روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

موندیم پشت در!!!!

سلام

خوبید؟

ببینید چه زود اومدم!ما اینیم دیگه!

دیروز غروب کلوچه و شیر خوردم ولی بازم گشنم بود!یه کاپ کیکم خوردم و بعدش یه کم کتاب خوندم.باید کتابای جدید بگیرم.حفظ شدم بس که اینا رو خوندم!بعدش تکلیفای ساشا رو باهاش کار کردم و باهم حرف زدیم.کلا من و ساشا زیاد باهم حرف میزنیم.شماهام اگه بچه دارید،حتما خیلی باهاش حرف بزنید.من از وقتی تو شکمم بود،مدام باهاش حرف میزدم.اونوقتام که کوچولو بود بازم باهاش حرف میزدم.تا کم کم که خودشم به حرف اومد و شد همزبونم.ارتباط کلامی خیلی خوبه.البته حتما با ارتباط جسمی و بدنی هم همراهش کنید.یعنی حتما بهش نگاه کنید موقع حرف زدن تا اعتماد به نفسش بره بالا و ببینه چقدر حرفهاش براتون مهمه.بعد وسطاش مثلا دستشو بگیرید،یا بغلش کنید،بوسش کنید.خلاصه توجهتون رو بهش نشون بدید.بهترین راه تربیت فرزند،آگاهی و محبته!بقیه چیزا مثل تنبیه و ترس و سختگیری و این چیزا رو بریزید دور.اطلاعاتتون رو مرتب ببرید بالا و افزایش بدید و تحت هر شرایطی،بهش محبت کنید.البته خودمم خیلی جاها ممکنه از دستم در بره،ولی حداقل سعیمو میکنم تا اینجوری باهاش رفتار کنم!

خب از آموزش تربیت فرزند بیایم بیرون و برسیم به بقیه حرفها....

شب شوهری قرار بود بمونه شرکت.منم واسه شام پاستا سبزیجات درست کردم.ساعت هفت شام خوردیم و ساشا ساعت هشت خوابید.یه قصه هم قبل از خواب براش گفتم که گفت دوسش نداشتم،خیلی غمگین بود!!!

بعدش نشستم یه کم فیلم دیدم و یه کمم کتاب پراکنده خوندم.شوهری زنگ زد،حرف زدیم و ساعت ده و نیمم خوابیدم!

امروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.یه کم زودتر بیدار شدم که قبل از مدرسه بریم بنزین بزنیم.صبحونه ساشا رو دادم و حاضر شدیم.به ساشا گفتم تو کفشتو بپوش تا منم بیام.داشتم آشغالها رو تو یه کیسه زباله دیگه میذاشتم که یه وقت آبش چکه نکنه.ساشا گفت کفشمو ممیتونم بپوشم،میای کمکم کنی.پریروز که کفششو شستم،بندشو فکر کنم سفت بستم.واسه همین سخت میره تو پاش.رفتم براش بپوشم که یهو باد زد و در پشت سرمون بسته شد!!!!چند لحظه مات و مبهوت به در نگاه کردیم!ساعت هفت صبح،بدون کیف و کلید و سوییچ و پول و کارت،موندم پشت در!!!!

حالا ساشا هم یه ریز بیخ گوشم میگفت،حالا چیکار کنیم؟اگه مدرسم دیر بشه چی؟اگه آقای ناظم اخراجم کنه چی؟یعنی مثل رگبار هی اینا رو تکرار میکرد!من ولی سعی میکردم تو ذهنم فکر کنم چیکار میشه کرد!با عصبانیت کاری درست نمیشد!فکر کردم الان که کلیدسازی باز نیست!بعدش هی داشتم واسه خودم بالا و پایین میکردم که چیکار میشه کرد که در واحد پایینیمون باز شد و آقاهه اومد بیرون.داشت میرفت سرکار.سلاملیک کردیم.گفتم موندیم پشت در!!!گفت ای بابا!وایسید از تو ماشین پیچ گوشتی و انبردست و ازین چیزا بیارم ببینم میشه بازش کرد!دیگه بنده خدا ابزارشو آورد و نزدیک نیم ساعت باهاش کلنجار رفت تا باز شد!حالا خوبه قفل نبود.وگرنه اصلا باز نمیشد!دیگه طفلی دیرش شده بود،گفت،میتونید خودتون پیچاشو ببندید،من برم؟!گفتم بله میتونم و کلی هم ازش تشکر کردم!دیگه پیچها رو بستم و خداروشکر کردم.از ترس اینکه پشت در نمونم تو همه کیفام یه سری از کلید و سوییچ رو دارم.دیگه فکر کنم یه سری هم باید به خودم وصل کنم!والله!

خلاصه بدو بدو رفتیم سوار شدیم و ساشا رو بردم مدرسه و خودمم رفتم بنزین زدم و اومدم خونه.یه لیوان چای سبز خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم و چای خوردم و عدس گذاشتم بپزه تا عدس پلو درس کنم.لوبیا قرمزم گذاشتم بپزه تا واسه فردا ناهار ساشا قورمه سبزی درس کنم.قورمه پریروز رو دوس نداشت،تو دلم مونده.

خب دیگه همه چیو گفتم.آها یه چیزم بگم و برم.

یه دوستی بهم پیغام داده که ؛مگه چیکار میکنی که هی میگی وقت ندارم،وقت ندارم!یه باشگاه میری و میای دیگه!؛

راستش من نمیدونم شماها تو خونه چیکار میکنید و چقدر وقت اضافه دارید.ولی اینکه من چیکار میکنم،باید بگم که من صبحونه،ناهار و شام و گاهی عصرونه درس میکنم،کارای خونه و نظافتشو و کارای روتینشو که همه انجام میدن معمولا رو انجام میدم.پسرمو مدرسه میبرم و میارم و به درساش میرسم.خریدای خونه رو انجام میدم،قسطهای ماهانه رو میپردازم و کلا کارای بانکی رو انجام میدم.ازون طرفم باشگاه میرم و هر روز دوش میگیرم و سعی میکنم به خودمم برسم.

من کلا مدیریت زمانم خوبه،ولی خب این کارها که شاید گفتنشون تو دوتا جمله تموم میشه،کل روز آدم رو پر میکنه!تازه اینا تو شرایط عادیه.مثلا وقتی که یکیمون مریض میشه،یا مهمون میاد یا هر اتفاق کوچیک دیگه ای که میفته،کارا خیلی بیشتر میشه!

میشه مثلا هر روز سه وعده غذای کامل درست نکنم.میشه ساشا رو بذارم سرویس ببره و بیاره،میشه خریدها رو انجام ندم و و و 

ولی من اگه کاری انجام میدم،کامل و درست انجام میدم.به هرحال شوهر من فول تایم سرکاره و زمان زیادی واسه انجام کارها نداره.

