روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای بیمارستانی و خاله شدن!!!

سلااااام به همه شما مهربونایی که اینجا رو میخونید.

خوبید؟الهی که خوب باشید!

خب از سه شنبه بگم.صبح شوهری نرفت سرکار،چون قرار بود غروب بعداز کلاس ساشا بریم خونه خواهرم.

صبحونه؛خوردیم و رفتیم بیرون.دوسال پیش حلقه شوهری تو خونه مادرشوهرم گم شد!عادت داشت هروقت از بیرون میاد،حلقه و انگشتر و ساعتشو درمیاورد و همیشه مامانم بهش میگفت آخر اینا رو گم میکنی!

اون روزم درشون آورده بود و گذاشته بود رو اپن خونه مادرشوهرم و بعده ناهار تو اتاق خوابیدیم.عید بود و میومدن عیددیدنی خونه شون.غروب که پاشدیم،دیدیم ساعت و انگشتر نقره اش افتادن کف آشپزخونه و حلقه اش نیست.کل خونه رو گشتیم ولی پیداش نکردیم .البته افتاد گردن ساشا که حتمٱ انداختتشون و اونم رفته زیر کابینتها،ولی وقتی چندماه گذشت و مادرشوهرم همه جاروگشت و پیداش نکرد،حدس همه این بود که کسی برش داشته!!!بگذریم.....

شوهری ناراحت بود که حلقه اش گم شده و راستش چون عید بود و ما معمولٱ آخرای عید دیگه دستمون خالی میشه،نمیشد براش بدیم لنگه اش رو بسازن.این بود که حلقه ام رو فروختمو دوتا رینگ نازک گرفتیم و بقیه پولشم خرج کردیم!!!!

سه شنبه که رفتیم بیرون دور بزنیم،از جلوی یه طلافروشی رد میشدیم که شوهری گفت،حلقه هاش خوشگلن،نه؟گفتم آره خوشگلن.گفت بیا بریم تو دستمون کنیم ببینیم چه جوریه!گفتم،وااااا،چرا؟خلاصه خودش رفت تو و منم دنبالش و چندتا؛ست حلقه رو دستمون کردیم و دوتاش خوشگلتر بودن که شوهری از یکیش بیشتر خوشش اومد و گفت بیا اینو بخریم!چشام گرد شد و گفتم،الان؟؟؟؟تا بیام چیزی بگم،به آقای طلافروش گفتش همینارو میخوایم!!!خنده ام گرفته بود.خودشم همینطور!البته زیاد سنگین نبودن و طلام ارزونه الان.دوتاش شد،یک و پونصد.ولی دوسش دارم،خوشگله.

دیگه اومدیم بیرون و شوهری رو نگاه میکردم،خنده ام میگرفت!گفتم تو دیوونه ای،آخه چرا یهویی؟گفت،نمیدونم،یهو حلقه هاشو دیدم،گفتم بگیریم!

حالا هی میگفت،آهای دختر خوشگله،باهام ازدواج میکنی؟!گفتم اینجوری،نه.باید زانو بزنی و تقاضای ازدواج کنی!!!خلاصه کلی لوس بازی درآوردیم و رفتیم دور زدیم.

نمیدونم تو پست قبل گفتم که شوهری شب قبل که از سر کار برمیگشت واسه؛ساشا بدمینتون خرید یانه؟به هرحال رفتیم پارک و یه کم به ساشا بدمینتون یاد داد و بازی کردیم.البته یه کم باد داشت و نمیشد درست بازی کرد،وگرنه ما که بازیمون حرف نداشت!!!!

بعدشم رفتیم پیتزا خرون و برگشتیم خونه و ساشا رو بردم مدرسه.شوهری هم گفت ماشین چرخش صدا میده،رفت تعمیرگاه نشونش بده.یادم اومد تو کیف ساشا تغذیه نذاشتم.زنگ زدم به شوهری و گفتم براش بخره و ببره.تغذیه امروزشون،کیک و آب میوه و موز بود.ناهار ماکارونی درس کردم و شوهری اومد،خوردیم و خوبید.غروب رفتم از مدرسه آوردمش و شوهری هم بیدار شد عصرونه خوردیم و ساشا رو حاضر کردم که شوهری ببرتش کلاس زبان که منشی آموزشگاه زنگ زد که معلمشون الان زنگ زده که یه مشکلی پیش اومده و نمیتونه بیاد امروز و کلی هم عذرخواهی کرد.

شوهری گفت پس شما حاضر شید،منم میرم بیرون و زود میام که بریم.

آها اینو نگفتم که صبح ساعت نه بابام زنگ زد و گفت که نی نی مون دنیا اومده!!!زن داداشمم عکسشو تو تلگرام برام فرستاد و خیلی جیگر بود!

دیگه حاضر شدیم و شوهری اومد و رفتیم.ترافیک روون بود و زود رسیدیم.مامان و بابام و زن داداشم بودن و یه کم بعد شوهرخواهرمم ازبیمارستان اومد و گفتش که احتمالٱ فرداشبم نگهش میدارن!

دیگه شام خوردیم و حرف زدیم و لالا....

چهارشنبه صبح با ساشا و بابام رفتیم بیمارستان.شوهرخواهرمم صبح زود رفته بود ثبت احوال واسه شناسنامه و گفت ازون ورم میام بیمارستان.

تو راه گل خریدم و خواستم شیرینی بخرم که قنادی ندیدیم تو راهمون و بابام گفت وقتی مرخص شد،میخریم.بیمارستان توس بود.بیمارستانشو قبلٱ رفته بودم.خیلی بیمارستان خوبیه و کادر خوبیم دارن و رسیدگیشون خوبه.البته خب هزینه اش زیاده.ما که رسیدیم،شوهرخواهرمو خواهرشوهر خواهرمو جاری خواهرمم با ما رسیدن و نگهبانه هم گیر داده بود و نمیذاشت باهم بریم و میگفت یکی یکی برید.خلاصه رفتم بالا و دیدمشون.خواهرم خداروشکر خوب بود و راه میتونست بره.اووووووف جوجه اش هم که یه جیگری بود که نگووووو

خیلی کوچولوئه!بهتون توصیه میکنم حتمٱخواهراتونو وادار کنید نی نی بیارن،چون خاله شدن فوق العاده است!!!!

دیگه هی مجبور بودیم جاهامونو عوض کنیم.ساشا رو هم که اصلٲ نمیذاشتن بره بالا.طفلی بچه ام،دسته گلو دستش گرفته بود و میگفت خودم باید بدم به پسرخاله ام!!!!دیگه بابام با نگهبانه صحبت کرد و اونم اجازه داد در حد پنج دقیقه بره بالا و رفت دیدشونو باورش نمیشد اینقدر کوچیک باشه بچه!!!اولش که قفل کرده بود و هیچی نمیگفت!حتی با خاله اش هم حرف نمیزد.بعد که کم کم یخش وا شد شروع کرد به حرف زدن با بچه!!!

خلاصه چهارشنبه کلٱ به بیمارستان گذشت.دیگه شب اومدیم خونه و دوست خواهرم پیشش موند.شوهری هم غروب از سرکار اومده بود خونه خواهرم.

پنجشنبه صبح شوهری رفت سرکار و بازم من و بابام رفتیم بیمارستان و تا ترخیصش کنن و بیایم خونه ساعت چهار شد!!!!!دیگه وقتی رسیدیم،من هلاک بودم و سر دردم داشت میکشدم.چندبار گلاب به روتون بالا آوردم و چندتا قرصم خوردم.غروب شوهری اومد.داداش بزرگه و وسطیه هم اومدن.

دیگه شب یه کم حالم بهتر شد و نشستیم باهم به،حرف زدن و بازی با نی نی و بازار عکسم که داغ بود.خانواده شوهرخواهرمم بودن و شامو شوهرخواهم از بیرون گرفته بود.دیگه بعدازشام اونا رفتن.

شوهری خسته بود یا هرچی بود همه اش تو خودش بود!کلٱ اینجوریه،وقتی همه چی خوبه یکی باید باشه که گند بزنه به حالم!!!!!یه بحث ریزی هم داشتیم که کشش ندادیم!

جمعه هم شوهری همچنان تو اون غار کوفتی اش بود!یعنی یا تو گوشیش بود،یا تو تلویزیون.حرفم نمیزد و هرکیم باهاش حرف میزد با یک کلمه جواب میداد!!!مرده شور این غار تنهایی مردها رو ببرن که دم به ساعت میرن میچپن اون تو!!!!

دیگه قبل از ظهر صداش کردم تو اتاق و درو بستم و گفتم این چه رفتاریه؟گفت چه رفتاری؟!گفتم اونجوری بغ کردی و نشستی و با هیچکی هم حرف نمیزنی!گفت،خب من خسته ام،سرما هم خوردم!بعدشم کاری به کسی ندارم.به کسی بی احترامی نمیکنم!گفتم اینکه دو روزه یه گوشه مبل کز کردی و اخمات تو همه و با هیچکی هم حرف نمیزنی،بی احترامی نیست؟اگه قرار بود اینجوری باشی،خب میگفتی اصلٲ نمیومدیم!طبق معمول گفتش که تو توهم داری و من رفتارم طبیعیه و اینا تصورات توئه و ازین حرفها.....

