روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمونداری...

سلام

خوبید؟خوشید؟سلامتید؟همه چی خوبه؟چه میکنید با این باد و بوران و سرما؟!!!چرا اینجوریه هوا؟من باز امروز پالتو پوشیدم و کلاه!مگه میشه؟هوای بهاری لطفا!

خب بذارید براتون این چند روزو بگم تا یادم نرفته!

یکشنبه شب داداش کوچیکه شوهری بهش زنگ زد که ما فردا میایم اونجا.از قبل از عید رفته بودن دیار جاری و حالا میخواستن برگردن شمال و گفتن سر راه میان خونه ما!مام گفتیم تشریف بیارید،قدمتون رو چشم!

دوشنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و اومدم خونه.یه دفعه گفتم نکنه اینا واسه ظهر برسن.به شوهری زنگ زدم گفتم اینا کی میان؟گفت والله نمیدونم گفتش یک و دو ظهر میرسن،یا اون موقع تازه حرکت میکنن!!!!به به ازین حافظه!خخخخخخ

زنگ زدم با جاری،برنداشت.زنگ  زدم به برادرشوهرم،اونم جواب نداد.یه ربع بعد جاریم زنگ زد و گفت خواب بودیم!گفتم کی میاید؟ناهار میرسید؟گفت،نه!بعدازظهر حرکت میکنیم.گفتم اوکی!

بعدش دیدم حالا که ناهار درس کردن ندارم،خونه رو مرتب کنم.رفتم اتاق ساشا رو مرتب کنم که یهو یه تغییراتی هم بهش دادم.همینطور اتاق خودمون رو.خوب شد،ولی خسته شدم!

ظهر رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.واسه شام سوپ خامه و سالاد الویه درس کردم.بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و نوشابه و خوراکی موراکی و باگت و اینجور چیزا خریدم و اومدم خونه.

شوهری شب اومد و گفتش داداشم زنگ زد که ماشینم خراب شده و دیرتر میرسیم.شما شامتونو بخورید.شام ساشا رو دادم و گرفت خوابید.شوهری هم چندتا لقمه الویه خورد.خودم ولی گرسنه ام نبود.ساعت یازده اومدن و خیلی بیچاره ها خسته بودن.بچه شونو وقتی دنیا اومد دیده بودیمش.ماه بعد میشه دو سالش!فوق العاده شیطونه!شام خوردیم و نشستیم به حرف زدن و بعدم دیگه ساعت دو خوابیدیم.

دوشنبه صبح ساشا رو بیدار کردم ،صبحونه اش رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.مهمونا خواب بودن.گوشت و لوبیا رو از فریزر بیرون گذاشتم واسه لوبیا پلو.برنجم شستم.بعدش گفتم یه ساعت بخوابم و بعدش پاشم صبحونه رو آماده کنم.نیم ساعتی دراز کشیدم ولی خوابم نبرد.پاشدم آب گذاشتم جوش بیاد و چایی دم کنم.بعدم وسایل صبحونه رو آماده کردم.موزیک گذاشتم و غذا رو آماده کردم.آبکش کردم و یه کم که گرم شد،زیرشو خاموش کردم تا بعدا روشنش کنم تا دم بکشه.

ساعت یازده بالاخره بیدار شدن.صبحونه رو ردیف کردم و خوردیم.گفتم جایی کار دارم،باید زودتر برم.جاری گفت برو عزیزم،من جمع میکنم ظرفها رو.تشکر کردم و رفتم یه چندجایی دور زدم و یه پیراهن خوشگل واسه دخترشون خریدم.اولین بار بود میومد خونه ما و دوس داشتم بهش هدیه بدم.بعدم رفتم دنبال ساشا و اومدیم خونه.ساشا کلا با بچه ها خوبه و با همه جور بچه ای کنار میاد.چه کوچیکتر چه بزرگتر.واسه همین زود با بچه جور شد و باهاش بازی کرد.

کادو رو دادم ساشا داد به دخترعموش.خوشحال شدن و خوششون اومد و کلی هم تشکر کردن.ساعت سه ناهار خوردیم و برادرشوهرم خوابید و جاریمم دخترشو خوابوند و مام دوتایی نشستیم به کار جذابه غیبت خانواده شوهر!!!!خخخخخخخ بیشترشم حول و حوش مساله برادر شوهر بزرگه و دوس دخترش میگشت!چیزایی بود که نمیدونستم و ملتفت شدم!

