روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

منت کشی بی حاصل!!!

سلاملیکم

خوبید؟میبینید چه زود زود میام!

البته امروز نمیخواستم بنویسم،ولی چون بیکار بودم و حالشم داشتم،گفتم بنویسم!اینه که الان در خدمتتونم....

خب تا شنبه بعدازظهرو گفتم.غروب رفتم دنبال ساشا که دیدم بچه ام رنگش شده مثل گچ!دوید طرفمو گفت،مامان جون دوستم غش کرد و همه جاش خونی شد و آمبولانس اومد بردش!!!بچه بیچاره انقدر ترسیده بود که بریده بریده حرف میزد!

رفتم تو کلاسشون.معلمشون نبود،از یکی از مسۈلا پرسیدم که گفت،آره انگار یکی از بچه ها تو کلاس تشنج میکنه و میفته و سرشم خورده زمین و یه کم خون اومده.بعدم زنگ زدن به خانواده اش و آمبولانسم اومد و بردنش.معلمشونم انگار بچه که اینجوری شد،حالش بد شد!

خیلی ناراحت شدم.طفلی بچه!

دیگه ساشا هزار بار برام تعریف کرد.هرچی میخواستم حواسشو با چیزی پرت کنم،نمیشد.میگفت،وقتی مامانش اومد و بغلش کرد،همینجوری با اینکه غش کرده بود،چشاش باز بود و مامانشو نگاه میکرد ولی نمیتونست حرف بزنه!

واسه همینه که بچه هایی که صحنه های خشنی مثل جنگ،خشونت،قتل و اینجور چیزا رو میبینن،تا همیشه این صحنه یادشون میمونه و اکثرٱ کل زندگیشون رو تحت الشعاع قرار میده!

دیگه خونه که اومدیم،یکی یکی واسه مامان و بابام و داداشام و خواهرم زنگ زد و با تفصیل قضیه رو تعریف کرد!تهش هم میگفت،یادتون باشه،واسه محمد حسین دعا کنیدا...

قربون دلای پاک بچه ها!خودشم دستای کوچولوشو میبرد بالا و میگفت،خدایا،محمدحسین زود خونای سرش تموم بشه و حالش خوب بشه و دیگه غش نکنه!

دیگه کلی واسه بچه دعا کردم که ایشالله چیزیش نشده باشه.الهی همه بچه ها همیشه سالم باشن...

دیگه میدونید که من و شوهری قهر بودیم و منم دوبار اصرار و تلاش شوهری رو واسه آشتی،ناکام گذاشتم.ازون ورم دخترخاله ام گفته بود که احتمالا دوشنبه میان.البته شوهر من خیلی مهمون دوسته.مخصوصٱ اینکه مهمونا جوون باشن و بازم مخصوصٲ فامیل مادری من.چون باهاشون راحت تره و مثل خودمونن.فامیل پدریم یه کم مۈمنن.البته نه زیاد.ولی خب زیاد باهاشون صمیمی نیستیم.

میدونستم حتی اگرم قهر باشیم،بفهمه دخترخاله ام اینا دارن میان،خودش آشتی میکنه.ولی گفتم کار از محکم کاری عیب نمیکنه.بهتره حالا که دو شب مونده،خودم پاپیش بذارم.

وقتی اومد که حرفی نزدیم.فقط شامشون رو کشیدم و گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق تا شامشونو بخورن.بعده شام اومدم و بی مقدمه شروع کردم به تعریف کردن ماجرای دوست ساشا.اونم گوش کرد و تهش گفت،ایشالله خوب میشه!!!گفتم،همین؟اینقدر بی احساسی؟!گفت،خب چیکار کنم؟!البته میدونستم که دارم چرت میگم،ولی فقط میخواستم حرفو ادامه بدیم و بیشتر حرف بزنیم.ولی انگار دست منو خونده بود و دیگه حرفی نزد و نشست به تماشای تی وی.منم شروع کردم به غر غر کردن،که حالا آقا دست پیش گرفته و واسه من قیافه میگیره.انگار نه انگار،مقصره و ازین حرفها!!!اونم اصلٱ انگار نه انگار!!!وای که چقدر دلم میخواست اون لحظه خفه اش میکردم!ولی حیف که نیاز داستم باهاش آشتی کنم!دیگه منم نشستم پیشش به تی وی دیدن.همیشه وقتی غر غر میکنم،میرم تو اتاق،ولی اون شب نشستم و همین نشستنم،یعنی منت کشی!!!دیگه یه ساعت بعد سر حرفو باز کرد و منم که آماده بودم و بالاخره آشتی شدیم.البته که از معذرت خواهی خبری نبود.چون من پا پیش گذاشته بودم!!همیشه اینجور موقعها تازه قیافه هم میگیره!عجب موجودات عجیب و گاهٱ غیرقابل تحملی هستن این جنس ذکور!!!

