روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

انتخاب درست حق ماست

سلام

فردا روز انتخاباته

دیگه هرچی فکر کردیم بسه!فردا موقع عمله!

لطفا دودلی و تردید و قهر رو بذارید کنار و همه باهم پای صندوقهای رای بریم.

میدونید که رای من،آقای روحانیه!به هزار و یک دلیل که تو اینستا به تفصیل و تکرار گفتم براتون!

از شمام میخوام،اگه به پیشرفت،آزادی،آبادی،آبرو،اعتبار کشورمون فکر میکنید به ایشون رای بدید.

اگه نمیخواید برگردیم به اوضاع اسف باره اون هشت سال،اگه نمیخواید پسرفت کنیم،اگه نمیخواید حقوق زنان،بشه توهم و خیال!اگه نمیخواید کشور تبدیل بشه به مکتب خونه!اگه از جنگ و خشونت و غارت و حملات گاز انبری بیزارید،به دکتر روحانی رای بدید!

اگه طرفدار جناح مقابلید،نظرتون محترم ،ولی لطفا اینجا چیزی ننویسید!الان دیگه وقت بحث و جر و توهین و بد و بیراه نیست!تا الان دیگه هرکی باید راهشو انتخاب کرده باشه!پس لطفا اینجا چیزی ننویسید.الان،تو این پست،اینجا،جای هواداران اصلاحات و اعتدال و روحانیه!

برای همگی آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم بتونیم دور از تعصب،با عقلمون تصمیم بگیریم.تصمیمی بگیریم که به نفع همه باشه!الان دیگه ،من،مطرح نیست!تصمیمی برای،ما،بگیریم!

نفع شخصی مهم نیس!تصمیمی بگیریم که حداقل امنیت نسبی که الان داریم باقی بمونه!نذاریم کسایی که هوادار خشونت و اعدام و جنگ و درگیری هستن،بشن زمامدار امور!

ما تو این برهه از زمان،بیشتر از هر چیزی به صلح،آرامش،امنیت و تعامل با کشورهای دنیا نیازداریم!

به امید فردایی خوبتر و شادتر و آزادتر و آبادتر!

بذارید دوستیامون سرجاش باقی بمونه!پس اگه مخالفید،لطفا این پستو نخونید و کامنتی نذارید که هم شما ناراحت بشید هم من!

ضمنا با اسامی مختلفم کامنت نذارید!جدای از آی پی،چیزای دیگه ای هم هست که به راحتی نویسنده کامنت رو مشخص میکنه!

وعده ما فردا پای صندوقهای رای

تا 1400 با روحانی!

ما بیشماریم!


امتحانات

سلام خوبید؟

هوا گرم شده ها!نه؟شایدم من اینقدر زیاد گرمم میشه!

خب چه خبرا؟اردیبهشتم داره تموم میشه و بعدش خرداد و بعدم تابستونو......

همینجوری داره روزها و ماهها و فصلها و سالها پشت سرهم میگذره!ایشالله که به خوشی بگذره!

جمعه صبح با شوهری و ساشا رفتیم قدم زدیم.همینطور که راه میرفتیم،با توپ بسکتبال ساشا،بسکتبالم میکردیم!!!حالا من کتفامم گرفته بود و درد داشت!خخخخخخ

نزدیک ظهر برگشتیم خونه و واسه ناهار خورشت بادمجون درس کردم.خیلی وقت بود درست نکرده بودمش!شوهری گفت شب بریم تو پارک بشینیم شاممونو بخوریم!گفتم باشه!

غروب مناظره شروع شد و بی چشم و رویی و بی حیاییه بعضیا دیگه حالمونو داشت به هم میزد!صحبتهای روحانی و جهانگیری رو گوش کردیم.بعدش دیگه حال حرفای اون سه تا رو نداشتیم!گفتیم بریم بیرون!اومدیم از خونه بیرون دیدیم هوا خراب شده چه جورم!باد و بارون و اصن یه وضی!حالا مگه میشد ساشا رو برگردوند خونه!

گفتیم پس بریم خرید کنیم بلکم هوا بهتر بشه!رفتیم هایپر و کلی چرخیدیم!بدیه این هایپر رفتن اینه که آدم کلی خرید الکی که لازم نداره میکنه!ولی خیلی حال میده چرخیدن توش و خرید کردن!بعدش دیگه هوا بهتر شده بود.رفتیم پارک و ساشا چندتا بچه هم سن و سالش پیدا کرد و باهم فوتبال بازی کردن.منم سردم شده بود.بازیشون که تموم شد برگشتیم خونه.

شوهری رفت جایی کار داشت و من و ساشا هم دراز کشیدیم و تی وی میدیدیم.چند دقیقه بعد دیدم ساشا خوابیده!!!ای جااااااانم!خیلی خسته بود!

شام درس نکردم.شوهری که اومد،ژامبون و پنیر و خیارشور و گوجه خوردیم!باگتم نداشتیم و با بربری خوردیم!هه هه 

بعدش شوهری ساشا رو برد گذاشت رو تختش و مام دورهمی رو دیدیم و خوابیدیم.

شنبه ساشا امتحان ریاضی داشت.البته پنجشنبه غروب بیشترشو باهم کار کرده بودیم،ولی بازم شنبه نشستیم باهم تمرین کردیم.من خیلی بچه رو تو منگنه نمیذارم که حالا که امتحان داری باید صبح تا شب درس بخونی!که چی بشه؟حالا مثلا به جای؛خیلی خوب؛ ؛ خوب ؛ بگیره چی میشه؟آسمون میاد زمین؟مامانای دوستای ساشا امتحانا که میرسه نمیدونید چیکار میکنن.مثلا دو سه روز قبل از امتحان ریاضی،یکی از مامانا،سی صفحه تمرین ریاضی ازینور و اونور و امتحانات قبلی و مدارس دیگه جمع کرده بود که با بچه اش کار کنه!!!!!اکثر مامانام با ذوق و خوشحالی و درعین حال نگرانی،ازش گرفتن و کپی کردن واسه بچه هاشون!آخ که دلم چقدر میسوزه واسه این بچه ها!باور کنید بیشتر از نود درصدشم واسه خودشونه ها!یعنی میخوان با نمرات و درآینده با افتخارات بچه هاشون پز بدن و برن رو ابرا!این وسط انگار تنها چیزی که مهم نیس خوده بچه بیچاره است!منم دوس دارم بچه ام چه الان چه در آینده به بهترینها برسه،ولی نه به قیمت زجر دادن بچه!ساشا خوشبختانه باهوشه و ترم اولم همه درساشو،خیلی خوب گرفت.البته اگرم نمیگرفت مهم نبود!مهم اینه که اینقدر بهش سخت نگرفتم و درس و امتحانات رو براش غول نکردم،که الان که میخواد تعطیل بشه،ناراحته و دلش واسه مدرسه اش تنگ میشه!مادر نمونه ای نیستم و خیلی ایرادات دارم،ولی اگه یه حسن داشته باشم اینه که رو چیزی تعصب ندارم و همیشه حاضرم نظرمو با دلیل و منطق درست عوض کنم و بهترش کنم.واسه همینم مدام خودمو به روز نگه میدارم.نظرات روانشناسان و روانکاوان،این روزا با چند سال پیش خیلی فرق داره.پس نمیشه به چیزی که از قبل تو ذهنمون مونده اکتفا کنیم.خودم سعی کردم که از آموزه های؛دکتر هولاکویی؛عزیز تو تربیت بچه ام استفاده کنم و تا حالام ضرر ندیدم.مهمترین مساله شاد بودن بچه و لذت بردنشه و هنره والدین اینه که چطور درکنار این لذت بردن و اذیت نشدن،بچه رو طبق اصول درست تربیت کنن.

