روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خبر و نگرانی

سلام دوستای خوبم.خوبید؟منم تا الان خوب بودم,ولی یه مسأله ای پیش اومد که خیلی زیاد دلشوره دارم و نگرانم!

یادتونه تو یه پستی راجع به عمه شدنم و خوشحالیم گفتم؟

این زن داداش من متأسفانه دوتا برادر معلول مغزی داره.واسه همین سر ازدواج داداشم,خیلی خانواده ام مخالف بودن و جنگ بود تو خونه مون!داداشمم پاشو کرده بود تو یه کفش که فقط همین دختر!!!البته از حق نگذریم,دختر خیلی خوبیه و باهم خیلی جوریم.خلاصه سر ازدواج داداشم,خیلی بهش کمک کردم تا تونست رضایتشون رو بگیره!حالا نمیخوام راجع به اون موقع حرف بزنم....

تو این چند سالی که ازدواج کردن,چون داداشم قصد داشت برن آمریکا,ولی نشد,خیلی سرخورده شد و میگفت من عمرأ تو این مملکت بی در و پیکر یه بچه بدبخت رو به این دنیا نمیارم.زن داداشم خیلی بچه دوس داشت و اصرار میکرد,ولی راضی نمیشد.آخرین بار,عید امسال نشستم با داداشم حرف زدم.من و این داداشم خیلی باهم جوریم.این همون برادرمه که گفتم وقتی با شوهری عقد کردم و میدونست سر لجبازی این کارو کردم,دوسال باهام قهر بود!!!

عید که باهم حرف میزدیم,میدونستم که یه دلیلشم براد زناشن و میترسه بچه اش ناقص باشه!!!

بهش گفتم خیلی آزمایشا انجام میدن و الان دیگه بچه ناقص رو نمیذارن به دنیا بیاد و تو ماههای اول سقط میکنن و ازین حرفها.این ماجرا بود,تا اون دفعه که بهتون گفتم که زنگ زدن و گفتن که زن داداشم بارداره!خیلی خوشحال شدم.این سری که رفتیم و دیدمشون,وااقعأ خوشحال بود داداشم.این داداش من خیلی خاصه و راحت میشه یه پست یا چندتا پست پر و پیمون راجع بهش نوشت.از قیافه اش و موها و ریش خیلی بلندش بگیر تا مدل زندگیش.سه ساله که خامگیاهخواره و تا جایی که بتونی تو زندگیش از چیزای طبیعی استفاده میکنه.شامپوهایی که استفاده میکنه,دهان شویه اش,تغذیه اش,لباسهاش و خلاصه که آدم خاصیه!

الان زن داداشم زنگ زد و گفت آزمایش غربالگری که واسه سلامت جنین داده,جوابش رو گرفته و برده پیش دکتر و اونم گفته چیزی نمیشه گفت و دو هفته دیگه یه آزمایش دیگه براشون نوشته!گفته سندروم دان جنین,نه مثبته نه منفی.متوسطه!البته نا امیدشون نکرده,ولی نگفته هم که خوبه!!!

بنده خدا خیلی ناراحت بود.میگفت خیلی گریه کردم تو مطب دکتر.منم که خدای گریه کردن و استرس گرفتنم!ولی به روم نیاوردم و گفتم همینکه نگفته سندرومش مثبته,خداروشکر.ایشالله تو آزمایش بعدی,میگه که همه چی نرماله!!

ازین حرفها زدم و یه کم دلداریش دادم و قطع کردیم.

ولی خودم خیلی دلشوره دارم.چیزی ازین آزمایش و آزمایش بعدیش ندارم.شماها میدونید؟یعنی وقتی جواب آزمایش اول متوسط بوده,چقدر احتمال داره آزمایش دوم منفی باشه؟اصلأ یه وضع وحشتناکی استرس گرفتم.خیلی خوشحال بودن....الان میگم کاش اصلأ داداشمو راضی نمیکردم!میترسم بخوره تو ذوقشون.

بدترش اینه که گفت,تا آزمایش بعدی به کسی نمیخوام چیزی بگم,فقط به تو!!!

اووووف اینجوری خیلی سخته!کاش میشد زنگ بزنم با یکی حرف بزنم.

الانم برم...ساشا هی میاد بغلم میگه,چرا چشات اشک میاد,داری گریه میکنی یا سرما خوردی؟!

اگه اطلاعاتی راجع به این قضیه دارید یا تو دور و بریاتون دیدید,لطفأ بهم بگید,تا الکی امیدوار یا نا امید نشم!

