روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دو روز تعطیلی

سلام دوستای خوبم.خوبید؟هوا که انگار دوباره داره میره سمت تابستون!از پاییز فقط تاریک شدن زودتر هوا و شبای تقریبأ بلندشو آورده با خودش!آخه به کی بگم,من دلم بارون میخواد....دلم سرما میخواد!

دقت کردین که همیشه پستهای من با گزارش هواشناسی شروع میشه؟!خودم تازه کشفش کردم!!

خب,بریم سراغ تعریفی جات....

تا چهارشنبه رو که گفته بودم.پنجشنبه هم عید قربون بود و تعطیل بود.راستی عید همه تونم مبارک.

البته من و شوهری نمیدونستیم که امروز عیده و فکر میکردیم جمعه عید قربونه!!!چون شوهری این هفته پنجشنبه تعطیل بود و ساشا هم که پنجشنبه ها تعطیله,بودنشون تو خونه طبیعی بود و اصلأ نمیدونستیم که تعطیل رسمیه!ماشالله به اینهمه دقت ما زن و شوهر.....

راستی اون تغییر و تحولاتی که بهتون گفته بودم در مورد کار شوهری انجام شد و اوضاع کارش افتضاح شده!یه کار دومی هم ما داشتیم که به حول و قوه الهی,به خاطر یه سری مسایل از بین رفت و عملأ یه درآمدمون رو از دست دادیم!!!به به....گل بود,به سبزه نیز آراسته شد!

عاقا ما امسال از روز اول عید تا حالا همینجوری داریم ضرر مالی میکنیم و همینجوری فشار رومون بیشتر میشه,تا کی کلأ اون زیر خرد و خمیر بشیم,معلوم نیست!!!

این قضیه کار شوهری و کار دومم که دیگه ضربه مهلکی بود بر پیکره این زندگی!!!عجب جمله ادبی شد!

اشکال نداره...بازم خداروشکر.ایشالله که این روزام میگذره و روزای خوب از راه میرسه.میدونم الان اکثرأ مشکل دارن و نمیخوام با گفتن مشکلاتم,بیشتر ازین ناراحتتون کنم.به هر حال امیدمون به خداست.....

پنجشنبه صبح با بداخلاقی بیدار شدم!!!من کلأ مودیم.یه روز الکی کلافه ام,یه روزم خوشم!اون روزم جزء روزای هاپوییم بود!خلاصه هرچی شوهری شوخی میکرد و میخندید,من بدتر میشدم!بعدش گفت پاشو بریم بیرون بچرخیم.گفتم من نمیام!ساشا هم بدو بدو رفت لباسش رو پوشید.حالا هرچی میگم,من حال ندارم,شماها برید,شوهری قبول نمیکرد.میگفت تو نیای,منم نمیرم!!!!دیدم بچه لباسش رو پوشیده,دیگه ادامه ندادم,پاشدم حاضر شدم رفتیم بیرون و دور زدیم و بستنی خوردیم و آخرم ساشا رو بردیم پارک و برگشتیم.یه کم حالم بهتر شد.ناهارو تا آماده کنم,شوهری خوابید.دیگه ساعت سه ناهار خوردیم و بعده ناهار شوهری و ساشا خوابیدن و منم نشستم به کتاب خوندن.غروب پنکیک درس کردم و چایی گذاشتم و ساعت شیش بیدار شدن.این شوهری من هروقت از خواب بعدازظهر بیدار میشه,کسل و بی حوصله میشه!بهش میگم,خب مگه مجبوری بخوابی؟میگه لذتی که تو خواب بعدازظهر هست,تو هیچ چی نیست!!!

خلاصه کسل بود و منم به پر و پاش نپیچیدم.عصرونه رو خوردیم.جایی کار داشت,رفت انجام داد و شب اومد.شب اخبار گوش کردیم که گفت,تو مکه هزار و دویست نفر مردن!!!!!ما تازه فهمیدیم امروز عید قربان بوده!