بحث تربیتی بچه خیلی طولانیه که خب فعلا نمیشه بهش زیاد پرداخت.شمام اگه دوس داشته باشید میتونید سی دی های دکتر هولاکویی رو که تو همه زمینه ها،چه زناشویی چه موفقیت و خوشبختی و چه پرورش و تعلیم و تربیت فرزند و خلاصه در همه زمینه ها هستش رو تهیه کنید و استفاده کنید.مخصوصا اونایی که نی نی شون قراره دنیا بیاد یا هنوز خیلی کوچیکه.چون میتونن از اول با آموزه های ایشون پیش برن.البته که واسه همسران هم مطالب خیلی مفیدی دارن.در مورد تهیه اش از من سوال نکنید.تو گوگل سرچ کنید سایت ایشونو و از اونجا خریداری کنید.

خلاصه شنبه یه کم دیگه ریاضی کار کردیم و بعدم ناهار درس کردم و ناهار خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.

کتاب؛پاییز فصل آخر سال است؛رو شروع کردم و تا یه جاهاییش خوندم.غروب رفتم دنبال ساشا آوردمش و هوام گرم بود کلافه شدم.واسه شام همبرگر خونگی درس کردم و شوهری اومد خوردیم و حالم زیاد خوب نبود و زود خوابیدم.

یکشنبه دیدم اصلا حالم خوب نیس!نوبت دکترم واسه سی و یکمه!زنگ زدم ببینم اگه هست برم پیشش که منشیش گفت خیلی شلوغه و باید زیاد وایسی و اذیت میشی!اگه میتونی صبر کن سر نوبت خودت بیا،یا حداقل وایسا واسه فردا بهت وقت بدم.گفتم نه همون نوبت خودم میام.بعد یه کم سر خودمو گرم کردم و اتاقها رو مرتب کردم.دیدم نه شکمم هم درد گرفته.رفتم یه دکتر دیگه.معاینه ام کرد و صدای قلب بچه رو گذاشت و گفت خداروشکر مشکلی نیس!یه کم توصیه هم کرد و گفت چون جفتت هم پایینه باید زیاد استراحت کنی و اصلا هم استرس نداشته باشی!میخواستم بگم چه جوری آخه؟میشه مگه؟تشکر کردم و اومدم بیرون.همینقدر که فهمیدم بچه مشکلی نداره خیالم راحت شد!حالا خودم این دردها رو تحمل میکنم.چیزی نیس!

نزدیک ظهر بود و به ناهار نمیرسیدم.به ساشا زنگ زدم که پیتزا میخوری یا کباب؟گفت پیتزا!براش گرفتم و اومدم خونه!پیتزاشو خورد و آماده شدیم بردمش مدرسه و خودمم اومدم خونه.حالم خوب نبود زیاد و همه اش دراز کشیده بودم.به داداش بزرگم زنگ زدم.دوباره رفته دکتر و پماد و داروهاشو عوض کرده.گفت یه کم بهترم!بمیرم براش!تو این گرما خیلی سخته براش!کاش زودتر خوب بشه!بعد شوهری زنگ زد و گفتم که رفتم دکتر و اینا و یه کم دعوام کرد که حتما باز پاشدی خونه رو تمیز کردی و کار کردی که اینجوری شدی!گفتم نه بابا!البته فکر میکنم اون تمیزکاری صبحش بی تاثیر نبوده.البته خیلی مراعات میکردم!نمیشه که فقط دراز بکشم!دکترم میگه باشگاه اجازه نداری بری!پیاده روی فقط در حد یک ربع!(البته تو این مورد حرفشو گوش نمیدم و زیاد پیاده روی میرم!) پله بالا و پایین نکن!میشه؟به شوهری میگم چیکار کنم؟آسانسور که نداره خونه مون!از تراس طناب بندازم با طناب برم پایین!!!مگه میشه از پله بالا و پایین نرم!بعدم مگه من آدم تو خونه نشستنم؟!میشه مگه نه ماه بشینم تو خونه و بخورم و بخوابم؟من یه روز بیرون نرم می میرم!واقعا می میرم!تازه مدرسه ساشا که تموم بشه دنبال کلاس واسه اون و خودمم که تو خونه نشینیم!اینا رو به شوهری گفتم و اونم گفت خب نتیجه اش میشه همین دیگه!هم خودتو عذاب میدی و مدام درد میکشی و شب تا صبح نمی خوابی،هم واسه بچه استرس پیدا میکنیم که خدایی نکرده چیزیش نشه!گفتم نگران نباش حواسم هس!

بعدم یه کم دیگه کتابمو خوندم ولی نمیتونستم روش تمرکز کنم چون درد داشتم.رفتم پیش تراس بالشت گذاشتم و دراز کشیدم.باد خنکی میومد و خوابم برد!خیلی هم خواب خوبی بود.یک ساعت خوابیدم و ساعت چهار و نیم بیدار شدم.دلم قهوه میخواست،ولی حال نداشتم درس کنم.یه لیوان شیر ریختم واسه خودم و با یه کوکی خوردم.بعدم لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.

ساشا گفت واسه شام کوکو سیب زمینی درس میکنی؟گفتم بعله که درس میکنم!جواب امتحان ریاضیشونم داده بودن و ؛خیلی خوب؛ شده بود.

