روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سرماخوردگی و سرمای وبلاگی!!!!

سلااااااااااام

خوبید؟چه خبر؟ایشالله که خوبه خوب باشید و همیشه واسه تون خبرای خوب برسه!

خب تا شنبه رو براتون گفته بودم.شنبه رو یادم نیس چیکار کردم,فقط یادمه خیلی کار داشتم و مدام در حال بدو بدو بودم.

یکشنبه حس کرختی تو بدنم داشتم.با سر دردم بیدار شدم.قرص خوردم ولی تأثیری نداشت.ظهر ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و خودم برگشتم.از دیروز ظهر هیچی نخورده بودم,یعنی اشتها نداشتم,ولی دلم همه اش یه طوری بود.خلاصه حالم هی بدتر میشد.چندبارم گلاب به روتون بالا آوردم.دیگه دراز کشیدم رو کاناپه و خوابم برد.یه دفعه از خواب پریدم,دیدم ساعت چهار و ده دقیقه است.سریع حاضر شدم و رفتم دنبال ساشا.گفتم امروز دیگه باشگاه نبرمش,چون حالم اصلأ خوب نبود.ولی ساشا قبول نکرد و هی میگفت,تو رو خدا بریم باشگاه,دلم برا خانم مربی تنگ شده!!!خودشم از دیروز یه کم کسل بود و چشاش بیحال بود.میدونستم داره مریض میشه.خلاصه,بردمش باشگاه و اونجام از هفته پیش یکی از دوستامم دخترشو میاره باشگاه.دیگه باهم بودیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم.باشگاه که تعطیل شد,تا بیایم خونه ساعت شد,هفت.

دیگه داشتم میمردم.نمیتونستم روپا وایسم.ساشا هم تک و توک سرفه میکرد و همه اش میگفت,دوس دارم دراز بکشم.پاشدم براش شربت آبلیمو,عسل درست کردم و خورد.شب شوهری اومد و گفت,پاشو ببرمت دکتر.گفتم,نه,خوب میشم.اگه نشدم,فردا میرم.شامم درس نکردم.

ساشا رو زودتر بردم خوابوندم و خودمم دراز کشیدم.تب داشتم و چشمام میسوخت.شوهری برام قرص آورد و یه کم غر زد,که فکر خودت نیستی و مثل بچه ها میمونی!آدم باید به زور ببردت دکتر و ازین حرفها!این عادت شوهری منه!وقتی میخواد واسه آدم دلسوزی کنه,میفته رو دنده غر زدن و هی آدم رو مقصر میکنه!!!

دیگه حال بحث کردن نداشتم و با اینکه تب داشتم,سرمو کردم زیر پتو تا بفهمه نمیخوام حرف بزنم.یه کم دیگه غر زد و خالی که شد,تموم کرد!!!

نمیتونستم بخوابم,دیدم صدای ناله ساشا از اتاقش میاد,رفتم دیدم تو خواب همه اش ناله میکنه.دیدم تب داره.چشاش بسته بود و مدام میگفت,آی...حالم بده!

بغلش کردم,بردمش دسشویی دست و پاشو آب زدم.شوهری بیدار شد,گفت,پاشو لباس بپوش ببریمش دکتر.ساشا اسم دکتر رو که شنید,شروع کرد به جیغ و داد و محکم گردنمو چسبید که منو نبر دکتر!!!مواقع عادی اینجوری نیست و از دکتر نمیترسه.ولی خب,مریض بود و حالش عادی نبود!کلأ بچه ها که مریض میشن,حساس و لجباز میشن!دیگه دیدم,بچه,دور از جون,داره سکته میکنه,گفتم,بذار یه کم باشه,اگه تبش بالاتر رفت,یا پایین نیومد,میبریمش.دیگه بردیمش رو تخت خودمون و با دستمال خیس,پاهاشو میکشیدم,تا خوابش برد.کم کم تبش اومد پایین.به شوهری گفتم,تو برو بخواب من حواسم بهش هست.دیگه تا خوابم ببره ساعت پنج شد.شوهری هم گفت,پس,فردا نمیرم سرکار و شماها رو میبرم دکتر.

