روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دردهای روحی و جسمی...

سلام

خوبید؟چه خبرا؟خوش میگذره؟

نرسیدم کامنتها رو تایید کنم ولی حتما خیلی زود این کارو میکنم.

نمیدونم از کی ننوشتم،ولی حالا از چهارشنبه براتون مینویسم.

روز قبلش به خاطر مساله ای که ذهنمو درگیر کرده بود،خیلی ناراحت شدم.خیلی زیاد .....

چهارشنبه هم حالم بد بود،ولی سعی میکردم به روم نیارم.روز قبلشم به روم نیاورده بودم،فقط چندجمله عادی راجع بهش با شوهری حرف زده بودیم و دیگه چیزی نگفته بودیم.

چهارشنبه صبح ساشا رو بردم مدرسه و رفتم باشگاه.من وقتی خیلی زیاد ناراحتم،بلندتر میخندم!!!اون روزم خیلی تو باشگاه خندیدیم و حرف زدیم.مربیم میگفت،کاش همیشه تو اینقدر حالت خوب باشه و سرحال باشی!!!!خوبه که آدمها نمیتونن چیزی رو که تو دل بقیه است رو ببینن!خوبه که میشه یه ماسک بزنیم رو صورتمونو بریم تو جمع مردم و اونام نفهمن چی زیر اون ماسک قشنگ قایم کردیم!حداقل واسه منی که دوس ندارم درددل کنم و حرف دلمو حتی پیش نزدیکترین کسانم بزنم،خیلی خوبه!

بعده باشگاه اومدم خونه دوش گرفتم ولی مدام حالم بدتر میشد.به شدت تهوع و دل درد داشتم!انگار اونهمه حرف و ناراحتی که تو خودم ریخته بودم،داشت نابودم میکرد!رفتم دنبال ساشا و آوردمش.تو راه با راننده جلوییم که یه پسری بود که ظاهرا دوس دخترش کنارش نشسته بود و میخواست جلوی اون شیرین کاری بکنه،دعوام شد!!همونجا وسط خیابون ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم و چنان دادی سرش زدم که حتی بدبخت نتونست از ماشین بیاد پایین و دوتا فحش بده!!!!این،شروع انفجار درونیم بود!اومدیم خونه و من با اون سرعتی که میومدم فقط آرزوم این بود که زنده برسیم خونه!با ساشا هم دعوام شد و اومدم تو اتاق و درو بستم.زنگ زدم به شوهری و تماااااااام عصبانیتمو سرش خالی کردم!اصلا نمیدونم یک کلمه هم حرف زد یا نه!ولی من تا تونستم فریاد زدم!بعدش تازه بغضم ترکید و تلفن رو که قطع کردم شاید یک ساعته تموم بلند بلند گریه کردم!لطفا نپرسید چی شده بود،چون نمیگم.نمی خوام که بگم.ممنون که درک میکنید.

بعدش تازه یادم افتاد ناهار درس نکردم!!!ساعت نزدیک دو بود!درو باز کردم.دیدم ساشا پشت میزناهارخوری نشسته و نقاشی میکنه!از پشت بغلش کردم و تا تونستم بوسش کردم و عذرخواهی کردم!اونم هی میگفت،اشکال نداره،پیش میاد دیگه!!!!چه خوبه که بچه ها جمله های قشنگی که میشنون رو به خاطر میسپارن و جای درست ازش استفاده میکنن!کاری که ماها کمتر میکنیم!

گفتم سرم درد میکنه عزیزم.میشه ناهار نیمرو بخوری!گفت،من عاشق نیمرو هستم!!!نون از فریزر درآوردم و براش نیمرو درس کردم و دادم خورد.

راستش اینقدر روز بدی بود و حال بدی داشتم که اصلا یادم نمیاد بقیه روز چطور گذشت.فقط میدونم آخر شب دندون درد گرفتم و بچه های اینستا دست به دست هم دادن و اینقدر راهکار ارائه دادن تا بالاخره دردم ساکت شد و خوابیدم!!!اینستا و بچه های اونجا رو دوس دارم.مهربونی و معرفتشونو دوس دارم....

