روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تعطیلی وسط هفته و کلی ماجرا.....

سلاااااام عزیزای دل!

خوبید؟تعطیلی خوش گذشت؟ایشالله که خوش گذشته باشه.

خب،تا دوشنبه بعدازظهر رو براتون گفتم.بعدش رفتم دنبال ساشا و آوردمش.چون گوشیم شارژ نداشت،زده بودمش به شارژر رو با خودم نبرده بودمش.وقتی اومدم خونه،دیدم دخترخاله ام بهم زنگ زده.زنگ زدم بهش،گفت ساکمو جمع کرده بودم و به شوهرم گفتم،اشکال نداره،حالا که نمیای،بازم مثل همیشه خودم میرم.میگفت،با بچه حاضر شدیم که بیایم،که اومد و گفت،باشه،من یه کاری دارم،بذار برم انجامش بدم،بعد باهم میریم!بعله اینجوری شد که قرار شد هروقت کار شوهرش تموم شد حرکت کنن بیان.گفت تو راه شام میخوریم،چیزی درس نکن.چون احتمالٲ دیروقت میرسیم.

هیچی دیگه،پاشدم لیست خرید نوشتمو رفتم بیرون واسه خرید.ساشا رو نبردم.البته میوه و خریدای تره باری رو کرده بودیم و فقط یه سری خرید سوپری داشتم.رفتم و خریدم و اومدم.جابه جاشون کردم و خونه هم تمیز بود.به شوهری زنگ زدم و خوشحال شد.گفتم خرید کردم،تو دیگه چیزی نخر.گفت باشه.سالاد الویه هم درس کردم که اگه آخرشب گرسنه شون بود،بخورن.

شوهری اومد با کلی خرید!!!پسته شور،پسته خام،بادوم هندی،گردو،بادوم اشکی،مویز.از هرکدوم دوتا بسته نیم کیلویی!دوتا بسته کنجد عسلی.یه بسته خرما خشک.دوتا جعبه شیرینی،یه بسته شکلات،دوتا بسته هم کافی میکس!!!

گفتم چه خبره؟مگه عیده؟ما که واسه یلداکلی آجیل و شکلات و تنقلات خریده بودیم و یه عالمه اش هم،مونده!گفت،اشکال نداره،میخوریم!

خب من قبلٱ خیلی غر میزدم واسه خریدا.ولی بعدٲ به این نتیجه رسیدم،شاید با خرید کردن بهش حس خوبی دست میده.مثلٱ حس خوشحالی یا مفید بودن یا قدرتمند بودن،یا هرچیز دیگه.به هرحال قرار نیست همیشه نظرات من در مورد پول خرج کردن درس باشه.بذارم خودش یه جاهایی تصمیم بگیره چقدر خرج کنه.حالا اگه میخواد واسه یه مهمونی ساده ،چهارصد پونصد تومن خوراکی بخره،من چرا اعتراض کنم!این بود که نخواستم بزنم تو ذوقش و ازش تشکر کردم و خوراکیها رو چیدم تو ظرفها روی میز و بقیه اش رو هم جا به جا کردم تو کابینت.

ساشا گرسنه اش بود،بهش غذا دادم و بعدم خوابید.دخترخاله ام اینا ساعت دوازده و ربع رسیدن.دیگه نشستیم به؛حرف زدن و دیدارها تازه شد.کلی هم از شوهر دخترخاله ام تشکر کردیم که اومده.شامم آوردیم و خوردیم و تا ساعت دو بیدار بودیم،بعدم چون خسته بودن،خوابیدیم.

سه شنبه ساعت نه بیدار شد.ساشا بیدار شده بود.بچه دخترخاله ام هم بیدار شد و باهم رفتن تو اتاق ساشا.این بچه،چندماه از ساشا بزرگتره،ولی جونوریه واسه خودش!!!یعنی ازون بچه هایی که از رو بچگی شیطنت نمیکنه و کاملٱ از رو بدجنسی اذیت میکنه و خرابکاری میکنه!!!یعنی ازوناست که اگه دو روز پیش من باشه،آخرش یا اونو میکشم،یا خودمو!!!