ساعت شیش و نیم,هفت بود,باز دیدم صدای ساشا دراومد,بیدار شدم,دیدم باز تبش بالا رفته.شوهری رو صدا کردم و حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان.دکتر عمومی بودش,ولی متخصص اطفال گفتن ساعت نه میاد.یه کم تو حیاط بیمارستان نشستیم و حالش بهتر شد.دکتر اومد,نشونش دادیم و دارو داد.خودمم رفتم پیش دکتر و به من دارو داد و داروها رو از داروخانه گرفتیم و اومدیم خونه.ساشا حالش تقریبأ بهتر شده بود.داروهاشم دادم و واسه ناهارم,از دیروز سالاد الویه و عدسی تو یخچال داشتیم,همونو خوردیم.دیدم حالش بهتره,گفتم,میری مدرسه,گفت,معلومه که میرم!!!من عااااشق مدرسه ام!!!این جمله همیشه تکیه کلامشه!

پریروز نشسته بود,بهم میگفت,ببین مامان جون,بذار برات حرف بزنم,تا میخوای غذا درس کنی,اشتباه نکنی!!!!جل الخالق....

میگفت,من همیشه,عاشق,پیتزا,سیب زمینی سرخ کرده,ماکارونی,کوکو,لازانیا و ازین غذاهام!من اصلأ عاشق بادمجون,گوشت,سبزیجات,قارچ و این غذاهای مسخره نیستم!!!!

دقت کردید,هرچی به درد بخوره,این عاشقشون نیست و هرچی ضرر داره رو دوس داره!

بگذریم....

خلاصه بردمش مدرسه و به معلمشونم سفارش کردم که اگه حال نداشت,بهم زنگ بزنید,بیام دنبالش و اونم گفت,خیالتون راحت,مواظبش هستم.

اومدم خونه و خوابیدیم.دیگه بیدار شدم,دیدم ساعت یه ربع به چهاره.حالم بهتر بود.چایی گذاشتم و شوهری رو بیدار کردم,گفتم,میشه تو بری دنبال ساشا,من حال ندارم.گفت,آره میرم.پا شد,چای خوردیم و رفت ساشا رو آورد و یه کمم خوراکی خرید,خوردیم و نشستیم باهم حرف زدیم و رفت بیرون.شب,زود شامو خوردیم و ساعت هفت و نیم ساشا خوابید.من و شوهری هم ماست و چیپس و تخمه خوردیم.البته ما چیپس و پفک رو شاید کلأ سالی دوبار بخوریم!اینم شوهری هوس کرده بود,خرید.نشستیم فیلم دیدیم و دیدم خندوانه رو امشبم نمیده.ساعت ده شوهری گفت,من دیگه بخوابم.ساشا ساعت دوازده,شربت داشت و گفتم,من میشینم بهش بدم.گفت,خب بخواب,ساعتو زنگ بذار,بیدار شو بهش بده.گفتم,نه بابااونجوری دیگه خوابم نمیبره.کتابم رو آوردم تو نشیمن و نشستم کتاب خوندن.ساعت یازده و نیم ساشا بیدار شد و اومد پیشم,گفت,چرا بیداری؟گفتم باید داروتو بدم.دیگه نشست پیشم تا دوازده,داروشو دادم و خوابیدیم.البته سر و صدای ساشا که داشت بازی میکرد و حرف میزد,تا ساعت یک و نیم میومد.صبحم ساعت شیش بیدار شد و نخوابید.واسه همین شبا زود نمیخوابونمش.چون مثل بعضی بچه ها خوابش زیاد نیست و زود پا میشه و زا به را میشه.همیشه صبح نهایتأ هشت,هشت و نیم بیداره!دیگه زود بخوابه که مثل امروز,ساعت شیش پا میشه.من خوابم میومد و خوابیدم تا هشت.البته هزار بار وسطش ساشا اومد و باهام حرف میزد!

دیگه هشت پا شدم,صبحونه اش رو دادم و موهاشو سه شوار کشیدم و تافت زدم و خیلی خوشگل شد.چون امروز جشن دارن تو مدرسه شون و قراره ارکستر و عکاس و فیلمبردار بیارن.

