روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

شب شیطانی!!!!!

سلاااااام به روی ماهتون.خوبید؟امروز اینجا خنکه و باد خوبی میاد!کاش زودتر این دو ماه تابستونم تموم بشه!من متنفرم از گرمااااااا

از هواشناسی بیایم بیرون و برسیم به روزمره ها....

یادم نیست تا چند شنبه نوشتم.فکر کنم تا دوشنبه رو گفته بودم.خب برسیم به سه شنبه!

تا غروبش رو که یادم نیس چیکار کردم.ولی بعدازظهرش ساشا اومد پیشم و گفت,مامان جون,میشه واسه من لازانیا درس کنی؟!آخه داشت گارفیلد نگاه میکرد و اونم که یه سره لازانیا میخوره,اینه که پسر ما هوس کرده بود!گفتم باشه مامان اگه حالشو داشتم شب درس میکنم.رفتم نگاه کردم و ودیدم خداروشکر هیچکدوم از وسایلشو نداریم!!!!!

غروب ساشا رو بردم باشگاه و برگشتنی,رفتیم سوپری و لازانیا و پنیر پیتزا و سوسیس و قارچ خریدم!

برگشتیم خونه و سریع پیاز رنده کردم و تف دادم و گوشت چرخ کرده رو اضافه کردم.شوهری دوس داره توی لتزانیا و پیتزا سوسیس هم باشه,واسه همین سوسیس هم خورد کردم و بهشون اضافه کردم.قارچها رو هم چون اگخ زیاد درشت باشن,ساشا نمیخوردشون,ریز کردم و ریختم توشون و رب زدم و درش رو گذاشتم تا خوب رنگ بده.رفتم سراغ لازانیاها که دیدم ای دل غافل!به جای نیمه آماده,معمولیشو گرفتم!حوصله هم نداشتم سس سفید درست کنم و لازانیای خشک استفاده کنم.واسه همین غر غر کنان,آب رو تو چایی ساز جوش آوردم و ریختم تو قابلمه گذاشتم رو گاز و لازانیاها رو ریختم توش و بعد از پخت آبکششون کردم و مواد و پنیر رو لابلا ریختم.یه پیرکس بزرگ واسه شاممون و یه پیرکس کوچیک واسه فردا ناهار شوهری درس کردم و گذاشتم تو فر و ظرفها رو شستم و آشپزخونه رو تمیز کردم.شوهری اومد و ساشا هم هر پنج دقیقه میومد که لازانیا حاضر نشده؟گفتم بذار اذان بشه,افطار کنیم!یه متن واسم تو تلگرام اومده بود که خیلی باحال بود و شرح حال ما بود!زده بود؛من عاشق اون خانواده هایی هستم که واسه افطار همدبگه رو دعوت میکنن,در حالی که هیچکدوماشونم روزه نمیگیرن و تو مهمونی,صبر میکنن تا اذان بشه و بعدش غذا میخورن!!!!حالا ما هیچکدوم روزه نمیگیریم,ولی وا میستیم اذان که شد افطار میخوریم!آخه اینجوری حس ماه رمضون به آدم میده!

به هر حال...شام رو خوردیم و پایتخت رو دیدیم و لالا.

چهارشنبه رو تا غروب نشستم به کتاب خوندن.من خوره کتابم و بهترین تفریحم کتاب خوندنه.اون موقع که سرکار میرفتم,تنها ناراحتیم این بود که وقتم واسه کتاب خوندن کمه.البته که بیشتر شبها چند ساعت کتاب میخوندم.