رسیدن به امور منزل خودش یه کار تمام وقته.حالا به این رسیدگی به بچه رو هم که اضافه بکنیم،میشه یه چیزی بیشتر از تمام وقت!!!اگه این وسط آدمی باشیم که بخوایم به خودمونم برسیم و کامل خودمونو محو نکنیم،خب مشخصه که چقدر باید همه چی رو تند تند انجام بدیم تا به همه اش برسیم!من بیشتر وقتا از باشگاه که میام،تا برم دنبال ساشا،یا ببرمش مدرسه حتی فرصت نمیکنم بشینم و فقط بدو بدو دارم کارامو انجام میدم تا برسم.

بعدم بالاخره اگه اون وسطها یه وقتی به دست میاد رو نمیشه که همش به نت گردی بگذره.من کتاب میخونم،فیلم میبینم،قدم میزنم یا حالا ازین دست کارها!

اینا رو واسه اون دوست عزیز توضیح ندادم،واسه شماها گفتم که همیشه با درک و شعور بالاتون همراهیم کردید.چون اون کسی که فکر میکنه،تنها کار مفیدی که من میکنم،باشگاه رفتنمه،که اونم خیلی مهم نیست و میشه،نرفت،پس بهتره همونجوری فکر کنه و من دلیلی نمیبینم بخوام طرز فکرشو عوض کنم!

خودتون میدونید که من عاشق ارتباط برقرار کردنم و این رد و بدل شدن کامنتها واقعا بهم حس خوبی میده.اگه گفتم وقتم کمه،صادقانه گفتم.ولی بعضی از دوستان دلخور شدن،که خب البته حق دارن.

بذارید یه کم به این منوال بگذره تا ببینیم چیکار میشه کرد!اوکی؟

من برم ناهارو ردیف کنم که گشنمون شد.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.

منم دوستتون دارم و براتون یه دنیا آرزوهای خوب دارم.

بای

هفته تعطیلات!!!!

سلام

خوبید؟

خداروشکر بالاخره اون هفته مسخره تموم شد!خب یکی ازین تعطیلیا رو لغو کنید!چیه آخه یه روز در میون تعطیل!کل هفته ما درگیر روزای هفته بودیم!یعنی هر روز باید کلی فکر میکردم تا بفهمم امروز چند شنبه است!!!البته همیشه تعطیلیای چند روزه رو میرفتیم یه وری!بیشترم شمال.ایندفعه که نرفتیم به نظرم خیلی طولانی اومد!

حالا بالاخره شنبه رسید و شروع هفته جدید!

سه شنبه شب که شوهری اومد خونه،گفتش فردا نمیرم سرکار.آخه قرار بود برن و یه سری کارای عقب افتاده رو انجام بدن.ولی گفت دیدم یه سری بچه های شهرستانی،دوس دارن تعطیلات برن شهرشون،گفتم گناه دارن.نکشونیمشون سر کاز و بذار برن پیش خانواده هاشون!

بعدش گفت بیا مام بریم یه جا.گفتم آخه کجا بریم دو روزه؟شمال که اصلا نمیام.چون الان نصف تهران رفتن شمال و جمعه از صبح تا شب باید تو راه برگشت باشیم!پس نمی ارزه!

گفت بیا بریم پیست اسکی!گفتم،آررررررره!چه فکر خوبی!صبح میریم،غروبم برمیگردیم.قرار شد صبح زودتر بریم.

چهارشنبه صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.صبحونه رو آماده کردم .شوهری و ساشا بیدار شدن و صبحونه خوردیم.به شوهری گفتم چیزی بردارم؟من چون از پیک نیک و تفریحهای این مدلی زیاد خوشم نمیاد و خیلی اهلش نیستم،اینه که زیاد بلد نیستم مثلا چیا باید با خودمون برداریم!دوس دارم تفریح جایی بریم که نخواد خودمون وسیله ببریم و کار بکنیم!

شوهری گفت،چیزی نمیخواد.ناهارو که همونجا میریم کباب میخوریم.خوراکی هم بیرون میخریم.فقط اگه زیرانداز داری،بیار.شاید لازم بشه.بعدش خودم فکر کردم که فلاسک چای هم بگیرم تا اونجا چایی بخوریم!ببینید چه کدبانویی هستم!!!خخخخخخ

خلاصه حدود ساعت نه حرکت کردیم و رفتیم بنزین زدیم و رفتیم پیست اسکی آبعلی!هوا که عالی بود.البته لباس گرم برداشته بودیم و نفری دو دستم شال و کلاه آورده بودم که اگه کثیف یا خیس شدن،عوضشون کنیم.هرچی نزدیک تر میشدیم،هیچ اثری از برف نبود!!!ساشا میگفت،پس ما رو چی اسکی کنیم؟!

ولی وقتی به خوده پیست رسیدیم،برف داشت.البته نه اونقدری که بشه اسکی کرد!حالا انگار ما اسکی باز بودیم!!!منظورم اینه که در حد لایه های نازک برف بود،ولی خب کل کوهاش پوشیده از برف بود.ساعت ده و نیم رسیدیم و همون موقع هم تازه درش رو باز کردن و ما به عنوان اولین ماشین وارد شدیم!ولی به ده دقیقه نکشید که نصف بیشتر پارکینگ پر شد!!!

اولش رفتیم و یه قسمت که برفاش بیشتر بود رو پیدا کردیم و کلی برف بازی کردیم.بعدم از کوه بالا رفتیم!بالاخره ورزشکارم دیگه!!!هه هه 

ساشا و شوهری گفتن بریم تله سیژ سوار شیم!گفتم من سوار چرخ و فلک پارک ارم میشم،از ترس می میرم!حالا بیام سوار این بشم؟!عمرا!من از تله کابینم میترسم با اینکه اتاقک داره.چه برسه به این که یه نیمکت بی در و پیکره بالای کوه با اونهمه ارتفاع!!!خلاصه هرچی شوهری و ساشا اصرار کردن،قبول نکردم.شوهری گفت بابا بچه هام سوارشن،ببین!سرعت نمیره که!گفتم عزیزه من چرا اصرار میکنی!تو میدونی که من از سرعت نمیترسم،ترس من از ارتفاعه!من واقعا از ارتفاع وحشت دارم!میدونستم اگه سوار بشم،از شدت ترس،نه خودم لذت میبرم،نه میذارم اون دوتا حالشو ببرن!این بود که مقاومت کردم و سوار نشدم!ساشا اصرار کرد و شوهری علیرغم اینکه میگفت اگه تو نیای،مام نمیریم،مجبور شد باهاش سوار بشه.

منم براشون دست تکون دادم و کلی ازشون عکس و فیلم گرفتم.بعدم خودم تنهایی از کوه اومدم پایین.تازه خیلی زودتر از اونا رسیدم پایین.دیگه اونام اومدن و کلی هم خوش گذشته بود بهشون.بعدش رفتیم سورتمه سواری که خیلی حال داد!بیشتر از ده دور سوار شدیم!خیلی باحاله.نمیدونم چرا تویوپ سواری نداشت!شاید چون برفش کم بود .