دیگه پاشدیم رفتیم خوابیدیم.

صبح ساعت هشت پاشدم و خونه رو جاروبرقی کشیدم و مامانم زنگ زد،حرف زدیم.ناهار درس کردم و ساشا رو بردم مدرسه و از معلمشون حال دوستش رو پرسیدم که گفت،باهاشون در تماسم و فعلٱ که معرفیشون کرده به یه متخصص تا آزمایش و عکس و اینجور چیزا رو بگیره.البته میگفت،دیروز که بچه اومده بود مدرسه،رو سر و صورتش آثار کبودی و زخم بود که مامانش گفت از پله ها افتاده.گفت شاید این حالتش مربوط به همون ضربه بوده باشه.ایشالله که چیز مهمی نباشه و زود خوب بشه.و ایشالله که اون آثار زخم و کبودی،مربوط به افتادنش باشه و مربوط به چیز دیگه ای نباشه!

دیگه اومدم خونه و ناهار خوردم و کتاب خوندم و یه نیم ساعتی هم خوابیدم.

غروب رفتم دنبال ساشا آوردمش و رفتیم حموم.بعدش اومدیم و چای و بیسکوییت خوردیم و لباسها رو ریختم تو لباسشویی و یه کم درسهای ساشا رو باهاش کار کردم.لباسها که شسته شد،پهن کردم و شام درس کردم.شب شوهری اومد.آشتی هستیم،ولی زیاد صمیمی نیستیم!!گفتم که دخترخاله ام زنگ زده که احتمالٱ فرداشب میان.خوشحال شد و گفت پس ببین چی کم داری برو خرید و ازین حرفها.من ولی حالت بی تفاوتی به خودم گرفته بودم!!!!

شب زود خوابیدم،چون حموم رفته بودم خیلی خوابم میومد.

صبح ساعت هشت و نیم پاشدم.دخترخاله ام زنگ زد که نمیایم!!!کلی هم معذرت خواهی کرد!منه بیچاره رو بگو که به خاطر اومدنشون،غرورمو زیر پا گذاشتم و رفتم واسه آشتی!!!همیشه همینجوریه!من الکی زود هول میشم و همه کارا رو میخوام زود سر و سامون بدم و تمومش کنم.

حالا اینکه چرا نمیان،به خاطر شوهرشه.شوهر دخترخاله ام،دو سال از خودش کوچیکتره و اخلاقش خیلی گنده!!!البته؛خب با ماها مسلمٱ خوبه،ولی درکل اصلٱ معاشرتی نیست و خیلی خیلی اخلاقای بچه گونه داره.

دیگه دخترخاله ام کلی حرف زد.هرچقدر من نمیتونم پیش اینا از مشکلاتم بگم،چون با وجود همه خوبیاشون،متٲسفانه حرف تو دهنشون نمیمونه!ولی خب منو همه شون میشناسن که تحت هر شرایطی،حرف کسی رو پیش کس دیگه نمیگم.

خلاصه کلی گریه کرد و حرف زد و گفتش که خسته شدم و خیلی وقته نسبت بهش حسی ندارم!میگفت،خسته شدم بس که همه جا خودم رفتم.همه تفریحاتم،دور همی هام،همه چیم تنهاییه.هیچ حرف مشترکی نداریم و یه جمله مون به دو جمله نرسیده،دعوامون میشه!!!