دخترخاله ام میگه،از بس تو خونه مون جر و بحث و درگیریه،بچه اینجوری شده!چه میدونم والله...

چایی گذاشتم.دخترخاله ام هم بلند شد و باهم نشستیم به حرف زدن و چای و شیرینی خوردن.

دیگه ساعت یازده مردها بیدار شدن و یه صبحونه کامل و توپ خوردیم.بعدش شیطنت بچه اش شروع شد و تا ازش غافل میشدیم.این ساشای بیچاره رو اذیت میکرد و اشکشو درمیاورد.من حرص میخوردم،ولی سعی میکردم چیزی نگم تا دخترخاله و شوهرشم به خاطر بچه شون،حرص و جوش نخورن.ولی خب اونام هی میرفتن و دعواش میکردن.

شوهری میخواست با شوهر دخترخاله بره بیرون.گفتم بچه ها رو هم ببرید پارک.دیگه بچه ها رو انداختیم گردن و خودمون نشستیم یه دل سیر حرف زدیم.

این دخترخاله ام باهام چندماه اختلاف سن داره و همیشه باهم بودیم.یعنی اینام همزمان با ما رفتن شمال.تا قبل از ازدواجم همه اش باهم بودیم.تو یه مدرسه بودیم.باهم باشگاه میرفتیم،باهم کلاس میرفتیم،باهم سرقرار میرفتیم!!!!خلاصه همه جا باهم بودیم.ولی خب از وقتی ازدواج کردیم،اون شمال موند و من اومدم تهران و از هم دور شدیم و دیگه کم همدیگه رو میبینیم.

این سری که دیدمش همونجوری خوشگل بود،آرایش صورت و ناخناش مثل همیشه شیک و قشنگ بود،موهاش،لباساش،تیپش همه چیش،مثل همیشه خوشگل و جدید بود.مثل همیشه بلند بلند میخندید و همونجوری شیطون بود و یه جا بند نمیشد.ولی......

ولی یه؛غمی تو چشماش،تو نگاهش،تو حرفهاش،تو خنده هاش بود که من خوب میتونستم ببینمش.شاید از نظر شوهری یا بقیه خیلیم سرحال و اکتیو و شاد بود،ولی من اینقدر واضح غمش رو میدیدم که به محض اینکه شوهری و شوهر دخترخاله و بچه ها رفتن بیرون،زدم زیر گریه!!!!بهش گفتم،تو چرا اینجوری شدی؟!لازم نبود بپرسه چه جوری!میدونست دارم از چی حرف میزنم.و میدونست که اینقدر خوب میشناسمش که اگه پریروز اون حرفها رو هم بهم نمیزد،بازم وقتی میدیدمش همینجوری میتونست بفهمم چه دردشه!

خلاصه نشستیم کلی دوتایی گریه کردیم و حرف زدیم.از خودش گفت،از ناراحتیاش،ازینکه افسردگی گرفته،ازینکه بچه اش چقدر اذیتش میکنه،شوهرش.....

میگفت چندبار تا پای طلاق رفتیم،ولی بازم موندم تو این زندگی.آخریشم چندماه پیش!

مشکل مالی ندارن،هردوشون تحصیلکرده هستن،خانواده هاشون خوبن و حامی.مخصوصٱ خانواده شوهرش.همه چی خوبه،ولی نمیدونم چرا نمیشه!شوهرش اخلاقهایی داره که بعضی وقتا بدون اینکه آدم بفهمه،یهو بهش برمیخوره.بعد قهر میکنه و حرف نمیزنه.حاضرم نمیشه بگه از چی ناراحت شده.وقتیم که عصبانی میشه.....