بعدش دیگه رفتیم تو آلاچیق نشستیم که قلیون بکشیم و چایی بخوریم تا گرم بشیم.که من یادم افتاد زیرانداز نیاوردم!!!خخخخخخ

تازه شاهکار بعدیمم این بود که چایی ها رو که تو لیوان ریختم تا بخوریم،دیدم نه قند نه شکلات و نه هیچ چیز دیگه ای نیاوردم تا باهاش بخوریم!!!کلی سر همین خندیدیم!شوهری میگفت،آدم باید با تو بره پیک نیک وسط جنگل!دیگه شوهری رفت وسیله مسیله گرفت و چایی و خوراکی خوردیم و قلیون کشیدیم که خیلی چسبید.نزدیک آبعلی که بودیم،زده بود،امامزاده هاشم،پنج کیلومتر.به شوهری گفتم حالا که امامزاده هاشم نزدیکه،اونجام بریم.

شاید واسه دوستان سوال پیش اومده باشه چرا مایی که زیاد شمال میریم،اینجاها رو کمتر اومدیم.واسه اینکه ما معمولا از جاده فیروزکوه میریم شمال.چون هم نزدیکتره،هم اینکه معمولا اتوبوسها و سواریهای خطی ،همه از جاده هراز میرن و خیلی شلوغه.واسه همینه که ما خیلی کم از این جاده میایم.مگر برای تفریح.

ساشا هم اونجا با یکی دوست شده بود و کلی باهم برف بازی کردن.بعدش جمع کردیم که بریم امامزاده هاشم.به ساشا گفتیم داریم میریم یه جای تفریحی دیگه.گفتیم خب اونجام برف هستش دیگه.چون امامزاده هاشم از نظر ارتفاع،خیلی بالاتر از آبعلیه.یعنی جاده کاملا سربالاست.ولی در کمال تعجب حتی یک ذره هم برف نه اطراف جاده،نه حتی روی کوههای اطراف بود!!!عجیبه!

ساشا هم کلی غر زد که مگه مسجد هم تفریحه؟!!اینجا واسه نماز خوندنه نه تفریح کردن!نباید میومدیم اینجا!خلاصه پدر و پسر همون اطراف منظره ها رو تماشا میکردن و منم رفتم داخل امامزاده و زیارت کردم.خودمم بار اول بود که داخلش میرفتم.همیشه فقط واسه منظره هاش و تفریحهای اطرافش اونجا میرفتیم.ولی خیلی دنج و قشنگ بود .بعدش اومدم پیش شوهری اینا و رفتیم آشکده.من و شوهری آش رشته خوردیم و ساشا عدسی!جاتون خالی،حسابی چسبید.بعدشم اومدیم سمت آبعلی و یه رستوران بزرگ روبروش داشت که نمیدونم چرا الان هرچی فکر میکنم اسمش یادم نمیاد!رفتیم اونجا و ماهی خوردیم و ساشا هم کوبیده خورد.بعدشم حرکت کردیم سمت تهران.ساشا که بلافاصله بعده ناهار خوابید تا جلوی در خونه که بیدارش کردیم!

اومدیم خونه و کل لباسامون رو درآوردیم و انداختیم تو لباسشویی.بس که کثیف شده بود.بعدم دیگه ولو شدیم و استراحت کردیم.واسه شامم سوسیس سیب زمینی درس کردم با باگت و سس و دلستر استوایی!!!

بعده شامم زود خوابیدیم

پنجشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدم.قهوه خوردم و حاضر شدم رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.سر راهم یه کم خرید کردم.زنگ زدم به مامانم دیدم ای بابا،ازین ویروس جدیدا گرفته و داغونه طفلی!کلی بهش سفارش کردم که مایعات و آبمیوه و سوپ زیاد بخوره.البته میدونم که نمیخوره!مریض که میشه کلا از غذا میفته.مردهام که زیاد اهل سروکله زدن و اصرار کردن واسه خوردن نیستن!

دوستم زنگ زد که میای فردا بریم بیرون؟گفتم نه.باشه واسه یه وقت دیگه.راستش حالشو نداشتم.غروب شوهری اومد،یه سر رفت پیش دوستش و بعدش بستنی قهوه خرید و اومد.کلا ذائقه این پدر و پسرم داره متمایل میشه سمت من!!هه هه 

بستنی و شیرینی خوردیم غروب و شوهری گفت دیگه شام درس نکن.من که نمیخورم،توام که کلا شام نمیخوری.ساشا هم سیره دیگه!حالا اگه گشنش شدم یه چیز حاضری میدیم بخوره.گفتم آره بهتره.ساشا ولی شب گشنش شد و به اصرار من نون و پنیر و شیر خورد.ولی دهنمو سرویس کرد بس که غر زد و تا آخر شب نصیحتم کرد که آدم باید به یه بچه ای که گشنشه،غذای خشمزه بده،نه ازین صبحونه های بدمزه!!!!تازه فرداشم با مامانم اینا و داداشمم که تلفنی حرف میزد،به همه شون گفت که دیشب مامان جون واسه من شام درس نکرد و بهم صبحونه داد خوردم!!!!آبرومو برد مرتیکه!

جمعه صبح با صدای نم نم بارون که از کانال کولر میومد بیدار شد.صبحونه خوردیم.یه بحث ریزی شب قبل با شوهری داشتیم که سر اون با شوهری سرسنگین بودیم.دیدم دلم نمیخواد تو خونه بمونم.اینه که لباس پوشیدم و رفتم بیرون قدم زدم.وااااااای خیلی عالی بود!روحم تازه شد!چه هوایی بود.بارونم نم نم میومد و آدم دلش میخواست تا ابد همونجوری قدم بزنه!یک ساعتی قدم زدم.ولی چون همون صبحش پریود شده بودم،دلم درد میکرد و مجبور شدم برگردم.اومدم و دوتا لیوان پشت هم چایی نبات خوردم که یه کم موثر بود و دردش کمتر شد.یعد یه کم با شوهری حرف زدیم.واسه ناهار قورمه سبزی با لوبیای چشم بلبلی درس کردم.ولی به نظرم با لوبیا قرمز خیلی خوشمزه تر میشه!ساشا هم زیاد دوس نداشت.شوهری ولی دوست داشت.بعده ناهار جمع کردم و ظرفها رو شستم و گاز رو تمیز کردم و سینک رو جرمگیر ریختم و شستم و بعدش یه کم دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.بعدازظهر نسکافه درس کردم خوردیم.شوهری گفت کاش کیک داشتیم.نزدیک ما یه مغازه است که خانمه کیک های خونگی و کلوچه و ازین چیزا درس میکنه.گفتم برم بگیرم؟گفت،بیا باهم بریم.دوتایی رفتیم و نیم کیلو کلوچه خرمایی و نیم کیلو کاپ کیک شکلاتی خریدیم و اومدیم و خوردیم.

