روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه آخر هفته شلوغ و پر استرس

سلام به همه شما دوستای خوبم.

اول از همه یه معذرت خواهی گنده از همه تون میکنم بابت اینکه با پست قبلیم ناراحتتون کردم.

بعدشم یه تشکر خیلی گنده تر ازتون میکنم,بابت اینهمه محبتها و همراهیهاتون.

نمیدونید چقدر خوبه وقتی آدم وسط اینهمه مشکل و گرفتاری گیر کرده و دلشم خیلی گرفته,اینهمه آدم خوب و مهربون بیان و به آدم بگم که درست میشه,غصه نخور,برات دعا میکنیم....

نمیدونید چقدر خوبه شنیدن این حرفها.اصلأ همینکه آدم ببینه اینهمه آدم همراهشن,واقعأ حس خوبیه.

و من این حس خوب رو مدیون شماها هستم....

ممنونتونم!

اون روز که اون پست رو گذاشته بودم,حالم افتضاح بود.چندبارم با شوهری از صبح تلفنی حرف زده بودیم و به هیچ نتیجه ای نرسیده بودیم.

شب ساشا همینجوری که داشت تی وی میدید و رو کاناپه دراز کشیده بود,خوابش برد.رفتم تو آینه خودمو نگاه کردم,دیدم قیافم داغونه!من نمیدونم چه سریه که وقتی ناراحت میشم,قشنگ قیافه ام به هم میریزه.در عرض چند ساعت زیر چشمم گود میره و رنگم کبود میشه!!!یعنی هرکی میبیندم,میفهمه که یه مرگیم هست.

دیدم اعصابم خیلی خورده,تصمیم گرفتم,وقتی شوهری اومد,اصلأ راجع به این اتفاقها حرف نزنیم و خودمونو بزنیم به اون راه,بلکه روحیه مون عوض بشه.باورتون میشه,با اون حال خراب,نشستم یه آرایش خوشگل کردم و یه لباس خوشگلتر که شوهری و خودم خیلی دوسش داریمو پوشیدم و شامم کوکو سبزی که شوهری عاشقشه با سالاد شیرازی درس کردم؟!

وقتی شوهری اومدم با خنده رفتم استقبالش و ماچ و بوس و خسته نباشی و ازین حرفها!

زل زل نگام میکرد.مثل این آدمای جادو شده!!!اونم هیچی از اتفاقات روز نگفت.معلوم بود,که اونم ترجیح میده چند ساعت بدون فکر به این قضایه داشته باشیم.پس دل به دل بازیم داد و شام خوردیم و من علیرغم تپش قلب بدی که از صبح داشتم,میخندیدم و شیطنت میکردم.اونم همینطور.

نمیدونم چرا,ولی من وقتی عمیقأ ناراحتم,راحت تر و بلند تر میخندم!!!کلأ شخصیت عجیب و غریبی دارم.

خلاصه شامو خوردیم و فیلم گذاشتیم دیدیم و خوراکی خوردیم و شوهری ساشا رو برد رو تختش و مام رفتیم که بخوابیم و من یهو انگار یه چیزی درونم فرو ریخت و منو از قالبم کشید بیرون و یهو زدم زیر گریه!شوهری بیچاره شوکه شده بود!حالا مگه گریه ام بند میومد!!!اینقدرم بلند گریه میکردم که شوهری در اتاق ساشا رو بست که بیدار نشه!هرچیم بغلم میکرد و دلداریم میداد,آروم نمیشدم!خلاصه شب خیلی بدی بود.من وقتی خیلی استرس دارم,گلاب به روتون بالا میارم.اون شبم,دل و رودم به هم میپیچید,بس که بالا آوردم.بعدش که گریم تموم شد,یه کم حرف زدیم و شوهری عصبانی شد و گفت,ولش کن دیگه...گور بابای دنیا!به جهنم همه چی!نمیتونیم خودمونو بکشیم که!!!!

یه کم باهاش دعوا کردم و البته نه جدی.بعدشم بالشتمو گوفتم و اومدم تو نشیمن خوابیدم.فکر کردم شوهری میاد دنبالم,ولی نیومد!!!!

دیگه خوابیدم و صبح شوهری اومد بیدارم کرد و یه کم باهام حرف زد و منم هیچی نگفتم.باهاش قهر بودم.این پنجشنبه هم تعطیل بود.

پا شد رفت بیرون و منم ناهار درس کردم و ظهر اومد و ناهار خوردیم و نشستیم یه کم دیگه حرف زدیم.شماره عموی اون بابایی که وام گرفته رو پیدا کرد و گفتش این عموهه یه آقای مسنیه که رو این پسره نفوذ داره.بهش زنگ زد و قرار شد با یارو حرف بزنه و بعد خبر بده.

مدیر ساختمونم زنگ زد که شب جلسه است واسه قضیه بانک.

دیگه تا شب چند بار شوهری تلفنی با اون یارو و عموش حرفید و یه بارم که عصبانی شد و بهش گفت,من قسطاتو میدم,ولی بابت یه ریالشم راضی نیستم و حلالت نمیکنم و گوشی رو گذاشت.

جلسه شبم به هیچ نتیجه ای نرسید و فقط یکی از واحدها گفتش که وکیل آشنا داره و قرار شد,فرداشب وکیله هم بیاد و جلسه با حضور وکیل دوباره انجام بشه.

جمعه صبحم گرفته بودم.شوهری مدام سر به سرم میذاشت و میخواست حال و هوامو عوض کنه.نمیدونم چرا,ولی خیلی بیخیاله!همین بی خیالیشم باعث میشه هیچوقت به حقمون نمیرسیم!

