روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سپاسگذار باشیم

سلاملیکم

یکشنبه تون بخیر

دیدید چه زود اومدم!

خب چه خبرا؟عاقا دیشب اخبار گفتش که هوا خنک تر میشه،پس کوش؟!البته یه کم باد داره،ولی فکر نکنم خیلی تغییر کرده باشه!پاییز عزیزم لطفا زودتر بیا،من دارم آبپز میشم!

خب دیروز ظهر پست گذاشتم.گفتم که مربای آلبالو رو پختم و ساشا هم خوابید.پاشدم واسه خودم قاطی پلو درس کردم با برنج،گوجه،بادمجون،سیب زمینی،پیاز،فلفل دلمه ای،قارچ و رب!!!به معنای واقعی قاطی پلو بودش!خخخخخ

بعدش نشستم فیلم زندگی با چشمهای بسته رو دیدم و ناهارمم خوردم.بعدش رفتم سراغ آشپزخونه و حسابی تمیزش کردم.اون ماه که واسه اتاقها موکت جدید گرفتیم،فرش و موکتهای اتاق خوابا رو گذاشته بودیم تو تراس.غروب دیروز دیدم خانمی که ماهی دو سه بار میاید و راه پله ها و پارکینگ رو نظافت میکنه،داره پله ها رو میشوره.گفتم برم ازش بپرسم لازمش میشه این فرش و موکتها.راستش من وقتی میخوام به کسی کمک کنم،روم نمیشه مستقیم به خودش بگم.همه اش میترسم خجالت بکشه.چندبارم از اون ماه میخواستم راجع به فرشها بهش بگم ولی روم نشد.دوس ندارم احساس حقارت خدای نکرده بکنه.خب اونجوری که از ظاهرش مشخصه سنش تقریبا اندازه مامانمه و طفلی خیلی خیلی لاغره و بی جونه.از مدیر ساختمون شنیدم که شوهر بی شرفش معتاده و بیکار!اونوقت این بیچاره با کار تو خونه این و اون خرج زندگی و بچه هاشو میده!قبلا یه خانم جوونی میومد واسه نظافت،الان تقریبا یک ماهه که این خانمه میاد.هربار میبینمش ناراحت میشم.

خلاصه رفتم بیرون و دیدم داره راه پله طبقه پایینمونو دستمال میکشه.سلام کردم و گفتم چیزی لازم ندارید؟گفتش نه دست شما درد نکنه.راجع به فرشها و موکتها بهش گفتم و باورم نمیشد که اینقدر زیاد خوشحال شد!اینقدر تشکر کرد و خودم و ایل و تبارمو دعا کرد که کلی خجالت کشیدم.البته فرشها و موکتها اصلا خراب نبود و کوچکترین زدگی نداشت،ولی خب بالاخره پنج شش سال ازش استفاده کرده بودیم و کهنه شده بود.اومد تو تراس،باهم فرشها و موکتها رو از تراس انداختیم پایین تو پارکینگ.بعدش گفتم یه چندتا لباس و کیف و کفشم هستش که اصلا کهنه نیست و شاید چندباری بیشتر استفاده نکردیم،به دردتون میخوره؟گفتش معلومه که به دردمون میخوره.ما کلا لباسهامونو از مال بقیه استفاده میکنیم و لباس نمیخریم.گفتم باشه صبر کن میارم برات.رفت سراغ کارش و منم اومدم یه سری لباس مال خودم و شوهری جمع کردم.کلا ما لباس کهنه نداریم تو خونه،چون زود به زود میدم بیرون و زیاد نمیپوشم.خلاصه بردم دادم بهش و خیلی خیلی تشکر کرد و اومدم تو.حالم یه جوری بود.زنگ زدم به شوهری و براش گفتم و اونم گفت که کار خوبی کردی.گفتش حالا هروقت اومد میتونی یه مبلغی هم بهش بدی که به دردش بخوره.

چقدر بده که اینقدر آدمهای محتاج اطرافمون زیادن....

لباسهایی که ریخته بودم تو لباسشویی و شسته شده بود رو پهن کردم.این کار بدترین کار دنیاس!!!یعنی از پهن کردن لباس متنفرم!اییییییش

بعدش به مربام سر زدم که دیگه خنک شده بود.دیدم ای بابا،خیلی سفت شده!!!آخه فکر میکردم آبش زیاده و گذاشته بودم اینقدر بجوشه تا بیشتر آبش خشک بشه!البته آب اضافه نکرده بودم و همون آب خوده آلبالو بودش که پس داده بود!زنگ زدم به مامانم و گفتش دو سه تا لیوان آب و یه لیوان شکر و یه قاشق آبلیمو رو بذار جوش بیاد و بعدش مرباتو بریز توش و آروم دورانی هم بزن تا مخلوط بشه.چندتا جوش زد خاموش کن.بعدش با مامانم تقریبا یک ساعت حرف زدیم و بعدش پاشدم مربا رو همونجوری که گفته بود درس کردم و بعدم خاموش کردم تا ببینم چطور میشه.