خیلی ناراحت شدم.خیلی خیلی ناراحت شدم.اومدنشون مهم نبود،ولی ناراحت بودنش خیلی مهمه.

من واقعٲ نمیفهمم تو کله بعضی ازین مردها چی میگذره که اینجوری زندگی رو به خودشون و زنشون جهنم میکنن.

خب یکی نیست بهش بگه،مرتیکه میخوای پاشی بری تفریح هم باید قیافه بگیری؟!!پس غلط کردی زن گرفتی،وقتی زنت همه جا باید خودش تنهایی بره!پس معنی زندگی مشترک چی میشه!

واقعٲ نمیفهممشون...

خلاصه دیگه مهمونی که کنسل شد،پس خرید کردنم نداشتم.خونه رو گردگیری کردم و کتابخونه رو مرتب کردم.

مادرشوهر خاله ام چند روز پیش فوت کرده.زنگ زدم به خاله ام و تسلیت گفتم.مامانمم زنگ زد و حرف زدیم.ناهار ماکارونی درس کردم و خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودم اومدم خونه.به شوهری زنگ زدم و گفتم که مهمونی کنسل شد.دمغ شد.

الانم برم یه کم جمع و جور کنم و برم دنبال ساشا.

اگه از آقایون کسی اینجا رو میخونه،لطفٱ یه کم با زن و بچه هاتون مهربون تر باشید.باور کنید،مرد بودن فقط به صدای کلفت و گردن کلفت تر نیستا!مرد بودن،قدرتمند بودن،یعنی اینکه زنتون بتونه بهتون تکیه کنه.بتونه تو مشکلاتش روتون حساب کنه و خیالش راحت باشه،نه اینکه اول از همه از خود شما بترسه!صدای کلفتتون رو برای محافظت از زن و زندگیتون استفاده کنید،نه واسه داد کشیدن سرشون!باور کنید اینجوری زندگیتون خیلی بهتر و آرومتر پیش میره.

قصدم نصیحت نیست،ولی مگه چندسال قراره زندگی کنیم که تو همین مدت کمم بخوایم زندگی خودمون و اطرافیانمونو جهنم کنید.خوده منم که دارید زندگیمو میخونید و میدونید اصلٱ آدم کاملی نیستم و هزار اشکال و ایراد داره رفتارم.همه اینا رو به خودمم میگم.

خیلی خیلی ممنونم که همراهمید و تنهام نمیذارید.

همیشه خوب باشید و بخندید.

از ته دل بخندید!

دوستتون دارم و براتون کلی آرزوهای خوب دارم....

همه تون رو به بزرگی خدا میسپارم و روز تولد حضرت محمد رو هم بهتون تبریک میگم.امیدوارم تعطیلی خوبی داشته باشید و بهتون خوش بگذره.

بووووووس.....بای


پی نوشت؛دلارام یه خبری از خودت بده،نگرانتم.

نظرات 24 + ارسال نظر
مامان رویا 10 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:13 ق.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

خیلی واسه همکلاسی ساشا جون ناراحت شدم امیدوارم زودخوب شه ومشکلی براش پیش نیاد.
کارخوبی کردی مهنازجون درسته اسمش منت کشیه ولی گاهی لازمه که ناراحتی ها زودتر کات بشن و کششون ندیم اینطوری تلخیا زودتر فراموش میشن.
واسه دخترخالت دعا میکنم که زودترمشکلشون برطرف شه وزندگیشون روال عادی به خودشون بگیره

سپیده مامان درسا 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:42 ب.ظ

الهی بگردم ساشا چقدر نرسیده بود بچه ان شالله که حال دوستش خوب بشه و مشکلی پیش نیاد ... خدایا خودت پشت و پناه همه ی بچه ها باش
ان شالله مشکل دختر خاله هم حل بشه
واقعا بعضی از این آقاییون چی با خودشون فکر میکنن

قربونت عزیزم.ایشالله....
والله منم نمیدونم چی فکر میکنن.اصلٱ فکر میکنن به نظرت؟!