دوس داشتم پست بعدی که میذارم پر از چیزای خوب و انرژیهای مثبت باشه,ولی اینو که شنیدم,دیدم فقط اینجا رو دارم تا دردمو بگم و آروم بشم.دیگه قضاوتها برام مهم نیست.من اینجام تا حرفامو بزنم....جای دیگه ای نمیتونم اینقدر راحت و بی دغدغه حرف بزنم.


دوستتون دارم و قدر محبتهای همه تونم میدونم.

یه کم تغییر

امروز تا ترخیص بشم و بیایم خونه,ظهر شد.من وقتی چند,روز پشت هم اینجوری حالم گرفته میشه,و اوضاعم خوب نیست,باید یه کاری بکنم,وگرنه دیوونه میشم!

این هفته ای که گذشت,همه اش همینجوری بد بود!

واسه همین غروبی به دوستم زنگ زدم.راجع به بیمارستان و این چیزا نگفتم.من خودم تا جایی که بشه,از مریضیها و ناراحتیهام نمیگم.اینجام اگه میگم,واسه اینه که کسی نمیشناسدم و یه جوری دفترخاطرات منه!دوس دارم اینجا که مجازیه و مثل دنیای واقعی آدم مجبور نیست,واسه اینکه راز دلش فاش نشه,یارعایت این و اون هزار جور نقش بازی کنه,لااقل راحت باشم و هر اتفاقی که میفته و مجبورم از بقیه قایم کنم,یا فکرایی که به کسی نمیشه گفت رو اینجا بنویسم .واسه همین علیرغم همه قضاوتهایی که میشم و متهم میشم به دروغگویی و جلب توجه و این حرفا,بازم اینجا رو دوس دارم و دلم میخواد بنویسم!

البته من اینو نمیفهمم که چرا کسی باید تو وبلاگش دروغ بتویسه وقتی کسی نمیشناسدش و نیازی به این کار نداره!!!!!!ولش,کن ,نمیخوام بازم گله کنم و فاز منفی بردارم.

گفتم که به دوستم زنگ زدم و گفتم واسه غروب یه کاری بکنیم,یا جایی بریم؟گفت بریم استخر.ولی ترسیدم هنوز که کامل چکاپ نشدم,شاید ضرر داشته باشه واسم.واسه همین گفتم,نه بیا بریم آرایشگاه یه تغییری بدیم!من همیشه یعنی اکثر وقتا همینجوری میرم آرایشگاه!!!

خلاصه رفتیم و چقدرم,شلوغ بود.البته یکی از کارمنداش,دوستمونه.ولی خب همیشه نوبت میگرفتیم,ولی ایندفعه همینجوری اومدیم.خلاصه یه کم نشستیم و رنگ کارشون گفت,اگه کار رنگ داری,میتونم این وسطا کارتو انجام بدم!منم یهویی تصمیم گرفتم موهامو پرکلاغی بکنم!!!آخه چند ماهه روشن بوده,و گفتم یه تغییر درست و حسابی بکنم!دوستمم که مثل خودم کم دیوونه نیست,گرفت موهاشو که بلند بود رو پسرونه کوتاه کرد!!!!خیلیم باحال شد.نوکاشم قرمز و آبی کرد که کلی خوشش اومد!البته خب رنگاش موقتیه و نهایتأ سه هفته میمونه.

منم مشکی کردم,ولی مدلش رو عوض نکردم.شوهری و ساشا رفته

 بودن پیش دوستش و من

نمیخواستم زود برم خونه.نشستیم

به حرف زدن.حالا این دوستم ک موهاشو,کوتاه کرد,دو هفته دیگ نامزدیشه!کلی از دستش خندیدیم!

دوستمون,اونجا ناخنکاره.چند,وقت پیش کاشت بودم,ولی بعد از چند بارترمیم,کنده بودمشون.

حالا ناخنام بلند بود و گفتم مانیکورشون کنم.

من ناخنام خوب بلند میشه ولی خیلی سست و شکننده است.دیگه

 مانیکور کرد و مدلشو عوض کرد

 و نوک تیزشون کرد و یه طراحی

 خوشگلم,واسه شون انجام داد.تا

 حالا این مدلی مانیکور نکرده

 بودم,بد نشد.ولی طراحیشو دوس

 دارم,خوشگله!

دیگه ساعت نه شوهری اومد دنبالمون و اومدیم خونه.شامم

 پیتزا گرفتیم که من نخوردم.

شوهری خیلی خوشش اومد از موها و ناخنم.عااشق وقتاییه که

 موهامو مشکی میکنم!میگه شکل

 عروسک میشی!!!!!البته من هرچی

 عروسک دیدم,همه شون

 موهوشون,بلوند بوده!!!خخخخ

الانم ساعت فکر کنم زه است و دارم براتون مینویسم.

