روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سفرنامه!

سلام دوستای گلم

خوبید؟تعطیلات خوش گذشت؟

خب چه خبرا؟من که کلی خبر دارم و تعریف کردنی،که الان همه رو مسلسل وار براتون میگم!

ولی اولش یه چیزی بگم،رو حرفم هستم و به خاطر عزیزایی که خواسته بودن اینجا رو تعطیل نکنم،همچنان طبق روال گذشته مینویسم،ولی با اجازه تون کامنت دونی رو میبندم!

راستش اینکه فرصت جواب دادن به کامنتها رو ندارم،یه دلیل کوچیکشه.چون من اکثرا به کامنت بچه ها تو اینستا جواب میدم و مشکلی هم نیس.ولی دوتا دلیل بزرگ واسه این کارم دارم.درواقع مدتهاست به همین دلایل تصمیم به این کار داشتم،ولی انجامش نمیدادم.حالا میخوام با اجازه تون انجامش بدم.اون دلایلم لطفا ازم سوال نکنید چون نمیتونم بگم.گفتنش احتمالا یه سری از دوستان رو میرنجونه که من نمیخوام این اتفاق بیفته.ولی اگه کامنتی در مورد پستی که میذارم داشتید و خواستید تو اینستا مطرح کنید،هیچ مشکلی نیست و حتما با کمال میل جوابتونو میدم.یه چیز دیگه رو هم بگم.من اصلا دوستانی که بی جواب کامنتهاشونو تایید میکنن رو نمیفهمم!!من خودم راستش حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم و سخته برام کامنت گذاشتن!آخه اینجوری آدم حس میکنه داره با دیوار حرف میزنه!یا کلا نظرات رو ببندید،یا اگه نظری گذاشته میشه،طبعا باید جوابی داشته باشه دیگه،نه؟البته بازم هرجور صلاح خودتونه!من فقط نظرمو گفتم.

راستی،احتمالا ازین به بعد تند تر مینویسم،یعنی اگه بشه هفته ای سه بار.اینجوری هم کوتاهتر میشه و راحت تره.

خب این از این.حالا بریم سراغ گفتنیها....

نمیدونم تا چند شنبه رو براتون گفتم،ولی حالا از سه شنبه شروع میکنم که خیلیم طولانی نشه و خسته نشید.

سه شنبه شوهری نرفت سرکار،چون شیشه بالابر ماشین اشکال داشت میخواست ببره درستش کنن و بعدم ماشینو بده سرویسش کنن.صبح پاشدم واسه صبحونه فرنی درس کردم و براشون گذاشتم رو اپن و خودمم یه قهوه تلخ خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و بعدش زنگ زدم به شوهری که اگه کارش تموم شده،بیاد دنبالم،که گفت هنوز کار داره!دیگه خودم اومدم خونه و پلو درس کردم و یه کم قیمه و یه کم قورمه داشتم که گفتم واسه ناهار همونا رو گرم کنیم بخوریم.شوهری و ساشا هم اومدن و من و ساشا رفتیم حموم و اومدیم ناهارو خوردیم.

ساشا خوابید و منم وسایلای سفر رو جمع کردم.به شوهری گفتم من خسته ام تو ساشا رو ببر کلاس زبان.گفتش باشه.

آها یه چیزجالب بگم .شوهری و ساشا هیچکدوم فرنیها رو روی اپن ندیده بودن و نخورده بودن!!!رفته بودن بیرون صبحونه خورده بودن!شنیدم که مردها وسعت دیدشون پایینه،ولی دیگه تا این حد آخه؟!خخخخخخ

غروب فرنی ها رو خوردن و شوهری ساشا رو برد کلاس.گفتش ازون طرفم میرم بنزین میزنم و یه کاری دارم انجامش میدم و میام.منم یه کم جمع و جور کردم و استراحت کردم.ساعت پنج شوهری اومد،چهار کیلو هم آلبالو خریده بود!!خیلی آلبالوهاش خوب بودن.گفتش نصفشو بخوریم،نصفشم اگه تونستی مربا درس کن.آخه ساشا و شوهری عاشق مربای آلبالو هستن.

گفتم باشه از سفر برگشتیم درس میکنم.

بعدش حاضر شدیم و وسایلا رو بردیم گذاشتیم تو ماشینو و رفتیم دنبال ساشا.اونم گرفتیم و رفتیم واسه ساشا صندل بخریم.با خواهرمم صحبت کردم و گفتم ما بعده خرید میریم قزوین.آخه قرار شد که بریم قزوین خونه دوستمون و بعدش فردا همه باهم بریم زنجان یا همدان.

