روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

عجبا......

سلام خوبید؟صبح بارونیتون بخیر

چه میکنید با این بارون؟امیدوارم برخلاف این هوا،دلاتون ابری و بارونی نباشه و آفتابیه آفتابی باشه!

راستش الان که شروع کردم بنویسم،هرچی فکر کردم دیدم یادم نمیاد پنجشنبه جمعه چیکار کردیم!!!!!

البته یادمه پنجشنبه خواهرم زنگ زد که میاید آخر هفته بریم خونه دوستمون؟گفتم فکر نکنم بیایم.حالا اگه قرار شد بیایم بهت میگم.راستش حوصله شو نداشتم.شوهری زود اومد و رفتیم بیرون یه دوری زدیم و خرید مرید کردیم و برگشتیم.

جمعه هم همه اش خونه بودیم و جایی نرفتیم.یه کم خونه رو مرتب کردم و واسه ناهارم خورشت سبزی درس کردم.غروب شوهری زنگ زد آگاهی و گفتن ماشین دو روزه پیدا شده و بردنش پارکینگ!!!!جالبه که یه خبر نداده بودن!خیلی خوشحال شدم و خداروشکر کردم!واسه شام کشک بادمجون درس کردم و خوردیم.شب شوهری یه فیلم گرفته بود که گفت قشنگه.نمیدونم چرا اسم فیلمها اینقدر زود یادم میره!ساشا که خوابید،دیدیمش.شوهری وسطاش خوابش گرفت و رفت خوابید و من دیدمش.خیلی قشنگ بود.برد پیت بازی میکرد.ساعت تقریبا یک بود که خوابیدم.

شنبه با شوهری رفتیم دنبال کارای ماشین.دیگه جزئیاتش نمیگم،فقط همینقدر بگم که به غلط کردن افتادیم که خواستیم ماشین خودمونو پس بگیریم!!!آخه این چه مملکتیه؟به خدا دزدی و پول حروم به دست آوردن صد برابر راحت تره تا حلال خوردن!یارو مثل آب خوردن ماشینمونو میدزده و کارشو انجام میده و بردنیاشو میبره و بعدم ولش میکنه و با خیال راحت و سوت زنان میره دنبال زندگیش و هیچکی هم نیس که بهش بگه خرت به چند من!!!اونوقت ما که میخوایم مال برده شده خودمونو پس بگیریم باید صدجا بریم و صدجور فرم پر کنیم و سوال و جواب پس بدیم و کلی پول خرج کنیم تا آخرش منت بذارن و یه تیکه آهن پاره رو بهمون بدن!!!الهی خدا جوابشونو بده!اونوقت میگن چرا مردم از اسلام و دین و خدا و پیغمبر زده شدن!واسه اینکه شماها گند زدین تو اعتقادات مردم!واسه اینکه شماها خودتونو متدین و دیندار معرفی میکنید!مردمم مقایسه میکنن.اینا که با دینداری و قوانین اسلامی مملکتو اداره میکنن،اینه اوضاعمون و جاهای دیگه که اسمی از دین و ادعاشم نیست،اونقدر به حقوق مردم اهمیت میدن و عدالتش اینهمه بیشتره!!!خب با این شرایط چرا نباید کسی با به دست آوردن کوچکترین موقعیتی،ازین مملکت بره؟چرا باید اینجا رو ترجیح بده به کشورای دیگه؟چه برتری داره زندگی کردن اینجا به جاهای دیگه؟خداییش چه برتری داره؟مطمئن باشید اگه شرایط رفتن واسه همه مهیا باشه،به یک هفته نمیکشه که این کشور خالی میشه!!!چون دیگه از ایران چیزی باقی نمونده!همه چیشو که خراب کردن!اینم که از وضع زندگیمونه!والله.....

خلاصه ساعت دو با سر درد شدید و اعصابی خورد برگشتیم خونه.کارای اداریش تموم شد و قرار شد شوهری غروب بره ماشینو از پارکینگ تحویل بگیره.گفت تو دیگه نیا،من آژانس میگیرم میرم میارمش.