شوهری رفتش بیرون و منم واسه شام کوکو کدو درس کردم.شوهری زنگ زد که داشتم میومدم خونه که دیدم یه مغازه کاپشنای خوشگلی داره!!!از یکیش خیلی خوشم اومده.به نظرت بگیرم؟!گفتم اون هفته براش فرم عینک گرفتم؟!نگفتم نه؟شایدم گفتم.چون سالگرد ازدواجمون آخر این ماهه.میخواستم براش یه چی بگیرم.اول میخواستم براش کاپشن بگیرم،ولی گفت فریم (فرم؟)عینکم قدیمی شده و عوضش کنیم.گفتم من برام فرق نداره.بین دویست تا سیصد تومن میخوام برات کادو بخرم.این بود که رفتیم و فرم گرفتیم که خیلیم خوبه و بهش میاد.ولی انگار کاپشنه هنوز تو دلش بود!میخواستم بگم تازه کلی لباس اینا خریدی،ولی گفتم درست نیست!حالا بذار بخره دیگه.واسه همین گفتم،هرجور خودت میدونی.اگه دوسش داری بخر.گفت آخه یه کم گرونه!!!گفتم اشکال نداره حالا که خوشت اومده بخر.بالاخره که میخواستی یکی بخری!

اومد و کاپشنه رو خریده بود.خداییشم خیلی خوشگل بود و جنسشم معلوم بود که خوبه.320 تومن خریده بود.مبارکش باشه!شوهری کلا خوب میپوشه .معمولا به سر و وضعش میرسه که خودمم ازین موضوع راضیم.دوست ندارم این حس رو داشته باشه که از من گذشته و من کار میکنم واسه زن و بچه ام!کلا چه مرد و چه زن،در صورتی میتونن بقیه رو دوست داشته باشن که در درجه اول خودشونو دوست داشته باشن!

شام خوردیم و شوهری و ساشا رفتن حموم و ساشا خوابید و مام یه کم بیدار بودیم و بعدش خوابیدیم.

امروز صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم.صبحونه رو حاضر کردم و ساشا یه ربع بعدش بیدار شد.صبحونه اش رو دادم و حاضر شدیم،بردمش مدرسه و خودم اومدم خونه.یه لیوان چای سبز خوردم و رفتم باشگاه .بعده تمرین اومدم خونه.دوش گرفتم و تلفنی با مامانم حرف زدم.خداروشکر یه کم حالش بهتر بود.واسه ناهار خورشت قیمه رو درست کردم تا قیمه پلو درست کنم.بعدش زیرشو خاموش کردم و رفتم دنبال ساشا.یه کمم خرید داشتم که انجام دادم.اومدیم خونه،غذا رو درست کردم و خوردیم و بعدش اومدم رو تخت دراز کشیدم و دارم پست میذارم.

دلم میخواد زود به زود پستهامو بنویسم تا کوتاهتر بشه.

امیدوارم ازین به بعد وقت کنم و زودتز بنویسم.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوست داشته باشید.

منم که میدونید چقدر دوستتون دارم،نه؟

راستی امروز بعده حدود یک ماه،یک ماه و نیم وقت کردم به وبلاگ دوستام سر بزنم!عاقا این چه وضعشه؟!چرا هیچکدوم نیستین؟یعنی شصت هفتاد درصد وبلاگها بسته شدن و بقیه هم خیلی خیلی دیر به دیر مینویسن!!!!تنبل شدینا!پاییز تنبلتون کرده یا سرتون شلوغه؟!

درسته حالا من وقت نمیکنم زود به زود بهتون سر بزنم،ولی حالام که اومدم انصافه هیچکدومتون خونه نباشید؟!!!

اگه سرتون شلوغه که ایشالله از خوشی و شادی باشه و اشکالی نداره.ولی اگه از رو تنبلیه،لطفا یه حرکتی بزنید بابا!دلمون تنگ شد واسه تون آخه!

خب دیگه برم که ساشا کچلم کرد بس که میگه بیا بازی کنیم!!!دو دقیقه نمیذارن ادم واسه خودش باشه!

دوستتون دارم

مراقب خودتون و عزیزاتون باشید

بای

خونه تکونی پاییزه

سلام دوستان

خوبید؟

اول بگم،ببخشید که نظرات رو بستم.راستش همین جواب دادن و تایید کامنتها باعث میشه که نرسم زود به زود پست بذارم.اکثرا هم کامنتهای پستهای قبل رو بعداز اینکه دو سه تا پست جدید میذاشتم،کم کم تایید میکردم که خودمم ازین بابت ناراحت بودم.خب اون دوستایی که واسه یه پست خاص کامنت گذاشتن،طبعا انتظار دارن اول جواب اونها داده بشه،بعد بریم سراغ پست جدید!واسه همین گفتم فعلا با اجازه تون کامنت دونی رو ببندم تا بلکم زودتر بنویسم.

یه چیزی هم که تو چندتا از کامنتهای پست قبل دیدم،سوال کرده بودن دوستان که قضیه این خونه ای که دوس دارم داشته باشم چیه و مگه الان خونه نداریم و ازین حرفها.خب من توضیح دادم که خونه داریم الان،منتهی شاید این یه خواست روانیه که من واسه خودم دارم.یعنی دلم میخواد،با پولای خودم،واسه خودم یه خونه بخرم!نمیدونم چرا.ولی دلم میخواد بتونم واسه خودم یه خونه بخرم.یعنی کلا همه پولاشو خودم بدم و بخرمش!!!حتما الان میگید خب چه فرقی داره پول خونه رو زن بده یا مرد!مهم اون خونهه هستش که دارن دیگه!درست میگید!ولی حالا این چیزیه که رفته رو مخم دیگه!تا ببینیم در آینده چی میشه!خب اینم از این!بریم سراغ تعریف کردنیها...

اینقدر این هفته تعطیلی داره که همه اش فکر میکنم امروز شنبه است و دیروز جمعه بود!!!

یکشنبه شب شوهری که اومد باهم خیلی حرف زدیم.راجع به موضوعی بود که گفتم ذهنمو درگیر کرده باهم حرف زدیم و نه قطعا ولی به یه نتایجی رسیدیم.بعدم شام خوردیم و بستنی خریده بود شوهری که خوردیم و چون فرداش تعطیل بود و ساشا اجازه داره شبای تعطیل دیرتر بخوابه،یا به قول خودش ،تا هروقت دلش خواست بیدار بمونه!این بود که تا دیروقت بیدار بودیم و فیلم بادیگاردم دیدیم .من عاشق بازی پرویز پرستوییم.چقدر عالی بازی میکنه این مرد!اینقدر خوب بازی میکنه که آدم ناخودآگاه غرق میشه تو فیلم و بازیا!آخرشم که اینقدر شوکه کننده تموم شد که من اصلا نمیتونستم بخوابم و همه اش انگار یه بغضی ته گلوم داشتم که نمیفهمیدم چیه!

