روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یک دوست

سلام دوستای خوبم!خوبید؟چه میکنید با گرما؟!!!واااای اونایی که روزه میگیرید که خیلی خیلی سخته براتون.قبول باشه روزه هاتون و یادتون نره,حتمأ منو هم دعا بکنید.مرسی!

راستش امروز نمیخوام از روزمره هام بنویسم,میخوام راجع به یه چیز دیگه براتون بنویسم.این چند روزی که ننوشتم,اوضاعمون خوب بوده و اتفاق خاصی نیفتاده و زندگی روال عادی خودشو طی کرده.میخوام براتون از یکی از دوستام بگم به اسم نسرین.من و نسرین از دوره راهنمایی باهم دوستای صمیمی بودیم.بعدش تو دبیرستان,دانشگاه و بعد از اونم این دوستیمون ادامه پیدا کرد.خیلی زیاد شبیه هم بودیم,از نظر اخلاقی و خانوادگی.واسه همین رابطه مون خیلی نزدیک بود.نسرین خانواده مذهبی نداشت و خیلی باز و راحت بودن و اهل حجاب و نماز و این چیزا نبودن.خودش سیگار و مشروبش همیشه به راه بود و خیلی خیلی شاد بود.مدام باهم بیرون بودیم و میگشتیم!یهو نفهمیدیم چی شد,که نسرین از بین اینهمه دوستا و پسرای هم تیپ و هم عقیده خودش که دور و برش بودن,عاشق یه پسر مذهبی خیلی معمولی شد.پسر بدی نبود ولی همه چیش,قیافه اش,تیپش,خانواده اش,کلأ همه چیش در حد معمولی بود و کوچکترین سنخیتی با نسرین نداشت!حتی تحصیلات دانشگاهی هم نداشت و دیپلمه بود!هرچی به نسرین میگفتم این پسره چیه آخه تو ازش خوشت میاد,ولی گوشش بدهکار نبود!باهم دوست شدن.در واقع همین تفاوتهای فاحشی که باهم داشتن باعث شده بود به طرف هم جذب بشن.نسرین ازینکه میدید پسری با این سن و سال نماز میخونه و روزه میگیره و سر به زیره,خیلی خوشش میومد.ازون طرفم اون پسره,حسین,وقتی میدید که نسرین سیگار میکشه و بلند بلند میخنده و بدون هیچ ترسی علاقه اش رو بروز میده و خلاصه زمین تا آسمون با دخترای دور و برش فرق داره,جذبش میشد و براش تازگی داشت!

سرتون و درد نیارم,با وجود مخالفت خانواده ها و به آب و آتیش زدنای من,اونا باهم ازدواج کردن.خانواده نسرین خیلی با حسین مشکل نداشتن,یعنی با اینکه نماز بخونه یا مشروب نخوره و این چیزا مسأله نداشتن و احترام میذاشتن به نظراتش.ولی خانواده حسین,متأسفانه مثل اکثر آدمهای مذهبی,اصلأ تو کتشون نمیرفت که یه دختر اینجوری رفتار کنه!من نمیفهمم چرا آدمهای مذهبی اینطوری هستن؟!البته نه همه شونا,ولی اکثرشون.خانواده حسینم,مثل همون اکثریت,با حالتی مقدس مآب و از بالا به پایین بهش نگاه میکردن.اینجور آدمها فکر میکنن آخر تقدس و پاکی هستن چون دو رکعت نماز میخونن و چادر سرشون میکنن,ولی امثال منو که اینطوری نبستیم رو به چشم آدمهای بدبخت گناهکار نگاه میکنن و به خودشون حق میدن که رفتار از نظر خودشون,درست و صحیح خودشون رو به ماها دیکته بکنن.اینا فکر میکنم خودشون رو پیغمبری چیزی میبینن و فکر میکنن به واسطه عقایدشون,از طرف خدا مأمورن که تمام گنهکارانی که مثل اونها فکر نمیکنن و مثل اونها نمیپوشن رو زورکی ببرن بهشت!!!!بعضیاشونم که دیگه احساسی خداگونه دارن و فقط به حرف و تحقیر و این چیزا بسنده نمیکنن و خودشون جزای کافرا و گناهکارا رو میدن!

من به نظرم آدمهایی که ایمان واقعی داشته باشن و مؤمن به خدا باشن,اصلأ همچین دید و نظری ندارن ولی متأسفانه متأسفانه اکثر آدمهای مذهبی که میبینیم اینطور نگاه و طرز برخورد رو دارن و نژادپرستانه,خودشون رو برتر از بقیه میدونن!!!چقدر دور شدیم از بحثمون....

القصه...همین تفاوتهایی که باعث نزدیکی و عشقشون شده بود,براشون مشکل ساز شد!کار داشت به طلاق و جدایی میکشید که تصمیم گرفتن از ایران برن.پنج سال پیش رفتن آلمان و تا الانم اونجان.سالی یه بارم میان ایران .وضعشون خوبه و زندگیشونم ظاهرأ خوب و روبه راهه.یه پسر چهار ساله هم دارن.

حالا دیشب نسرین بهم زنگ زده و کلی با هم حرف زدیم.کلی که میگم,یعنی از ساعت دوازده شب تا چهار و نیم صبح!!!!!