کتاب خوندم,و ناهارم داشتیم.همونو گرم کردم و دادم ساشا خورد و اومد پیشم و گفت میشه بلند بخونی منم بشنوم.پیشم دراز کشید و منم بلند بلند و مثل این قصه گوها شروع کردم به خوندن.البته به خودم بیشتر حال میداد!یه ساعتی خوندم که دیدم خوابیده.رفتم ناهارمو خوندم و دوباره نشستم سر کتاب.غروب ساشا رو بردم کلاس و برگشتیم.واسه شام گفتم سوسیس بندری درس کنم.کلی پیاز خلالی کردم و سرخشون کردم و سیب زمینی خلالی رو هم بهش اضافه کردم و سرخ شد ,سوسیسها رو هم ریختم تو تابه و تف دادم و رب زدم .خوب که سرخ و خوشرنگ شدن,واسه ساشا برداشتم و به بقیه اش کلی فلفل زدم تا حسابی تند بشه.بعدشم به شوهری اس دادم که باگت بخره.اومد ,باگت و نوشابه خریده بود.کاهو و گوجه رو شستم و خورد کردم و ساندویچها رو درس کردم و خوردیم.بعده شام به شوهری گفتم خیلی وقته خونه خواهرم نرفتیم,بریم آخر هفته؟گفت,اتفاقأ من میخواستم بگم بهت.فردا برید,منم بعد از کارم میام .گفتم من حوصله ندارم تو این گرما برم,بذار جمعه بریم.همین وسطا خواهرم زنگ زد که چرا نمیاید خونه ما شماها؟؟؟؟گفتم اتفاقأ تازه داشتیم برنامه میریختیم که کی بیایم.گفت فردا شب بیاید.یه دوست مشترک داریم که گفت,اونم فردا میاد,نزدیک ظهر میخواد بیاد,باهاش قرار بذار,ببینید هنو باهم بیاید.تلفنو که قطع کردم,شوهری گفت خب چون گرمه به دوستت بگو بیاد اینجا دنبالت و من گفتم که هیچوقت از هیچکی توقعی ندارم!یعنی واقعأ ندارما....هیچوقت نمیخوام کوچیکترین باری رو دوش کسی باشم,حتی نزدیکترین کسانم!

البته شوهری در مورد دوستا و خانواده خودش تو این موارد خیلی ملاحظه میکنه,ولی به دور و بریای من که میرسه,ماشالله توقعش میره بالا!منم همینها رو بهش گفتم و یه بحث ریزی بینمون درگرفت!البته جفتمون آروم بودیم و همینجوری که تی وی میدیدیم بحثم میکردیم که من یهو خر درونم به شدت کله مو گاز گرفت و شروع کردم به چرت و پرت گفتن,که من چه حماقتی کردم ازدواج کردم... خونه بابام راحت و بی دغدغه داشتم زندگی میکردم,کارمو داشتم,ماشبن زیر پام بود,همه چیم براه بود....حالا ازدواجم کردم,وسط اونهمه خواستگار درست و حسابی چرا باید به تو بله میگفتم.....فحشم ندیدا...ولی  بدجوری افتاده بودم رو دنده مزخرف گویی و کوتاهم نمیومدم!شوهری وسط حرفام پاشد رفت تو تراس سیگار کشید,ولی من همینجوری بلندتر میگفتم تا بشنوه!بعدش اومد و اونم یه حرفهایی بهم زد و بعدشم خیلی جدی بهم گفت,تا آخر این ماه میریم و طلاق میگیریم!!!