دیگه چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون.شوهری هم اومد پیش بقیه و تازه شروع کرد به حرف زدن و خندیدن!!!!واقعٲ که!!!

ناهار خوردیم و بازم عکس بازی کردیم و خوابالوها خوابیدن.داداش کوچیکه هم تماس تصویری گرفت و همه کلی حرف زدیم و خندیدیم.قرار بود دوستای خواهرم و شوهرش بیان خونه شون،واسه همین دیگه ساعت چهار همه حرکت کردیم.بابام چون کار داشت،صبح رفته بود.داداشا و زن داداشمم باهم رفتن.من و شوهری و ساشا هم اومدیم طرف خونه.مامانمم که موند اونجا.

تو راه شوهری خیلی حرف میزد و میخواست دلمو به دست بیاره ولی من باهاش سرسنگین بودم!اون موقع که باید بخنده و حرف بزنه،بغ میکنه و ساکت میشه،اونوقت حالا.....

من معمولٱ حرفهای دلمو میزنم همیشه.اینبارم بهش گفتم که این کار همیشگی توئه که تو جمع خانوادگی ما خودتو کنار میکشی و با منم سرد برخورد میکنی!گفت همه اش تصورات توئه.اگه از یکی از اعضای خانواده ات سۈال کنی،میفهمی که داری اشتباه میکنی!

خلاصه اومدیم و ساشا هم تو راه خوابید.شوهری گفت اول بریم خرید کنیم و بعد بریم خونه.گفتم آخه قبل از اینکه بریم خونه خواهرم خرید کردیم،دیگه چیزی لازم نداریم.گفت اشکال نداره خرید کردن حال میده!!!تو این مورد تفاهم داریم فقط!!!

رفتیم فروشگاه و چرخو برداشتیم و کلی خوراکی خریدیم.

آها اینو هم یادم رفت بگم،پنجشنبه از غروبی ساشا تب کرد و هرچی استامینوفن میدادم بهش تبش پایین نمیومد،دیگه نصفه شب با شوهری و داداش وسطیه و شوهرخواهرم بردیمش بیمارستان و دکتر معاینه اش کرد و گفت ویروسه.گفت تب و بدن درد و بی حال داره تا چند روز.واسش تا دوشنبه هم گواهی نوشت و گفت مدرسه نره.

جمعه هم دیگه خریدامونو که کردی دیدم ساشا باز بی حال شده!نمیدونم چرا من و ساشا همیشه مریضیامون از غروب به بعد شدید میشه!

دیگه اومدیم خونه و خریدا رو جابه جا کردیم و من پریدم تو حموم و حالم سرجاش اومد.بعدم دوتا نسکافه درس کردم و با شیرینی خوردیم.واسه ساشا هم دمنوش درس کردم که با بدبختی خوردش.

واسه شام،چون ساشا سوپ دوس نداره،عدسی گذاشتم ولی به اونم لب نزد.البته دکترم گفته بود که از اشتها میفته.واسه همین گفت،میلش به هرچی کشید،بذارید بخوره و سخت نگیرید تا حداقل گرسنه نمونه!

دیگه اون شب چیزی نخورد.شوهری هم رفت حموم و گفت فکر کنم ساشا رو نبرم حموم بهتر باشه،چون شبه شاید سرما بخوره.گفتم آره نبرش.دیگه ساشا زود خوابید و مام شام خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

امروز صبح خیلی خوابم میومد،آخه؛ساشا دیشب چندبار بیدار شد و بی قرار بود.یکی دوبارم که تب کرد و دارو دادم بهش.خلاصه اصلٲ نتونستم بخوابم.صبحم که جناب ساشا ساعت هفت بیدار شد و چون شامم نخورده بود،دلم نیومد بخوابم و پاشدم بهش صبحونه دادم و با زحمت راضیش کردم یکم بخور اکالیپتوس بده.

مامانم زنگ زد که احتمالٱ دوشنبه میام خونه تون که پنجشنبه برم خونه.گفتم مگه نمیخواستی تا ده روزگی بچه بمونی اونجا؟گفتش چرا،ولی خواهرت حالش خوبه خداروشکر و بابات اینام تنهان و نمیخوام دیگه بیشتر ازین بمونم.گفتم اگه واسه مراعات من میکنی،من ناراحت نمیشم.چند روز بیشتر بمون اونجا و بعدشم برو شمال.سری بعد که اومدی بیا پیش من.گفتش،نه خودم دوس دارم چند روز پیش شما باشم و ساشا رو ببرم مدرسه.گفتم باشه،بذار ببینم شوهری چه جوری میتونه بیاد دنبالت،بهت خبر میدم.

ناهار درس کردم و ساشا هم مشقاشو نوشت و ناهارشو دادم و خوابید.غروب موقع تعطیلی مدرسه میرم با معلمش صحبت میکنم و تکلیفهای این یکی دو روزی که نمیره رو میگیرم و مشقاشم نشونش میدم.

خب دیگه برم ناهار بخورم و برم مدرسه.

یه چیز خوبی که تو این یکی دوتا پست آخرم بودش،اینه که چندتا از دوستای خاموشم،لطف کردن و روشن شدن.واقعٲ آمار وبلاگ برام مهم نیست ولی کامنتها بهم حس خیلی خوبی میده!اینکه یه؛سری آدم با خلق و خوهای متفاوت و زندگیهای مختلف بیان و نوشتههای آدمو بخونن و نظرشون رو بگن،تجربه خوب و حس خوبیه!ازتون به خاطر همه لطفها و محبتهاتون و اینکه تنهام نمیذارید متشکرم.اینکه موقع ناراحتی باهام همدردی میکنید و منم محرم میدونید و تجربه های مشابهتون رو باهام درمیون میذارید،برام یه دنیا می ارزه.خیلی خیلی زیاد دوستتون دارم.

برای همه تون ساعتها و روزهای خوب و شادی رو آرزو میکنم.یه موضوع دیگه هم بودش که میخواستم باهاتون درمیون بذارم و ازتون مشورت بگیرم،ولی دیگه چون پستم طولانی شد،میذارمش واسه بعد.

مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید.

همیشه همینجوری خوب و مهربون و با محبت باقی بمونید.نه فقط واسه من،واسه همه آدمای دور و برتون....

به بزرگی و بخشش و مهربونی خدای بزرگ میسپرمتون.

فعلٱ بای


وایسا دنیا من میخوام پیاده شم!!!!!

سلام

نمیدونم چی میخوام بنویسم.فقط دوس دارم بنویسم.

نمیدونم همه مثل من اینقدر خلق و خوشون بالا و پایین داره،یا فقط من اینجوریم!شوهری همیشه بهم میگه،تو فقط دنبال حاشیه ای!هروقت حوصله ات سر میره،یه داستانی میسازی تا هیجان ایجاد کنی!میگه مگه یه زن چی میخواد از زندگیش؟!

شماهایی که خانمید چی میخواید از زندگیتون؟

برعکس،من فکر میکنم این شوهریه که زیاد بالا و پایین داره.یه روز عاشقه یه روز فارغ

یه روز اینقدر خوبه که آدم حاضره جونشو براش بده،یه روزم اینقدر غیرقابل تحمل،که دلت میخواد خفه اش کنی!!!

چیزی نشده،فقط من یه کم گرفته ام....

شوهری دیشب دیر اومد.پیش میاد گاهی خیلی دیر میشه،ولی دیشب خیلی عصبانی شدم.ساشا ساعت هشت شب خوابیده بود و من فقط ساعتو نگاه میکردم تابیاد و باهم حرف بزنیم!ولی اون خیلی دیر اومد و وقتی درو براش باز کردم،رفتم تو اتاق و گرفتم خوابیدم و هیچ حرفی هم باهاش نزدم.اونم گفت،عجب استقبال گرمی......

چقدر پرتوقعه!!!!میذاره ساعت ده و نیم شب میاد خونه و تازه توقع خوش آمدگویی هم داره!!!!

الانم بهش زنگ زدم،ولی بحثمون شد!میگه تو نمیتونی چهار روز آرامش داشته باشی!فقط دنبال تنش و داستان درس کردنی!

گفتم داری یه چیزی رو ازم قائم میکنی؟گفت،چی رو؟گفتم نمیدونم،ولی یه چیزی هست!قسم خورد به جون ساشا که هیچ چیز مخفی نداره!

گفت تو شکاک شدی!

گفتم تو منو دوس نداری!گفت،دیوانه ای.....چرا دوستت ندارم!

