روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

اینبار شما برای مهناز بنویسید!

سلام به دوستای خوب خودم

خوبید؟الهی که خوب باشید.

امروز نمیخوام روزمره بنویسم.حالا میگم براتون...

تقریبٲ هفت ماه شده که من وبلاگ دارم و غیر از چند مورد ،بقیه روزام رو براتون نوشتم.چون همیشه هفت برام عدد خاصی بوده،میخوام بعداز هفت ماه که براتون نوشتم،حالا شما برام بنویسید.نظرات شما رو میخوام.

هفت ماه،میشه دویست و ده روز.یعنی حدودٲ دویست روزه که شماها همراه و مهمون زندگی منید.اینکه چه کارا میکنم،چیا میخورم،چی درس میکنم،چه جوری حرف میزنم،میرقصم،میخندم،دعوا میکنم،قهر میکنم.....

همه این مدت رو بدون هیچ دروغ و تظاهری،صادقانه باهاتون درمیون گذاشتم.

حالا ازتون میخوام نظرتون رو راجع به من برام بنویسید.یعنی همونجوری که من باهاتون صادق و رو راست بودم،شماهام بدون هیچ رو در بایسی،بدون تعارف،باهام صادق باشید و خصوصیات؛خوب و بدی رو که به نظرتون دارم رو بهم بگید.

از همین الان بگم،به هیچ عنوان از هیچ انتقادی،یا گفتن خصوصیات بدم،ناراحت نمیشم و اتفاقٲ استقبالم میکنم.اینو بهتون اطمینان میدم.حتی اگه این منفی ها از طرف صمیمی ترین دوستان وبلاگیم گفته بشه.

ولی اگه حس میکنید میمونید تو رودربایسی و به واسطه دوستیمون،راحت نمیتونید حرفاتونو بزنید،میتونید کامنتتون رو بدون اسم،یا با هر اسمی که میخواید بفرستید.مطمئن باشید هیچ تلاشی واسه پیدا کردن نویسنده اش نمیکنم،چون فقط محتوای کامنتتونه که برام مهمه.اتفاقٱ بیشتر فهمیدن نقاط ضعفم برام مهمه و اینکه از نظر شما شخصیتم،کارام و رفتارام چطور به نظر میاد.

پس برام بنویسید لطفٱ...

بنویسید که از نظر شما،مهنازی که هفت ماهه باهاش همراهید و لطف میکنید روزانه؛هاشو میخونید،چه جور آدمیه.چه خصوصیات خوب و بدی داری.؛یخوام خودم رو در معرض قضاوتهای شما قرار بدم و خودم رو از دید شما نگاه کنم.

خیلی از عزیزان خاموش میخونن و میگذرن.اینو آمار وبلاگم نشون میده.خب وقتی میانگین افرادی که روزانه وبلاگمو میخونن،سیصد و خورده ای نفره،پس معلومه خییییییییییلی از عزیزایی که منو میخونن،خاموشن.اون دوستایی که همیشه همراهمن و برام کامنت میذارن که حسابشون؛جداست و دستای گرم و با محبتشون رو میفشارم و به دوستی باهاشون افتخار میکنم.ولی عزیزایی که دوس دارن چراغ خاموش بخونن،ازتون خواهش میکنم اینبار همراهم باشید و شمام نظراتتون رو بهم بگید.البته اینو بگم که بودنتون برام با ارزشه،برای همینم وبلاگمو رمزی نمیکنم.میتونم راحت فقط به همون بیست،سی نفری که معمولٱ برام کامنت میذارن رمز بدم و راحت تر و امن ترم بنویسم،ولی دوس ندارم این کارو بکم.دوس دارم هرکی،با هر سلیقه ای،دوس داره،منو بخونه.حالا اگه نمیخواد حرفی بزنه،اون دیگه به؛خودش مربوطه.البته همیشه گفتم که گرچه اصلٱ آمار خواننده ها برام مهم نیست،ولی به همون اندازه خوندن حرفها و نظرات شما برام مهمه.یعنی خیلی دوس دارم وقتی پستی گذاشته میشه،حرفهای شما رو راجع بهش بدونم و خوندن نظراتتون همیشه خوشحالم میکنه .ولی خب ظاهرٲ اکثرٲ باهام هم نظر نیستید و ترجیح میدید فقط خواننده باشید،اونم در سکوت.ولی اینبار لطفٱ حرفاتونو بهم بزنید.

اجازه بدید کامنتها رو بدون جواب تٱیید کنم و تو پست بعدیش،اگه جوابی بود رو براتون بنویسم و توضیح بدم.

غیر از کامنتهای توهین آمیز و اونایی که زحمت میکشن فحش میدن،بقیه هرچی که نوشته باشید تٱیید میشه.

راستی دیشب که دنبال یه کامنت خاص میگشتم،دیدم بعضی وقتا،بعضی از کامنتهای شما رو بدون جواب تٱیید کردم.نمیدونم چرا جواباشون ثبت نشده.چون من هیچ کامنتی رو بدون جواب تٲیید نمیکنم،حتی یک مورد.ازتون معذرت میخوام و بدونید که عمدی نبوده.ازین به بعد اگه کامنتی گذاشتید و دیدید بدون جواب تٱییدش کردم،لطفٲ بهم اطلاع بدید،تا برم جوابش رو دوباره بنویسم و ثبت کنم.البته به غیر از این پست که همین اول ازتون اجازه اش رو گرفتم که بی جواب تٲییدشون کنم.

بعدشم اینکه تا همه تون نظراتتون رو ننویسید،پست جدید نمیذارما.....

این یک تهدید جدی بود

خب دیگه همین.حرف دیگه ای ندارم.روزمره هم که نمیخوام بنویسم.اوضاعمونم خداروشکر خوبه و در سلامت به سر میبریم و مشکلی نیست!

مواظب خودتون باشید،همدیگه رو دوس داشته باشید.با دست و زبونتونم هیچکی رو نرنجونید.

خیلی دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار میکنم.

بووووووس.....بای

امان ازین غرغرهای مردونه!!!

سلام سلام سلام

خوبید؟چقدر هوا سرده!شایدم من سرمایی شدم.ولی واقعٲ وقتی میرم بیرون دلم میخواد بدو بدو برگردم و بشینم پیش شومینه.

تا پنجشنبه رو فکر کنم براتون گفتم.