مدامم از انرژی مثبت و فاز مثبت و منفی و اینجور چیزا حرف میزد ,ولی من فکرم درگیرتر از این حرفها بود که به حرفهاش گوش کنم.خواهرمم صبح زنگ زده بود که اگه هستید,میایم اونجا,ولی من گفتم,شام با یکی از دوستامون بیرونیم و خلاصه کنسلش کردم.واقعأ حوصله مهمون و مهمون بازی نداشتم.سر اینم شوهری ازم ناراحت شد و گفت همه چیو باهم قاطی میکنی و داری خودتو نابود میکنی.جهنمه,پول و خونه و این چیزا!تو داری خودتو عذاب میدی و زندگیمونم جهنم میکنی!!!

نمیدونم من دیوونه ام,یا شوهری!نمیدونم من زیادی منفی ام,یا اون زیادی مثبته؟

شماها اگه قرار بود,خونه ای که بابتش ماهی کلی قسط میدید و با بدبختی خریدیدش رو از دست بدید و نصف درآمدتونم پریده باشه و یه قسط چهارصد تومنی هم افتاده باشه گردنتون,چیکار میکردید؟میتونستید مثل شوهری بگید,گور بابای دنیا و پول و خونه!مگه میشه؟؟؟؟

شوهری بهم گفت حالا جوری رفتار میکنی انگار که بدبخت شدیم!تو مثل قبل خرج کن و حتی یه ریالم صرفه جویی نکن.خدا بزرگه.....

البته که خدا بزرگه,ولی .....

ولش کن!

غروب جمعه شوهری میخواست بره پیش همون آقای خوش حساب و عموش.منم با ساشا رفتیم بیرون دور بزنیم و من یهویی تصمیم گرفتم برم آرایشگاه!!!اونم آرایشگاهی که تا حالا نرفته بودم!فقط خواستم یه کاری واسه خودم بکنم تا حالم بهتر بشه.ناخنامو ترمیم کردم و ابروهامم مرتب کردم و صورتمو پاکسازی کردم و یه ژل حجم دهنده هم برا لبم زد!!!!و البته با یه دستگاهی هم رو لبم کار کرد و گفت باید هفته بعدم برم تا دوباره انجام بده.حالا جالبه که من لبام به قدر کافی حجیم هستش و اصلأ نیازی نداره و هرکی میبینه هم فکر میکنه ژل تزریق کردم.خوده آرایشگره هم گفت,نیازی نداریا....ولی رگ دیوونگیم زده بود بالا دیگه!!!!

تازه مژه هم کاشتم!!!!!

بعدشم رفتیم و یه سری وسیله آرایش و دوتا ادوکلن واسه خودم و شوهری خریدم و بعدشم ساشا رو بردم پارک.لبامم اینقدر تابلو بود که همه نگاه میکردن!!!لابد فکر میکردن,چقدر این دختره خوشه و به خودش میرسه!

زنگ زدم به شوهری و گفتش داره میرسه.دیگه ساعت نه اومد و دمغ بود.میگفت اینقدر آه و ناله شنیدم تو این چند ساعت که حاضر بودم یه چیزم دستی بهشون بدم تا ازونجا بیام بیرون!

خلاصه تهش این بود که گفته بودن حالا شما بدید,ما بابت هر قسطی که میدید رسید میدیم و امضا میدیم و نمیدونم ازینجور چیزا و بعدش که رفت سرکار یکی یکی پس میدیم!!!!خلاصه همه اینا یعنی هیییییییییییییچ...

باورتون میشه,شوهری اینقدر فکرش درگیر بود که اصلأ متوجه قیافه من با اون لبای تابلو و مژه های تا زیر ابروم نشد!!!!

شبم رفتش جلسه و وکیله گفته بود اگه همگی بهش وکالت بدن,اول از همه میره شکایت میکنه و مزایده رو فعلأ لغوش میکنه,تا بعدش بیفته دنبال کار شکایتمون از صاحبخونه و سند و اینجور چیزا.البته گفته بود که یه پروسه زمانبره.قطعأ نگفته بود میشه یا نه,ولی گفته بود میتونه مزایده رو کنسلش کنه و مشمول گذر زمان کنه,تا فرصت داشته باشه به بقیه کارا برسه!

خب,اینم تو این همه گرفتاری یه کورسوییه,ولی نکته منفی اش اینه که باید هر واحد دو تومن بدیم,تا این آقای وکیل استارت کارو بزنه و بیفته دنبال کارا.اونم چون آشنای یکی از صاحبخونه ها بود,گفتش که راه میاد و حق وکالتش رو تو حین انجام کار میگیره!اینکه راس میگه یا نه و داره لطف میکنه یا کلأ این عرف کارشونه رو نمیدونم.چون واقعأ دیگه نمیتونم راست و دروغ حرف آدمها رو تشخیص بدم.

آخر شب بازم با شوهری بحثمون شد و من رفتم تو اتاق و درو بستم و تا نزدیک صبح گریه کردم و نتیجه اش این شد که مژه هایی که کاشته بودم,صبح همه اش ریخته بود!!!!

صبح,حس کردم,با شوهری بد حرف زدم.بهش زنگ زدم و معذرت خواهی کردم و اونم گفت,من میفهمم که چقدر ناراحتی و درکت میکنم!

راستی,دیشبم که با اون لبای کلفتم و مژه های دلبر کشم,با شوهری دعوا میکردم,بازم متوجه تغییراتم نشد!!!خخخخخ

امروزم صبح پا شدم و دیدم آب گرمکن آب رو گرم نمیکنه!!!

زنگ زدم به شوهری گفتم و گفتش اگه امروز کارم زود تموم شد,میام یه تعمیرکار میارم تا درستش کنه.

ظهرم ساشا رو بردم مدرسه و ناظمشون یه لیست داده که باید براشون بگیریم و تازه گفتش که کتابهای فوق برنامه شونم باید جدا هزینه شونو بدیم!