پس چرا رفتارش مثل هیچکدوم از مردهای عاشق نیست؟چرا وقتی مریض میش،نگرانم نمیشه؟چرا من مهم نیستم براش؟میگه هستی!ولی من هیچ رفتاری که این حرفو تٲیید کنه،نمیبینم!

نمیخوام تو رفتار و کاراش دقت کنم تا دوست داشتنشو مهم بودنمو بفهمم.دوس دارم از چشماش،از حرفهاش از کاراش،از همه چیش بتونم به راحتی اینا رو بخونم!

میگه تو توی رمانهای زمان تینیجریت موندی!بیا بیرون،بزرگ شدی!!!!

اگه بزرگ شدن،اینقدر بیمزه و مسخره است،من نمیخوام بزرگ بشم!من دوس دارم دیوونگی و هیجان نوجوونی رو داشته باشم،نمیشه؟

بزرگ بشو یعنی سنگین و رنگین بودن.یعنی خونه ات از تمیزی برق بزنه.یعنی شام و ناهارای خوشمزه درس کنی،یعنی هروقت شوهرت حال داشت،عاشقت بشه و رفتارهایی که همیشه آرزوشون رو داری،تو خلوت و پشت درهای بسته اتاق خواب داشته باشه!!!!میگم،اون موقع هم نگو....

اون موقع منو نبوس،نگو که دوستم داری....

دوس ندارم توی این یه ربع بیست دقیقه های یه روز،دو روز درمیون،واسه من نقش عاشقای دلداده رو بازی کنی!!!!

حالم بده....

خواهرم فردا زایمان میکنه و خانواده ام میان اونجا،ولی من ذوق ندارم....

دلم میخواست بهونه ای پیدا میکردم و نمیرفتم اونجا...

مامانم هر روز زنگ میزنه و از حال بد و شب بیداریهای خواهرم چنان با سوز و گداز حرف میزنه که آدم دلش کباب میشه!وقتی بهش میگم،خب مادر من اینا واسه روزای آخر طبیعیه دیگه!میگه،وااااا تو کجا اینجوری بودی!تو تا روز آخر از منم سرحالتر بودی و راه میرفتی!!!!

هیچوقت تو خونه ما،هیچکی ناراحتیها و مریضیهای منو جدی نمیگرفت!همه میگفتم،خب حالا،پاشو اینقدر خودتو لوس نکن!

ولی من دلم میخواد لوس باشم....

دلم میخواد خودمو واسه یکی لوس کنم.دلم میخواست یکی با نگرانی نگام کنه و بگه،خوبی؟!

وقتی داداش کوچیکه ام رفت سربازی و مامانم دلتنگ بود،شوهرمو تنها گذاشتم و یه هفته رفتم پیشش.

وقتی داداش وسطیه دوسال پیش رفت از ایران،بازم من بودم که ده روز رفتم پیشش تا تنها نباشه.چون خواهرم نمیتونست یه روز رندگیشو ول کنه و بره پیشش.

وقتی پاش شکست،من بودم که یک ماه تموم از زندگیم زدم و رفتم پیشش و کاراشو کردم.

وقتی بابام عمل قلب داشت،یک ماه خونه من بود و روز آخر قبل از عمل سر یه چیز مسخره باهام قهر کردن و رفتن خونه خواهرم و روز عمل که رفتم بیمارستان،هیچکدوم یک کلمه هم باهام حرف نزدن!!!

وقتی داداش کوچیکه رفت ایتالیا،نرفتم دیگه اونجا.سر زندگیم بودم و بچه ام کلاس داشت.بعدش بابا و مامانم تا سه ماه باهام سرسنگین بودن!هیچکی از خواهرم توقع نداره زندگی و شوهرش رو واسه چند روز ول کنه و بره پیششون.ولی اگه من هزار بار این کارو کردم و یه بار نکردم،نشون دهنده بی شعوری و بی عاطفه بودنمه!!!

اگه همیشه یه فرق وحشتناک بین من و خواهرم بوده ومن گله کردم،نشون میده که من خواهر پست و حسودی هستم!!!

اگه الان همه خانواده ام افتادن به هول و ولا که چی واسه بچه خواهرم بخرن که کم نباشه و جلوی شوهرخواهرم و خانواده ام کوچیک نشن،من نباید تو این موقعیت ناراحت باشم که چرا وقتی ساشا به دنیا اومد،مامان و بابام یه هزارتومنی به عنوان کادو ندادن!!!

سرکوفتهایی که بابت این رفتارهاشون تو این سالها از شوهری شنیدم،مثل سوهانی بوده که روی روحم کشیده میشد.

به من نگید حسود!خواهش میکنم،لااقل شماها به من نگید حسود!من از صمیم قلب خواهرم و خانواده ام رو دوس دارم و بارها و بارها و بارها موقع مشکلاتشون دویدم و هرکاری از دستم برمیومده براشون کردم.حتی سر ازدواج خواهرم که بنا به دلایلی برادر و مادر و پدرم مخالف بودن،میتونم بگم به هر دری زدم تا راضیشون کنم.آرزومه همیشه خوشبخت و شاد باشه.ولی این رفتارها عذابم میده.....

بارداری من غیر از بچه ای که تو شکمم بود و هر روز با عشق باهاش حرف میزدم و لذت میبردم،همه اش عذاب بود.

هیچکی نازمو نکشید.بدترین عذابها رو خانواده شوهرم تو دوران بارداریم بهم دادن.

و شوهرم......

نمیخوام ازون روزا بگم!

اصلٲ نمیخواستم از این چیزا بگم،نمیدونم چه جوری حرف به اینجاها کشید!

دلم گرفته.....

دلم از شوهرم،مامانم،بابام،خواهرم،دلم از دنیا گرفته.....

خوبم!بازم خوب میشم

من واسه یه کسایی تو زندگی اولویت بودم،ولی متٲسفانه اون کسا ،هیچوقت خانواده ام و شوهرم نبودن!!!!

من هیچوقت براشون اولویت نبودم!

اگه دیوونگیه،اگه حماقته،اگه لودگیه،اگه بچه گیه،اگه هرچی که هست،من دلم عشق میخواد....

من دلم یه عشق تند میخواد.

من دوس داشتن محتاطانه و عاقلانه و بزرگانه رو دوس ندارم!

من دلم مهم بودن رو میخواد!دلم اول بودن رو میخواد.حتی نسبت به پسرم!

اگه فکر میکنید آدم عوضی و عقده ای هستم لطفٱ منو نخونید!

شاید این پست رو پاک کردم،ولی الان دلم خواست اینا رو بنویسم...

حس بد و مزخرفیه،این حسی که الان دارم.حس بیهوده بودن.حس بی ارزش بودن.....

باید برم دنبال ساشا،پس نمیرسم که بخونمش.ببخشید اگه پرت و پلا گفتم...

شب تنها یی و کار....

سلام به همگی....

امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی بر وفق مرادتون باشه.

بریم سراغ تعریفی جات.....

چهارشنبه رو یادم نمیاد چیکار کردیم،فقط یادمه بعدازظهرش شوهری زنگ زد و گفت که اینجا یه مشکلی پیش اومده و مجبورن شب بمونن تا درستش کنن!دیگه دست اون نبود و غر زدن بی فایده....

غروب که رفتم دنبال ساشا خوراکی خریدم که شب که تنهاییم بخوریم.درسای ساشا رو باهاش کار کردم و نشستیم باهم تی وی دیدیم.بعد گفتم بذار قفس مینا رو تمیز کنم.قفس مینا رو گذاشتیم روی اپن کنار ویترین آشپزخونه.دیگه تمیزش کردم و دیدم ظرفهای ویترین چقدر خاک گرفتن.چند وقت قبل وسایل ویترین هال رو درآوردم و شستم و هنوزم کلی تمیزن.ولی این ویترینو دست نزدم.این بود که در یک حرکت انتحاری تمام ظرفها رو خالی کردم و سینک رو هم آب و کف درس کردم و یکی از اپن ها رو هم خالی کردم و ملحفه تمیز پهن کردم که ظرفها رو بچینم روش.افتادم به جونشون و شستم و پهن کردم.بعد گفتم بذار جای حبوبات و ادویه و قند و شکر م بشورم!!!!سرتونو درد نیارم،کوزت درونم فعال شده بود و ولم نمیکرد.تمام ظرفهای روی کابینتها و توی کابینتها رو شستم!!!!!هردوتا اپن رو خالی کردم و ظرفها رو چیدم روش!ساشا اومده بود نگام میکرد و میگفت،چه خبر شده؟میخوایم ازین خونه بریم؟!!گفتم،نه مامان دارم تمیز میکنم!

خلاصه دیگه کمرم داشت جوابم میکرد که کوتاه اومدم و تمومش کردم و اومدم رو کاناپه ولو شدم!

مردم تنهایی با بچه شون چه کارا میکنن و چقدر کیف میکنن،من چکار میکنم!سه ساعت تمام یه لنگه پا داشتم ظرف میشستم.ولی ظرفها برق میزدا.....