گفتم یه چیزی غیر از غم و درد و ناراحتی بنویسم و بیشتر ازین ناراحتتون نکنم.

نمیدونید,چقدر حضورتون بهم دلگرمی میده و برام ارزشمنده.دستای مهربونتون رو میفشارم و خوشحالم که دوستای خوبی مثل شما پیدا کردم.

امروز تک تک تون رو تو نظرم آوردم و خواسته هاتون رو که میدونستم رو از خدا خواستم و اونایی رو که نمیدونستم رو هم خواستم که خدا خواسته قلبی تون رو بده و مشکلات همه تون رو حل کنه .

فدای دلای مهربون همه تون.....

اومدم....

سلام,دوستای گلم.ببخشید بابت این یکی دو روز که نبودم.اون شب فشارم دوباره رفت بالا و رفتیم درمونگاه و تا صبح بودیم.صبحم رفتیم بیمارستان قلب و بستری شدم.البته دوس نداشتم بستریم کنن,ولی گفتن باید حتمأ یکی دو روز باشی تا اکو و تست ورزش و نوار قلب بگیریم و تحت نظر باشی!خلاصه امروز بالاخره خودمو نجات دادم و با رضایت خودم مرخص شدم!!!!البته پیگیر دکتر و بیمارستان هستم.

ببخشید که نگرانتون کردم.

نظرات رو هنوز نرسیدم,تأیید کنم,الان میرم خدمتشون!

قربون محبت همه تون....بوووووووووس

مهمونی خواهر

سلام به دوستای خوبم.ممنونم به خاطر کامنتای محبت آمیز و دلگرم کننده واسه پست قبل.همینطور اونایی که راهکار نشونم دادن و کمکم کردن.یه تشکر ویژه هم باید از آنای عزیزم بکنم....

دوستتون دارم و قدر دوستی و همراهیتونو میدونم!


حالا یه کم روزمره بگم براتون.

یکشنبه ساشا فاینال داشت.بعد از امتحان منشی آموزشگاه,گفتش که واسه تعطیلات تابستونی,ده روز تعطیلن.قرار بود واسه کاری همین چند روزه,برم خونه خواهرم.دیدم فرصت مناسبیه,بهش زنگ زدم و گفتم اگه خونه ای و برنامه ای نداری,فردا میام اونجا,که گفت ,خونه ام و بیا...

فرداش,شوهری ما رو رسوند و خودش رفت سرکار.خواهرم رفت نون خرید و صبحونه خوردیم و یه کم حرف زدیم.فیلم آقا و خانم محمودی,فکر کنم اسمش همین بود,رو گذاشت و دیدیم.خوب بود.از بازی حمید فرخ نژاد خوشم میاد.ترانه علیدوستی هم خوبه!البته نه همیشه.خلاصه,فیلمو دیدیم و ساشا به خاله اش گفت,من ماکارونی میخوام.اونم واسه ناهار ماکارونی درست کرد.خواهرم بارداره و فشارش بالا و پایین میشه. واسه همین زیاد نمیذاشتم کار بکنه.البته خداروشکر این سری هم حالش بهتر بود,هم اخلاقش!!!بعدازظهر خوابیدیم.غروب شوهر خواهرم اومد,میخواست بره خرید کنه و گفت,شمام بیاید,که خواهرم گفت,گرمه و حالشو ندارم.به من گفت,تو بیا بریم.رفتم و تو راهم باهم حرف زدیم.این شوهر خواهرم,بهترین و ایده آل ترین,مرد و شوهر دنیاس!!!یعنی هر انتظار و توقعی از یه مرد خوب میشه داشت,همه رو یکجا داره این آدم!واقعأ خواهرم در مورد ازدواجش,خیلی خیلی خوش شانس بوده!و البته من همیشه براش به خاطر این موضوع خوشحالم.درسته با خواهرم اختلاف زیاد دارم,ولی خب,به هر حال خواهرمه و خوشحالم که شوهر خوبی داره و خوشبخته.خداروشکر.....