حرفهایی زد که نمیدونم چی بگم!همین حرفها باعث شد که راجع بهش براتون بنوبسم تا شما قضاوت کنید.

میگفت زندگیم خوبه و با حسین مشکلی ندارم.شوهرش بیشتر به واسطه خانواده اش مذهبی بود و الانا دیگه از نماز و روزه اش خبری نیست.میگفت همه چی خوبه و بهتر ازین نمیشه.بیشتر از همیشه عاشق همن و پسرش هم که مزید بر عشقشون شده و خلاصه که خوشبختن'!ولی ناراحت بود!بغض داشت!دختره مغروریه و تا مجبور نشه پیش کسی حرفی نمیزنه!من خیلی بهش نزدیکم که حاضر شده پیشم درد دل کنه.

میگفت,من آدم بدیم!گفتم,چه مزخرفاتی!!!!خیلیم خوبی!ولی اصرار داشت که بده!

میگفت,من یه سره دروغ میگم!در صورتی که این آدم تا قبل از ازدواجش میکشتیش هم دروغ نمیگفت!تو هیچ شرایطی!ولی میگه,الان سر چیزهای کوچیکی که اصلأ نیازی هم نیست,دروغ میگم!میگه از شوهرم پول برمیدارم!!!!!وضع خانوایشون عااالی بود.الانم وضعشون با شوهرش خوبه و من گفتم چه نیازی به این کار داری,وقتی حسین اینهمه پول در اختیارت میذاره؟نسرین شاغل بود تا دو سال بعده ازدواجشون و بعدش به اصرار حسین و فشارهای خانواده اش مجبور شد کارشو ول کنه!الانم شاغله و درآمد خوبی داره!میگه نمیدونم چرا اینکارو میکنم!از اون سالهایی که مجبور بودم ازش پول توجیبی بگیرم,این مثل یه عقده شده برام.مثلأ پول مهد پسرم هفتصد تومنه,میگم,شده یه تومن!جالبیش اینه که میگه اصلأ نیازی به این پولا ندارم و تمام پولایی که ازش اینجوری میگیرم رو واسه خودش کادو میخرم یا بالاخره یه جوری,واسه زندگیمون خرجش میکنم و اصلأ واسه خودم برنمیدارم!!!!میگه,شدم یه آدم حسود!با اینکه خوب و خوشبختم,ولی چشم ندارم خوشبختی هیچکیو ببینم!از درون حرص میخورم وقتی میبینم کسی خوشحال و خوشبخته!منی که اونقدر دلسوز بودم و کوچیکترین ناراحتی اطرافیانم,اشکمو در میاورد,حالا چشم ندارم موفقیتشون رو ببینم!همه اینها رو با گریه میگفت و مدام هم میگفت,از خودم بدم میاد.همه اش دارم واسه همه نقش بازی میکنم.خودم رو گم کردم!حالا شوهرشم دیگه نماز و روزه نمیگیره,ولی میگه من به دروغ بهش میگم که روزه ام!!!!میگم,مگه وقتی میگی روزه ام,خوشحال میشه؟میگه,نه!تازه اصرارم میکنه که نمیخواد روزه بگیری!روزه نمیگیره,ولی میگه که روزه ام!میگه دارم به خودم دروغ میگن,دارم واسه خودمم نقش بازی میکنم!میخوام با گفتن اینکه روزه ام و نماز میخونم,به خودم بگم که آدم خوبیم تا خدا منو خوب ببینه!میگم احساس میکنم آدم بد و گناهکاریم و میخوام با اینکار خدا دلش به حالم بسوزه و اطرافیانمم ببینن که من چقدر خوب و پاکم!!!!

خودش رو گم کرده....خوب و بد بودن رو قاطی کرده!به قول خودش دیگه نمیدونه چی خوبه و پی بد!از بس بعده ازدواج طعنه و کنایه شنیده راجع به بد بودنش,حالا هم که اجباری نیست و همینجوری قبولش دارن,خودش دیگه خودشچ قبول نداره!از طرفی واقعأ و از درون خودش به این باور نرسیده که خوب بودن تو مؤمن بودن و نماز و روزه است و به قول خودش داره واسه خودشم نقش بازی میکنه!دچار بحران هویتی شده!

دیشب پا به پای هم اشک ریختیم و هیچکدوممونم نمیدونستیم چیکار باید کرد!گفتم برو مشاوره,برو با کسی که کارش اینه حرف بزن,ولی شدیدأ مقاومت کرد و گفت فقط به تو گفتم!فقط به تو گفتم حرفهایی رو که حتی روم نمیشد به خودمم بگم!!!!دیگه هیچوقت این حرفها رو جای دیگه بازگو نمیکنم!

گفتم از حسین جدا شو.....

حرفی نمیزنه!

میگه من خوشبختم!حسین عاشقمه!منم عاشقم!

من فقط خودمو گم کردم!نمیخوام دروغ بگم,نمیخوام دزدی کنم,نمیخوام حسود باشم,نمیخوام بخیل باشم......ولی از فردا دوباره همه این کارا رو میکنم!!!!

گیج شدم!میدونم خیلی درهم و برهم نوشتم,ولی حال و روزم الان اینه!