رفتیم خرید و قبل از ساشا من واسه خودم یه صندل آبی خریدم که دوسش داشتم!بعدم یه کیف خریدم که اینم اتفاقا خیلی دوسش داشتم!خخخخخ خوبه میخواستیم واسه ساشا خرید کنیم.

بعدش یه شلوارک خوشگلم واسه ساشا خریدیم و یه صندل خوشگل!به شوهری گفتم بدو بریم که بیشتر ازین بچرخیم پول واسه سفرمون نمیمونه!هه

خلاصه حرکت کردیم و کلی هم تو ترافیک موندیم.دیگه آخرش سر درد گرفته بودم!بالاخره ساعت نه و نیم رسیدیم خونه دوستم.سر راهم براش شیرینی خریدیم.تا دست و رومونو شستیم و یه چای و شیرینی خوردیم،خواهرم اینا اومدن و نشستیم دور هم کلی حرف زدیم و خندیدیم.بعدم دوستم شامو آورد.لوبیا پلو درس کرده بود و میگو پفکی و سوپ جو.مام که گشنه بودیم تا مرز خفگی خوردیم!!شبم تا ساعت دو نشستیم به حرف زدن و خیلی خوش گذشت.بعدش خوابیدیم.

چهارشنبه صبح ساعت هشت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و راه افتادیم.قزوین شهر دوس داشتنیه منه.برام پر از خاطرات خوبه و خیلی دوسش دارم.ولی خب فرصت نشد بریم بگردیم.قرار شد بریم غارکتله خور!خواهرم اینا رفته بودن و گفتن خیلی قشنگه.دیگه گفتیم که بریم اونجا.

اول میخواستیم از اتوبان بریم که یه ترافیک وحشتناکی بود ترسیدیم بریم و گیر کنیم!واسه همین از تو شهر رفتیم که البته اونجام خیلی ترافیک بود.ولی خب از قزوین که خارج شدیم دیگه ترافیک تموم شد.ما فکر میکردیم یک ساعت راهه،ولی با ترافیک قزوین،پنج ساعت تو راه بودیم!!!البته دو سه بارم تو راه وایسادیم و خوراکی خوردیم و خستگی در کردیم.

بالاخره ساعت یک و نیم رسیدیم.وااااای که چه هوایی!بهشت بود.والله هنوزم نمیدونم جزو همدان بود این غاره یا زنجان.آخه یه جا تابلو همدانو زده بود.یه قسمت بالای تپه سوییتهاش بود که دوستمون از قبل جا رزرو کرده بود.منظره سوییتها فوق العاده بود.یه طرف رو به دشت بود یه طرف رو به کوه!خودشم قشنگ بود خیلی.خیلیم تمیز بود.اولش دوتا سوییت یه خوابه گرفتیم که تو یکیش ما بمونیم و تو اون یکیشم خواهرم اینا و دوستم.هر کدومم شبی صد تومن بود.بعدش گفتیم یه دوبلکس بگیریم که همه باهم باشیم.اونم شبی دویست تومن بود.خلاصه جا به جا شدیم و وسایلمونو گذاشتیم و رفتیم رستوران ناهار خوردیم و برگشتیم سوییت.استراحت کردیم و غروب رفتیم بازدید غار.واااااای خیلی باحال بود!مخصوصا آخراش خیلی قشنگ بود و عجیب!حتی واسه منی که خیلی اهل جاذبه های طبیعی نیستمم واقعا جذاب بود.ظاهرا آخر این غار به غار علی صدر میرسه.البته این موضوع هنوز اثبات نشده.

بازدید از غار یک ساعت و نیم طول کشید.بعدش کنارش وسایل بازی داشت و رفتیم سوار چرخونک سوار شدیم و ازین تاب دو نفره ها!خیلی خندیدیم.کلی خوش گذشت.بعدش رفتیم تو فضای سبزی نشستیم و شامم از رستوران پیتزا گرفتیم و خوردیم.هواااا عااااالی بود.اینقدر خنک بود که سردمون شده بود!تا آخر شب اونجا نشستیم و کلی هم عکس گرفتیم.بعدم برگشتیم سوییت و تا ساعت سه چهار بیدار بودیم و بعد خوابیدیم.

