیچ حرفی ندارم!بعدم بحثو عوض کردم و یه کم از چیزای دیگه حرف زدم و پاشدن رفتم ببینم شوهری حرف زده یا نه.دیدم رو مبل روبروی داداشش که همچنان درازکش بود,نشسته و سرشو گرفته تو دستاش.صداش کردم,سرشو آورد بالا و گفت,بریم!!!!

پاشدیم,خداحافظی کردیم و ساشا رو گرفتیم و اومدیم خونه مامانم.شوهری گفتش,تو عمرم آدم به این بی منطقی ندیدم!پول همه رو داده,حتی پول مامانمو که یه زن خونه داره و نیازم نداره,داده و مال منو نمیده.میگه دو میلیون از پولتو دادم به بابا!!!زنگ زده به باباش,میگه واسه چی دو تومن از پول منو گرفتی؟میگه,بهم بدهکار بودی!پرسید,کی؟واسه چی؟

میگه,از قبل,بودی,تو یادت نیست!!!!!!!

شوهری هم برگشته بهش گفته,فرضأ که بدهکار بودم,مگه من صغیرم یا کم عقلم که شما سرخود از پول من برداشت میکنید,بدون اینکه بهم بگید.به من پولمو میدادید,خودم اگه بدهی داشتم,میدادم!!!!ولی واسه آدمهای بی منطق و نفهمی مثل اینا این حرفها معنی نداره!

خلاصه,سرتون رو درد نیارم,برگشتیم خونه مامانم و شوهری گفتش غروب که مامانم اینا اومدن,میرم و باهاشون حرف میزنم....خودشم میدونه بی فایده است,ولی بازم داره دست و پا میزنه!

ناهارو خوردیم و رفتم حموم و خوابیدیم.برنامه چیدیم,غروب بریم خزرشهر و جاده کناره!شوهری گفت,من نمیتونم بیام و باید برم اونجا حرف بزنم.تو برو باهاشون.غروب شوهری رفت و ما هم ساعت هشت راه افتادیم که بریم.زنگ زدم,گفتم ببینم اگه شوهری کارش تموم شده,اونم باهامون بیاد,که گفت,از وقتی اومده,مامانش خوابه و بابا و داداششم بیرونن و هنوز حرف نزده!!!!!!

خلاصه رفتیم و جاتون خالی,خیلی خوش گذشت.البته من ذهنم اینقدر درگیر بود که زیاد نمیتونستم,بی خیال باشم و تفریح کنم.ولی به هر حال خوب بود.ساعت حدود یک اومدیم خونه و تازه رسیده بودیم که شوهری هم اومد.خیلی خیلی ناراحت بود!هیچی ازش نپرسیدم و گفتم بذار آروم بشه,بعدأ.با بچه ها کلی گفتیم و خندیدیم و بازی کردیم و دیگه آخرش,شوهری روحیه اش بهتر شده بود!

موقع خواب رفتیم تو اتاق و ازش پرسیدم چی شد؟حوصله و اعصابشو ندارم که براتون بگن,چیا گفته و چیا شنیده.فقط اینقدری بگم که دعواشون شده و هرچی تونستن بهش گفتن و آخر سرم برادرش گفته,اصلأ ازت خوشم نمیاد و دوس ندارم پولتو بدم.برو شکایت کن!!!!!!مامانشم گفته,اینقدر داداش بیچاره تو سر دوزار پول حرص نده!!!!!!باباشم که اون دو تومنو گرفته بود و بهش میگفت,چقدر عجله میکنی,حالا هروقت تونست میده دیگه!!!!!!!!!!

منطقشون تو حلقم!!!!!

هیچی دیگه نگفتم و فقط خوابیدیم!

دیگه اصلأ نمیدونستم چی بگم!صبح بیدار شدم دیدم ساشا بیدار شده و رفته اون اتاق پیش مامانم.شوهری هم بیدار بود.رفتم بغلش و تا اومدم حرفی بزنم,گفت,تو رو خدا هیچی نگو!نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم!با داداشم کاری ندارم,ولی اونا هرچقدرم بد باشن,مامان و بابامن و نمیتونم قیدشون رو بزنم!نمیدونم,شاید حق داره....هیچی نگفتم و فقط بغلش کردم.

میدونم وقتی میگه نمیشه قیدشون رو زد,یعنی باید بریم خونه شون!باید بریم,ولی دلم ازشون چرکینه و نمیبخشمشون!به شوهری هم گفتم و چیزی نگفت!

بعد از صبحانه,رفتیم تو حیاط و ساشا و شوهری و بابام داشتن فوتبال بازی میکردن که باباش بهش زنگ زد و گفت,ما اومدیم جنگل فلان جا,شمام بیاید,میخوایم کباب درست کنیم!!!!!!

یعنی این خانواده به طرز فاجعه باری بی رگ و بی غیرتأ.امروز همدیگه رو میشورن و میبندن به فحش و بد و بیراه,یه ساعت بعد,همچین رفتار میکنن که انگار نه انگار,چیزی شده!