دوشنبه صبح ساعت هشت بیدار شدیم،صبحونه خوردیم.میخواستیم تو هال،بخاری بذاریم.چون با سرمای امسال اصلا شومینه جواب نمیده.ولی فکر کنم یه بخاری و یه شومینه باهم جواب بده!البته یه بخاریم تو اتاق خواب ماست.مشکلی که داریم اینه که تو هال جای لوله بخاری نداره.واسه همین فکر کردیم که شیشه بالای در رو دربیاریم و ورق آلمونیوم بذاریم و لوله رو از اونجا بفرستیم تو تراس.واسه این کار باید چندتا تغییرم تو دکوراسیون میدادیم.

بعده صبحونه شوهری و ساشا رفتن وسایلی که نیاز داشتیم رو بخرن.منم خونه رو جاروبرقی کشیدم و گردگیری کردم و دسشویی رو هم جرمگیر ریختم و شستم.عدسم گذاشتم نیم پز شد که واسه ناهار عدس پلو درس کنم.شوهری اینا اومدن و به سختی،شیشه رو درآوردیم و اون ورقه رو جا زد و بعدشم رفتیم از تو انباری بخاری رو آوردیم بالا و کلی هم لباس زمستونی قدیمی تو انباری بود که گذاشتم تو کیسه تا شوهری ببره بده به یه بنده خدا.

خلاصه تا ساعت دو بعدازظهر طول کشید کارمون و منم اون وسطها ناهارو ردیف کردم.شوهری رفت دوش گرفت و ناهارشونو دادم تا خودمم برم دوش بگیرم.شوهری یکی دوتا نظر راجع به دکوراسیون خونه داد.البته ظاهرا یکی دوتا تغییر بود،ولی درواقع باید کل مبلها و میز ناهار خوری و میز تحریر ساشا و میز وسط رو جابه جا میکردیم!بهش گفتم ول کن بابا تو این خستگی حوصله داری توام!گفت باور کن خیلی خوب میشه چیدمانش!!هیچی دیگه دوباره کل خونه رو به هم ریختیم و همه چیم مجبور بودیم خودش و زیرش و پشتشو تمیز کنیم و جابه جا کنیم.درواقع یه خونه تکونی کلی انجام دادیم.

خوب شد ،ولی خیلی خسته شدیم.دیگه پریدم تو حموم و دوش گرفتم و شوهری هم یه دور دیگه هال رو جاروبرقی کشید و بخاری رو روشن کرد.

اصلا بخاری یه چیز دیگه است!تا روشنش میکنی کل خونه رو گرم میکنه.

ناهارمو خوردم و دراز کشیدم رو تخت ولی خوابم نبرد.شوهری هم یه کم تی وی دید و خوابید.ساشا ولی نخوابید و یه کم کارتون دید،یه کمم بامن کندی کراش بازی کرد.

غروب پاشدم پنکیک درس کردم با چایی خوردیم و شوهری رفت بیرون کار داشت.منم یه کم کتاب خوندم.یه ساعت بعد اومد و رفتیم فردشگاه خریدای هفتگیمونو انجام دادیم.البته تره باریا رو دیگه حالشو نداشتیم.واسه ساشا هم لگو شهر اسباب بازیا خریدیم که تا آخرشب با باباش مشغولش بودن و سرشون گرم بود.

شام املت خوردیم و ساشا زودتر خوابید و من و شوهری هم تی وی دیدیم و بعدم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت و نیم بیدار شدم.قهوه درس کردم با شیر خوردم و واسه ساشا هم یه لیوان قرص جوشان ویتامین سی درس کردم و لقمه های کره و مربای هویج.صبحونه اش رو گذاشتم رو اپن و خودمم حاضر شدم.موقع رفتنم ساشا بیدار شد و یه کم بغلش کردم و بوسش کردم و رفتم باشگاه.

تمرینامو انجام دادم.قرعه کشی ماهانه مونم بود که به اسمم نیفتاد.به اسم منشی باشگاه افتاد که کلی هم خوشحال شد و گفت واقعا به پولش نیاز داشتم این ماه!خداروشکر...

بعده باشگاه اومدم خونه و دوش گرفتم و ناهار کته گذاشتم و کباب تابه ای درس کردم.دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه.بعدش خریدای تره باری رو از همون نزدیک مدرسه شون انجام دادم و اومدم خونه.خریدا رو جابه جا کردم و یه لیوان چای سبز خوردم و فیلم کفشهایم کو رو گذاشتم دیدم.البته دیده بودمش.دوسش دارم این فیلمو.مخصوصا رضا کیانیان عزیز رو.

دلم میخواد برم سینما فیلم نیمه شب اتفاق افتاد رو ببینم!جدا از اینکه عاشق بازی و شخصیت حامد بهدادم،فکر میکنم فیلم قشنگی باشه.ولی وقتشو پیدا نمیکنم!کاش بشه برم ببینم.البته هفت ماهگی هم باید خوب باشه!نمیدونم،شایدم نباشه.فقط از رو بازیگرای خوبی که داره این حدس رو میزنم!

همزمان با فیلم،ناهارمم خوردم.آادت نمیکنیم رو هم باید بگیرم و ببینم.فیلمایی که جدیدا اکران شده،اکثرا قشنگن.

خب دیگه گفتنیها رو گفتم!

اگه حرفی،صحبتی ،سوالی،چیزی داشتید،میتونید تو اینستا بپرسید.سعی میکنم اونجام فعالتر باشم!

آدرس اینستا رو هم که دارید.mahnazblog@

اینم میدونید که اگه دوس داشتید،اونجا همراهم باشید،باید لطف کنید دایرکت بدید و خودتونو معرفی کنید.با عرض شرمندگی،پیجهای فیک یا کسایی رو که نشناسم رو نمیتونم اجازه فالو بدم.

دوستتون دارم و براتون یه دنیا آرزوهای خوب دارم.

مواظب خودتون باشید....بای

خلوت خودم با خودم

سلام خوبید؟

کلی حرف تو سرم هست ولی نمیتونم تو قالب کلمه بیارم و بنویسمشون!خیلی زیاد فکرم مشغوله!

یه سری کامنت تایید نشده هم دارم که اجازه بدید،بعدا جواب میدمشون.

روزها داره میگذره و من سر مساله ای خیلی زیاد فکرم درگیره!جمعه خونه خواهرم بودیم و خوش گذشت.هفته قبلش که ترکیه بودن،تولد نی نی بود.چه زود یکسال گذشت....

واسش چندتا اسباب بازی کوکی و یه اسباب بازی باحال پنگوئنی خریدیم و دادیم بهش.دیگه تا شب مشغول بازی با اون بود.

شب که برگشتیم خونه مون سر همون مساله که میگم،کلافه بودم.درواقع یک هفته ای هست که اعصابم به هم ریخته!من هروقت زیاد به یه موضوع فکر میکنم و نمیتونم حلش کنم یا کاری بکنم،اینجوری اعصابم خورد میشه!سر همین تو ماشین با شوهری دعوامون شد.بعدم ادامه اش توی خونه!دعوای خیلی بدی کردیم.میگه چرا باید اینقدر خودتو درگیر یه موضوع بکنی!

