روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

شوهر عشق قدیمی!!!!

سلام دوستای خوبم

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟الهی که باشید!

راستش در مورد بستن کامنت دونی،خودمم زیاد راضی نیستم.حالا شاید یه کم بعد بازش کردم.پس لطفا دیگه در موردش سوال نپرسید.

فکر کنم آلزایمر گرفتم چون هرچی فکر میکنم یادم نمیاد دوشنبه بعدازظهر چیکار کردیم!!!

احتمالا کار خاصی نکردیم و اتفاقی هم نیفتاده.شب شوهری اومد و برای شام خوراک لوبیا گذاشته بودم.شبکه آی فیلم یه سریال قدیمی مال هزار سال پیش رو میده به اسم هشت بهشت که خوده فیلمه موضوعش مال صد هزار سال پیششه!!!حالا شوهر من عاشق این سریاله شده!کلا شوهری عاشق هرچیز قدیمیه!یعنی واقعا عاشقا!ماشین،قدیمی!ظرف و ظروف،قدیمی.دکوراسیون،قدیمی،فیلم،قدیمی!خلاصه هرچیزی رو که شما فکر کنید،قدیمی شو دوس داره.واسه همینم هروقت میریم مسافرت اگه دست خودش باشه،تمام وقت تو موزه ها جاهایی که آثارباستانی دارن،میمونه.دقیقا نقطه عکس من!!!اینهمه تفاهم واقعا عجیبیه والله!!!!

خلاصه اون شبم نشست و اون سریاله رو دید و حسابی هم کیف میکرد.میگه من بالاخره وقتی پیر شدم میرم تو کوه و طبیعت خونه میگیرم و یه گاوداری میزنم و صبح به صبح گاوها رو میبرم چرا و بعدم شیرشونو میدوشم و هر روزم شیر و ماست تازه میخورم!!!شبام زیر نور ستاره ها تو فضای باز میخوابم و صبحهام با صدای زنگوله گوسفندا بیدار میشم!بعد با یه لبخند محو و حالت ملکوتی نگام میکنه و میگه،یعنی میشه؟!!!اونوقت میگه خودتو تصور کن تو همچین موقعیتی!!!خخخخخخ

من هیچوقت مثل شوهری عاشق طبیعت و جاذبه های طبیعی نیستم.البته دوس دارما،ولی مثلا حاضر نیستم مسافرتی که میرمو چادر بزنم و تو چادر بخوابم!هتل خوب و امکانات خوب تو مسافرت برام خیلی مهمه.حالا شوهری نهایت آرزوش اینه که صبحها با صدای زنگوله ببعی ها بیدار بشه!ما کلا تو اکثر موارد همینقدر زیاد باهم هم عقیده هستیما!!!هه هه

درحال دیدن سریال مورد علاقه شوهری بودیم که خواهرم زنگ زد و گفت نی نی دندون درآورده!!ای جااااااانم.فدای دندون مرواریدیش بشم من!گفتش جمعه بیاید اینجا میخوام براش آش درس کنم.گفتم باشه.بعدم دیگه یه کم حرف زدیم و میوه خوردیم و لالا....

دیروز صبح ساعت هفت بیدار شدم یه کم واسه خودم چرخیدم و واسه ساشا صبحونه درس کردم و گذاشتم رو اپن.همه ماه رمضونا فرنی میخورن،ما از وقتی ماه رمضون تموم شده هر روز فرنی میخوریم!!فعلا که جناب ساشا رو دور فرنی خوردنه و منم برام راحت تره که براش درس کنم و هروقت بیدارشد بخوره.خودمم دوتا قاشق خوردم و رفتم باشگاه.یکی از دوستام هفته قبل رفته بود قشم.نمیدونم تو این گرما که ما اینجا داریم میپزیم،چه جوری مسافرت میرن جنوب!!خلاصه،یه روز همینجوری عکس میفرستاد تو گروه دوستامون.عکس از خریدایی که داشت میکرد.یکی از عکسهاش تو یه بوتیک بود و داشت شال میخرید.پشت سرش یه شال بود که تو عکس خیلی خوشم اومد.بهش گفتم اگه تونستی فردا برو اون مغازهه و از نزدیک عکس اون شاله رو برام بفرست ببینمش.اونم رفت و از چندتا از شالهاش عکس فرستاد و گفتش جنساشون عالیه.خودمم سه تا شال و دوتا روسری از اینجا واسه خودم خریدم.خلاصه دوتا رو انتخاب کردم و گفتم برام بخره.

دیروز که رفتم باشگاه بهم زنگ زد که من نزدیک خونه ات هستم دارم میام شالهاتو بدم.گفتم من خونه نیستم،بیا باشگاه!گفت،کوفت،میخواستم یه ساعتم پیشت بشینم!گفتم،دیگه شرمنده!نمیتونم از ورزشم بزنم!!خخخخ همچین ورزشکار سمجی هستم من!

اومد و شالهامو آورد.از نزدیک قشنگترم بودن تازه.مربیم که عاشقشون شد و گفت یکیشو بده من پولشو بیشتر میدم بهت.گفتم نه بابا،این شال از قشم به نیت من اومده!!!خلاصه تا آخر تمرین هی میومد پیشم و وسوسه ام میکرد!ولی من محکم تر از این حرفها بودم!کلی هم خندیدیم سر این قضیه.آخرش گفتم پولشو نمیگیرم،بیا یکیشو به عنوان هدیه بهت بدم که هرکاری کردم قبول نکرد.ازون سه تا شالهایی که دوستم واسه خودش خریده بود از یکیش خوشش اومد که با اصرار دادم بهش.گفتم اینجوری تو دلم میمونه و مال خودمم نمیتونم استفاده کنم!کلی تشکر کرد و خوشحال شد.

بعده تمرین دوستم تا خونه منو رسوند و دیگه بالا نیومد چون کار داشت.منم پول اون سه تا شالو باهاش حساب کردم و اومدم بالا.سریع واسه ناهار استامبولی گذاشتم و رفتم دوش گرفتم.ساشا ناهارشو خورد و رفت خوابید.دیدم ریشه موهام دراومده،گفتم برم رنگ کنم.فردام که نیستم و قراره بریم خونه خواهرم.زنگ زدم به آرایشگره و گفتم هروقت پسرم بیدار شد میایم.گفت بیا غروب وقت دارم.ساشا که بیدار شد رفتیم آرایشگاه.یه رنگی رو انتخاب کردم و خودشم گفت میاد به صورتت.برام گذاشتشو و بعدم شست و خشکش کرد.خوشم اومد قشنگ شد.بعدش رفتیم سوپری خوراکی خریدیم و اومدیم خونه.عصرونه خوردیم.واسه شام سالاد ماکارونی و پوره سیب زمینی درس کردم.شوهری اومد شامو خوردیم.خسته بودم،زود خوابیدم.

دیشب نصفه شب سر درد گرفتم.ولی اینقدر هوا خنک بود و منم خوابم میومد که بلند نشدم قرص بخورم.دیگه ساعت شیش با سر درد شدید بیدار شدم.پاشدم قرص خوردم و باز دراز کشیدم.از ساعت شش تا هشت دوتا کپسول خوردم و دوتام شیاف گذاشتم.بعدش خوابم برد.ساعت هشت و نیم ساشا اومد بغلم.بیدار شدم.خداروشکر سرم بهتر شده بود.ولی خیلی خوابم میومد.دو دل بودم برم باشگاه یا نه که گفتم اگه نرم کسل میشم.پاشدم یه قهوه درس کردم و خوردم و صبحونه ساشا رو هم دادم و رفتم باشگاه.تمیریناتمو انجام دادم.یه جام پام محکم خورد به یه وزنه که از درد دادم هوا رفت!

اومدنی واسه ناهارمون کباب گرفتم.واسه ساشا کوبیده و خودم جوجه.اومدم خونه و ساشا ناهارشو خورد و منم رفتم دوش گرفتم.الانم اومدم نشستم.پام اون قسمت که وزنه خورد درد میکنه،پماد زدم.من کلا پوستم خیلی خیلی حساسه.یعنی اگه مثلا ساشا به شوخی آروم مشت بزنه بهم،همچین کبود میشم که انگار یکی با چماق محکم کوبیده به بازوم!!!حالا خدا میدونه جای این وزنه تا کی کبود میمونه تو تنم!

برم یه یخی یه چیزی بیارم بذارم روش تا بدتر نشده.

دوستتون دارم و براتون از خدا،سلامتی،دل خوش و لبی پر خنده آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید.

بووووووس....بای

از تغییر تو تمرینات تا خیارشور تو گراتن مرغ!!!!!

سلام عشقولیا

خوبید؟

عاقا عجب هواییه!حالا نه اینکه سرد باشه،ولی همین باد خنکم آخر تیرماه غنیمته.خداروشکر....