ایندفعه هم همینجوری بود.شوهری گفت,ما نمیایم,کار دارم!بعدشم خداحافظی کرد و قطع کرد.بعد پدرشوهر  به گوشی من زنگ زد!گفتم,من واقعأ نمیفهممتون.پولمونو که پسرتون خورده و یه لیوان آبم روش,شوهرمم که دیشب بستین به توپ!حالا چی میگین؟میگه,اینا رو ولش کن,بیاید کباب بخوریم!!!!!!!!خداحافظی کردم و قطع کردم,چون واقعأ حرفی نداشتم که بزنم!

میدونم که شوهری همین بعدازظهر و فردا میگه بریم اونجا و به رومون نیاریم که چیزی شده!

خسته ام....فکرم خسته است....دوس نداشتم دیگه چشمم بهشون بیفته!نمیدونن چه جوری تحملشون کنم!!!!

الان دیگه باید برم,فکرم خیلی درگیره.برام دعا کنید...

برام آرامش بخواید....

همه تون رو دوس دارم و به دوستیتون افتخار میکنم.

بای

دلشوره

سلاااااااام به همه دوستای خوب و با معرفت خاموش و روشن خودم!البته من دوس دارم همه تون روشنه روشن باشید!من اصلأ آمار برام مهم نیست,ولی برام مهمه که نظراتی که هست,طبق آمار بازدیدکنتده ها باشه.یعنی کسایی که زحمت میکشن و وقت میذارن و منت سر من میذارن و اینجا رو میخونن,که من خیلیم ازشون ممنونم,یه زحمت بیشتری بکشن و نظراتشونم برام بذارن.چون همیشه دوس دارم نظرات همه آدمها رو بدونم.چه اونهایی که مخالفن,چه اونایی که موافقن.چه اونایی که از نوشته های من خوششون میاد,چه اونایی که بدشون میاد!چون مخالفت و حتی دشمنی,خیلی بهتر از بی تفاوتیه!تو پست قبلم گفتم,من اصلأ آدمهای بی تفاوت و ممتنع رو درک نمیکنم!به هرحال دست گل همگیتون درد نکنه.

عاقا دیشب,ازون شبای لعنتی طلسم شده بود که من بی دلیل خوابم نمیبرد!یعنی من متنفرم ازین حالت.ساشا که ظهر نخوابیده بود و ساعت یه ربع به ده رفت رو تختش دراز کشید و براش کتاب خوندم و خوابید.من و شوهری هم پایتخت رو دیدیم و کلی خندیدیم.بعدش نشستیم و راجع به این تعطیلات پیش رو حرف زدیم که بریم شمال یا نه!نمیدونم گفتم یا نه,ما خانواده هامون شمالن.

از یه طرف دوس دارم برم و دلم واسه خانواده ام تنگ شده و اونام روزی ده بار زنگ میزنن که بیاید.ولی از طرفی هم میدونم اگه بریم,باز سر این پول لعنتی بحث درست میشه و من و شوهری بینمون دعوا و درگیری میشه!حالا دیشب میگفت,رفتیم,من میرم و مثل آدم باهاش حرف میزنم و تکلیفمونو معلوم میکنم!ولی خودشم میدونه که این کارو نمیکنه!!!!آقا من نمیدونم چه سریه,تا پامونو میذاریم تو جاده شمال و میرسیم به اون نواحی,این شوهری من صدوهشتاد درجه عوض میشه!!!یعنی میشه پسر مامانش و همه چیم فراموش میکنه!!!دیشب دو ساعت باهم حرف زدیم و گفتم,تا پولو نگرفتی من پامو اونجا نمیذارما!میگه,چه ربطی داره آخه!پول ما رو داداش من نمیده,چرا ما خونه بابام نریم؟!میگم خب اونام ازش دفاع میکنن و هواشو دارن!بدبختی اینه که برادرشوهر کوچیکه من که خیلی خیلی خودش و زنش زرنگن ماشالله,تازه بچه اش دنیا اومده و نمیشه که نریم خونه شون و بدبختی بزرگتر اینه که خونه برادرشوهر و پدرشوهر من,تو یه ساختمونه و دراشون روبه روی همه!یعنی اگه بخوامم,نمیتونم نرم خونه پدرشوهرم!  

تو رو خدا,باز نگید ده تومن پول چه ارزشی داره و چرا به شوهرت فشار میاری و مسافرتتون رو خراب میکنی!

به خدا قسم اگه رفتارشون مثل آدم بود,قید صد برابر این پولا رو میزدم و اینقدر حرص نمیخوردم!

رفتارشون,بی خیالیاشون,فرق گذاشتنای از زمین تا آسمونشون ,توهینهاشون,مخصوصأ رفتار غیر قابل تحمل برادر شوهر بزرگه,نمیذاره که بی تفاوت باشم.