گفت فردا امتحان دیکته داریم.گفتم باشه،فردا صبح باهم کار میکنیم.وقتایی که بعدازظهریه،غروب که میاد نمیگم مشق بنویسه یا درس بخونه.میذارم تا شب واسه خودش استراحت کنه و کارتون ببینه.چون شبم زود میخوابه.فرداش معمولا تکالیفشو انجام میده!

کوکو سیب زمینی درس کردم.چقدر بوی خوبی داره این کوکو سیب زمینی!نه؟اشتهای آدمو باز میکنه.آماده شده بود.به ساشا گفتم؛اگه گشنته بدم بخوری؟گفت نه!با بابا میخورم.شوهری اومد و شامو خوردیم و یه کم با ساشا توپ بازی کردن و دوتا از گل خشکای منم پرپر کردن و منم دعواشون کردم و توپو ازشون گرفتم!!گلای طفلکی هر روز یکیشون از دست اینا پرپر میشن!

بعدش هندوانه خوردیم و ساشا خوابید و من و شوهری هم یه کم فیلم دیدیم و منم یه چندتا از کتاب رنگ آمیزی ساشا رو رنگ کردم!باید ازین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان واسه خودم بگیرم.اونا رو با خودکار رنگی،رنگشون کنید خیلی خوب میشن.درحد یه تابلو کوچولو!

بعدشم خوابیدیم!

صبح خیلی خوابم میومد ولی ساشا ساعت هفت بیدار شد و هی صدام کرد.معمولا بیدار که میشه صدام نمیکنه و میره میشینه به نقاشی کشیدن یا کارتون دیدن.امروز ولی صدام کرد.گفتم؛جانم؟گفت؛عجب قشنگ نقاشیهای کتابمو رنگ آمیزی کردی!!!!!!!!حالا انگار نمیشد اینو وقتی بیدار شدم بهم بگه!خخخخخخخخ

گفتم،خوشت اومد؟گفت اره خیلی!تو خیلی باهوش و معرکه ای!!!!بوسش کردم و گفتم برو کارتون ببین.منم یه کم بعد میام صبحونه میخوریم.

یه ربعی تو تخت موندم و بعد دیدم خوابم نمیبره.بیدار شدم و سرمم درد میکرد!این سر درد لعنتی دیگه کشته منو!قهوه درس کردم و خوردم و بعدم با ساشا صبحونه خوردیم و کلمه های مهم رو دو صفحه بهش دیکته گفتم و بعدم رفتم سراغ ناهار.نخودپلو درس کردم و خوردیم و بردمش مدرسه.نامه داده بودن که واسه ثبت نام سال بعد تا آخر هفته باید اقدام کنیم.رفتم از معاونشون مدارکی که میخوان رو پرسیدم و اومدم خونه.ناهارمو نخورده بودم.خوردم و گفتم تا باز کسل و بیحوصله نشدم و یا خوابم نبرده،بشینم براتون پست بذارم.

امیدوارم این نیمه ای که از هفته تون گذشته خوب بوده باشه و بقیه اش هم خوبتر باشه.

ممنونم ازتون به خاطر نگرانیها و احوالپرسیهاتون واسه داداشم.الهی به حق دلای بزرگ و مهربونتون،همیشه خودتون و عزیزاتون تنتون سالم و دلتون شاد باشه.

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای


وحشت و ترس!

سلام

خوبید؟

سه شنبه شب داداش بزرگم و زن داداشم و نی نی اومدن خونه مون.شام خوردیم و حرف زدیم و نی نی بازی کردیم و خوابیدیم.

چهارشنبه صبح که شوهری میخواست بره سرکار،داداشمم پاشد رفت دربند.کوهنورده و معمولا هفته ای یه بار میره کوهنوردی.گفت میرم بالای کوه و بعدش میام پایین صبحونه میخورم و بعد جایی کار دارم میرم انجام میدم و واسه ناهار میام.

واسه ناهار قیمه پلو درس کردم.ساشا هم صبحی بود.ظهر با زنداداشم و نی نی رفتیم دنبال ساشا.بعدم بچه ها رو بردیم پارک و یه کم بازی کردن و اومدیم خونه.حالم اصلا خوب نبود.نمیدونستم چم شده.به شدت دلشوره داشتم.اینقدر دلشوره ام شدید بود که تبدیل شده بود به حالت تهوع!ازون طرف هرچی به داداشم زنگ میزدیم گوشیش زنگ نخورده،قطع میشد!زن داداشم گفت گوشیشو چندبار بچه زده زمین و اشکال پیدا کرده.گفت بیا ناهار بخوریم میاد.من ولی وحشتناک نگران بودم.ناهار خوردیم و جمع و جور کردیم.خواهرم ساعت سه زنگ زد که داداشم به شوهرخواهرم زنگ زده و گفته،گوشیم خراب شده،من تازه از کوه اومدم پایین،ناهار بخورم میرم خونه مهناز اینا.بهشون خبر بدید.خیالمون راحت شد،ولی من بازم دلم آروم نمیگرفت.اینقدر حالم بد بود که اصلا نمیتونستم بشینم و فقط دراز کشیده بودم.من کلا وقتی نگران میشم،بدترین اتفاق ممکن رو تو ذهنم میارم و خیلی به هم میریزم!ولی مدام خودمو آروم میکردم و میگفتم،تو عادت داری الکی یه قضیه رو بزرگ کنی!

خلاصه ساعت شش و نیم داداشم اومد!ولی چه جوری!تمام دستاشو و شکم و کمرش باندپیچی بود!!!!!!!ظاهرا از دربند کوهنوردی کرده تا توچال!بعد اونجا خورده به یخ و لیز خورده و واسه اینکه پرت نشه پایین،حدود پنجاه متر رو تو یخ،با پنجه هاش خودشو نگه داشته و لیز خورده!!!!میگفت از تمام بدنم خون میچکید!یکساعت داشتم از درد فریاد میزدم !بعد دیدم اینجاها کسی نیست و من اگه بمونم،زنده نمی مونم!با اون حالش،رو زانوهاش کوه رو ادامه داده و رفته بالا و حدود سه ساعته دیگه راه رفته تا رسیده به تلکابین!اونجا دیدن وضعیتشو سریع با تلکابین فرستادنش هتل اسکی بازان و دکتر اورژانس به داداش رسیده!!!