خب حالا که زود به زود مینویسم،نوشتن برام راحت تره.شما دوستای وبلاگی که تو اینستا پیام میذارید،لطفا تو دایرکت خودتونو معرفی کنید تا بفهمم شمایید.آخه اکثرا اسمهای اینجا و اینستا باهم فرق دارن.

خب یکشنبه ظهر نوشته بودم.غروب هوس فرنی کردم.به ساشا گفتم میای بریم شیر بخریم؟گفت بستنی هم میخریم؟گفتم معلوم نیست.میخوام شیر بخرم،اگه میای بیا.نمیخوام شرطی بشه و هرکاری رو به یه شرط قبول کنه.گفتش آره بریم.رفتیم بیرون و گفتم نریم سوپر سر کوچه شیر بخریم،از خیابون پشتی بریم قدم بزنیم و آخرسر شیرم بخریم.هوا ولی خیلی گرم بود.نیم ساعتی قدم زدیم و بعدم شیر و بستنی خریدیم و برگشتیم.چون به هوای بستنی نیومده بود،حقش بود که براش میخریدم.

اومدیم خونه و خیلی گرمم بود.نشستم زیر کولر تا حالم جا اومد.بعدش فرنی درس کردم و با ساشا خوردیم.واسه شام ماکارونی درس کردم و شوهری اومد شامو آوردم و خودمم یه نوکی زدم.نشستیم فیلم دیدیم و آخرشبم فینال یورو داشت که باز من خوابم میومد!!!چون به هوای باشگاه ساعت هفت هفت و نیم بیدار میشم و تا شب خیلی انرژی مصرف میکنم،اینه که دیگه آخرشب خسته ام و خوابم میاد.پرتغالو دوس دارم و ازون طرفم اصلا فرانسه رو دوس ندارم.وسط نیمه اولم که رونالدو مصدوم شد و حالم گرفته شد.دیگه نیمه که تموم شد دیدم نمیتونم بیدار بمونم.به شوهری گفتم اگه من خوابم برد نتیجه رو بهم بگو.رفتم رو تخت گفتم اگه دیدم خوابم نمیبره،نیمه دوم که شروع شد میام میبینم.ولی سرم به بالشت نرسیده خوابم برد.خواب بودم که دیدم شوهری اومد بخوابه.صدام کرد و گفت،خوشحال باش،پرتغال قهرمان شد!چشمامو باز کردم و گفتم جدی میگی؟گفت آره وقت اضافه گل زدن!ایول!دیگه راحت خوابیدم!(حالا انگار قبلش ناراحت خوابیده بودم!!!خخخخ)

دوشنبه شوهری نرفت سرکار چون باید از دستش عکس میگرفت و بعدم میرفت پیش دکتر و نشونش میداد تا اگه میبینه بهتره،گچش رو باز کنه.البته پلاتینش باید یکسال بمونه تو دستش و مسلما کامل جوش نمیخوره،چون خورد شده استخونش.منتهی دکتر گفت عکسو ببینم اگه تا یه حدی که مدنظرمه ترمیم شده باشه،گچو باز میکنیم و بقیه اش طی یکسال با پلاتین درس میشه ایشالله.شوهری قبل از من رفت.منم بعدش پاشدم قهوه درس کردم و خوردم و واسه ساشا هم صبحونه حاضر کردم و رفتم باشگاه.اصلا حس تمرین نداشتم.هوام خیلی گرم بود.مربیم گفت،ببین تو که تو این گرما میای و وقت میذاری،لااقل دل به تمرینات بده و بذار این دو ساعت برات خوب بگذره.گفتم آره میدونم،ولی انگار انرژیم تحلیل رفته!گفتش پس بذار یه تغییری تو برنامه ات بدم شاید برات تنوع بشه.این روحیه تنوع طلب من واقعا مایه دردسره!یعنی هیچ کاری رو نمیتونم روتین انجام بدم.حتی همین ورزش کردنو!تازه سعی کردم تو این مدت مدام واسه خودم تو تمرینام تنوع ایجاد کنم تا ازش زده نشم.خلاصه یه سری رو تغییر داد و دو سه تا رو هم عوض کرد و قرار شد از فرداش این تغییرات رو اعمال کنیم.تمیرینام تموم شد و اومدم خونه.به شوهری زنگ زدم و گفتش عکس گرفتم ولی دکتر واسه این هفته وقت نداره،از منشیش واسه هفته بعد وقت گرفتم!گفتش چیزی لازم نداری بگیرم؟گفتم چرا،مرغ بخر فقط.

بعدم اومدم خونه و لباسامو عوض کردم و قبل از اینکه برم دوش بگیرم،گفتم اول ناهارو ردیف کنم.عدس گذاشتم نیم پز شد و ازون ورم برنجو گذاشتم.تو ماهیتابه هم پیاز سرخ کردم و گوشت چرخ کرده رو اضافه کردم و یه قاشقم رب زدم.رنگش که باز شد،عدسای پخته رو اضافه کردم و همه رو باهم یه تفت دادم و خاموشش کردم.آب برنجم که خشک شد،سس عدس پلو رو بهش اضافه کردم.میدونید دیگه،من غیر از مواقعی که مهمون دارم،بقیه مواقع برنجو کته میذارم.خلاصه عدس پلو رو دم گذاشتم و رفتم حموم.اول ساشا رو شستم و فرستادمش بیرون،بعد خودم حسابی خودمو شستم و اومدم بیرون.لباسامو پوشیدم که شوهری زنگ زد.گفتش میتونی بیای پایین کمکم وسیله ها رو ببریم بالا؟!گفتم مگه فقط مرغ نیست؟گفت،چرا.یه هندونه هم هستش آخه.من یه دستی نمیتونم.گفتم باشه الان میام.سریع موهامو روسری بستم و رفتم تو پارکینگ دیدم سه تا هندونه گنده و دوتا خربزه و یه نایلون بزرگ مرغ خریده!!!چشمام گرد شد،گفتم چرا اینقدر هندونه خریدی؟گفت خب گرمه،میخوریم!آوردیم بالا وسایلا رو و من همینجوری غر میزدم!من نمیدونم چرا هردفعه شوهری رو میفرستم بره یه چی بخره،کل بازارو بار میکنه میاره!انگار قراره قحطی بیاد!!!من گفته بودم دوتا مرغ بخره.خب فریزرمون چهارتا کشو که بیشتر نداره،مجبورم همه چیو کم کم بخرم.بعدم خب اینجوری مدت کمتری میمونه تو فریزر و بعدش میریم تازه اش رو میخریم.ولی شوهری دستش به کم نمیره هیچوقت.گفتم خب این شیش تا مرغ دوتا کشو منو اشغال میکنه که!!!بعدم اونهمه هندونه و خربزه رو چه جوری تو یخچال جا بدم؟!میگه،واسه همین میگم بیا یخچال فریزر دو در بخریم دیگه!!!والله ما همین یخچال یک درم به زور تو آشپزخونه جا کردیم،نمیدونم دو در رو میخواد کجا بذاره که مدام میگه!یعنی عاشق اینه که یخچال و فریزر و کابینتهای آشپزخونه پر باشه.ایشالله که یخچال همه خونه ها پر از خوراکیای خوشمزه باشه و همه مردها بتونن اونجوری که خودشون و خانواده شون دوس دارن،براشون خرید کنن.میگن این خرید کردن به مردها حس قدرت میده!چه میدونم والله....

خلاصه خوب که غر زدم اومدم نشستم.شوهری هم یکی از هندونه ها رو تو یخچال جا داد و بقیه رو گذاشت تو تراس.مرغها رو هم خب تیکه بودن و شست و گذاشت آبش بره و اومد نشست.

غذا حاضر شد،براشون کشیدم و خودم اشتها نداشتم.مرغها رو بسته کردم و گذاشتم تو فریزر.یه سینه مرغم گذاشتم تو یخچال که واسه شب الویه درس کنم.