دیگه خودمم حاضر شدم و لباس پوشیدیم و ساعت نه رفتیم مدرسه.تو حیاط صندلی چیده بودن و ساشا هم رفت,ردیف جلو نشست و معلمشم اومد و یه کم قربون صدقه اش رفت.حالا خوبه امروز,یه کم هوا خنک تره و تو حیاطم آفتاب نبود.البته تا ظهرم هوا خوب باشه,خوبه.چندتا عکسم ازش گرفتم و اومدم خونه.هنوز حالم کامل سرجاش نیومده و احساس میکنم,از درون تب دارم و چشمام هنوز میسوزه.نمیدونم این سرماخوردگیه یا میروسه.چون اکثرأ گرفتن.زن داداشمم که دیروز زنگ زده بود,بنده خدا از گلو درد صداش در نمیومد.اون که اوضاعش سخت ترم هست,چون قرص و دارو هم نمیتونه بخوره.

ایشالله که همه حالشون خوب بشه,مخصوصأ بچه ها.چون هم خودشون طفلیا خیلی اذیت میشن,هم ماماناشون دهنشون سرویس میشه!

نمیدونم چرا,ولی احساس میکنم با اومدن پاییز,فضای وبلاگها هم یه جوری شده!انگار سرمازده شدن.اون گرمی که قبلأ اینجا حس میکردم رو دیگه نمیکنم.شایدم فقط وبلاگ من اینجوریه و من این حس رو دارم.راستش اون شور و شوقی رو که واسه نوشتن داشتم رو دیگه ندارم و یه چند باری هم به سرم زد که ننویسم یه مدت!نمیدونم چرا اینجوری شده؟حس میکنم دوستام دیگه با شوق و شور اینجا رو نمیخونن.دیگه کمتر انرژی دوستام رو حس میکنم.قبلأ واقعأ انرژی میگرفتم وقتی صفحه ام رو باز میکردم!نمیدونم چی شده!

ولی در هر حال,من همچنان دوستتون دارم و همیشه تک تک دوستای وبلاگیمو بهشون سر میزنم و میخونمشون و با غصه هاشون غمگین میشم و با شادیهاشون شاد.واقعأ ناراحتیها و خوشیهاتون برام مهمه و روم اثر میذاره.شایدم همین اثرگذاری و این شخصیت فوق العاده حساس و احساساتیه من باعث این برودت شده!

دوستایی که وبلاگ ندارن رو هم همیشه به یادشونم.

من کلأ آدم کینه ای نیستم و خیلی زود ناراحتیم از دیگران یادم میره.اگه کسی بیشترین بدی رو هم در حقم کرده باشه,با کمترین محبتی که ازش ببینم,همه چی فراموشم میشه!اینو گفتم که بگن,از هیچکس تو این دنیای مجازی کینه و ناراحتی ندارم و هیچوقتم نخواستم کسی رو برنجونم.اگه ناخواسته باعث ناراحتیتون شدم,معذرت میخوام.امیدوارم منو ببخشید و شمام ازم دلخوری نداشته باشید.

......

امیدوارم باقیمونده این هفته براتون خوب باشه و روزای قشنگی منتظرتون باشه.

دوستتون دارم.....بای

نظرات 26 + ارسال نظر
ویولا 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:41 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون مهربون خوبی؟ ای بابا تو هم که مریض شدی. من که دارم میمیرم! از امروز هم گر گرفتگی و سر گیجه و آبریزش بینی هم بهم اضافه شد!
امیدوارم زود خوب شیم و از هوای پاییزی بتونیم لذت ببریم .

سلام عزیز دلم.ای بابا,توام؟!!
من خیلی مهم نیست,ولی تو مواظب باش عزیزم.چون برات سخته,دارو هم که نمیتونی بخوری!
وای ویولا منم گر گرفتگی و سرگیجه رو زیاد دارم.البته به سلامای از امروز سر دردم بهش اضافه شد!
ایشالله زودتر خوب بشیم.خیلی مواظب خودت باش عزیزم

سهیلا 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:42 ب.ظ

سردی وبلاگها رو به گرمی قلبت ببخش خانمی
خیلی وقته دور و برموت رو سردی و بی تفاوتی گرفته.....

آره سهیلا خیلی بی تفاوت شدن آدمها.....
سردی وبلاگها رو گرمی و انرژی شما گرم.میکنه مهربونم

بانو 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:41 ب.ظ

دنیای مجازی بی رحمتر از دنیای حقیقیه مهناز!بهش دل نبند....

وای بانو,کامنتت آدمو میترسونه!