ناهارم کوبیده گرفتیم و خوردیم!غروب شوهری رفت ماشینو آورد.خدا دزدا و رئیس دزدا رو همه باهم لعنت کنه!

ساشا رو از مدرسه آورد و شیر و کلوچه دادم عصرونه خورد و واسه شامم خوراک لوبیا درس کردم.ساشا زیاد خوب نبود.خودمم از صبح سرم سنگین بود.خدا کنه سرما نخورده باشیم.شب زود خوابید.من و شوهری هم شام خوردیم و حرف زدیم.فیلم گذاشتیم ببینیم که زیاد جذاب نبود و خوشمون نیومد.وسطاش خاموش کردیم و خوابیدیم.

امروز صبح ساعت هفت ساشا طبق معمول بیدار شد و گفت برم کارتون ببینم؟گفتم برو ببین.خودمم دراز کشیدم تا هفت و نیم و بعدش بلند شدم.هنوز از دیروز یه سر درد ریزی دارم.ساشا گفته بود پنکیک درس کن برام.چندتا دونه درس کردم.خودشم نشست و موزها رو خورد کرد و از منم خواست خامه رو براش تو قیف بریزم تا تزئینش کنه.پنکیکها که درس شد،خودش تزئینشون کرد و به قول خودش تبدیلشون کرد به یه کیک خامه ای موزی،جدید!!!خوردیم و کلی هم لذت بردیم!به به!

واسه ناهار قیمه گذاشتم و نشستم دارم موزیک گوش میدم.یه کمم رفتم تو تراس نشستم و از هوا لذت بردم.گرچه از بارون خسته شدم   دلم نمیخواد دیگه بباره.ولی این هوای لطیفو دوس دارم.

زندگیاتون پر از اتفاقات خوب و لحظه های شاد و خوش!

آرزو میکنم آسمون دلتون صافه صاف باشه،بدون حتی یه لکه ابر.

آرزو میکنم هرکی مریضی جسمی و روحی داره،خیلی خیلی زود خوب بشه که هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست!

آرزو میکنم عزیزاتون همیشه خوب و سلامت باشن.

از ته دلم برای تک تکتون بهترینها رو از خدا میخوام.دوس دارم زندگیاتون اینقدر خوب باشه و در آرامش پیش بره که همسایه ها از صدای خنده هاتون کلافه بشن!!!از ته دل بخندید....

فکر نمیکنم پست منسجم و خوبی شده باشه.ولی خواستم خبرای این یکی دو روز رو بهتون بدم.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

دوستتون دارم

بای

مهمونداری...

سلام

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟همه چی خوبه؟چه میکنید با این باد و بوران و سرما؟!!!چرا اینجوریه هوا؟من باز امروز پالتو پوشیدم و کلاه!مگه میشه؟هوای بهاری لطفا!

خب بذارید براتون این چند روزو بگم تا یادم نرفته!

یکشنبه شب داداش کوچیکه شوهری بهش زنگ زد که ما فردا میایم اونجا.از قبل از عید رفته بودن دیار جاری و حالا میخواستن برگردن شمال و گفتن سر راه میان خونه ما!مام گفتیم تشریف بیارید،قدمتون رو چشم!

دوشنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.یه دفعه گفتم نکنه اینا واسه ظهر برسن.به شوهری زنگ زدم گفتم اینا کی میان؟گفت والله نمیدونم گفتش یک و دو ظهر میرسن،یا اون موقع تازه حرکت میکنن!!!!به به ازین حافظه!خخخخخخ

زنگ زدم با جاری،برنداشت.زنگ  زدم به برادرشوهرم،اونم جواب نداد.یه ربع بعد جاریم زنگ زد و گفت خواب بودیم!گفتم کی میاید؟ناهار میرسید؟گفت،نه!بعدازظهر حرکت میکنیم.گفتم اوکی!

بعدش دیدم حالا که ناهار درس کردن ندارم،خونه رو مرتب کنم.رفتم اتاق ساشا رو مرتب کنم که یهو یه تغییراتی هم بهش دادم.همینطور اتاق خودمون رو.خوب شد،ولی خسته شدم!