شوهری گفتش میای باهم صبح بریم کوه؟!گفتم آره بیدارم کن بریم.صبح ساعت هفت بیدار شدم و دیدم شوهری خوابه!!!خخخخخ

صداش کردم،گفتم از زمان کوه رفتن که گذشت،میای بریم پیاده روی؟گفت نه خیلی خوابم میومد!

دوستمم نبود.فهمیدم رفته پیاده روی.لباس پوشیدم،خواهرمم نیومد،میخواستم برم که دوستم اومد.گفتم دارم میرم پیاده روی.گفتش منم دوباره میام باهات.رفتیم و هوام بهشتی بود.اینقدر خوب بود که میتونستم تا هزار سال راه برم و خسته نشم!رفتیم تا غار و برگشتیم بالا.به دوستم گفتم من دوباره میرم.اون همونجا موند و من رفتم.تند تند رفتم و بعدشم یه کم رو تاب بازی کردم و کلی حال داد.خیلی مسافرم اطراف غار چادر زده بودن و اکثرا خواب بودن.بعد از بازی باز بدو بدو برگشتم بالا.دست و رومو شستم.ساشا بیدار شد.گفت،کجا بودی؟گفتم رفتم قدم زدم.بعد از دهنم پرید گفتم رفتم کلی تاب سواری کردم!گفت،اااااا پس من چی؟!منم ببر!لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!البته راستش بدم نمیومد بازم این راهو برم!خلاصه دوباره با ساشا رفتیم و کلی هم دوتایی بازی کردیم.بعدم مسابقه دو دادیم و حسابی کیف کردیم!

رسیدیم سوییت و دیدم خواهرم اینام بیدار شدن و بیرون نشستن.قرار بود بعده صبحونه بریم یه جای دیدنی که اسم اصلیشو یادم نیس،آخه خیلی سخته!ولی معنیش ظاهرا چشمه ماهی بودش.بعد از اونجام بریم چندتا جای دیدنی زنجانو ببینیم و شبم بریم قزوین.ولی اینقدر اونجا همه چی خوب بود که بی خیال جاهای دیدنی زنجان شدیم و گفتیم بریم اون چشمه رو ببینیم و دوباره برگردیم همینجا!

حاضر شدیم و رفتیم یه شهری یه کم بعده اون چشمه بود به اسم گرماب.گفتیم صبحونه بخوریم و بعدش بریم چشمه.ولی هیچکدوم از رستورانهاش صبحونه نداشتن!!!فقط یکیشون گفت بیاید بشینید براتون یه نون و پنیر حاضر میکنم!گفتیم آخه داداش،بیایم تو رستوران نون و پنیر بخوریم؟!خلاصه رفتیم کلی خرت و پرت مثل پنیر و کره و مربای هویج و ژامبون و آب پرتقال و حلورده و کلی چیز میز دیگه خریدیم و رفتیم چشمه.یه جا پیدا کردیم و نشستیم و یه صبحونه توپ خوردیم.جاتون خالی خیلی چسبید.بعدش شوهری و شوهرخواهرم و ساشا برگشتن به همون شهر تا واسه ناهار وسیله بگیرن و بیان.آخه اون رستورانه که نزدیک غار بودش و روز اول رفتیم غذا خوردیم،اصلا غذاهاش خوب نبود.

تا شوهری اینا بیان،یه مسیری بود که از پایین تا بالای کوه،پله داشت.حالا این کوه که میگم،نه اندازه کوههای بلندا،ولی خب بالاخره کوه بودش دیگه.دوستم نشست پیش خواهرزاده ام و من و خواهرم رفتیم بالای کوه و حسابی کیف کردیم.کلی هم عکس گرفتیم!بعدش برگشتیم پایین و اینبار من پیش نی نی موندم و دوستم و خواهرم رفتن بالا.من و نی نی هم کلی سلفی گرفتیم!خخخخ 

بعدش شوهری اینا اومدن و من و شوهری و ساشا سوار قایق شدیم و ساشا کلی حال کرد.البته من و شوهری دهنمون سرویس شد بس که پا زدیم!