خیلی ناراحت شدم.جدا از اینکه من خودم هیچوقت رفتن به حج رو قبول ندارم و اصلأ نمیفهممش,ولی به هرحال درست یا غلط,هزار نفر جونشون رو از دست دادن و این ناراحت کننده است!شوهری هم وقتی شنید,شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عربها و اینکه مردم چقدر حماقت میکنن و از اینهمه توهین و تحقیر خسته نمیشن و ازین حرفها....

خلاصه دیدم عصبانیه و منم هم ناراحت بودم و هم مثل شوهری اعصابم از دست این مردم و این طرز فکرشون خورد بود,این بود که گفتم الان من و شوهری کنار هم باشیم,اصطکاک ایجاد میشه و جرقه میزنه!!!!پاشدم رفتم رو تخت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.شوهری موقع خواب اومد بغلم کرد و من مست خواب بودم!

صبح جمعه ولی سرحال بودم.ساعت هشت پاشدم و شوهری رو هم بیدار کردم.گفت,بابا تو زود خوابیدی,من ساعت دو خوابیدم.ولی دیکتاتور درون من مرغش یه پا داشت و میگفت,وقتی من خوابم نمیاد بقیه هم باید بیدار بشن!!!خلاصه کلی سر به سرش گذاشتم و اونم بیدار شد.ساشا هم که همیشه ساعت هشت بیداره!به شوهری گفتم,بیا بریم بیرون,ناهار کباب درس کن.خیلی وقته کباب درس نکردی!اونم استقبال کرد و بند و بساطمون رو جمع کردیم و رفتیم پارک و چون صبح بود,یه الاچیق خالی هم تو سایه و نزدیک بازیگاه بچه ها پیدا کردیم و همونجا بساطمون رو پهن کردیم!ساشا که از وقتی رسیدیم رفت بازی کرد تا غروب که میومدیم.فقط موقع کباب خوردن اومد پیشمون!!!

مام که قلیون و خوراکی و حرف و خلاصه خیلی خوش گذشت....

تو الاچیق بغلی ما صبح که رسیدیم که خانواده بودن که داشتن کله پاچه میخوردن و من بدجور هوس کردم!!!شوهری من اصلأ حاضر نیست کله پاچه بیرون رو بخوره!البته کلأ خیلی با غذای بیرون حال نمیکنه,ولی بعد از ازدواج با من,سلیقه اش خیلی عوض شده و دیگه سر رستوران رفتن و فست فود خوردن زیاد غر نمیزنه.اگرچه هنوزم خیلی فست فودی نیست و به قول خودش سنتی بازه!!ولی در مورد کله پاچه اصلأ کوتاه نمیاد و میگه آخه آدم نمیدونه چه جوری تمیزشون میکنن که!از بس گفته,منم دلم نمیکشه مال بیرون رو بخورم,ولی میدونم از مال خونه خوشمزه تره,چون قبلأ خوردم.خلاصه شوهری گفتش بعدازظهر,میرم یه دست کله پاچه تمیز میگیرم و واسه شب درس میکنم.

دیگه تا ساعت سه پارک بودیم و بعدش رفتیم خونه و سر راه از یه قصابی آشنا کلپچ گرفتیم و پیش به سوی خونه.دیگه رسیدیم,ساشا که هلاک بود و زود خوابید.شوهری هم افتاد به جون کله پاچه که البته پاک شده بود,ولی تا میتونست تمیزش کرد و شستش!کلأ خانواده شوهری من خیلی وسواسین!اینم تو یه چیزایی اینجوریه!بعدشم بار گذاشت و خوابید.منم رفتم بخوابم که دیدم داداش کوچیکه از ایتالیا,تماس تصویری گرفت!دیگه حدود چهل,پنجاه دقیقه باهم حرف زدیم و خداروشکر همه چیش ردیفه و راضیه!خداروشکر....

