روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

کار و زندگی

سلام خوبید؟

عاقا عجب ماه خوبیه اسفند.یه خواهش بکنم همین اول کاری؟تو رو خدا،لطفا،خواهشاً:اینقدر تو تلگرام،اینستا،تو عکسای پروفایلتون،نگید وااااای چه سال بدی بود امسال!چه سال نحسی بود!بره برنگرده این سال مزخرف!!!اینقدر اتفاقات بد رو روش زوم نکنید و مرتب پشت هم ردیف نکنید.این اتفاقات بد دل همه مون رو به درد میاره.من نمیدونم آمار مرگ و میر امسال بیشتر از سالای قبل بوده یا نه،ولی میدونم که اتفاقات منجر به فوتی که خیلی شدید باشه،امسال تعدادشون بیشتر بوده!

در اینکه تو این مملکت نمیشه به مرگ طبیعی مرد و همه مون از بی عرضگی و بی مسولیتیه آقایونه که داریم می میریم توش شکی نیس!

همه دارن یا تو تصادفات و سانحه های قطار و هواپیما می میرن،یا زیر آوار خونه های بی کیفیت می مونن،یا در اثر فشارای زیاد خودکشی میکنن،یام اگه از همه اینا جون سالم به در ببرن،از فرط غصه و ناراحتی سکته میکنن می میرن!!!!

همه اینا رو قبول دارم و میدونم.ولی اگه مرتب به خودمون و بقیه یادآوری کنیم که امسال سال گندی بوده،چیزی عوض میشه؟

پس شما رو به همه چیزای خوب و قشنگی که میشناسید و میدونید و میپرستید،اینقدر دنبال این نحسیها رو نگیرید.یه بارم تو یه پست اینستا گفته بودم که بس که همه مون ذهنمون رو متمرکز کردیم رو این اتفاقات بد،داریم یه انرژی منفی خیلی خیلی قوی ای رو منتشر میکنیم که باعث میشه همینجوری پشت هم پشت هم بدها برامون ردیف بشن و پیش بیان!قدرت ذهن و انرژیهای مثبت و منفی رو دست کم نگیرید.فکرامون رو مثبت کنیم.حداقلش اگه فکر میکنیم چیزای خوب نداریم که بهش فکر کنیم(که حتما داریم)لااقل به اتفاقات بد فکر نکنیم.این کارو که میشه کرد!

یعنی چی آخه وقتی یه اتفاق بد و یه فاجعه پیش میاد،میرن مردم تو اینستا و اینور و اونور دنبال عکسا و فیلمای مرده ها و ضجه های خانواده هاشون!!!!به خدا این خودش یه جور بیماریه!آخه چه لذتی داره!من خودم یه دخترخاله دارم که خدای اینجور کاراس!میره این چیزا رو میبینه و گوله گوله اشک میریزه!!!!خب چرا؟چرا باید بشینیم و مویه و زاریه اون بنده خداهایی که تو حال خودشون نیستن و دارن واسه عزیزاشون عزاداری میکنن رو ببینیم؟فکر میکنید اونا دوس دارن تو این حالت ازشون فیلم و عکس گرفته بشه؟!مگه میشه دوس داشته باشن آخه؟!مگه میشه یه عزیز از دست داده،دوس داشته باشه عکس جنازه عزیزش تو شبکه های مجازی دست به دست بچرخه؟!خو این چه کاریه؟!خودآزاری دارید مگه؟نبینید فرزندانم!عزیزانم!خوشگلای من!اصلا من بد!من بی احساس!شما خوب!ولی نبینید!اوکی؟!

خب حالا بعد از این حاشیه کوتاه،بریم سراغ تعریف کردنیا!!!

من نمیدونم چه جوری بعضی از دوستان میتونن حرفاشونو تو پستای کوتاه بزنن!این خودش یه هنره!من که عمرا نمیتونم تو چهار تا جمله اونجوری که دلم میخواد،مبسوووووووط حرفامو بزنم!!!!خخخخخخخ

خب از دیروز بگم که تعطیل بود.از قبلش هماهنگ کرده بودم با لیلا خانم که بیاد واسه نظافت.البته اتاق ساشا رو که یکی دو هفته پیش کلا ریخته بودم بیرون و هم تمیز کرده بودم اساسی هم تغییر دکوراسیون داده بودمش و دیگه کاری نداشت.کابینتها و کمدامونم که اون هفته تمیز کردم.یخچالم که شوهری شستش.دیگه موندش پرده ها و سرویسا و سرامیکا و تراس که گفتم واسه اینا لیلا خانم بیاد.

طبق معمول به موقع اومد و قبل از ساعت نه و نیم پیش ما بود.گفتم صبحونه خوردم.کارا رو بهش گفتم و گفتم که امروز فقط تا بعدازظهر وقت داریم.چون غروب کار داشتم و میخواستم برم بیرون.گفتش پس سرویسا و سرامیکها رو امروز انجام میدم و پنجره ها و دیوارا بمونه واسه هفته بعد.گفتم آره تا اون موقع به شوهری میگم درشون بیاره و میدم خشک شویی و دیگه بعد از اینکه پنجره ها تمیز شد،نصبشون کنیم!