بعدش برگشتیم سوییت و سر راهم یه گندمزار خوشگل بود که یه کم گندم واسه خودم کندم و با شوهری عکس گرفتیم.رفتیم سوییت و یه کم نشستیم به حرف زدن و بعدم گوشتهایی که گرفته بودن رو آماده کردیم و سیخ زدیم و کباب درس کردیم.سیب زمینی و قارچم کباب کردیم و خوردیم.بعدش جمع و جور کردیم و دیگه وسایلامونو جمع و جور کردیم و بعدم خوابیدیم.غروبم عصرونه خوردیم و خونه رو تحویل دادیم و رفتیم پایین پیش غار که صنایع دستی میفروختن.دوتا چاقو خریدیم و سه تا سه تا؛بشقاب و کاسه و لیوان سفالی و پارچ آب.خوشگل بودن.خواهرم اینام خرید کردن و دیگه حرکت کردیم سمت قزوین.

شب رسیدیم قزوین و اینقدر بهمون خوش گذشته بود و همه چی عالی بود که اصلا خسته نبودیم.یکی یکی رفتیم دوش گرفتیم و نشستیم چایی خوردیم و بعدم شوهری و شوهر خواهرم ماشینها رو بردن کارواش و دوستمم واسه شام ماکارونی درس کرد.شب شام خوردیم و نشستیم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.فوتبال فرانسه و آلمانم داشت که خداروشکر فرانسه برد.من طرفدار فرانسه نیستم،ولی از آلمان اصلا خوشم نمیاد.مخصوصا که ایتالیای عزیزمم حذف کردش!

دیگه تا ساعت سه نشستیم.خواهرم گفتش یه رستوران خوب میشناسم که صبحونه هاش فوق العاده است،بریم صبح اونجا صبحونه بخوریم و بعدش بریم تهران.گفتیم اوکی.

صبح ساعت هشت بیدار شدیم و حاضر شدیم و رفتیم رستوران.خیلی عالی بود!گفتیم حسابی بخوریم که دیگه ناهار نخوریم.البته آدم سر صبح زیاد اشتها نداره.من که بیشتر هلیم خوردم.ساشا هم فقط ژامبون و سیب زمینی.ولی خیلی زیاد تنوع داشت و همه چیشم عالی بود.بعدش دیگه از همدیگه خداحافظی کردیم و نخود نخود هرکی رود خانه خود!

خداروشکر ترافیک نبود و زود رسیدیم.کوله ها و وسایلا رو همونجا تو نشیمن گذاشتیم و هرکدوم یه ور ولو شدیم و خوابیدیم تا ساعت شیش!!!!

بعدش پاشدیم و به شوهری گفتم حوصله هیچ کاری ندارم.گفتش چون چندروز دورهم بودیم الان اینجوری شدی.خوب میشی.خلاصه بالاخره ساعت هفت از جام بلند شدم و وسایلا رد جا به جا کردم و آلبالوها رو هسته گرفتم و رفتیم بیرون خرید کردیم چون هیچی خونه نداشتیم.کلا خرید از هایپر و فروشگاههای بزرگ خیلی حال میده.بگذریم که آدم کلی چیز میز میخره که بعدا که خونه میاد میبینه اصلا نیازم نداشته!ولی خوده اون خرید کردنه حال میده!

دیگه خرید باعث شد حالم بهتر بشه و بعدم برگشتیم خونه و واسه شام خوراک ماکارونی جامبو درس کردم با پنیر فراوون!!!جاتون خالی عالی شده بود.

بعدم شوهری و ساشا خوابیدن و من خوابم نمیومد،دورهمی رو دیدم و یه کمم تو نت چرخیدم.بالاخره ساعت دو خوابیدم.

امروز ساعت هشت بیدار شدم قهوه خوردم و صبحونه ساشا رو آماده کردم و رفتم باشگاه.ورزش کردم و بعدش رفتم بانک دو سه تا کار بانکی داشتم انجام دادم و میخواستم مرغ بخرم که مرغ فروشیه بسته بود و برگشتم خونه.دوش گرفتم و ساشا گفتش من صبحونه ام رو تازه خوردم،ناهار الان نمیخورم.گفتم باشه پس برو اتاقتو مرتب کن.خودمم لباسها رو ریختم تو لباسشویی و خونه رو جاروبرقی کشیدم و آلبالوها رو هم گذاشتم مربا بشن!خیلی خسته شدم!بعدش ساشا خوابید و منم تونستم بشینم.الان مربامم پخته و خونه حسابی بوی مربا میده!

امیدوارم همیشه دلاتون گرم باشه و زندگیاتون پر از هیجانهای مثبت و شاد باشه.

دوستتون دارم و به خدای مهربون میسپارمتون.

شمام لطفا همدیگه رو دوس داشته باشید.

بووووووووس.....بای