نمیخوام جزئیاتی که تعریف کرد رو بگم چون باز حالم بد میشه و اشکم در میاد.فقط اینقدری بگم که تمام پوست و گوشت سرانگشتاش و ساعد دوتا دستاش و شکمش رفته بود!!!خیلی بد بود!میگفت من نمیدونم چرا زنده ام!اصلا چطور زنده موندم!!!

خیلی حالم بد شد.کلی گریه کردم!درد داشت وحشتناک!اونجا براش پانسمان کردن.خونه که اومد بازم زنداداشم براش شستشو داد و پانسمانش کردیم.خیلی درد داشت.

خداروشکر....

خدارو هزار بار شکر....

اصلا نمیخوام فکر کنم چه اتفاقی ممکن بود بیفته!

هنوزم لحظه به لحظه بغض میکنم وقتی یادش میفتم!خداروشکر که چیز بدتری نشد!

شب شوهری اومد.اونم خیلی ناراحت شد.هرچی گفتم بیا بریم دکتر گفت نمیخواد.اونجا گفتن همین پماد رو باید بزنی چون سوختگی با یخ خیلی سخته و دردات طبیعیه و ممکنه تا چند ماهم طول بکشه خوب بشی!یه اخلاقیم داره اصلا دارو نمیخوره.کلا چه غذا چه کارای دیگه،خیلی سالم زندگی میکنه!خلاصه شب خوابیدیم،ولی چه خوابیدنی!

داداشم که تا صبح از درد نخوابید.مام دقیقه به دقیقه بیدار میشدیم.بالاخره نصفه شب راضیش کردم یه استامینوفن خورد و یکی دو ساعت خوابید.

صبح دردش خیلی زیاد شده بود.بردمش بیمارستان.دکتر دیدش و گفت خداروشکر عفونت نکرده.ولی خب سوختگی با یخ دردناکترین سوختگیه!پماد داد و گفت باند نبند و فقط هر روز بشور و پماد بزن.اگرم خیلی دردش شدید بود ژلوفن بخور.باید تحمل کنی تا خوب بشه!

اومدیم خونه و صبحونه خوردیم.دیشب خونه دوستش دعوت بودن که کنسل کرد.ولی قرارشون موند واسه امروز ظهر.بعده صبحونه رفتن خونه خواهرم که ازونجا برن خونه دوستش.

منم بعدش رفتم جواب آزمایشمو گرفتم و اینقدر فکرم مشغول بود که مسیر پنج دقیقه ای آزمایشگاه تا خونه رو اینقدر اشتباهی رفتم که چهل و پنج دقیقه طول کشید تا برسم خونه!!!!

حالم اصلا خوب نیس!خیلی ناراحتم.میدونم که به خیر گذشته،ولی اینکه مسافرتشون اینجوری خراب شد و اینقدر عذاب کشید و اونجوری تو کوه تک و تنها فریاد میزده و کسی نبود به دادش برسه و اینقدر درد کشیده،دیوونه ام میکنه!

بازم خداروشکر که ورزشکاره.خداروشکر که همیشه روحیه داره و ناامید نمیشه.خداروشکر که توانشو داشته و ادامه داده.اگه هرکدوم ازینا نبود،زبونم لال،خیلی اتفاقات بدتری ممکن بود بیفته!

ببخشید که پستم تلخ بود.چون حقیقته این دو سه روز مام همینقدر و به مراتب،ببشتر ازینها تلخ بوده!

امیدوارم واسه هیچکی ازین اتفاقات بد نیفته!

مواظب خودتون باشید.

بیشتر به هم محبت کنید و هوای همدیگه رو داشته باشید.

زندگی مزخرف تر و بی اعتبارتر از اونیه که فکرشو میکنید.

حتی به یک دقیقه بعدش هم نمیشه اعتماد کرد.

به عزیزاتون محبت کنید.نگید خودشون میفهمن،محبتتون رو علنی اعلام کنید.بذارید افسوس و حسرتش بعدا براتون باقی نمونه!

به هیچکس بد نکنید.باور کنید دنیا و آدماش ارزش بدی کردن رو نداره.فرصت واسه زندگی و خوب بودن و خوبی کردن خیلی کمه.این فرصت کم رو با قهر و ناراحتی و کینه،از دست ندید.

حرفهایی که گفتم رو اول از همه به خودم میگم و بعد به شماها.

آخر هفته خوبی داشته باشید

دوستتون دارم

بای

آخر هفته شلوغ

سلام خوبید؟هفدهم اردیبهشت زیباتون بخیر!به به ازین هوای بهاری!بعد از چندین سال،امسال واقعا هوای بهاری رو دیدیم!این رگبارهای ناگهانی،این بارونای وسط هوای آفتابی!به به....

لذت ببرید و بدون ترس از خیس شدن و سرما خوردن،برید زیر بارون قدم بزنید!یادتون بیاد که چهار روز دیگه تابستون میشه و از زیر کولر نمیتونیم،تکون بخوریم!پس تا فرصت هست ازین روزا واسه بیرون رفتن استفاده کنید!

خب براتون بگم از چهارشنبه!صبحش خواهرم پیام داده بود که میخوان پنجشنبه برن نمایشگاه کتاب و گفتش میتونی نی نی رو چند ساعتی نگه داری؟اگه سخته برات میبریمش با خودمون.گفتم نه سخت که نیست.فقط پنجشنبه صبح آزمایش دارم.باید برم بدم و بیام.اون موقع بیارینش هستم.گفت باشه پس بهت زنگ میزنم قطعی شد!غروب زنگ زد که فکر کردیم امشب بیایم که صبحم از همونجا بریم نمایشگاه.خونه هستید؟گفتم آره هستیم.بعدم گفت ما رژیم سفت و سخت هستیما!هیچ چی درس نکن!گفتم یه درصد فکر کن من چیزی درس نکنم!خلاصه هرچی گفت،گفتم اشکال نداره،ما واسه خودمون لوبیا پلو درس میکنیم،شمام که رژیمید نون و پنیر بخورید!!!کلی فحشم داد و قطع کرد!خخخخخخ

حالا تو اینستا از بچه ها دستور خوراک مرغ تو فر رو گرفته بودم.منتهی اونو دیگه نمیرسیدم واسه شب درس کنم .چون باید چند ساعتی تو مواد میخوابوندم.

