روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

پستی دوباره!

سلام به روی ماهتون

ممنونم بابت نظراتتون.چه عزیزایی که اینجا نظرشونو گفتن و چه دوستانی که تو اینستا نظر دادن.

ممنونم بابت اینهمه محبت و درک و مهربونیتون .چقدر خوبه که اکثر کامنتها علاوه بر اینکه نظرتونو گفته بودین،ولی در درجه اول راحتی و آرامش منو خواسته بودید.یه دنیا ممنون...

جالب بود برام که اکثر دوستانی که نمیتونستن تو اینستا دنبالم کنن و میخواستن که همینجا بنویسم،دوستان وبلاگی بودن.خو من چه جوری رو حرفتون حرف بزنم آخه!!!

ولی از همه اینا گذشته،دوست عزیزی به اسم شراره برام پیغام گذاشته بود اندازه دوتا از پستهای خودم!!!فقط یه صبح تا غروب طول کشید بخونمش.ماشالله به این همت و حوصله.خب چون کامنتشون نکاتی داشت که نمیخواستن عمومی مطرح بشه،برای همین پیغام خصوصی داده بودن.البته در چندین پیغام!چون ایمیلی هم نگذاشته بودن،همینجا باهاشون حرف میزنم!

شراره جان،پیغامهات درسته بعضی جاهاش از دستم عصبانی بودی و تند حرف زده بودی،بعضی جاهاش حرفای بدی زده بودی،ولی اینقدر توش صداقت و صمیمیت و عشق وجود داشت که دروغه اگه بگم کمتر از ده بار خوندمش!حتی به ذهنمم خطور نمیکرد اینقدر این وبلاگ تونسته باشه تاثیرگذار باشه!نکاتی رو از بعضی از پستهای قدیدیم گفتی که حتی خودمم یادم نبود!معلومه که من راضی به ناراحتی شما نیستم.راضی به ناراحتی هیچکدوم از خواننده هام نیستم.ولی عزیز من آخه مگه چشماتو از سر راه آوردی که واسه بود یا نبود یه وبلاگ اشک بریزی؟اینو جدی میگم.اگه بخوای بابت همچین مسایل فرعی تو زندگی اینقدر خودتو ناراحت کنی که هیچی ازت نمیمونه دختر!بعدم من کی گفتم دیگه نمینویسم؟من شرایطم رو گفتم و بعدم نظرمو نوشتم،از شماهام خواستم که نظراتتونو بگید تا ببینیم اکثریت با کدومه و همون کارو بکنیم!خب یه سری دوستان براشون فرقی نمیکرد و گفته بودن هر دوجا راحتن.یه سریام همون حرف گروه اولو زده بودن با این تفاوت که وبلاگو ترجیح میدادن.فکر میکنم دو سه نفرم بودن که اینستا رو ترجیح میدادن و یه تعدادی هم گفته بودن که نمیتونن تو اینستا پیگیر مطالبم باشن و فقط از طریق وبلاگ امکانشو دارن!یه سریام که تهدید کرده بودن!!خخخخخخ

خب با توجه به همه اینا،من تصمیم گرفتم در همون حد هفته ای دو بارو بنویسم.اینستام که طبق روال خودش باقی میمونه.اوکی؟راضی شدید؟الان دیگه ازم ناراحت نیستید؟شبی نصفه شبی تو خیابون دیدینم،نمیخواید خفه ام کنید؟!

از شوخی گذشته،اگه باعث رنجش و ناراحتی کسی شدم خیلی خیلی معذرت میخوام.باور کنید این دنیا به اندازه کافی سختی و مشکل داره که آدم بخواد به خاطرش غصه بخوره و اشک بریزه،دیگه خودمون بیشتر ازین واسه مسایل کوچیک خودمونو آزار ندیم!