ظهر رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.واسه شام سوپ خامه و سالاد الویه درس کردم.بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و نوشابه و خوراکی موراکی و باگت و اینجور چیزا خریدم و اومدم خونه.

شوهری شب اومد و گفتش داداشم زنگ زد که ماشینم خراب شده و دیرتر میرسیم.شما شامتونو بخورید.شام ساشا رو دادم و گرفت خوابید.شوهری هم چندتا لقمه الویه خورد.خودم ولی گرسنه ام نبود.ساعت یازده اومدن و خیلی بیچاره ها خسته بودن.بچه شونو وقتی دنیا اومد دیده بودیمش.ماه بعد میشه دو سالش!فوق العاده شیطونه!شام خوردیم و نشستیم به حرف زدن و بعدم دیگه ساعت دو خوابیدیم.

دوشنبه صبح ساشا رو بیدار کردم ،صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.مهمونا خواب بودن.گوشت و لوبیا رو از فریزر بیرون گذاشتم واسه لوبیا پلو.برنجم شستم.بعدش گفتم یه ساعت بخوابم و بعدش پاشم صبحونه رو آماده کنم.نیم ساعتی دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.پاشدم آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کنم.بعدم وسایل صبحونه رو آماده کردم.موزیک گذاشتم و غذا رو آماده کردم.آبکش کردم و یه کم که گرم شد،زیرشو خاموش کردم تا بعدا روشنش کنم تا دم بکشه.

ساعت یازده بالاخره بیدار شدن.صبحونه رو ردیف کردم و خوردیم.گفتم جایی کار دارم،باید زودتر برم.جاری گفت برو عزیزم،من جمع میکنم ظرفها رو.تشکر کردم و رفتم یه چندجایی دور زدم و یه پیراهن خوشگل واسه دخترشون خریدم.اولین بار بود میومد خونه ما و دوس داشتم بهش هدیه بدم.بعدم رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.ساشا کلا با بچه ها خوبه و با همه جور بچه ای کنار میاد.چه کوچیکتر چه بزرگتر.واسه همین زود با بچه جور شد و باهاش بازی کرد.

کادو رو دادم ساشا داد به دخترعموش.خوشحال شدن و خوششون اومد و کلی هم تشکر کردن.ساعت سه ناهار خوردیم و برادرشوهرم خوابید و جاریمم دخترشو خوابوند و مام دوتایی نشستیم به کار جذابه غیبت خانواده شوهر!!!!خخخخخخخ بیشترشم حول و حوش مساله برادر شوهر بزرگه و دوس دخترش میگشت!چیزایی بود که نمیدونستم و ملتفت شدم!

غروب شوهری اومد.شیرینی خریده بود.چایی درس کردم و خوردیم.جاری گیر داده بود بریم بیرون دور بزنیم،منم واسه خودم مانتو بخرم!شوهری گفت فوتبال داره ساعت هفت!برادرشوهرم میخواست فوتبال ببینه،ولی گیر داده بود که بریم.دیگه حاضر شدیم.لباس که میپوشیدیم،یکدفعه باد و بوران و طوفان شروع شد!!!بچه شونم مریض بود.گفتم به نظرم نریم تو این هوا!گفت الان اگه بگم نریم،ضایع میشم!!!چیزی نگفتم.رفتیم و اینقدر هوا بد بود که اصلا نمیشد راه رفت.من که اومدم تو ماشینو و گفتم شما برید دور بزنید.بعدش یه کم باد آرومتر شد و بچه هم خیلی اذیت میکرد.مریضم بود،بدتر لج میکرد.گفتم میخواید ببریدش پیش دکتر ساشا؟ما از بچگی میبریمش پیش این دکتر و خیلی خوبه.گفتن آره ببریم.بردنش و دکترم گفت ریه هاش عفونی شده و دارو و اسپری داد بهش.دیر شده بود و خیلی خسته بودم و کمرم درد میکرد.شوهری گفت واسه شام کباب ترکی بگیریم.همه استقبال کردن.گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم.بعده شام شوهری و داداشش رفتن بیرون کار داشتن.گفته بودم داداش کوچیکه شوهری تصادف کرده بود.این ماه ظاهرا دادگاه داره و اونجوری که خودشون میگن،چون ماه حرام بوده،دویست سیصد تومن بهشون دیه میدن!حالا برادرشوهرم میگفت،همون روز که پولو گرفتم،میدم به زنم تا با باباش بیان تهران و خونه بخرن!قبل از اینکه بابام بخواد ازم بگیردش!!!خخخخخخ اینا کلا پول دستشون میاد،از بابا و خانواده شون فرار میکنن،بس که فقط چشمشون دنبال پول بچه هاشونه!این برادرشوهرم ماشالله خیلی زرنگ!هیچوقت نذاشته خانواده اش ازش سو استفاده کنن و کلا حقه داشته و نداشته خودشو همون اول ازشون میگیره!خلاصه اون شبم ساعت دو و نیم سه خوابیدیم!