ساشا هم از پنجشنبه بچه ام یکسره سر درد داشت.جمعه برده بودیمش دکتر و سی تی اسکن کردن و گفتن خداروشکر مشکلی نیست.منتهی چون ما ارثی میگرن داریم،دکتر گفت تشخیص من میگرنه.متخصص کودکان بود.گفتش ببرید پیش متخصص مغز و اعصاب کودکان چون هنوز سنش کمه،میتونن میگرنش رو مهار یا حتی درمان کنن.من خودمم یادمه تو همین سن ها بودم که چقدر دکتر میرفتم واسه سر دردم و بعدم گفتن سینوزیته و بعدها گفتن میگرنم هست!!البته فقط مسکن میدادن و هیچوقت دنبال درمانش نرفتیم!!

دیگه جمعه شب یهو یادم افتاد سی تی اسکن ساشا و دفترچه اش و همه چی رو خونه خواهرم جا گذاشتیم.ساشا هم شنبه بعدازظهری بود.میخواستم شنبه صبح برم دنبال متخصص مغز و اعصاب و نوبت بگیرم.واسه همین به شوهری گفتم من میرم خونه خواهرم .بعدم چون دیروقته همونجا میخوابم تا صبح برم دنبال کارای ساشا.راستش چون باهم کنتاک بودیم بدمونم نمیومد یه شب از هم دور باشیم.این بود که قبول کرد و تنها چیزی که مرددش میکرد این بود که دیروقت بودش.ولی من گفتم نگران نباش.دیگه ساعت ده و نیم یازده بود که با ساشا رفتیم خونه خواهرم.

شنبه صبح رفتم بیمارستان ولی گفتن یا شنبه بعد یا دوشنبه بعد،بعدازظهر بیاید تا واسش پرونده سازی بکنیم.برگشتم خونه خواهرم و ساعت یازده حاضر شدیم با ساشا اومدیم خونه.ناهارم خواهرم بهمون داد آوردیم.یه کم استراحت کردیم و ناهار خوردیم و یه سری آهنگ دانلود کرده بودم،ریختم تو فلش ماشین و حاصر شدیم ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.

صبح به مربیم پیام داده بودم که امروز باشگاه نمیام.خوابم میومد،رفتم رو تخت و لحاف رو کشیدم روم و خوابیدم!تازه ده دقیقه نبود که خوابم برده بود که موبایلم زنگ خورد!شوهری بود!یعنی من امکان نداره یه بعدازظهر بعده هزار سال تصمیم بگیرم بخوابم،ولی کسی بهم زنگ نزنه و بیدارم نکنه!!!

خواستم جواب ندم،ولی دیگه خوابم پریده بود.جواب دادم و تقریبا نیم ساعتی باهم حرف زدیم و خداحافظی کردیم.واسه خودم قهوه درس کردم و نشستم پیش شومینه خوردم و یه کم تی وی دیدم.گرسنه ام بود.یه کیکم آوردم خوردم.بعدش دیدم اصلا حال تو خونه موندن رو ندارم.حاضر شدم رفتم کافی شاپ نشستم و بازم قهوه خوردم!بدجور معتاد قهوه شدم!باید کمش کنم!!!دوس داشتم خلوتی که با خودم داشتم رو.کافی شاپم خلوت بود و فقط دو نفر بودن.یک ساعتی نشستم و حالم بهتر بود.بعدش رفتم دنبال ساشا.بهش گفتم دلت میخواد بریم پیتزا بخوریم؟دوس نداشتم برم خونه و تا شب خونه باشم!اونم استقبال کرد و ساعت پنج و نیم رفتیم رستوران و پیتزا و سیب زمینی و قارچ خوردیم!!!تازه بعدشم رفتیم یه جای دیگه نشستیم و بستنی ایتالیایی خوردیم!!

بالاخره ساعت هفت و نیم هشت اومدیم خونه.البته دیگه شب شام نخوردیم هیچ کدوم.

باهم بازی کردیم و کارتون دیدیم.شوهری شب اداره بود و نمیومد.تکلیفهاشو انجام دادیم و ساشا ساعت نه و نیم خوابید و منم با داداشم تو تلگرام چت کردیم و ساعت حول و حوش دوازده خوابیدم!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.قهوه درس کردم خوردم و صبحونه ساشا رو حاضر کردم و گذاشتم رو اپن و رفتم باشگاه!تمرینامو انجام دادم و ساعت یازده اومدم خونه.ناهار قیمه پلو درس کردم.دوش گرفتم و ناهار ساشا رو دادم و حاضر شدیم رفتیم فروشگاه.آزمایش علومشون خوراکیهای مفید و غیر مفید بودش ک باید از هرکدوم چندتا چیز میذاشتیم تا معلمشون تو زنگ علوم براشون توضیح بده.مفید،از خونه براش نون و پنیر گذاشته بودم و موز و مغز بادوم و پسته.غیر مفیدم،آبنبات و شکلات و پفک و پفیلا !

ساشا میگفت،مامان جون خیالت راحت باشه،من خوراکیهای مفیدمو میدم دوستام بخورن،چون بیچاره ها ممکنه ویروس رفته باشه تو بدنشون و ضعیف شده باشن!باید اینا رو بخورن تا قوی بشن!بعدم خودم چون بدنم قویه،اون غیر مفیدا رو میخورم!!!خخخخخخخ

بچه هام مثل ماهان.یعنی میدونن چی خوبه و چی بد،ولی در عمل کاری رو انجام میدن که دوست دارن و بهشون لذت میده!خداییشم خوراکیهای غیر مفید و مضر خیلی خیلی خوشمزه ترن!

دیگه رسوندمش مدرسه و خودمم یه پولی بود باید واریز میکردم که انجامش دادم و به بابام زنگ زدم و باهاش حرف زدم و اومدم خونه.

خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.میخوان تو تعطیلات با داداشم اینا برن لاهیجان.به سلامتی...

الانم که نشستم در خدمت شما و دارم مینویسم!

جالبه که اولش اصلا نمیخواستم روزانه نویسی کنم و فقط میخواستم یه کلیتی بگم و تمومش کنم!ولی فکر کنم تقریبا همه چیو گفتم!

همیشه وقتی مامان باباها دنبال خونه خریدن و اینجور سرمایه گذاریها و پس اندازها بودن،به نظرم کار مسخره ای میومد.حتی شوهری هم که مطمئن بودن از آینده رو تو این چیزا میدید رو خیلی زیاد نقد میکردم و بهش ایراد میگرفتم.حالا جدیدا نمیدونم چرا شدیدا دوس دارم یه خونه واسه خودم داشته باشم!!!البته خونه داریم خداروشکر.هم همینی که توش هستیم،هم یکی دیگه تو شمال.که البته اونو چون طبقه بالای مادرشوهرمه،هیچوقت قصد زندگی توش رو نداشتم و حالا تصمیم گرفتیم بفروشیم به خواهرشوهر کوچیکه و جای دیگه بخریم!گرچه معامله با اینا دردسرای زیادی داره و مطمئنا دق میارن آدمو تا پولمونو بدن،ولی تو شرایط حاضر و با توجه به یه سری مسائل به نظرمون کار خوبیه.منظورم اینه که خونه داریم خداروشکر و نگرانی ازین بابت نداریم.ولی نمیدونم چرا دلم میخواد یه خونه واسه خودم داشته باشم.البته بعید نیست که این جزو اون چیزایی باشه که هرازگاهی میاد رو مخ آدم و بعدم میره!