گفتم,عزیزم,شما یک و ششصد شهریه گرفتید,هزینه کتاب و لباسشونم جدا گرفتید,دویست تومنم بابت کلاسهای فوق برنامه شون گرفتید,هنوز دو هفته از مدرسه ها نگذشته هم,دوتا لیست بلند بالا دادید که بخریم!!!حالا کتابهای فوق برنامه شونم باید جدا بخریم؟اونم خیلی شیک گفتش,بله عزیزم,اون هزینه ها فقط بابت شهریه است و شامل هیچ هزینه ای نمیشه!!!!

مامان من همیشه اینجور وقتا یه ضرب المثلی رو میگه؛

سپلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزم ز در آید!!!

حالا واسه مام اینجوری شده و همینجوری تو این بلبشو,خرجای ریز و درشته که داره واسمون میباره!

الانم اومدم خونه و اصلأ اشتهای غذا خوردنم ندارم.این چند روز شاید کلأ چندتا قاشق غذا هم نخوردم,ولی احساس میکنم وزنم اضافه شده!!!

اوووووووف چقدر غر زدم!

البته این غر نامه نبودا...این روزانه های این چند روزمون بود که وسطاش غرامم میزدم تا ناکام نمونم!

یه چیز دیگه,ببخشید اگه واسه تون تو این چند روزه کامنت نذاشتم.همه تونو میخونم,ولی باور کنید حالم اینقدر خرابه که ترسیدم نوشتنم باعث بشه این انرژیهای منفی رو به شمام منتقل کنم.قول میدم تا فردا,یه کم خودمو آرومتر کنم و بیام وباتون.

میدونم خیلی دعام کردید.دست تک تکتون رو میفشارم و قدرتونو میدونم.

همراهیهاتون خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید برام مفید بوده و با ارزش.

امیدوارم همه دعاهای خوبی که در حقم میکنید,هزار برابرش به خودتون و زندگیتون برگرده و همه تون خوشحال و خوشبخت باشید.

میدونم شماهام هزارجور مشکل جور با جور تو زندگیاتون دارید,با اینحال میومدید و منو دلداری میدادید.

میدونم خدا به دلای مهربونتون کمک میکنه و بزرگیشو بهتون نشون میده.از ته دل براتون بهترینها رو میخوام....

لطفأ برام زیاد دعا کنید.....

دوستتون دارم خیلی زیاد!

بای

بذارید غر بزنم

سلام.

چند وقتیه دارم این سخنرانیهای مثبت اندیشی رو گوش میکنم.

قبلأ هم گوش میکردم.جدیدأ باز گوش میدم,شاید چیز جدیدی توشون پیدا کنم.

ولی نیست.....

از چند سال پیش تا حالا,همه شون یه حرف رو میزنن.همه شون درباره راز  و قانون جذب حرف میزنن.

میگن,مثبت فکر کنید,مثبت حرف بزنید تا کاینات براتون همه آرزوهاتونو برآورده کنه.

حرفهای منفی نزنید!

هرچی بیشتر از نداشته هاتون بگید,هرچی بیشتر غر بزنید و گله کنید,روزگار بیشتر سرتون میاره!

من این چندوقته سعی کردم غر نزنم .....گله نکنم,گریه نکنم!جمله های منفی,مثل اینکه من خیلی بدشانسم,من بدبختم,من تنهام........اینا رو نگم.

نمیدونم کاینات حرفهایی که اینجا گفته میشه رو هم میشنون یا نه!

دلم یه کم غر میخواد......

سخته,هی مشکل رو مشکلت بیاد و تو هر روز صبح بلند شی و بگی,سلام دنیااااااااااا چه صبح قشنگی!!!وااااااای خدا من چقدر خوشحالم!من چقدر خوشبختم!!!

نمیدونم زبون من با کاینات فرق داره که این حرفهامو نمیشنون,یا وقتی من دارم داد میزنم و جملات مثبت رو فریاد میزنم,گوشش رو گرفته تا صدای گوش خراشم رو نشنوه!!!!

شایدم,وقتی تو این اوضاع,فریاد خوشبختی سر میدم,فکر میکنه که کل کاینات رو به مسخره گرفتم و دارم ریشخندشون میکنم!!!

شایدم اینجور حرفها باید پشتش یه ایمان محکم باشه,تا اثر کنه!

البته گفته بودن که کلام هم اثر میذاره,حتی اگه فقط به زبون باشه و حرف دل و زبون فرق داشته باشه!ولی انگار واسه من اینجوری نیست......

کاینات عزیز,لطفأ واسه چند لحظه گوشهاتونو بگیرید,تا من یه کم غر بزنم,وگرنه دلم میترکه!

راستش نمیدونم چی شده,ولی انگار زمین و زمان دست به دست هم دادن تا قدرت تحمل ما رو بسنجن!

هی فشار روی فشار......

هی سختی روی سختی!میخواد ببینه,کی کم میاریم.....کی میشکنیم!!!

میگم کاینات,چون نمیخوام بگم خدا!

نمیخوام این فکر حتی از ذهنم بگذره که خداست که داره این کارا رو میکنه!

امروز به خدا گفتم,داری چیکار میکنی؟مگه من بنده ات نیستم؟نشستی و دستتو زدی زیر چونه ات و داری تقلا کردنمو نگاه میکنی؟

مگه قرار نبود دستمو بگیری؟مگه قرار نبود بغلم کنی؟چه جوری میشه تو بغل تو باشم و از در و دیوار واسم بباره؟!

نمیخوام بگم خدایا ازت ناراحتم؟نمیخوام سرت داد بزنم!

ولی بذار حداقل یه کم ازت گله داشته باشم.....

شاید واسه اینکه نمیتونم از کس دیگه ای گله کنم!

چون زورم به بنده هات نمیرسه!ولی میدونم صبر تو زیاده!صبرت زیاده,حتی واسه شنیدن چرت و پرتهای من!مگه نمیگن,عجب صبری خدا دارد؟!حالا میخوام تمام ناراحتیهامو گله هامو که از بنده هات دارمو صدام به جایی نمیرسه رو لااقل از تو بکنم....