ولش کن.خلاصه اش اینکه نمیتونن باهم حرف بزنن.دخترخاله ام میگفت،انگار داریم هرکدوم به یه زبون حرف میزنیم.اصلٱ نمیفهمیم چی میگیم.

وقتی یاد گذشته و اینکه چقدر دخترخاله ام خوش بود و آرزوهای بلند بالا داشت،میفتم،دلم میگیره و اشکم درمیاد.

بگذریم....

ناهاربلدرچین درس کردم با ماهی و سیب زمینی تنوری و سالاد ماکارونی و سالاد کلم.

دیگه مردها و بچه ها اومدن و ساعت سه ناهار خوردیم و جمع کردیم و بچه ها رو خوابوندیم و نشستیم باز به حرف زدن و خوراکی خوردن!چندتا برنامه آ.پا.رات،دید.در.شب ،رشید.پور رو دیدیم.بعدم شوهری زنگ زد نصاب ماهواره اومد،کارش رو انجام داد و رفتیم بیرون دور زدیم.ساعت ده برگشتیم خونه.واسه شام لازانیا،بورانی اسفناج و سوپ قارچ درس کردم.خوردیم و جمع کردیم و کلی عکس بازی کردیم.بعدم بساط قلیون رو شوهری آماده کرد و دیگه تا ساعت چهار بیدار بودیم.شوهری هم قرار شد که فردا رو مرخصی بگیره.خودم ازش خواسته بود.گفتم شوهر دخترخاله ام تنها نمونه و بعدٱ سر دخترخاله ام غر نزنه.خداروشکر تو این یکی دو روز ظاهرٱ بهش خوش گذشت.

ساشا که ساعت یازده و نیم خوابید،ولی بچه دخترخاله رو هرکاری کردن نخوابید و تا ساعت چهار بیدار بود!!!

دیگه من تا خوابم ببره شد ساعت پنج.

چهارشنبه ساعت ده بیدار شدم.البته خیلی خوابم میومد،ولی ساشا بیدار شده بود و دیدم بچه ام تنها نشسته،پاشدم باهاش رفتم تو اتاقش و بهش صبحونه دادم.کم کم همه بیدار شدن و صبحونه خوردیم  و شوهری بیرون کار داشت،با شوهر دخترخاله رفتن و مام نشستیم به حرف زدن.انگار حرفهامون تمومی نداره.ناهارم باقالی پلو با ماهیچه و سالاد اندونزی و سالاد شیرازی و بورانی لبو درس کردم.بعداز ناهار جمع و جور کردیم و این بچه دخترخاله هم دیگه داشت همه رو روانی میکرد.کم مونده بود بابا و مامانش بزننش!بچه هم انگار نه انگار!!!!اوووووف...

دیگه ساعت چهار،حاضر شدن که برن قزوین.چون عروسی دوست دخترخاله هستش.خداحافظی کردیم و رفتن.ساشا هم کلی گریه کرد!بعداز رفتنشون خیلی دلم گرفته بود.با شوهری خیلی حرف زدیم.گفتم چقدر بده که شما مردها میتونید خیلی راحت،زندگی یه دختر رو به گند بکشید!گفت خب همه مثل هم نیستن.بعدم خیلی چیزا تو خراب شدن یه زندگی دخیله.حرفش درست بود،ولی مردها و رفتارشون بیشتر از بقیه چیزا تٱثیر داره.باور کنید اینو چون خودم یه زنم نمیگم.اینقدر تو دور و بریام دیدم و شنیدم که مطمئن شدم.درسته که رفتار بده یه زن هم میتونه خیلی مخرب باشه.ولی زندگی که مردش با درایت رفتار کنه و نقش حامی و تکیه گاه رو داشته باشه،خیلی راحت تر میتونه پیش بره و همه اعضای خونه توش احساس راحتی و آرامش و امنیت بکنن.