پنجشنبه رفتم باشگاه تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.دوش گرفتم ناهار درس کردم و ناهارو خوردیم و به ساشا گفتم بیا بریم دکتر!دیگه عزممو جزم کرده بودم هرطور شده از شر این درد خلاص بشم!ولی مگه پنجشنبه بعدازظهر دکتر پیدا میکردم!حالا بعضیاشونم عروب میان،ولی نه دیگه دو بعدازظهر!!!میگن،حسنی به مکتب نمیرفت،وقتی میرفت جمعه میرفت!!!شده بود کار من!خلاصه یک ساعتی چرخیدیم و بعدم رفتم داروخونه مسکن گرفتم که اگه درد گرفت داشته باشم و بعد واسه ساشا بستنی خریدم و اومدیم خونه.

خوابیدم.یک ساعت بعد شوهری اومد.نشستیم حرف زدیم.حدود دو سه ساعت راجع به اون مساله حرف زدیم.مساله ایه که هیچکی مقصر نیست،ولی همه تقصیر دارن!!!یه جور قضیه پیچیده مزخرفه!خلاصه خیلی حرف زدیم.خودهرمم صبح پی ام داده بود که فردا بیاید پیش ما.گفته بودم ساشا چندتا گزارش هست که باید تهیه کنه و یه کاردستی و کلی هم مشق داره،فکر نکنم بتونیم بیایم.غروبش دوباره زنگ زد و گفت هوس آبگوشت کردیم.هوام که سرده،بیاید دور هم بخوریم.شوهری گفت قبول کن.خودمونم حوصله مون تو خونه سر میره.گفتم باشه میایم.

قرار بود بریم خرید کنیم.به شوهری گفتم پس من میشینم با ساشا درساشو کار میکنم و توام برو وسایل کاردستی و گزارششو بخر تا شب یه مقدارشو انجام بده.بخاری ماشینم بد کار میکرد که برد نشونش بده.

ساشا نشست مشقهاشو نوشت و تمرین ریاضی براش نوشتم و حل کرد.شوهری اومد.تا شب ساشا یه گزارششو انجام داد و یه مقدار از کاردستی قرآنشم تموم کرد.شامم سوسیس تخم مرغ خوردیم و خوابیدیم.

جمعه ساعت هشت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه خواهرم.دلم واسه نی نی یه ذره شده بود.طفلی یه هفته مریض شده بود و تمام گوشتای تنش آب شده بود.

تازه نشسته بودیم که دیدم تو گوشیم پیام اومده که حسن جوهرچی فوت کرده!!!!!!!!!!واااااااااا مگه میشه؟چرا اینجوری شده؟چرا اینقدر جوون می میرن!اصلا کپ کرده بودم!به بقیه گفتم و اونام باور نکردن!گفتن شایعه است!ولی بعد دیدیم نه!متاسفانه واقعیته!!!!!!محمده در پناه تو که من اینقدر دوسش داشتم چقدر زود رفت!خدایا،حداقل تا یه سنی آدمها رو نگه دار و نبرشون!بذار یه کم زندگی کنن!نمیشه که به همین کشکی آدم بمیره آخه!خیلی ناراحت شدم.خیلی دلم سوخت!خدا رحمتش کنه!خدا همه رفتگانو بیامرزه.....

خلاصه بعدش با خواهرم اینا حرف زدیم.ناهارم آبگوشتو خوردیم که فوق العاده خوشمزه شده بود.جاتون خالی حسابی چسبید.بعده ناهار شوهری و شوهرخواهرم خوابیدن و مام نشستیم به حرف زدن که یهو دندونم دردش شروع شد!یه درد میگم،یه درد میشنوید!وحشتناک بود!!!!هرچی مسکن میخوردمم فایده نداشت لعنتی!با خواهرم رفتیم داروخونه و یه دگزا گرفتم اوردم شوهری برام زد و نیم ساعت بعد یه کم بهتر شدم!!!استیج دیشبشو ندیده بودیم.چون اون برف و بوران کلا یکی از دیشهامونو انداخت و ال ام بیشو شکست.