خب حالا که برگشتیم به روال گذشته،پس بنویسم!البته یه سریاشو یادم نیست و فاکتور میگیرم!آها یه چیز جالبم این بود که بعضی از دوستان نظر داده بودن که همونجوری که خودت گفتی،روزانه تو اینستا بنویس،بعد مفصلشو هفته ای یکی دوبار تو وبلاگ بنویس!!!!آخه عزیزای دل اینجوری که کار من بیشتر میشه!ناسلامتی قرار بود وقتم آزادتر بشه ها!خخخخ

آها یه چیز دیگه!هی میام تعریفیا رو بگم،باز یه چیز جدید یادم میفته!اگه شما زود به زود منو بخونید و نظراتتونم بذارید،اینجوری شاید بشه مثلا هر یکی دو روز درمیون پست بذارم که کوتاهترم بشه و وقتم کمتر ببره!میشه اینم امتحان کرد.چطوره؟

آها یه چیز دیگه!!!(ای بمیری تو )،ازین به بعد مطالب خصوصیمو تو پستای رمزی احتمالا بنویسم و رمزم فقط و فقط به دوستای وبلاگیم تعلق میگیره.البته قول میدم اگرم قراره ازین پستها بذارم تعدادشون خیلی کم باشه.ولی اگه گذاشتم،لطفا افراد جدید نیان تقاضای رمز کنن،حتی اگه وبلاگم داشته باشن!فقط به دوستانی که وبلاگ دارن و همیشه باهام ارتباط دارن رمز میدم.شرمنده خواننده های عزیزم که وبلاگ ندارنم هستم،چون نمیتونم رمزو به ایمیل کسی ارسال کنم.پس لطفا اگه همچین کاری کردم،تقاضا نکنید تا تو معذوریت قرار نگیرم و شرمنده نشم.پیشاپیش از محبتتون ممنونم.

خب دیگه واقعا بریم سراغ گفتنیها...

آخر هفته ای که گذشت واقعا مزخرف بود.حالم اصلا خوب نبود و همون چهارشنبه شب با شوهری دعوا کردم تا آخر هفته دور و بر من نباشه!!!واقعا بی حوصله و کلافه بودم.

البته قهر نبودیم ولی سرسنگین بودیم.هنوزم هستیم.البته که کنار هم غذا میخوردیم و والیبال میدیدیم و جیغ و داد و خوشحالی میکردیم و آخر شبام فوتبال میدیدیم،ولی غیراز چیزای معمولی حرف دیگه ای نمیزدیم!راستشو بگم خودم نمیخواستم چند روز بهم نزدیک بشه،چون نمیدونم چرا حس و حال رابطه... نداشتم!خب بعضی وقتام آدم اینجوری میشه دیگه!اتفاقا خوبه گاهی مثل دوتا همخونه چند روزی کنار هم زندگی کنیم و حرف بزنیم و فیلم ببینیم و غذا بخوریم!والله به خدا!

جمعه هم جایی نرفتیم و خونه بودیم.تو اینستا گفتم که دوستم از یه هفته پیش داره رو مغزم رژه میره که بیا بریم هند!!این دوستم با دوتا دیگه از دوستامون سال قبلم رفتن.دو سه روزشو برای مدیتیشن میرن تو یه معبد و اونجا هستن.البته خوده معبده ظاهرا اندازه یه شهره.ولی کل سه روزو اونجان.بعدش دیگه بقیه اش رو واسه خودشون میرن میگردن.کل زمانشم چهارده پونزده روزه.خودشون که اینقدر پارسال راضی بودن.هم از گشت و گذار تو هند،هم اون دوره سه روزه که میخوان امسالم برن.اواخر مرداد احتمالا.اون روز که افطاری خونه خواهرم بودیم،گفت کاش توام میومدی باهامون.منم گفتم آره خوب میشد میومدم،اتفاقا دلم یه مسافرت خوب میخواد!حالا ازون روز دیوونه ام کرد بس که میگه بیا بیا!خواهرمم میگه من اگه بچه کوچیک نداشتم میرفتم،ولی تو راحت میتونی بری!راستش فکرشو که کردم دیدم نمیتونم اینهمه طولانی از ساشا دور باشم.مخصوصا اینکه به خودشم گفتم و گفتش نه نرو،بذار من بزرگ بشم باهم بریم!میتونم یه هفته رو برم مسافرت تنهایی،ولی پونزده روز خیلی برام سخته!اولش پولشو بهونه کردم.البته خیلیم بهونه نبود،بالاخره سه چهار تومن خرجشه و باید فکرشو کرد!ولی شوهری که گفت،مشکلی نیس،برو من پولشو میدم،ازون موقع این دوست من روزی دوبار بهم زنگ میزنه که بیا،بیا!!!