نسرین من میگه که بد شده,ولی من هنوزم جز خوبی چیری توش نمیبینم.به نظر شما بد شده؟مقصر کیه؟

خودش؟حسین؟خانواده اش؟

چیکار باید کرد؟؟؟؟؟


هرگز ز خود سؤال نکردیم که کیستیم

در کوچه های عمر به دنبال چیستیم

هرگز به بحر نور نگشتیم آشنا

هرچند در قلمرو خورشید زیستیم

جز صفر نیست حاصلمان,خود اگرچه

شاگردان مدرسه قرن بیستیم!


شب شیطانی!!!!!

سلاااااام به روی ماهتون.خوبید؟امروز اینجا خنکه و باد خوبی میاد!کاش زودتر این دو ماه تابستونم تموم بشه!من متنفرم از گرمااااااا

از هواشناسی بیایم بیرون و برسیم به روزمره ها....

یادم نیست تا چند شنبه نوشتم.فکر کنم تا دوشنبه رو گفته بودم.خب برسیم به سه شنبه!

تا غروبش رو که یادم نیس چیکار کردم.ولی بعدازظهرش ساشا اومد پیشم و گفت,مامان جون,میشه واسه من لازانیا درس کنی؟!آخه داشت گارفیلد نگاه میکرد و اونم که یه سره لازانیا میخوره,اینه که پسر ما هوس کرده بود!گفتم باشه مامان اگه حالشو داشتم شب درس میکنم.رفتم نگاه کردم و ودیدم خداروشکر هیچکدوم از وسایلشو نداریم!!!!!

غروب ساشا رو بردم باشگاه و برگشتنی,رفتیم سوپری و لازانیا و پنیر پیتزا و سوسیس و قارچ خریدم!

برگشتیم خونه و سریع پیاز رنده کردم و تف دادم و گوشت چرخ کرده رو اضافه کردم.شوهری دوس داره توی لتزانیا و پیتزا سوسیس هم باشه,واسه همین سوسیس هم خورد کردم و بهشون اضافه کردم.قارچها رو هم چون اگخ زیاد درشت باشن,ساشا نمیخوردشون,ریز کردم و ریختم توشون و رب زدم و درش رو گذاشتم تا خوب رنگ بده.رفتم سراغ لازانیاها که دیدم ای دل غافل!به جای نیمه آماده,معمولیشو گرفتم!حوصله هم نداشتم سس سفید درست کنم و لازانیای خشک استفاده کنم.واسه همین غر غر کنان,آب رو تو چایی ساز جوش آوردم و ریختم تو قابلمه گذاشتم رو گاز و لازانیاها رو ریختم توش و بعد از پخت آبکششون کردم و مواد و پنیر رو لابلا ریختم.یه پیرکس بزرگ واسه شاممون و یه پیرکس کوچیک واسه فردا ناهار شوهری درس کردم و گذاشتم تو فر و ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم.شوهری اومد و ساشا هم هر پنج دقیقه میومد که لازانیا حاضر نشده؟گفتم بذار اذان بشه,افطار کنیم!یه متن واسم تو تلگرام اومده بود که خیلی باحال بود و شرح حال ما بود!زده بود؛من عاشق اون خانواده هایی هستم که واسه افطار همدبگه رو دعوت میکنن,در حالی که هیچکدوماشونم روزه نمیگیرن و تو مهمونی,صبر میکنن تا اذان بشه و بعدش غذا میخورن!!!!حالا ما هیچکدوم روزه نمیگیریم,ولی وا میستیم اذان که شد افطار میخوریم!آخه اینجوری حس ماه رمضون به آدم میده!

به هر حال...شام رو خوردیم و پایتخت رو دیدیم و لالا.

چهارشنبه رو تا غروب نشستم به کتاب خوندن.من خوره کتابم و بهترین تفریحم کتاب خوندنه.اون موقع که سرکار میرفتم,تنها ناراحتیم این بود که وقتم واسه کتاب خوندن کمه.البته که بیشتر شبها چند ساعت کتاب میخوندم.

کتاب خوندم,و ناهارم داشتیم.همونو گرم کردم و دادم ساشا خورد و اومد پیشم و گفت میشه بلند بخونی منم بشنوم.پیشم دراز کشید و منم بلند بلند و مثل این قصه گوها شروع کردم به خوندن.البته به خودم بیشتر حال میداد!یه ساعتی خوندم که دیدم خوابیده.رفتم ناهارمو خوندم و دوباره نشستم سر کتاب.غروب ساشا رو بردم کلاس و برگشتیم.واسه شام گفتم سوسیس بندری درس کنم.کلی پیاز خلالی کردم و سرخشون کردم و سیب زمینی خلالی رو هم بهش اضافه کردم و سرخ شد ,سوسیسها رو هم ریختم تو تابه و تف دادم و رب زدم .خوب که سرخ و خوشرنگ شدن,واسه ساشا برداشتم و به بقیه اش کلی فلفل زدم تا حسابی تند بشه.بعدشم به شوهری اس دادم که باگت بخره.اومد ,باگت و نوشابه خریده بود.کاهو و گوجه رو شستم و خورد کردم و ساندویچها رو درس کردم و خوردیم.بعده شام به شوهری گفتم خیلی وقته خونه خواهرم نرفتیم,بریم آخر هفته؟گفت,اتفاقأ من میخواستم بگم بهت.فردا برید,منم بعد از کارم میام .گفتم من حوصله ندارم تو این گرما برم,بذار جمعه بریم.همین وسطا خواهرم زنگ زد که چرا نمیاید خونه ما شماها؟؟؟؟گفتم اتفاقأ تازه داشتیم برنامه میریختیم که کی بیایم.گفت فردا شب بیاید.یه دوست مشترک داریم که گفت,اونم فردا میاد,نزدیک ظهر میخواد بیاد,باهاش قرار بذار,ببینید هنو باهم بیاید.تلفنو که قطع کردم,شوهری گفت خب چون گرمه به دوستت بگو بیاد اینجا دنبالت و من گفتم که هیچوقت از هیچکی توقعی ندارم!یعنی واقعأ ندارما....هیچوقت نمیخوام کوچیکترین باری رو دوش کسی باشم,حتی نزدیکترین کسانم!