واسه شامم املت درس کردم.به نظر من آدم میتونه تو غذاهاش با چیزای کوچیک تنوع ایجاد کنه.حالا حتما نباید همه غذاها اسم داشته باشه که!املتم که نباید فقط گوجه و تخم مرغ باشه!یه کم خلاقیت به خرج بدید میتونید سفره هاتونو خوشگل تر و غذاهاتونو خوشمزه تر و همسراتونو خوشحالتر بکنید!!!

من هردفعه املتمو یه مدل درس میکنم.دیشب گوجه خرد کردم و قارچم خرد کردم و باهم تفت دادم.بعدش نخودفرنگی رو بهش اضافه کردم و تخم مرغها رو توش شکستم و همه رو باهم هم زدم.وقتی پخت و خاموشش کردم،موقع کشیدن تو بشقاب،روشون پنیر رنده شده ریختم.خیلیم عالی!

شامو خوردیم و فیلم دیدیم و نشستیم یه کم به شیرین زبونیای ساشا گوش کردیم.داشت از آرزوهاش میگفت برامون.آرزوهایی که واسه ما داره.خیلی باحال بود.بعدم کتاب درس کرده بود.اینجوری که برگه ها رو مرتب به هم چسبونده بود و توشون حروف انگلیسی نوشته بود و چندتا عکسم کشیده بود.بعدش میومد داستانشو برامون میگفت.خلاصه که تا آخرشب حسابی سرگرممون کرد.بعدشم خوابیدیم.

امروز ساعت هشت بیدار شدم و قهوه خوردم و حاضر شدم و رفتم باشگاه.این ضدآفتاب جدیده،باعث شد کلی عرق کنم و کلافه بشم!من همیشه بدون روغنش رو میگیرم،ولی اینبار مال دکتر ژیلا رو گرفتم که اویل فری نبود و گفتش کلا محصولاتش با چربی کنترل شده است!به نظر من که چرب بود!البته روشون زده که با چربی کنترل شده!حالا شایدم پوستم بهش عادت نداره اینجوزی بود.چندروزی استفاده اش کنم،ببینم چی میشه.

بعده ورزش نون خریدم و بازم مرغ فروشیه بسته بود!!!دو روزه دوتا مرغ فروشی سر راهمو رد میکنم و میام تا ازین مغازه بخرم،اینم بسته است.آخه اینو میدونم که مرغهاش کشتار روز و مطمئنه!هیچی دیگه،نشد بخرم.خواستم از سوپری سرکوچه مون شیر بخرم که اونم بسته بود!ای بابا.. .

اومدم خونه و به ساشا گفتم حال داری بریم تا مغازه؟گفت،آره بریم.نونها رو تکه کردم و گذاشتم تو فریزر و لباسهامو عوض کردم.دیدم اصلا حس دوباره بیرون رفتنو تو این گرما ندارم!به ساشا گفتم ولش کن مامان بعدا میریم.رفتم حموم دوش گرفتم و اومدم بیرون.

ساشا بازم صبحونه اش رو تازه موقعی که داشتم میومدم خورده بود و سیر بود.بهش گفتم از فردا،تا صبحونه اش رو نخورده،اجازه دیدن کارتون رو نداره!این بچه هم مثل من صبحونه خور نیست و این اصلا خوب نیست!

خلاصه چون سیر بود و منم که تا دو ساعت بعده باشگاه چیزی نمیخورم،این شد که الان که ساعت یک و ربعه هنوز ناهار درس نکردم و نشستم دارم براتون پست میذارم.ساشا هم صداش نمیاد،فکر کنم خوابیده.

مثلا گفتم لابد چون روزانه یه روزو مینویسم،کوتاه میشه!ولی مگه این پر حرفی اجازه میده!!!

خب دیگه برم...

مرسی که هستید

مرسی که مهربونید

مرسی که همدیگه رو دوس دارید

میدونید سپاسگذاری چقدر تو روحیه و زندگی آدم تاثیر مثبت میذاره؟خییییییلی زیاد.تا میتونید بابت هر چیز کوچیکی از هم تشکر کنید.

مواظب خودتون باشید

بووووووس....بای