یه چی بهتون میگم,خودتون قضاوت کنید.من یه خواهر شوهر دارم که با یکی شراکتی,بانک دارن.تازه شوهرشم کار صنعتی داره که درآمدش خیلی خیلی زیاده.یعنی واااقعأ وضعشون عالیه.حالا پریشب همین خانم پولدار,به شوهرم پیام داده که میخواستم برم قسطمو بدم,یادم افتاد تو بدهیتو ندادی.بی زحمت بده تا ببرم.شوهری هم گفته,من یادم نمیاد,حالا بگو چقدره,برات بفرستم.گفتش,یازده هزار تومن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

تو رو خدا باورتون میشه؟!من هر روز که ساشا رو میبرم کلاس,فقط شیش هفت تومن پول خوراکیها و این چیزاش میشه!اونوقت اینا که میلیونرن,پیام داده که تو یازده هزار تومن بدهکاریتو بده بهم!!!!!من مامانم اینا که اگه پولی قرض بدن,عمرأ پس نمیگیرن,ولی اگه مثلأ داداشام پونصد,شیشصد تومن قرض داده باشن,بعده کلی معطلی باید با التماس پسشون بدیم!حالا اینا......

حالا جالبش اینه که وقتی من به شوهری گفتم,میگه خب پولشه,حقشه!!!!!

شوهری من مثل کوه پشت سر خانواده اش وامیسته و از همه کاراشون تمام قد دفاع میکنه ولی اگه خانواده من دستشون رو تا آرنج تو عسل کنن و بذارن تو دهنش,بازم گاز میگیره و یه ذره اقرار نداره!خانواده شوهرم,بیشترین پولی که تا حالا بهش قرض دادن,که اونم یکی دو بارم بیشتر نبوده,صد تومن بوده که اونم سر موقع بهشون پس داده!اونوقت تا تقی به توقی میخوره از خانواده من پول قرض میگیره و آخرشم منو دق میاره تا پس بده و بیشتر وقتام که یا اونا نمیگیرن,یا اینقدر لفتش میده که دیگه اونا از خیرش میگذرن!

حالا با این شرایط که اونا از ده هزار تومن که به فقیرم آدم روش نمیشه بده,نمیگذرن,چرا من باید از ده میلیونم بگذرم!!!!!

فقط و فقط به خاطر کارهاشون و رفتاراشون و اینجوری حساب و کتاب کردناشونه که اصرار دارم پولمونو بگیرم.

چهار پنج سال پیش,شوهری من دو تومن پول واسه کاری دست یکی از دوستای من داشت,یعنی دست داداش دوستم.دو ماه پولشو دیرتر داد,خودش زنگ زد و اینقدر هر روز پیگیر شد تا دختره از خودش پولو داد بهش!حالا بگذریم که چقدر منو حرص میداد هر روز!

حالا همین آدم,یک ساله که داداشش پولشو نمیده و عین خیالشم نیست!اگه یه نفر نسبت به پول و قرضی که میده بی تفاوته باید نسبت به همه اینجوری باشه,نه فقط نسبت به خانواده خودش!

شوهری من وقتی به خانواده اش میرسه,زبونش کاملأ قفل میشه!

میدونم که این مسافرت شر به دنبال داره!

دلم شور میزنه ولی باید بریم و هرجور که میتونم این آدمو هول بدم تا بره از حقش دفاع کنه.میدونم که خیلی سخته و با شرایط شوهر من,شایدم غیر ممکنه,ولی باید تلاشمو بکنم.

دیشب بهش گفتم اگه بازم نتونی از حقت دفاع کنی,همونجا پیش خانواده ام میمونم و دیگه برنمیگردم!!!!

اگه دیدید پستای بعدی رو از خونه بابام گذاشتم,تعجب نکنید!!

خلاصه دیشب با اخم و تخمای من و باشه,چشمای شوهری گذشت و تا چهار صبح غلت زدم و خوابم نمیبرد.صبحم ساعت هشت بیدار شدم و نرمشهای پریا رو انجام دادم و به ساشا صبحانه دادم و بردمش کلاس زبان.بعدشم رفتیم باشگاه.پنجشنبه ها کلاساش پشت همه.

اومدیم خونه و من از گرما هلاک بودم.سریع رفتم حموم و ساشا رو هم شستم و اومدیم.خاله ام زنگ زد که اگه میاید شمال,پسرش و نامزدشم بیاریم با خودمون.گفتم احتمال زیاد میایم,بهش بگو باهام هماهنگ کنه.زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم و گفت میریم و گفتم پس بعدازظهر زودتر بیا تا بریم یه تیکه طلا واسه بچه جاری بخرم!بعدشم بازم یه خلاصه ای از حرفای دیشبو بهش یادآوری کردم و اونم زد به مسخره بازی و شوخی و سر و تهشو هم آورد.حوصله ناهار درس کردن نداشتم .زنگ زدم پیتزایی که گفت ماه رمضونا,ظهر پیک نداریم و منم حال نداشتم تو این گرما برم تا اونجا.پس تنبلانه,نیمرو درس کردم و خوردیم و پسرخاله هم تو تلگرام بهم پیام داد و قرار شد شب شوهری بهش زنگ بزنه و ساعت حرکتمون رو باهم هماهنگ کنیم.

الانم که در خدمت شمام و دارم پستی سراسر انرژی منفی و نگرانی و دلشوره رو مینویسم!!!!