مهناز 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:39 ب.ظ

آخ آخ پس توام مریض شدی!
مواظب خودت باش

بله دامن مارم گرفت.
خوش اومدی همنام.عزیز

شقایق 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:37 ب.ظ

حالا که اینطوره,باید روزی دوبار بنویسی,دختر لوس!!!!

به به,بالاخره شقایق خانم افتخار دادن و باهامون حرف زدن!
روزی دوبار؟!!!اوه مای گاد......
این بیشتر تنبیه واسه شماها میشه کهمجبور میشید روزی دوبار پر حرفیهای منو تحمل کنید!!!
اینام همه واسه تو عزیزم

نسرین 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:34 ب.ظ

تو جزء اون دسته از آدمها هستی که همه دوسشون دارن.
نوشته هاتم خیلی روون و دلنشینه.واسه همین آدم راحت میخونه و لذت میبره.
پس لطفأ بنویس مهناز...

من خودم کم لوس و بی جنبه ام,با این حرفها که دیگه وا میرم از خوشی آخه.
حالا ازینکه چقدر تعریف شنیدن,کیف داره,بگذریم,این لطف و محبتت رو نشون میده نسرین جونم

سپیده مامان درسا 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:10 ب.ظ

الهی بگردم مادر و پسر چه با هم مریض شدن الهی هر چه زودتر حالتون خوب بشه ، این روزها همه همین مدلی شدن مهناز جون ، من و درسا هم کسل شدیم و انگار سرما خوردیم
موفق باشین
ببوس ساشا جون و از طرف من

ای جاااان سپیده جون نازنین!خوبی؟کجا بودی خانمی؟
آره همیشه من و ساشا باهم مریض میشیم!
مواظب باشید,مریضیتون شدید نشه.خیلی مریضیه بدیه!
قربونت عزیزم,توام درسا جونمو ببوس

سارا 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:34 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

لطفا خصوصی باشه دوتا کامنت قبلیم
بهتر شدی ؟

نگران نباش عزیزم,تأیید نمیکنم این ,حرفهای خودمونی بینمون رو.
دیروز که رسمأ داشتم میمردم,امروز یه کم بهترم.میام وبت جوابتو میدم

سحر۲ 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:00 ب.ظ

حس کردی من عاشق حرف زدنم
مهنازی امیدواااارم هرگز هرگز واقعا بلایی سرت نیاد سر احساسات,این بدترین چیزه,
اصلا امیدوارم هرگز بخاطر احساساتت خودت رو تنبیه نکنی والا که ی آدم گرم و پرشور و احساساتی که نمیشه منطقی و خشک و عاقل فقط این بلاها ی مانع بزرگ مقابله با خود میشه والبته که زجرآوره.
من چوب احساسم رو نخوردم تا حالا ولی فهمیده ام که هیچکس هیچ وقت نمیتونه اونقدر خوب باشه که همه احساسات رو خرجش کنی و حتی اگر باشه هم همیشه خوب نمیمونه و حتی اگر بمونه هم احتمالا باید ی جورایی دل بکنی .
مساله رومنس شد,من فرار تا بیشتر روشن نشدم

اشکال نداره سحری هرچقدر دوس داری حرف بزنم.منم حرف زدنو دوس دارم.
خوبه که به خاطر احساساتت ضربه نخوردی,ولی من برعکس.
میدونی سحر,من خیلی زود دلم واسهآدما میسوزه.ناراحتیشون ناراحتم میکنه.
من متأسفانه تا حالا هرچی ضربه خوردم و حتی از خانواده ام,به خاطر احساساتمه.
من نمیتونم کاملأ منطقی باشم.درسته که رشته ام تو دبیرستان و دانشگاه ریاضی بوده,و عاشق ریاضی و معادلاتم,ولی تو زندگیم,نمیتونم همه چیو به صورت مسأله و معادله ببینم واکثرأ با احساساتم تصمیم میگیرم و هردفعه هم که چوبشو میخورم ,به خودم قول میدم که ازین به بعد عاقلانه عمل میکنم,ولی زهی خیال باطل....