میخوام گله کنم از برادرشوهر بی شرفم!از پدرشوهرم که مثل لاشخور,افتاده رو زندگیمون و همینجوری داره از گوشه هاش میکنه!

میخوام گله کنم از اون رییس,روسایی که مثل آب خوردن حق شوهری رو خوردن و با ده سال سابقه,اونجوری گند زدن به کارش!

میخوام گله کنم ازون آدمای حرومخواری که سرمایه مونو کارمونو به فنا دادن و حالا گردن کلفتشون مانع میشه حتی بتونیم ازشون بپرسیم,چرا؟!

میخوام گله کنم از اون آدم بدبختی که پنج سال پیش ضامنش شدیم تا وام بگیره و امروز زنگ زدن که چند تا قسط بیشتر نداده و از این ماه,ماهی چهارصد تومن از حقوقمون کم میشه,بابت قسط وام و دیرکردش!!!!وقتیم که بهش زنگ میزنیم شروع میکنه به گریه و زاری و عجز و ناله و شرح بدبختیها و نداریاش!!!!

بگم بازم؟میترسم حتی صبر خداوندیتم از اینهمه بی عدالتی و گله گذاری,سر بیاد.....

بچه ها,نمیخوام ناراحتتون کنم.این پست رو فقط واسه خودم دارم مینویسم.آخه سینه آدم تا یه حدی تحمل درد رو داره دیگه!باید یه جایی خالیش کرد....

هیچوقت ادعای خوب بودن نداشتم و ندارم.بنده خوبی واسه خدا شاید نبودم.اصلأ نمیدونم معیار بنده خوب خدا بودن چیه!

ولی فکر میکنم ,خوب نبودم براش که اینجوری شده!

شاید نماز نخوندم و روزه نگرفتم.

شاید اهل دعای فلان و زیارت بهمان نبودم,

ولی هیچوقت حق کسی رو نخوردم.

هیچوقت در حق کسی ظلم نکردم.

هیچوقت بد کسی رو نخواستم.

همیشه سعی کردم به دور و بریام کمک کنم.حتی اگه شده,فقط با حرفهام!

پس چرا اینجوری شده؟!همیشه بابام میگفت,پول حروم برکت رو از خونه آدم میبره.همیشه میگفت,هرکاری میکنید,مال حروم جمع نکنید.پولی که چشم و دل کسی دنبالشه رو ازش بگذرید.

خب,مام که همین کارو کردیم.پس چرا همینجوری داره از زندگیمون میره؟خدایا واسه کی بد بودیم,که اینهمه بنده های بدت را به راه سر راه زندگیمون سبز میشن!

نمیدونم چرا اینجوری شده؟

خیلی خسته ام.....روحم خسته است!

این چندوقته,هی یه اتفاق بد میفته و مام خودمونو میزنیم به اون راه و سعی میکنیم,خودمونو با شرایط جدید وفق بدیم,ولی باز یه چیز بدتر پیش میاد!

چرا هرچی آدم بده سر راه زندگی ما سبز میشن؟!

از اول ازدواجمون مستأجر بودیم.دو سال پیش,یکی از دوستای شوهرم بهش گفت,بیا تو یکی از شهرکهای غرب تهران خونه بخر.یه سال باش و بعدش اگه خواستی بفروشی,بالاتر بفروش!مام پول پیشمونو و یه کم پس اندازمونو وامی که گرفتیم رو جمع کردیم و اومدیم اینجا رو خریدیم.

روز خرید,چون ده تومن از پولمون کم بود,قرار شد,قولنامه بنویسیم و ماه بعد,ده تومنو بدیمو سند بزنیم.از اون یه ماه,الان حدود دو سال میگذره!چون ما بعدش متوجه شدیم,آقای صاحبخونه که کل این مجتمع رو ساخته و بعد یکی یکی فروخته,هم به بانک,هم به شهرداری بدهکاره و نمیتونه سند بزنه!!!!!!!

یعنی این شوهری من,حتی از دوتا از واحدها سؤال نکرده بود که شما که اینجا رو خریدید,سندش مشکل داره یا نه!از بنگاهیه پرسیده و اونم که واسه سود خودش هزارجور دروغ گفته!

اینجوریه که ما هنوز نتونستیم سند بزنیم و اینجا رو بفروشیم و نکته طلایی ماجرا اینجاست که چند روز پیش از طرف بانک یه اخطاریه است,اعلامیه است,نمیدونم چیه,آوردن زدن رو بورده سالن پایین به این مضمون که بانک قراره کل مجتمع رو هفته بعد بذاره واسه مزایده!!!!!

الان آدم باید بخنده به این شرایط دیگه!چون گریه که دیگه چاره ساز نیست!همینجوری و به همین سادگی,دویست تومن پولمون,پرررررر

امروزم که همونجوری که بالا گفتم,کسی که ضامن وامش شده بودیم,قسطهاش افتاده گردنمون و شوهری میگه,مهناز طرف هیچی نداره!تازه یه سالم هست که بیکار شده!از کجاش بکنه,پولو بده؟!میگم,ما از کجا بکنیم؟!اصلأ چرا ما بدیم؟!زنگ زدم به آقاهه,میگه من حاضرم خودمو آتیش بزنم از شرمندگی شما!!!!آخه برادر من آتیش زدن خودت,غیر از یتیم کردن بچه هات و بیوه کردن زنت,چه دردی از ما دوا میکنه!!!

نمیخوام بی رحم باشم.....

امروزم هیچی بهش نگفتم و فقط گفتم,این بی انصافی در حق ما نیست؟!

همه میگن,درست میشه ایشالله!

خودمم همیشه میگم,درست میشه ایشالله......

ولی چه جوری؟

دلم اینقدر پره که میتونم قد یه شاهنامه غر بزنم.....

ولی شما چه گناهی دارید که باید بشینید و حرفهای بی سر و ته منو بخونید!