البته الان حالم خوبه ها...هم ورزشمو کردم,هم صبح یه ساعتی قر دادم و رقصیدم,پیاده روی هم که رفتم,حمومم که رفتم و الان سرحال و خوشحال و خوشگل,موشگل, و لبخند به لب دارم براتون مینگارم.ولی از مسافرت و تصور اتفاقاتش و شوهری که هیچوقت نمیشه رو حرفاش حساب کرد,نگرانم و دلشوره دارم.راستی امروز دوباره از کمیته امداد زنگ زدن و یه سری توضیحات دیگه دادن تا مطمین بشن,رو حرفمون هستیم و هنوزم میخوایم حامی بشیم یا نه.که گفتم بله,همچنان رو حرفممون پابرجا هستیم!ایشونم یه سری توضیحات داد و منم سؤالامو پرسیدم و جواب دادن و گفتن بعد از تعطیلات تماس میگیرن و مشخصات بچه و شماره حساب و این چیزا رو میدن و به خواست خدا این کارم انجام میشه!

با اجازه تون من دیگه برم و به کارام برسم.اگه تونستم از شمال براتون پست میذارم و در جریان اتفاقات قرارتون میدم.شایدم ازین به بعد از شمال در خدمتتون باشم!!!!

برام دعا کنید و از خدا بخواید کمکم کنه .منم واسه همه تون دعا میکنم.

مواظب خودتون باشید.تعطیلاتم بهتون خوش بگذره.

دوستتون دارم.بای

خودم و خودم

سلام به همگی!خوبید؟چه میکنید با گرما؟!

راستش دقیقأ نمیدونم میخوام چی بنویسم.یعنی من واسه همه کارام همینجوریم!دشمن قسم خورده برنامه ریزی ام!!!!اصلا و ابدا نمیتونم با برنامه ریزی پیش برم!موقع نوشتن اینجا هم فقط یه موضوع تو نظرم هست و طبق اون شروع میکنم بعدش دیگه ناخواسته کشیده میشم به موضوعهای دیگه...

امروزم فقط دلم میخواست بنویسم و چون چیزی تو نظرم نبود,گفتم یه کم از خودم بگم...

من خیلی زیاد رک گو هستم و معمولأ هر جا تو هر موقعیتی,نظرم رو میگم و اگه بهش اعتقاد داشته باشم,حتمأ سر حرفم وای میستم.مگر اینکه کسی با دلیل قانعم کنه که حرفم اشتباس و اونوقت حتمأ حرفشو قبول میکنم.انتقادپذیرم هستم.ولی دروغ چرا,بعضی جاها و تو بعضی مواقع دیکتاتور و انتقادناپذیرم میشم!!!شدیدأ احساساتیم,ولی کسایی که باهام برخورد دارن و زیاد بهم نزدیک نیستن,بیشتر منو یه آدم جدی و سختگیر میدونن.ولی واقعیت اینه که من خیلی زیاد احساسی هستم و اشکم همیشه دم مشکمه!اگر کسی بدترین کارها رو هم در حقم کرده باشه,با کوچکترین عذرخواهی یا پشیمونی که ازش ببینم,سریع همه چیو فراموش میکنم.البته خیلی جاها سعی میکنم بیشتر منطقی باشم تا احساسی.

بچه دوم خانواده هستم و یه خواهر بزرگتر دارم که متأسفانه هیچوقت رابطه مون خوب نبوده.البته بعد ازدواجمون بهتر از قبل شدیم.

بابای من خیلی خیلی سختگیر بود و همیشه حرف حرف خودش بود!ولی خب الانا که دیگه سنشون بالا رفته هیچ اثری ازون مرد دیکتاتور سخت گیر توش نیست و خیلی خیلی مهربون شده!ولی خب اونروزا واقعأ سختگیر بود.چون تو کارخونه کارگرای زیادی زیر دستش بودن,خونه هم که میومد,میخواست مثل اونا به مام دستور بده!ولی من از اول روحیه خیلی آزادی داشتم که هنوزم دارمش.یعنی به هیچ عنوان نمیتونم تحت سلطه یا امر کسی باشم.البته این مسأله واسه سرکار رفتنم خیلی مشکلساز شده بود,چون من اصلأ نمیتونم کسی رو به عنوان رییس بالای سرم قبول کنم و اگرم اجبارأ رییسی دارم,رفتارش نباید با من در حد زیردستش باشه!!!!شاید به نظرتون خیلی مغرور و خودخواه بیام,ولی بالاخره این یکی از بزرگترین ویژگیهای منه!البته اینجوری نیست که خودم رو برتر بدونما...فقط نمیتونم امو و نهی کردن کسی رو تحمل کنم و بیشتر دوس دارم خودم به بقیه برنامه بدم و مدیریت کنم!!!!کارهایی که داشتم هم,سعی میکردم بیشترشو طبق برنامه خودم پیش ببرم و چون خوب انجامشون میدادم,کسی با این اخلاق غد بودنم مشکل نداشت تو محیط کار.به هر حال هرکسی یه اخلاقی داره و منم اینجوریم.البته خودم اینو نکته منفی تو اخلاقم نمیدونم.