شوهری بیرون کار داشت و ساشا رو هم با خودش برد و وسایلشونم با خودشون بردن که ازونطرف برن استخر!منم همراه لیلا خانم مشغول بودم.البته تا جایی که سام اجازه میداد و بقیه اش رو مشغول سام بودم.

ناهارم شوهری قرار بود پیتزا بگیره.ساعت یازده چایی درس کردم و با لیلا خانم نشستیم و چایی و بیسکوییت خوردیم.ساعت دو و نیم شوهری و ساشا اومدن.استخر رفته بودن و بهشون خوش گذشته بود.لیلا خانم کارش تموم شده بود.شوهری واسه اونام پیتزا گرفته بود که ببره خونه بخورن.دیگه بردش تا ایستگاه رسوند و برگشت.شوهری و ساشا پیتزاشونو خوردن و منم رفتم دوش گرفتم و اومدم و ناهارمو خوردم و هرکدوم یه طرف ولو شدیم!

غروب پاشدم یه کیک ساده رو گاز درس کردم و قهوه هم درس کردم و خوردیم و رفتیم بیرون.از دوستم آدرس یه متخصص پوست رو گرفته بودم.رفتم پیشش.شوهری و پسرا تو ماشین نشستن و من رفتم پیش خانم دکتر.پوستمو دید و گفت پوست خوبی داری!خداروشکر!!!

دو سه تا لک کم رنگ رو پوستم دارم که گفتم میخوام ببینم میشه با لیزر رفعشون کرد.گفت میشه ولی چون کمرنگن و پوستتم خوبه،من پیشنهاد کرمهای درمانی رو میدم واسه بازسازی و شادابی پوستت.خلاصه یه کم صحبت کرد و قرار شد تصمیممو بگیرم و دوباره برم پیشش.آخه به قصد لیزر رفته بودم.کرم خوبه ولی هم اینکه درمانش طولانی مدته و هم اینکه بالای نود درصد بعد از قطع کرمها پوست به حالت قبلش برمیگرده!!!زیاد دیدم اطرافم.اومدم تو ماشین و به شوهری گفتم حالا که اومدیم بیرون برم واسه خودم یه کم خرت و پرت بخرم.گفت پس مام میایم.فقط اگه بچه سردش شد یا گریه کرد،ما میایم تو ماشین منتظر می مونیم.باهم رفتیم و من دوتا شلوار و یه لگ خریدم واسه خودم و شوهری هم تو اون فاصله رفت و واسه ساشا ازین ماشین فلزی آتروباتا خرید!!!عشق ماشینن این پسرا!بازم دلم خرید میخواست،ولی سام داشت کم کم بی قراری میکرد و میدونستم پیش باباش تو ماشین نمی مونه.اینه که برگشتیم.خونه که رسیدیم،مدیر ساختمونمون جلو در واحدشون بود.حال و احوال کردیم.گفت نسکافه مو جدیدا از یه جای جدید میخرم خیلی عالیه!اگه خواستی بگو برای توام بگیرم.گفتم قهوه هاش چطوره؟گفت نمیدونم.این سری فقط نسکافه گرفتم ازش که خیلی خوب بود.این خانم خودش قهوه خور حرفه ایه و وقتی بگه یه مدل کافی عالیه،یعنی واقعا عالیه!بازم با اینحالی یه مقدار برام ریخت تو ظرف و داد بهم و گفت حالا تست کن ببین اگه دوس داشتی،واسه توام سفارش بدم.گفتم اتفاقا چون امسال داداش کوچیکه احتمالا نمیاد ایران،ذخیره قهوه ام داره ته میکشه!من خودم قبلا دوستم از یه مغازه تو مروی برام قهوه میگرفت که خوب بود.ولی الان چند ساله که داداشم برام میاره و راستش دیگه کمتر بقیه قهوه ها به دهنم مزه میکنه و به نظرم خوب میاد.خلاصه ازش تشکر کردم و اومدیم بالا.واسه شام همبرگر سرخ کردم با سیب زمینی!ظهر فست فود،شب فست فود!!!اینم شد زندگی!!خخخخخ البته من خودم بیشتر فست فود خورم تا سنتی خور!ساشا هم همینطور!به جز شوهری که تو همه چی با سنتیش بیشتر حال میکنه!از موسیقی بگیر تااااااااااا غذا!