واسه شام زنگ زدم واسه ساشا پیتزا آوردن و خودمم اینقدر خسته بودم که یه سیب خوردم و خوابیدیم.اونهمه خوراکی هم هیچی شو نخوردیم!

پنجشنبه صبح با کمردرد وحشتناک بیدار شدم.ساشا رفت رو کمرم نشست و ماساژم میداد.دیگه پاشدم و صبحونه خوردیم و بردمش کلاس زبان.فاینال داشت که عالی داد و برگشتیم خونه و لباسشو عوض کردم و یه ساعت استراحت کرد و رفتیم باشگاه.بعداز باشگاه یه سر رفتم مغازه دوستم که ببینم پالتو جدید چی آورده که خوشم نیومد.اومدیم خونه،ناهار خوردیم و ساشا خوابید و منم نشستم به کتاب خوندن.غروب ساعت پنج شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید بریم بیرون.پنجشنبه ها زود میاد.دیگه حاضر شدیم و رفتیم و کلی از دیدن هم خوشحال شدیم!!!

رفتیم بیرون دور زدیم و یه کم خریدم کردیم.یه مغازه است که فقط لاک داره.انواع لاکها رو داره و من همیشه لاکامو ازون میخرم.شوهری گفت نمیخوای لاک بخری؟آخه دوتا از کاشتهای ناخنم افتاد!!!!فکر کنم دختره با تف چسبونده بودشون!فقط پول میگیرن!دیگه منم حرصم گرفت و یه شب افتادم به جونشون و همه شون رو کندم.البته به دختره هم زنگ زدم و گله کردم و هرچی گفت،بیار برات درستشون کنم،گفتم،نه ممنون!البته پدر ناخنامم دراومد،وقتی کندمشون.

خلاصه شوهری گفتش لاک نمیخری،گفتم،نه تازه خریدم.یکیو نشونم داد،گفت این رنگی نداریا!!!گفتم نه بابا،ولش کن!یه مغازه لباس زیرم کنارش بود،رفتم و واسه؛خودم خرید کردم و اومدم بیرون و دیدم شوهری سه تا لاک برام خریده!!!!نیششم تا بناگوش باز بود!دیوانه ایم ما دوتا به خدا....

شوهری گفتش،خیلی وقته نرفتیم خونه داییم اینا،میخوای جمعه بریم؟گفتم آره.البت اینو صبح تلفنی بهم گفته بود و منم به دخترداییش پیام داده بودم ولی جواب نداد.بیرون که بودیم،دخترداییش بهم زنگ زد و گفت،میخواید بیاید خونه ما؟اااا چه خوب!پس سر راه بیاید دنبال ما،مارم ببرید خونه مون!!!!گفتم مگه کجایید؟گفت من و مامانم خونه خاله میم که سمت خونه شماست!گفتم،نه دیگه پس شما بیاید.گفت،نه بابا خونه است و به هرحال ما میخواستیم فردا برگردیم.گفتم باشه و آدرس گرفتم و قطع کردیم.

اومدیم خونه و شب تا دیروقت بیدار بودیم و بعدم خوابیدیم.

صبح ساعت هفت شوهری بیدار شد و هی اذیت میکرد تا پاشم!تاچشمامو باز میکردم،میگفت،هرکی بخوابه خره!!!!منم رومو کردم اونور و گفتم حاضرم خر باشم ولی یه ساعت بیشتر بخوابم!اونم بساط بالشتش رو برداشت و رفت تو نشیمن و دراز کشید و تی وی نگاه کرد.از بس هر روز صبح زود بیدار میشه،جمعه هم نمیتونه زیاد بخوابه.دیگه ساعت هشت پاشدم و چایی گذاشتم و رفتم پیش شوهری دراز کشیدم.گفت زودتر صبحونه بخوریم و بریم دنبال زندایی اینا.دیگه اونم تا برسه و ناهار درس کنه دیر میشه.صبحونه رو آماده کردم و ساشا هم پاشد و صبحونه خوردیم و ساعت نه بود.حاضر شدم و ساشا رو صدا کردم و لباسشو پوشوندم و خودمم پالتومو پوشیدم و به شوهری گفتم،ما حاضریم!یهو دیدم اومد تو اتاق و گفت اااااا چه زود حاضر شدین!موزر هم دستش بود !گفتم میخوای تازه ریش بزنی؟؟؟؟گفت دو دقیقه ای اومدم و دوید تو دسشویی!نشون به اون نشون که ساعت ده و ربع از خونه راه افتادیم!!!بعد میگن خانمها واسه بیرون رفتن دو ساعت لفتش میدن.والله....

دیگه رفتیم دنبال زندایی و دخترداییش و رفتیم خونه شون.داییش زنگ زد که من تو پارکم و چون زندایی میخواست ناهار درس کنه،رفتیم خونه،ولی شوهری و ساشا رفتن پارک پیش دایی.دیگه مام نشستیم به حرف زدن و کلی هم غیبت کردیم و دلمون وا شد....

دایی اینام اومدن و ناهار خوردیم و بعده ناهار خوابیدیم.غروب دایی رفته بود کیک خریده بود،با چای خوردیم و کلی حرف زدیم و خوش گذشت.میخواستیم غروب برگردیم که نذاشتن و شام موندیم.بعده شام باز داشت بحثمون با دایی شروع میشد که همه دعوامون کردن و نذاشتن ادامه بدیم!عجب حسودایی هستنا.....چش ندارن ببینن دوتا فیلسوف دارن باهم بحث میکنن!!!

خلاصه شام و دسر و میوه رو هم خوردیم و دیگه پاشدیم حرکت به سمت خونه.دخترداییش گفتش که میخواد جمعه واسه نامزدش تولد غافلگیری بگیره تو رستوران و گفت که شمام حتمٲ بیاید.البته شوهری زیاددوس نداره بریم،چون چندتا از دوستای دخترداییشم هستن که میگه من معذبم!حالا ببینیم چی میشه...

شب اومدیم خونه و یه ساعتی نشستیم و بعدم لالا....

صبح پاشدم دیدم تن ساشا که چندروز پیش جوشای ریززده بود،حالا چندتا رو پاهاشم زده.فکر نکنم سرخک یا آبله مرغون باشه.آخه شنیدم اونا تب هم همراهشه.البته شایدم بعدٲ تب میکنه.مامانا و مطلعین عزیز،پلیز هلپ می!!!!

زنگ زدم به شوهری و گفتش،ااااا ببرش دکتر.گفتم ظهر که مدرسه داره و سرحاله و تبم نداره،فکر نکنم ویروسی باشه.تو شب اومدی باهم میبریمش!درراستای همون طرح هدفمند کردن مسۈلیتها بود که قبلٲ خدمتتون عرض کرده بودم.!!!!

بعدم به شوهری گفتم ساشا که هر روز تا غروب کلاس داره،تازه سه شنبه کلاس زبام داره،ما چه جوری بریم بیمارستان که خواهرم قراره زایمان کنه!گفتش اون موقع که نمیشه!چون مسیر اون بیمارستان تو طرحه و نمیتونیم ماشین ببریم،بعدم غروب دیگه راهمون نمیدن.بذار چهارشنبه بریم.گفتم صبر کن به خواهرم زنگ بزنم،اگه دیدم ناراحت میشه،فوقش دو روز واسه ساشا مرخصی میگیریم و میریم دیگه!دیگه زنگ زدم بهخواهرم و اونم گفت اصلٱ غروب که راه نمیدن،بعدم بیمارستان اومدنتون بی فایده است.الکی واسه پنج دقیقه ملاقات بچه رو  از کلاساش نندازید.همون چهارشنبه بیاید خونه ما که بابا اینام میان و همه باهم باشیم.

مجددٱ زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم و اونم گفت که آره این بهترین کاره.بعدم گفت دیگه بابات اینا و بچه هام هستن،پنجشنبه،جمعه رو هم میمونیم!!گفتم،جمعه که تولد قراره بریم!گفت زایمان خواهرت و دیدن خانواده ات مهمتره یا تولد نامزد دختردایی من!!عجب مارمولکیه!چون دوس نداره بره،داره منو غیرتی میکنه که مثلٲ خودم لغوش کنم!گفتم نمیشه بابا،دختره کلی اصرار کرده که بریم.گفت تو باهاش دوستی،یه بهونه ای جور کن و کنسلش کن!همیشه همه رفتنها و نرفتنها رو من باید هماهنگ کنم!گفتم باشه حالا شب بیا حرف میزنیم....

واسه ناهار،ماکارونی درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم.الانم دارم لبو میپزم که شب بخوریم!

خب من دیگه برم یه کم استراحت کنم.


پی نوشت:دوس ندارم اینجا رو رمزی کنم و فقط به یه عده رمز بدم.دوس دارم هرکی گذرش اینوری میفته و دوس داره بخوندم.حتی خاموش.ولی اگه میتونستم بعضیها رو بلاک کنم که نتونن بیان و انرژیهای منفیشونو اینجا نیارن،حتمٱ این کارو میکردم.....