البته شوهری در مورد دوستا و خانواده خودش تو این موارد خیلی ملاحظه میکنه,ولی به دور و بریای من که میرسه,ماشالله توقعش میره بالا!منم همینها رو بهش گفتم و یه بحث ریزی بینمون درگرفت!البته جفتمون آروم بودیم و همینجوری که تی وی میدیدیم بحثم میکردیم که من یهو خر درونم به شدت کله مو گاز گرفت و شروع کردم به چرت و پرت گفتن,که من چه حماقتی کردم ازدواج کردم... خونه بابام راحت و بی دغدغه داشتم زندگی میکردم,کارمو داشتم,ماشبن زیر پام بود,همه چیم براه بود....حالا ازدواجم کردم,وسط اونهمه خواستگار درست و حسابی چرا باید به تو بله میگفتم.....فحشم ندیدا...ولی  بدجوری افتاده بودم رو دنده مزخرف گویی و کوتاهم نمیومدم!شوهری وسط حرفام پاشد رفت تو تراس سیگار کشید,ولی من همینجوری بلندتر میگفتم تا بشنوه!بعدش اومد و اونم یه حرفهایی بهم زد و بعدشم خیلی جدی بهم گفت,تا آخر این ماه میریم و طلاق میگیریم!!!

یه نیم ساعتی ساکت شدم,بعد دیدم خیلی حرفهای بدی بهش زدم,بهتره از دلش دربیارم.رفتم و باهاش حرف زدم,ولی اصلأ حرفامو گوش نمیکرد و فقط میگفت دیگه باهات زندگی نمیکنم....البته معذرت خواهی نمیکردم,فقط بهش میگفتم الکی باهم بحث کردیم,بیا تمومش کنیم,من حوصله قهرو ندارم و ازین حرفها.فکر کنم یه ساعتی واسش روضه خوندم,ولی دیدم,نه انگار خیلی جدی داره حرف میزنه و کوتاه بیا هم نیست!عصبانی شدم گفتم این حرفها چیه,طلاق چیه...ولی مرغش یه پا داشت!دیگه گریه ام گرفت!دیدم دو ساعته پیشش نشستم و دارم آرومش میکنم و بوسشم کردم,ولی همینجوری حرف خودشو میزنه!منم گفتم حالا که اینجوریه,فردا که رفتم خونه خواهرم,بعدش میرم خونه بابام اینا و توام بیا بریم دادگاه و تمومش کنیم!پاشدم رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و چمدون رو آوردم و لباسامو جمع کردم!اولین بار بعده ازدواجمون بود که همچین کاری میکردم.دعواهای بدتر ازین زیاد داشتیم و حتی حرف جدایی رو هم زدیم,ولی هیچوقت اینجوری جدی نبود!بعدشم خیلی خیلی ناراحت شدم که دو ساعت پیشش نشستم ولی بازم حرف خودشو میزد!جدأ وسایلمو جمع کردم و وسایل ساشا رو هم جمع کردم و بهش گفتم امشب بیا پیش من بخواب.آوردمش تو اتاقو درو قفل کردم.از ناراحتی و استرس تمام تنم میلرزید.فقط میخواستم صبح بشه و برم!دیدم شوهری به گوشیم زنگ میزنه.جوابشو ندادم.بازم زنگ زد,گوشیمو خاموش کردم.دیدم اومد پشت درو در میزد.اصلأ جواب ندادم.حالم خیلی بد بود.هی میگفت,یه لحظه باز کن,کارت دارم!سرش داد زدم.نه,جیغ میزدم!وای اون آروم بود و میگفت پیش بچه جیغ نزن میترسه,درو وا کن باهات کار دارم.تازه یاد ساشا افتادم که کنارم بود.بغلش کردم,بوسش کردم.گفت,چی شده؟گفتم هیچی مامانجون,داریم بازی میکنیم!ماها فکر میکنیم بچه ها خرن!!!!

درو وا کردم,ولی میلرزیدم.بغلم کرد,معذرت خواهی کرد!گفت,حرفهای بدی بهم زدی,فقط میخواستم تلافی کنم!میخواستم اذیتت کنم!پسش زدم و گفتم ولی من فردا میرم!گریه کرد,گفت نرو.میدونم اون زندگی که میخواستی رو نساختم,ولی دریتش میکنم....گفت و گفت و گفت!ناز نمیکردم,نمیخواستم که اذیتشم بکنم ولی وااااقعأ اذیت شده بودم.هر دوتا گریه میکردیم!تا چهار صبح نشستیم و حرف زدیم.چمدونو باز کرد و لباسهامو گذاشت سر جاشون .ساشا رو خوابوند.گفت,فردا نمیرم سرکار,باهم میریم خونه خواهرت.سرم درد میکرد.هنوز ناراحت بودم.از دست خودم,از دست اون,از دست این دنیا....