نمیدونم ازتون بخوام برام چه دعایی بکنید!خودمم نمیدونم چی باید از خدا بخوام!ولی بازم برام دعا کنید لطفأ......

میدونم همه تون با مشکلای ریز و درشت زیادی دست و پنجه نرم میکنید,شرمنده ام که منم با حرفهام ناراحتتون میکنم.

خیلی چیزای دیگه هم میخواستم بنویسم,ولی فعلأ بسه!

آقایون یا خانمای کاینات,حالا میتونید,دستاتونو از رو گوشاتون بر دارید.امیدوارم دزدکی گوش نکرده باشید و چیزی رو تو اون دفتر دستک گنده تون ثبت نکرده باشید!

خدایا دستاتو باز کن و بغلم کن.

خیلی به بزرگیت نیاز دارم.......


سرماخوردگی و سرمای وبلاگی!!!!

سلااااااااااام

خوبید؟چه خبر؟ایشالله که خوبه خوب باشید و همیشه واسه تون خبرای خوب برسه!

خب تا شنبه رو براتون گفته بودم.شنبه رو یادم نیس چیکار کردم,فقط یادمه خیلی کار داشتم و مدام در حال بدو بدو بودم.

یکشنبه حس کرختی تو بدنم داشتم.با سر دردم بیدار شدم.قرص خوردم ولی تأثیری نداشت.ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و خودم برگشتم.از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم,یعنی اشتها نداشتم,ولی دلم همه اش یه طوری بود.خلاصه حالم هی بدتر میشد.چندبارم گلاب به روتون بالا آوردم.دیگه دراز کشیدم رو کاناپه و خوابم برد.یه دفعه از خواب پریدم,دیدم ساعت چهار و ده دقیقه است.سریع حاضر شدم و رفتم دنبال ساشا.گفتم امروز دیگه باشگاه نبرمش,چون حالم اصلأ خوب نبود.ولی ساشا قبول نکرد و هی میگفت,تو رو خدا بریم باشگاه,دلم برا خانم مربی تنگ شده!!!خودشم از دیروز یه کم کسل بود و چشاش بیحال بود.میدونستم داره مریض میشه.خلاصه,بردمش باشگاه و اونجام از هفته پیش یکی از دوستامم دخترشو میاره باشگاه.دیگه باهم بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم.باشگاه که تعطیل شد,تا بیایم خونه ساعت شد,هفت.

دیگه داشتم میمردم.نمیتونستم روپا وایسم.ساشا هم تک و توک سرفه میکرد و همه اش میگفت,دوس دارم دراز بکشم.پاشدم براش شربت آبلیمو,عسل درست کردم و خورد.شب شوهری اومد و گفت,پاشو ببرمت دکتر.گفتم,نه,خوب میشم.اگه نشدم,فردا میرم.شامم درس نکردم.

ساشا رو زودتر بردم خوابوندم و خودمم دراز کشیدم.تب داشتم و چشمام میسوخت.شوهری برام قرص آورد و یه کم غر زد,که فکر خودت نیستی و مثل بچه ها میمونی!آدم باید به زور ببردت دکتر و ازین حرفها!این عادت شوهری منه!وقتی میخواد واسه آدم دلسوزی کنه,میفته رو دنده غر زدن و هی آدم رو مقصر میکنه!!!

دیگه حال بحث کردن نداشتم و با اینکه تب داشتم,سرمو کردم زیر پتو تا بفهمه نمیخوام حرف بزنم.یه کم دیگه غر زد و خالی که شد,تموم کرد!!!

نمیتونستم بخوابم,دیدم صدای ناله ساشا از اتاقش میاد,رفتم دیدم تو خواب همه اش ناله میکنه.دیدم تب داره.چشاش بسته بود و مدام میگفت,آی...حالم بده!

بغلش کردم,بردمش دسشویی دست و پاشو آب زدم.شوهری بیدار شد,گفت,پاشو لباس بپوش ببریمش دکتر.ساشا اسم دکتر رو که شنید,شروع کرد به جیغ و داد و محکم گردنمو چسبید که منو نبر دکتر!!!مواقع عادی اینجوری نیست و از دکتر نمیترسه.ولی خب,مریض بود و حالش عادی نبود!کلأ بچه ها که مریض میشن,حساس و لجباز میشن!دیگه دیدم,بچه,دور از جون,داره سکته میکنه,گفتم,بذار یه کم باشه,اگه تبش بالاتر رفت,یا پایین نیومد,میبریمش.دیگه بردیمش رو تخت خودمون و با دستمال خیس,پاهاشو میکشیدم,تا خوابش برد.کم کم تبش اومد پایین.به شوهری گفتم,تو برو بخواب من حواسم بهش هست.دیگه تا خوابم ببره ساعت پنج شد.شوهری هم گفت,پس,فردا نمیرم سرکار و شماها رو میبرم دکتر.

ساعت شیش و نیم,هفت بود,باز دیدم صدای ساشا دراومد,بیدار شدم,دیدم باز تبش بالا رفته.شوهری رو صدا کردم و حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان.دکتر عمومی بودش,ولی متخصص اطفال گفتن ساعت نه میاد.یه کم تو حیاط بیمارستان نشستیم و حالش بهتر شد.دکتر اومد,نشونش دادیم و دارو داد.خودمم رفتم پیش دکتر و به من دارو داد و داروها رو از داروخانه گرفتیم و اومدیم خونه.ساشا حالش تقریبأ بهتر شده بود.داروهاشم دادم و واسه ناهارم,از دیروز سالاد الویه و عدسی تو یخچال داشتیم,همونو خوردیم.دیدم حالش بهتره,گفتم,میری مدرسه,گفت,معلومه که میرم!!!من عااااشق مدرسه ام!!!این جمله همیشه تکیه کلامشه!