این اخلاق من باعث شده بود که مدام با بابام تو جنگ و دعوا و کشمکش بودم!'!!یعنی همیشه خدا منو بابام باهم درگیر بودیم!حالا اون خواهرم دقیقأ نقطه عکس من بود!!!!اونم خیلی از توقعهاش با بابام مخالف بود,ولی اصلا و به هیچ عنوان با بابام مخالفت نمیکرد!!!!خلاصه که عزیز دل بابا بود و منم بچه ناخلف خانواده!!!!!آخرشم این خواهرم به همه چیزهایی که میخواست,میرسید,ولی سیاست داشت دیگه....

من شیطون بودم و خونه بند نمیشدم!از همون اول چاق بودم!اول که میگم,منظورم نوزادیمه!شانسه دیگه!!!!ولی من هیچوقت با اندامم مشکل نداشتم.همیشه فکر میکنم زیادی اعتماد به نفس دارم,ولی واقعأ از خودم راضی بودم و خودمو خوشگل میدیدم.فکر میکنم آنا بود که یه پستی داشت راجع به اینکه عقیده درونی آدم راجع به خودش رو دیگرانم اثر میذاره.این در مورد من کاملأ صدق میکرد.فکر میکنم دیگرانم منو همونجوری خوشگل و خاص میدیدن که من میدیدم و توجهی به اندامم نداشتم.یعنی هیچوقت با کسی روبرو نشدم که حس کنم این قضیه براش مهمه,نه دختر,نه پسر!

دوست پسرامم احساس میکردم,منو همونجوری میبینن که خودم میدیم.دختر جوگیر و خودشیفته ای نبودم و اتفاقأ اگه تعریف از خود نباشه,باهوشم هستم!یعنی خیلی زود آدمها رو میشناسم و میفهمم چه جوری فکر میکنن.

واسه همین اولین باری که تصمیم گرفتم رژیم بگیرم,خیلی اتفاقی برام مثل یه بازی بود.دوستم خیلی چاق بود و باهم رفته بودیم مطب دکتر تغذیه و دکتره داشت براش راجع به کالریها توضیح میداد و این دوستم هیچ چی متوجه نمیشد و دکتر بیچاره هزار بار همه چیو واسش توضیح میداد.من جاهاییش رو که میفهمیدم براش میگفتم!از مطب که اومدیم بیرون دوستم شروع کرد به اینکه این دکتره چرت میگه و اصلأ اینجوری آدم لاغر نمیشه و ازین حرفها!!!من چون آقای دکتر,دوست پسرم بود,البته به دوستم نگفته بودم,چون زیاد باهاش صمیمی نبودم و بیشتر همکار بودیم,تا دوست.سعی کردم ازش تعریف کنم و بگم که کارش خوبه و ازین حرفها,ولی زیر بار نمیرفت!بعدش بهش گفتم,اصلأ باهم رژیم میگیریم و ببینیم نتیجه میده یا نه!یه شرط سنگینم بستیم که مجبور بشیم همه تلاشمونو بکنیم!بعد برگشتیم مطب جناب دوست و ازش خواستیم به منم برنامه بده!خلاصه رو حساب کل کل با دوستم و حفظ آبروی دوست پسرم,چهار ماه برنامه اش رو اجرا کردم و از هشتادوپنج کیلو,شدم شصت و پنج کیلو!!!!من قدم صدوهفتاده و خداییش مانکن شده بودم!!!!بگذریم ازینکه دوستم یک گرمم کم نکرد و بعدأ اعتراف کرد که اصلأ برنامه رو رعایت نکرده!

این قضیه که بهتون گفتم,مربوط میشه به بیست و دو,سه سالگیم!یعنی تا اون موقع حتی به فکر اینکه شاید لازم باشه وزنمو کم کنم هم نیفتاده بودم.یعنی اعتماد به نفس داشتم در حد المپیک!!!!

بعدشم که ازدواج کردم و جریانشو براتون گفتم تو پستای قبلیم.

نمیخوام راجع به زندگیم بگم,میخوام از خودم بگم که یه جاهایی تغییر کردم و یه جاهایی هنوز خود سابقم موندم.خصوصیاتی که هنوز باهام هستش و باقی مونده,همون روحیه آزاد و بلندپروازانمه.هنوزم همونجوری آزاد و بی پروام و حرف زور تو کتم نمیره.هنوز حرفمو و نظرم رو همه جا مطرح میکنم و توضیح میدم راجع بهش.البته اینکه واسه خودم و نظرم ارزش قایلم,شامل حال بقیه هم میشه و من واسه نظر همه ارزش قایلم.شما دوستای وبلاگیم,دیدید که من اکثرأ رو پستاتون کامنتای طولانی میذارم و بعضأ رو بعضی از پستها چند بار کامنت میذارم و توضیح میدم.این یعنی اینکه من از حرفها و نوشته های هیچکی بی تفاوت نمیگذرم و براش وقت میذارم و روش فکر میکنم.اصولأ با آدمای خنثی و بی تفاوت یا اونایی که هرطرف باد میاد,اونام همونطرفی میرن,به هیچ عنوان آبم تو یه جوی نمیره.گرچه معمولأ و اکثر مواقع اونا کارشون خیلی بهتر و راحت تر از من پیش میره و من عقب میمونم!