غروب شوهری اومد.گفت بریم بیرون؟گفتم،نه سرده!به زن دایی شوهری زنگ زدم و گفتش که رفتن شمال!دیگه یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خداحافظی کردم.شوهری گفت یه فیلم قشنگ گرفتم،فردا ببینیم.سلیقه من و شوهری دو نقطه کاملٲ مخالف همن!یعنی من فیلمهای درام رو دوس دارم.اون ژانرهای اکشن و وحشت و اینجور چیزا.من که اصلٲ نمیتونم اون فیلمها رو ببینم و دوس ندارم.ولی شوهری فیلمهای موردعلاقه منو گاهی میبینه.ازون نود درصد فیلمهام که دوس نداره و بابت دیدنشون بهم متلک میندازه و مسخره میکنه،که بگذریم،یه چند درصدی از فیلمها هستش که جفتمون دوس داریم.

بعله گفتش که یه فیلمه که دوستش داری.دیگه شب وقت نشد ببینیم.چون ساشا گیر داده بود بدمینتون بازی کنیم.حالا حساب کنید خونه ما که کلش هفتاد و پنج متر بیشتر نیست و یه دنیا هم وسیله توشه،چقدر جا داره که بخوایم بدمینتونم بازی کنیم!مثل همیشه نشست برامون قوائد بازی رو اونجوری که خودش دوس داشت،توضیح داد و قرار شد دو به دو بازی کنیم و برنده هامونم برسن به فینال و آخرشم کسی که برنده شد،بابا براش جایزه بخره!!!!بعله دیگه،پسر منه!

حالا درسته اولش به اصرار ساشا شروع کردیم،ولی بعدش خیلی حال داد و کلی خندیدیم.آخرم من و شوهری رسیدیم فینال و شوهری برنده شد!دیگه خودش باید واسه خودش یه؛چی بخره!!!

بعدشم نشستیم کارتون عصر یخبندان رو که شوهری عاشقشه دیدیم.خلاصه که شب،شبه ساشا بود!

جمعه صبح ساعت نه بیدار شدیم و صبحونه خوردیم.به زن داداشم گفتم اگه گهواره نخریده،مال ساشا رو استفاده کنه.چون گهواره چندماه بیشتر استفاده نمیشه.دیگه دیروز بهم پیام داد که تخت و کمد بچه رو خریدن و گهواره نگرفته.گفتش پس بی زحمت ببین گهواره ساشا سالمه.اگه نیست،من برم بخرم.جمعه صبح با شوهری رفتیم گهواره رو از تو انباری درآوردیم و آوردیم بالا و سرهمش کردیم و مثل روز اولش خوشگل و سالم و تمیز بود.البته تور روش رو گفتم یه دور بندازم تو ماشین تا بوی موندگی نده.وگرنه چون تو چمدون بوده،تمیزه.ازش عکس گرفتم و فرستادم واسه زن داداشم.اونم دید و گفت عالیه و کلی تشکر کرد.

دوباره گهواره رو جمع کردیم و گذاشتیم تو اتاق خواب،تا هروقت رفتیم شمال،براشون ببریم.

ظهر ناهار خوردیم و باز من و شوهری سر یه چیز مسخره بحثمون شد!به من میگن عالم بی عمل!خودم میگم جمعه با همدیگه دعوا نکنید،اونوقت دعواهای روز جمعه خودمون همیشه به راهه!!!

البته حواسم بود که قهر نکنم.دیگه به همون؛ناز و نازکشی ختم شد.غروبم رفتیم بیرون یه کم دور زدیم و خرید کردیم و برگشتیم.یکی از کشوهای دراورمون خوب جا نمیرفت و من اشتباه همیشگیم رو تکرار کردم و به شوهری گفتم،میشه درستش کنی.اونم طبق معمول از اول تا آخرش شروع کرد به غر زدن که اگه لباسها رو قشنگ تا کنی و مرتب بذاری اینجوری نمیشه و اگه کشو رو یواش ببندی خراب نمیشه و هردفعه یکی از وسایلمون داره خراب میشه و چرا دلت واسه وسیله هات نمیسوزه و...........

یعنی من نمیدونم چرا اسم پیرزنا تو غر زدن بد رفته.به؛خدا مردها بدترن.حالا بقیه رو که نمیدونم،ولی شوهر خودم از هر پیرزن و پیرمردی غر غروتره!

دیگه رفتم پیچ گوشتی رو از دستش گرفتم و گفتم،ولش کن!!!غلط کردم!تازه دو ساعت باهاش ور رفت و درستشم نکرد!

خودم رفتم تو اتاق و کشوها رو درآوردم و نگاه کردم دیدم همه چیش سالمه.ازین ریلیاست و چرخاشو ریلشم سالم بود.اونجا بود که فهمیدم که جای دوتا کشو عوض شده!چون هرکدوم جای خودشونو دارن و اگه جاهاشون عوض بشه،سخت میره تو!جا به جاشون کردم و درس شد!اومدم به شوهری گفتم اگه یک ساعت تموم جای اینکه فکتو خسته کنی و غر بزنی،یک دقیقه بهش نگاه میکردی،میفهمیدی چشه!خداییش حقش بود که منم دو ساعت سرش غر بزنم،ولی نزدم.ولی پیششم ننشستم و تو مبل فرو رفتم و کتابمو خوندم.

ساشا رفت خوابید.دیدم ساعت یازده است.به شوهری گفتم،قرار بود فیلم بذاری ببینیم.گفت،فکر کردم دوس نداری ببینی.بعدم منتظر بودم تا ساشا بخوابه،چون براش خوب نیست!

دیگه گذاشت و دیدیم.اسمش یادم نیست،ولی قشنگ بود.خوشم اومد.

بعدش تا بخوابیم،ساعت شد یک و نیم.

شنبه صبح ساعت نه بیدار شدم.دیشب خوابای درهم و برهمی دیدم.صبح که بیدار شدم،سرم سنگین بود.یه فنجون قهوه خوردم و بهتر شدم.به ساشا هم صبحونه دادم.واسه ناهار ته چین مرغ و بادمجون درس کردم .ناهارو خوردیم و بردمش مدرسه.هوا خیلی سرد بود،اومدم خونه،پیش شومینه دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.بیدار که شدم ساعت یه ربع به چهار بود.پاشدم صورتمو شستم،آماده شدم،رفتم دنبال ساشا.تا شب کسل بودم!واسه همینه که هیچوقت بعدازظهرها نمیخوابم.شام کتلت درس کردم.شوهری اومد،خوردیم.مسابقه خوانندگی رو دیدیم و هر آهنگ شادی که میخوندن ساشا میپرید وسط و میرقصید.کلی هم شعر از خودش درآورده بود و میخوند!دیگه ساعت دوازده رفتیم لالا....