رفتار خوب یه مرد این نیست که تو سری بخور باشه!اصلٱ.اتفاقٲ مرد همیشه باید شخصیت و اقتدارشو داشته باشه.ولی این اقتدار به معنی زورگویی نیست.

درواقع نه مردسالاری،نه زن سالاری،نه هیچ سالاری دیگه تو زندگی خوب نیست!مگه عهده ارباب و رعیتیه که یکی سالار باشه و اون یکی برده!باید باهم حرف بزنن،تعامل داشته باشن و کنار هم و شانه به؛شانه زندگیشون رو پیش ببرن.

دیگه با شوهری خیلی حرف زدیم.البته همه اش هم راجع به این چیزا نبود.یه سری برنامه ها واسه سال دیگه و مخصصٱ سال بعد داریم که راجع به اونا حرف زدیم.شوهری خواست یه قسمتهاییش رو تغییر بدیم که خب تصمیماتش خوب بودن.البته زندگی و برنامه ریزیها فقط تو ذهن آدمه که؛خیلی خوب و روون پیش میره.وگرنه تو واقعیت واسه اجرای هرکدوم هزااااااار جور مشکل و مانع پیش میاد که خیلی وقتا آدم رو از انجام تصمیمش باز میداره.

حالا فعلٱ تصمیمشو گرفتیم و برنامه ریزی کردیم،تلاشمونم میکنیم،تا ببینیم خدا چی میخواد و چی پیش میاد.

دخترخاله ام وقتی رسیدن قزوین زنگ زد و کلی تشکر کرد بابت این یکی دو روز و گفتش که شوهرشم خیلی راضی بوده و گفته،چه خوب شد که اومدیم!خب خداروشکر....

دلشم تنگ شده بود برام و یه کم گریه کرد که دعواش کردم و گفتم با دوستات برو بگرد و تفریح کن و بعدم تو عروسی حساااابی برقص و لذت ببر.

شب با شوهری بالاخره سی دی شماره ده شهرزاد رو دیدیم و چون این دو روز از صبح تا شب مشغول خوردن بودیم!!!شام نخوردیم و ساعت دوازده رفتیم لالا....

دیشب ساعت دوازده رفتیم لالا،ولی من تا خوابم ببره شد ساعت سه!!!دیگه کلافه شده بودم.صبح ساشا ساعت نه بیدار شد و رفت نشست به کارتون دیدن و من تا ده و نیم خوابیدم.بعدش بیدار شدم و به ساشا صبحونه دادم و حالشو نداشتم ظرفها رو جابه جا کنم.تازه جاروبرقی هم باید بکشم که بازم حالشو ندارم.پس میبینید،منم همیشه تر و فرز و زبر و زرنگ نیستم.اینم اون روی تنبله منه!!!

مدیر ساختمونم زنگ زد و راجع به یکی دوتا مسٱله باهاش بحثم شد!ای مرده شور این ساختمون رو ببرن که مشکلاتش تمومی نداره!!!

الانم که ساعت یه ربع به دوئه و هنوز ناهار درس نکردم.البته ساشا دیر صبحونه خورد و البته خیلی کامل خورد،واسه همین گفتم دیرتر ناهار بخوره.

دیگه با اجازه من برم یه ناهاری درس بکنم و بخوریم.فکر نکنم این تنبلی و بی حوصلگی امروز اجازه بده دستی به خونه بکشم.احتمالٲ بعده ناهار بازم یه گوشه ولو میشم.

آخر هفته خوبی داشته باشید.

درسته جمعه است،ولی لطفٱ زن و شوهرای عزیز،باهم دعوا نکنید.تو روز تعطیل،به؛جز دعوا کردن،میشه کارای دیگه هم کردا!مثلٱ فیلم دید،موزیک گوش کرد،کتاب خوند،قدم زد،سینما رفت و به عالمه کار دیگه.نمیدونم چرا فقط دعوا کردنشو همه مون بلد شدیم فقط!حالا ایشالله که این آخر هفته،واسه همه تون پر باشه از تفریح و شادی وخنده و بوس و عشقولانه.