سه شنبه صبح با درد شکم شدید بلند شدم!اصلا نفسم در نمیومد!شوهری خیلی ترسیده بود!گفتم بذار یه کم بگذره اگه خوب نشدم میریم دکتر.نیم ساعتی بود و بعدش کم کم خوب شد.شوهری گفت تو نمیخواد هیچ کاری بکنی،من خودم کارا رو میکنم.صبحونه دو آماده کردیم و جاری اینا ساعت ده بیدار شدن و صبحونه خوردیم.برنج شستم و گوشت بوقلمون داشتم،گذاشتم بپزه تا ته چین کنم.جاری سالاد شیرازی درس کرد و منم غذا رو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری ظرفها رو شست.بعده ناهار شوهری و داداشش رفتن تو تراس،قلیون کشیدن و جاری هم دخترشو برد بخوابونه و ساشا هم کارتون میدید.منم رو کاناپه دراز کشیده بودم و فایل صوتی دکتر هولاکویی عزیز رو گوش میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد!

ساعت چهار بیدار شدم.بقیه هم بیدار شده بودن.کاپوچینو درس کردم با شیرینی خوردیم  و رفتیم بیرون.سرد بود بازم هوا خیلی!دور زدیم و جاری دنبال مانتو واسه خودش میگشت.آها راستی،تو ماشین که بودیم از دهنم در رفت و جاری فهمید باردارم!!!خخخخخخخ گفتم که نگه فعلا به خانواده شوهر.گفتش نگران نباش نمیگم.

واسه ساشا یه ساعت بن تن خریدیم و برادرشوهرم واسه خودش یه ساعت خرید.بعدم گفتم من میرم تو ماشین میشینم سردمه.شماها خریدتون تموم شد بیاید.شوهری و ساشا هم باهام اومدن تو ماشین.یه کم بعد رعد و برق و بارون شروع شد و اونام اومدن.جاری البته مانتو خریده بود.اومدیم خونه و سر راهم یه کم خرید کردیم.واسه شام لازانیا درس کردم.فوتبال استقلالم دیدیم و بعدش شام خوردیم و ساشا خوابید.ظرفها رو جاری شست و شوهری هم گازو تمیز کرد.شوهری گفت اگه میخوای،شما دوتا اون اتاق رو تخت بخوابید،من و دا داشم تو هال میخوابیم.میخوایم فیلم ببینیم.خلاصه ما اومدیم تو اتاق و بچه خوابید و مام تا ساعت سه داشتیم حرف میزدیم.البته اینبار غیبت کنون نبود و راجع به بارداری و زایمان و خاطراتمونو و ازین چیزا بود.البته که لابه لاش از خاطرات خوش خانواده شوهری هم حرف میزدیم!!!

امروز صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم.صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خوردیم.داشتیم میرفتیم مدرسه که بچه هم بیدار شد و پدر و مادرشو بیدار کرد!

ساشا رو گذاشتم مدرسه و اومدم خونه.بیدار بودن و وسایلشونم جمع کرده بودن.صبحونه خوردیم و بعداز صبحونه خداحافظی کردن و رفتم.منم حاضر شدم رفتم سونوی ان تی رو انجام بدم.دو نفر بیشتر نبودن و زود نوبتم شد.انجام دادم و خداروشکر گفتش همه چی خوبه.بعدش گفت،میخوای جنسیتشم بگم؟گفتم مگه الام معلومه؟گفت آره میتونم بگم.گفتم بگید.گفتش نی نی،شاه پسره!!!ای جاااااااانم!الهی که سالم به دنیا بیاد.خداروهزار بار شکر....