امروز ولی همه اش به تمیزکاری گذشت.کمد لباسها،روسریها و کیفها و همه رو ریختم به هم و بازم اونایی که کمتر استفاده میکنیم رو گذاشتم بدیم بیرون و بقیه اش رو مرتب کردم.بعدم قفس مینا رو تمیز کردم و یخچال رو خاموش کردم و شستمش.خلاصه که امروز تمام مدت داشتم کوزتینگ میکردم.فقط این وسطا واسه؛ساشا همبرگر درس کردم و بردمش مدرسهو غروبم آوردمش.بعدشم که باز به ادامه کارام رسیدم و بعدم رفتم حموم دوش گرفتم و الانم خسته با یه خونه تمیز،درخدمتتونم.کیه که قدر بدونه!والله...

خب دیگه،همه تعریف کردنیا رو گفتم و الانم برم یه چی واسه شام درس کنم.

دیگه نمیرسم دوباره بخونمش.اگه غلطی،اشکالی چیزی داره،به بزرگی خودتون ببخشید.

حالتون خوب باشه و پر از انرژی مثبت باشید.

دوستتون دارم و براتون یه دنیا آرزوی خوب دارم.

مواظب خودتون باشید و یه شب خوب و خوش و رمانتیک و پر از خنده داشته باشید.

بوووووووس......بای


تعطیلی وسط هفته و کلی ماجرا.....

سلاااااام عزیزای دل!

خوبید؟تعطیلی خوش گذشت؟ایشالله که خوش گذشته باشه.

خب،تا دوشنبه بعدازظهر رو براتون گفتم.بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش.چون گوشیم شارژ نداشت،زده بودمش به شارژر رو با خودم نبرده بودمش.وقتی اومدم خونه،دیدم دخترخاله ام بهم زنگ زده.زنگ زدم بهش،گفت ساکمو جمع کرده بودم و به شوهرم گفتم،اشکال نداره،حالا که نمیای،بازم مثل همیشه خودم میرم.میگفت،با بچه حاضر شدیم که بیایم،که اومد و گفت،باشه،من یه کاری دارم،بذار برم انجامش بدم،بعد باهم میریم!بعله اینجوری شد که قرار شد هروقت کار شوهرش تموم شد حرکت کنن بیان.گفت تو راه شام میخوریم،چیزی درس نکن.چون احتمالٲ دیروقت میرسیم.

هیچی دیگه،پاشدم لیست خرید نوشتمو رفتم بیرون واسه خرید.ساشا رو نبردم.البته میوه و خریدای تره باری رو کرده بودیم و فقط یه سری خرید سوپری داشتم.رفتم و خریدم و اومدم.جابه جاشون کردم و خونه هم تمیز بود.به شوهری زنگ زدم و خوشحال شد.گفتم خرید کردم،تو دیگه چیزی نخر.گفت باشه.سالاد الویه هم درس کردم که اگه آخرشب گرسنه شون بود،بخورن.

شوهری اومد با کلی خرید!!!پسته شور،پسته خام،بادوم هندی،گردو،بادوم اشکی،مویز.از هرکدوم دوتا بسته نیم کیلویی!دوتا بسته کنجد عسلی.یه بسته خرما خشک.دوتا جعبه شیرینی،یه بسته شکلات،دوتا بسته هم کافی میکس!!!

گفتم چه خبره؟مگه عیده؟ما که واسه یلداکلی آجیل و شکلات و تنقلات خریده بودیم و یه عالمه اش هم،مونده!گفت،اشکال نداره،میخوریم!

خب من قبلٱ خیلی غر میزدم واسه خریدا.ولی بعدٲ به این نتیجه رسیدم،شاید با خرید کردن بهش حس خوبی دست میده.مثلٱ حس خوشحالی یا مفید بودن یا قدرتمند بودن،یا هرچیز دیگه.به هرحال قرار نیست همیشه نظرات من در مورد پول خرج کردن درس باشه.بذارم خودش یه جاهایی تصمیم بگیره چقدر خرج کنه.حالا اگه میخواد واسه یه مهمونی ساده ،چهارصد پونصد تومن خوراکی بخره،من چرا اعتراض کنم!این بود که نخواستم بزنم تو ذوقش و ازش تشکر کردم و خوراکیها رو چیدم تو ظرفها روی میز و بقیه اش رو هم جا به جا کردم تو کابینت.

ساشا گرسنه اش بود،بهش غذا دادم و بعدم خوابید.دخترخاله ام اینا ساعت دوازده و ربع رسیدن.دیگه نشستیم به؛حرف زدن و دیدارها تازه شد.کلی هم از شوهر دخترخاله ام تشکر کردیم که اومده.شامم آوردیم و خوردیم و تا ساعت دو بیدار بودیم،بعدم چون خسته بودن،خوابیدیم.

سه شنبه ساعت نه بیدار شد.ساشا بیدار شده بود.بچه دخترخاله ام هم بیدار شد و باهم رفتن تو اتاق ساشا.این بچه،چندماه از ساشا بزرگتره،ولی جونوریه واسه خودش!!!یعنی ازون بچه هایی که از رو بچگی شیطنت نمیکنه و کاملٱ از رو بدجنسی اذیت میکنه و خرابکاری میکنه!!!یعنی ازوناست که اگه دو روز پیش من باشه،آخرش یا اونو میکشم،یا خودمو!!!

دخترخاله ام میگه،از بس تو خونه مون جر و بحث و درگیریه،بچه اینجوری شده!چه میدونم والله...

چایی گذاشتم.دخترخاله ام هم بلند شد و باهم نشستیم به حرف زدن و چای و شیرینی خوردن.

دیگه ساعت یازده مردها بیدار شدن و یه صبحونه کامل و توپ خوردیم.بعدش شیطنت بچه اش شروع شد و تا ازش غافل میشدیم.این ساشای بیچاره رو اذیت میکرد و اشکشو درمیاورد.من حرص میخوردم،ولی سعی میکردم چیزی نگم تا دخترخاله و شوهرشم به خاطر بچه شون،حرص و جوش نخورن.ولی خب اونام هی میرفتن و دعواش میکردن.

شوهری میخواست با شوهر دخترخاله بره بیرون.گفتم بچه ها رو هم ببرید پارک.دیگه بچه ها رو انداختیم گردن و خودمون نشستیم یه دل سیر حرف زدیم.