غروب شوهری اومد.شیرینی خریده بود.چایی درس کردم و خوردیم.جاری گیر داده بود بریم بیرون دور بزنیم،منم واسه خودم مانتو بخرم!شوهری گفت فوتبال داره ساعت هفت!برادرشوهرم میخواست فوتبال ببینه،ولی گیر داده بود که بریم.دیگه حاضر شدیم.لباس که میپوشیدیم،یکدفعه باد و بوران و طوفان شروع شد!!!بچه شونم مریض بود.گفتم به نظرم نریم تو این هوا!گفت الان اگه بگم نریم،ضایع میشم!!!چیزی نگفتم.رفتیم و اینقدر هوا بد بود که اصلا نمیشد راه رفت.من که اومدم تو ماشینو و گفتم شما برید دور بزنید.بعدش یه کم باد آرومتر شد و بچه هم خیلی اذیت میکرد.مریضم بود،بدتر لج میکرد.گفتم میخواید ببریدش پیش دکتر ساشا؟ما از بچگی میبریمش پیش این دکتر و خیلی خوبه.گفتن آره ببریم.بردنش و دکترم گفت ریه هاش عفونی شده و دارو و اسپری داد بهش.دیر شده بود و خیلی خسته بودم و کمرم درد میکرد.شوهری گفت واسه شام کباب ترکی بگیریم.همه استقبال کردن.گرفتیم و رفتیم خونه خوردیم.بعده شام شوهری و داداشش رفتن بیرون کار داشتن.گفته بودم داداش کوچیکه شوهری تصادف کرده بود.این ماه ظاهرا دادگاه داره و اونجوری که خودشون میگن،چون ماه حرام بوده،دویست سیصد تومن بهشون دیه میدن!حالا برادرشوهرم میگفت،همون روز که پولو گرفتم،میدم به زنم تا با باباش بیان تهران و خونه بخرن!قبل از اینکه بابام بخواد ازم بگیردش!!!خخخخخخ اینا کلا پول دستشون میاد،از بابا و خانواده شون فرار میکنن،بس که فقط چشمشون دنبال پول بچه هاشونه!این برادرشوهرم ماشالله خیلی زرنگ!هیچوقت نذاشته خانواده اش ازش سو استفاده کنن و کلا حقه داشته و نداشته خودشو همون اول ازشون میگیره!خلاصه اون شبم ساعت دو و نیم سه خوابیدیم!

سه شنبه صبح با درد شکم شدید بلند شدم!اصلا نفسم در نمیومد!شوهری خیلی ترسیده بود!گفتم بذار یه کم بگذره اگه خوب نشدم میریم دکتر.نیم ساعتی بود و بعدش کم کم خوب شد.شوهری گفت تو نمیخواد هیچ کاری بکنی،من خودم کارا رو میکنم.صبحونه دو آماده کردیم و جاری اینا ساعت ده بیدار شدن و صبحونه خوردیم.برنج شستم و گوشت بوقلمون داشتم،گذاشتم بپزه تا ته چین کنم.جاری سالاد شیرازی درس کرد و منم غذا رو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری ظرفها رو شست.بعده ناهار شوهری و داداشش رفتن تو تراس،قلیون کشیدن و جاری هم دخترشو برد بخوابونه و ساشا هم کارتون میدید.منم رو کاناپه دراز کشیده بودم و فایل صوتی دکتر هولاکویی عزیز رو گوش میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد!

ساعت چهار بیدار شدم.بقیه هم بیدار شده بودن.کاپوچینو درس کردم با شیرینی خوردیم  و رفتیم بیرون.سرد بود بازم هوا خیلی!دور زدیم و جاری دنبال مانتو واسه خودش میگشت.آها راستی،تو ماشین که بودیم از دهنم در رفت و جاری فهمید باردارم!!!خخخخخخخ گفتم که نگه فعلا به خانواده شوهر.گفتش نگران نباش نمیگم.

واسه ساشا یه ساعت بن تن خریدیم و برادرشوهرم واسه خودش یه ساعت خرید.بعدم گفتم من میرم تو ماشین میشینم سردمه.شماها خریدتون تموم شد بیاید.شوهری و ساشا هم باهام اومدن تو ماشین.یه کم بعد رعد و برق و بارون شروع شد و اونام اومدن.جاری البته مانتو خریده بود.اومدیم خونه و سر راهم یه کم خرید کردیم.واسه شام لازانیا درس کردم.فوتبال استقلالم دیدیم و بعدش شام خوردیم و ساشا خوابید.ظرفها رو جاری شست و شوهری هم گازو تمیز کرد.شوهری گفت اگه میخوای،شما دوتا اون اتاق رو تخت بخوابید،من و دا داشم تو هال میخوابیم.میخوایم فیلم ببینیم.خلاصه ما اومدیم تو اتاق و بچه خوابید و مام تا ساعت سه داشتیم حرف میزدیم.البته اینبار غیبت کنون نبود و راجع به بارداری و زایمان و خاطراتمونو و ازین چیزا بود.البته که لابه لاش از خاطرات خوش خانواده شوهری هم حرف میزدیم!!!