پریروز نشسته بود,بهم میگفت,ببین مامان جون,بذار برات حرف بزنم,تا میخوای غذا درس کنی,اشتباه نکنی!!!!جل الخالق....

میگفت,من همیشه,عاشق,پیتزا,سیب زمینی سرخ کرده,ماکارونی,کوکو,لازانیا و ازین غذاهام!من اصلأ عاشق بادمجون,گوشت,سبزیجات,قارچ و این غذاهای مسخره نیستم!!!!

دقت کردید,هرچی به درد بخوره,این عاشقشون نیست و هرچی ضرر داره رو دوس داره!

بگذریم....

خلاصه بردمش مدرسه و به معلمشونم سفارش کردم که اگه حال نداشت,بهم زنگ بزنید,بیام دنبالش و اونم گفت,خیالتون راحت,مواظبش هستم.

اومدم خونه و خوابیدیم.دیگه بیدار شدم,دیدم ساعت یه ربع به چهاره.حالم بهتر بود.چایی گذاشتم و شوهری رو بیدار کردم,گفتم,میشه تو بری دنبال ساشا,من حال ندارم.گفت,آره میرم.پا شد,چای خوردیم و رفت ساشا رو آورد و یه کمم خوراکی خرید,خوردیم و نشستیم باهم حرف زدیم و رفت بیرون.شب,زود شامو خوردیم و ساعت هفت و نیم ساشا خوابید.من و شوهری هم ماست و چیپس و تخمه خوردیم.البته ما چیپس و پفک رو شاید کلأ سالی دوبار بخوریم!اینم شوهری هوس کرده بود,خرید.نشستیم فیلم دیدیم و دیدم خندوانه رو امشبم نمیده.ساعت ده شوهری گفت,من دیگه بخوابم.ساشا ساعت دوازده,شربت داشت و گفتم,من میشینم بهش بدم.گفت,خب بخواب,ساعتو زنگ بذار,بیدار شو بهش بده.گفتم,نه بابااونجوری دیگه خوابم نمیبره.کتابم رو آوردم تو نشیمن و نشستم کتاب خوندن.ساعت یازده و نیم ساشا بیدار شد و اومد پیشم,گفت,چرا بیداری؟گفتم باید داروتو بدم.دیگه نشست پیشم تا دوازده,داروشو دادم و خوابیدیم.البته سر و صدای ساشا که داشت بازی میکرد و حرف میزد,تا ساعت یک و نیم میومد.صبحم ساعت شیش بیدار شد و نخوابید.واسه همین شبا زود نمیخوابونمش.چون مثل بعضی بچه ها خوابش زیاد نیست و زود پا میشه و زا به را میشه.همیشه صبح نهایتأ هشت,هشت و نیم بیداره!دیگه زود بخوابه که مثل امروز,ساعت شیش پا میشه.من خوابم میومد و خوابیدم تا هشت.البته هزار بار وسطش ساشا اومد و باهام حرف میزد!

دیگه هشت پا شدم,صبحونه اش رو دادم و موهاشو سه شوار کشیدم و تافت زدم و خیلی خوشگل شد.چون امروز جشن دارن تو مدرسه شون و قراره ارکستر و عکاس و فیلمبردار بیارن.

دیگه خودمم حاضر شدم و لباس پوشیدیم و ساعت نه رفتیم مدرسه.تو حیاط صندلی چیده بودن و ساشا هم رفت,ردیف جلو نشست و معلمشم اومد و یه کم قربون صدقه اش رفت.حالا خوبه امروز,یه کم هوا خنک تره و تو حیاطم آفتاب نبود.البته تا ظهرم هوا خوب باشه,خوبه.چندتا عکسم ازش گرفتم و اومدم خونه.هنوز حالم کامل سرجاش نیومده و احساس میکنم,از درون تب دارم و چشمام هنوز میسوزه.نمیدونم این سرماخوردگیه یا میروسه.چون اکثرأ گرفتن.زن داداشمم که دیروز زنگ زده بود,بنده خدا از گلو درد صداش در نمیومد.اون که اوضاعش سخت ترم هست,چون قرص و دارو هم نمیتونه بخوره.

ایشالله که همه حالشون خوب بشه,مخصوصأ بچه ها.چون هم خودشون طفلیا خیلی اذیت میشن,هم ماماناشون دهنشون سرویس میشه!

نمیدونم چرا,ولی احساس میکنم با اومدن پاییز,فضای وبلاگها هم یه جوری شده!انگار سرمازده شدن.اون گرمی که قبلأ اینجا حس میکردم رو دیگه نمیکنم.شایدم فقط وبلاگ من اینجوریه و من این حس رو دارم.راستش اون شور و شوقی رو که واسه نوشتن داشتم رو دیگه ندارم و یه چند باری هم به سرم زد که ننویسم یه مدت!نمیدونم چرا اینجوری شده؟حس میکنم دوستام دیگه با شوق و شور اینجا رو نمیخونن.دیگه کمتر انرژی دوستام رو حس میکنم.قبلأ واقعأ انرژی میگرفتم وقتی صفحه ام رو باز میکردم!نمیدونم چی شده!

ولی در هر حال,من همچنان دوستتون دارم و همیشه تک تک دوستای وبلاگیمو بهشون سر میزنم و میخونمشون و با غصه هاشون غمگین میشم و با شادیهاشون شاد.واقعأ ناراحتیها و خوشیهاتون برام مهمه و روم اثر میذاره.شایدم همین اثرگذاری و این شخصیت فوق العاده حساس و احساساتیه من باعث این برودت شده!

دوستایی که وبلاگ ندارن رو هم همیشه به یادشونم.

من کلأ آدم کینه ای نیستم و خیلی زود ناراحتیم از دیگران یادم میره.اگه کسی بیشترین بدی رو هم در حقم کرده باشه,با کمترین محبتی که ازش ببینم,همه چی فراموشم میشه!اینو گفتم که بگن,از هیچکس تو این دنیای مجازی کینه و ناراحتی ندارم و هیچوقتم نخواستم کسی رو برنجونم.اگه ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم,معذرت میخوام.امیدوارم منو ببخشید و شمام ازم دلخوری نداشته باشید.