این دخترخاله ام باهام چندماه اختلاف سن داره و همیشه باهم بودیم.یعنی اینام همزمان با ما رفتن شمال.تا قبل از ازدواجم همه اش باهم بودیم.تو یه مدرسه بودیم.باهم باشگاه میرفتیم،باهم کلاس میرفتیم،باهم سرقرار میرفتیم!!!!خلاصه همه جا باهم بودیم.ولی خب از وقتی ازدواج کردیم،اون شمال موند و من اومدم تهران و از هم دور شدیم و دیگه کم همدیگه رو میبینیم.

این سری که دیدمش همونجوری خوشگل بود،آرایش صورت و ناخناش مثل همیشه شیک و قشنگ بود،موهاش،لباساش،تیپش همه چیش،مثل همیشه خوشگل و جدید بود.مثل همیشه بلند بلند میخندید و همونجوری شیطون بود و یه جا بند نمیشد.ولی......

ولی یه؛غمی تو چشماش،تو نگاهش،تو حرفهاش،تو خنده هاش بود که من خوب میتونستم ببینمش.شاید از نظر شوهری یا بقیه خیلیم سرحال و اکتیو و شاد بود،ولی من اینقدر واضح غمش رو میدیدم که به محض اینکه شوهری و شوهر دخترخاله و بچه ها رفتن بیرون،زدم زیر گریه!!!!بهش گفتم،تو چرا اینجوری شدی؟!لازم نبود بپرسه چه جوری!میدونست دارم از چی حرف میزنم.و میدونست که اینقدر خوب میشناسمش که اگه پریروز اون حرفها رو هم بهم نمیزد،بازم وقتی میدیدمش همینجوری میتونست بفهمم چه دردشه!

خلاصه نشستیم کلی دوتایی گریه کردیم و حرف زدیم.از خودش گفت،از ناراحتیاش،ازینکه افسردگی گرفته،ازینکه بچه اش چقدر اذیتش میکنه،شوهرش.....

میگفت چندبار تا پای طلاق رفتیم،ولی بازم موندم تو این زندگی.آخریشم چندماه پیش!

مشکل مالی ندارن،هردوشون تحصیلکرده هستن،خانواده هاشون خوبن و حامی.مخصوصٱ خانواده شوهرش.همه چی خوبه،ولی نمیدونم چرا نمیشه!شوهرش اخلاقهایی داره که بعضی وقتا بدون اینکه آدم بفهمه،یهو بهش برمیخوره.بعد قهر میکنه و حرف نمیزنه.حاضرم نمیشه بگه از چی ناراحت شده.وقتیم که عصبانی میشه.....

ولش کن.خلاصه اش اینکه نمیتونن باهم حرف بزنن.دخترخاله ام میگفت،انگار داریم هرکدوم به یه زبون حرف میزنیم.اصلٱ نمیفهمیم چی میگیم.

وقتی یاد گذشته و اینکه چقدر دخترخاله ام خوش بود و آرزوهای بلند بالا داشت،میفتم،دلم میگیره و اشکم درمیاد.

بگذریم....

ناهاربلدرچین درس کردم با ماهی و سیب زمینی تنوری و سالاد ماکارونی و سالاد کلم.

دیگه مردها و بچه ها اومدن و ساعت سه ناهار خوردیم و جمع کردیم و بچه ها رو خوابوندیم و نشستیم باز به حرف زدن و خوراکی خوردن!چندتا برنامه آ.پا.رات،دید.در.شب ،رشید.پور رو دیدیم.بعدم شوهری زنگ زد نصاب ماهواره اومد،کارش رو انجام داد و رفتیم بیرون دور زدیم.ساعت ده برگشتیم خونه.واسه شام لازانیا،بورانی اسفناج و سوپ قارچ درس کردم.خوردیم و جمع کردیم و کلی عکس بازی کردیم.بعدم بساط قلیون رو شوهری آماده کرد و دیگه تا ساعت چهار بیدار بودیم.شوهری هم قرار شد که فردا رو مرخصی بگیره.خودم ازش خواسته بود.گفتم شوهر دخترخاله ام تنها نمونه و بعدٱ سر دخترخاله ام غر نزنه.خداروشکر تو این یکی دو روز ظاهرٱ بهش خوش گذشت.

ساشا که ساعت یازده و نیم خوابید،ولی بچه دخترخاله رو هرکاری کردن نخوابید و تا ساعت چهار بیدار بود!!!

دیگه من تا خوابم ببره شد ساعت پنج.

چهارشنبه ساعت ده بیدار شدم.البته خیلی خوابم میومد،ولی ساشا بیدار شده بود و دیدم بچه ام تنها نشسته،پاشدم باهاش رفتم تو اتاقش و بهش صبحونه دادم.کم کم همه بیدار شدن و صبحونه خوردیم  و شوهری بیرون کار داشت،با شوهر دخترخاله رفتن و مام نشستیم به حرف زدن.انگار حرفهامون تمومی نداره.ناهارم باقالی پلو با ماهیچه و سالاد اندونزی و سالاد شیرازی و بورانی لبو درس کردم.بعداز ناهار جمع و جور کردیم و این بچه دخترخاله هم دیگه داشت همه رو روانی میکرد.کم مونده بود بابا و مامانش بزننش!بچه هم انگار نه انگار!!!!اوووووف...

دیگه ساعت چهار،حاضر شدن که برن قزوین.چون عروسی دوست دخترخاله هستش.خداحافظی کردیم و رفتن.ساشا هم کلی گریه کرد!بعداز رفتنشون خیلی دلم گرفته بود.با شوهری خیلی حرف زدیم.گفتم چقدر بده که شما مردها میتونید خیلی راحت،زندگی یه دختر رو به گند بکشید!گفت خب همه مثل هم نیستن.بعدم خیلی چیزا تو خراب شدن یه زندگی دخیله.حرفش درست بود،ولی مردها و رفتارشون بیشتر از بقیه چیزا تٱثیر داره.باور کنید اینو چون خودم یه زنم نمیگم.اینقدر تو دور و بریام دیدم و شنیدم که مطمئن شدم.درسته که رفتار بده یه زن هم میتونه خیلی مخرب باشه.ولی زندگی که مردش با درایت رفتار کنه و نقش حامی و تکیه گاه رو داشته باشه،خیلی راحت تر میتونه پیش بره و همه اعضای خونه توش احساس راحتی و آرامش و امنیت بکنن.

رفتار خوب یه مرد این نیست که تو سری بخور باشه!اصلٱ.اتفاقٲ مرد همیشه باید شخصیت و اقتدارشو داشته باشه.ولی این اقتدار به معنی زورگویی نیست.

درواقع نه مردسالاری،نه زن سالاری،نه هیچ سالاری دیگه تو زندگی خوب نیست!مگه عهده ارباب و رعیتیه که یکی سالار باشه و اون یکی برده!باید باهم حرف بزنن،تعامل داشته باشن و کنار هم و شانه به؛شانه زندگیشون رو پیش ببرن.