دیگه جمعه باهاش مفصل حرف زدم و گفتم میدونم که برام میشه یه شارژر و بعدش پر انرژی و اکتیو برمیگردم به زندگی،میدونم که اون مدیتیشن سه روزه شاید خیلی به دردم بخوره،ولی واقعا در خودم نمیبینم که دو هفته ساشا رو تنها بذارم.شایدم اشتباه میکنم و باید برم،ولی فعلا با این وابستگی مطمئنم بهم خوش نمیگذره!گفتم حالا اگه جور شد و یه سفر یک هفته ای حالا داخلی یا خارجی،میام بریم،ولی اینو بی خیال شو!اونم ظاهرا تا حدی قانع شد و دست از سرم برداشت!

این از آخر هفته مون!شنبه صبح پاشدم رفتم باشگاه و برگشتنی یه کم خرید سوپری کردم و اومدم خونه.ناهار درس کردم و خوردیم و یه کم با ساشا زبان کار کردم و خوابید.منم پاشدم یه گردگیری خوب کردم خونه رو و یه چرتی زدم تا ساشا بیدار شد.هوام که گررررررررررم!ساشا ولی گیر داده بود بریم دوچرخه سواری!دیگه بردمش بیرون و یه کم بازی کرد و یه کمم دوچرخه رو گذاشتیم تو پارکینگ و قدم زدیم و برگشتنی هم بستنی خریدیم و اومدیم خونه.واسه شام یه املت باحال درس کردم.اینجوری که اول تخم مرغها رو ادویه زدم و مخلوطشون کردم و باهم ریختم تو ماهیتابه مثل خاگینه.یه کم که خودشو گرفت،ژامبون و قارچ و خیارشور نگینی شده و نخودفرنگی رو ریختم رو تخم مرغها،بعداز یکی دو دقیقه آروم با کفگیر و البته با یه کم سختی و مهارت!!!تخم مرغها رو از یه سمت با مواد،رول کردم و همینطور پیچیدم تا آخر!بعدم قشنگ گذاشتم دو سمت رولتم برشته شد و درش آوردم!امتحان کنید،با مزه میشه!البته حتما باید ماهیتابه تون مستطیلی و بزرگ باشه تا رولتتون کلفت و خوب بشه!

شوهری اومد شام خوردیم و والیبال دیدیم و آخرشبم که ایتالیا و آلمان بازی داشتن و من به طرز وحشتناکی خوابم میومد!ازون طرفم میدونید که من عاشق ایتالیام!خلاصه نشستیم پای فوتبال و دیگه نیمه اولش که تموم شد،بیهوش شدم!

یکشنبه ساعت هفت و نیم بیدار شدم و قهوه درس کردم و خوردم و صبحونه ساشا رو هم روی اپن حاضر کردم و خودشم بیدار شد!اصلا خواب نداره این بچه!البته بعدازظهرها اکثرا یک ساعتم شده میگم بخوابه!چون شبا دیر میخوابه و صبحم ساعت هشت بیداره!!!خودمم حاضر شدم و رفتم باشگاه.تو راه بودم که شوهری پیام داد،میبینم تیمتم که باخته!اووووه!اعصابم خورد شد سر صبحی!چه قانون مسخره ایه که با پنالتی یه تیم حذف میشه!لعنتی!

رفتم باشگاه و تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.ناهار درس کردم خوردیم و من خیلی خسته بودم،یه کم دراز کشیدم و ساشا هم خوابید.خیلی دلم میخواست میخوابیدم،ولی ساشا کلاس زبان داشت.ساعت سه و نیم حاضر شدیم،بردمش کلاس.قبل از رفتن ماهیچه گذاشته بودم بپزه تا برای فردا ناهار شوهری درست کنم ببره.ساشا رو که گذاشتم کلاس برگشتم خونه و یه کم نشستم و استراحت کردم.هوا صبحش باد داشت،ولی از ظهر بازم گرم شده بود!یکی از دندونام داره کم کم درد میگیره!یه مدت بود درد دندون نداشتم راحت بودم!انگار باز داره شروع میشه.نمیدونم چرا دندونام اینجوریه!از وقتی یادم میاد روزی حداقل سه بار مسواک زدم و میزنم.ولی یه دفعه میبینی یه سوراخ کوچولو توشون ایجاد میشه و بعدم میرم دکتر میگه رسیده به عصب!!!قبل از عیدم یکیشون همینجوری شد.یعنی ظاهرش کاملا سالم بود و اگه دقت میکردی یه سوراخ ریزی توش داشت،درد وحشتناکی داشت چند وقت و بعدم رفتم دکتر و گفتش باید عصب کشی بشه!بعدم کل دندون نازنینمو توشو تراشید و عصب کشی کرد!البته از دردش راحت شدم خداروشکر.حالا انگار این قضیه داره واسه یه دندون دیگه ام تکرار میشه!از دیروز تا هرچیزی میخورم،یه درد ریزی میپیچه تو دهنم!اوووووووف دندون درد بدترین درد دنیاست!