خب دیگه من برم یه کم کتاب بخونم که هیچ دوستی مثل کتاب نمیشه!

مواظب خودتون باشید

دوستتون دارم

بای

تصمیمات یهویی!!!!

سلاملیکم

خوبید؟میخوام تند تند بنویسم تا حس و حالش هست!راستش وقتی طولانی میشه چون میدونم نوشتنش وقت زیادی ازم میگیره،هی پشت گوش میندازم و اینجوری میشه که رو هم تلنبار میشه!حالا مینویسم تا ببینم تا کجا پیش میره!

بذارید از چهارشنبه بگم که شب قبلش ساشا چند بار بالا آورده بود و حالش خوب نبود.شوهری هم که از یکی دو روز قبلش مریض بود و اداره نرفته بود.اون روزم بالاخره قرار شد بره دکتر.

صبح پاشدیم و من زنگ زدم واسه ساشا نوبت گرفتم.خوبه دکترایی که صبحها هم میرن مطب.آدم کارش راحت تره.حاضر شدیم و اول ساشا رو بردیم دکتر.چون 9 صبح بود،چند نفر بیشتر نبودن.دکتر معاینه اش کرد و گفتش خداروشکر عفونت نداره بدنش و این دل درد و تهوع،علائم یه ویروس جدیده که این روزا زیاد شایع شده.دوتا آمپول و یه سری قرص هم براش نوشت که آمپولها رو همونجا زدیم و داروهاشم گرفتیم.بعدش شوهری رفت دکتر که گفت گلو و گوشش به شدت چرکی شده!!سه تا آمپول بهش زد که یکیشون پنی سلین بود،سه تای دیگه هم داد که تو سه روز آینده بزنه.هم شوهری هم ساشا دکتر به هرکدوم چند روز استراحت داد و گواهی نوشت!!!میرفتیم خونه،به شوهری گفتم شماها که چند روز باید استراحت کنید،منم که تعطیلاته و باشگاه ندارم،پس بریم شمال که اونجا استراحت کنید.اینجوری لااقل ازین هوای کثیف دور میشیم!اینجوری شد که یهویی تصمیم سفر گرفتیم و رفتیم خونه نفری چند دست لباس جمع کردم تو کوله گذاشتم و بنزین زدیم و راه افتادیم!!!به همین سادگی،به همین خوشمزگی!!!

واسه ساشا بالشت و پتو آوردم و همون اول گرفت خوابید.البته آمپول که زد،تهوع و دل دردش بهتر شده بود.

شوهری گفت بریم رستوران ناهار بخوریم،گفتم نه.چون دکتر گفته بود فعلا تا چند روز غذا و خوراکیهای بیرون رو بهش سعی کنید ندید.واسه همین،نون گرفتیم با پنیر و خوردیم.

به مامانم اینا نگفته بودیم که میایم.ساعت چهار رسیدیم و واقعا سورپرایز شدن!!!تا شب هم مامانم دو هزار بار گفت،وااااای چه کار خوبی کردید اومدید!!هه هه 

بابامم رفته بود مجلس ختم عمه اش که فوت کرده بود و شب اومد.

میبینید من از سفرهای شمالمون زیاد تعریف نمیکنم؟مثلا به همین بسنده میکنم که بگم،خب کنار هم بودیم و غذا خوردیم و خوش گذشت!آخه از بس همین بودن کنار خانواده به آدم لذت میده که آدم حس میکنه بقیه اتفاقات کنارش بی ارزشه و قابل گفتن نیست.بعدم آدم چون نمیتونه اون لحظات و لذتهایی که میبره رو توصیف کنه،اینه که از توصیفش صرف نظر میکنه.

فرداش ساشا بهتر بود ولی شوهری خوب نبود زیاد.داداش بزرگه و خانمش و پرنسس کوچولو هم اومدن و کلی باهاش بازی کردم و حال کردم!

بعدازظهرش من و مامانم و زن داداشم و ساشا و پرنسس،رفتیم خونه خاله کوچیکه ام.آخه نی نی پسرش دنیا اومده و میدونستیم اونجان،گفتیم بریم ببینیمشون.رفتیم و اون یکی عروسشونم بود و خوش گذشت.یه عصرونه توپم خوردیم و دیگه شب برگشتیم خونه و شام خوردیم و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و بعدم ساعت دو،سه خوابیدیم.

جمعه هم همه باهم بودیم.خواهرم اینام از چند روز قبل رفته بودن ترکیه.جمعه غروب با شوهریرفتیم بیرون دور زدیم.بارون میومد و سرد بود،ولی حال داد.برگشتنی شوهری گفت بیا جیگر بگیریم شب کباب کنیم بخوریم.زنگ زدم به مامانم و گفتم شام درس نکن جیگر میگیریم.طبق معمول اولش مخالفت کرد که نه چرا؟من خودم غذا درس میکنم و ازین حرفها!گفتم حالا یه شبم غذا درس نکنی هیچی نمیشه.

خریدیم و اومدیم و با داداشم اینا رو به راهش کردیم و شوهری درستش کرد و خوردیم و جاتون خالی خیلی  چسبید.بعده شامم باز حرف زدیم و خوراکی خوردیم و حرف زدیم و خوابیدیم!خخخخخ

شنبه صبح با شوهری رفتیم بیرون اول دفترچه بیمه ها رو دادیم واسه تعویض و تمدید،بعدم رفتیم یه کم دور زدیم.و نتیجه این دور زدن خرید ساعت واسه خودم بود!چند وقتی بود که میخواستم ساعت بخرم،ولی جدی دنبالش نبودم.دیگه اون روز چندجا رفتیم و از یکی خوشم اومد و خریدم.میخواستم یه انگشترم بخرم ولی هرچی گشتم چیزی که به دلم بشینه رو پیدا نکردم و برگشتیم خونه مامان اینا.

غروب داداش بزرگه ام زن داداشم و نی نی رو برد خونه مادرخانمش گذاشت و اومد.چون فردا صبحش میخواست با ما بیاد تهران واسه کاری.

اون شب شوهری زودتر خوابید و من و دوتا داداشا تا سه چهار صبح بیدار بودیم و حرف میزدیم.

یکشنبه صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدیم و حاضر شدیم و راه افتادیم.تو راه یه برفی میومد که نگو!من از هوای مه و برفی تو جاده میترسم،چون خطر رو چند برابر میکنه.همینم باعث میشه نتونم زیاد از دیدنش لذت ببرم.