دیگه با شوهری خیلی حرف زدیم.البته همه اش هم راجع به این چیزا نبود.یه سری برنامه ها واسه سال دیگه و مخصصٱ سال بعد داریم که راجع به اونا حرف زدیم.شوهری خواست یه قسمتهاییش رو تغییر بدیم که خب تصمیماتش خوب بودن.البته زندگی و برنامه ریزیها فقط تو ذهن آدمه که؛خیلی خوب و روون پیش میره.وگرنه تو واقعیت واسه اجرای هرکدوم هزااااااار جور مشکل و مانع پیش میاد که خیلی وقتا آدم رو از انجام تصمیمش باز میداره.

حالا فعلٱ تصمیمشو گرفتیم و برنامه ریزی کردیم،تلاشمونم میکنیم،تا ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد.

دخترخاله ام وقتی رسیدن قزوین زنگ زد و کلی تشکر کرد بابت این یکی دو روز و گفتش که شوهرشم خیلی راضی بوده و گفته،چه خوب شد که اومدیم!خب خداروشکر....

دلشم تنگ شده بود برام و یه کم گریه کرد که دعواش کردم و گفتم با دوستات برو بگرد و تفریح کن و بعدم تو عروسی حساااابی برقص و لذت ببر.

شب با شوهری بالاخره سی دی شماره ده شهرزاد رو دیدیم و چون این دو روز از صبح تا شب مشغول خوردن بودیم!!!شام نخوردیم و ساعت دوازده رفتیم لالا....

دیشب ساعت دوازده رفتیم لالا،ولی من تا خوابم ببره شد ساعت سه!!!دیگه کلافه شده بودم.صبح ساشا ساعت نه بیدار شد و رفت نشست به کارتون دیدن و من تا ده و نیم خوابیدم.بعدش بیدار شدم و به ساشا صبحونه دادم و حالشو نداشتم ظرفها رو جابه جا کنم.تازه جاروبرقی هم باید بکشم که بازم حالشو ندارم.پس میبینید،منم همیشه تر و فرز و زبر و زرنگ نیستم.اینم اون روی تنبله منه!!!

مدیر ساختمونم زنگ زد و راجع به یکی دوتا مسٱله باهاش بحثم شد!ای مرده شور این ساختمون رو ببرن که مشکلاتش تمومی نداره!!!

الانم که ساعت یه ربع به دوئه و هنوز ناهار درس نکردم.البته ساشا دیر صبحونه خورد و البته خیلی کامل خورد،واسه همین گفتم دیرتر ناهار بخوره.

دیگه با اجازه من برم یه ناهاری درس بکنم و بخوریم.فکر نکنم این تنبلی و بی حوصلگی امروز اجازه بده دستی به خونه بکشم.احتمالٲ بعده ناهار بازم یه گوشه ولو میشم.

آخر هفته خوبی داشته باشید.

درسته جمعه است،ولی لطفٱ زن و شوهرای عزیز،باهم دعوا نکنید.تو روز تعطیل،به؛جز دعوا کردن،میشه کارای دیگه هم کردا!مثلٱ فیلم دید،موزیک گوش کرد،کتاب خوند،قدم زد،سینما رفت و به عالمه کار دیگه.نمیدونم چرا فقط دعوا کردنشو همه مون بلد شدیم فقط!حالا ایشالله که این آخر هفته،واسه همه تون پر باشه از تفریح و شادی وخنده و بوس و عشقولانه.

همدیگه رو دوس داشته باشید و مواظب خودتونم باشید.

فعلٱ بای.

منت کشی بی حاصل!!!

سلاملیکم

خوبید؟میبینید چه زود زود میام!

البته امروز نمیخواستم بنویسم،ولی چون بیکار بودم و حالشم داشتم،گفتم بنویسم!اینه که الان در خدمتتونم....

خب تا شنبه بعدازظهرو گفتم.غروب رفتم دنبال ساشا که دیدم بچه ام رنگش شده مثل گچ!دوید طرفمو گفت،مامان جون دوستم غش کرد و همه جاش خونی شد و آمبولانس اومد بردش!!!بچه بیچاره انقدر ترسیده بود که بریده بریده حرف میزد!

رفتم تو کلاسشون.معلمشون نبود،از یکی از مسۈلا پرسیدم که گفت،آره انگار یکی از بچه ها تو کلاس تشنج میکنه و میفته و سرشم خورده زمین و یه کم خون اومده.بعدم زنگ زدن به خانواده اش و آمبولانسم اومد و بردنش.معلمشونم انگار بچه که اینجوری شد،حالش بد شد!

خیلی ناراحت شدم.طفلی بچه!

دیگه ساشا هزار بار برام تعریف کرد.هرچی میخواستم حواسشو با چیزی پرت کنم،نمیشد.میگفت،وقتی مامانش اومد و بغلش کرد،همینجوری با اینکه غش کرده بود،چشاش باز بود و مامانشو نگاه میکرد ولی نمیتونست حرف بزنه!

واسه همینه که بچه هایی که صحنه های خشنی مثل جنگ،خشونت،قتل و اینجور چیزا رو میبینن،تا همیشه این صحنه یادشون میمونه و اکثرٱ کل زندگیشون رو تحت الشعاع قرار میده!

دیگه خونه که اومدیم،یکی یکی واسه مامان و بابام و داداشام و خواهرم زنگ زد و با تفصیل قضیه رو تعریف کرد!تهش هم میگفت،یادتون باشه،واسه محمد حسین دعا کنیدا...

قربون دلای پاک بچه ها!خودشم دستای کوچولوشو میبرد بالا و میگفت،خدایا،محمدحسین زود خونای سرش تموم بشه و حالش خوب بشه و دیگه غش نکنه!

دیگه کلی واسه بچه دعا کردم که ایشالله چیزیش نشده باشه.الهی همه بچه ها همیشه سالم باشن...

دیگه میدونید که من و شوهری قهر بودیم و منم دوبار اصرار و تلاش شوهری رو واسه آشتی،ناکام گذاشتم.ازون ورم دخترخاله ام گفته بود که احتمالا دوشنبه میان.البته شوهر من خیلی مهمون دوسته.مخصوصٱ اینکه مهمونا جوون باشن و بازم مخصوصٲ فامیل مادری من.چون باهاشون راحت تره و مثل خودمونن.فامیل پدریم یه کم مۈمنن.البته نه زیاد.ولی خب زیاد باهاشون صمیمی نیستیم.