اتشی برنگ اسمان 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 03:00 ب.ظ

آخییییی عزیزم
هاهاهااااا منت کش خوبی؟!!!!
عزیزم مراقب خودت و اون جوجه خوشگلت با اون قلب پاکش که مثل مامانشه بااااش

ای بدجنس!!!
فدات بش گلم.بووووس

دختربنفش 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:22 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

توروخدا نیگاااا.میگه اشتباه کردم آشتی کردم مهمونا نمیان .این چه حرفیه عزیزم .اتفاقا خیلیم خوب.سخته ولی اگه واسه هم غرور نداشته باشیم خیلی مسائل حل میشه عزیزم.
بعضی مردا واقعا فقط عابربانکن ، فقط بصورت مالی خانواده را تامین میکنن اصن نیازهای دیگه را نمیفهمن .نمیدونم چرا اینجوری شده زندگیا

خب آخه اگه عجله نمیکردم،خودش میومد واسه آشتی دیگه!!!
دوطرفه است این اتفاق و از هر دو طرفشم بده!هم مردهایی که فقط پول درآوردن رو وظیفه خودشون میدونن و هم زنهایی که از شوهرشون فقط پول میخوان.
خداروشکر من اصلٲ اینجوری نیستم و ایشالله که شوهری هم نباشه اینجوری

بیضا 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:20 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

سلام عزیز دلم تازه وبلاګتو خوندم عزیزم همه زنده ګی ها ازین پست و بلندی ها داره ولی ما باید آسون بګیرم و از نصیحت های که به آقایون کرده بودین خوشم انشاالله که ګوش کنن و یک کم خودشونو تکون بدن

شهره 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:03 ق.ظ

سلام.میشه هرروز بنویسی؟

سلام عزیزم
راستش هر روز وقت نمیکنم و اینکه روزمره یه روز چیز خاصی نداره و کوتاه میشه.ولی همیشه سعی میکنم هفته ای دو یا سه بار بنویسم.
مررررسی که همراهمی عزیزم.

سحر۲ 9 - دی‌ماه - 1394 ساعت 01:12 ق.ظ

مهناز وقتی حس میکنم به حرفهام گوش میدی و هم سو باهاشون صحبت میکنی,خیلی خوشحال میشم,چون همیشه برا کسی پیشنهاد دادنی میترسم بهش بربخوره.
مهناز من ی سال و نیم ی دوست داشتم,با تمام وجودم دوستش داشتم,دلم براش میتپید,هر لحظه باید احوالش رو میپرسیدم,اگر کار اشتباهی میکرد حرص میخوردم,یعنی ی دلسوزی تمام عیار با تمام وجودم,ی علاقه ی جانانه/البته گویا ب خیال خودم/بعد چند مدت ,فک کن برگشت چی گفت ب من...سحری,ی حرفی بگم ناراحت نمیشی,؟!گفتم,نه بگو!
گفت تو اینقدر من رو دوست داری,به فکرمی,دلسوزمی,من عذاب وجدان دارم!گفت چرا خشگل:میدونی چی گفت؛گفت چون من اولا تورو به اندازه ای ک من رو دوست داری دوست ندارم و یکی هم چون خیلی مواظبمی,زیاد میپرسب,محبت میکنی,راهکار میدی .
....
بماند حس من,فقط خیلی خیلی شوک بزرگی بود,حالا وقتی ی دلسوزی,حرفی,همدلی ای و یا هر چ از این دست میگم استرس وجودمو میگیره طرف قاطی نکنه.اصلا اینه ک با هیچکس زیاد قاطی نمیشم,دلم نمیخواد سمت کسی برم وووو.
...
ولی گاهی تو رو میبینم و استقبالت از حرفهای چ من,چ دوستان میگم شاید با اون ی خار همه گلها خار ندارند.
چ میدونم,باید تعادلو پیدا کنم.