دیدم یه سری خرت و پرت لازم دارم.سریع رفتم خریدم و اومدم.لوبیا پلو رو آماده کردم و دم کردم.شوهری و خواهرم اینا اومدن.گفت،واقعا لوبیا پلو گذاشتی؟ای بدجنس!گفتم چیه؟خودمون هوس کرده بودیم بخوریم!شما عوضش غذای سالم بخورید!!!

به من میگن خواهر ناباب!یوهاها....

آقا چه معنی داره کسی بره مهمونی و رژیم باشه!اینقده بدم میاد!من خودمم هروقت رژیمم،جایی میرم یا مهمون میاد خونم،همراهشون میخورم که به بقیه سخت نگذره!هیچوقتم اثر بدی رو رژیمم نداشته!تازشم،وقتی من دارم چاق میشم،چرا باید بقیه لاغر بشن؟!هان؟حسودم که اصلا نیستم!!!!

خلاصه که موذیانه رفتم تو جلدشونو کل لوبیا پلو رو به خوردشون دادم.گفتم فعلا این یکی دو روز رو بی خیال رژیم بشید،باز از شنبه ادامه بدید!تازه اینجوری به بدنتونم شوک وارد میشه و بهترم هس!

شامو خوردیم و خواهرم ظرفها رو شست و نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و فوتبال یووونتوس رو دیدیم و خوابیدیم.

پنجشنبه صبح ساعا هفت با شوهری رفتیم آزمایشگاه.چون باید ناشتا میبودم.آزمایشمو دادم و بعدشم جواب آزمایش غربالگریمو که هفته قبل داده بودم رو گرفتم و نون خریدیم و اومدیم خونه.تازه بیدار شده بودن.صبحونه خوردیم و اون دوتا رفتن نمایشگاه کتاب و مام کلی با نی نی سرگرم بودیم .یاد گرفته راه بره و مدام در حال راه رفتنه!!!دستاشم باز میکنه و تند تند تکون میده،عین پنگوئن راه میره!!!اوووووووف فداش بشم!خیلی خوردنیه!

ناهار خورشت سبزی درس کردم.اون دفعه یکی از بچه ها گفت،منظورت از خورشت سبزی همون قورمه سبزیه؟نه عزیزم.این خورشت،با مرغ،سبزی خورشتی،سیب زمینی،و لیمو عمانی درس میشه.در واقع جای لوبیای قورمه،سیب زمینی داره و جای گوشت،مرغ!طرز تهیه اش مثل همونه.من خیلی دوسش دارم.

ناهارو خوردیم و نی نی رو رو تخت خودمون خوابوندم.ساشا که نخوابید و سی دی بن تن میدید.من و شوهری هم تو نشیمن خوابیدیم.

غروب بیدار شدم چایی گذاشتم.خواهرم اینا اومدن و کلی کتاب خریده بودن واسه خودشون.به به!من اصلا کتاب میبینم روحم تازه میشه!عاشق کتابم!منم کتاب،پاییز فصل آخر سال است،رو سفارش داده بودم که برام گرفته بودن.دوتا کتابم واسه ساشا گرفتن.امسال به خاطر بارداری نمیتونم برم نمایشگاه کتاب!حیف!!!

پای سیبم خریده بودن که با چایی خوردیم.مرغ رو توی اون سسی که گفتم،از صبح خوابونده بودم و گذاشته بودم تو یخچال.ساعت شیش گذاشتم تو فر و تقریبا دو ساعتی پخت.فوق العاده خوشمزه شد.البته همچینام رژیمی نبود.چون کلی روغن زیتون زده بودم.ولی خیلی خوشمزه بود.دستورش تو اینستا هست.

بعده شام خواهرم اینا رفتن.کمرم درد میکرد.دراز کشیدم و با شوهری دورهمی رو دیدیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح ساعت هشت بیدار شدم.چایی گذاشتم.شوهری و ساشا هم بلند شدن.شوهری نیمرو درس کرد،خوردیم و جمع و جور کردم و واسه ناهار استامبولی درس کردم.مامان و بابام زنگ زدن،حرف زدیم.شوهری رفته بودم بیرون بعده ناهار.زنگ زد بهم که زنداییم زنگ زده گفته شام میان خونه ما!گفتم اوکی!گفتش یکی دو ساعت دیگه میام،چیزی خواستی بریم بخریم.گفتم باشه.

همه چی داشتیم تقریبا.خونه هم تمیز بود.واسه همین اصلا کاری نکردم و همونجا که دراز کشیده بودم خوابیدم.ساعت چهار شوهری اومد.گفتش بریم خرید؟گفتم فکر نکنم چیزی بخوایم!چون نمیدونم چی میخوام درس کنم!فعلا برو یه کم میوه بخر چون کم داریم.رفتش و من ماکارونی شکلی رو پختم و با نخود فرنگی و ذرت و ژامبون و خیارشور و سس،سالاد ماکارونی درس کردم.تو ظرف ریختم و روش سلفون کشیدم و گذاشتم تو یخچال.سالاد کلم هم درس کردم و اونم گذاشتم تو یخچال.بعدم مناظره شروع شد و گفتم فعلا اینو ببینم بعد شوهری اومد فکر میکنم واسه شام چی درس کنم!!!

مناظره هم که مسخره بود!اون سه تا آقایونه.....کاملا هماهنگ شده،بدون اینکه یک کلمه در مورد برنامه های خودشون حرف بزنن،ففط و فقط به روحانی و دولتش می تاختن!!!مثل همه چیزمون،مناظره هامونم کاملا یکطرفه و ناعادلانه است!بگو آخه به شما چه دولت قبل چیکار کرده!تو حرف خودتو بزن که چه گلی قراره به سر ملت بزنی اگه خدای نکرده انتخاب شدی یا انتخابت کردن!!!والله...

خلاصه که اصلا به درد نمیخورد!همچین صاف صاف تو چش مردم نگاه میکنن و دروغ میگن که انگار ما خودمون کوریم و چهار سال قبل رو ندیدیم!خوبه همه شون کارنامه درخشانشون تو دادگستری و شهرداری و بازار و ارشاد کاملا گویای شخصیتشونه!من نمیدونم چه جوری روشون میشه این حرفها رو میزنن!!!

این حق هر کسیه که به هرکی که میخواد رای بده.ولی خواهش میکنم اگه رای میدید با چشمای باز رای بدید.تحقیق کنید.نگید فلانی چه حرفهای قشنگی میزنه پس به اون رای بدیم!تحقیق کنید ببینید این آقایونی که اینطور خودشونو موجه نشون میدن و حرفهای قشنگ فشنگ میزنن،چه کارنامه ای دارن!تو هر پست و مقامی که بودن،چه کارایی کردن!آیا به مردم خدمت کردن تا حالا؟تو رو خدا با آگاهی رای بدید نه از سر احساسات!نذارید همیشه از سادگی و فراموشکاریمون استفاده کنن و هر دروغی که میخوان رو به خوردمون بدن.بگذریم....