بعدش دیگه خوابم پرید.اومدم رو کاناپه دراز کشیدم و تی وی نگاه کردم.داداش وسطیم تو تلگرام بهم پی ام داد و نشستیم به حرف زدن.راجع به قضیه مکه ,که من فکر میکردم,همدیگه رو هول دادن و زیر دست و پا موندن,گفتش که همچین چیزی نبوده!گفتش شاهزاده عربستان با سیصدو پنجاه تا پلیس یهو جلوی زایرا درمیاد و اونام فکر میکنن قراره بکشنشون,واسه همین خلاف جهت حرکت فرار میکنن و با این جمعیت میلیونی,همچین فاجعه ای اتفاق میفته دیگه!!!

حالا اینکه اون مرتیکه,اونجا چیکار میکرده,مسأله ایه که انگار عربستان نذاشته زیاد باز بشه و حرفی راجع بهش زده بشه!خیلی ناراحت شدم و این حس بدی که همیشه از عربها داشتم,تشدید شد!

دیگه شوهری و ساشا بیدار شدن و عصرونه خوردیم و شوهری سر درد داشت,بس که قلیون کشیده بود.تا شب چندتا قرص بهش دادم و بهتر شد و کلپچ رو خوردیم و جاتون خالی خیلی حال داد.شبم زود خوابیدیم.


نمیدونم چرا پستم ناقص شد و از وسطش خورده شد!!!الان یکی از بچه ها بهم گفت و من دوباره باید بنویسمش.منتها این ادامه اش رو الان چون خیلی کار دارم,خلاصه مینویسم!

امروز صبح ساعت هشت بیدار شدم و ساشا نیومد باهام بیرون و خودم رفتم بانک یکی دوتا کار داشتم انجام دادم و بعدشم رفتم شنبه بازار.دوستم گفته بود که بازار خوبیه و منم تا حالا نرفته بودم.رفتم دیدم که آره چیزای خوبی داره و کلی خرید کردم و دیگه خسته شدم.آژانس گرفتم,اومدم خونه و خواستم دوباره برم بقیه خریدها رو بکنم که ساشا گفت,منم باهات میام.رفتیم و خریدها رو انجام دادیم و آژانسم به سلامتی ماشین نداشت و مجبور شدم همه بارهارو کول کنم و بیام خونه.دیگه وقتی رسیدیم خونه,از کتو کول افتاده بودم.جا به جاشون کردم و از ته دلم از خدا خواستم همه خونه ها یخچالهاشون پر باشه و حسرت هیچ غذایی تو دل هیچکی نباشه.

ناهار ساشا رو آماده کردم و غذاشو دادم و آماده شدیم,بردمش مدرسه.بعدش خودم اومدم خونه و ناهار خوردم و پاهام خیلی درد میکرد.بس که راه رفتم امروز.غروب رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.میگفت سرم درد میکنه.یادتونه شب تولدشم سر درد گرفت و رفتیم دکتر و سه تا آمپول و سرم بهش زد؟فکر کنم بازم اونجوری شد.دکتر گفته بود,احتمال زیاد سینوزیته!خودمم از بچگی سینوزیت دارم!عجب ارثیه ای واسه پسرم گذاشتم!!!!

بهش گفتم,باید زودتر بخوابی تا خوب بشی,وگرنه,مثل اوندفعه نجبوریم بریم دکتر و آمپول بزنیم و طفلی زود خوابید و الانم مثل یه فرشته خوابیده.ایشالله هیچ بچه ای مریض نباشه....آمین.

امیدوارم باز پستمو نخوره,چون دیگه نمیتونم بنویسم.