احتمالٲ براشون خیلی جذابم که نمیتونن از خوندنم دس بکشن و هنوزم با جدیت و علاقه زندگیمو دنبال میکنن!


پی نوشت بعدی:من همچنان همگیتون رو خیلی زیاد دوس دارم.البته این همگی یه پرانتزی هم داره،که ارزش گفتن نداره.ولی درکل دوستتون دارم و ازینکه کنارمید و تنهام نمیذارید خیلی خیلی خوشحالم و خداروشکرمیکنم.



پی نوشت بعدی تر: این پی نوشتها رو از رو دست دندونی دیدم و از وبلاگ اون برداشتم!!!!چون میدونه که خیلی دوسش دارم،امیدوارم ازم حق کپی نگیره!!


همه تون رو به بزرگی و مهربونی خدای عزیز میسپارم و بهترینها رو براتون آرزو میکنم.بووووس.....بای

روزگار آدمها رو بدقول کرده؟!

سلااااام به وی ماه همگیتون.....چه چشم سیاهها،چه چشم رنگیها!!!!خوبید؟

نمیخواستم امروز پست بذارم،ولی دیدم وقت دارم و البته حوصله!اینه که گفتم بشینم براتون بنویسم.

شنبه که اون پست رو گذاشتم حالم خوب نبود.کمرمم درد میکرد،گردنمم گرفته بود،معده ام هم میسوخت!!!دیگه ببینید چه حالی بودم!غروب که ساشا رو از مدرسه آوردم،بهش عصرونه دادم و یه کم باهاش بازی کردم و نشست به تی وی دیدن.یه کم بعد،مشقاشو نوشت و درساشو باهاش کار کردم.واسه شامم که همون سوپی که پنجشنبه پخته بودم و نخوردیم رو داشتم!!!!اصلٲ حال غذا درس کردن نداشتم.واسه ناهار ساشا هم بعده کلاس زبانش کباب گرفته بودم که نصفش مونده بود و غروبی خوردش.یعنی اون روز اصلٲ آشپزی نکردم.دیگه؛ساشا خسته بود و ساعت هشت خوابید.منم نشستم به چت کردن با داداشم.دلم براش تنگ شده...

کلاساشون از این هفته شروع شده .ایشالله موفق باشه!

شوهری ساعت نه اومد.خسته بود،طبق معمول.چایی آوردم با نبات بخوره.عاشق چایی نباته.البته خودمم دوس دارم.شامم خوردیم و جمع کردم و گفتم بیا حرف بزنیم.گفت،به جون خودم خیلی خسته ام،بذار واسه فرداشب.گفتم،نه.من امروز حالم خیلی بده،باید حرف بزنیم.

دیگه نشستم به حرف زدن و گفتم و گفتم و گفتم.....

همینجوری اشکامم میومد!

خوب که حرفامو زدم.شوهری گفتش،مسٲله اینه که تو آدم تو خونه نشستن و یه زن سنتی بودن نیستی.تو از مجردیت و بعده دانشگاهت همیشه بیرون بودی و تو جامعه بودی و سرکار.بعدشم تو خونه همونجوری که خودت میگفتی،اهل کار کردن نبودی.فقط گاهی غذا درس میکردی،اونم چون دوس داشتی.حالا دو ساله که خودت با تصمیم خودت کارت رو ول کردی و شدی یه زن خونه دار.همون موقع هم بهت گفتم که تو خونه نشستن و کارای خونه رو کردن ،تو رو راضی نمیکنه،ولی خودت اصرار کردی به خاطر ساشا باید همچین کاری بکنم.

گفتش،تو اگه هیچ کاری هم تو خونه واسه انجام دادن نداشته باشی،بازم همینقدر خسته و شاکی میشی،چون روحیه ات با اینجور زندگی جور درنمیاد.

گفتم،من نخواستم که تا ابد خونه دار باشم.تو اون برهه زمانی،حس کردم پسرم نیاز داره که من کنارش باشم.خودتم دیدی که مربی مهدشونم گفت،داره منزوی میشه.ما که اینجا کسی رو نداریم،خانواده هامونم که نیستن،من و تو رو هم اگه قرار بود صبح تا شب نبینه،دور از جون،دق میکرد بچه ام!اون موقع کوچیک بود و واقعٲ به محبت مامانش نیاز داشت.خودمم میدونستم که اهل خونه موندن نیستم،ولی باید واسه ساشا این کارو میکردم.ولی این دلیل نمیشه که وقتی اینهمه ناراحتی و مشکل دارم،تو فقط با این جمله که خودت خواستی و تصمیم خودت بود،خودت رو خلاص کنی!

اصلٲ شوهری همیشه همینجوریه.هروقت ازش نظر میخوام،میگه عزیزم تو خودت صلاحتو بهتر میدونی،خودت فکر کن و یه تصمیمی بگیر.یا نهایتٲ یه پیشنهادی میده ولی تصمیم آخر رو حتمٲ میذاره به عهده خودم و اونوقت اینجور وقتها میگه،خودت خواستی!!!!

خلاصه اون شب خیلی حرف زدیم.بعدش گفتم،من دیگه کارای اداری و بانکی رو انجام نمیدم.مگه موقعی که وقتم کاملٲ خالیه خالی باشه و قبل و بعدشم هیچ کاری نداشته باشم.گفت،خب نمیشه که!من که نمیرسم.گفتم،چرا،میشه.هرکدوم رو برنامه ریزی کن،بعضیاش رو چند روز زودتر،بعضیاشو چند روز دیرتر انجام بده که بتونی به همه شون برسی!بعدشم هروقت ساشا یا من مریض شدیم یا مشکلی داشتیم،باید مرخصی بگیری و باهم ببریمش دکتر.آخه تا قبل از اینکه بیایم این خونه،شوهری با سرویس میرفت و میومد و ماشین دست خودم بود.اون موقع میشد به خیلی از کارا رسید.ولی الان ماشینم دست خودشه و سخته تنهایی بخوام انجام بدم.

اولش زیر بار نمیرفت،ولی بعدش قبول کرد که انجام بده و گفت سعی میکنم یه روز تو هفته رو اداره نرم و بمونم خونه و اینجور کارا رو انجام بدیم.

البته میدونم بازم بیشترشو خودم باید انجام بدم،ولی خب تا اونجایی که بشه و بتونه،میگم که خودش انجام بده.

میگفت،بازم اگه همه کارا رو من انجام بدمم،باز تو شاکی میشی و بازم دلت هوای دوستاتو دور همی هاتونو میکنه و بازم سر منه بیچاره غر میزنی!گفتم،چرا غر نزنم،بعده ازدواجم نود درصد دوستامو از دست دادم.اون تک و توکی که مونده بودنم،وقتی این خونه رو خریدیم و راهم دور شد،عملٱ از دست دادم و موندم تنها.میگه،من از خدامه تو چند تا دوست داشته باشی و باهاشون بری خرید،بری سینما،بری رستوران.اینجوری روحیه ات خیلی خوب میشه.گفتم،خب منم دوس دارم،ولی کدوم دوست؟من اینجا دوستی ندارم......

واقعٲ اینکه دوستامو ندارم و تنهام خیلی اذیتم میکنه.من دوس ندارم مثل مامانامون و زنهای اون موقع زندگی کنم و بشینم تو خونه و بپزم و بشورم و بچه داری کنم.این کارا اتفاقٲ خیلی هم سخت و با ارزشه و من نمیگم بی اهمیته!ولی به قول شوهری من آدم اینجور زندگیا نیستم.

من دوس دارم جدا از وقتی که واسه شوهر و پسرم میذارم و بهشون میرسم،یه وقتی هم واسه خودم داشته باشم و تفریح کنم.با دوستام برم بیرون و بگم و بخندم و واسه چند ساعتم شده،فراموش کنم ناراحتیها و غصه؛هامو....

فکر کنم آدم بشه که هم زن خوبی باشه،هم مادر خوبی و وظایفش رو خوب انجام بده،هم موقعهایی رو به خودش اختصاص بده و استراحت کنه.

میدونم که اونجوری میتونم بازم روحیه مو به دست بیارم.

منو اگه مجردیم میدیدید،اصلٱ قابل مقایسه با الان نبودم.اینقدر شاد بودم و اکتیو که اصلٲ نمیدونستم ناراحتی و غصه چیه!نه اینکه اون موقع مشکل نداشتم،اتفاقٲ خیلیم زیاد مشکل داشتم،مخصوصٲ با خانواده ام.ولی چون جوری زندگی میکردم که دوس داشتم و کارهایی میکردم که بهشون علاقه داشتم،واقعٲ سرزنده و پر انرژی و با اعتماد به نفس هزار درصد بودم!

ولی الان چی...شدم یه زن غمگینه افسرده خسته که تقی به توقی میخوره میفته به زر زر و گریه کردن!اعتماد به نفسمم که دیگه حرفشو نزن،نابوده!!!!