امروز صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم.صبحونه ساشا رو حاضر کردم و خوردیم.داشتیم میرفتیم مدرسه که بچه هم بیدار شد و پدر و مادرشو بیدار کرد!

ساشا رو گذاشتم مدرسه و اومدم خونه.بیدار بودن و وسایلشونم جمع کرده بودن.صبحونه خوردیم و بعداز صبحونه خداحافظی کردن و رفتم.منم حاضر شدم رفتم سونوی ان تی رو انجام بدم.دو نفر بیشتر نبودن و زود نوبتم شد.انجام دادم و خداروشکر گفتش همه چی خوبه.بعدش گفت،میخوای جنسیتشم بگم؟گفتم مگه الام معلومه؟گفت آره میتونم بگم.گفتم بگید.گفتش نی نی،شاه پسره!!!ای جاااااااانم!الهی که سالم به دنیا بیاد.خداروهزار بار شکر....

بعدش از جواب سونو کپی گرفتم و رفتم آزمایشگاه،غربالگری مرحله اول رو انجام دادم و بعد به شوهری و مامانم زنگ زدم و بچه رو گفتم.با بابامم حرف زدم که وقتی فهمید بچه پسره،کلی پکر شد!!!عاشق دختره!!ولی خب زیاد به روش نیاورد.واسه خودم که اصلا فرق نداشت و نداره و مهم سلامتیشه.ساشا ولی داداش دوس داشت که نصیبش شد!

بعدش اومدم خونه و یه کم استراحت کردم و یه چی خوردم و ظهر رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.از دیشب لازانیا مونده بود،گرم کردم دادم ساشا خورد و خودمم وحشتناک خوابم میاد!چشمام داره بسته میشه از خواب!گفتم تا خوابم نبرده بشینم واسه تون بنویسم!کامنتها رو امروز فردا تایید میکنم.

امیدوارم آخر هفته خوبی در انتظارتون باشه و حسابی کیف کنید و لذت ببرید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید.

دوستتون دارم

بای

نظرات 25 + ارسال نظر
سارا 10 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:56 ب.ظ

سلام مهناز جون وااااای من دو تا پستاتو نخوندم:پوزخند
من عاشقتم بخدا از خدامه یه روز از نزدیک ببینمت دوست مجازی نازنینم
خسته نباشی با مهمونداری اونم از نوع آدم شوهری
الهی الهی زنده باشه شاه پسر زیر سایه شما و همسرتون چه میکنه ساشا با داداش جون الهی چقدر ذوق داره خیلی مواظب خودت باش مهناز جون

سلام عزیزم
وای وای وای
عزیزی
قربونت برم عزیزم.همیشه بهم لطف داری

سپیده مامان درسا 10 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:10 ق.ظ

ای جانم مهناز جون پر انرژی خودم الهی هر روز بیشتر و بیشتر قوت بگیری عزیزم ، ایول به تو خانوم هنرمند و کدبانو که همیشه بهترین پذیرایی ها و انجام میدی
مبارکه گل پسر ناز ، الهی به خوشی به دنیا بیاد و ساشا جونم هم خوشحال باشه هر رو کنار داداشی جونش

عزیزمی سپیده جون....
قربون محبتت
الهی آمین!خدا الهی درسا جون عزیزمونو براتون حفظ کنه و همیشه کنار هم سلامت و شاد باشید.

سمیه 10 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:54 ق.ظ

وااااای تبریک میگم مهناز جون نی نی خوشگل پسره چون خودمم پسر دارم ذوق زده شدم.انشاله که نینی به سلامت بیاد توی بغلت لذت ببری عزیزم

قربونت برم عزیزم
خدا الهی پسر عزیز شما رو هم براتون حفظ کنه.
میبوسمت

سمیرا 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:44 ب.ظ

منم تحت مداوام عزیز دلم

فقط مث همیشه نیاز به دعات دارم

نمیدونم چی شدی و مشکل چیه،اینم نمیدونم اصلا خدا صدای منو میشنوه یا نه،ولی همیشه برات دعا میکنم.امشبم از خدا برات سلامتی،آرامش و دل خوش خواستم!دلم میخواد زودی بیای و بگی،حال جسم و روحت،هر دو عالیه!