همدیگه رو دوس داشته باشید و مواظب خودتونم باشید.

فعلٱ بای.

نظرات 21 + ارسال نظر
شهرزاد 13 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ب.ظ

سلام من تا الان خاموش میخوندمتون چند روزه هی میام نگاه میکنم میبینم ننوشتین . نگران شدم حقیقتا . اتفاق خاصی که نیفتاده؟همه چی رو به راهه؟

سلام عزیزم.
نه،خوبم،فقط وقت نکردم بنویسم.ایشالله فردا مینویسم.
مرسی که همراهمی و حواستون بهم هست.قربون محبتت.میبوسمت گلم.

آتوسا 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:49 ب.ظ

در ضمن در مورد امکان طلاق هم کامل باهات موافقم
متاسفانه زنی که به هر علت بخواد از یه زندگی بزنه بیرون... واقعا جامعه باهاش بدرفتاری می کنه همه جوره...

در مورد طلاق که اصلٱ اوضاع اسف باره آتوسا.هم مرد میتونه تا سرحد مرگ زنش رو آزار بده و نذاره طلاق بگیره.هم جامعه با یک زن مطلقه خیلی بد برخورد میکنه.

آتوسا 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

راستش یه خرده توضیحش سخته
من منظورم اینه که اصلا انگار آدمهایی که eq بالایی دارن یا مهارت های اجتماعی و حل مسئله شون بالاتره، درگیر مسایل کف هرم رابطه ( مثل حرمت ها، خط قرمز ها،...) نمیشن
نمی دونم... شاید یه تجربه شخصی هس فقط... ولی مثلاً من دیدم که آدمهایی که تحت تربیت کمال گرا و سخت گیر یا انتقادی بزرگ میشن، بعد ها تو ساختن رابطه هاشون هم مشکل دارن و به تور دوستای قدرنشناس، همسر اذیت کار و نافرم و... می افتن... یعنی من منظورم اینه که انگار آدم هایی که مهارت های اجتماعی بالاتر دارن، اصولا یه کارما و هاله واکسینه و پیشگیری کننده در پیرامون خودشون تولید می کنن که نمی ذاره اتوماتیکلی، انتخاب های مرزی و پر ریسک داشته باشن... ینی اصولا با خیلی از مشکلات روبرو نمیشن که بخوان انرژی انسانی، صرف بکنن و خسته و دلزده بشن.. و برای همین معمولا متعادل و آرام ترن و تصمیمات بهتری میسازند... ینی اگر هم مشکل دارن مثلاً بی پولیه نه بی حرمتیه قوم شوهر یا بی مسئولیتی شوهر یا... امثال اینا
البته تازه این یه قانون نیس و حتماً استثنا هم داره..

خیلی ازت ممنونم که اینقدر اهمیت قائل شدی و توضیح دادی.
پس من اشتباه متوجه شده بودم.
با چیزایی که گفتی تا حد زیادی موافقم.البته همونجوری که گفتی استثنا،هم وجود داره،هم اینکه ازدواج با وجود همه اینها بازم یه درصدی ریسک داره.ولی خب قبول دارم که آدمهایی که مثال زدی،مطمئنٲ خودشون رو درگی یه ازدواج با ریسک بالا نمیکنن.
بازم ممنونم دوست خوبم.بووووس

سمیرا 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ب.ظ

چقد گرم و صمیمی هستی که تو خونه تون انقد بهشون خوش گذشته



به دختر خاله بگو :بچه ها یی که بازیگوشن بزرگ شن خیلی اروم میشن
غصه نخوره وو جاش پسته بخوره.مگه نه مهنااز گلی؟؟؟؟