میدونستم حتی اگرم قهر باشیم،بفهمه دخترخاله ام اینا دارن میان،خودش آشتی میکنه.ولی گفتم کار از محکم کاری عیب نمیکنه.بهتره حالا که دو شب مونده،خودم پاپیش بذارم.

وقتی اومد که حرفی نزدیم.فقط شامشون رو کشیدم و گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق تا شامشونو بخورن.بعده شام اومدم و بی مقدمه شروع کردم به تعریف کردن ماجرای دوست ساشا.اونم گوش کرد و تهش گفت،ایشالله خوب میشه!!!گفتم،همین؟اینقدر بی احساسی؟!گفت،خب چیکار کنم؟!البته میدونستم که دارم چرت میگم،ولی فقط میخواستم حرفو ادامه بدیم و بیشتر حرف بزنیم.ولی انگار دست منو خونده بود و دیگه حرفی نزد و نشست به تماشای تی وی.منم شروع کردم به غر غر کردن،که حالا آقا دست پیش گرفته و واسه من قیافه میگیره.انگار نه انگار،مقصره و ازین حرفها!!!اونم اصلٱ انگار نه انگار!!!وای که چقدر دلم میخواست اون لحظه خفه اش میکردم!ولی حیف که نیاز داستم باهاش آشتی کنم!دیگه منم نشستم پیشش به تی وی دیدن.همیشه وقتی غر غر میکنم،میرم تو اتاق،ولی اون شب نشستم و همین نشستنم،یعنی منت کشی!!!دیگه یه ساعت بعد سر حرفو باز کرد و منم که آماده بودم و بالاخره آشتی شدیم.البته که از معذرت خواهی خبری نبود.چون من پا پیش گذاشته بودم!!همیشه اینجور موقعها تازه قیافه هم میگیره!عجب موجودات عجیب و گاهٱ غیرقابل تحملی هستن این جنس ذکور!!!

دیگه پاشدیم رفتیم خوابیدیم.

صبح ساعت هشت پاشدم و خونه رو جاروبرقی کشیدم و مامانم زنگ زد،حرف زدیم.ناهار درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه و از معلمشون حال دوستش رو پرسیدم که گفت،باهاشون در تماسم و فعلٱ که معرفیشون کرده به یه متخصص تا آزمایش و عکس و اینجور چیزا رو بگیره.البته میگفت،دیروز که بچه اومده بود مدرسه،رو سر و صورتش آثار کبودی و زخم بود که مامانش گفت از پله ها افتاده.گفت شاید این حالتش مربوط به همون ضربه بوده باشه.ایشالله که چیز مهمی نباشه و زود خوب بشه.و ایشالله که اون آثار زخم و کبودی،مربوط به افتادنش باشه و مربوط به چیز دیگه ای نباشه!

دیگه اومدم خونه و ناهار خوردم و کتاب خوندم و یه نیم ساعتی هم خوابیدم.

غروب رفتم دنبال ساشا آوردمش و رفتیم حموم.بعدش اومدیم و چای و بیسکوییت خوردیم و لباسها رو ریختم تو لباسشویی و یه کم درسهای ساشا رو باهاش کار کردم.لباسها که شسته شد،پهن کردم و شام درس کردم.شب شوهری اومد.آشتی هستیم،ولی زیاد صمیمی نیستیم!!گفتم که دخترخاله ام زنگ زده که احتمالٱ فرداشب میان.خوشحال شد و گفت پس ببین چی کم داری برو خرید و ازین حرفها.من ولی حالت بی تفاوتی به خودم گرفته بودم!!!!

شب زود خوابیدم،چون حموم رفته بودم خیلی خوابم میومد.

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.دخترخاله ام زنگ زد که نمیایم!!!کلی هم معذرت خواهی کرد!منه بیچاره رو بگو که به خاطر اومدنشون،غرورمو زیر پا گذاشتم و رفتم واسه آشتی!!!همیشه همینجوریه!من الکی زود هول میشم و همه کارا رو میخوام زود سر و سامون بدم و تمومش کنم.

حالا اینکه چرا نمیان،به خاطر شوهرشه.شوهر دخترخاله ام،دو سال از خودش کوچیکتره و اخلاقش خیلی گنده!!!البته؛خب با ماها مسلمٱ خوبه،ولی درکل اصلٱ معاشرتی نیست و خیلی خیلی اخلاقای بچه گونه داره.

دیگه دخترخاله ام کلی حرف زد.هرچقدر من نمیتونم پیش اینا از مشکلاتم بگم،چون با وجود همه خوبیاشون،متٲسفانه حرف تو دهنشون نمیمونه!ولی خب منو همه شون میشناسن که تحت هر شرایطی،حرف کسی رو پیش کس دیگه نمیگم.

خلاصه کلی گریه کرد و حرف زد و گفتش که خسته شدم و خیلی وقته نسبت بهش حسی ندارم!میگفت،خسته شدم بس که همه جا خودم رفتم.همه تفریحاتم،دور همی هام،همه چیم تنهاییه.هیچ حرف مشترکی نداریم و یه جمله مون به دو جمله نرسیده،دعوامون میشه!!!

خیلی ناراحت شدم.خیلی خیلی ناراحت شدم.اومدنشون مهم نبود،ولی ناراحت بودنش خیلی مهمه.

من واقعٲ نمیفهمم تو کله بعضی ازین مردها چی میگذره که اینجوری زندگی رو به خودشون و زنشون جهنم میکنن.

خب یکی نیست بهش بگه،مرتیکه میخوای پاشی بری تفریح هم باید قیافه بگیری؟!!پس غلط کردی زن گرفتی،وقتی زنت همه جا باید خودش تنهایی بره!پس معنی زندگی مشترک چی میشه!

واقعٲ نمیفهممشون...

خلاصه دیگه مهمونی که کنسل شد،پس خرید کردنم نداشتم.خونه رو گردگیری کردم و کتابخونه رو مرتب کردم.

مادرشوهر خاله ام چند روز پیش فوت کرده.زنگ زدم به خاله ام و تسلیت گفتم.مامانمم زنگ زد و حرف زدیم.ناهار ماکارونی درس کردم و خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.به شوهری زنگ زدم و گفتم که مهمونی کنسل شد.دمغ شد.

الانم برم یه کم جمع و جور کنم و برم دنبال ساشا.