سمیرا 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 07:26 ب.ظ

دل مل منم همییینطور نازنینم

ساشای عزیز چطوره؟؟؟؟

عزیزی
خوبه ساشا!البته امروز جفتمون حس سرماخوردگی داریم!خدا کنه مریض نشیم
تو چطوری؟

نیوش 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:46 ب.ظ

مبارکه مهناز جون.ان شالله قدمش پر خیر و برکت باشه واستون.و سالم و صالح باشه خوش به حال ساشا که به آرزوش رسید

قربونت برم عزیزم.لطف داری

سمیرا 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:36 ب.ظ

پیسر پیسر قند و عسل

یه عالمه تبریکککک مهناز گلی

فدا مدای تو دخمل خوشجل بشم!
دلم برات تنگ شده جیگر...

نسیم 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:52 ق.ظ http://nasimmaman

عزیزم....مبارک باشه عشقم....الهی همه چی خوب خوب پیش میره

فدای تو بشم عسیسم

Yasi 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:54 ق.ظ

سلام مهناز جان مبارک باشه پسر دار شدنتون
ایشالله همیشه سالم باشه و زیر سایه ى پدر مادرش بزرگ شه

سلام عزیزم
قربونت برم

مامان روژین 9 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 01:09 ق.ظ

مهنازجونم چرا من پستت رودیرخوندم اینبار؟؟؟؟؟حسابی خودتوخسته کردی تواین چندروز،اینسیتام گفتم من فک میکردم دختره انشالاه فقط سالم وصالح باشه وقدمش پرازخیروبرکت

اشکال نداره عزیزم چیزی رو از دس ندادی!
قربون محبتت عزیزم

بهاره 8 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 08:15 ق.ظ

عزیزم یه بار دیگه اینجا هم پسردار شدنتو تبریک میگممممم

مرسی عزیزم.

سحر۲ 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:10 ب.ظ

خسته نباشی مهناز جان
تو حامله ای,من هیجان زده ام,خخخ,پسر ,چه خوب
شکر خدا که همه چیز خوبه,هزارماشالا

قربونت برم
ای جااااااان
خداروشکر ......

بوی آتیش 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام
مدتی بود که به علت رمزدار شدن وبلاگتان نمی تونسیم نوشته هایتان را بخوانیم که الحمدلله این مشکل چندروزی هست که حل شده است، از اینکه به جمع خانواده شما یه نفر دیگه اضافه میشه خوشحالیم از خدای مهربون برای داداش ساشاو خودش و پدر و مادرش ارزوی سلامتی داریم.

سلام عزیزم
قربونت برم عزیزم

مرمر 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:33 ب.ظ

مهناز جون چند سالته؟

31

baiza 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:53 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم البته تو انستا راجع به این خبر عالی خوندم و کامنت دادم ولی باز هم از صمیم قلب تبریک میګم انشاالله که شازده رو بخوبی و سلامتی بغل بګیری و زایمان راحت داشته باشی مواظب ګل پسرک مون باش. منم خیلی خیلی دخمل دوست دارم ولی این حس که دو ګل پسر داشته باشی خیلی خیلی شیرینه من تجربش کردم انشاالله همه بچه ها سالم و خوشحال همیشه زیر سایه پدر مادر باشه.
راستی عزیزم از مهمانداری هم خسته نباشی وقتی راجع به غذاهای که پختی میخوندم دهنم آب افتاد

قربونت برم عزیزم
ایشالله...
پس دخملی بودی؟ای جااااااان
الهی آمین
فدای تو

مارال 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:07 ق.ظ http://maralvazendegi.blogfa.com

مبارکه عزیزم ایشالا که صحیح و سالم بساد تو بغلتون.خیلی مهمه آدم می ره جایی مهمونی احساس راحتی داشته باشه کاملا می شد فهمید مهموناتون چقدر مهمون نوازی دیدن

مرسی عزیزم.
من اعتقاد دارم،احترام به مهمون،احترام به خوده آدمه.من هرکی به عنوان مهمون بیاد خونه ام همیشه سعی میکنم به بهترین نحو ازشون پذیرایی کنم.شوهری هم همینطوره و عاشق مهمون و مهمون نوازیه!