آره من معمولٱ چون زیاد حرف میزنم و صمیمی برخورد میکنم،معمولٱ کسی تو خونم احساس ناراحتی و معذب بودن نمیکنه!
چه میدونم .والله این بچه از وقتی کوچیک بود،هی گفتیم بزرگتر بشه آروم میشه،روز به روز بدتر شد.میدونی سمیرا،شیطون نیست،انگار بدجنسه!مثلٲ ساشا بههیچ عنوان نمیتونه ناراحتی و گریه کردن کسی رو ببینه،مخصوصٱ بچه ها رو.ولی این وقتی ساشا گریه میکرد یا مامانش ناراحت بود،انگار داشت لذت میبرد!!!!خداکنه حالا بهتر بشه...
آره والله،اینهمه پسته رو پس واسه کی گرفتیم!!

دختربنفش 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:23 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

مردا کلا موقع خرید اختیار از کف میدن .البته خرید خوراکیااا.دوستم میگفت به مامانم میگم تو لیست خریدت بنویس کاهو نخرید تا شاید یه دونه بخرن وگرنه اگه بنویسی کاهو یکی، دوتا میخرن .بابای منم موقع آجیل خریدن همینطوره میره مغازه را بار میکنه میاره .مامانمم کلی حرص میخوره .چه خوبه که تو دیگه حرص نمیخوری و خودت وراضی کردی .خداراشکر که بهت خوش گذشته .همیشه شاد باشی گلم

دقیقٱ همینطوره.شوهر من که مثل خودم عاشق خریده.حالا چه خوراکی چه غیرخوراکی.ولی موقع خرید خوراکی،به قول تو اختیار از کف میده!
ایشالله همه مردها همیشه جیباشون پر پول باشه و بتونن هرچی که دوس دارن رو واسه خودشون و زن و بچه شون بخرن.
همینطور تو عزیزدلم.بووووووس

نسیم 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:29 ق.ظ http://nasimmaman

خسته نباشی از مهمون داری عزیزم
تو خیلی دختر نمونه ای هستی...خدا واسه پسر و همسرت حفظت کنه

فدای تو عزیزم
خیلی بهم لطف داری عزیزدلم.
امیدوارم زندگیتون همیشه گرم و پر از عشق و مهر و شور باشه.

سارا 12 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:05 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

وای چقد حرف زدن بادختر خاله خوبه ه ه
بنده خدا بچه اکتسابیه رفتارش خب

خیلی خوبه سارا!
دقیقٱ همینطوره.به قول آنا،بچه آیینه پدر و مادره و رفتار اونها رو انعکاس میده.

آتوسان 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:43 ب.ظ

نههههه مهناز منظورم این نبود
ببین من منکر وجود مشکل یا مساله تو همه ازدواج ها نیستم
خودم هم متاهل هستم و با وجودی که ازدواج موفقی دارم ( الحمدالله) ولی می بینم که منم مسایلی هست که باید حلشون کنم... اصلاً چند ازدواج پرفکت و لوکس و رویایی هم که می شناسم و یه وقت ممکنه بهشون غبطه هم بخورم!!... بازم مسایلی برای حل و فصل دارن...
من منظورم اینه که مشکل هست تو هر ازدواجی ولی دخترایی که با تربیت متعادل بزرگ شدن، معمولاً مسئله یا مشکل دارن ولی بحران و استخوان در گلو ندارن.
منظورم فقطططط همین بود.
و تازه خیلییی موافقم که حقوق زن ها در مسایل خانواده... خیلی پایمال هست... یعنی واقعاً اگه یه زنی گیر بیفته و به تور ناتو آدمی بخوره... هیچ کاری نمی تونه بکنه..
و برای همین خیلی ها خار در چشم و استخوان در گلو، توی یه ازدواج داغون می مونن... متاسفانه..

