روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه پست اول هفته ای!

سلام دوستان

خوبید؟روز اول هفته تون بخیر

چه خبرا؟همه چی خوبه؟ردیفه؟الهی که باشه....

خب چهارشنبه پست گذاشتم.پس بریم سراغ پنجشنبه!

پنجشنبه تا ساعت هفت و نیم خوابیدم.البته صد دفعه از ساعت شیش بیدار میشدم و ساعتو نگاه میکردم!کلا از شیش به بعد خوابم الکی بود!

پاشدم و ساشا هم بیدار بود.بهش صبحونه دادم و خودمم دمنوش خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم.مربیم گفت دارم یه تغییرات اساسی تو تمرینات میدم.برنامه اش رو از شنبه بهت میدم تا اجرا کنی!

بعده تمرین اومدم خونه.خوشحال بودم که ساشا مدرسه نداره.اول رفتم حموم و حسابی خودمو شستم.بعدش لباسها رو ریختم تو لباسشویی و هنوز تن پوش حموم تنم بود.واسه خودم آب کرفس و هویج گرفتم.عاقا چرا آب کرفسایی که من میگیرم اینقدر کم میشه؟بچه های باشگاه اونجوری که میگن،یه کرفس کلی آب میده!مگه طرز آب گرفتنش فرق داره؟منم با آب میوه گیری میگیرم دیگه.همونا که آب هویجم باهاش میگیرم.شماها چیزی میدونید؟

یه پیمونه هم کته گذاشتم و رفتم لباسمو پوشیدم و یه کم اتاقها رو مرتب کردم و واسه ساشا کتلت درس کردم و ناهارش آماده شد،براش گذاشتم رو میز و نشست به خوردن و خودمم بالاخره نشستم آب کرفسمو خوردم.خوشمزه نیس،ولی من با خوردنش مشکلی ندارم و اذیت نمیشم!آخه بعضیا میگن اصلا نمیتونن طعمشو تحمل کنن!

دختردایی شوهری تو تلگرام بهم پیام داد.همونی که ماه پیش رفتیم عروسیش.گفت دیروز اومدم تهران.بیاید خونه مامان اینا،ببینمتون.تنها اومده بود،وگرنه باید دعوتشون میکردم.گفتم باشه،به شوهری میگم،بهت خبر میدم.

غروب کیک شکلاتی رو گاز درس کردم.شوهری اومد،کیک و چای خوردیم و شوهری رفت بیرون کار داشت.واسه شام املت قارچ درس کردم.شوهری اومد.شام خوردیم.به دخترداییش پیام دادم و واسه فردا اوکی دادم.ساشا شاکی شد که قرار بود فردا با بابا بریم استخر!شوهری گفت،اشکال نداره،اونجا میبرمت استخر.فیلم دیدیم،میوه خوردیم ،حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم.چندتا مساله است که مدتهاست داریم راجع بهشون حرف میزنیم.بعضیاشو باید تصمیم بگیریم که فعلا دست نگه داشتیم.بعضیاشم خودش داره پیش میره و فقط نظاره گریم و البته نگران!!ایشالله که خدا خودش کمک کنه.

جمعه شوهری و ساشا ساعت هفت بیدار شدن و رفتن نشستن به کارتون دیدن.منم بیدار شدم،ولی تو جام دراز کشیدم تا هشت!ساشا اومد و یه کم کل و کشتی گرفتیم و بالاخره بلندم کرد!شوهری چایی گذاشته بود.واسه صبحونه نیمرو درس کردم.البته فقط برای شوهری و ساشا.چون خودم صبحونه نمیخورم معمولا.ولی بعدش خودم ازون دوتا بیشتر خوردم!!!خیلی چسبید!بعدش حاضر شدیم و رفتیم خونه دایی اینا.خواهرزاده زندایی هم بود.طفلی خیلی سختی کشیده تو زندگیش.بیست و هفت هشت سالش بیشتر نیست.با پسرخاله اش ازدواج کرده بود و بچه دار شده بود.ولی بچه از روز اول مشکل داشت و مدام تو مسر بیمارستان و خونه بودن این بیچاره ها.خیلی هم هزینه کردن.بچه طفلی خیلی زیاد مشکل داشت.یه مشکلشو رفع میکردن،یه چی دیگه پیش میومد.بعدش فکر میکنم حدودا پنج سالش بود،فوت کرد و خب خیلی سخت بود واسه اینا.حدود چهار پنج سال پیش،یعنی دو سال بعد از فوت بچه،شوهر این دختره تو تصادف فوت میکنه!یعنی در عرض دو سال،بچه و شوهرش رو از دست داد.خیلی سخته!خدا واسه هیچکی نیاره.حالا بعده پنج سال،هنوز به زندگی برنگشته!دلم گرفت وقتی دیدمش!دیگه خودش واسه خودش مهم نیس.به هیچ چیش اهمیت نمیده.همیشه لباسهای تیره میپوشه.اکثرا هم سیاه.کاملا غمگینه و با کوچکترین چیزی اشکش درمیاد و ساعتها گریه میکنه!کاملا افسرده است!تحت نظر متخصص مغز و اعصابه و داره دارو مصرف میکنه.زن دایی خیلی هواشو داره و زیاد میاردش پیش خودش.ولی چند روز بیشتر نمی مونه و برمیگرده خونه.بعضی وقتها هفته ها از خونه بیرون نمیاد و فقط تو خونه است.خیلی هم باهاش حرف زدن،ولی انگار هنوز غمش تازه و سنگینه و نمیتونه یا نمیخواد زندگی کنه و دوباره زندگیشو شروع کنه!مسلما براش خیلی سخته.ولی کاش بتونه دوباره شروع کنه.فقط و فقط به خاطر خودش!