اگه از آقایون کسی اینجا رو میخونه،لطفٱ یه کم با زن و بچه هاتون مهربون تر باشید.باور کنید،مرد بودن فقط به صدای کلفت و گردن کلفت تر نیستا!مرد بودن،قدرتمند بودن،یعنی اینکه زنتون بتونه بهتون تکیه کنه.بتونه تو مشکلاتش روتون حساب کنه و خیالش راحت باشه،نه اینکه اول از همه از خود شما بترسه!صدای کلفتتون رو برای محافظت از زن و زندگیتون استفاده کنید،نه واسه داد کشیدن سرشون!باور کنید اینجوری زندگیتون خیلی بهتر و آرومتر پیش میره.

قصدم نصیحت نیست،ولی مگه چندسال قراره زندگی کنیم که تو همین مدت کمم بخوایم زندگی خودمون و اطرافیانمونو جهنم کنید.خوده منم که دارید زندگیمو میخونید و میدونید اصلٱ آدم کاملی نیستم و هزار اشکال و ایراد داره رفتارم.همه اینا رو به خودمم میگم.

خیلی خیلی ممنونم که همراهمید و تنهام نمیذارید.

همیشه خوب باشید و بخندید.

از ته دل بخندید!

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب دارم....

همه تون رو به بزرگی خدا میسپارم و روز تولد حضرت محمد رو هم بهتون تبریک میگم.امیدوارم تعطیلی خوبی داشته باشید و بهتون خوش بگذره.

بووووووس.....بای


پی نوشت؛دلارام یه خبری از خودت بده،نگرانتم.

امان ازین جمعه های لعنتی!!

سلااااام سلام سلام

خوبید؟

قول داده بودم که عکس بذارم،ولی باور کنید عکس گذاشتن خیلی حوصله میخواد که من ندارم!!بعدشم،با گوشی آپلود عکس خیلی سخته.اونم با این سرعت نت .شایدم تونستم بر تنبلیم غلبه کنم و یه عکس براتون آپلود کنم!!

خب تا چهارشنبه براتون گفتم.غروبش شوهرخواهرم اومد و نسکافه و کیک خوردیم و رفتن.جوجوی ما رو هم بردن!!!وقتی رفتن انگار خونه خالی شده بود.سرمم درد میکرد و اصلٲ؛حال نداشتم.دراز کشیدم.داداش کوچیکه تماس گرفت و گفت آنلاین باش،دارم میرم فروشگاه لباس بچه.نشونت میدم،ببین کدومو میخوای واسه ساشا.

شب شوهری اومد.داداشمم چندمدل کاپشن عکساشو فرستاد.قیمتاش خیلی خوب بود.حدود 40 یورو.حداقل آدم از نظر جنس خیالش راحته.اینجا آدم کلی پول میده میره جنسی رو به اسم خارجی و مارک بهش میدن،ولی به،لعنت خدام نمی ارزه.اگرم اصل باشه که خداتومن حساب میکنن.این بود که بیشتر تو نظرمون این بود که جنسش خوب باشه.قیمتشم که عالی بود.دیگه،انتخاب کردیم و گفتش دوستم یکی دوماه دیگه میاد ایران،میدم خریداتونو بیاره.دستش درد کنه،داداش عزیزم.حالا ایشالله که سایزا رو درست گرفته باشه.

سر دردم زیاد شده بود.شامم درس نکرده بودم.شوهری گفت،ولش کن،نیمرو میخوریم.براشون درس کردم.شوهری گفت،تو برو رو تخت دراز بکش،ما خوردیم،خودم جمع میکنم.قرص خوردم و رفتم دراز کشیدم و دیگه نفهمیدم کی خوابم برد.

پنجشنبه ولی خداروشکر سرم بهتر شده بود.پاشدم دستی به آشپزخونه کشیدم و صبحونه خوردیم و ظرفها رو جابه جا کردم.واسه ناهار بیج بیج درست کردم!خداییش اگه این گوشت چرخکرده رو از من بگیرن،نصف غذاهای من دود میشه،میره هوا!!!

دیگه ناهارو خوردیم و ساشا خوابید و منم یه کم کتاب خوندم.غروب ساشا رو بردم آموزشگاه زبان.دوستم،مرجان زنگ زد و کلی حرف زدیم.مغز منو این دختره خورده،از بس میگه چرا واسه ارشد نمیخونی!!!حالا نه اینکه فکر کنید دلش واسه من میسوزه ها!نه بابا.این از اولشم دمش به دم من وصل بود.یعنی هرکاری میخواست بکنه،باید منم همراهیش میکردم!میگه اینجوری اعتماد به نفس و انگیزم زیادمیشه!!!خداروشکر وجود ما واسه یکی به درد خورد!هنوزم از من شاکیه که چرا،بدون اینکه به من بگی،دوباره کنکور دادی و رفتی یه رشته دیگه خوندی!!!میگم خب،عزیزم اون موقع که باهم رفتیم دانشگاه و به سلامتی فارغ اتحصیل شدیم.بعدم که به؛سلامتی باهم قهر بودیم و نشد که بگم دوباره میرم دانشگاه!حالا اونروز حدود پنجاه دقیقه داشت مغزمو میخورد که بیا باهم ارشد بخونیم!میگم،خب تو بخون.میگه،نه!تو نباشی،نمیشه!!!میگه،عقل نداری دیگه!به جای اینکه هشت سال بخونی و دوتا لیسانس پیزوری بگیری،میتونستی دکترا بگیری!!!!

اوووووف از دست این دختر!

دختر خوبیه ها!ولی انتظار داره همه جیک و پوکمو بهش بگم.حالا اگه من بعد از یه دوره دانشگاه رفتن،دوس داشتم دوباره برم تا یه رشته دیگه که دوس داشتم رو بخونم،باید هزار ساعت بابتش توضیح بدم!

بهش گفتم عزیزم من تا سال بعد هیچ برنامه ای ندارم و شایدم بعدش نشد که بخونم!بعدشم،اینقدر گرفتاری و مشکل و برنامه های نیمه کاره و هدفهای ریز و درشت دارم که همه شونم به ادامه تحصیلم اولویت دارن!البته دارم زبان میخونم کم کم تا یه کم ازین حالت مبتدی دربیام.شاید اگه یه کم اوضاعمون تغییر کنه،بشه رفت ازین مملکت پر از مشکل!البته این جزء اهدافمون هست،ولی کلی زیرمجموعه داره که محقق شدنش،منوط به انجام اونهاست که احتمالٲ یه پروسه زمانبر خواهد بود!حالا تقویت زبان،ضرر که نداره.میخونم تا ببینم خدا چی میخواد!

خلاصه کلی با مرجان حرف زدیم و تهش هم هیچکدوم قانع نشدیم!!دیگه منشی آموزشگاهم بیچاره نتونست یک کلمه درس بخونه!آخه دانشجوئه و الانم که موقع امتحاناته.