بعدش از جواب سونو کپی گرفتم و رفتم آزمایشگاه،غربالگری مرحله اول رو انجام دادم و بعد به شوهری و مامانم زنگ زدم و بچه رو گفتم.با بابامم حرف زدم که وقتی فهمید بچه پسره،کلی پکر شد!!!عاشق دختره!!ولی خب زیاد به روش نیاورد.واسه خودم که اصلا فرق نداشت و نداره و مهم سلامتیشه.ساشا ولی داداش دوس داشت که نصیبش شد!

بعدش اومدم خونه و یه کم استراحت کردم و یه چی خوردم و ظهر رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.از دیشب لازانیا مونده بود،گرم کردم دادم ساشا خورد و خودمم وحشتناک خوابم میاد!چشمام داره بسته میشه از خواب!گفتم تا خوابم نبرده بشینم واسه تون بنویسم!کامنتها رو امروز فردا تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظارتون باشه و حسابی کیف کنید و لذت ببرید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

دوستتون دارم

بای

من از دست خدا هم گله دارم.....

سلام خوبید؟

ساعت هشته و یهو فکر کردم بشینم براتون بنویسم.گرچه اینروزا تو اینستا حضور پر رنگی دارم و اگه اونجا باشید،کاملا از حال و اوضاعم باخبرید.ولی خب چند خطی هم اینجا مینویسم!

دوشنبه ساشا ظهری بود.گذاشتمش مدرسه و اومدم خونه.ناهار خوردم.یکی از شبکه های ماهواره ای،داشت فیلم ؛شیار 143؛ رو میداد.تازه شروع شده بود.خیلی ناراحت کننده بود.ولی بازی مریلا زارعی عالی بود.دوسش داشتم.ساشا زنگ آخر ورزش داشت.معلمشون گفته اگه کاری با من داشتید یا صحبتی بود،زنگ ورزش بیاید.واسه همین حاضر شدم و گفتم زودتر برم که راجع به یه روز غیبتی که هفته گذشته داشت،توضیح بدم.ساعت چهار و ربع حاضر شدم و رفتم جلوی در.چند دقیقه اول خشکم زد و مثل میخ سر جام وایسادم!ماشینم نبود!!!!اینقدر تعجب کردم که برگشتم تو و پارکینگو نگاه کردم!!!!گفتم لابد گذاشتمش تو پارکینگ و یادم نیس!ولی نبود!برده بودنش!

نمیدونم چقدر طول کشید تا به خودم بیام.زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم.تازه وقتی بیانش کردم،به خودم اومدم و فهمیدم چی شده!شوهری فهمید هول کردم.گفت نترس!هیچی نیس!فقط زنگ بزن 110!زنگ زدم 110 و مشخصات ماشین و خودمو پرسیدن و گفتن پیگیری میکنن.همونجا کنار باغچه جلوی در نشستم.یه ربع بعد ماشین پلیس اومد.یه سری سوال و جواب کردن و یه فرمی رو پر کردن و گفتن باید بیاید کلانتری تا اونجا تشکیل پرونده بدیم.گفتم باید برم مدرسه دنبال پسرم.بعدش میام.گفتن باشه.

دیرم شده بود.زنگ زدم آژانس و به آقاهه گفتم تا میتونی تندتر برو بچه ام تعطیل شده!رسیدم مدرسه و ساشا تو حیاط بود.ده دقیقه ای دیر رسیده بودم.البته هنوز کلی بچه تو حیاط بود.ولی چون عادت داره تا تعطیل میشه و میاد تو حیاط،منو اونجا میبینه،اون روز که ندیده بود،ترسید طفلی!کلی گریه کرده بود.بغلش کردم و هزار بار بوسیدمش و معذرت خواهی کردم.گفتم ولی باور کن دست خودم نبود.یه اتفاق بد برام افتاد.گفت چی شد؟گفتم پرایدو دزدیدن!درجا گریه اش قطع شد!!!سوار همون آژانسه شدیم و برگشتیم.ساشا هم مدام ازم سوال میپرسید.هی میگفت دزدا چه شکلی بودن؟ماسک داشتن؟تفنگ داشتن؟لباسشون سیاه بود؟فکر میکرد،اومدن منو از ماشین انداختن بیرون و ماشینو بردن!گفتم که اینجوری نبوده و وقتی خونه بودم ماشینو بردن!گفت مگه کیلیدشو داشتن؟!!!خخخخخخخ