خلاصه صبح شد و من تازه خوابم برده بود.ساعت نه خواهرم زنگ زد ,نیومدی؟گفتم دیشب دیر خوابیدبم,بعدازظهر میایم.تا ظهر خوابیدیم.البته ساشا بیدار شده بود و هی صدامون میکرد که پاشید بریم خونه خاله!ناهار خورش قیمه داشتیم,دوتا پیمونه کته گذاشتم و ناهارو صبحانه رو باهم خوردیم و رفتیم خونه خواهرم.کولر ماشینم خراب بود و پختبم از گرما!خلاصه رفتیم و دوستمم اومده بود و شوهر خواهرمم نرفته بود سرکار.کلی گفتیم و خندیدیم و خوراکی خوردیم!غروبم دامادم رفت و حلیم خرید که واسه افطار بخوریم!!!!بازم شدیم مثل اون پیامه تو تلگرام'خخخخخ.

واسه شام خواهرم زرشک پلو با مرغ پخته بود که خیلی خیلی خوش طعم شده بود.قبل از شام شوهری گفت,بیا بریم تا این کتاب فروشیه تقویم بگیریم.رفتیم و هنوزم ازس دلخور بودم,ولی اون سعی میکرد بیشتر مهربونی کنه بهم.تقویم خریدیم و یه کم دور زدیم و نونم خریدیم و برگشتیم.اذان شد,افطارو خوردیم!!!!دوستم کار داشت و رفت و ماهم پایتخت رو دیدیم و بعدشم ماهواره یه فیلم قشنگ خارجی داشت که اسمش یادم نیست,اونم دیدیم و خوابیدیم.جمعه هم تا ده خوابیدیم,بعدش صبحانه خوردیم و برگشتیم خونه مون.تمام روزم جلو تی وی ولو بودیم و فقط واسه غذا خوردن بلند میشدیم و مینشستیم!!!!دیگه کم مونده بود زخم بستر بگیریم!یه سری مشکلاتی داریم تو زندگی که امیدوارم خدا کمک کنه و حل بشه.یه کارهایی میخوایم بکنیم که یه مقدماتی داره که اونا جور نمیشه!دعا کنید جور بشن و برنامه هایی که واسه زندگیمون داریم,خوب پیش بره و به آرامش برسیم!

اووووووووووه چقدر حرف زدم!انگشتام دیگه حس ندارن بس که نوشتم!خدا به داد چشمای شما برسه که اینهمه رو میخواید بخونید!!!!!شرمنده....

امروزم صبح پاشدم و نرمشهایی که پریا جون تو وبلاگ جدیدش برامون گذاشته بود رو انجام دادم.وبلاگش تو لینکام هستش به اسم,هیکلی زیبا با پریا جون.شمام اگه دوس دارید بخونیدشو همگی باهم انجامشون بدیم.حرکاتش کششی بودن و خیلی حال داد!احساس زیبایی اندام میکنم بعده انجامشون!!!!!

بعله اینم خلاصه این چند روز.شوهری میگه اون شب,شب شیطانی بود و انگار یه چیزی افتاده بود به جونمون که گند بزنیم به زندگیمون!حالا خداروشکر که به خیر گذشت....

همه تون رو به دستهای مهربون و گرم خدای بزرگ مبسپارم و بهترینها رو براتون ازش میخوام.شمام لطفأ برام دعا کنید.

دوستتون دارم......بای

عمه

سلاااااااام به روی ماه همه تون!دوستای خوب و عزیز و با معرفت خودم که تنهام نمیذارید و با حرفاتون بهم دلگرمی میدید!

خب,بذارید از یکشنبه بگم که صبحش یادم نمیاد چیکار کردم.غروب ساشا رو بردم باشگاه و برگشتنی یه کم خرید کردیم و اومدیم خونه.از شما چه پنهون دلم واسه شوهری تنگ شده بود!دلم حرفاشو میخواست.دلم آغوش گرمشو میخواست.دلم شوخیاشو میخواست....خدا لعنت کنه اونایی رو که این خوشیهای کوچیک زندگی رو از آدم میگیرن!ایشالله کوفتشون بشه!سپردمشون به خدا و گفتم من یه روزم راضی نیستم یه هزار تومنی ازمون دس()تش بمونه!

فکر نکنید من آدم پولکی هستم.شماها که منو نمیشناسید و نیازی نیست پیشتون الکی خودمو خوب نشون بدم.خیلی اخلاقای گند دارم,ولی اگه از هرکی راجع بهم سؤال کنید,اولین خصوصیتی که ازم میگن,دست و دلبازیمه!من اصلأ عقیده دارم پول باید باشه تا آدم خرجش کنه و حالشو ببره.یا بده کسی که لازم داره,خرج کنه و اون حالشو ببره!!!

شده,بعضی وقتا کلأ یه تومن تو حسابم بوده,اگه کسی بهم رو انداخته باشه,همه شو بهش دادم و بهتون بگم,نود درصد مواقع که به نزدیکام پول قرض میدم,اصلأ پس نمیگیرم.مگه اینکه خیلی لازم داشته باشم.