به هرحال اون شب خیلی حرف زدیم و بازم شوهری گفت،صبر کن عزیزم،خونه رو میفروشیم،میریم جای دیگه خونه میگیریم،ساشا هم که دیگه بزرگ میشه و میره مدرسه.توام میتونی باز بری سرکار و همونجوری که دوس داری زندگی کنی!!!حرفهایی که دو ساله شوهری داره بهم میزنه و همیشه هم همین وعده ها رو میده!ولی این خونه کوفتی نحس سندش حالاحالاها درس نمیشه که بشه فروختش.میخواستیم قرارداد خرید رو فسخ کنیم که دیدیم همه اش ضرره و فایده نداره.تازه پولمونم تیکه تیکه بهمون میدن.خلاصه از خیرش گذشتیم.....

نتیجه همه اون حرفها این شد که باید فعلٲ صبر کرد تا ببینیم چی میشه.چون درحال حاضر نمیشه هیچ تغییر بزرگی داد و باید بذاریم فعلٲ به همین روال بگذره تا بعد....

شوهری میگه برو کلاس!دانشگاهتو ادامه بده،برو کلاس نقاشی،یوگا،موسیقی..

ولی نمیشه.بعضیاش مسیراشون خیلی دوره و ماشینم ندارم که برم.بعدشم با ساشا خیلی سخته.بعضیاشم پولشو ندارم و البته واسه بعضی کارام دیگه حوصله شو ندارم.....

حالا فعلٲ لااقل یه کم از کارا رو شوهری انجام بده،تا جسمم بیشتر ازین خسته،نشه،تا بعدٲ به خستگی روحم برسم......

دیگه اون شب دیر خوابیدیم.صبح ساشا زودتر بیدار شد.پاشدم بهش صبحونه خامه و مربا دادم و ناهار درس کردم و ناهارشو خورد و بردمش مدرسه.بعدازظهر رفتم آموزشگاه زبان،با مدیر آموزشگاه راجع به ساعت کلاسای ترم بعدش صحبت کردم و گفتش سعی میکنیم همون ساعتایی باشه که مد نظرتونه.اومدم خونه و یه کم جمع و جور کردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.بهش عصرونه دادم و براش دمنوش درس کردم خورد.شوهری زنگ زد که سرما خوردم و حالم بده،رفتی داروخونه برام دارو بگیر.

ساشا رو غروب بردم باشگاه و برگشتنی از داروخونه داروهای معده خودمو که هنوز نگرفته بودم و دوتا قرصم واسه شوهری گرفتم و اومدم خونه.شام عدسی درس کردم.

شوهری اومد و حالش خوب نبود.شام خوردیم و داروهاشم خورد.سر راه اکالیپتوسم گرفته بود که گذاشتم تو آب بجوشه و بخارش و بوش تو خونه پخش بشه.شبم قابلمه اکالیپتوس رو گذاشتم رو بخاری که مثل بخور فضا رو ضدعفونی کنه.

صبح پا شدم چای گذاشتم و شوهری نرفته بود سرکار و خواب بود.بیدار شد و گفت حالم خوب نیست.داروهاشو دادم و دکترم که نمیاد.صبحونه خورد و شیر گرم کردم اونم خورد و کنار شومینه دراز کشید و پتو کشیدم روش و دوباره خوابید.

واسه سرماخوردگی هیچ چی مثل خواب و مایعات خوب نیست.

منم یه کم با ساشا درساشو کار کردم و بعد رفتم تو آشپزخونه و یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم و واسه ناهارم ته چین درس کردم .گفتم چیز سرخ کرده نخوره بهتره.ظهر ناهارساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.شوهری همچنان خواب بود.رفتم تو اتاق دراز کشیدم و داستان چیستا پثربی رو خوندم که خیلی دوسش داشتم.مرررررسی دندونک عزیزم.......

ساعت سه شوهری؛بیدار شد،ناهار خوردیم و داروشم دادم خورد.وااااای این مردها مریض که میشن از صدتا بچه هم بچه تر میشن.اونوقت به ما میگن جنس ضعیف،به مردها میگن،جنس قوی!!!!!!

دیگه اومد اتاق پیشم و نشستیم حرف زدیم و ساعت چهار رفتیم دنبال ساشا و رفتیم بیرون.هوا امروز خوب بود.رفتیم پاساژ طلا که واسه نی نی خواهرم یه چی بخریم.البته واسه پسربچه ها سخته طلا انتخاب کردن.خواهرم واسه ساشا،دستبند خرید که اسمشو روش کنده بودن.ولی یه؛بارم دستش نکرد.اولا که بزرگ بود براش؛الانا که اندازشه،میگه مگه من خانمم که دستبند دستم کنم!!!!!

میخواستیم زنجیر و پلاک بگیریم که شوهری گفتش،من که به نظرم پول میدادیم بهتر بود،اونجوری هرچی خودشون میخواستن براش میخریدن.گفتم،تو که میدونی من به هیچکی پول کادو نمیدم.گفتش پس بیا سکه بخریم.چون چیز خوبی که خوشم بیاد پیدا نکردیم،قبول کردم و نیم سکه خریدیم.بعدش رفتیم فروشگاه و بالاخره واسه ساشا دوتا بلوز خوشگل خریدم.نمیدونم چرا اینقدر تو خریدای ساشا وسواس دارم.واسه خودمم چندتا لوازم آرایش خریدم و یه کم خوراکی واسه خونه خریدیم و برگشتیم.

شوهری رفت پیش دوستش،چون قرار بود دیروز دوباره با یه وکیل دیگه راجع به خونه صحبت کنه،رفت ببینه چی شد.من و ساشا هم اومدیم بالا و خریدها رو جابجا کردم و ساشا رو کاناپه دراز کشید و مشغول تی وی شد.دیدم مامانم بهم زنگ زده متوجه نشدم.بهش زنگ زدم.گفت خواهرم امروز سونو داره و فرداشب دکتر بهش میگه زمان دقیق زایمانش کیه.

دیگه خداحافظی کردیم و بارونم شروع شده.در تراسو باز کردم و نشستم بارونو نگاه کردم و یه لیوانم هات چاکلت درس کردم و نشستم تو تراس و خوردم.

شوهری میگه من نمیدونم تو چرا رنگت سفیده!تو باید قهوه ای باشی،بس که همه چیو با طعم شکلات و کافی میخوری!!!من عاشق این طعمهام.

اون صبحونه ای که دندونی گفتش رو هم که معتادش شدم.با کاکائوی زیاد و بدون عسل و شکر درس میکنم و خیلی خوشمزه میشه.ولی شوهری رو هرکاریش کردم نخورد.اصلٱ طعم جو رو دوس نداره.

واسه شامم دارم خوراک لوبیا میذارم.

میخواستم امروز برم حموم که وقت نشد.من از غروب به بعد از حموم رفتن میترسم و حتمٲ باید روز برم.تازه اون موقع هم همه درها و پنجره ها رو قفل میکنم و در حموم رو هم نیمه باز میذارم!!!همچین آدم ترسویی هستم من!

دیگه برم که یه کم بیشتر اینجا تو تراس بشینم یخ میزنم.

دوستتون دارم و لطفٱ به خاطر پستهای ناراحت کننده ام ،دلخور نشید.اینجا مثل خونمه و میخوام توش راحت باشم.همونجوری که وقتی خوبم از خوشیها مینویسم،بذارید وقتی ناراحتمم از غصه هام بنویسم.

دوس ندارم نقش بازی کنم و میخوام خودم باشم.با همه خوبیها و بدیهام.....

ممنونم که تحملم میکنید!

دوستتون دارم و بهترین چیزها رو براتون آرزو میکنم.

شب بارونی دوشنبه تون بخیر و عاشقونه........

بای

خستگیها و اشکهای مادر....

سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون!!!!

خوبید؟امیدوارم آخر هفته خوبی رو در حال سپری کردن باشید.

خب این هفته رو بیشترش رو به مریضی گذروندم متٲسفانه!ولی در کل هفته بدی نبود.

چهارشنبه یه کم بهتر بودم.ولی از ترسم زیاد غذا نمیخوردم.رژیم اجباری بودم!

پنجشنبه واسه من روز بدو بدو هستش.شب قبلشم دیر خوابیده بودیم و صبح سخت بیدار شدم.ساشا رو هم بیدار کردم و صبحونه نخورد.بردمش کلاس زبان و خودم برگشتم خونه.لباس چرکها رو ریختم تو لباسشویی و یه گردگیری هم کردم که در جریان همین گردگیری،دستم رو هم بریدم.پشت در ورودیمون رو به بیرون،یعنی راه پله،به همه درها یه میخ زدن و یه حلقه گل آویزون کردن و من از اونجایی که از یک شکل بودن همه بدم میاد،گل در خودمون رو عوض کردم و یه حلقه خوشگلتر زدم.اون روز حلقه رو برداشتم تا در رو دستمال بکشم که یهو دستم کشیده شد به میخ و گوشت دستمو پاره کرد!!!!