البته من رفته بودم تو یکی از کلاسهای خالی آموزشگاهو داشتم حرف میزدم،ولی به هرحال ممکنه صدام براش مزاحمت ایجاد کرده باشه.

خداروشکر کلاس تموم شد و مرجان جان!مجبور شد مکالمه شیرینمونوتموم کنه!البته با این شرط که حتمٱ رو حرفهاش فکر کنم!!منم گفتم،چششششششششششششم!

اومدیم خونه و چون پنجشنبه بود،شوهری زود اومد و حرف زدیم و شامم دلمه سیب زمینی درس کردم.البته این شبیه اون دلمه های معروف نیست.

سیب زمینی رو آب پز میکنید.ژامبون رو نگینی میکنید همینطور قارچ و فلفل دلمه ای رو.این سه تا رو یه تفت کوچیک میدین و میذارید سرد بشه.سیب زمینیها رو له کنید و تو دستتون گردش کنید و وسطش رو باز میکنید و موادتون رو همراه با پنیر پارمزان میذارید وسط سیب زمینیها.بعدم باز تو کف دست گردش میکنید و تو پنیر رنده شده و تخم مرغ و بعدم،پودر سوخاری میغلتونید و توی روغن داغ سرخ میکنید.مزه اش خیلی خوب میشه.امتحان کنید.

بعداز شام فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

جمعه صبح بعده صبحونه رفتیم بیرون قدم زدیم.هوا خوب بود.البته سرد بود،ولی نه زیاد.بعدم خرید کردیم و ساشا رو بردیم پارک و برگشتیم.شوهری گفت،شماها برید بالا،من قراره با دوستم بریم نمایشگاه ماشین،میخواد ماشینو بفروشه.یه ساعته میام.نشون به اون نشون که ساعت دوازده رفت و ساعت چهارونیم اومد!منم که انبار باروت بودم!!!!

گفتم چطور وقتی باهم میریم بیرون،ساعت میذاری و همیشه خسته ای و سردته و خوابت میاد!ولی وقتی با دوستتی،زمان از دستت در میره!!!هرکاری کرد،آروم نشدم و طبق معمول رفتم تو اتاق و درم قفل کردم.دوساعت بعد،باز اومد ولی درو روش باز نکردم!اصلٲچه معنی میده آدم وقتی زنش خونه است و تنهاست،چهار ساعت بره با دوستش ماشین ببینه!والله....

خلاصه که جمعه کلش به قهر گذشت!اصلٲ هیچوقت جمعه رو دوس نداشتم.انگار اونم دوستم نداره و همیشه یه جوری حالمو میگیره!!

البته شب پشیمون شدم و گفتم کاش بار دومی که اومد واسه منت کشی،آشتی میکردم!آخه سی دی ده شهرزاد رو گرفته بودیم و میخواستیم شب ببینیم!ولی خب این غرور لعنتی نذاشت دیگه!خداییشم حق با من بود.فقط شاید زیاد کشش دادم.شبم که تو نشیمن خوابید.البته خب من تو اتاق بودم و درم قفل بود.ولی خب اونم واسه بار سوم نیومد!شامم که خبری نبود!ساعت یازده،یازده و نیمم خوابیدم.

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.ساشا هم بیدار بود و داشت کارتون میدید.دلم میخواست یه گردگیری درست و حسابی بکنم ولی وقت نشد.ساشا کلی مشق داشت که نشستم پیشش تا بنویسه.بعدم چون امروز غروب فاینال زبانشه،دو ساعت باهاش زبان کار کردم.یعنی از ساعت ده تا دوازده!بعدم پاشدم تند تند ناهار درس کردم و دادم ساشا خورد.دخترخاله مم تو تلگرام پیام داد که احتمالٲ دوشنبه شب میان خونه مون!!!حالا اینو کجای دلم بذارم!البته با این دخترخاله ام خیلی صمیمی هستیم،ولی تو این موقعیت آخه؟؟؟من الان اصلٱ حالا مهمون و مهمونداری رو ندارم.بعدم تازه رفتیم تو قهر با شوهری!!!حالا اوضاع برعکس میشه و باید منت کشیشو بکنم!!!آخه اگه دخترخاله ام بیاد و ببینه یه کوچولو اوضاع ابریه،به ساعت نکشیده،کل خاندان مادری خبردار میشن که مهناز و شوهرش دارن طلاق میگیرن!!!!بعله همچین فامیل منحصر به فردی داریم ما!

خلاصه کلی فکرم درگیر شد.ساشا رو بردم مدرسه و بعدم خرید کردم و اومدم خونه.تازه یادم افتاد به شوهری هم گفته بودم اینا رو بخره.البته قبل از قهر!دیگه زنگ زدم بهش که بگم نخره و اونم خیلی سرسنگین برخورد کرد و منم که کم نیاوردم و فقط گفتم خودم خرید کردم و گوشی رو قطع کردم!!!که حالا فکر نکنه زنگ زدم منت کشی!خداکنه تا پس فردا،خودش دوباره بیاد واسه آشتی،یا دخترخاله پشیمون بشه از اومدنش!

ببین مردم چه دغدغه هایی دارن،ما چیا داریم!

الانم واسه خودم سوپ جو درس کردم که جاتون خالی خیلی حال داد.برم یه کم جمع و جور کنم و بعدم برم دنبال ساشا.

برامون دعا کنید لطفٲ.اوضاع مالی هم کما فی السابق خرابه!یه دعای ویژه بکنید،خدا یه گوشه چشمی بندازه بهمون تا شاید یه تکونی بخوره این زندگی!کپک زدیم از بی پولی به خدا.....

خیلی زیاد دوستتون دارم و به یادتونم.همیشه براتون دعا میکم و دلم میخواد اوضاع مالی و معنوی همه تون همیشه رو به راه باشه.

اینقدرم چراغ خاموش نخونید،بذارید روی ماهتونو از پشت این نوشته ها و کامنتها ببینم.باور کنید من همیشه با خوندن کامنتهاتون چهره ها و شخصیتاتونو تصور میکنم.اگرچه با دیدن چهره واقعی چندتا از شما عزیزان،فهمیدم که قدرت تخیلم،اصلٱ قابل اعتماد و اعتبار نیست!ولی در هر صورت،من مشتاق آشنایی باهاتون هستم.

مواظب خودتون باشید....

بووووووس.....بای

اینم چندتا عکس از خوراکیهای شب یلدا و آدم برفی که اوندفعه درس کرده بودیم و کادوی سالگرد ازدواجم.