......

امیدوارم باقیمونده این هفته براتون خوب باشه و روزای قشنگی منتظرتون باشه.

دوستتون دارم.....بای

دو روز تعطیلی

سلام دوستای خوبم.خوبید؟هوا که انگار دوباره داره میره سمت تابستون!از پاییز فقط تاریک شدن زودتر هوا و شبای تقریبأ بلندشو آورده با خودش!آخه به کی بگم,من دلم بارون میخواد....دلم سرما میخواد!

دقت کردین که همیشه پستهای من با گزارش هواشناسی شروع میشه؟!خودم تازه کشفش کردم!!

خب,بریم سراغ تعریفی جات....

تا چهارشنبه رو که گفته بودم.پنجشنبه هم عید قربون بود و تعطیل بود.راستی عید همه تونم مبارک.

البته من و شوهری نمیدونستیم که امروز عیده و فکر میکردیم جمعه عید قربونه!!!چون شوهری این هفته پنجشنبه تعطیل بود و ساشا هم که پنجشنبه ها تعطیله,بودنشون تو خونه طبیعی بود و اصلأ نمیدونستیم که تعطیل رسمیه!ماشالله به اینهمه دقت ما زن و شوهر.....

راستی اون تغییر و تحولاتی که بهتون گفته بودم در مورد کار شوهری انجام شد و اوضاع کارش افتضاح شده!یه کار دومی هم ما داشتیم که به حول و قوه الهی,به خاطر یه سری مسایل از بین رفت و عملأ یه درآمدمون رو از دست دادیم!!!به به....گل بود,به سبزه نیز آراسته شد!

عاقا ما امسال از روز اول عید تا حالا همینجوری داریم ضرر مالی میکنیم و همینجوری فشار رومون بیشتر میشه,تا کی کلأ اون زیر خرد و خمیر بشیم,معلوم نیست!!!

این قضیه کار شوهری و کار دومم که دیگه ضربه مهلکی بود بر پیکره این زندگی!!!عجب جمله ادبی شد!

اشکال نداره...بازم خداروشکر.ایشالله که این روزام میگذره و روزای خوب از راه میرسه.میدونم الان اکثرأ مشکل دارن و نمیخوام با گفتن مشکلاتم,بیشتر ازین ناراحتتون کنم.به هر حال امیدمون به خداست.....

پنجشنبه صبح با بداخلاقی بیدار شدم!!!من کلأ مودیم.یه روز الکی کلافه ام,یه روزم خوشم!اون روزم جزء روزای هاپوییم بود!خلاصه هرچی شوهری شوخی میکرد و میخندید,من بدتر میشدم!بعدش گفت پاشو بریم بیرون بچرخیم.گفتم من نمیام!ساشا هم بدو بدو رفت لباسش رو پوشید.حالا هرچی میگم,من حال ندارم,شماها برید,شوهری قبول نمیکرد.میگفت تو نیای,منم نمیرم!!!!دیدم بچه لباسش رو پوشیده,دیگه ادامه ندادم,پاشدم حاضر شدم رفتیم بیرون و دور زدیم و بستنی خوردیم و آخرم ساشا رو بردیم پارک و برگشتیم.یه کم حالم بهتر شد.ناهارو تا آماده کنم,شوهری خوابید.دیگه ساعت سه ناهار خوردیم و بعده ناهار شوهری و ساشا خوابیدن و منم نشستم به کتاب خوندن.غروب پنکیک درس کردم و چایی گذاشتم و ساعت شیش بیدار شدن.این شوهری من هروقت از خواب بعدازظهر بیدار میشه,کسل و بی حوصله میشه!بهش میگم,خب مگه مجبوری بخوابی؟میگه لذتی که تو خواب بعدازظهر هست,تو هیچ چی نیست!!!

خلاصه کسل بود و منم به پر و پاش نپیچیدم.عصرونه رو خوردیم.جایی کار داشت,رفت انجام داد و شب اومد.شب اخبار گوش کردیم که گفت,تو مکه هزار و دویست نفر مردن!!!!!ما تازه فهمیدیم امروز عید قربان بوده!

خیلی ناراحت شدم.جدا از اینکه من خودم هیچوقت رفتن به حج رو قبول ندارم و اصلأ نمیفهممش,ولی به هرحال درست یا غلط,هزار نفر جونشون رو از دست دادن و این ناراحت کننده است!شوهری هم وقتی شنید,شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عربها و اینکه مردم چقدر حماقت میکنن و از اینهمه توهین و تحقیر خسته نمیشن و ازین حرفها....

خلاصه دیدم عصبانیه و منم هم ناراحت بودم و هم مثل شوهری اعصابم از دست این مردم و این طرز فکرشون خورد بود,این بود که گفتم الان من و شوهری کنار هم باشیم,اصطکاک ایجاد میشه و جرقه میزنه!!!!پاشدم رفتم رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.شوهری موقع خواب اومد بغلم کرد و من مست خواب بودم!

صبح جمعه ولی سرحال بودم.ساعت هشت پاشدم و شوهری رو هم بیدار کردم.گفت,بابا تو زود خوابیدی,من ساعت دو خوابیدم.ولی دیکتاتور درون من مرغش یه پا داشت و میگفت,وقتی من خوابم نمیاد بقیه هم باید بیدار بشن!!!خلاصه کلی سر به سرش گذاشتم و اونم بیدار شد.ساشا هم که همیشه ساعت هشت بیداره!به شوهری گفتم,بیا بریم بیرون,ناهار کباب درس کن.خیلی وقته کباب درس نکردی!اونم استقبال کرد و بند و بساطمون رو جمع کردیم و رفتیم پارک و چون صبح بود,یه الاچیق خالی هم تو سایه و نزدیک بازیگاه بچه ها پیدا کردیم و همونجا بساطمون رو پهن کردیم!ساشا که از وقتی رسیدیم رفت بازی کرد تا غروب که میومدیم.فقط موقع کباب خوردن اومد پیشمون!!!