طولش زیاد نبود البته،ولی عمیق بود!!قلبم یه لحظه وایساد و جیغ کشیدم!زود درو بستم و همونجا جلوی در نشستم.لعنتی،اینقدرم خون میومد که نگو.اشکامم همینجوری میومد.با مکافات بلند شدم و رفتم یه لیوان آب خوردم و دیدم سرم گیج میره یه خرما خوردم

و باز نشستم به گریه کردن!!!!!

خلاصه دیدم با نشستن کاری درس نمیشه،پاشدم بتادین برداشتم و رفتم تو دسشویی و ضدعفونیش کردم و بشتمش.حالا درسته که من کلٲ خیلی نازک نارنجی ام و اشکمم دم مشکمه،ولی خداییش خیلی درد داشت!

دیگه فکر کنم مریضیهای این هفته ام تموم شده باشه!

رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه و صبحونه خورد و گفتم دیرتر بریم که با تاکسی بریم باشگاه،ولی ساشا میگفت،حتمٲ پیاده،بریم!!راه افتادیم و منم دستم خیلی درد میکرد.هوا خوب بود.رسیدیم و دیدیم منشی باشگاه میگه،کلاساش ژیمناستیک امروز برگزار نمیشه!!!گفتم ،یعنی چی؟خب چرا خبر ندادید؟گفت ،من به همه زنگ زدم و اسم شما آخر لیست بود و دیگه شارژم تموم شد و نتونستم زنگ بزنم!دیگه داشتم از عصبانیت میترکیدم.با اون دردم و خستگی و سرما،بچه رو برداشته بودم آورده بودم،اونوقت دختره میگه،شارژم تموم شد،نتونستم خبر بدم.بعدش پنج شیش تا از بچه های دیگه هم با مادراشون رسیدن و انگار شارژ خانم منشی به اونام نرسیده بود!!!این منشیه یه ماهه که اومده و چندبار ازین اتفاقها افتاده.دیگه باعصبانیت اومدم بیرون.صاحب و مسۈل باشگاه،دوستمه.بهش زنگ زدم و گله کردم و گفتم من دیگه ساشا رو نمیارم!اونم کلی معذرت خواهی کرد و گفت به خدا این دختره،خودمم دیوونه کرده.روزی نیست که یه گندی نزنه!گفت،من از سه شنبه بهش گفتم زنگ بزن به همه اطلاع بده.دیگه قطع کردم و تند تند رفتیم سمت خونه.نزدیک خونه بودیم که خانم منشی زنگ زد بهم و معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه از من بوده و اسمها رو قاطی کردم و یادم نبود به کی زنگ زدم و به کی نزدم!کلی هم اصرار کرد که حتمٲ جلسه بعد،ساشا رو بیارید و اگه نیاریدش من اخراج میشم!!!گفتم باشه میارمش.من دلم نمیخواد شما اخراج بشید،ولی آدم جایی که کار میکنه باید کاری که بهش محول میشه رو درس انجام بده.

دیگه رسیدیم خونه و من اعصابم همچنان خورد بود.

ناهار درس کردم و خوردیم و ساشا خوابید.چون قرار بود غروب شوهری زود بیاد و بریم جواب آزمایشو بگیریم و به دکتر نشون بدیم،واسه شام سوپ درس کردم.البته حبوبات و سبزی و مرغ ریش ریش شده هم ریختم که شوهری لااقل موقع خوردنش کمتر غر بزنه.آخه میگه اگه قراره آدم مثل مریضها،سوپ بخوره،لااقل سوپش پر مخلفات و پدر مادر دار باشه!!!

سوپم آماده شد و زیرشو خاموش کردم و ساعت چهار بود،چایی گذاشتم.ساشا بیدار شد.شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید پایین.گفتم،بیا بالا چای و عصرونه بخور،بعدٲ بریم.گفت،نه.بیا بریم و زودتر برگردیم.

دیگه رفتیم و جوابو گرفتیم و بردیم پیش دکتر و گفتش معده دردت عصبیه و اسید معده ات زیاد ترشح میشه و ازین حرفها.یه سری دارو هم نوشت و سونو هم نوشت تا مطمین بشه.

اومدیم بیرون و شوهری گفتش شام بریم پیتزا بخوریم.گفتم،من سوپ درس کردم.گفت،پس حتمٲ بریم بیرون شام بخوریم!!!!

ساعت تازه هفت بود و گفتم خب الان که زوده.بریم خونه،شب بریم رستوران.ساشا گفتش پیتزا نه،بریم کباب بخوریم. و اومدیم خونه و شوهری جایی کار داشت،رفت و گفت شب میام.یه کبابی نزدیکمون هست که هم فضاش خیلی قشنگ و سنتیه هم کباباش میگن خیلی عالیه.هردفعه خواستیم بریم اونجا،نشده بود.گفتیم امشب که ساشا میگه کباب بخوریم،بهترین فرصته بریم اونجا.

خلاصه اومدیم خونه و دیگه آماده شدیم و ساعت نه و نیم شوهری اومد دنبالمون و جناب ساشا،هی میگفت،تو رو خدا نریم کبابی،بریم پیتزا بخوریم!!ای بابا.....

ولی؛خب چون انتخاب شام امشبو گذاشته بودیم به عهده ساشا،گفتیم بریم فست فودی!!!

یه رستوران خوشگلی هستش که غذا و فست فود و بستنی داره و ما زیاد میریم اونجا.رفتیم و چون شب جمعه؛هم بود،خیلی شلوغ بود.پیتزا ایتالیایی خوردیم و جاتون؛خالی؛خیلی خوب بود.سه نفری دوتا پیتزا میخوریم همیشه.

دوست شوهری بهش زنگ زد که اگه میتونی بیا پیشم.این دوستش تهران؛نیستش و اومده بود خونه باباش و میخواست حالا که اینجاست شوهری رو هم ببینه.ناراحت شدم و گفتم نرو،گفت نیم ساعته برمیگردم.

دیگه ما اومدیم خونه و یه کم بعد ساشا؛خوابید و شوهری هم اومدنش یه ساعت طول کشید.یعنی چی آخه؟؟؟؟آخه آدم زن وبچه اش رو خونه تنها میذاره و میره پیش دوستش؟!دیگه باهاش سرسنگین بودم و هرچی شوخی میکرد،نمیخندیدم.بعدشم خوابیدیم.

صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و شوهری و ساشا هم بیدار شدن و صبحونه خوردیم و حاضرشدیم و اومدیم سمت خونه خواهرم.تو راه شوهری برام یه شاخه رز سفید خرید که،خیلی خوشگل بود.عکسشو براتون میذارم اگه بشه.از کارش خوشم اومد و باهاش مهربونتر شدم !!!





دیگه اومدیم خونه خواهرم و بگذریم از اینکه ساشا گریه میکرد که چرا واسه من گل نخریدی و باباشم میگفت،گل مخصوص خانمهاست و توام وقتی بزرگ شدی باید واسه مامانت گل بخری!!!دیگه،کلی وعده و وعید دادیم بهش تا از خیر گل گذشت!

رسیدیم خونه خواهرم و مامانم کلی ازدیدنمون و مخصوصٲ از دیدن ساشا خوشحال شد.نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن و قسمت دوم شهرزادم دیدیم و واسه ناهارم مامانم خورشت کرفس درس کرده بود با مرغ سوخاری.

بعده ناهار شوهری و خواهرم و شوهری خوابیدن و ساشا رو هم مامانم خوابوند و من و مامانمم نشستیم میوه خوردیم و حرف زدیم.

خواهرم دیگه این روزای آخر خیلی اذیت میشه و میگفت چند روزه نخوابیده و تمام صورتش باد کرده بود.بیچاره مدام راه میرفت و یه چیزم که میخورد،بالا میاورد.ایشالله به سلامتی زایمان کنه و راحت بشه.

غروب شوهری و شوهرخواهرم رفتن بیرون.مامانمم واسه شام دلمه درس کرد با سوپ خامه.قبل از شام یه ساعت نشستیم دبرنا بازی کردیم که همه اش من و شوهری میبردیم!!!

قسمت سوم شهرزادم بعدازشام گذاشتیم دیدیم و بعدشم دیگه خداحافظی کردیم و پیش به سوی خونه.تو ماشین با؛شوهری یه بحث کوچیک سر یه موضوع مسخره داشتیم که همه اش هم تقصیر شوهری بود.خودشم فهمید.وقتی رسیدیم خونه بغلم کرد و بوسم کرد تا از دلم در بیاره.نشستیم انار خوردیم و ساشا هم مشقاشو نوشت و بعدم لالا...