بعدش با شوهری رفتیم تو اتاق و صحبت کردیم.پنج تومن پولمون دست کسیه که ظاهرا اونم داره میپیچوندمون.نمیدونم آدمها رو پیشونی ما چیز خاصی میبینن که موقع پس دادن پولمون اینطوری بازی درمیارن،یا چیز دیگه ایه!شوهری گفت تو نگران نباش،میگیرم.گفتم تو پارسال سر پولمون که دست داداشت بودم دقیقا همینطور محکم گفتی،نگران نباش میگیرم!!!گفتم تو رو نمیدونم ولی من هیچوقت داداشتو حلال نمیکنم!اصلا هروقت اسم این آدمام میاد تو خونه مون،خونه پر میشه از انرژی منفی!!حس کردم حالم شده مثل پارسال و بحثها و کشمکشها که با خانواده شوهری داشتیم!دیگه ادامه اش ندادم.دیدم شوهری هم دوس نداره راجع به این موضوع حرف بزنیم.گفتش خیلی خوابم میاد،من خوابیدم،بیدارم نکن بذار تا هروقت خواستم بخوابم.گفتم باشه.اومدم نشستم تو نشیمن.بعدش پاشدم گازو یخچالو تمیز کردم.اصلا خودم مرض دارم.نمیتونم یک دقیقه یه جا بشینم و استراحت کنم.بعدش مرغ رو گذاشتم با پیاز و یه حبه سیر بپزه واسه شام.همون موقع تصمیم گرفتم به جای الویه،گراتن قارچ و مرغ درس کنم.من زیاد گراتن درس میکنم.خب غذای ساده و خوشمزه ایه.بعدم تنوع زیاد داره و دست آدم تو موادش بازه.من معمولا گراتن سیب زمینی،گراتن بادمجون یا همین قارچ و مرغ رو درس میکنم.البته سبزیجاتم درس میکنم که خودم خیلی دوسش دارم.بعدم یه کیک ساده واسه عصرونه درس کردم و گفتم یه چایی خوبم بذارم که شوهری بیدار شد بخوریم.مامانم چندسال پیش از ترکیه برام یه دست استکان نعلبکی کمرباریک لب طلایی خرید که خوشگلن.گفتم تو اونا چایی بخوریم.واسه ماهایی که عادت کردیم به خوردن قهوه و نسکافه و هات چاکلت و ازین جور چیزا،اونم تو ماگهای گنده،خوردن چایی تو استکان کمرباریک تنوع خوبیه!

شوهری ساعت شیش بیدار شد و چایی ها رو با خرما و کیک آوردم.شوهری کلی حال کرد با چاییه!خلاصه جاتون خالی حسابی چسبید .

بعدم فیلم کوچه بی نام رو گرفته بود،گذاشت دیدیم.چقدر بی خود بود این فیلم!!!اه اه ...

البته که همه خوب بازی میکردن چون بازیگرای خوبی توش بودن.ولی موضوع فیلم و نوع بیانش و مخصوصا پایانش خیلی بد بود.من خودم عاشق بازی فرهاد اصلانی،امیر آقایی،باران کوثری و پانته آ بهرامم.بقیه شونم خوب بودن خداییش.گفتم مگه میشه فیلم با اینهمه بازیگر درجه یک بد باشه.ولی دیدم،بعله میشه!وقتی فیلمنامه ضعیف باشه و کارگردان اونقدرا توانمند نباشه،میشه با وجود اینهمه ستاره تو یه فیلم،گند زده بشه به فیلم و وقت مردمی که نشستن تماشاش کردن!!!

بعده فیلم به شوهری گفتم میری خیارشور بخری واسه شام؟گفت باشه.من تو گراتن مرغم خیارشور نمیریزم.ولی یکی از دوستام بهم گفتم ایندفعه توش خیارشور بریز و به جای سس سفیدم مایونز بریز.خوشمزه میشه.من معمولا با غذاهای جدید و متفاوت هیچ مشکلی ندارم و معمولا همون غذاهای معمولی که میخوریم رو هم به شکل روتینش درس نمیکنم و خودم هردفعه یه تغییری توش میدم.تزمم اینه که فوقش اینه که بدمزه میشه و نمیشه خوردش دیگه!عوضش تجربه میشه واسه آدم.اینم گفتم امتحان کنم ببینم چطوز میشه.

شوهری رفت سرکوچه خیارشور بخره،منم مرغمو ریش ریش کردم با قارچهای خرد شده و نخود فرنگی قاطی کردم و مایونزم زدم که شوهری خیارشورو بیاره اونم خرد کنم و قاطیش کنم.ازون طرفم سیب زمینی خلالی کردم و سرخ کردم.فرم روشن کردم.دیدم شوهری نیومد،زنگ زدم بهش،گفت اومدم پایین،دیدم خواهر صاحب خونه ای که خونه رو ازش خریدیم اومده و الان داریم راجع به وضعیت خونه باهاش صحبت میکنیم.ظاهرا از داداش بی شرف و کلاه بردارش وکالت گرفته،یا قراره بگیره تا خودش به وضعیت خونه ها رسیدگی کنه!هیچی دیگه،فر رو خاموش کردم و نشستم یه کم تی وی دیدم.شوهری ساعت ده و نیم اومد.حرفاشونم به نتیجه خاصی نرسید!!!!

غذا رو آماده کردم و اینقدرم دیر شده بود که قرار بود مثلا از غذا عکس بگیرم واسه اینستا که اصلا یادم رفت!!تازه غذا که تموم شد یادم افتاد!!خخخخ

پیشنهاد میکنم گراتن قارچ و مرغ رو یا کلا هر نوع گراتن یا سوفله ای رو با سس سفید درستش کنید و خیارشورم توش نریزید.چون کاملا ته مزه الویه میگیره به خودش.ضمن اینکه مایونز خیلی خیلی سنگینش میکنه.مزه اش البته خوبه.شوهری و ساشا بیشتر از من دوس داشتن.خودمم دوس داشتم،ولی با سس سفید هم سبکتره،هم خوشمزه تر.ضمن اینکه به نظرم خیارشور هیچ تناسبی با بقیه مواد نداره!البته بازم سلیقه ایه.شاید شما اینجوری بیشتر دوس داشته باشید.

بعده شام باز راجع به خونه و یه مساله دیگه نشستیم با شوهری حرف زدیم.لطفا دعا کنید برامون.والله از پارسال کلی پول ریز و درشت از دست دادیم و کلیم بابتش حرص خوردیم.دعا کنید امسال دیگه اینجوری نشه.پول اضافه نمیخوایم،همون پولای خودمونم به دستمون برسه کلاهمونو میندازیم هوا و خدارو هزار بار شکر میکنیم.پس لطفا هروقت یادتون بود منو هم یاد کنید و برامون دعا کنید.ممنونم.

دیگه آخرشب بعداز کلی حرف زدن خوابیدیم.

امروز ساعت هفت و نیم بیدار شدم و یه کم سر جام بیدار بودم،بعدش پاشدم واسه صبحونه ساشا فرنی درس کردم و گذاشتم رو اپن و خودمم قهوه ام رو خوردم و بعدش حاضر شدم و رفتم باشگاه.تغییراتی که مربیم داد خیلی موثر بود.خیلی دوس داشتم این تمرینات جدید رو.فکر کنم تا یک ماه بتونم همچنان پر انرژی انجامشون بدم.ایشالله.

بعداز ورزش اومدم خونه.سر راهم واسه ساشا میخواستم پریماگلد بگیرم که نداشت و مینی سالار گرفتم که خودم اصلا دوسش ندارم.اومدم و دادم بهش و خودم رفتم حموم دوش گرفتم.بعدش اومدم بیرون و چای سبز دم کردم و خوردم.

الانم ساشا نشسته داره مشقهای زبانشو مینویسه.این هفته تا پنجشنبه تعطیلن.

خب دیگه پاشم برم ناهارو آماده کنم.

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب خوب دارم.

مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید

بووووووس....بای

.

.

پ ن ؛ عزیزای دلم،لطفا اگه کامنتی یا سوالی در مورد پستهای وبلاگم دارید تو اینستا بذارید تا جوابتونو بدم.اینجوری که اینهمه اینجا پیغام میذارید که نمیشه!آخه من اگه بخوام به تک تک کسایی که پیغام گذاشتن ایمیل بزنم و جواب بدم که خب همون کامنت دونی رو باز میکنم و برام راحت ترم هست.باور کنید فرصت این کارو ندارم و از طرفی هم وقتی پیغامهای محبت آمیزتون یا سوالاتون بی جواب می مونه،شرمنده میشم.پس لطفا سوالا و حرفهاتونو تو اینستا بذارید،منم رو چشمم میذارمشون و حتما جواب میدم.مگر اینکه خیلی واجب باشه!!!

حالا اینو چون چند نفر پرسیده بودن همینجا میگم.

سس سفید،یه لیوان شیر،دو قاشق آرد،نمک و فلفل،یا میتونید به جای ادویه،از عصاره مرغ استفاده کنید که خوشمزه ترشم میکنه.اینا رو باهم بذارید رو گاز و مثل فرنی مدام هم بزنید تا غلظتش مثل سس مایونز بشه.وقتی خاموشش کردید،یه کره پنجاه گرمی هم بهش اضافه کنید.بعدش بذارید کاملا سرد بشه و اونوقت ازش استفاده کنید.


سپاسگذار باشیم

سلاملیکم

یکشنبه تون بخیر

دیدید چه زود اومدم!