مام که قلیون و خوراکی و حرف و خلاصه خیلی خوش گذشت....

تو الاچیق بغلی ما صبح که رسیدیم که خانواده بودن که داشتن کله پاچه میخوردن و من بدجور هوس کردم!!!شوهری من اصلأ حاضر نیست کله پاچه بیرون رو بخوره!البته کلأ خیلی با غذای بیرون حال نمیکنه,ولی بعد از ازدواج با من,سلیقه اش خیلی عوض شده و دیگه سر رستوران رفتن و فست فود خوردن زیاد غر نمیزنه.اگرچه هنوزم خیلی فست فودی نیست و به قول خودش سنتی بازه!!ولی در مورد کله پاچه اصلأ کوتاه نمیاد و میگه آخه آدم نمیدونه چه جوری تمیزشون میکنن که!از بس گفته,منم دلم نمیکشه مال بیرون رو بخورم,ولی میدونم از مال خونه خوشمزه تره,چون قبلأ خوردم.خلاصه شوهری گفتش بعدازظهر,میرم یه دست کله پاچه تمیز میگیرم و واسه شب درس میکنم.

دیگه تا ساعت سه پارک بودیم و بعدش رفتیم خونه و سر راه از یه قصابی آشنا کلپچ گرفتیم و پیش به سوی خونه.دیگه رسیدیم,ساشا که هلاک بود و زود خوابید.شوهری هم افتاد به جون کله پاچه که البته پاک شده بود,ولی تا میتونست تمیزش کرد و شستش!کلأ خانواده شوهری من خیلی وسواسین!اینم تو یه چیزایی اینجوریه!بعدشم بار گذاشت و خوابید.منم رفتم بخوابم که دیدم داداش کوچیکه از ایتالیا,تماس تصویری گرفت!دیگه حدود چهل,پنجاه دقیقه باهم حرف زدیم و خداروشکر همه چیش ردیفه و راضیه!خداروشکر....

بعدش دیگه خوابم پرید.اومدم رو کاناپه دراز کشیدم و تی وی نگاه کردم.داداش وسطیم تو تلگرام بهم پی ام داد و نشستیم به حرف زدن.راجع به قضیه مکه ,که من فکر میکردم,همدیگه رو هول دادن و زیر دست و پا موندن,گفتش که همچین چیزی نبوده!گفتش شاهزاده عربستان با سیصدو پنجاه تا پلیس یهو جلوی زایرا درمیاد و اونام فکر میکنن قراره بکشنشون,واسه همین خلاف جهت حرکت فرار میکنن و با این جمعیت میلیونی,همچین فاجعه ای اتفاق میفته دیگه!!!

حالا اینکه اون مرتیکه,اونجا چیکار میکرده,مسأله ایه که انگار عربستان نذاشته زیاد باز بشه و حرفی راجع بهش زده بشه!خیلی ناراحت شدم و این حس بدی که همیشه از عربها داشتم,تشدید شد!

دیگه شوهری و ساشا بیدار شدن و عصرونه خوردیم و شوهری سر درد داشت,بس که قلیون کشیده بود.تا شب چندتا قرص بهش دادم و بهتر شد و کلپچ رو خوردیم و جاتون خالی خیلی حال داد.شبم زود خوابیدیم.


نمیدونم چرا پستم ناقص شد و از وسطش خورده شد!!!الان یکی از بچه ها بهم گفت و من دوباره باید بنویسمش.منتها این ادامه اش رو الان چون خیلی کار دارم,خلاصه مینویسم!

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و ساشا نیومد باهام بیرون و خودم رفتم بانک یکی دوتا کار داشتم انجام دادم و بعدشم رفتم شنبه بازار.دوستم گفته بود که بازار خوبیه و منم تا حالا نرفته بودم.رفتم دیدم که آره چیزای خوبی داره و کلی خرید کردم و دیگه خسته شدم.آژانس گرفتم,اومدم خونه و خواستم دوباره برم بقیه خریدها رو بکنم که ساشا گفت,منم باهات میام.رفتیم و خریدها رو انجام دادیم و آژانسم به سلامتی ماشین نداشت و مجبور شدم همه بارهارو کول کنم و بیام خونه.دیگه وقتی رسیدیم خونه,از کتو کول افتاده بودم.جا به جاشون کردم و از ته دلم از خدا خواستم همه خونه ها یخچالهاشون پر باشه و حسرت هیچ غذایی تو دل هیچکی نباشه.

ناهار ساشا رو آماده کردم و غذاشو دادم و آماده شدیم,بردمش مدرسه.بعدش خودم اومدم خونه و ناهار خوردم و پاهام خیلی درد میکرد.بس که راه رفتم امروز.غروب رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.میگفت سرم درد میکنه.یادتونه شب تولدشم سر درد گرفت و رفتیم دکتر و سه تا آمپول و سرم بهش زد؟فکر کنم بازم اونجوری شد.دکتر گفته بود,احتمال زیاد سینوزیته!خودمم از بچگی سینوزیت دارم!عجب ارثیه ای واسه پسرم گذاشتم!!!!

بهش گفتم,باید زودتر بخوابی تا خوب بشی,وگرنه,مثل اوندفعه نجبوریم بریم دکتر و آمپول بزنیم و طفلی زود خوابید و الانم مثل یه فرشته خوابیده.ایشالله هیچ بچه ای مریض نباشه....آمین.

امیدوارم باز پستمو نخوره,چون دیگه نمیتونم بنویسم.

همه تون رو به بزرگی و مهربونی خدا میسپارم و ممنونم که کنارم هستید.دوستتون دارم....بای