خلاصه بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش و ماهیچه ام پخت و باقالی پلو رو هم درس کردم و ماهیچه رو هم گذاشتم لاش و گذاشتم دم بیاد.

واسه شامم کشک بادمجون درس کردم.فکر کنم چندماهی میشد که درس نکرده بودم.البته واسه ساشا که بادنجون نمیخوره،بیج بیج کردم و شوهری اومد و شامو خوردیم.شبم که تو اینستا با بچه ها سرگرم بودیم و خیلی جالب بود!مرسی که اینقدر همراه و پایه اید!کیف کردم!

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم ولی خیلی خوابم میومد.هی گفتم ولش کن امروزو نرم باشگاه،ولی گفتم اگه یه روز نرم تنبل میشم و هی واسه خودم بهونه میارم و باشگاهو میپیچونم!میشناسم خودمو دیگه!

دیگه بلند شدم و قهوه درس کردم و خوردم و ساشا هم پاشد و گفتم یعنی چی آخه!تو چرا بیدار میشی؟!بگیر بخواب بچه!گفت،یعنی چی؟مگه تو از خواب بیدار میشی میری باشگاه،من دعوات میکنم که تو منو دعوا میکنی!!!جل الخالق!اینا بچه ان؟نه والله!اینا کروکودیلن!دوکلمه هم نمیشه بهشون حرف زد،همچین جوابتو میدن که مجبوری زیپ دهنتو بکشی و بری پی کارت!

خلاصه صبحونه اش رو حاضر کردم و گذاشتم رو اپن تا بعدا بخوره.خودمم اومدم باشگاه.یه باد خنکی هم میومد که روحم تازه شد!البته همچنان کسل بودم و حس ورزش نداشتم،ولی خب خوابم پرید عوضش!

تو باشگاه مربیمم مثل خودم بی حوصله بود و میگفت نمیدونم چرا امروز اصلا انرژی ندارم!دیگه آخرش گفتم،قربونت برم،این یه ربع آخرو بی خیال شو بذار زودتر تموم شه!دو ساعت ورزش بسه دیگه!اونم گفت آره برو.ولی فردا جبرانش میکنیم!ای بابا..  

تمام مسیرو تا برسم خونه داشتم با مامانم و شوهری تلفنی حرف میزدم.اومدم خونه و ناهار درس کردم خوردیم و ساشا رو بغل کردم و گفتم بیا یه کم بغلم تا ازین بزرگتر نشدی و تو حسرت بغل کردنت نموندم!چقدر زود بچه ها بزرگ میشن.انگار همین دیروز بود که حتی نمیتونست گردنشو صاف نگه داره!اونم یه کم خودشو برام لوس کرد و شیرین زبونی کرد.بعدم گفت،میدونی من آرزوم چیه؟گفتم چی؟گفت آرزوم اینه که یه روز رو پای تو بخوابم!مرتیکه سو استفاده گر!!!میدونست که الان میخوام بگم برو تو اتاقت بخواب،سریع پیش دستی کرد!راستش خودمم بدم نمیومد.البته که الان سنگین شده و قد بلندش نمیذاره راحت رو پام بخوابه،ولی عوضش حس خوبیه.آخه بچگیشم فقط رو پامون میخوابید و بغل کمتر میخوابید.

دیگه بالشت آورد و رو پام خوابید و دستاشو گرفتم و لالایی خوندم براش.این وسطا یه کاریم با بابام داشتم و داشتم تو تلگرام باهاش حرف میزدم.شوهری هم مرتبط با همون قضیه هی پیام میداد و اونم در جریان میذاشتم.حالا بعد براتون ماجراش رو میگم.بعدم شوهری زنگ زد و یه کم حرف زدیم.ساشا هم رو پام خوابش برد.گذاشتمش رو زمین.

خب دیگه بالاخره همه چیزو گفتم و فکر نکنم حرف نگفته ای مونده باشه.