امروز صبح ساعت پنج بیدار شدم و ازون نسکافه ها که خانم مدیر داده بود واسه خودم درس کردم که خوشمزه بود.باید بگم برام بیاره.بعدشم نشستم سر کارای شرکت.سکوت صبح رو دوس دارم.دلم میخواست یه کم لای پنجره رو باز کنم تا هوای خنک صبح بیاد تو،ولی ترسیدم بچه ها سردشون بشه.شوهری رفت سرکار و ساعت شیش و نیم صبحونه حاضر کردم و ساشا رو بیدار کردم.صبحونه اش رو خورد و حاضر شد،سرویسش اومد و رفت مدرسه.منم یه کم دراز کشیدم و یه ده دقیقه ای چرت زدم و بعدش سام بیدار شد و دیگه ام نشد بخوابم.پاشدم یه سری لباس ریختم تو ماشین و بعدش واسه ناهار قیمه پلو درس کردم.مامانم زنگ زد.رفته پیش یه دکتر دیگه و گفته اول باید قبل از عمل آزمایش تیروئید بدی تا ببینیم یه وقت کم کاری تیروئید نداشته باشی.چون در اینصورت نمیشه عمل کرد!نمیدونستم همچین چیزی رو!

لباسشویی کارش تموم شد و لباسا رو پهن کردم و سامم که دو دقیقه نخوابید و یه سره میخواست پیشش باشم.ساشا اومد و ناهارشو دادم.همکارم زنگ زد.تو یه مورد کاری به مشکل خورده و میگه احتمالا شما اشتباه کرده بودی!!!!!!صد بار زنگ زد و هی هر دفعه یه چیزی رو چک کردیم.دور و برم پر شده بود از کاغذ!!!سامم رو پام بود و تا میذاشتمش زمین بیدار میشد.خلاصه از ساعت دو تا پنج مشغول حساب کتاب و تلفن و تلفن بازی بودیم!کلافه شده بودم!آخرش ساعت پنج و نیم دوباره زنگ زد و هر هرکنان برگشت گفت،دیدی چی شد خانم فلانی؟اصلا اشتباهی نشده بود و من تو محاسبه تنخواه تو رقم آخرش اشتباه کرده بودم!!!!!منو میگی!تمام حرصمو از به هم ریختگی خونه و نخوابیدنای سام و ناهار نخوردنمو خستگیمو همه رو باهم خالی کردم سرش!!!گفتم مرد حسابی،تو به جای اینکه چهار ساعت وقت منو بگیری و منو از کار و زندگی بندازی اول بشین حساب کتابای خودتو درس انجام بده!!!گند زد تو بعدازظهرم مردک خنگ!!!شانس آورد پشت تلفن بود و نزدیکم نبود!وگرنه دیگه خونش پای خودش بود!آخه انصافه منه بیچاره که از صبح ساعت پنج یه فنجون نسکافه خوردم و کلی کار کردم،تا ساعت شیش عصر گرسنه بمونم!حالا اونم هی عذرخواهی میکرد و میخواست اشتباهشو ماست مالی کنه!

هیچی دیگه اشتهامم کور شد و اصلا دلم غذا نمیخواست.فقط یه قاشق همون از تو قابلمه پلو گذاشتم دهنم!!

واسه شام کتلت درس کردم.شوهری اومد و شام خوردیم و میزو جمع کردم و رو مبل ولو شدم.سام از بعدازظهر تا حالا نخوابیده.نوزاد واقعا یه آدم فول تایم میخواد واسه نگهداریش!یعنی اگه آدم هیچ کاریم تو خونه نداشته باشه،همین که یه نوزادو از صبح تا شب نگه داره،به آخر شب نرسیده،شارژش تموم میشه!واقعا از آدم انرژی میگیره!صد البته که شیرینم هست!

به شوهری گفتم فردا باید یه سر برم شرکت.تو پرایدو ببر،سمندو بذار واسه من.آخه پریروز که سوار شدم،دنده سه اش خوب جا نمیرفت!تو باهاش برو که برگشتنی ببری تعمیرگاه نشونش بدی.گفت باشه.پس باید بنزین بزنی.گفتم ببین اگه حالشو داری الان برو بزن که دیگه من فردا نرم پمپ بنزین با بچه.

الان شوهری رفته ماشینو بنزین بزنه و ساشا هم طبق قراری که از اول سال گذاشتیم،شبای چهارشنبه و پنجشنبه اجازه داره دیر بخوابه،چون مدرسه نداره و الانم نشسته واسه بار هزارم،انیمیشن ماداگاسکار رو میبینه و سامم که انگار نه انگار ساعت یازده شبه و همچنان با چشمای باز و خوشگلش تو بغل منه!منم چشم انتظار خوابیدن اونم که بخوابم!چشامم داره قیلی ویلی میره!

این پستو ساعت هفت هشت شروع کردم و الان بالاخره تموم شد.نمیدونم از بس رفتم و اومدم طولانی شد،یا از بس طولانی نوشتم!اگه مورد دوم باشه که بیچاره چشمای شما!

آخر هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید

شب بخیر

بای

سلام به روی ماهتون(البته اگه هنوز کسی این دور و برا هست