همه تون رو به بزرگی و مهربونی خدا میسپارم و ممنونم که کنارم هستید.دوستتون دارم....بای

نظرات 23 + ارسال نظر
دلارام 6 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:30 ب.ظ

شوخی میکنم راحت باش من زیاد اهل خوردن نیستم کم پیش میاد هوس غذا کنم قبل بارداریم میخوردم که نمیرم الان یکم اشتها پیدا کردم

قربونت عزیزم
پس کلأ غذاخور نیستی.برعکس من

توت 6 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:25 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

همه رو خوندم اما چرا نمی دونم چی بگم؟...
اوضاع مالی روبه راه بشه انشالا...

اشکال نداره توتی,هروقت حرفت اومد,بیا بگو
مرسی.ایشالله...

Amitis 6 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 03:01 ق.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

پایه باشی میام ها ؛) تعارف اومد داره ها ؛)

بیا عزیزم..

آنا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:24 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

برعکس من از پاییز عاشق همین شب های بلندم ..

شبای پاییز قشنگه,ولی آدم که تنها باشه,دلش میگیره.
شوهری من دیر میاد خونه و من میمونم و شبای بلند پاییز و تنهایی....
البته ساشا هم هست.ولی همزبون و همدلی که بخوام این شبا رو باهاش شریک بشم و ازش لذت ببریم نیست!

بهاره 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:11 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام خوبی مهناز جون
بعد از عروسیم هر وقت میام نت ..میام ک وبلاگتو بخونم ولی انقدر پستات طولانیه وسطاش کار پیش میاد و باید دوباره از اول بخونم ...
ولی ب زودی میام و میخونم ...چند تا پست اخرتو نخوندم ...
گفتم بهت بگم ...

سلام گلم,مرسی.تو خوبی؟
این پستای طولانی,ریشه در پر حرفیم داره دیگه!!!
اشکال نداره عزیزم,هروقت,فرصت کردی,بیا بخون....

هیما 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 05:39 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

بابت کارتون ناراحت شدم ، ایشالله درست میشه
آخی ساشا جون دوباره سردرد شد ، مهناز جون یه دکتر دیگه ببرش که مطمئن شی سردرداش از چیه؟

قربونت هیماجون.ایشالله....
آره باید یه وقتی بذارم ببرمش.از وقتی مدرسه ساشا شروع شده,همه اش در حال بدو بدو ام!

Amitis 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 04:14 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

پختم دو بار ، ولی کار سختی برام ، اون که تمیز کنم و اینا ، اون مموقع دوست پسر هم لب نمیزذ، حتی وقتی می پختی هم خونمون نمیومد

مام تمیز شده میگیریم,ولی همونم شوهری تمیز میکنه و میشوره و میذاره بپزه.من دست نمیزنم!
آره کلپچ تنهایی نمیچسبه!اومدی ایران,بیا پیش خودم,دوتایی میخوریم!!

سارا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:45 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

خب اگر همیشه هوس چیزای شیرین میکنی این یه نشانه هست که یه چیزیت کمه یا زیاده باید ازمایش بدی.گاهی قند خون نامتعادله و بدن همش چیزای شیرین طلب میکنه.بعضیا با خوردن شیرینی شاد میشن که اونابتاآندورفین بعد خوردنش بدنشون ترشح میکنه و شاد میشن.

نه همیشه که نه,بعضی وقتا هوس شیرینی میکنم!
قبلأ که آزمایش دادم,مشکلی نداشتم.چیزایی که گفتی,جالب بود,مرسی

سارا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 12:07 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

بدن ما خیلی هوشمنده هرچی رو نیاز داره هوس میکنه

یعنی بدن من هوس کله پاچه کرده بود و بهش نیاز داشت؟
آخه سارا,من اگه بخوام همه اش به دل بدنم گوش کنم که فکر کنم تو یه سال,میترکم!!!آخه همش هوس شیرینی و بستنی و پاستا و ازین چیزای خوشمزه ولی وحشتناک پر کالری میکنه!!!