کلانتری پیاده شدیم.نزدیک چهل دقیقه کارمون طول کشید و بعدش اومدیم خونه.

خیلی خسته بودم.روحی و جسمی.کلانتری یه کپی از پرونده رو داد بهم و گفت باید ببرید آگاهی.شوهری شب اومد.اونم ناراحت بود.زود خوابیدم....

سه شنبه شوهری نرفت سرکار.رفت دنبال کار آگاهی و این داستانا.خبری نبود.گفتن پیگیری میکنن!!!

سه شنبه،چهارشنبه،پنجشنبه هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد.غیر از آرومتر شدن من و سپردن همه چی به زمان و تقدیر و روزگار.دیگه کاری ازمون بر نمیاد.سه شنبه ظهر بود که خیلی ناراحت بودم و بغضم شکست و گریه کردم.شوهری خیلی باهام حرف زدم.گفت یه تیکه آهن پاره بوده دیگه.حالا هرچقدر پولش!فعلا که رفته و کاریش نمیشه کرد.غصه بخوریم درس میشه؟میدونستم خودشم ناراحته ولی به روش نمیاورد.گفتم آخه مگه دزدی کردیم؟این پولا رو خودمون به دست آوردیم.چرا باید یکی بیاد و ببره؟خیلی زور داره به خدا!خدا ازشون نگذره!ولی ازون روز دیگه راجع بهش حرف نزدیم و گفتیم بذار هرچی میخواد پیش بیاد!

جمعه صبح رفتیم خونه خواهرم.قضیه دزدیدن ماشینو به هیچکی نگفتیم.گفتم واسه چی بقیه رو ناراحت کنیم؟کاری که از دستشون برنمیاد جز ناراحت شدن.من اصلا دوس ندارم دور و بریام رو واسه اتفاقات بدی که مربوط به خودمه ناراحت کنم.مخصوصا وقتی که میدونم کاری نمیتونن بکنن.

تا غروب بودیم و کلی حرف زدیم با خواهرم.عاشقانه رو چند قسمتشو ندیده بودیم که دیدیم.قشنگه.از ظهر یه سر درد ریزی گرفتم که دیگه تا غروب بیشتر شد.خودهرم استامینوفن ساده نداشت و نمیخواستم کدئین دار بخورم.خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خونه.نمیدونم چرا حالم گرفته بود.یهو اینجوری شدم.موقع رفتن خونه خواهرم به شوهری گفتم یادت باشه برگشتنی گل بخرم واسه خونه.دلم گل طبیعی میخواست.گرچه هیچوقت گل طبیعی رو نمیتونم درست نگهداری کنم و خراب میشه.مامانم میگه گل به دستت نمیاد!ولی به هرحال گفتم بگیرم.وقتی برمیگشتیم،شوهری گفت بریم گل بخریم؟گفتم نه حالشو ندارم!ولی بعد پشیمون شدم و گفتم بخریم!رفتیم گلخونه و کلی اونجا حالم خوب شد.هواش اصلا فرق داشت.سه تا گلدون خریدم و چندتا تخم سبزی خوردن!!!!میخوام سبزی بکارم تو تراس!هه هه 

اصلا از فکرش ذوق زده شدم!شوهری هم خیلی خوشش اومده بود.خلاصه که در عرض چند دقیقه روحیه ام از این رو به اون رو شد!اومدیم خونه و گلدونا رو گذاشتیم رو اپن.گفتم بیا،این گلام شیرینی دزدیده شدن ماشین!!!!خخخخخخ

کلی سر همین خندیدیم!دیوونه شدیم رفت پی کارش!والله....