مردها بیدار شدن و چای و شیرینی خوردیم.البته من هیچی نخوردم از ترسم!بعدش گفتیم بریم کوروش،ولی بعد تصمیم گرفتیم بریم هایپر استار!خیلی حال میده اونجا!

رفتیم و دو سه ساعتی چرخیدیم و کلی هم خرید کردیم.

جدای از خرید هفتگی و خوردنیها،یه سری ظرف و ظروف واسه آشپزخونه گرفتم و شوهری هم یه سری وسیله واسه ماشین گرفت و یه کلاه خوشگلم واسه خودش خرید.

دیگه ساعت هشت و نیم دراومدیم بیرون و خداحافظی کردیم و نخود نخود هرکی رود خانه خود!

شوهری گفت فردا سرکار نمیرم و میبرمت دکتر!گفتم خودم میرم!گفت اره میبینم چه جوری داری میری!تا یه روز خوب میشی،بی خیالش میشی!!!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و شوهری دیکته ساشا رو بهش گفت و اون یکی گزارش و کاردستیش رو هم باهم انجام دادن.یه لگو هواپیما هم از هایپر استار خریده بود که سه تایی درستش کردیم .خیلی باحال بود.بعدش من و شوهری رفتیم دکتر!!!بالاخره یکی از دندونامو کشیدم ولی اونی که درد میکنه باید عصب کشی بشه.دکترم گفت اصلا نباید اینو بکشی چون قابل درست شدنه!گفتم باشه پس یه هفته دیگه میام،ولی شوهری گفتش نه!غروب میایم!هرچی بهونه آوردم زیربار نرفت که نرفت!!!!

برنجمون تموم شده بود.خریدیم و اومدیم خونه.ناهار کباب گرفته بودیم.کته گذاشتم و خوردیم و شوهری،ساشا رو برد مدرسه و اومد.نشستیم به حرف زدن و بعدم باهم فیلم دختر رو دیدیم و بعدم شوهری خوابید و منم دیدم بهترین فرصته که بشینم براتون بنویسم!

دو ساعت دیگه هم نوبت عصب کشی دارم!هی واااااااای

دعا کنید درد نداشته باشه!اخه یکی از دوستام عصب کشی کرد و تا یکماه درد داشت!!!البته خودم پارسال که انجام دادم درد نداشت!شما ولی دعا کنید،تا بالاخره ازین عذاب راحت بشم!

همراهی و مهربونیاتون بدجوری بهم دلگرمی میده!

بیشتر از اونی که فکرشو بکنید دوستتون دارم و براتون ارزش قائلم.

مواظب خودتون باشید.

امیدوارم هفته خوبی پیش رو داشته باشید.

بای

نظرات 11 + ارسال نظر
غزاله 19 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 04:23 ب.ظ

آخی مهناز جان الهی الان خوب خوب شده باشه دندونت

خوبم عزیزدلم.خداروشکر

سحر۲ 18 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 10:01 ق.ظ

نبینم غصه دار باشی خشگل

,راستی مهناز جون نگران رمزت نباش احتمالا بلاگ اسکای ب دلیل شناسایی کوکی کسی که یک بار رمز زده دیگه شناسایی میکنه و نیاز ب وجود دوباره ی رمز نیست ولی اگه ی ای پی جدید باشه کلا وبت رمزیه .من گوشیمو عوض کردم بدون رمز اجازه نداد ولی یبار ک وارد شدم میشه بدون پسورد اومد