یه نیم ساعتی ساکت شدم,بعد دیدم خیلی حرفهای بدی بهش زدم,بهتره از دلش دربیارم.رفتم و باهاش حرف زدم,ولی اصلأ حرفامو گوش نمیکرد و فقط میگفت دیگه باهات زندگی نمیکنم....البته معذرت خواهی نمیکردم,فقط بهش میگفتم الکی باهم بحث کردیم,بیا تمومش کنیم,من حوصله قهرو ندارم و ازین حرفها.فکر کنم یه ساعتی واسش روضه خوندم,ولی دیدم,نه انگار خیلی جدی داره حرف میزنه و کوتاه بیا هم نیست!عصبانی شدم گفتم این حرفها چیه,طلاق چیه...ولی مرغش یه پا داشت!دیگه گریه ام گرفت!دیدم دو ساعته پیشش نشستم و دارم آرومش میکنم و بوسشم کردم,ولی همینجوری حرف خودشو میزنه!منم گفتم حالا که اینجوریه,فردا که رفتم خونه خواهرم,بعدش میرم خونه بابام اینا و توام بیا بریم دادگاه و تمومش کنیم!پاشدم رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و چمدون رو آوردم و لباسامو جمع کردم!اولین بار بعده ازدواجمون بود که همچین کاری میکردم.دعواهای بدتر ازین زیاد داشتیم و حتی حرف جدایی رو هم زدیم,ولی هیچوقت اینجوری جدی نبود!بعدشم خیلی خیلی ناراحت شدم که دو ساعت پیشش نشستم ولی بازم حرف خودشو میزد!جدأ وسایلمو جمع کردم و وسایل ساشا رو هم جمع کردم و بهش گفتم امشب بیا پیش من بخواب.آوردمش تو اتاقو درو قفل کردم.از ناراحتی و استرس تمام تنم میلرزید.فقط میخواستم صبح بشه و برم!دیدم شوهری به گوشیم زنگ میزنه.جوابشو ندادم.بازم زنگ زد,گوشیمو خاموش کردم.دیدم اومد پشت درو در میزد.اصلأ جواب ندادم.حالم خیلی بد بود.هی میگفت,یه لحظه باز کن,کارت دارم!سرش داد زدم.نه,جیغ میزدم!وای اون آروم بود و میگفت پیش بچه جیغ نزن میترسه,درو وا کن باهات کار دارم.تازه یاد ساشا افتادم که کنارم بود.بغلش کردم,بوسش کردم.گفت,چی شده؟گفتم هیچی مامانجون,داریم بازی میکنیم!ماها فکر میکنیم بچه ها خرن!!!!

درو وا کردم,ولی میلرزیدم.بغلم کرد,معذرت خواهی کرد!گفت,حرفهای بدی بهم زدی,فقط میخواستم تلافی کنم!میخواستم اذیتت کنم!پسش زدم و گفتم ولی من فردا میرم!گریه کرد,گفت نرو.میدونم اون زندگی که میخواستی رو نساختم,ولی دریتش میکنم....گفت و گفت و گفت!ناز نمیکردم,نمیخواستم که اذیتشم بکنم ولی وااااقعأ اذیت شده بودم.هر دوتا گریه میکردیم!تا چهار صبح نشستیم و حرف زدیم.چمدونو باز کرد و لباسهامو گذاشت سر جاشون .ساشا رو خوابوند.گفت,فردا نمیرم سرکار,باهم میریم خونه خواهرت.سرم درد میکرد.هنوز ناراحت بودم.از دست خودم,از دست اون,از دست این دنیا....

خلاصه صبح شد و من تازه خوابم برده بود.ساعت نه خواهرم زنگ زد ,نیومدی؟گفتم دیشب دیر خوابیدبم,بعدازظهر میایم.تا ظهر خوابیدیم.البته ساشا بیدار شده بود و هی صدامون میکرد که پاشید بریم خونه خاله!ناهار خورش قیمه داشتیم,دوتا پیمونه کته گذاشتم و ناهارو صبحانه رو باهم خوردیم و رفتیم خونه خواهرم.کولر ماشینم خراب بود و پختبم از گرما!خلاصه رفتیم و دوستمم اومده بود و شوهر خواهرمم نرفته بود سرکار.کلی گفتیم و خندیدیم و خوراکی خوردیم!غروبم دامادم رفت و حلیم خرید که واسه افطار بخوریم!!!!بازم شدیم مثل اون پیامه تو تلگرام'خخخخخ.

واسه شام خواهرم زرشک پلو با مرغ پخته بود که خیلی خیلی خوش طعم شده بود.قبل از شام شوهری گفت,بیا بریم تا این کتاب فروشیه تقویم بگیریم.رفتیم و هنوزم ازس دلخور بودم,ولی اون سعی میکرد بیشتر مهربونی کنه بهم.تقویم خریدیم و یه کم دور زدیم و نونم خریدیم و برگشتیم.اذان شد,افطارو خوردیم!!!!دوستم کار داشت و رفت و ماهم پایتخت رو دیدیم و بعدشم ماهواره یه فیلم قشنگ خارجی داشت که اسمش یادم نیست,اونم دیدیم و خوابیدیم.جمعه هم تا ده خوابیدیم,بعدش صبحانه خوردیم و برگشتیم خونه مون.تمام روزم جلو تی وی ولو بودیم و فقط واسه غذا خوردن بلند میشدیم و مینشستیم!!!!دیگه کم مونده بود زخم بستر بگیریم!یه سری مشکلاتی داریم تو زندگی که امیدوارم خدا کمک کنه و حل بشه.یه کارهایی میخوایم بکنیم که یه مقدماتی داره که اونا جور نمیشه!دعا کنید جور بشن و برنامه هایی که واسه زندگیمون داریم,خوب پیش بره و به آرامش برسیم!