شوهری که برگشت گفتم هیچی واسه شام به ذهنم نمیرسه!!!آخه داییش اینا شام برنج نمیخورن اصلا.گفتش نظرت چیه کباب بگیرم؟گفتم خیلیم خوبه و بعد با خیال راحت ولو شدم رو کاناپه و به بقیه دروغها گوش کردم!

وسطای مناظره دایی و زندایی اومدن.حال و احوال و چای و شیرینی و حرف و حرف.مناظره رو هم نیمه اولشو دیدیم و بعد زندایی گفت اگه بارون شدید نیس بریم قدم بزنیم.گفت اره بریم.لباس پوشیدیم و چهارتایی رفتیم بیرون.ساشا نیومد.خییییییییلی هوای خوبی بود.فوق العاده بود.بارونشم که محشر بود.به زندایی قضیه بارداریمو گفتم.حالا از دهنش در نره و جایی نگه خوبه!گرچه حالا بگه که مهم نیس!فکر کردم اگه بعدا بفهمه،ضایع است!

کلی هم حرف زدیم باهم و بازم غیبت خانواده شوهرو کردیم و برگشتیم خونه.موقع شام شوهری رفت،کباب گرفت و اومد.جوجه و برگ و بال!گفتم پس کوبیده اش کو؟ساشا فقط کوبیده میخوره!گفت ای وای یادم رفت!باز طفلی رفت چندتا سیخم کوبیده گرفت و اومد و شام خوردیم.بعده شام زندایی ظرفها رو شست و بعدش نشستیم به حرف زدن و میوه خوردن و بعدم رفتن و مام جمع و جور کردیم و دورهمی دیدیم و خوابیدیم.

شنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.میخواستم برم پیاده روی،ولی خیلی خوابم میومد.اومدم و رو تخت دراز کشیدم.نفهمیدم کی خوابم برد!وقتی بیدار شدم ساعت یازده و نیم بود!!!باورم نمیشد اینهمه خوابیده باشم.پاشدم دست و رومو شستم و یه چی خوردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش.

از دیشب کباب مونده بود.کته گذاشتم و با کباب دادم ساشا خورد.خودمم که دیر صبحونه خورده بودم و سیر بودم.غروب با ساشا رفتیم قدم زدیم.هوا عالی بود.کلی هم از خودمون عکس گرفتیم.برگشتنی هم واسه خودمون نون خامه ای و شیرینی تر خریدیم با بستنی واسه ساشا.اومدیم خونه و من واسه خودم کاپوچینو درس کردم و ساشا هم که بستنی داشت.با شیرینی ها خوردیم و کلی هم حال داد.

بعدش نشستم کتاب،عقاید یک دلقک،رو تمومش کردم!قشنگ بود.دیدم همچنان دلم میخواد کتاب بخونم.روز قبلش چند صفحه ای از بامداد خمار رو خونده بودم.نشستم به خوندنش و صد و بیست صفحه اش رو یه کله خوندم!!!دیگه گذاشتمش کنار و زنگ زدم به داداش وسطی و باهم حرف زدیم.واسه شام کوکو سبزی درس کردم با سالاد شیرازی.

شوهری اومد شام خوردیم و ساشا خوابید.مام نشستیم حرف زدیم و میوه خوردیم و فیلم دیدیم.آخرشبم دورهمی رو دیدیم و خوابیدیم.

امروز شوهری نرفت سرکار چون باید واسه کارت پایان خدمتش که گم شده،میرفت پلیس +10 که المثنی بگیره.

صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم.ساشا و شوهری هم بیدار شدن و صبحونه خوردن و رفتن که شوهری ببردش مدرسه و خودشم بره دنبال کارش.منم جمع و جور کردم و دیدم خوابم نمیاد،گفتم بهترین فرصته که بشینم پست جدیدمو بنویسم.

خب دیگه تمام گفتنیهای این چند روزو گفتم.

یه نکته ای رو هم بگم و برم.درسته رمز اینجا رو برداشتم،ولی این به این معنی نیس که هر کامنتی بیاد رو تایید میکنم!کماکان مثل قبل کامنتهایی که توهین آمیز باشه یا حرفهای زشت توش زده شده باشه رو میریزم زباله دونی!پس لطفا اگرم انتقادی دارید،محترمانه بیان کنید تا جوابتونو بدم.

براتون هفته ای خوب و پر از اتفاقای خوش آرزو میکنم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید

دوستتون دارم

بای

خاطرات.....

سلام خوبید؟

روز معلم بر معلمهای خوب و مهربون مبارک

امروز میخوام خاطرات خودمو از دوران مدرسه بنویسم.

پارسالم یادمه همچین چیزی تو ذهنم بود،ولی الان هرچی دنبالش گشتم،پیداش نکردم!!!شایدم تو یکی از کپشنای اینستاگرام نوشته بودم!خلاصه یادمه یه همچین چیزی پارسالم به این مناسبت نوشتم!حالا امسالم مینویسم تا واسه خودم تجدید خاطره بشه و واسه شماهام شاید جالب باشه.

کلاس اول که بودم،خواهرم کلاس سوم بود و باهم میرفتیم مدرسه.یه معلم خیلی خوشگل و خوشتیپ داشتیم به اسم خانم عتیقه چی!خیلی شیک پوش بود و امکان نداشت هر یکی دو روز درمیون یه مانتو جدید نپوشه!منم که کلا از همون موقع درگیر این چیزا بودم و عاشق آدمای خوشگل و خوشتیپ بودم!!ساشا هم که دقیقا اینجوریه!معلومه که به کی رفته!خخخخخ

خلاصه از همون اول حس خوبی نسبت بهش داشتم و همین باعث شد کلا مدرسه رو دوس داشته باشم.معلم مهربونی هم بود و دوستم داشت.میز دوم سمت راست کلاس مینشستم!البته جزو معدود سالهایی بود که ردیفهای جلو مینشستم.چون هم قدم بلند بود و هم تو سالهای راهنمایی و دبیرستان فوق العاده شر و شور بودم.