خداروشکر که ازدواج موفقی داری آتوسا جون.ایشالله همیشه همینطوری راضی و خوشبخت باشی عزیزم.
ولی راستش من قسمتهای بعدی حرفتو نفهمیدم!!!یعنی نمیدونم منظورت چیه که زنهای عاقل ممکنه تو زندگیشون مشکل داشته باشن،ولی زنهایی که تربیت متعادل ندارن،استخوان در گلو دارن!!
شاید منظورت اینه که زنی که عاقله،وقتی میبینه مشکلاتش خیلی زیاده و شوهرش ناتو از آب دراومده،تو این زندگی نمیمونه و جدا میشه.آره؟اگه منظورت اینه که خودت به عنوان یه زن که تو این کشور زندگی میکنی،میدونی که طلاق گرفتن واسه یه زن به این راحتیها نیست و هزارجورمشکل جدید براش پیش میاره.تازه اگه بچه هم داشته باشه که بدتر!

سپیده مامان درسا 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:16 ب.ظ

ای جونم چه خوب که دختر خاله اومد و حسابی با هم درد و دل کردین ، آدم یه جورایی سبک میشه این جور وقتها
الهی همیشه دلتون شاد باشه مهناز جونم ، ببوس ساشای عزیز و مظلوم خاله رو

فدای تو دوست خوب و مهربون و مثبت خودم!بوووووووووووووس

آتوسا 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:46 ب.ظ

من الان گریه می کنم
باسه اینکه پست های منو برات نمی یاره
.....طفلی دختر خاله ت...
از این دیوونه ها زیادن... از اینا که خونواده های سهل انگارشون با هزار تا کمپلکس روانی ولشون کردن تو جامعه...
ولی به نظرمن خود دختر خاله ت هم، حتماً در تربیت و مهارت هاش یه حفره و نقصی بوده که گیر این دیوونه افتاده.
مهناز... راستش من یکی که تا حالا دختر عاقل و دانایی رو ندیدم که ازدواج بدی کرده باشه... نمی دونم حکمتش چیه؟...

فکر کنم چون فکر میکردی کامنت قبلیت ارسال نشده،اینو فرستادی،نه؟چون محتواش مثل کامنت قبلیته که جوابشو دادم.
نمیدونم چرا کامنتهات سخت ارسال میشه.فکر کنم باید یه بار صفحه رو رفرش کنی تا درست بشه.

ویولا 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:00 ب.ظ

سلام عزیزم کاش این پستتو زودتر میدیدم وگرنه سر صبحی یه دور با پارتنر دعوا نمی کردم!!
امیدوارم به شما خوش بگذره و روز تعطیل خوبی داشته باشید

سلام عزیزم.
زیاد ناراحت نباش،خودمم که این پستو نوشتم،یه دور با شوهری دعوام شد!!!
فدای تو عزیزم.بوووووس

بهاره 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:42 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

خسته نباشی گلم ...
واقعا مهمون داری ادم خسته میشه این همه کار میکنه اینو تازه فهمیدم ....
ی پا کدبانو هم هستی برای خودت

قربونت عزیزم
آره ولی اگه مهمونا برات عزیز باشن و بهت نزدیک باشن،کمتر خستگی رو حس میکنی.
عزیزمی.....

آتوسا 11 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:43 ق.ظ

مهناز جون
طفلی دختر خالت
آدمی نمی دونه چی باید بگه... من که فکر می کنم همش از تربیت غلط هست
شوهرش تربیت غلطی داشته که اون طوری شده
و خودشم بالاخره گرفت و گیر هایی توی مهارت های اجتماعی یا تربیتیش بوده که گیر این دیوونه افتاده
در واقع راستشو بخوای
من تا حالا دختر عاقلی ندیدم که ازدواج بد یا اشتباهی کرده باشه