نمیدونم این کامنتت خصوصی بود یا نه.اگه خواستی،بگو پاکش کنم.ولی از نظر من تٱیید شدنی بود.
اگه تا حالا منو شناخته باشی،من کاملٱ از هر نقد و راهکار دلسوزانه ای استقبال میکنم. و خیلیم قدردانم.
خیلی حس بدی بوده اینی که گفتی!منم یه چیزی مشابه اینو تجربه کردم ولی اینجا نمیشه گفت،به خودت بعدٲ میگم جریانشو.
از طرف من خیالت راحت باشه.اگه جایی کارم یا رفتارمو قبول نداشتی،بدون هیچ تعارفی بهم بگو.من درسته که ناز نازیم،ولی جنبه ام بالاست و اگه بدونم طرفم حسن نیت داره و واقعٱ دوسته،از هیچ حرفی و مخالفتی ناراحت نمیشم.
در مورد توام ،همیشه حرفهات برام خیلی مهم هستش و با دقت میخونمش.چون هم شخصیتت برام خیلی قابل احترام و دوس داشتنیه،هم میدونم دوستیت بی غل و غشه،هم میدونم که راهکارهات به دردم میخوره.
بازم به خاطر بودنت و همراهیت و دوستیت ازت خیلی خیلی ممنونم.

بهاره 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:57 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

اخی بیچاره دختر خالت ...واقعا سخته تحملش ک با هم تفاوت دارن ....

منم اگ جای ساشا بودم همینقدر میترسیدم با دیدن اون صحنه دردناک چ برسه ب ساشای کوچولو ...

آره سخته واقعٲ.
منم اصلٲ تحمل دیدن این چیزا رو ندارم.ایشالله که زود از یادش بره.

فاطمه 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:39 ب.ظ

ممنونم لطف کردی یه بار درست میکنم طبق همین دستور پخت شما اگه سوالی موند ازتون میپرسم.بازم ممنون مهناز خانوم.

قربونت عزیزم...

بیضا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:52 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

سلام عزیز دلم تازه وبلاګتو خوندم عزیزم همه زنده ګی ها ازین پست و بلندی ها داره ولی ما باید آسون بګیرم و از نصیحت های که به آقایون کرده بودین خوشم انشاالله که ګوش کنن و یک کم خودشونو تکون بدن

سلام عزیزدلم.خوش اومدی و خسته نباشی به خاطر خوندن پستهای بلند بالای من!!!!
درسته،همه زندگیها پر از این مشکلاته و باید با صبوری و درایت از سر گذروندشون.
ایشالله که گوش کنن و اینقدر تن و بدن زنای بیچاره شون رو نلرزونن.
بوووووس

فاطمه 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:22 ب.ظ

سلام خوبی....منم از خوانندهای خاموشتونم.خیلی از نوشته هاتون خوشم میاد زیبا و روان وخودمانی مینویسین.
میشه لطف کنی دستور مرغ سرخ کرده که واسه خواهرتون درست کردین رو دقیق لطف کنین واسم بگین ممنونم ازتون.

سلام عزیزم،خوش اومدی.
ممنونم لطف داری....
مرغ رو نمک و زردچوبه و آبلیمو میزنی و بعد روغن میریزی تو ماهیتابه یا قابلمه،داغ که شد مرغهات رو میچینی تهش و شعله رو خیلی خیلی کم میکنی.اصلٱ آب نریز.یک ساعت بعد اون روشون کن و باز بذار بمونه.حدود دو ساعت برای پختش کافیه.اگه مرغت درسته بود،توش رو هم ادویه بزن و به جای ماهیتابه،تو قابلمه بذار که جاش تنگ باشه و وقتی پخت،وا نره و به همون حالت برشته بشه.برای مرغ درسته،سه ساعت تقریبٲ زمان لازمه.
اینجوری چون بدون آب میپزیش،کاملا برشته و سوخاری میشه و خیلی هم خوشمزه میشه.
بازم اگه سۈالی داشتی،ازم بپرس عزیزم.