یه خاطره بامزه از اون موقع بگم.یه معلمی تو مدرسه مون بود که مال ما نبود.تو مدرسه داستانای وحشتناکی ازش تعریف میکردن.میگفتن مداد میذاره لای انگشت بچه ها و اینقدر فشار میده تا انگشتشون بشکنه!!!!هرکی هم یه شاخ و برگی بهش میداد و تحویل یکی دیگه میداد داستانو!خلاصه که مثل سگ ازش میترسیدم.تا حالا هم از نزدیک ندیده بودمش!یه روز  با خواهرم میرفتیم مدرسه که خوردم زمین.بد هم خوردم زمین و داشتم گریه میکردم که یکی دستمو گرفت و گفت،چیزی نشد عزیزم!بلند شو!برگشتم نگاش کردم،دیدم همون خانمه است که تعریفشو کردم!!!چشمتون روز بد نبینه،تا جایی که توان داشتم جیغ زدم!!!همینجوری زل زده بودم بهش و جیغ میزدم!!!بدبخت ماتش برده بود!آخرش خواهرم دستمو گرفت بلندم کرد و من تازه تونستم فرار کنم!!!اینقدر تند دویدم که خودمم باورم نمیشد!!!اونروز رفتم خونه و مدرسه نرفتم!بعدها که یاد اون صحنه میفتادم که چه جوری تو صورت معلمه نگاه میکردم و جیغ میزدم خنده ام میگرفت!حتی اینقدر جرات نمیکردم دستمو از تو دستش بکشم بیرون و بلند شم در برم!فکر میکردم میخواد منو بخوره!!!خخخخخخ

کلاس دوم ما سه تا معلم عوض کردیم.اولین معلممون اسمش خانم شلویری بود و خیلیم دوس داشتنی بود.یادم نیس واسه چی رفت.بعدش یه خانم معلم خیلی بداخلاق اومد به اسم خانم سهرابی!اونم موقت بود و دو سه ماه بعدش رفت و آخریشم خانم اسماعیلی بود که اونم خیلی سختگیر بود و اصلا دوسش نداشتم!

کلاس سوم و چهارم یه معلم داشتیم و اسمش خانم جلالی بود.قد خیلی بلندی داشت و نه خیلی جدی بود نه خیلی مهربون.ولی با من خوب بود.کلا معلمها باهام خوب بودن.درسمم خوب بود.همیشه هم تو کلاسش مبصر بودم.یادمه یه بار سر مسافرت رفتن،مامانم اومده بود ازش مرخصی بگیره و نداده بود و بحثشون شد و بعدم خانم،منو از مبصری خلع کرد!!!ها ها ها 

کلاس پنجم معلممون خانم فارسی نسب بود که دوسش داشتم.همسایه خاله ام بود و من زیاد میدیدمش.قد خیلی کوتاهی داشت و خیلی آروم بود.یعنی تو کلاس مجبور بودیم ساکته ساکت باشیم تا صداشو بشنویم.ولی درکل معلم خوبی بود.

دوران اول و دوم راهنماییمو اصلا دوس ندارم.راستش خاطراتی هم ازش ندارم.ولی سوم راهنمایی خیلی خوب بود.یه معلم ریاضی داشتیم به اسم خانم نوایی!فوق العاده شیک میومد مدرسه.خوش چهره هم بود و من عاشقش بودم.اصلا عشق به اون باعث شد من عاشق ریاضی بشم.خیلی باهم جور بودیم.کلی هم باهاش عکس دارم.به من میگفت نابغه!!!از همون سالم بود که تو مدرسه تو گروه والیبال بودم و باعث شد کلا بیفتم تو رشته والیبال.بازیمونم خوب بود و همیشه تو مسابقات مقام میاوردیم!

دبیرستان بهترین دوره تحصیلم بود.عاشقانه دوستش دارم دوستای خیلی خیلی خوبی هم داشتم.ما دوتا نیمکت آخر مینشستیم و شش نفر بودیم که یه مدرسه از دستمون عاصی بودن!جالبه که هر شش نفرمونم جزو بهترین شاگردای کلاس و مدرسه هم بودیم!ولی مثلا خوده من،همونقدری که در بین شیطنتام درس رو متوجه میشدم،برام کافی بود.چون تو خونه که اصلا درس نمیخوندم.ولی با تمام شیطنتها و درس نخوندنا همیشه نمرات و معدلم عالی بود.بعدم عشق تقلب بودیم!مثلا وقتی قرار بود امتحان داشته باشیم،ما تقسیم بندی میکردیم و هرکدوم یه قسمت رو میخوندیم و سر امتحان به همدیگه میگفتیم!!!تمام لذتش به ترس و لرزش بود و هیجانش.وگرنه همه مون درسمون خوب بود و اصلا نیازی به تقلب نداشتیم!مخصوصا سر امتحانای اصلی این تقلبا آی میچسبید!!!یه معلم جبر داشتیم که دشمن خونی من بود!!!!امتحان که شروع میشد،میومد بالای سر من وایمیستاد تا آخرش!!!البته بچه ها همکاری میکردن و بالاخره میکشیدنش اینور اونور،ولی در هرحال رو من بدجوری زوم بود!یه بارم تونست ازم تقلب بگیره.باورتون نمیشه اینقدر خوشحال شد که انگار به بالاترین موفقیت زندگیش دست پیدا کرده!!!البته از همون خوشحالیه ازش سوتی گرفتیم و تا آخر سال دیگه ولش نکردیم!!!

اینقدر شیطون بودم که ده بار فقط مامانمو خواستن مدرسه!اونم تو دبیرستان!فکرشو بکنید!سه بارم تا پای اخراج رفتم،ولی از اونجایی که بچه زرنگ تا پای اخراج میره ولی اخراج نمیشه،منم جون سالم به در بردم!وگرنه الان به عنوان یه دیپلم ردی در خدمتتون بودم.درواقع اینکه درسم خوب بود و معدلم بالا بود باعث میشد که همیشه از شیطنتام چشم پوشی کنن،وگرنه که صدبار اخراجم میکردن!