همه اینا رو گفتم تا بگم آدم گدا صفتی نیستم که به خاطر ده تومن پول حوص بخورم یا کسی رو لعن و نفرین بکنم.ولی وقتی میدونم از رو بدجنسی میخوان اذیتمون بکنن,چون میدونن دستمون به جایی بند نیست و آدمایی هم نیستیم که تو روشون وایسیم و حقمون رو بگیریم!ولش کن,دیگه نمیخوام تو این پست راجع بهشون حرف بزنم....واگذارشون به عدالت خدا....

ولی به حرفایی که بهم زدید خیلی فکر کردم و فهمیدم که حق با شماست و من با اینکارا فقط زندپی خودم و شوهرم و پسرم رو تلخ میکنم,در حالی که اونا دارن خوش خوشان زندگی میکنن.البته هنوزم حرص میخورم,ولی سعی میکنم به خانواده ام انتقالش ندم!

خلاصه یکشنبه شب,دلم تنگ بود,ولی ازونجایی که غرور لعنتی ام دست و پامو بسته,نمیتونستم برم جلو و با شوهری حرف بزنم.

شوهری اومد و خیلی معمولی باهم حال و احوال کردیم.تزدیک افطار بود که تلفنمون زنگ خورد,شوهری جواب داد.بابام بود.یه کم حرف زد و گوشی رو داد به من.بابام گفت,میخوام یه خبر خوب بهت بدم.بعدش گوشی رو داد به زن داداشم.اونم گفت که حامله است!!!!باورتون نمیشه,شوک شده بودم و فقط گریه میکردم!آخه اینا چند سالیه که ازدواج کردن و داداشم بچه نمیخواست.یعنی هرکاری میکردیم,راضی نمیشد.میدونستیم که زن داداشم دلش بچه میخواد و بعده این سالها حقشه که بچه داشته باشه و مامان بشه,ولی هرچی با داداشم حرف میزدیم راضی نمیشد.(این قسمت مربوط به توت فرنگی جونه,که ببینه خواهرشوهرهای خوب و خیرخواهم پیدا میشن!)

دیگه همه مون ناامید شده بودیم از بچه دار شدن اینا.ولی وقتی این خبرو دادن,فقط پای تلفن من و زن داداشم گریه میکردیم.وااااااقعأ براش خوشحال شدم.دوس دارم همه اونایی که آرزوشو دارن,حس مادر شدنو تجربه کنن.البته بندخ خدا چون اصلأ همچین انتظاری رو نداشته,متوجه نشده بود و الان دوماهشه.و تو این دوماه چون نمیدونست,اصلأ مراعات نکرده بود و اتفاقأ بعداز عید چند بار باهم کوه و جنگل و اینجور جاها رفتیم.حالا ایشالله که بچه شون سالم به دنیا بیاد.

بعد از تموم شدن تلفن,شوهری اومد و بغلم کرد و بوسم کرد و بهم تبریک گفت.معلوم بود که اونم خیلی خوشحال شده!خلاصه یه کم باهم حرف زدیم و خوشحالی کردیم!!!بعدش والیبال دیدیم و خیلی اعصاب خورد کن بود!من عاااشق والیبالم و خیلی هیجانی والیبال رو نگاه میکنم.همه دوستام میگن,بازی والیبال رو آدم باید بره با مهناز ببینه تا بهش حال بده!

دیگه با کلافگی,خوابیدیم.دیروزم صبحش به کارای خانه داری گذشت!بعدشم قیمه درست کردم و لوبیا پلو واسه دوتا ناهار شوهری و ساشا.بعداز ظهرم هر نیم ساعت,نیم ساعتم برق ما میرفت!!!یعنی نیم ساعت برق داشتیم,بعدش نیم ساعت تا یک ساعت برق میرفت!یعنی اینطور فجیع جیره بندی کردن؟؟؟!دیگه ساعت شیش و نیم,کلافه شدم.با ساشا رفتیم بیرون دور زدیم که خیلی گرم بود و برگشتیم.

اومدیم خونه و کتلت درست کردم.,یه چیزی رو اینجا بگم,من خیلی خیلی آشپزی رو دوس دارم و خداییش دست پختمم خوبه.چون خیلی وقت و انرژی و عشق میذارم واسه آشپزی و شیرینی پزی.دوس داشتم تو روزمره هام,یه کوچولو از طرز تهیه غذاهایی که درست میکنم هم بگم.اگرچه که غذاها معمولین و همه تون بهتر از من بلدید درستشون کنید.ولی یکی دو نفر تو خصوصیا بهم گفتن چون ماه رمضونه و کسایی که اینجا رو میخونن,روزه هستن,درست نیست زیاد راجع به غذاها توضیح بدم,چون گرسنه شون میشه و گناهش میفته گردن من!!!!!!

به هرحال همه نظرها محترمن و من تا آخر ماه رمضون زیاد از غذاها نمیگم,تا کسی گرسنه اش نشه!

شب شوهری اومد و واسم حلیم خریده بود!

خوردیم و دردسرهای عظیم و پایتخت رو دیدیم و با شوهری نشستیم به حرف زدن و راجع به موضوعی که این چند روز بینمون تنش ایجاد کرده بود,حرف زدیم و دلخوریامون رو گفتیم و خلاصه حرف زدیم دیگه!

شبم ساعت دو دیگه خوابیدیم.