شقایق 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:25 ق.ظ

نمیخوای چیزی بگی گلم؟!همیشه قلب و عشق؟پس بذار ببوسمت

شکوفه 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:24 ق.ظ

سلام مهنازی
به نظر من کسایی که همچین حماقتی میکنن و با وجود همه توهینها و بی احترامیهایی که بهشون میشه,بازم بلند میشن و کلی پول خرج میکنن و میرن مکه,باید منتظر همچین اتفاقهایی هم باشن.نمیخوام به عقیده شون بی احترامی کنم,ولی مطمینأ خدا هم راضی نیست که آدم عاقل بره جایی که باهاش مثل حیوون رفتار میشه.
البته براشون متأسف و ناراحتم.امیدوارم دیگه ازین اتفاقها نیفته و لااقل یه کم درس عبرت بگیرن این مردم ساده ما

سلام گلم.
نمیدونم چی باید بگم.منم به عقیده آدمها احترام میذارمو اینکه بعضیا میگن,جای مکه رفتن,پولشونو بدن به فقیر,بیچاره ها رو قبول ندارم!ما نمیتونیم واسه پول آدمها برنامه بریزیم.یکی پولشو پورشه میخره میندازه زیر پاشو حالشو میبره,یکی هم میره مکه و زیارت و هموتقدر حال میکنه.مسأله الان اینه که واقعأ عربستان با زایرا,مخصوصأ شیعه ها مثل حیوون برخورد میکنه و این قسمت حرفت رو قبول دارم که آدم نباید جایی بره که اینجوری بهش توهین بشه.شاید با یکی دو سال حداقل تحریم حج از طرف همه کشورها,یه کم حساب کار دست این عربهای ......بیاد!
ولی میدونی شکوفه جون,چون حج واجب بوده,اینا چندین سال منتظر بودن که نوبتشون بشه و نمیشه ازشون انتظار داشت,بعده اینهمه انتظار,بخوان منطقی فکر کنن و نرن حج.
ایشالله که یه فکر درس حسابی بکنن و دیگه همچین چیزایی پیش نیاد.

سهیلا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:21 ق.ظ

منم کباب و قلیون و کله پاچه میخوااااااااام

ای جااااان عزیزم!!

دختربنفش 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:15 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

واااای کلپچ.نوش جونتون .نگران کار شوهری نباش ایشالا درست میشه عزیزکم

قربونت عزیزم!
پناه بر خدا....
فدای محبتت گلم!

هیلا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:08 ق.ظ

به به عجب تعطیلات خوبی!
خوشم میاد که مثل خودم لوس و ناز نازی هستی

آره خوب بود هیلایی!
دخمل باید لوس باشه دیگه!!

نیلوفر 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:07 ق.ظ

بهت گفتم که خیلی باحالی؟!

عزیزی نیلوفر جوووونم

نسرین 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 11:06 ق.ظ

سلام عزیزم.حادثه مکه,صد در صد عمدی بوده از طرف عربهای وحشی!
واسه سینوزیت باید مواظب باشی سرش سرما نخوره.

نمیدونم والله.ولی احتمالش زیاده,چون ازشون هیچ چی بعید نیست!
آره,درسته.ولی این چند روزه اصلأ هوا سرد نبوده!هوا که سرد میشه,مریضیهای ساشا هم شروع میشه و من همیشه اسیر دکتر و دوا هستم!!!

نازمهر 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 10:40 ق.ظ http://nazmehr.blogsky.com/

خوب شکر خدا حسابی بهتون خوش گذشته

مرررررسی نازمهر جون.آره,خداروشکر....

آتوسا 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:51 ق.ظ

آفرین به ساشا که خودش می تونه خودشو سرگرم کنه. انشاءالله در بزرگی هم، همین باشه و خودش از پس خودش بر بیاد
منم پنکیک و خاگینه و... اینا رو دوست دارم به خصوص با شیره انگور!
...سیرابی هم خوردین؟!