آره داشتم میگفتم که این روحیاتمو و عزت نفسمو و روحیه مدیریتیمو این چیزا رو هنوزم به همون شدت دارم.ولی اون بی خیالی و رضایتی که اون موقع داشتم رو ندارم!من الان اصلأ راضی نمیشم.البته قبلنم بلندپرواز بودم,ولی شرایط موجودم اینقدر آزارم نمیداد و کم کم به چیزی که میخواستم میرسیدم.تو رشته های موردعلاقه ام,حسابداری و ریاضی,رفتم دانشگاه و مدرک گرفتم.دوره های دیگه ای که دوس داشتم,مثل گرافیک,طراحی,آرایشگری و چندتا چیز دیگه رو هم آزاد گذروندم و مدرک گرفتم.به هیچ هنری هم غیر از آرایشگری و آشپزی از اول علاقه و استعداد نداشتم و دنبالشم نرفتم.اون موقع اینجوری بودم که دنبال چیزی که میخواستم میرفتم و به دست میاوردم و خوشحال بودم!من الان اون رضایته و خوشحالیه رو کم دارم!

شوهرم و پسرم رو دوس دارم ولی اصلأ راضی نیستم.حس میکنم میتونستم خیلی زندگی بهتری داشته باشم!میدونم الان تو این زندگیم و نباید برگردم و به گذشته نگاه کنم,ولی هرجوری که فکر میکنم این زندگی رو جوری تغییر بدم تا راضی بشم,نمیشه!زندگی بدی ندارم.خونه و ماشین داریم و درآمدمونم بد نیست.ولی این زندگی اون چیزی که میخواستم نیست!هروقت چیز دیگه ای میخوام و بهش میرسم,میبینم هنوز راضی نیستم و حتی خوشحالمم نمیکنه!!!!اصلأ نمیدونم با چی راضی میشم,با چی خوشحال میشم!شب قدر بیدار موندم ولی مثل همه اون دفعاتی که میخوام دعا کنم,بازم سردرگم شدم و نتونستم هیچی واسه خودم از خدا بخوام و فقط واسه دوستام و هرکسی که میشناختم دعا کردم و اصلأ نمیدونستم که باید چی واسه خودم بخوام!هیچوقت نمیتونم واسه خودم دعا کنم و بگم فلان چیزو بهم بده!چون خودمم نمیدونم چی میخوام و این نارضایتیم دقیقأ از چیه!واسه همینه که همیشه واسه شماها تو کامنتهام آرامش خواستم.چون آدم وقتی تو زندگیش به آرامش میرسه,که به چیزایی که خواسته,رسیده باشه و راضی باشه.متأسفانه من اون آرامش رو ندارم!من حتی دیگه از خودمم راضی نیستم!چندسالی با همون وزن موندم,ولی بعدش غذا خوردنای عصبی ام شروع شد و دوباره چاق شدم!و الان دیگه اونجوری نیس که خودمو همینجوری که هستم قبول داشته باشم و دوست داشته باشم.الان واقعأ از اندامم ناراضیم و از خودم بابت اینهمه بی اراده گی ناراضی و شاکیم!شوهرم بهم میگه تو خوشگلی و همینجوریشم واسه من جذابی!هنوزم اینقدر باهوش هستم که بفهمم دروغ نمیگه و واقعأ همینجوری قبولم داره و ناراضی نیست.ولی حرفای اونم باعث نمیشه خوشحال بشم!

دیگه مثل اون موقعها احساس نمیکنم که فقط کافیه من اراده کنم,اونموقع همه کار میتونم بکنم و هیچ کاری نشد نداره!الان دیگه حس میکنم ضعیف شدم و حتی توان کوچکترین تغییری تو خودم یا زندگیم رو ندارم!و خدا میدونه چقدر این حس بدیه.....

خیلی چیزای دیگه ای هست که میخواستم بنویسم,ولی خیلی طولانی میشه و فکر کنم از حوصله شما خارج باشه.شاید بعدأ اونا رو هم نوشتم!

دوستتون دارم و بازم واسه همه تون از خدا آرامش میخوام!بای

دستهای مهربون

سلااااام به روی ماه همه تون!خوبید؟امروز شنبه است و من با اینکه ساشا کلاس نداشت,ولی ساعت هشت و نیم بیدار شدم.البته همیشه همین موقع ها بیدار میشم,ولی تا یکی دو ساعت بعدش تو تختم میمونم و بلند نمیشم!ولی تصمیم گرفتم,از امروز وقتی بیدار شدم,دیگه الکی دراز نکشم!ساشا هم بیدار بود و دوتا از ماشینهاشو آورده بود رو تخت ما و داشت بازی میکرد .یه کم باهم بازی کردیم و آهنگ گذاشتم و رقصیدیم.خلاصه حسابی خوابمون پرید و سرحال شدیم.دست و رو شستیم و یه لیوان آب خوردم و به ساشا گفتم,الان صبحانه میخوری,که گفت,نه سیرم!معمولا با اینکه زود بیدار میشه,ولی صبحانه اش رو یه ساعت بعد از بیدار شدنش میخوره.