من دیگه برم به کارام برسم.

دوستتون دارم....بای

دلم آرامش میخواد....

سلام عزیزای من,صبحتون بخیر.چقدر خوبه که اینجا هست و میتونم حرفامو بنویسم.چقدر خوبه که شما دوستای گل رو دارم که صبورانه نوشته هام رو میخونید و کمکم میکنید.

از همه تون خیلی خیلی ممنونم و امیدوارم روزایی برسه که حال دل همه مون خوب خوب باشه.

از آشتی عزیزم,خیلی ممنونم که با خصوصیش,منقلبم کرد و اشکم رو درآورد!البته که اشک شوق بوده...

از هم تون ممنونم و دستاتون رو میفشارم.

حالم خیلی فرق نکرده,حالا براتون میگم.

از دیروز تا حالا هزار بار به وبلاگ خانمی سر زدم,ببینم خبری از عمل ته تغاری گذاشته یا نه,که متأسفانه چیزی نبود.منتظرم و امیدوار که بیاد و خبرای خوب بهمون بده!

خب اون شب که دعوامون شده بود,پنجشنبه بود و من اصلأ خوب نخوابیدم.در اتاق رو هم بسته بودم که شوهری بفهمه چقدر ازش ناراحتم و نیاد پیشم!صبح ساعت ده بیدار شدم و واسه ناهار خونه دایی شوهری دعوت بودیم.شوهری من دوتا دایی داره که خانواده اش خیلی خیلی با من خوبن.یعنی بر خلاف خانواده شوهری و خاله هاش,این دوتا خانواده خیلی خوبن و اصلأ با همه شون فرق دارن .مخصوصأ این داییش که ما خونه شون دعوت بودیم.با دخترشون دوستم و زنداییشم خیلی گرم و خوبه و همه حرفامون رو به هم میزنیم.اینام رابطه شون با خانواده شوهرم اصلأ خوب نیست.

خلاصه باهم حرف نزدیم,ولی رفتیم خونه داییش.اونجا شوهری خیلی حالش گرفته بود و با هیچکی حرف نمیزد.عوضش من کلی گفتم و خندیدم با زندایی و دخترداییش.بعدازظهرم که رفتیم تو اتاق تا استراحت کنیم,کلی باهم حرف زدیم و درد و دل کردیم و منم گفتم قضیه پولو.البته میدونستن تقریبأ.زنداییش گفت,میخوای به دایی بگیم باهاشون حرف بزنه؟گفتم,باید اول به شوهری بگم,بعد.غروب داییش رفت بیرون و ما هم داشتیم حاضر میشدیم که بریم و گفتم به شوهری بگم که اگه قبول کرد,وایسیم تا داییش بیاد و باهاش حرف بزنیم.بردمش تو اتاق و بهش گفتم و قبول نکرد!!!گفت نمیخواد....

گفتم حالا که اینطوره که نه خودت کاری میکنی,نه میذاری کسی کمک کنه,منم تا یه ماه دیگه بهت فرصت میدم,اگه پولو نگرفتی,میذارم,میرم!گفت,اگه میخوای سر همچین چیزی,بذاری و بری,اصلا مهم نیست.منم گفتم حالا که اقلا مهم نیست,پس منم از همین الان میرم!!!خودت برو خونه و منم همینجا میمونم و فردا میرم خونه بابام!اونم گفت,باشه,نیا.... و از اتاق رفت بیرون!نشستم روی صندلی و بغضم ترکید!شوهری بیرون وایساده بود و ساشا رو میفرستاد,میگفت برو بگو مامان بیاد,بریم!!!!حالم خیلی بد بود,واقعأ بد!زنداییش اومد پیشم و دید دارم گریه میکنم,خیلی ناراحت شد و یه کم باهام حرف زد.شوهری اومد تو و شروع کرد به خنده و مسخره بازی!کلأ وقتی زیاد احساساتی میشه,جلوی بقیه میزنه به خنده و مسخرگی تا کسی نفهمه حالش چطوره!!!اینو من میفهمم که خوب میشناسمش!خلاصه همونجوری زندایی و دخترداییش باهاش حرف زدن و منم حرفامو بهش زدم و اونم یه چیزایی میگفت!بعدشم باز تنها موندیم تو اتاق و یه کم حرف زدیم و خلاصه پاشدیم اومدیم.

ساشا لج کرده بود که منو ببرید پارک,منم سرم خیلی درد میکرد.شوهری گفت,بریم یه کم بازی کنه.بردیمش پارک و یه نیم ساعتی بازی کرد.بعدش شوهری گفت,آلبالو بخرم,مربا درس کنی؟گفتم,بخر.ولی خیلی سرسنگین بودیم.

اومدیم خونه و شوهری همه اش زیرلب میگفت,آبرومون رو بردی....حالا مگه بچه ایم که باید بریم.پیش بقیه درددل کنیم و ازین حرفها!دیدم میخواد سر بحثو باز کنه و منم اصلأ حوصله شو نداشتم.آروم گفتم,با من حرف نزن!اونم دیگه چیزی نگفت.واسه ناهارش,خوراک مرغ درست کردم و آماده که شد,رفتم تو اتاق و خوابیدم.به ساشا هم گفتم,امشب خودت بخواب نمیتونم بیام برات قصه بخونم.در اتاقو به نشونه قهر بستم و خوابیدم!