الهه 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ق.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

سلام خدابد نده ، ایشالا که زودت خوب بشی ، به نظر منم دوستای وبلاگی مثل سابق نیستن ، خیلی هاشون کوچ کردن ، اما من هیچ وقت این کاررو رها نمی کنم ، دلم می خواد تمام اون چیزهایی که برام مهم هستن رو بنویسم تا یاددم بمونه ، شما هم همینجوری فکر کن ، ایشالا دوباره همون جور می شه مثل سابق ، پر از انرژی ، پر از دوستی های ناب

سلام عزیزم,مرسی,بهترم.تو خوبی؟
پس این سرما رو توام حس کردی!ایشالله همینجوری که میگی بشه...
خوبه که همیشه هستی الهه عزیزم

سحر۲ 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:52 ق.ظ

ی چیزی هم یادم افتاد ,اصلا به آدمهای وبلاگ دل نبند حتی خود من,خیلی بده این دلبستگی,یهو یکی چنان غیبش میزنه که انگار از اول نبوده.
ناراحت شدم به یاد من بودی و من بی خبر نبودم.ببخشید خشگلم

آره,راس میگی سحر جونم.من کلأ خیلی احساساتیم و هرچی هم بلا تو این زندگی سرم میاد,بازم تنبیه نمیشم و عاقل نمیشم!!!!
نه فدات شم,این حرفها چیه!همین که سفر بودی و حالت خوب بوده,بسه!همیشه خوش باشی سحرمم

سحر۲ 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:41 ق.ظ

فدات گلی جون
سفر بودم.با نت ضعیف

همیشه به سفر و خوشی عزیزم..

سحر۲ 8 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:29 ق.ظ

ای جااانم,طفلی مهناز گلی.:-(
وبلاگ همینجوریه,اوایلش خیلی پرشوری بعد میگی که چی ..من تا حالا سه تا وب ترکوندم الان فقط میخونم راحت ترم

به به سحری عزیزم!اتفاقأ دیروز زیاد یادت میفتادم.گفتم این دختره کجاس,خبری ازش نیس!خوبی تو؟

اتشی برنگ اسمان 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:15 ب.ظ http://atashibrangaseman.blogsky.com

مهناز جون ما همیشه شما رو میخونیم و دوستت داریم عزیزم

سلام عزیزم,یه مدت کامنت نمیذاشتی,فکر میکردم نیستی.چه خوب که هستی عزیزم...
آدرستم که هست,میام میخونمت حتمأ.
منم دوستت دارم عزیزم

ممول 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 08:50 ب.ظ

سلام مهناز جون.من تازه وبلاگتو پیدا کردم.دو روزه نشستم همه آرشیوتو خوندم.امیدوارم خودت و همسرت و ساشای عزیز همیشه شاد و موفق باشین.ازین به بعد دیگه میخونمت همیشه.حالا تا من اومدم نکنه ننویسی دیگه!

سلام عزیزم,خوش اومدی!پس حسابی خسته شدی که اینهمه پستهای طولانی رو خوندی!خسته نباشی!!
قربونت عزیزم,محبت داری.منم براتاز خدا بهترینها رو میخوام
چشم,فعلأ مینویسم

Amitis 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:49 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

چه سرمایی خوردین :( مراقبت کن از خودت، خیلی خوب پسرت مدرسه دوست داره، من همیشه بیزار بودم ، :) عشق پیچوندن ! چون قبلا وبلاگ رو خوندم الان اومدم کامنت بگذارم یادم نمیاد چی می خواستم بگم !

آره سرمای بدی خوردیم!
خب به مامانش رفته دیگه!منم عشق مدرسه بودم!!!
به تلافی همه اون پیچوندنات,تنبیهت اینه که یه بار دیگه از اول پستمو بخونی و نکات مهمش رو یادداشت کنی !!!

منتقد 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 07:05 ب.ظ

ولی من دوستت دارم

مررسی منتقد عزیزم.همچنین

سمیرا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:44 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

چقدر دلت پاکهاینو نوشته هات کاملا نشون میده :

همین که مینویسی با خوشی دیگرون خوشحالی و با غمشون غمگین..