اووووووووووه چقدر حرف زدم!انگشتام دیگه حس ندارن بس که نوشتم!خدا به داد چشمای شما برسه که اینهمه رو میخواید بخونید!!!!!شرمنده....

امروزم صبح پاشدم و نرمشهایی که پریا جون تو وبلاگ جدیدش برامون گذاشته بود رو انجام دادم.وبلاگش تو لینکام هستش به اسم,هیکلی زیبا با پریا جون.شمام اگه دوس دارید بخونیدشو همگی باهم انجامشون بدیم.حرکاتش کششی بودن و خیلی حال داد!احساس زیبایی اندام میکنم بعده انجامشون!!!!!

بعله اینم خلاصه این چند روز.شوهری میگه اون شب,شب شیطانی بود و انگار یه چیزی افتاده بود به جونمون که گند بزنیم به زندگیمون!حالا خداروشکر که به خیر گذشت....

همه تون رو به دستهای مهربون و گرم خدای بزرگ مبسپارم و بهترینها رو براتون ازش میخوام.شمام لطفأ برام دعا کنید.

دوستتون دارم......بای

نظرات 12 + ارسال نظر
الهام از کرج 15 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 01:44 ب.ظ

سلام مهناز جان.وبلاگتو خوندم تقریبا.عاشقت شدم.اخلاقات خیلی بمن شباهت داره دوسدارم بیشتر باهم آشنا شیم

سلام عزیزم.
لطف داری بهم.خوشحالم که جزو دوستام شدی گلم

ماهی لپ دار 16 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:04 ب.ظ http://mahilopdar67.persianblog.ir

سلام مهناز خانم,اولین باره اومدم تو وبتون,خواستم خواهش کنم اسم کتابایی که میخونیدو اینجا بزارید,,میدونم که ممکنه حوصله این جور حرفارو نداشته باشید,ولی خواستم بگم واسه رسیدن به آرامش منتظر اتفاقی نباشید,آرامش یه مفهوم فردی و درونیه,و بستگی به دیدگاه آدما نسبت به زندگی داره,حتی اگه بخوایم نسبتش بدیم به اتفاقات بیرونی هم باید گفت آرامش یعنی اینکه خودتون و بچه تون سالمید و با هم هستید.

سلام,عزیزم.خوش اومدی
چشم,حتمأ اسم کتابها رو تو پستهای بعدی میذارم براتون.
حرفهاتون قشنگ و درسته عزیزم.آرامش تو خود آدمه,نه جایی تو دنیای بیرون,و من اول باید به این آرامش درونی دست پیدا کنم تا بتونم زندگیم رو به اون اطمینان و آرامش برسونم.

یاس 16 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 10:55 ق.ظ http://khatkhati-76.blogfa.com

بعضی وقتا این ناز کردنا خوووووووب میچسبه !!!!

ناز کردن که همیشه میچسبه!فقط بعضی وقتا که طرف آدم حوصله ناز کشیدن نداره,میخوره تو ذوق آدم!!!

ویولا 15 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 10:21 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم
خدارو شکر بخیر گذشت اون شب ناخوشایند... میدونم یه وقتایی وقتی اون طور که انتظارشو می کشی روابط خوب و خوش پیش نمی ره ممکنه یهو حساب کتاب و افسار رابطه از دست آدم در بره و چه خوب که زود متوجه شدید و با غرور راه رو به نا کجا آباد نکشوندید.