خب چه خبرا؟عاقا دیشب اخبار گفتش که هوا خنک تر میشه،پس کوش؟!البته یه کم باد داره،ولی فکر نکنم خیلی تغییر کرده باشه!پاییز عزیزم لطفا زودتر بیا،من دارم آبپز میشم!

خب دیروز ظهر پست گذاشتم.گفتم که مربای آلبالو رو پختم و ساشا هم خوابید.پاشدم واسه خودم قاطی پلو درس کردم با برنج،گوجه،بادمجون،سیب زمینی،پیاز،فلفل دلمه ای،قارچ و رب!!!به معنای واقعی قاطی پلو بودش!خخخخخ

بعدش نشستم فیلم زندگی با چشمهای بسته رو دیدم و ناهارمم خوردم.بعدش رفتم سراغ آشپزخونه و حسابی تمیزش کردم.اون ماه که واسه اتاقها موکت جدید گرفتیم،فرش و موکتهای اتاق خوابا رو گذاشته بودیم تو تراس.غروب دیروز دیدم خانمی که ماهی دو سه بار میاید و راه پله ها و پارکینگ رو نظافت میکنه،داره پله ها رو میشوره.گفتم برم ازش بپرسم لازمش میشه این فرش و موکتها.راستش من وقتی میخوام به کسی کمک کنم،روم نمیشه مستقیم به خودش بگم.همه اش میترسم خجالت بکشه.چندبارم از اون ماه میخواستم راجع به فرشها بهش بگم ولی روم نشد.دوس ندارم احساس حقارت خدای نکرده بکنه.خب اونجوری که از ظاهرش مشخصه سنش تقریبا اندازه مامانمه و طفلی خیلی خیلی لاغره و بی جونه.از مدیر ساختمون شنیدم که شوهر بی شرفش معتاده و بیکار!اونوقت این بیچاره با کار تو خونه این و اون خرج زندگی و بچه هاشو میده!قبلا یه خانم جوونی میومد واسه نظافت،الان تقریبا یک ماهه که این خانمه میاد.هربار میبینمش ناراحت میشم.

خلاصه رفتم بیرون و دیدم داره راه پله طبقه پایینمونو دستمال میکشه.سلام کردم و گفتم چیزی لازم ندارید؟گفتش نه دست شما درد نکنه.راجع به فرشها و موکتها بهش گفتم و باورم نمیشد که اینقدر زیاد خوشحال شد!اینقدر تشکر کرد و خودم و ایل و تبارمو دعا کرد که کلی خجالت کشیدم.البته فرشها و موکتها اصلا خراب نبود و کوچکترین زدگی نداشت،ولی خب بالاخره پنج شش سال ازش استفاده کرده بودیم و کهنه شده بود.اومد تو تراس،باهم فرشها و موکتها رو از تراس انداختیم پایین تو پارکینگ.بعدش گفتم یه چندتا لباس و کیف و کفشم هستش که اصلا کهنه نیست و شاید چندباری بیشتر استفاده نکردیم،به دردتون میخوره؟گفتش معلومه که به دردمون میخوره.ما کلا لباسهامونو از مال بقیه استفاده میکنیم و لباس نمیخریم.گفتم باشه صبر کن میارم برات.رفت سراغ کارش و منم اومدم یه سری لباس مال خودم و شوهری جمع کردم.کلا ما لباس کهنه نداریم تو خونه،چون زود به زود میدم بیرون و زیاد نمیپوشم.خلاصه بردم دادم بهش و خیلی خیلی تشکر کرد و اومدم تو.حالم یه جوری بود.زنگ زدم به شوهری و براش گفتم و اونم گفت که کار خوبی کردی.گفتش حالا هروقت اومد میتونی یه مبلغی هم بهش بدی که به دردش بخوره.

چقدر بده که اینقدر آدمهای محتاج اطرافمون زیادن....

لباسهایی که ریخته بودم تو لباسشویی و شسته شده بود رو پهن کردم.این کار بدترین کار دنیاس!!!یعنی از پهن کردن لباس متنفرم!اییییییش

بعدش به مربام سر زدم که دیگه خنک شده بود.دیدم ای بابا،خیلی سفت شده!!!آخه فکر میکردم آبش زیاده و گذاشته بودم اینقدر بجوشه تا بیشتر آبش خشک بشه!البته آب اضافه نکرده بودم و همون آب خوده آلبالو بودش که پس داده بود!زنگ زدم به مامانم و گفتش دو سه تا لیوان آب و یه لیوان شکر و یه قاشق آبلیمو رو بذار جوش بیاد و بعدش مرباتو بریز توش و آروم دورانی هم بزن تا مخلوط بشه.چندتا جوش زد خاموش کن.بعدش با مامانم تقریبا یک ساعت حرف زدیم و بعدش پاشدم مربا رو همونجوری که گفته بود درس کردم و بعدم خاموش کردم تا ببینم چطور میشه.

واسه شامم املت درس کردم.به نظر من آدم میتونه تو غذاهاش با چیزای کوچیک تنوع ایجاد کنه.حالا حتما نباید همه غذاها اسم داشته باشه که!املتم که نباید فقط گوجه و تخم مرغ باشه!یه کم خلاقیت به خرج بدید میتونید سفره هاتونو خوشگل تر و غذاهاتونو خوشمزه تر و همسراتونو خوشحالتر بکنید!!!

من هردفعه املتمو یه مدل درس میکنم.دیشب گوجه خرد کردم و قارچم خرد کردم و باهم تفت دادم.بعدش نخودفرنگی رو بهش اضافه کردم و تخم مرغها رو توش شکستم و همه رو باهم هم زدم.وقتی پخت و خاموشش کردم،موقع کشیدن تو بشقاب،روشون پنیر رنده شده ریختم.خیلیم عالی!

شامو خوردیم و فیلم دیدیم و نشستیم یه کم به شیرین زبونیای ساشا گوش کردیم.داشت از آرزوهاش میگفت برامون.آرزوهایی که واسه ما داره.خیلی باحال بود.بعدم کتاب درس کرده بود.اینجوری که برگه ها رو مرتب به هم چسبونده بود و توشون حروف انگلیسی نوشته بود و چندتا عکسم کشیده بود.بعدش میومد داستانشو برامون میگفت.خلاصه که تا آخرشب حسابی سرگرممون کرد.بعدشم خوابیدیم.

امروز ساعت هشت بیدار شدم و قهوه خوردم و حاضر شدم و رفتم باشگاه.این ضدآفتاب جدیده،باعث شد کلی عرق کنم و کلافه بشم!من همیشه بدون روغنش رو میگیرم،ولی اینبار مال دکتر ژیلا رو گرفتم که اویل فری نبود و گفتش کلا محصولاتش با چربی کنترل شده است!به نظر من که چرب بود!البته روشون زده که با چربی کنترل شده!حالا شایدم پوستم بهش عادت نداره اینجوزی بود.چندروزی استفاده اش کنم،ببینم چی میشه.

بعده ورزش نون خریدم و بازم مرغ فروشیه بسته بود!!!دو روزه دوتا مرغ فروشی سر راهمو رد میکنم و میام تا ازین مغازه بخرم،اینم بسته است.آخه اینو میدونم که مرغهاش کشتار روز و مطمئنه!هیچی دیگه،نشد بخرم.خواستم از سوپری سرکوچه مون شیر بخرم که اونم بسته بود!ای بابا.. .

اومدم خونه و به ساشا گفتم حال داری بریم تا مغازه؟گفت،آره بریم.نونها رو تکه کردم و گذاشتم تو فریزر و لباسهامو عوض کردم.دیدم اصلا حس دوباره بیرون رفتنو تو این گرما ندارم!به ساشا گفتم ولش کن مامان بعدا میریم.رفتم حموم دوش گرفتم و اومدم بیرون.

ساشا بازم صبحونه اش رو تازه موقعی که داشتم میومدم خورده بود و سیر بود.بهش گفتم از فردا،تا صبحونه اش رو نخورده،اجازه دیدن کارتون رو نداره!این بچه هم مثل من صبحونه خور نیست و این اصلا خوب نیست!

خلاصه چون سیر بود و منم که تا دو ساعت بعده باشگاه چیزی نمیخورم،این شد که الان که ساعت یک و ربعه هنوز ناهار درس نکردم و نشستم دارم براتون پست میذارم.ساشا هم صداش نمیاد،فکر کنم خوابیده.

مثلا گفتم لابد چون روزانه یه روزو مینویسم،کوتاه میشه!ولی مگه این پر حرفی اجازه میده!!!

خب دیگه برم...

مرسی که هستید

مرسی که مهربونید

مرسی که همدیگه رو دوس دارید

میدونید سپاسگذاری چقدر تو روحیه و زندگی آدم تاثیر مثبت میذاره؟خییییییلی زیاد.تا میتونید بابت هر چیز کوچیکی از هم تشکر کنید.