مایعات خوبه .زیاد بخور.خوب میش زودی.با شروع شدن هر فصلی این

ویروسا هم همراش میان

لطف داری عزیزم.نمیدونم خوبه یا نه,ولی حالو روز دیگران خیلی روم اثر میذاره و نمیتونم بی تفاوت بمونم.
درسته,مایعات زیاد,خیلی خوبه.چشم عزیزم

دختربنفش 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:09 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

میبینم که همه سرماخوردن مثه من.ایشالا زودی خوب شیم.چه پسرت نمکه .عزیزمتوروخدا نکنه ننویسیا من کلی باذوق میام سروبلاگت خیلی خوب همه چیو تعریف میکنی.عاشقتممممم

آره بنفش جونم,خیلی سرماخوردگیه بدیه لعنتی!
چقدر بهم لطف داری بنفشی!
فدای مهربونیات عزیزم.منم خیلی دوستت دارم گلم

سارا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 02:06 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

باهم که نه تلخ میشه من بیشتر کاکوتی میخورم
اویشن و پونه برای من خیلی گرمه و با طبعم سازگار نیست فقط وقتی ببینم نزدیکه مریض شم میخورم ولی کاکوتی همیشه میخورم و انتی بیوتیک هست.

راجع به کاکوتی چیزی نمیدونستم.جالب بود.مرسی که بهم گفتی سارا جان!سعی میکنم بگیرم ,حداقل هفته ای یه بار دمنوشش رو بخوریم!

دلارام 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:45 ب.ظ

الان بهتری ؟
مگه نگفتم مریض نشو؟
فندق من برعکس ساشا همش قورمه سبزی وقیمه وکباب سفارش میده به من

مرسی,بهترم!
دعوام نکن دلارام ,گناه داره!!!
قول میدم دیگه مریض نشم
به به,چقدر سلیقه فندق و شوهری من یکیه!پس فندقی هم سنتی پسنده
مرسی که هستی

سارا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:55 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

فضای وبلاگ ها هم به نظرم همه درگیر مشکلاتن ولی اینطوری نیست که نخان بخونن

نمیدونم سارا,شایدم اینجوری باشه که تو میگی!ولی هرچی که هست,سرد و دلگیره!

سارا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:54 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

با توجه به این که داریم رو به سردی میریم اگر همیشه کاکوتی و اویشن و پونه داشته باشی و حداقل هفته ای یه بار بخوری سرما نمیخوری و اب لیمو عسل

سارا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:53 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

با توجه به این که داریم رو به سردی میریم اگر همیشه کاکوتی و اویشن و پونه داشته باشی و حداقل هفته ای یه بار بخوری سرما نمیخوری و اب لیمو عسل

کاکوتی و آویشن و پونه رو باید باهم دم کنم؟
من همیشه دم نوش آویشن با عسل واسه گلو درد به ساشا میدم.عسل و آبلیمو هم میخوریم.
مررررسی عزیزم

مهدیا 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:28 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

ممنونم عزیزم با اینکه دیروز حالت خوب نبود بهم سر زدی.من که هنوزم داغونم.فقط گلوم بهتر شده.خیلی سرما خوردگی بدی بود.
مهناز ...وبلاگ تو جز وبلاگ هایی هست که همیشه بهش سر میزنم.واگه یه روز ازت خبری نباشه نگرانت می شم.امیدوارم که همیشه پر از انرژی مثبت باشی .
مراقب خودتون باشید.

خواهش میکنم,مهدیای عزیزم.
آره خیلی بده این سرماخوردگی.من گلو درد نداشتم,ولی هنوزم تب و سرگیجه رو دارم.ساشا ولی خیلی سرفه میکنه.
همیشه به من لطف داری عزیزم.دل به دل راه داره,منم همیشه با کلی انرژی میام و میخونمت.
قربونت محبتت عزیزم,توام مواظب خودت باش.

دندون 7 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:58 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com


ویرووسه خوشکل خانوومی من... من که آلرژی دارم حالم خرابه بقیه هم مثل تو مریض شدن... خیلی مواظب باش دارو خیلی تاثیر نداره بیشتر استراحت و مایعات تا دوره اش بگذره...
بنویس برای خودت بنویس عزیز دلم...

فدای دندونک عزیز خودم...
ساشا هم الرژی داره وقتی سرما هم میخوره,دیگه حسابی اذیت میشه طفلی!
آره,هیچ چی مثل استراحت و مایعاتدوای سرماخوردگی نیس.
آره دندونی,ولی نمیدونم چرا دیگه کشش زیادی واسه نوشتن ندارم.
تو که عشق منی...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.