سلام عزیزم.آره خداروشکر که بدتر ازین نشد!
مرسی از حضورت

هیما 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:58 ب.ظ

بعضی وقتا ما زنها چمون میشه؟؟ سر یه چیز الکی که اصلا ارزش بحث نداره یه دعوای بزرگی راه میندازیم
ایشالله که مشکلاتتون تموم بشه و به آرامش برسید

موجودات پیچیده ای هستیم ما خانمها هیما جون!
ایشالله همه به آرامش برسن

سارا 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:02 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

فک کنم این روزا یه ذراتی تو هوا هستکه همه رو به جون هم انداخته

آره واقعأ سارا جون!ایشالله هرچه زودتر این آلودگی هوا رفع بشه,بلکم ما به آرامش برسیم

آوا 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 06:24 ق.ظ http://ava-life.blogsky. com

تو واتس آپ ی ایکون هست ، اون چشم قلمبهه....الان من اونم
ببخشید اینو میگم یهو جن زده شدی....اصلا مات موندم ، بازم خداروشکر به خیر گذشت ،
بازم معذرت ولی یخورده لوس نیستی مهناز جون؟؟

والله یه خورده که چه عرض کنم!من مجرد که بودم دخمل لوس بابام بودم!کسی میگفت بالا چشمت ابروس یه هفته قهر میکردم!!!!الان تازه کلی پخته و خانم شدم,اینم!

سپیده مامان درسا 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:01 ق.ظ

واقعا زندگی ها به این خوبی و شیرینی نمیدونم چرا یهو برقمون میگیره گاهی وقتها الهی که همیشه خوش و خندون زندگی کنین
ببوس ساشا رو از طرف من

آره,واقعأ سپیده جون!
شمام همینطور گلم
چشم عزیزم.اینام واسه خودت و درسا جوون

مریم(روزهای زندگی من) 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:46 ق.ظ http://www.roozhaam.blog.ir

وااااااااای اگه من این حرفارو بزنم پخ پخ
واقعا هم شب شیطانی بوده سرهیچی تا کجا رفتین...
ایشالا اون مقدمات هم جور میشه و همه چی همونجور که میخواین پیش میره

یه چیزی منم دلم خواهر خواست که شب برم خونشون لالا کنم

ای جااااان,خواهر نداری؟پاشو افطاری بیا خونه ما,شبم همینجا بمون
عوضش یه حتمأ پدر و مادر خیلی خوبی داری.همینطور یه شوهر خوب که اینطور عاشقانه دوسش داری

مریم 14 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:25 ق.ظ

سلام بر شما خانوم خوب
عزیز دل.من ادم خرافاتی نیستم اما زندگی بهم نشون داده که بعضی روزها سنگینه...هرچقدر هم ادم بخواد خوب باشه اما انرژیهای اطراف منفی و بد هستن. من معمولن وقتی تو همچین شرایطی قرار میگیریم یه استپ به خودم میدم...نه حرفی...نه سخنی...نه کاری...وایمیسم تا اون روز تموم شه...قشنگ میشینم تا ساعت 12بشه و بعد از ته دل به نفس راحت میکشم...که شکر امروز رفت...گاهی روزها...روز ادم نیست...شکر که برای شما به ختم به خیر شد...
چه خوب که کتاب خون هستی...بد نیست اسم کتابهایی که میخونی رو اینجا بنویسی...
موفق و شاد باشب

چه جالب,تا حالا به همچین موضوعی فکر نکرده بودم.چشم,ازین به بعد اسم کتابهایی رو که میخونم ,مینویسم عزیزم.

خانم توت فرنگی 13 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 05:51 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

خوشبختانه ختم به خیر شد عزیزم
مهناز خانم یه چیزی یواشکی میگم... شوهرت آدم خیلی خوبیه مواظب باش با این قهر کردنا این خصوصیات مثبتش رو از بین نبریااااا

چشم عزیزم

دندون 13 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:20 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

مهناز جونم امیدوارم الان خوب باشین و خوشحال همیشه اینو آویزه گوشم دارم این نیز بگذرد....

فدای تو عزیزم
آره عزیزم,این نیز بگذرد....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.