ناراحت بودم و همینجوری اشکم میومد!ازینکه شوهرم مشکلاتمو حل نمیکنه و مجبور میشم از بقیه کمک بگیرم!ازینکه اینقدر دلم پر بود که جلوی بقیه گریه کردم و مشکلاتمو گفتم.اگرچه با اونا خودی تر و راحت تر از فامیلای خودمم و از خیلی از چیزا خودشون خبر داشتن.خیلی از مسایل و مشکلاتشونو که فامیلای خودشونم نمیدونن,به من میگن و من خبر دارم!مثلأ در جریان خواستگاری تا بعله برون دختر داییش فقط من خبر داشتم و هیچکی نمیدونست!حتی تو عقد خصوصی که گرفته بودن و هیچکدوم از خاله های شوهری و مادرشوهرم نبودن,فقط من بودم!!!رو این حساب صمیمیتمون جدا از ارتباط فامیلیه,ولی بازم واسه من که غرورم خیلی برام مهمه,سخت بود گریه کردن و از مسایل شخصیم حرف زدن!همه اش هم تقصیر شوهریه!!!تازه اونجام نازمو نمیکشید و داداریم نمیداد,همه اش زده بود به مسخره بازی و میگفت,تو دیوونه شدی!

بگذریم....

جمعه رو اینطوری گذروندیم و شنبه تا ظهر تو تخت بودم.فقط وسطش بلند شدم و واسه ساشا صبحونه حاضر کردم و دادم که بخوره.بازم دراز کشیدم و ظهر با بدبختی خودمو کشوندم تو آشپزخونه و استامبولی درست کردم واسه ناهار .اصلأ حوصله آشپزی ندارم.من عاااااشق آشپزی و درست کردن غذاهای جور وا جورم,واسه همین وقتی حتی یه غذای معموای درست میکنم,خیلی واسش زمان میذارم و با عشق و علاقه درست میکنم.واسه همینن اکثرأ غذاهام خیلی خوشمزه میشه و به نظر من به خاطر چاشنی عشقه که بهش اضافه میکنم.

ولی دیروز اصلا حوصله نداشتم و فکر کردم واسه شام چی بذارم که راحت باشه و لازم نباشه مدام بیام آشپزخونه و فکر کردم که آبگوشت بذارم.من اصلأ آبگوشت دوس ندارم.یعنی هیچوقت هوسشو نمیکنم.تو این شیش هفت سالی که ازدواج کردم,کلأ دوبار درست کردم.دیشبم موادشو ریختم تو قابلمه و درش رو گذاشتم تا شب آروم آروم بپزه.چون موادش زیاد و تازه بود,گفتم یه آبگوشت درست و حسابی بشه که شوهری حال کنه!آخه پریشب بهم گفته بود آبگوشت بذار.

تا شب هیچکاری نکردم.کلاس زبان ساشا هم که تموم شده,حالا بای, ببینم دوباره ترم جدیدشون کی شروع میشه.ساعت هفت و نیم خندوانه رو مثل هر شب دیدم تا یه کم بخندم,بلکه روحیه ام عوض بشه!شوهری اومد و سرد باهم سلام و احوالپرسی کردیم و دیگه حرفی نزدیم.

شام رو آوردم و شوهری یه کم خورد و گفت,انگار یه چیزیش کمه,یه مزه ای میده!!!منم که رو موده عصبانیت بودم و گغتم,عادت داری,هنوز نخورده ایراد بگیری!!!!بعدشم پاشدم اومدم تو اتاق نماز خوندم.

بعداز نماز رفتم شام بخورم.البته سیر بودم و اصلأ اشتها نداشتم,ولی از حرص شوهری خواستم بخورم.شوهری نصف غذاشو خورده بود و به کوبیده اصلأ دس نزده بود!اعصابم خورد شد و شروع کردم به خوردن.ولی وااااقعأ بدمزه بود!هم گوشتش زیاد و تازه بود,هم دنبه داشت,هم بقیه موادش اندازه بود,ولی وااافعأ بدمزه بود لعنتی!

دوباره و صدباره مطمین شدم که اون چیزی که غذا رو خوشمزه میکنه,توجه و دقت و صد البته علاقه و عشقیه که آدم موقع پختن غذا داره و اونو میپزه!انگار تمام انرژیهای منفی ام توی غذا بود!ولی از لجم همه اش رو خوردم!!!!از حرصم واسه ناهارشم غذا درست نکردم.ظرفها رو شستم و میزو مرتب کردم و با ساشا رفتیم مسواک زدیم و رفت رو تختش و رفتم واسش کتاب خوندم و خوابید و منم دوس نداشتم برم تو اتاق پیشش و پایتخت ببینم,واسه همین اومدم تو اتاق و درو بستم و یه کم کتاب خوندم و خوابیدم!

دلم نمیخواد اینجوری باشیم....

از دست شوهری خیلی ناراحتم و از طرفی هم مقصر نمیدونمش!!!!حس دوگانه مسخره ای دارم!

دلم آرامش میخواد ....دلم عشق میخواد....دلم این سکوت و ناراحتی و دلخوری رو نمیخواد!

دلم میخواد اینهمه مشکلات تموم بشه!آخه مشکلات من در برابر بزرگی خدا که چیزی نیست!

خدایا....

دوستتون دارم...بای