دیروز بالاخره بر تنبلی چند ماهه ام غلبه کردم و یخچال رو تمیز کردم!دیگه اینقدر فریزرش برفک زده بود که کشوهاش باز نمیشدن.شوهری گفت,بذار باهم تمیز کنیم,تنهایی سخته.گفتم,نه تو یه کار دیگه بکن,من خودم تمیز میکنم.شوهری من عاااشق تمیزیه.خواهراش که وسواس شدید دارن,همچنین خاله هاش و خونه هاشون اینقدر برق میزنه که آدم میترسه بره خونه شون و مثلأ جای انگشتی,چیزی بمونه رو وسیله هاشون!خلاصه که شوهری منم خیلی تمیزه.البته اوایل خیلی شدیدتر بود,ولی در زندگی با من,کم کم عادت کرد به خاکی بودن!!!!حالا نه اینکه فکر کنید من تمیز نیستم یا خونه زندگیم کثیفه ها!اصلأ اینطور نیست.ولی من همه چیزو در حد تمیز نگه میدارم,دیگه خودمو نمیکشم که برق بزنن!یه کم شلختگی هم بد نیست!حالا شوهری من تمیزه,این هیچ ربطی به مرتب بودنش نداره ها...کمی تا قسمتی شلخته هم هستش,البته نه اندازه من!

آره داشتم میگفتم که بهش گفتم تو یه کار دیگه رو بکن و اونم تمام مبلها رو کشید جلو و سرامیکهای زیرشون رو جارو کشید و تی کشید و حسااابی تمیر کرد.منم یخچال رو خاموش کردم و وسیله هاشو درآوردم و کشوها رو آوردم بیرون و با آب داغ یخهاشو آب کردم که خیلی کار سخت و خسته کننده ای بود!بعدشم تو و بیرون بدنه یخچال رو خیلی خوشگل,تمیر کردم.شوهری کارش تموم شد و گفت,میخوای مبلها رو شامپو بکشم؟منم خیلی مظلومانه گفتم,نه خسته میشی عزیزم!!!!گفت,نه بذار بکشم,زیاد کاری نداره!خلاصه مبلها رو شامپو میکشید و من همچنان مشغول یخچال بودم!!!متنفرم ازین کار!بیشتر وقتا مامانم میاد و تمیز میکنه و من فقط کمکش میکنم.دیگه اینبار خیلی فاجعه بود و نمیشد صبر کنم تا مامانم بیاد.دیگه آخراش افتاده بودم به غر زدن و شوهری هم میگفت,ولش کن بقیه اش رو من میام انجام میدم.وای خب اون بیچاره خودش کلی کار کرده بود و دلم نمیومد اینم بدم اون بکنه,این بود که با هر مشقتی بود خودم انجام دادم و یخچال شد مثل روز اولش!کیف کردم از اینهمه تمیزی.بعدشم آشپزخونه رو حسااابی تمیز کردم.دیگه تمام بدنم خیس عرق بود.سریع رفتم حموم و خودمو شستم و لوسیون کاری کردم و اومدم بیرون.وقتی اومدم بیرون خیلی سرحال شده بودم.روغن بدنمو زدم و موهامم ژل و موس زدم.چند وقت پیش جایی خوندم که وقتی از حموم میاید بیرون با پنبه به صورتتون گلاب بزنید,واسه پوستتون خوبه.منم ازون موقع این کارو میکنم.البته من پوستم خوبه,ولی حس خوبی داره وقتی اون موقع که منفذهای پوست بازه,بهشون گلاب رو با اون عطر و بوش بزنی.خلاصه بعداز اینهمه شیتان پیتان کردن,رفتم اتاق و دیدم,بعله شوهری عزیز,فرشها رو هم شامپو کشیده و گردگیری هم کرده!!!کلی حال کردم.خونه شده بود مثل گل!مراسم تقدیر رو ازش به جا آوردم.البته چون حسابی عرق کرده بود,از همون راه دور مراسمو به جا آوردم!

دیگه اونم رفتش حموم و اومد و دیگه ساعت شده بود,دو.گفتم,من اصلأ حال غذا درس کردن ندارم.گفت,زنگ میزنیم بیارن.ولی زهی خیال باطل!!!!فکر کنم ماه رمضون ظهرها غذا ندارن.چندجا زنگ زدیم,دو سه تا پیتزایی و دو سه تا هم تهیه غذا,ولی هیچکدوم واسه ظهر سوریس نداشتن دیگه یکی شون دلش سوخت برامون و گفت,برنج نداریم ولی کباب میزنم براتون و پیکمونم نیستش ظهرها ماه رمضونا و خودتون باید بیاید ببرید.دیگه شوهری رفت و کبابا رو گرفت و اومد و خوردیم و از خستگی بیهوش شدیم....

همه اینها رو گفتم تا بگم که چون دیروز توی حرکت جمعی خانوادگی خونه رو برق انداخته بودیم,امروز دیگه گردگیری نداشتم و ازین بابت بسی خوشحال بودم.واسه همین نرمشهای پریا جون رو انجام دادم و پیاده رویش رو هم انجام دادم و واقعأ این حرکتهای کششی حال آدمو خوب میکنه.آدم حس میکنه تمام بدنش کش میاد!بعدش رفتم و دوش گرفتم و صبحانه ساشا رو دادم و نشستم به نوشتن واسه شما عزیزان.