حانیه 7 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 12:25 ق.ظ

سلام مهنازجون وای اصلاباورم نمیشه دیگه رمزی نمینویسی الان همینجوری وبلاگت بازکردم دیدم ا رمزی نیست خیلی وقت بود میخوندمت اماخاموش نی نی دارشدنت هم مبارک ایشالله به سلامتی زودتراین دورانو طی میکنی

سلام عزیزم
ممنون از همراهیت
قربون محبتت

مامان طلاخانوم 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:45 ب.ظ

بازم تبریک میگم مامان دوتا اقا پسر گل.خدا برات حفظشون کنه مهناز جان
خسته مهمونداری نباشی گلم

قربونت برم عزیزدلم

کتی 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 11:38 ب.ظ

خسته نباشی مهناز جان. ..منم وقتی فهمیدم بچه دومم پسر یک کوچولو پکر شدم. ..دوست داشتم یک دختر واسه خودم داشته باشم. ..مامانم مثل بابا ی شما پکر شد ولی شوهرم وماهان خوشحال شدن. ...ایالا قدمش براتون خیرباشه. ...

قربونت عزیزم
واقعا؟دوس داشتی یه پسر و یه دختر داشته باشی؟من برام فرقی نمیکرد.بابام ولی خیلی دختریه و دوس داشت دختر بشه!
مهم سلامتیه بچه است.خدا ایشالله همسر و پسرای گلت رو برات حفظ کنه عزیز دلم!

نیاز 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:45 ب.ظ

به به
نی نی پسره،هزار ماشالله.دختر تو چقدر کار میکن تو این وضعیت؟
مهنازی میگم نمیترسی پیش جاری پشت خانواده شوهری میگی؟مثلا اکه بره بهشون بگه.

قربونت عزیزم.من نمیتونم یه جا بشینم و اصلا تحرک و فعالیت منو زنده میکنه!ولی خب حواسم هست و رعایت میکنم.
نه بابا،اینقدررررررررر حرفه گفته و نگفته پیشم داره که هیچوقت همچین ریسکی نمیکنه!خخخخخ بعدم من معمولا زیاد حرف نمیزنم و اون میگه و از چیزایی میگیم که اتفاق افتاده و خودشونم خبر دارن.یعنی چیزی نیس که به گوششونم برسه اتفاقی بیفته!درواقع مرور خاطرات میکنیم!؛چشمک؛

فاطی 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 10:40 ب.ظ

سلام مهناز خانم
من از خواننده های قدیمیم البته با کمال شرمندگی خاموش
خیلی خوشحال شدم که رمزی نیست دیگه
همیشه چک میکردم اینجارو وخیلی پکر میشدم
ممنونم که دیگه رمزی نیست
انشالله کانون خونوادتون همیشه گرم باشه ونی نی تون هم سالم بدنیا بیاد
کاش تو اینستا هم میتونستم باهاتون باشم
به هر حال خیلی خوشحالم که رمزی نیستید دیگه

سلام عزیزم
منم ممنونم که همراهم هستید
قربون محبتت
تو اینستا درخواست بدید و تو دایرکت خودتونو معرفی کنید،اکسپت میکنم.

شهرزاد 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 04:22 ب.ظ

مبارک باشه مهناز عزیز ... همیشه سالم باشین و در کنار هم شاد باشین ... خدا نی نی و ساشاجونم براتون حفظ کنه ...

قربونت برم عزیزدلم
همیشه سالم و شاد باشی
میبوسمت

بنفشه 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:58 ب.ظ

نظرم با اسم نامفهوم اومد ببخشید

بعضی وقتا اینجوری میشه عزیزم.

بنفشه 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 03:56 ب.ظ

خدا را شکر که جواب ان تی خوب بوده ولی با تموم این حرفا باز مراقب باش شرایط را با زمان پسرت یکی ندون به همون نسبت که سن آدم بالا میره مراقبت هم باید بیشتر بشه

خداروشکر....
درست میگی عزیزم.حتما بیشتر مراقبت میکنم.

مهشید 6 - اردیبهشت‌ماه - 1396 ساعت 02:45 ب.ظ

سلام مهناز جونم
از مهمون داری خسته نباشی. تبریک می گم دوباره نی نی دارشدنت رو و البته جنسیت بچه رو . حالا مامان دو گل پسری خدا زیر سایه مادر و پدر حفظشون کنه

سلام عزیزم
قربونت برم
ایشالله خدا شما و عزیزاتونو حفظ کنه مهربونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.