شنبه ها روز بدو بدو کردن منه!باید خریدهای هفتگیم رو بذارم یه روز دیگه.ولی چون این شنبه بازاره تره بار خیلی تازه و خوبی داره،واسه همین ازونجا میخرم.دیگه صبح ساعت هشت بیدار شدم و یه کم به هم ریختگیهای دیشب رو جمع و جور کردم و ساشا گفت بیسکوییت میخوام.بهش بیسکوییت و شیر دادم و خودم رفتم بازار،تند تند خریدامو کردم و دیگه چون دستم سنگین بود،خریدای سوپری رو گفتم بعدازظهر میرم فروشگاه میخرم.

اومدم خونه و خریدها رو جابه جا کردم و دیدم ساشا مشقهای امروزشو ننوشته.دفترشو گذاشتم پیشش و گفتم بشین بنویس،چون باید بریم کلاس زبان.اونم نشست به نوشتن،ولی چشمش به تی وی بود.خسته بودم،خونه خیلی به هم ریخته بود،تازه یادم افتاد لباسای ساشا رو هم اتو نکردم و ناهارم باید درس کنم.تازه یازده و نیمم باید ببرمش کلاس زبان.اعصابم خورد شد،رفتم پیش ساشا ببینم مشقشو نوشته یا نه.دیدم همه رو درهم برهم و کثیف نوشته!اشتباههاشو پاک کردم و گفتم بنویس.شاید چهار بار بیشتر،پاک کردم و بازم خراب مینوشت!دیگه اعصابم خورد شد و سرش داد زدم و با پشت دست زدم تو صورتشو گفتم دیگه نمیفرستمت مدرسه !!!!بعدم پاشدم اومدم تو اتاق و نشستم به اتو کردن لباساش.حالم از خودم به هم میخورد به خاطر رفتار زشتم.ساشا اومد تو اتاق و یواشکی بوسم کرد و گفت،دوستت دارم مامان جون.ببخشید ناراحتت کردم!!دیگه بغضم ترکید و همینجوری هق هق گریه میکردم!پسرم خیلی ناراحت شده بود و مثل مردها،یواشکی پشتم قایم میشد و اشکاشو پاک میکرد و باز میومد و بغلم میکرد!میگفت،چرا گریه میکنی؟گفتم،من مامان خوبی نیستم.اونوقت پسر پنج ساله من صورتمو بغل کرده بود و هی بوسم میکرد و خوبیهای منو میگفت!!!میگفت،تو همیشه برام این کارو میکنی،اون کارو میکنی....

خلاصه من شده بودم یه مامان پنج ساله و اونم یه بچه سی ساله!!!

بغلش کردم و براش گفتم که خسته بودم و دستمم درد میکرد و بهش گفتم،حتی وقتایی که کار بدی میکنی و من دعوات میکنم،بازم بیشتر از همه دنیا دوستت دارم و اونم گفت،میدونم!

خلاصه اینقدر گریه کردم که الانم هنوز چشمام میسوزه.کاش میشد یه کم از بچه ها یاد بگیریم.اینجور بی توقع محبت کردنو.اینقدر ساده بودن و بی کینه بودن رو.بچه ها علیرغم اینکه فکر میکنیم،بچه هستن و خیلی چیزها رو نمیفهمن ولی کاملٱ نسبت به اتفاقهای اطرافشون آگاهن.وقتی ساشا داشت یکی یکی کارایی که براش کردم رو میگفت،تا به قول خودش بگه که من یه مامان جون،آدم خوبی هستم!!!من تازه فهمیدم،پسرک من با چشمای کوچیک و دل بزرگ و فکر بازش همه چیزو میبینه.حتی چیزای کوچیکی که گاهی ما بزرگترها هم نمیبینیم.

خیلی عصبی شدم....خیلی خسته ام.گاهی حس میکنم خیلی فشار رومه!حس میکنم کمرم داره زیر اینهمه فشار میشکنه و من دلم میخواد واسه چند لحظه هم که شده،همه این بارها رو زمین بذارم و کمرم رو صاف کنم و چندتا نفس عمیق بکشم.....

مسۈلیت بچه داری و تربیت بچه خیلی سنگینه و متٲسفانه به خاطر مشغله شوهری و اینکه واقعٲ فرصتش رو نداره،همه اش تمام و کمال رو دوش منه!تازه اگه؛جایی از کار اشکال داشته باشه،مثلٲ تو درساش یا کلاساش یا حتی مریض بشه،اولین نفری که شاکی میشه و سرزنشم میکنه،همین شوهریه.

خریدای خونه،مدیریت مالی خونه،پرداخت به موقع قسطها و شهریه های ساشا،بیمه عمر و مسکن،اعتبار زدن دفترچه ها،اینا رو اضافه کنید به کل کارای ساشا و بردن و آوردن به کلاساش و سر و کله زدن با مربی باشگاه و معلم زبان و مدیر و ناظم مدرسه و خود ساشا و روزی چند ساعت زبان و درسهاشو حرکات ورزشیشو باهاش تمرین کردن....خب کارهای روتین خونه هم که هست دیگه!حالا اگه من نود و نه درصد این کارا رو به موقع و درست انجام بدم و یک درصدش رو نرسم،مثلٲ یه روز گردگیری نکنم یا مثلٲ پرداخت بیمه عمر ساشا دو روز عقب بیفته،سرزنشها و سرکوفت شوهری میکشدم!بعد که بهش اعتراض میکنم،میگه من چون دوستت دارم این ایراداتت رو میگم که درستشون کنی!!!و من حاضرم روزی چندبرابر خسته بشم،تا چندساعت موعظه ها و سخنرانیهای شوهری رو در مورد تربیت بچه و خونه داری گوش نکنم!

من میدونم تو این مورد که همه کارها و مسۊلیتها رو دوش منه،شوهری مقصر نیست و این مملکت لعنتی خراب شده که چهارتا آدم دلسوز توش مسۈل نیستن،باعثش هستن که یه مرد واسه اینکه بتونه؛خرج خانواده اش رو بده و محتاج کسی نباشه،باید از پنج صبح تا ده شب بیرون از خونه باشه!

من تمام دوران بارداریمو ویزیتهامو آزمایشها و سونو ها رو خودم رفتم و هیچ بارشو شوهری باهام نبود.تمام واکسنهاشو خودم تنهایی میبردمش میزد و تمام روزهای نوزادیش که مریض میشد رو منه بیچاره با بدبختی،تنهایی میبردمش دکتر و تازه شب شوهری اولین طلبکار و شاکی هم بود که اگه نوزاد سه ماهه مریض میشه،از کوتاهی توئه!

هنوزم همینجوره و روزی نیست که من مثل هر زن خونه داری،فقط کارم رسیدگی به خونه و پخت و پز باشه.هر روز تو یکی ازین ادارات کوفتی و بانکها کار دارم و روزی حداقل شیش هفت بار میرم بیرون و میام!

شاید به نظرتون حرفهام فقط بهونه گیری و کار مهمی نمیکنم و وظیفمه!آره وظیفمه،ولی خسته ام.....

امروز که خستگیهام باعث شد سیلی بزنم به پسرم،از خودم بدم اومد!بشکنه دستم....

حس بدی دارم و الان که نشستم تو آموزشگاه منتظر ساشا که ببرمش خونه و ناهارشو بدم و ببرمش مدرسه،فقط شرم از منشی آموزشگاه باعث میشه که اشکام نریزه.منشی آموزشگاهی که جلسه قبل بهم گفت،چقدر خوبه که ساشا مامانی مثل شما داره.یه مامان خوشگل که همیشه تر و تمیزه و خوشگل لباس میپوشه و آرایشهای خوشگل میکنه و لباش همیشه خندونه!!!!

کاش باطنمم به زیبایی و آراستگی ظاهرم بود و قلبمم همینجوری مثل لبام شاد بود....

نمیخواستم این پستم تلخ بشه.اولش که شروع کردم خونه خواهرم بودم و بقیه اش رو امروز نوشتم.

ببخشید اگه نتونستم خوب بنویسم و شاید جمله بندیهام درست نبوده.وقت ویرایش ندارم.حال الانم به بدی و تلخی همین جملات درهم و برهم و سیاه پستمه.همیشه دلی نوشتم و با هرحالی که اون لحظه داشتم و هر حرفی که از دلم براومده،نوشتم و هیچوقت واسه نوشتن اینجا،جمله بندیهامو ویرایش نکردم و دنبال کلمه های خوشگل نگشتم.هرچی تا الان نوشتم همونایی بوده که از دلم اومده و تایپشون کردم.موقعهایی که حالم خوب بوده،پستم پر انرژی شده و از کامنتتهاتون معلوم بوده که این انرژی به شماهام خداروشکر منتقل شده.روزایی که خوب نبودمم،پستم متٱسفانه شاد نشده و من امیدوارم انرژی منفی ام به شم منتقل نشده باشه.

حالم خوبه،نگرانم نباشید،فقط یه کم خسته ام....

فشار روحی و مسۈلیتهایی که رو دوشمه،بیشتر از کارای فیزیکی خستم میکنه!

دوستتون دارم و براتون روزای خوب آرزو میکنم.

فعلٱ....بای