تهران که رسیدیم،داداشمو بردیم میدون انقلاب که با دوستش قرار داشت،پیاده کردیم و خودمونم اومدیم خونه.

خونه ولی خیلی سرد بود!با اینکه بخاری و شومینه رو روی شمعک گذاشته بودم و خاموش نکرده بودم.دیگه لباس گرم پوشیدیم و پتو دادیم تنمون و کنار شومینه نشستیم.چایی درس کردم و چایی نبات خوردیم و گرمتر شدیم.

واسه ناهارم پلو و تن ماهی درس کردم.ساشا داشت غر میزد که من تن ماهی دوس ندارم،که زنگ زدن و همسایه مون قیمه پلو نذری آورد!!اینم قسمت این بود ناهارمونو خوردیم و خوابیدیم.

غروب رفتیم بیرون خرید کردیم ولی اینقدر سرد بود که سریع برگشتیم خونه.موقع برگشتن چرخ ماشین صدا میداد که شوهری گفت فردا نمیرم شرکت و ببرم ببینم چش شده!

دوشنبه صبح با سر درد بلند شدم.البته شب قبلشم سر درد داشتم و با قرص خوابیده بودم.صبحونه ساشارو دادم و شوهری بیدار شد و گفت تو سرت درد میکنه،نرو بیرون.من خودم میبرمش!ازون حرکتهای سالی یه بار شوهری بودا!چون همیشه صبحها زود بیدار میشه،روزایی که خونه هست و تا ساعت هشت میخوابه .ولی اون روز دیگه دیده بود سرم درد میکنه،گفتش که من ساشا رو میبرم و منم ازش تشکر کردم و کلی هم خوش به حالم شد!البته خوابم نمیومد دیگه،ولی همینکه نمیرفتم بیرون خودش کلی بود!واسه خودم یه قهوه تلخ درس کردم و خوردم و یه قرص دیگه هم خوردم.شوهری اومد و صبحونه خورد و منم حاضر شدم رفتم باشگاه.البته شوهری کلی دعوام کرد که حالا مگه واجبه با این حالت بری باشگاه و ازین حرفها!منم قول دادم که اگه دیدم سر دردم بیشتر شد،حتما بیام خونه!

رفتم باشگاه و اتفاقا تمرین کردن خیلی برام خوب بود.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.واسه ناهار قیمه بادمجون گذاشتم و رفتم دنبال ساشا.شوهری زنگ زد که ماشینو بهم برسون که برم یه قطعه واسه سمند بگیرم و بدم به مکانیک.رفتم دنبالش و ما رو رسوند خونه و خودش رفت.

دوش گرفتم و شوهری اومد ناهار خوردیم و شوهری و ساشا خوابیدن و منم کتاب خوندم.غروب قهوه و بیسکوئیت خوردیم و شوهری رفت ماشینو تحویل بگیره و بعدم ببره کارواش.من و ساشا هم نشستیم سر تکلیفاش!خداییش روزی سه صفحه تکلیف واسه بچه های این سن زیاده!!تازه بعضی روزا بیشترم هست!!!

ساعت شیش شوهری زنگ زد که بیا بریم ببینیم انگشتر برات پیدا میکنیم؟من زیاد اهل طلا نیستم.یعنی اکثرا به اصرار شوهری میخرم و بعدم غیر از مهمونیها و مجالس اصلا ازشون استفاده نمیکنم!

حدود هفتصد هشتصد تومن پول داشتم که میخواستم یه انگشتر بخرم واسه خودم.رفتیم بیرون و چرخیدیم و بازم از چیز خاصی خوشم نیومد.شوهری گفت بذار یه دفعه یه چیز بهتر بخریم.گفتم نه بابا طلا میخوام چیکار .همینم همینجوری میخوام بخرم.گفت تو چیکار داری،من میخوام برات بخرم!گفت یه چیزی در حد سه چهار تومن پیدا کن بخریم!همینطوری سر سری مغازه ها رو میدیدم چون قصد خرید نداشتم.تو یه مغازه یه نیم ست دیدم که خوشم اومد.رفتیم تو و گفت گوشواره اش رو الان نداریم و سفارش میدیم هفته بعد براتون میاریم.کلا با گوشواره اش به پول ما میرسید!خوشم اومده بود ازش.شوهری هم گفت قشنگه و خریدیمش!راستش اینقدر هوا سرد بود و منم تو سرما سریع،دسشوییم میگیره و اون روزم شدیدا دسشویی لازم بودم که دیگه گفتم سریع بخریم و بریم خونه!!!باورتون میشه تازه وقتی اومدیم خونه و از دسشویی اومدم بیرون،تونستم درست و حسابی سرویسنو ببینم؟!!ها ها ها

از شوهری تشکر کردم.البته تو این ماه سالگرد ازدواجمونم هست.شوهری گفت حالا شاید اینو هدیه سالگرد حساب کردم و اون موقع برات چیزی نخریدم!گفتم نه دیگه قبول نیس!باید اون موقع هم برام کادو بخری!(مهناز پر رو میشود!)

شام خوردیم و ساشا خوابید و مام میوه خوردیم و فیلم دیدیم و بعدم خوابیدیم.

امروز صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم صبحونه ساشا رو حاضر کردم و بهش دادم و بردمش مدرسه.چه برفی هم میومد!خیلی قشنگ بود.داشتیم یخ میزدیم ولی با ساشا کلی عکس گرفتیم!رسوندمش مدرسه و اومدم خونه و یه لیوان چای سبز خوردم و رفتم باشگاه!

تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه و یه کم بعد رفتم دنبال ساشا.آقا چطوریه بعضیا اینقدر راحت لباس میپوشن تو این سرما؟من مثل راهزنا شده بودم از بس خودمو لای کاپشن و کلاه و شال گردن استتار کرده بودم،ولی مردم خیلی راحت یه پالتویی چیزی پوشیده بودن با یه شال معمولی!تازه من با اونهمه لباس واقعا میلرزیدم!!!

اومدیم خونه و ناهار درس کردم خوردیم و بعدم اومدم رو تخت دراز کشیدم تا پست جدیدمو بذارم و بدقول نشم پیشتون!البته بینش ده بار بلند شدم و رفتم کارامو انجام دادم و با ساشا کارتون دیدم و با مامانم تلفنی حرف زدم و بازم نشستم ادامه اش رو نوشتم.

امیدوارم همونجوری که میگن برف و بارون نشونه برکته،زندگیاتون پر از برکت و نعمت و رفاه و باشه.البته قبلش،سلامتی و شادی و عشق!

مواظب خودتون باشید و وقتی میرید بیرون خودتونو حسابی بپوشونید تا سرما نخورید.

حواستونم به پرنده ها و سگ و گربه هایی که این روزا سخت میتونن واسه خودشون غذا پیدا کنن،باشه .

بای