حالا برسیم به مطلبی که میخواستم امروز راجع بهش باهاتون حرف بزنم.ببخشید اگه این پست طولانی میشه.

من معمولأ به مناسبتهایی مثل ماه رمضون یا محرم,غذا درس میکنم و پخش میکنم.البته در حد توان خودم.خیلی دوس دارم این کارو.کلأ خانواده ما زیاد اهل نذری دادن و این چیزا هستن.بابای من بیست و یکم ماه رمضون یه نذری بزرگ میده.یعنی حدود هزار نفر رو افطاری و شام میده.دعوتی هم نیست و عمومیه و معمولأ هزار تا هزار و پونصد نفر میان.از سی سال پیش هر سال این کارو میکنه.ایشالله صد سال زنده باشه و بتونه ادامه اش بده.از وقتی ازدواج کردم,هر سال واسه نذریه میرفتم پیششون,ولی امسال خیلی گرم بود و گفتیم شاید بخوایم واسه عید فطرم بریم,دیگه تصمیم گرفتیم نریم و مامانمم گفت,هوا خیلی گرمه,مریض میشه بچه نمیخواد بیاید.واسه همین تصمیم گرفتم خودمم یه چیز کوچیک بدم.با خودم فکر کردم خب این نذری که پخش میکنم بین همسایه ها,درسته که خوبه ولی خب چه فایده'!آخه اونام یکی هستن در حد خودمون,یعنی فقیر نیستن که با این غذا سیر بشن!واسه همین تصمیم گرفتم برم کیک و آب میوه بخرم و کارگرها یا آدمهای فقیری که تو راهم دیدم بدم بهشون.رفتم و خریدم و یه سری کارگر ساختمونی دیدم و دادم بهشون و چندتا رفتگر هم دیدم و دادم بهشون و یه پیرمردی رو دیدم که چرخ واکسی داشت.رفتم و دادم بهش.خیلی پیر بود و واقعأ دلم براش سوخت که تو این گرما داره چرخشو راه میبره تا یکی بخواد براش واکس بزنه!خیلی خوشحال شد.گفتم,بچه یا نوه هم داری؟گفت,چهار تا!منم چهارتا دیگه کیک و آب میوه بهش دادم و نمیخواست بگیره و میگفت به بقیه نمیرسه.گفتم,واسه شماس!گرفت و خیلی خوشحال شد.همینجوری با چرخش میومد و من و ساشا رو دعا میکرد!!وقتی رسیدم خونه بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم.خیلی گریه کردم!قلبم به شدت به درد اومده بود.از اینکه چرا باید آدمهای فقیری باشن که حتی نتونن خوراک روزانه خانواده شون رو تأمین کنن.شب که شوهری اومد,بهش گفتم و اونم خیلی ناراحت شد.اونم خیلی دلسوزه و گفت خب اگه بشه به اینجور آدمها کمک کرد,خیلی خوبه.همون شب برنامه ماه عسل از طرحی فکر کنم به اسم طرح محسنین اسم برد که دویست و هفتاد تا بچه خیلی فقیر رو که خانواده شون توانایی تأمین مایحتاجشون رو ندارن رو شناسایی کردن و هرکی میتونه حامی یکی یا چند تاشون بشه.و شوهری گفت بیا تماس بگیریم و ماهم حامی یکیشون بشیم.خیلی راجع بهش حرف زدیم.بالاخره آدم باید از خودش مطمین بشه که میتونه این کارو انجام بده و چهار روز دیگه ولش نکنه.یه وقت آدم دستش تنگ میشه یا هر اتفاق دیگه ای میفته و آدم باید از الان پیش بینی اش رو بکنه.خلاصه بالا و پایین کردیم و به این نتیجه رسیدیم که این کارو بکنیم.نه واسه ثوابش,نه واسه اینکه خدا عوضش رو بهمون بده,نه واسه اینکه حس کنیم چقدر آدمهای خوبی هستیم!فقط و فقط واسه اینکه یه بچه بتونه یه کم بهتر زندگی کنه!حداقل گرسنه نمونه.....واقعأ درد داره که آدمهایی هستن که گرسنه هستن و نمیتونن خودشون رو سیر کنن!!!واقعأ درد داره...

یه شماره داشت,زدیم و چندتا مرحله داشت و بعدشم گفتش تا چند روز دیگه باهاتون تماس میگیریم.یه دوستی داریم که اهل کار خیره و بهش گفتم.البته نگفتم که ما میخوایم بکنیم,فقط گفتم که همچین طرحی هستش و اونم گفت که به ماه عسل اعتباری نیست و بعید نیست فقط اخاذی و کلاهبرداری باشه!!!!لعنتی فکرمو خراب کرد!میخوام ببینم شماها راجع به این طرح اطلاعاتی دارین,میدونین درسته یا نه؟یعنی کمکها به بچه ها میرسه و حامی اون بچه میشیم؟

ببخشید که اینقدر طولانی شد.همه تون رو به دستهای مهربون خدا میسپارم.

بای