آره خودش معمولأ با خودش بازی میکنه.
پنکیک رو با شیره انگور درس میکنی؟جالبه تا حالا اینکارو نکردم.البته طعم شیره انگور رو دوس ندارم زیاد.
نه بوی سیرابی رو نمیتونم تحمل کنم.

Amitis 5 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 04:56 ق.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

من از کجا کله پاچه بیارم ؟! تو این غربت ؟ کله پاچه ندارن ، باید خودم بپزم ، اونم سختیم میاد :( بابت قضیه درامد هم خیلی ناراحت شدم :(

ندارن کله پاچه؟یعنی کله پزیهای ایرانی هم نیستش؟اگه قصابیهاش کله پاچه دارن,پختنش آسونه.بوی بدی هم نداره موقع پختش.البته اگه نخوای سیرابی بخوری!چون سیرابی خیلی بوی بدی داره و من اصلأ درس نمیکنم.
قربونت عزیزم.چی بگم والله.....

الهه 4 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:56 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

هیچ چیزی نمی شه گفت در مورد حادثه مکه جز تاسف ، تعطیلات حسابی خوش گذشته خدا رو شکر ، همچی از کله پاچه تعریغ کردی دلم خواست ، کلا پست های شما همیشه هوس برانگیزه مراقب پسر تون باشین ، سردرد از حالا طفلی گناه داره

آره الهه جون,واقعأ جای تأسف داره.
آخی....تازه جدیدأ سعی میکنم به خاطر خواننده های باردارم,کمتر از غذاها حرف بزنم!
نمیدونم واقعأ سر درد گرفته بود,یا حال بدش رو نمیدونست چطور توضیح بده و میگفت سرم درد میکنه.بعد از اینکه خوابید,خوب شد.مررررسی عزیزم

دلارام 4 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام من کله پاچه میخوام یعنی نی نی میگه گشنشه
بازار وخرید کردن را دوست دارم چیزی نخرم هم از دیدن مردم خوشم میاد
روزی دست خداست میرسه نگرانش نباش

سلاااام عزیزم.کجا بودی خانم,نبودی؟
ای واااای,ازین به بعد باید قسمتهای خوراکیها رو فیلتر کنم تا خانمهای باردار نتونن بخونن!!!البته جدیدأ سهی میکنم از غذاها کمتر بنویسم!
منم عاشق بازار و خریدم.دقیقأ همینطوره,منم,دیدن مردم شادم میکنه!
اون که البته.روزی دست خداست!ایشالله که به همه مون کمک کنه

منتقد 4 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 05:28 ب.ظ

سلام امیدوارم ایام به کام باشد عزیزم چرا پستت کامل نیست؟ یا اینکه واسه ما کامل نمیاد؟؟؟ چون توضیح در مورد حادثه منا نوشتی برام جالب بود اما ناقص اومده
ساشا رو ببوس

سلام عزیزم.چرا کامل نمیاد؟الان رفتم چک کردم,دیدم آره ناقصه!الان درستش میکنم.
قربونت عزیزم.

مهدیا 4 - مهر‌ماه - 1394 ساعت 04:07 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

مهناز جان امید وارم هر چه زودتر ضر رمالی تون جبران بشه.
چه پسر خوبی داری .چه خوب که بیرون اذیتت نمی کنه.آفرین ساشا ی گل.مواظب مامانش هست.

قربونت مهدیا جونم!راستش این کار دوممون کلأ از بین رفت و هم سرمایه مون تا حد زیادی رفت و ازون مهمتر,یه درآمد خوب ماهانه مون کلأ هیچی شد و دیگه نمیشه روش حساب کرد.بازم امید به خدا!ایشالله که خودش کمکمون کنه.
آره ساشا معمولأ بیرون که میاد خوبه و اذیت نمیکنه.البته فقط با من اینجوری همراهه و با بقیه,یه کم شیطونی میکنه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.