مواظب خودتون باشید

بووووووس....بای

سفرنامه!

سلام دوستای گلم

خوبید؟تعطیلات خوش گذشت؟

خب چه خبرا؟من که کلی خبر دارم و تعریف کردنی،که الان همه رو مسلسل وار براتون میگم!

ولی اولش یه چیزی بگم،رو حرفم هستم و به خاطر عزیزایی که خواسته بودن اینجا رو تعطیل نکنم،همچنان طبق روال گذشته مینویسم،ولی با اجازه تون کامنت دونی رو میبندم!

راستش اینکه فرصت جواب دادن به کامنتها رو ندارم،یه دلیل کوچیکشه.چون من اکثرا به کامنت بچه ها تو اینستا جواب میدم و مشکلی هم نیس.ولی دوتا دلیل بزرگ واسه این کارم دارم.درواقع مدتهاست به همین دلایل تصمیم به این کار داشتم،ولی انجامش نمیدادم.حالا میخوام با اجازه تون انجامش بدم.اون دلایلم لطفا ازم سوال نکنید چون نمیتونم بگم.گفتنش احتمالا یه سری از دوستان رو میرنجونه که من نمیخوام این اتفاق بیفته.ولی اگه کامنتی در مورد پستی که میذارم داشتید و خواستید تو اینستا مطرح کنید،هیچ مشکلی نیست و حتما با کمال میل جوابتونو میدم.یه چیز دیگه رو هم بگم.من اصلا دوستانی که بی جواب کامنتهاشونو تایید میکنن رو نمیفهمم!!من خودم راستش حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم و سخته برام کامنت گذاشتن!آخه اینجوری آدم حس میکنه داره با دیوار حرف میزنه!یا کلا نظرات رو ببندید،یا اگه نظری گذاشته میشه،طبعا باید جوابی داشته باشه دیگه،نه؟البته بازم هرجور صلاح خودتونه!من فقط نظرمو گفتم.

راستی،احتمالا ازین به بعد تند تر مینویسم،یعنی اگه بشه هفته ای سه بار.اینجوری هم کوتاهتر میشه و راحت تره.

خب این از این.حالا بریم سراغ گفتنیها....

نمیدونم تا چند شنبه رو براتون گفتم،ولی حالا از سه شنبه شروع میکنم که خیلیم طولانی نشه و خسته نشید.

سه شنبه شوهری نرفت سرکار،چون شیشه بالابر ماشین اشکال داشت میخواست ببره درستش کنن و بعدم ماشینو بده سرویسش کنن.صبح پاشدم واسه صبحونه فرنی درس کردم و براشون گذاشتم رو اپن و خودمم یه قهوه تلخ خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و بعدش زنگ زدم به شوهری که اگه کارش تموم شده،بیاد دنبالم،که گفت هنوز کار داره!دیگه خودم اومدم خونه و پلو درس کردم و یه کم قیمه و یه کم قورمه داشتم که گفتم واسه ناهار همونا رو گرم کنیم بخوریم.شوهری و ساشا هم اومدن و من و ساشا رفتیم حموم و اومدیم ناهارو خوردیم.

ساشا خوابید و منم وسایلای سفر رو جمع کردم.به شوهری گفتم من خسته ام تو ساشا رو ببر کلاس زبان.گفتش باشه.

آها یه چیزجالب بگم .شوهری و ساشا هیچکدوم فرنیها رو روی اپن ندیده بودن و نخورده بودن!!!رفته بودن بیرون صبحونه خورده بودن!شنیدم که مردها وسعت دیدشون پایینه،ولی دیگه تا این حد آخه؟!خخخخخخ

غروب فرنی ها رو خوردن و شوهری ساشا رو برد کلاس.گفتش ازون طرفم میرم بنزین میزنم و یه کاری دارم انجامش میدم و میام.منم یه کم جمع و جور کردم و استراحت کردم.ساعت پنج شوهری اومد،چهار کیلو هم آلبالو خریده بود!!خیلی آلبالوهاش خوب بودن.گفتش نصفشو بخوریم،نصفشم اگه تونستی مربا درس کن.آخه ساشا و شوهری عاشق مربای آلبالو هستن.

گفتم باشه از سفر برگشتیم درس میکنم.

بعدش حاضر شدیم و وسایلا رو بردیم گذاشتیم تو ماشینو و رفتیم دنبال ساشا.اونم گرفتیم و رفتیم واسه ساشا صندل بخریم.با خواهرمم صحبت کردم و گفتم ما بعده خرید میریم قزوین.آخه قرار شد که بریم قزوین خونه دوستمون و بعدش فردا همه باهم بریم زنجان یا همدان.

رفتیم خرید و قبل از ساشا من واسه خودم یه صندل آبی خریدم که دوسش داشتم!بعدم یه کیف خریدم که اینم اتفاقا خیلی دوسش داشتم!خخخخخ خوبه میخواستیم واسه ساشا خرید کنیم.

بعدش یه شلوارک خوشگلم واسه ساشا خریدیم و یه صندل خوشگل!به شوهری گفتم بدو بریم که بیشتر ازین بچرخیم پول واسه سفرمون نمیمونه!هه

خلاصه حرکت کردیم و کلی هم تو ترافیک موندیم.دیگه آخرش سر درد گرفته بودم!بالاخره ساعت نه و نیم رسیدیم خونه دوستم.سر راهم براش شیرینی خریدیم.تا دست و رومونو شستیم و یه چای و شیرینی خوردیم،خواهرم اینا اومدن و نشستیم دور هم کلی حرف زدیم و خندیدیم.بعدم دوستم شامو آورد.لوبیا پلو درس کرده بود و میگو پفکی و سوپ جو.مام که گشنه بودیم تا مرز خفگی خوردیم!!شبم تا ساعت دو نشستیم به حرف زدن و خیلی خوش گذشت.بعدش خوابیدیم.

چهارشنبه صبح ساعت هشت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و راه افتادیم.قزوین شهر دوس داشتنیه منه.برام پر از خاطرات خوبه و خیلی دوسش دارم.ولی خب فرصت نشد بریم بگردیم.قرار شد بریم غارکتله خور!خواهرم اینا رفته بودن و گفتن خیلی قشنگه.دیگه گفتیم که بریم اونجا.

اول میخواستیم از اتوبان بریم که یه ترافیک وحشتناکی بود ترسیدیم بریم و گیر کنیم!واسه همین از تو شهر رفتیم که البته اونجام خیلی ترافیک بود.ولی خب از قزوین که خارج شدیم دیگه ترافیک تموم شد.ما فکر میکردیم یک ساعت راهه،ولی با ترافیک قزوین،پنج ساعت تو راه بودیم!!!البته دو سه بارم تو راه وایسادیم و خوراکی خوردیم و خستگی در کردیم.

بالاخره ساعت یک و نیم رسیدیم.وااااای که چه هوایی!بهشت بود.والله هنوزم نمیدونم جزو همدان بود این غاره یا زنجان.آخه یه جا تابلو همدانو زده بود.یه قسمت بالای تپه سوییتهاش بود که دوستمون از قبل جا رزرو کرده بود.منظره سوییتها فوق العاده بود.یه طرف رو به دشت بود یه طرف رو به کوه!خودشم قشنگ بود خیلی.خیلیم تمیز بود.اولش دوتا سوییت یه خوابه گرفتیم که تو یکیش ما بمونیم و تو اون یکیشم خواهرم اینا و دوستم.هر کدومم شبی صد تومن بود.بعدش گفتیم یه دوبلکس بگیریم که همه باهم باشیم.اونم شبی دویست تومن بود.خلاصه جا به جا شدیم و وسایلمونو گذاشتیم و رفتیم رستوران ناهار خوردیم و برگشتیم سوییت.استراحت کردیم و غروب رفتیم بازدید غار.واااااای خیلی باحال بود!مخصوصا آخراش خیلی قشنگ بود و عجیب!حتی واسه منی که خیلی اهل جاذبه های طبیعی نیستمم واقعا جذاب بود.ظاهرا آخر این غار به غار علی صدر میرسه.البته این موضوع هنوز اثبات نشده.

بازدید از غار یک ساعت و نیم طول کشید.بعدش کنارش وسایل بازی داشت و رفتیم سوار چرخونک سوار شدیم و ازین تاب دو نفره ها!خیلی خندیدیم.کلی خوش گذشت.بعدش رفتیم تو فضای سبزی نشستیم و شامم از رستوران پیتزا گرفتیم و خوردیم.هواااا عااااالی بود.اینقدر خنک بود که سردمون شده بود!تا آخر شب اونجا نشستیم و کلی هم عکس گرفتیم.بعدم برگشتیم سوییت و تا ساعت سه چهار بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

شوهری گفتش میای باهم صبح بریم کوه؟!گفتم آره بیدارم کن بریم.صبح ساعت هفت بیدار شدم و دیدم شوهری خوابه!!!خخخخخ

صداش کردم،گفتم از زمان کوه رفتن که گذشت،میای بریم پیاده روی؟گفت نه خیلی خوابم میومد!