قربونت عزیزم.
طفلی بیشتر زنهای این سرزمین!
راستش با این حرفت موافق نیستم آتوسا.یعنی اینهمه زنهایی که تو ازدواجشون مشکل دارن،هیچکدوم عاقل نیستن و همه شون تربیتشون غلط بوده؟؟؟!
بیا من به تو انبوه زنهایی رو نشون بدم که نمونه کامل یه زن عاقل و با شخصیتن و همه ازشون به عنوان نمونه اسم میبرن،ولی تو زندگیشون گیر آدم عوضی افتادن و کلی مشکل دارن.
ازدواج هرجورش که باشه،چه با شناخت قبلی،چه سنتی،بازم درصد بالایی ریسک داره.دوستایی دارم که چندسال قبل از ازدواج با شوهرشون دوست بودن و بعد از کلی آشنایی و سبک و سنگین کردن و وسواس به خرج دادن،تصمیم گرفتن کهباهاش ازدواج کنن.ولی یه مرد به عنوان شوهر با زمان دوستیش زمین تا آسمون فرق میکنه.
امیدوارم تو اگه مجردی،ازدواج موفقی داشته باشی،اگرم ازدواج کردی،خوشبخت باشی.

Amitis 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:57 ب.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

چه کار خوبی کردن اومدن ، کلی دلتون باز شد ، اونا هم حال و هوایی عوض کردن ، چرا دختر خالت با مشاور صحبت نمی کنن!

آره خیلی خوب شد که اومدن.خداروشکر به خودشونم خوش گذشت.
شوهرش اصلٱ زیر بار صحبت با مشاور نمیره.بهش میگه،من که مشکلی ندارم،تو اگه مشکل داری بروپیش مشاور!!!

تشی برنگ اسمان 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:46 ب.ظ

خوووووووب ی تفاهم دیگه منم ی دختر عمه دارم که هممممممه اونایی رو که نوشتی باهم تجربه کردیم و پنج شنبه مهمون من بودن البته همه دخترای فامیل
خسته نباشی واقعن دستت درد نکنه با مهمونداری
خیلی باسلیقع و کدبانویی خانوم یادم باشه بیام خونتون

پس شمام مهمون داشتید.چه خووووب!
فدای تو عزیزدلم.بووووووس

مامان رویا 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:26 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

خسته نباشی خااانووممم
عجب مهموننوازی کردین .
امیدوارم همیشه سفرتون رنگین باشه و خوش باشین کنارهم

قربونت عزیزم.
لطف داری گلم.همچنین شما.بوووووووس

توت 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:22 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

آخی چه دلش پر بود دختر خاله ات ): خدا کنه مشکلات همه رفع شه...
در جواب جمله های آخر پست هم چشم

متٲسفانه خیلی زیاد توتی!
ایشالله...
فدای چشمات.بووووس

آنا 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:29 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

بچه آینه پدر و مادر است. اگر عصبی و بدرفتاره باید قبل از اون خودشون را کتک بزنند.

کاملٲ درسته.دخترخاله مم قبول داره که به خاطر رفتار بد خودشون تو خونه بچه اینجوری شده.وگرنه بچه که از شکم مامانش اینجوری بداخلاق به دنیا نمیاد.

مهدیا 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:12 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

اخ من عاشق این تعریف کردن هات هستم.وای مهناز چشم نخوری تو دختر .چقدر تو فرزی.من عمرا بتونم اینطوری مهمانداری کنم.ماشالله.خسته نباشی.

فدای تو....
راستش خودمم حس میکم،وقتی مهمون دارم انرژیم دوبل میشه.
شکسته نفسی میکنی خوشگلم.فدات...

ترانه 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام.واقعا خسته نباشین با مهمونداری.من فکر میکردم من و شوهرم یه مشکل خیلی اساسی داریم که روز جمعه دعوامون میشه.مثل اینکه عمومیت داره.خیالم راحت شد

سلام عزیزم،قربونت
نه ترانه جون،خیالت راحت باشه،کاملٲ عمومیت داره.

نیلوفرجون 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 03:50 ب.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

اووووف چند نوع غذا. یادم باشه منم بیام خونتون
خسته نباشی.

قربونت عزیزم
حتمٲ بیا خانمی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.