شوهر خواهرم,همیشه راجع به زندگیم و شوهری باهام حرف میزنه.یه بار که با شوهری اختلاف پیدا کرده بودم,بهش گفتم و اونم خیلی کمکم کرد.بعدشم بهم گفت,من همیشه به خواهرتم میگفتم که مهناز همیشه حتی تو اوج شادیاشم,غمگینه!!!ازون به بعد همیشه حواسش بهم هست و اگه مشکلی داشته باشم,حتمأ کمک میکنه.خلاصه باهم حرف زدیم و رفتیم هایپر خرید کردیم و برگشتیم.شوهری هم اومد.شام خوردیم و میخواستیم برگردیم خونه که شوهر خواهرم اصرار کرد که بمونید و بازی کنیم.مام موندیم.بازی کردیم و فیلم دیدیم.آخر شبم اونا خوابیدن و منم یه کم وب گردی کردم.حالم خوب نبود!تپش قلب داشتم.سعی کردم بخوابم,ولی دیدم نمیشه.پا شدم رفتم صورتمو آب زدم,ولی انگار داشتم از درون گر میگرفتم.یه کم نشستم و آب خوردم.دیدم انگاو داره حالم بدتر میشه.شوهری رو صدا کردم و گفتم,من حالم بده!پا شد گفت چی شده؟گفتم,تپش قلب دارم.یهو حالت تهوع گرفتم و هی بالا میاوردم.خواهرم اینام بیدار شدن.لباس پوشیدیم بریم بیمارستان,خواهرم که نمیتونست بیاد,به شوهرشم گفتیم نیاد و بمونه پیشش.ساشا هم خواب بود.من و شوهری رفتیم,درمانگاه.دیگه وقتی رسیدیم,تمام بدنم میلرزید!!!نمیدونم چم شده بود!شوهری هم اینجور موقعها خیلی میترسه.خلاصه دکتر معاینه ام کرد و گفت فشارت خیلی بالاس!دوتا آمپول زد و گفت یه ربع دراز بکش.بعد دوباره فشارمو گرفت و گفت پایین نیومده!بهم سرم زد.اینقدر تپش قلب داشتم که حس میکردم,همه صدای قلبمو دارن میشنون!خلاصه تا پنج صبح درمونگاه بودیم.دیگه بهتر شدم و برگشتیم خونه خواهرم.تا برسیم بخوابیم ساعت شد شیش!

شوهری دیرتر رفت سرکار.

تازه خوابم برده بود که ساشا بیدار شد!یه اخلاقی هم داره این پسر من,تا بیدار میشه,منم بیدار میکنه و شروع میکنه به حرف زدن و حتمأ هم باید جوابشو بدم!!!

خلاصه که دیدم,نمیشه اینجوری خوابید و ساعت هفت و نیم بود که بلند شدم.خواهرم خواب بود!پا شدم با ساشا رفتیم تا میدون تجریش و دور زدیم و هوا هم اون موقع صبح زیاد گرم نبود.برگشتنی هم نون خریدیم و برگشتیم.خواهرم هنوز خواب بود!احساس گیجی میکردم هنوز.سعی میکردم سر خودمو گرم کنم تا شاید بهتر بشم.چایی دم کردم ودیگه ساعت ده خواهرمم بیدار شد.یه کم کتاب,عقاید یک دلقک رو خوندم!البته قبلنم خوندمش.منتهی من کتابایی که دوس دارم رو هروقت,وقت کنم,باز میکنم و چند صفحه ای ازشون رو میخونم.ظهر شوهری زنگ زد و گفت,بیدار شدی؟!گفتم یه ساعت بیشتر نخوابیدم!!!!گفتم ساشا بعدازظهر باشگاه داره.میای دنبالمون یا آژانس بگیریم.گفتش,نه حالت خوب نیست و هوام گرمه,مرخصی میگیرم میام.دیگه ساعت سه از خونه خواهرم راه افتادیم و اومدیم خونه.شوهری خوابید و گفت,تو بگیر بخواب من ساعت پنج بیدار میشم,میبرمش!رفتم دراز کشیدم,ولی هنوز احساس سنگینی تو قفسه سینه ام میکنم,یه کم چشمامو بستم.خوابم نبرد,از بس ساشا میومد و بیدارم میکرد و باهام حرف میزد!!!تازه داشت خوابم میبرد که چشمم افتاد به ساعت,دیدم پنج و ربعه!شوهری رو صدا کردم و گفتم,پاشو الان باشگاهش دیر میشه!گفت,من خوابم میاد آخه!!!دیدم وایسم به بیدار کردن این,باشگاه بچه دیر میشه.لباس پوشیدیم و صداش کردم و گفتم,خودم دارم میبرمش!چشاشو باز کرد و گفت,اااااا حالت خوب شد؟!!!گفتم,خوبم.گفت,پس با ماشین برید گرمه.گفتم,نه یه کم سرم سنگینه,نمیخوام اینجوری پشت فرمون بشینم.خلاصه که اومدیم و الانم از باشگاه دارم براتون پست میذارم!!! 

بعله,اینم روزمره های این دو روز و مهمونی خونه خواهرم.

همه تون رو دوس دارم و به دستای مهربون خدا میسپارم.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.