دوستمم نبود.فهمیدم رفته پیاده روی.لباس پوشیدم،خواهرمم نیومد،میخواستم برم که دوستم اومد.گفتم دارم میرم پیاده روی.گفتش منم دوباره میام باهات.رفتیم و هوام بهشتی بود.اینقدر خوب بود که میتونستم تا هزار سال راه برم و خسته نشم!رفتیم تا غار و برگشتیم بالا.به دوستم گفتم من دوباره میرم.اون همونجا موند و من رفتم.تند تند رفتم و بعدشم یه کم رو تاب بازی کردم و کلی حال داد.خیلی مسافرم اطراف غار چادر زده بودن و اکثرا خواب بودن.بعد از بازی باز بدو بدو برگشتم بالا.دست و رومو شستم.ساشا بیدار شد.گفت،کجا بودی؟گفتم رفتم قدم زدم.بعد از دهنم پرید گفتم رفتم کلی تاب سواری کردم!گفت،اااااا پس من چی؟!منم ببر!لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!البته راستش بدم نمیومد بازم این راهو برم!خلاصه دوباره با ساشا رفتیم و کلی هم دوتایی بازی کردیم.بعدم مسابقه دو دادیم و حسابی کیف کردیم!

رسیدیم سوییت و دیدم خواهرم اینام بیدار شدن و بیرون نشستن.قرار بود بعده صبحونه بریم یه جای دیدنی که اسم اصلیشو یادم نیس،آخه خیلی سخته!ولی معنیش ظاهرا چشمه ماهی بودش.بعد از اونجام بریم چندتا جای دیدنی زنجانو ببینیم و شبم بریم قزوین.ولی اینقدر اونجا همه چی خوب بود که بی خیال جاهای دیدنی زنجان شدیم و گفتیم بریم اون چشمه رو ببینیم و دوباره برگردیم همینجا!

حاضر شدیم و رفتیم یه شهری یه کم بعده اون چشمه بود به اسم گرماب.گفتیم صبحونه بخوریم و بعدش بریم چشمه.ولی هیچکدوم از رستورانهاش صبحونه نداشتن!!!فقط یکیشون گفت بیاید بشینید براتون یه نون و پنیر حاضر میکنم!گفتیم آخه داداش،بیایم تو رستوران نون و پنیر بخوریم؟!خلاصه رفتیم کلی خرت و پرت مثل پنیر و کره و مربای هویج و ژامبون و آب پرتقال و حلورده و کلی چیز میز دیگه خریدیم و رفتیم چشمه.یه جا پیدا کردیم و نشستیم و یه صبحونه توپ خوردیم.جاتون خالی خیلی چسبید.بعدش شوهری و شوهرخواهرم و ساشا برگشتن به همون شهر تا واسه ناهار وسیله بگیرن و بیان.آخه اون رستورانه که نزدیک غار بودش و روز اول رفتیم غذا خوردیم،اصلا غذاهاش خوب نبود.

تا شوهری اینا بیان،یه مسیری بود که از پایین تا بالای کوه،پله داشت.حالا این کوه که میگم،نه اندازه کوههای بلندا،ولی خب بالاخره کوه بودش دیگه.دوستم نشست پیش خواهرزاده ام و من و خواهرم رفتیم بالای کوه و حسابی کیف کردیم.کلی هم عکس گرفتیم!بعدش برگشتیم پایین و اینبار من پیش نی نی موندم و دوستم و خواهرم رفتن بالا.من و نی نی هم کلی سلفی گرفتیم!خخخخ 

بعدش شوهری اینا اومدن و من و شوهری و ساشا سوار قایق شدیم و ساشا کلی حال کرد.البته من و شوهری دهنمون سرویس شد بس که پا زدیم!

بعدش برگشتیم سوییت و سر راهم یه گندمزار خوشگل بود که یه کم گندم واسه خودم کندم و با شوهری عکس گرفتیم.رفتیم سوییت و یه کم نشستیم به حرف زدن و بعدم گوشتهایی که گرفته بودن رو آماده کردیم و سیخ زدیم و کباب درس کردیم.سیب زمینی و قارچم کباب کردیم و خوردیم.بعدش جمع و جور کردیم و دیگه وسایلامونو جمع و جور کردیم و بعدم خوابیدیم.غروبم عصرونه خوردیم و خونه رو تحویل دادیم و رفتیم پایین پیش غار که صنایع دستی میفروختن.دوتا چاقو خریدیم و سه تا سه تا؛بشقاب و کاسه و لیوان سفالی و پارچ آب.خوشگل بودن.خواهرم اینام خرید کردن و دیگه حرکت کردیم سمت قزوین.

شب رسیدیم قزوین و اینقدر بهمون خوش گذشته بود و همه چی عالی بود که اصلا خسته نبودیم.یکی یکی رفتیم دوش گرفتیم و نشستیم چایی خوردیم و بعدم شوهری و شوهر خواهرم ماشینها رو بردن کارواش و دوستمم واسه شام ماکارونی درس کرد.شب شام خوردیم و نشستیم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.فوتبال فرانسه و آلمانم داشت که خداروشکر فرانسه برد.من طرفدار فرانسه نیستم،ولی از آلمان اصلا خوشم نمیاد.مخصوصا که ایتالیای عزیزمم حذف کردش!

دیگه تا ساعت سه نشستیم.خواهرم گفتش یه رستوران خوب میشناسم که صبحونه هاش فوق العاده است،بریم صبح اونجا صبحونه بخوریم و بعدش بریم تهران.گفتیم اوکی.

صبح ساعت هشت بیدار شدیم و حاضر شدیم و رفتیم رستوران.خیلی عالی بود!گفتیم حسابی بخوریم که دیگه ناهار نخوریم.البته آدم سر صبح زیاد اشتها نداره.من که بیشتر هلیم خوردم.ساشا هم فقط ژامبون و سیب زمینی.ولی خیلی زیاد تنوع داشت و همه چیشم عالی بود.بعدش دیگه از همدیگه خداحافظی کردیم و نخود نخود هرکی رود خانه خود!

خداروشکر ترافیک نبود و زود رسیدیم.کوله ها و وسایلا رو همونجا تو نشیمن گذاشتیم و هرکدوم یه ور ولو شدیم و خوابیدیم تا ساعت شیش!!!!

بعدش پاشدیم و به شوهری گفتم حوصله هیچ کاری ندارم.گفتش چون چندروز دورهم بودیم الان اینجوری شدی.خوب میشی.خلاصه بالاخره ساعت هفت از جام بلند شدم و وسایلا رد جا به جا کردم و آلبالوها رو هسته گرفتم و رفتیم بیرون خرید کردیم چون هیچی خونه نداشتیم.کلا خرید از هایپر و فروشگاههای بزرگ خیلی حال میده.بگذریم که آدم کلی چیز میز میخره که بعدا که خونه میاد میبینه اصلا نیازم نداشته!ولی خوده اون خرید کردنه حال میده!

دیگه خرید باعث شد حالم بهتر بشه و بعدم برگشتیم خونه و واسه شام خوراک ماکارونی جامبو درس کردم با پنیر فراوون!!!جاتون خالی عالی شده بود.

بعدم شوهری و ساشا خوابیدن و من خوابم نمیومد،دورهمی رو دیدم و یه کمم تو نت چرخیدم.بالاخره ساعت دو خوابیدم.

امروز ساعت هشت بیدار شدم قهوه خوردم و صبحونه ساشا رو آماده کردم و رفتم باشگاه.ورزش کردم و بعدش رفتم بانک دو سه تا کار بانکی داشتم انجام دادم و میخواستم مرغ بخرم که مرغ فروشیه بسته بود و برگشتم خونه.دوش گرفتم و ساشا گفتش من صبحونه ام رو تازه خوردم،ناهار الان نمیخورم.گفتم باشه پس برو اتاقتو مرتب کن.خودمم لباسها رو ریختم تو لباسشویی و خونه رو جاروبرقی کشیدم و آلبالوها رو هم گذاشتم مربا بشن!خیلی خسته شدم!بعدش ساشا خوابید و منم تونستم بشینم.الان مربامم پخته و خونه حسابی بوی مربا میده!

امیدوارم همیشه دلاتون گرم باشه و زندگیاتون پر از هیجانهای مثبت و شاد باشه.

دوستتون دارم و به خدای مهربون میسپارمتون.

شمام لطفا همدیگه رو دوس داشته باشید.

بووووووووس.....بای

پستی دوباره!

سلام به روی ماهتون

ممنونم بابت نظراتتون.چه عزیزایی که اینجا نظرشونو گفتن و چه دوستانی که تو اینستا نظر دادن.