خوبم عزیزم
باهاشون تماس گرفتم و مشکل رو حل کردن.ممنون

پونه 18 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 12:17 ق.ظ

خوب شد این قورباغه دندون رو قورت دادی برای اینجور مواقع کلینیک دکتر رامیار اکثرا دکتر دارن توی ستاری کمی پایین تر از کوروش هست

اره بالاخره قورتش دادم این قورباغه زشتو!
مرسی که گفتی عزیزم

نسیم 17 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 10:09 ق.ظ http://naismmaman

وای...دندون درد خیلی بده...خیلی...طفلی دوستم..چقد اذیت شدی
الان که عصب کشی رو انجام دادی...ایشالا هیچ دردی نداشته باشی

خیلی خیلی بده نسیم....
هم قبلش کلی درد کشیدم،هم موقع انجامش،هم الان که تموم شده!!!!نمیدونم کی دردش تموم میشه،راحت بشم!

کتی 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 11:33 ب.ظ

من عاشق ساشا هستم که اینقدر فهمیدست.توهیچ موردی هم دخالت نمیکنه.آفرین مهنازی. عالی تربیتش کردی

قربونت برم عزیزم،لطف داری
امیدوارم که تا آخرش بتونم تو کار تعلیم و پرورشش موفق باشم.

Sara 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 09:03 ب.ظ

ای جونم مهناز گلم خداروشکر کار دندونت به خوبی تموم شد تو اینستا خوندم آفرین به شهامتت البته پافشاری همسر عالی بود
ازت نمیپرسم چرا ناراحت بودی فقط خیلی مواظب خودت باش تو بهترینیشاد و موفق باشی

آره اگه اینقدر اصرار نمیکرد،هنوزم نرفته بودم!
ممنون که درک میکنی!
فدات

فروغ 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 07:33 ب.ظ http://roshaanaa.persianblog.ir

ایشالله که هرچی زودتر دلت آروم شه مهناز عزیزم
نه بابا درد نداره فوقش تا یکی دو روز اوله

قربونت برم.ایشالله خدا به دلای همه مون آرامش بده
وحشتناک درد داشت!دیشبم از درد تا صبح نخوابیدم!خدا کنه زودتر خوب بشه،راحت بشم

شهرزاد 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 07:19 ب.ظ

مهنازی خدا بد نده ... امیدوارم زود زود خوب شی ... و اینکه عصب کشیه راحتی داشته باشی ...خداکنه همیشه حال دلت خوب باشه و هیچوقت غم تو دلت نشینه دوست من ...

خوبم گلم نگران نباش
قربونت برم عزیزم

شهره 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 05:39 ب.ظ

امیدوارم براحتی انجام بشه.تو قوی هستی پس میتونی. موفق باشی

انجامش دادم،ولی خیلی سخت بود و دردناک!
ممنون عزیزم

مامان طلاخانوم 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 05:22 ب.ظ

مهناز جون گل از این روزهای بد و اعصاب داغون واسه هممون هست متاسفانه.خدا وشکر که حرف زدی و حالت بهتر شد.
شکر خدا دندونپزشکی هم رفتین.امیدوارم عصب کشی دندونت هم درد نداشته باشه.ولی بعدش حتما مسکن بخور
من به نوبه خودم خوشحالم که تو اینستا هم همراهتم

زندگی همینه دیگه!پر از بالا و پایین
آره بالاخره رفتم ولی هنوزم درد دارم!
منم خوشحالم گلم

یلدا نگار 16 - بهمن‌ماه - 1395 ساعت 04:28 ب.ظ http://yaldanegar.persianblog.ir/

سلام مهناز جان.خوشحالم بالاخره رفتی دندون پزشکی.دست همسرت هم درد نکنه همراهی کرد.امیدوارم عصب کشی دردی نداشته بشه و اسوده بشس.باور کن ما هم بی اغراق دوستت داریم و از خوشحالی و ارامشت خوشحال میشیم

سلام عزیزم
آره رفتم و اتفاقا خیلیم درد داشت!هنوزم داره....
فدای محبتت عزیزدلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.