تعطیلات خوبی داشته باشید.ایشالله بعده تعطیلات براتون یه پست مفصل میذارم.

دوستتون دارم و براتون بهترینها رو آرزو میکنم.

ساده و بی ریا همدیگه رو دوس داشته باشیم.سیاست داشتن و زرنگ بازی رو بذاریم واسه جاهای دیگه زندگی!دوس داشتنامونو با این چیزا قاطی نکنیم!

 به امید روزای خوب واسه همه تون....بای


نظرات 8 + ارسال نظر
هلیا 15 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:46 ب.ظ

سلام عزیزم امیدوارم روزهای خوش زندگیت پایدار باشن ببخشید چرا اینستای شما برای من باز نمیشه

بیضا 15 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:33 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

سلام عزیز دلم، اول ازینکه تصمیم موندن رو ګرفتی خوشحالم با وصف اینکه واقعا آرامش خودت برام مهمه ولی از حق نګذریم اګه وبلاګو ترک میکردی ناراحت میشدم. دوم عزیزم سفر هند ایده خیلی خوبیه ولی خواهشا حالا حالا ها نرو حد اقل آبان یا آذر چون الان خیلی خیلی ګرمه اونجا واقعا آدم حریق میشه تو این فصل من وقتهایی که رفتم اینجا تو کشور خودمون که آب و هواش تقریبا مثل ایرانه خیلی سرد بوده ولی اونجا حتما باید کولر روشن باشه تو همون فصل یعنی از آذر تا اسفند هواش خیلی خوبه و واقعا حال میده.
مطلب دیګه که مهناز جونم من بعضی وقتها به رابطت با ساشا غبطه میخورم چون خیلی باهاش صمیمی و پر انرژی برخورد میکنی واقعا اینه فواید یک بچه داشتن که آدم میتونه خیلی پر انرژی باشه ولی من واقعا خیلی خیلی بی حوصله ام طوریکه از خدواند همیشه صبر رو آرامش میخام. همیشه شاد و سلامت باشی عزیزم

سپیده مامان درسا 15 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:25 ق.ظ

ای جونم دلم به مهناز خانوم مهربون
ممنون که حواست به همه ی ما هست
مهناز گل پسر گناه داره هنوز زوده دو هفته بخواد ازت دور باشه این سفرو نرو آفرین
ببوسش ساشا رو از طرف من

شهره 15 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:28 ق.ظ

من وبلاگ حدهرم ولی میدونی یک ساله میخونمت.و خواننده وبلاگ اشتی جون ابانه جون هیلا جون مهربانو جون و ....... هستم.اگه رمز بدی تو اینستام ممنون میشپ.قسمت sms تو اینستام.مرسییی.منم ناراحت شدم ایتالیا حذف شد.حیف

نیاز 14 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:39 ب.ظ

خوشحالم که اینحا مینویسی. خیلییییییی
اهوم منم گاهی اوقات نازپسر رو پام میخوابونم با اینکه سنگینه و پاهام درد میگیره ولی حس خیلی خیلی خوبی بهم میده. مث بچگی هاش

نیسا 14 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:11 ب.ظ http://nisa.blocky.com

دلم برای شیرین زبونی ساشاعسل ضعف رفت، خدا در پناه خودش حفظش کنه. ۱۵ روز دوری را بهت حق میدم نتونی تحمل کنی، مادر مهربونی هستی. افرین به محبت و مهربونیت..عیدتون هم پیشاپیش مبارک. شاد و خرم باشی.

ایوا 14 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 05:44 ب.ظ http://mysecretdiary.blogsky.com

مهناز جان, آن سه روز مدیتیشن خیلی خوبه ولی وقتی نگران گل پسرت باشی و ازش دور باشی دود میشه میره هوا. امیدوارم باشه روزی که با خانواده بری.
از بودن در کنارش نهایت استفاده را ببر, این لحظه ها تکرار نشدنیه مامان مهربان.

مامان روژین 14 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 04:36 ب.ظ

هورااااخداروشکرکه بازم مث همیشه منت سرمامیذاری ومیویسی عاشق خودتوقلمتم مرسی که ارزش زیادی واسه خواننده هات میذاری ممنون ایشالا باشوهری هم هرچی زودترصمیمی بشین ساشابلا رویه لحظه مجسم کزدم روپاهات بامزه میشه ها!!!ایشالاتعطیلات خوبی داشته باشی بازم ممنون بانوی مهربان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.