ممنونم بابت اینهمه محبت و درک و مهربونیتون .چقدر خوبه که اکثر کامنتها علاوه بر اینکه نظرتونو گفته بودین،ولی در درجه اول راحتی و آرامش منو خواسته بودید.یه دنیا ممنون...

جالب بود برام که اکثر دوستانی که نمیتونستن تو اینستا دنبالم کنن و میخواستن که همینجا بنویسم،دوستان وبلاگی بودن.خو من چه جوری رو حرفتون حرف بزنم آخه!!!

ولی از همه اینا گذشته،دوست عزیزی به اسم شراره برام پیغام گذاشته بود اندازه دوتا از پستهای خودم!!!فقط یه صبح تا غروب طول کشید بخونمش.ماشالله به این همت و حوصله.خب چون کامنتشون نکاتی داشت که نمیخواستن عمومی مطرح بشه،برای همین پیغام خصوصی داده بودن.البته در چندین پیغام!چون ایمیلی هم نگذاشته بودن،همینجا باهاشون حرف میزنم!

شراره جان،پیغامهات درسته بعضی جاهاش از دستم عصبانی بودی و تند حرف زده بودی،بعضی جاهاش حرفای بدی زده بودی،ولی اینقدر توش صداقت و صمیمیت و عشق وجود داشت که دروغه اگه بگم کمتر از ده بار خوندمش!حتی به ذهنمم خطور نمیکرد اینقدر این وبلاگ تونسته باشه تاثیرگذار باشه!نکاتی رو از بعضی از پستهای قدیدیم گفتی که حتی خودمم یادم نبود!معلومه که من راضی به ناراحتی شما نیستم.راضی به ناراحتی هیچکدوم از خواننده هام نیستم.ولی عزیز من آخه مگه چشماتو از سر راه آوردی که واسه بود یا نبود یه وبلاگ اشک بریزی؟اینو جدی میگم.اگه بخوای بابت همچین مسایل فرعی تو زندگی اینقدر خودتو ناراحت کنی که هیچی ازت نمیمونه دختر!بعدم من کی گفتم دیگه نمینویسم؟من شرایطم رو گفتم و بعدم نظرمو نوشتم،از شماهام خواستم که نظراتتونو بگید تا ببینیم اکثریت با کدومه و همون کارو بکنیم!خب یه سری دوستان براشون فرقی نمیکرد و گفته بودن هر دوجا راحتن.یه سریام همون حرف گروه اولو زده بودن با این تفاوت که وبلاگو ترجیح میدادن.فکر میکنم دو سه نفرم بودن که اینستا رو ترجیح میدادن و یه تعدادی هم گفته بودن که نمیتونن تو اینستا پیگیر مطالبم باشن و فقط از طریق وبلاگ امکانشو دارن!یه سریام که تهدید کرده بودن!!خخخخخخ

خب با توجه به همه اینا،من تصمیم گرفتم در همون حد هفته ای دو بارو بنویسم.اینستام که طبق روال خودش باقی میمونه.اوکی؟راضی شدید؟الان دیگه ازم ناراحت نیستید؟شبی نصفه شبی تو خیابون دیدینم،نمیخواید خفه ام کنید؟!

از شوخی گذشته،اگه باعث رنجش و ناراحتی کسی شدم خیلی خیلی معذرت میخوام.باور کنید این دنیا به اندازه کافی سختی و مشکل داره که آدم بخواد به خاطرش غصه بخوره و اشک بریزه،دیگه خودمون بیشتر ازین واسه مسایل کوچیک خودمونو آزار ندیم!

خب حالا که برگشتیم به روال گذشته،پس بنویسم!البته یه سریاشو یادم نیست و فاکتور میگیرم!آها یه چیز جالبم این بود که بعضی از دوستان نظر داده بودن که همونجوری که خودت گفتی،روزانه تو اینستا بنویس،بعد مفصلشو هفته ای یکی دوبار تو وبلاگ بنویس!!!!آخه عزیزای دل اینجوری که کار من بیشتر میشه!ناسلامتی قرار بود وقتم آزادتر بشه ها!خخخخ

آها یه چیز دیگه!هی میام تعریفیا رو بگم،باز یه چیز جدید یادم میفته!اگه شما زود به زود منو بخونید و نظراتتونم بذارید،اینجوری شاید بشه مثلا هر یکی دو روز درمیون پست بذارم که کوتاهترم بشه و وقتم کمتر ببره!میشه اینم امتحان کرد.چطوره؟

آها یه چیز دیگه!!!(ای بمیری تو )،ازین به بعد مطالب خصوصیمو تو پستای رمزی احتمالا بنویسم و رمزم فقط و فقط به دوستای وبلاگیم تعلق میگیره.البته قول میدم اگرم قراره ازین پستها بذارم تعدادشون خیلی کم باشه.ولی اگه گذاشتم،لطفا افراد جدید نیان تقاضای رمز کنن،حتی اگه وبلاگم داشته باشن!فقط به دوستانی که وبلاگ دارن و همیشه باهام ارتباط دارن رمز میدم.شرمنده خواننده های عزیزم که وبلاگ ندارنم هستم،چون نمیتونم رمزو به ایمیل کسی ارسال کنم.پس لطفا اگه همچین کاری کردم،تقاضا نکنید تا تو معذوریت قرار نگیرم و شرمنده نشم.پیشاپیش از محبتتون ممنونم.

خب دیگه واقعا بریم سراغ گفتنیها...

آخر هفته ای که گذشت واقعا مزخرف بود.حالم اصلا خوب نبود و همون چهارشنبه شب با شوهری دعوا کردم تا آخر هفته دور و بر من نباشه!!!واقعا بی حوصله و کلافه بودم.

البته قهر نبودیم ولی سرسنگین بودیم.هنوزم هستیم.البته که کنار هم غذا میخوردیم و والیبال میدیدیم و جیغ و داد و خوشحالی میکردیم و آخر شبام فوتبال میدیدیم،ولی غیراز چیزای معمولی حرف دیگه ای نمیزدیم!راستشو بگم خودم نمیخواستم چند روز بهم نزدیک بشه،چون نمیدونم چرا حس و حال رابطه... نداشتم!خب بعضی وقتام آدم اینجوری میشه دیگه!اتفاقا خوبه گاهی مثل دوتا همخونه چند روزی کنار هم زندگی کنیم و حرف بزنیم و فیلم ببینیم و غذا بخوریم!والله به خدا!

جمعه هم جایی نرفتیم و خونه بودیم.تو اینستا گفتم که دوستم از یه هفته پیش داره رو مغزم رژه میره که بیا بریم هند!!این دوستم با دوتا دیگه از دوستامون سال قبلم رفتن.دو سه روزشو برای مدیتیشن میرن تو یه معبد و اونجا هستن.البته خوده معبده ظاهرا اندازه یه شهره.ولی کل سه روزو اونجان.بعدش دیگه بقیه اش رو واسه خودشون میرن میگردن.کل زمانشم چهارده پونزده روزه.خودشون که اینقدر پارسال راضی بودن.هم از گشت و گذار تو هند،هم اون دوره سه روزه که میخوان امسالم برن.اواخر مرداد احتمالا.اون روز که افطاری خونه خواهرم بودیم،گفت کاش توام میومدی باهامون.منم گفتم آره خوب میشد میومدم،اتفاقا دلم یه مسافرت خوب میخواد!حالا ازون روز دیوونه ام کرد بس که میگه بیا بیا!خواهرمم میگه من اگه بچه کوچیک نداشتم میرفتم،ولی تو راحت میتونی بری!راستش فکرشو که کردم دیدم نمیتونم اینهمه طولانی از ساشا دور باشم.مخصوصا اینکه به خودشم گفتم و گفتش نه نرو،بذار من بزرگ بشم باهم بریم!میتونم یه هفته رو برم مسافرت تنهایی،ولی پونزده روز خیلی برام سخته!اولش پولشو بهونه کردم.البته خیلیم بهونه نبود،بالاخره سه چهار تومن خرجشه و باید فکرشو کرد!ولی شوهری که گفت،مشکلی نیس،برو من پولشو میدم،ازون موقع این دوست من روزی دوبار بهم زنگ میزنه که بیا،بیا!!!

دیگه جمعه باهاش مفصل حرف زدم و گفتم میدونم که برام میشه یه شارژر و بعدش پر انرژی و اکتیو برمیگردم به زندگی،میدونم که اون مدیتیشن سه روزه شاید خیلی به دردم بخوره،ولی واقعا در خودم نمیبینم که دو هفته ساشا رو تنها بذارم.شایدم اشتباه میکنم و باید برم،ولی فعلا با این وابستگی مطمئنم بهم خوش نمیگذره!گفتم حالا اگه جور شد و یه سفر یک هفته ای حالا داخلی یا خارجی،میام بریم،ولی اینو بی خیال شو!اونم ظاهرا تا حدی قانع شد و دست از سرم برداشت!