ویولا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:23 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم چه خوب که زود به زود می نویسی و از حالت خبر میدی، حالا مهمونی کنسل شد اشکال نداره عوضش اوضاع خونتون رو به راه شده من و پارتنر که فعلا از صب دازیم شاخ به شاخ میشیم!!! کلا روزهای تعطیلمون همینه مخصوصا که من خیلی کمرم درد میکته و حال و حوصله درست ندلرم و کلی بهش غر می زنم!!!! خدا تا شبو به خیر بگذرونه! ناهارم نداریم فکر کنم باید برم تو کار بیج بیج
امیدوارم اقایونم اینجا رو بخونن و با حرفاتم موافقم.
راستی برای همکلاسی ساشا ناراحت شدم ایشالا چیزی نباشه :/

سلام عزیزدلم،خوبی؟
آره اوضاع خوبه خداروشکر.
آخ آخ امان ازین روزای تعطیل که غیر از دعوا و کل کل کردن چیزی نداره!!! پس بازم رسیدی به بیج بیج!!!خخخخخ
منم امیدوارم.
ایشالله....
فدای تو و اون فرشته کوچولوی تو شکمت!بووووس

سحر۲ 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:04 ق.ظ

طفلی بچه,برا ساشا توضیح بده اون بیماری رو,بت زبون خودش,همیشه علم و آگاهی حتی تو بچه ها باعث ریختن ترسشون میشه.لابد اون بچه صرع داره.نمودش واقعا وحشتناکه
...
شوهر دخترخالت حماسه آفریده ها,ببین چقدر زنش رو شرمنده کرده .چون معمولا سخته دردل با فامیل اونم در این سطح وسیع.انشالا مشکلشون حل میشه,تو اول همدلی کن,بعد خوبیهای همسرش رو بگو,تو دردل ی وخ ی حرفی میزنیم اوضاع خرابتر میشه.
مهناز ی پیشنهاد هم ,تو فامیل خیلی محتاط به درد و دل گوش بده,ی وخودردسر نشه برات,تجربه دارم میگما.معمولا وقتی دعوا میکنیم بدیها بولد میشه,بعد شنونده فکر میکنه طرف همیشه اینقدر دیو دوسره

خیلی باهاش حرف زدم و سعی کردم هم آگاهش کنم و هم از ذهنش این موضوع رو بیرون کنم!
من معمولٲ تو اینجور مواقع سعی میکنم اوضاع رو آروم کنم و به قول تو خوبیهای طرف رو بهش یادآور بشم تا اینقدر ذهنش منفی نباشه!
حواسم هستش سحری،که بعدٱ برام دردسر نشه.خودمم که تو فامیل به هیچ عنوان درددل نمیکنم.
حرفهات مثل همیشه عالی بود عزیزم.

آنا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:59 ق.ظ http://aamiin.blogsky.com

دلم کلی برای بچه سوخت. هم محمد حسین طفلکی و هم ساشا که این قدر بچه ترسیده. کاش یادش بره.
اما سر منت کشی کلی بهت خندیدم مهناز. دقیقا اون لحظه با چی می کشتیش دلت بیشتر خنک می شد؟

آره طفلیا....
آخ آخ نمیدونی چه عذابی کشیدم آنا!
والله نمیدونم ،ولی ازونجایی که روشهای کشتن زیادی رو بلد نیستم،احتمالٱ با دستام خفه اش میکردم!

سمیرا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:19 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

به نظر من منت کشیت اصننننننن تابلونبوده.

اصصصصصصصصصن

ولی خو یه موقع هایی مجبوریم خوودمون بریم منت کشیه

این عناصر ذکور لوووووووووووس

از گفتنت معلوم بود که اصلٲ تابلو نبود!!!!
من نمیدونم آخه مگه مردم باید لوس باشه؟!لوس بازی و ناز کردن ما زنه دیگه!!!

سمیرا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:17 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

آخی..طفلی بچه و از اون بدتر مادرش که وقتی بهش گفتن

حتما حال ایشونم بد شده..به خدا تا خوندمت دعا

کردم البته اگه قابل باشم

قربون دل مهربونت بشم من!
ایشالله که چیز خاصی نباشه و زود خوب بشه.