ساشا مشقاشو ننوشته بود.نشست نوشت.براش نیمرو کردم خورد و خوابید.واسه خودمونم سوپ درس کردم.خوردیم و فیلم دیدیم.رفتم رو تخت که بخوابم ولی خوابم نبرد.شوهری یه ساعت بعد اومد بخوابه دید بیدارم.همونجا رو تخت دراز کشیدیم و تا ساعت دو سه حرف زدیم.

راستش  خیلی چیزا دلم میخواد.خیلی کارا دوس دارم که بکنم خیلی اتفاقات هست که میخوام تو زندگیم بیفته،ولی.....

حس میکنم زندگی خیلی سخت پیش میره.شایدم من سخت میگیرم.انگار هرچی میریم نمیرسیم.اینقدر مشکلات و گرفتاریها هست که نمیذاره آدم یه کم تندتر راه بره.مجبوریم لاک پشت وار راه بریم.این چند روز خیلی با خدا حرف زدم.خیلی ازش گله کردم.گفتم دیگه ازت چیزی نمیخوام.چون به عدالتت شک کردم.چون میبینم تو زندگیم به چیزایی که حقمون بوده نرسیدیم.نه ما،خیلیای دیگه هم همینطور!گفتم دیدم که خیلیا با زور و ظلم و قدرت چطوری همه چی دارن و توام فقط نگاشون میکنی و هیچ چی نمیگی!میبینی که من و امثال من که مدام حواسمون هست حق کسی تو زندگیمون نیاد و کسی رو آزار ندیم،چقدر داریم سختی میکشیم و مشکلات داریم،ولی بازم فقط نگاه میکنی و کاری نمیکنی!!!اگه قراره کاری نکنی،خب بگو!لااقل بگو که الکی امیدوار نباشیم و اینقدر دعا و نذر و نیاز نکنیم!

میدونم که خیلیا ممکنه بگید که ناشکری و خیلی بیشتر از خیلیا تو زندگیت داری.کلا میگن زندگی مثل آپارتمانه.سقف زندگیه یکی،کفه زندگیه یکی دیگه است!یعنی ممکنه اون چیزی که واسه یه نفر،نهایته رویاش باشه،واسه شخص دیگه جزو حداقلها باشه!پس نمیشه واسه همه یه نسخه پیچید و گفت هرکی فلانقدر از زندگی سهم برد،پس خوشبخته و نباید توقع دیگه ای داشته باشه.من همیشه آرزوهای بزرگ داشتم و افق دیدم خیلی وسیع بوده.هنوزم هست.ولی واقعا الان میبینم که اون عدالتی که من از خدام توقع داشتم و حقمه که ازش داشته باشم،برام محقق نشده!کفره گفتن این حرفها؟نیس!از نظر من نیس!چون من به بزرگی و قدرت خدا بی نهایت ایمان دارم.واسه همینم هست که ازش توقع دارم.من به عدالت و مهربونیه خدا ایمان دارم.پس حق دارم که ازش گله مند باشم.

این گله گذاریا ربطی به ماشین و این چیزا نداره.دارم در مورد کل زندگیم حرف میزنم و مسیری که ازش عبور کردم و خوده خدا بیشتر و بهتر از همه از جزئیاتش خبر داره!خودش میدونه تا حالا چی کارا کردم و از چه راههایی گذشتم.پس چون میدونه،این بی تفاوت بودنش نسبت به زمونه بی رحم و ظالم،جای گله داره.

حق دارم ازش شاکی باشم!ولی شکایت خدا رو مگه میشه جایی برد؟مگه بزرگتر از خودشم داریم؟پس مجبورم شکایتش رو هم پیش خودش ببرم.چون نمیتونم بزرگتر و تواناتر از اون کسی رو پیدا کنم.

بگذریم.....

امروز شنبه است و تازه شروعه روزه.براتون آرزوی یک هفته خوب و عالی و پر از اتفاقات خوب رو میکنم و امیدوارم تو این هفته کلی اتفاقات ریز و درشته خوب واسه تون بیفته!

دوستتون دارم و آرزوی بهترینها رو براتون دارم

بای