مثلا تو دوره راهنمایی یه دختری بود تازه اومده بود تو کلاس ما!بعد خیلی بزرگ بود!یعنی از نظر هیکلی واقعا اندازه سه تا بچه نرمال بود!!من و دوستم فرناز که پیش هم مینشستیم،رو هم نصفشم نبودیم!تازه من تپلم بودم یه کم!خدا ازمون بگذره!چقدر سر بیچاره بلا میاوردیم مادوتا جونور!دوس نداشتیم پیش ما بشینه و میخواستیم خودمون دوتا اون ته کلاس هرجور دوس داریم آتیش بسوزونیم.ولی چون قدش خیلی بلند بود نشونده بودنش نیمکت آخر پیش ما!یه بار زنگ تفریح،نیمکت چوبی خودمونو قسمت نشیمنشو با بدبختی و کمک بچه های دیگه میخهاشو کندیم و فقط همینجوری اسقاطی گذاشتیم سر جاش.بعد سر کلاس من و فرناز میرفتیم یه گوشه نیمکت مینشستیم و اینم بیچاره اون گوشه اش مینشست!بعد یهو ما دوتا از جا بلند میشدیم و این بدبخت شالاپی میفتاد زمین!!!یا از قصد جفتمون میچسبیدیم به هم و این تا از جاش بلند میشد،ما لیز میخوردیم میفتادیم زمین!دیگه حساب کنید کلاس چه وضعی پیدا میکرد!میترکیدن بچه ها از خنده!خودمونم که از همه بدتر!جالب این بود که تا آخرسالم اون نیمکتو درس نکردن و بساط تفریحمون براه بود!!تازه این یکی از کوچکترین شیطنتهامون بود!بقیه رو نمیگم که بدآموزی نشه!

سوم دبیرستان که بودیم یه اردو رفتیم اصفهان.وای که چقدر خوش گذشت.یعنی هرجایی هم میرفتیم خوش میگذشت.چون اصل باهم بودنمون بود که خیلی خوب بود.با اتوبوس برده بودنمون.راننده اتوبوس یه شاگرد داشت که کل مسیر رفت و برگشت سوژه مون بود.طفلی یه لحظه از دست ما آسایش نداشت!فقط خدا میدونه چقدر اذیت کردیمش!بدبختی همیشه هم من سر دسته شون بودم و ابتکار عملو دست میگرفتم که فلان کارو بکنیم و فلانو نکنیم!!!

خلاصه که دوران تحصیل فوق العاده خوبی داشتم.عاشق مدرسه هام و معلمهام بودم.

بعدشم که تو رشته مورد علاقه ام،ریاضی رفتم دانشگاه و کارشناسیمو گرفتم و بعدشم یک سالی تو یه آموزشگاه تدریس کردم.بعدش باز دوباره کنکور دادم و چون حسابداری رو دوس داشتم،اونم شرکت کردم و خداروشکر قبول شدم و تو اون رشته هم تا لیسانس رفتم.بعدش هم که دیگه رفتم سرکار.سرکار رفتنمم مثل بقیه چیزای زندگیم،مدام ازین شاخه به اون شاخه پریدن بود.چون اصلا نمیتونم یکنواختی رو تحمل کنم.ولی خداروشکر تو هر شغلی که بودم خوب بودم و موفق.تازه کنار درس و کارمم،دوره های کامپیوتر،گرافیک و آرایشگری رو هم گذروندم.یعنی مدام از شیش صبح که بیدار میشدم در تکاپو بودم تا شب که میرسیدم خونه!چندسالی هم واسه خودم سالن آرایشگری زده بودم.البته همون زمان،مدیر دفتر یه شرکت خدمات خودرویی هم بودم.ولی تایم آزادمو میرفتم سالن.چون آرایشگری رو هم دوس داشتم.

بعده ازدواجمم که به عنوان حسابدار تو یه شرکت کار میکردم تا وقتی که ساشا سه سالش بود.یعنی حدودا سه سال و نیم پیش.بعد دیگه با فکر و مشورت زیاد با شوهری،به این نتیجه رسیدم که بهتره دیگه نرم سرکار.شایدم خسته شده بودم.چون واقعا از همون دوران اواخر راهنمایی به بعد،من دیگه کارم فقط مدرسه رفتن نبود و همیشه کنارش کلاسهای دیگه میرفتم و بعدم که دیپلمم رو گرفتم،همزمان با دانشگاهم سرکارای مختلف میرفتم و به هیچ عنوان تایمی به عنوان بیکاری نداشتم.البته که همیشه گردش و تفریحهامم به راه بوده.منظورم از تایم آزاد،یعنی مثلا وقتی که بشینم تو خونه و فقط استراحت کنم.

اینه که وقتی دیدم ساشا داره بزرگ میشه،دوس داشتم حالا دیگه جور دیگه ای زندکی کنم.واقعا از ته دل،دلم میخواست وقت بیشتری رو با بچه ام بگذرونم.احساسی که هنوزم باهام هستش و اصلا پشیمون نشدم.شاید بعدها باز تصمیم بگیرم برم سرکار.ولی فعلا این شرایط و این نوع زندگی رو برای خودم می پسندم.حالام که یه فرشته کوچولو تو راه داریم و من هیجان اومدنشو دارم.اولویتها تو زندگی آدمها متفاوته.اون موقع اولویتم سرکار رفتن و درس خوندن بود.الان ولی هرچی فکر میکنم که درسمو ادامه بدم یا جایی مشغول به کار بشم،می بینم این چیزایی نیست که فعلا تو این برهه از زمان،منو خوشحال کنه.چون همیشه تو زندگیم یاد گرفتم که آدم باید بدون توجه به حرف بقیه و نظر جمع،اونجوری زندگی کنه که خوشحالتره.

من تو دوره مجردیم و کارها و تفریحاتی که داشتم،فوق العاده با بابام درگیری داشتم.پدر خیلی سختگیری داشتم و منم دختر چموش و بدقلقی بودم و به شدت لجباز.ولی با تمام سختگیریها و درگیریهای توی خونه،اون کاری رو میکردم که خودم دوس داشتم و خوشحالم میکرد.حالام سعی میکنم همون کارو بکنم.

فکر میکنم خیلی نوشتم،نه؟

پاشم پاشم کم کم آماده بشم که باید برم دنبال ساشا.

بازم روز معلمو به همه معلمهای عزیز تبریک میگم،مخصوصا معلمهای خوب خودم.

امیدوارم همه مون تو زندگی به این نتیجه برسیم که،حرف مردم،کمترین تاثیر رو تو زندگیامون داره.پس بیخود به خاطر خوشایند این و اون روش زندگیمونو عوض نکنیم و همیشه هم اولویت رو اول خودمون قرار بدیم و بعدم عزیزامون و حتما جوری زندگی کنیم که توش بیشترین احساس رضایت و شادی رو داریم.

دوستتون دارم و مثل همیشه براتون بهترینها رو آرزو دارم.

مواظب خودتون باشید

بای