سمیرا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 08:16 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

عیدت مباررررررررررررک مهناز گلی

عیدیه منو پ کی میدی؟

سارا 8 - دی‌ماه - 1394 ساعت 01:13 ق.ظ

آفرین به دوست گلم که آشتی کردی...عزیزم عیدت مبارک
در مورد آقایونم کاملا موافقم دلیلش نمیدونم چیه ولی کارایی میکنن نمیدونم چیو میخوان ثابت کنن
خدا همه رو به راه راست هدایت کنه آمین

فدای تو بشم عزیزم....
منم نمیدونم والله!
الهی آمین.

مهدیا 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:41 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

خون های سرش تموم بشه؟؟؟کلی خندیدم.چه دنیایی دارن این بچه ها.امیدوارم که دوست ساشا بهتر بشه.
بیچاره دختر خاله ات .دلم براش سوخت.چقدر احساس تنهایی می کنه.
تعطیلات خوش بگذره.

بگو آخه خونای سرش تموم بشه،دیگه چیزی ازش نمیمونه که!!!!دنیایی دارن ین بچه ها...
منم امیدوارم
منم براش ناراحتم خیلی!
همچنین به شما عزیزدلم.

Amitis 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 07:30 ب.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

چرا انقدر پسرا لوس شدن ! اه ! بیچاره دختر خالت ،

لوس رو خوب اومدی!
آره طفلی...

توت 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

الهی! طفلی دوست ساشا... به امید خدا خوب میشه
مهناز واقعا چرا منت کشی می کنیم از مردا انقدر دور برمیدارن؟ در حالیکه تا قبلش کلی منت کشیده بودن... بنظرم به موقع آشتی کردن بهتره اینطوری مجبور نمیشیم نازشونو بکشیم چون ممکنه قضیه شما یهویی مهمون بیاد یا مهمونی دعوت شیم

ایشالله...
آره توتی میبینی چقدر بی جنبه هستن!انگار نه انگار،این اونا بودن که اونجوری منت کشی میکردن!!!
اتفاقٲ مننم به همین موضوع فکر کردم و تصمیم دارم اگه خدا بخواد،ازین به بعد ناز کردنمو کوتاه تر کنم تا اینجوری ضایع نشم!!

Amitis 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:30 ب.ظ http://amitisghorbat.blogsky.com

چه خوب کاری کردی پست گذاشتی، اخی دلکو واسه بچه سوخت کلی :( امیدوارم خوب شه ، مشکل شوهر دختر خالت چیه ؟ دوست بودن؟

فدات بشم...
آره طفلی،منم خیلی براش ناراحت شدم.ایشالله...
نمیدونم والله!مدام در حال قهر و نازه!یعنی بهش بگی بالا چشمت ابروست،بهش برمیخوره!آره چندسالی دوست بودن.

ღدوستانهღ 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:16 ب.ظ http://doostaneh7985.blogsky.com

سلام روزتون بخیر
خیلی جذاب نوشته بودید . کلی خندیدم اونجایی که رفتید برای آشتی
حس کردم از نظر اخلاقی شبیه خودم هستید
خوشحالم از آشنایی تون
ان شاالله عید خوبی رو پیش رو داشته باشید

سلام عزیزم،خوش اومدید.روز شمام بخیر
لطف داری گلم.
شما مثل منید؟پس میدونید چه عذابی کشیدم واسه اون منت کشیه!!
منم از آشناییتون خوشحالم.
امیدوارم همه روزاتون شیرین و شاد و پر از اتفاقهای خوب باشه

دندون 7 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:10 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

الهی من قربون دلت بشم که انقدر بزرگه ... باهات بابات حرفایی که به اقایون میزنی موافقم... درسته زن داری سخته... ما خانووما ناز داریم و مردا با اون شخصیت محکمی که باید تکیه گاه باشن درک ماها براشون سخته اما غیر ممکن هم نیست. یکم انعطاف کسی رو نمیکشه....
گفته بودم دوستت دارم نه؟

خدانکنه عزیزدلم...
آره راه اومدن با ناز و ادای خانمها آسون نیست،ولی واقعٲ بعضیاشون از ساده ترین چیزها و کمترین تلاشی واسه خوشحال کردن خانمشونم کوتاهی میکنن!!
منم دوستت دارم خوشجل موشجلم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.