این از آخر هفته مون!شنبه صبح پاشدم رفتم باشگاه و برگشتنی یه کم خرید سوپری کردم و اومدم خونه.ناهار درس کردم و خوردیم و یه کم با ساشا زبان کار کردم و خوابید.منم پاشدم یه گردگیری خوب کردم خونه رو و یه چرتی زدم تا ساشا بیدار شد.هوام که گررررررررررم!ساشا ولی گیر داده بود بریم دوچرخه سواری!دیگه بردمش بیرون و یه کم بازی کرد و یه کمم دوچرخه رو گذاشتیم تو پارکینگ و قدم زدیم و برگشتنی هم بستنی خریدیم و اومدیم خونه.واسه شام یه املت باحال درس کردم.اینجوری که اول تخم مرغها رو ادویه زدم و مخلوطشون کردم و باهم ریختم تو ماهیتابه مثل خاگینه.یه کم که خودشو گرفت،ژامبون و قارچ و خیارشور نگینی شده و نخودفرنگی رو ریختم رو تخم مرغها،بعداز یکی دو دقیقه آروم با کفگیر و البته با یه کم سختی و مهارت!!!تخم مرغها رو از یه سمت با مواد،رول کردم و همینطور پیچیدم تا آخر!بعدم قشنگ گذاشتم دو سمت رولتم برشته شد و درش آوردم!امتحان کنید،با مزه میشه!البته حتما باید ماهیتابه تون مستطیلی و بزرگ باشه تا رولتتون کلفت و خوب بشه!

شوهری اومد شام خوردیم و والیبال دیدیم و آخرشبم که ایتالیا و آلمان بازی داشتن و من به طرز وحشتناکی خوابم میومد!ازون طرفم میدونید که من عاشق ایتالیام!خلاصه نشستیم پای فوتبال و دیگه نیمه اولش که تموم شد،بیهوش شدم!

یکشنبه ساعت هفت و نیم بیدار شدم و قهوه درس کردم و خوردم و صبحونه ساشا رو هم روی اپن حاضر کردم و خودشم بیدار شد!اصلا خواب نداره این بچه!البته بعدازظهرها اکثرا یک ساعتم شده میگم بخوابه!چون شبا دیر میخوابه و صبحم ساعت هشت بیداره!!!خودمم حاضر شدم و رفتم باشگاه.تو راه بودم که شوهری پیام داد،میبینم تیمتم که باخته!اووووه!اعصابم خورد شد سر صبحی!چه قانون مسخره ایه که با پنالتی یه تیم حذف میشه!لعنتی!

رفتم باشگاه و تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.ناهار درس کردم خوردیم و من خیلی خسته بودم،یه کم دراز کشیدم و ساشا هم خوابید.خیلی دلم میخواست میخوابیدم،ولی ساشا کلاس زبان داشت.ساعت سه و نیم حاضر شدیم،بردمش کلاس.قبل از رفتن ماهیچه گذاشته بودم بپزه تا برای فردا ناهار شوهری درست کنم ببره.ساشا رو که گذاشتم کلاس برگشتم خونه و یه کم نشستم و استراحت کردم.هوا صبحش باد داشت،ولی از ظهر بازم گرم شده بود!یکی از دندونام داره کم کم درد میگیره!یه مدت بود درد دندون نداشتم راحت بودم!انگار باز داره شروع میشه.نمیدونم چرا دندونام اینجوریه!از وقتی یادم میاد روزی حداقل سه بار مسواک زدم و میزنم.ولی یه دفعه میبینی یه سوراخ کوچولو توشون ایجاد میشه و بعدم میرم دکتر میگه رسیده به عصب!!!قبل از عیدم یکیشون همینجوری شد.یعنی ظاهرش کاملا سالم بود و اگه دقت میکردی یه سوراخ ریزی توش داشت،درد وحشتناکی داشت چند وقت و بعدم رفتم دکتر و گفتش باید عصب کشی بشه!بعدم کل دندون نازنینمو توشو تراشید و عصب کشی کرد!البته از دردش راحت شدم خداروشکر.حالا انگار این قضیه داره واسه یه دندون دیگه ام تکرار میشه!از دیروز تا هرچیزی میخورم،یه درد ریزی میپیچه تو دهنم!اوووووووف دندون درد بدترین درد دنیاست!

خلاصه بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش و ماهیچه ام پخت و باقالی پلو رو هم درس کردم و ماهیچه رو هم گذاشتم لاش و گذاشتم دم بیاد.

واسه شامم کشک بادمجون درس کردم.فکر کنم چندماهی میشد که درس نکرده بودم.البته واسه ساشا که بادنجون نمیخوره،بیج بیج کردم و شوهری اومد و شامو خوردیم.شبم که تو اینستا با بچه ها سرگرم بودیم و خیلی جالب بود!مرسی که اینقدر همراه و پایه اید!کیف کردم!

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم ولی خیلی خوابم میومد.هی گفتم ولش کن امروزو نرم باشگاه،ولی گفتم اگه یه روز نرم تنبل میشم و هی واسه خودم بهونه میارم و باشگاهو میپیچونم!میشناسم خودمو دیگه!

دیگه بلند شدم و قهوه درس کردم و خوردم و ساشا هم پاشد و گفتم یعنی چی آخه!تو چرا بیدار میشی؟!بگیر بخواب بچه!گفت،یعنی چی؟مگه تو از خواب بیدار میشی میری باشگاه،من دعوات میکنم که تو منو دعوا میکنی!!!جل الخالق!اینا بچه ان؟نه والله!اینا کروکودیلن!دوکلمه هم نمیشه بهشون حرف زد،همچین جوابتو میدن که مجبوری زیپ دهنتو بکشی و بری پی کارت!

خلاصه صبحونه اش رو حاضر کردم و گذاشتم رو اپن تا بعدا بخوره.خودمم اومدم باشگاه.یه باد خنکی هم میومد که روحم تازه شد!البته همچنان کسل بودم و حس ورزش نداشتم،ولی خب خوابم پرید عوضش!

تو باشگاه مربیمم مثل خودم بی حوصله بود و میگفت نمیدونم چرا امروز اصلا انرژی ندارم!دیگه آخرش گفتم،قربونت برم،این یه ربع آخرو بی خیال شو بذار زودتر تموم شه!دو ساعت ورزش بسه دیگه!اونم گفت آره برو.ولی فردا جبرانش میکنیم!ای بابا..  

تمام مسیرو تا برسم خونه داشتم با مامانم و شوهری تلفنی حرف میزدم.اومدم خونه و ناهار درس کردم خوردیم و ساشا رو بغل کردم و گفتم بیا یه کم بغلم تا ازین بزرگتر نشدی و تو حسرت بغل کردنت نموندم!چقدر زود بچه ها بزرگ میشن.انگار همین دیروز بود که حتی نمیتونست گردنشو صاف نگه داره!اونم یه کم خودشو برام لوس کرد و شیرین زبونی کرد.بعدم گفت،میدونی من آرزوم چیه؟گفتم چی؟گفت آرزوم اینه که یه روز رو پای تو بخوابم!مرتیکه سو استفاده گر!!!میدونست که الان میخوام بگم برو تو اتاقت بخواب،سریع پیش دستی کرد!راستش خودمم بدم نمیومد.البته که الان سنگین شده و قد بلندش نمیذاره راحت رو پام بخوابه،ولی عوضش حس خوبیه.آخه بچگیشم فقط رو پامون میخوابید و بغل کمتر میخوابید.

دیگه بالشت آورد و رو پام خوابید و دستاشو گرفتم و لالایی خوندم براش.این وسطا یه کاریم با بابام داشتم و داشتم تو تلگرام باهاش حرف میزدم.شوهری هم مرتبط با همون قضیه هی پیام میداد و اونم در جریان میذاشتم.حالا بعد براتون ماجراش رو میگم.بعدم شوهری زنگ زد و یه کم حرف زدیم.ساشا هم رو پام خوابش برد.گذاشتمش رو زمین.

خب دیگه بالاخره همه چیزو گفتم و فکر نکنم حرف نگفته ای مونده باشه.

تعطیلات خوبی داشته باشید.ایشالله بعده تعطیلات براتون یه پست مفصل میذارم.

دوستتون دارم و براتون بهترینها رو آرزو میکنم.

ساده و بی ریا همدیگه رو دوس داشته باشیم.سیاست داشتن و زرنگ بازی رو بذاریم واسه جاهای دیگه زندگی!دوس داشتنامونو با این چیزا قاطی نکنیم!

 به امید روزای خوب واسه همه تون....بای