شوهری و ساشا یک ساعت بعده رسیدنمون رفتن استخر.مام نشستیم به حرف زدن.بعده ناهارم باز دراز کشیدیم و حرف زدیم.کلا من با این زندایی و دختردایی زیاد حرف واسه گفتن دارم.بعدازظهر عصرونه خوردیم.میخواستیم بریم،ولی ساشا گفت شامم بمونیم!شوهری هم میخواست فوتبال پرسپولیس رو ببینه.خلاصه موندیم و شامو خوردیم و اومدیم خونه.

وقتی رسیدیم،اول کفش مدرسه ساشا و کفش خودمو شستم و گذاشتم کنار شومینه خشک بشه.بعدش واسه ناهار فردای ساشا خورشت گوجه درس کردم و بعد لباسهای مدرسه اش رو اتو کردم!خورشتش که جا افتاد،خاموش کردم و خوابیدم!

امروز صبح ساعت هفت بیدار شدم.به ساشا کره و عسل دادم و ویتامین سی.خودمم دمنوش تخم کتان خوردم و رفتم باشگاه.مربیم برنامه جدیدمو داد.تمرینام هم عوض شده هم زیاد شده!گفتش باید حالا فقط رو چربی سوزی کار نکنیم.هم چربی سوزی،هم فرم دهی!

اون قسمتهایی که اضافه شده بود خیلی سخت بود!دهنم سرویس شد تا انجامشون دادم!تمام بدنمم درد میکرد آخرش!حس روز اول باشگاهو داشتم!گفتم اینجوری که معلومه فردا نمیتونم از جام بلند شم و بیام باشگاه!گفت میکشمت اگه نیای!!!درسته پولشو میگیره و خصوصی باهام کار میکنه،ولی واقعا دلسوزانه و متعهدانه کار میکنه و اصلا از سر وظیفه و اینکه مجبوره نیستش.کاملا میفهمم!البته شهریه ام هم اضافه شده و شده سیصد و هشتاد تومن!!اووووووف

بعده باشگاه اومدم خونه.تو راهم با شوهری حرف زدم.رسیدم خونه و اول رفتم جلو در مدیر ساختمون و راجع به مساله ای باهاش صحبت کردم و بعدش اومدم خونه.دیر شده بود و بدو بدو کته گذاشتم.یعنی حتی کوله ام رو هم از کولم در نیاورده بودم و به محض ورود داشتم غذا درس میکردم.ساشا بهم میخندید!خنده هم داره والله!

برنامه اش رو بهش گفتم و آماده کرد و میوه و تغذیه اش رو براش گذاشتم و لباسامو عوض کردم و دوش گرفتم.پلو آماده بود.خورشتم گرم کردم و دادم خورد و حاضر شدیم بردمش مدرسه.بعدش رفتم فروشگاه و یه کم خرید کردم و اومدم خونه.ناهارمو خوردم و یه کم کندی کراش بازی کردم.بعدشم نشستم به نوشتن تا زیاد نشده،براتون پست جدید بذارم.

شارژ گوشیم داره تموم میشه.پستو تموم کنم و بزنمش با شارژ.

مواظب خودتون باشید و خودتونو دوس داشته باشید.دلیل نداره،همه آدما ما رو دوس داشته باشن،ولی مطمئن باشید،همه ما خواستنی و دوس داشتنی هستیم.

مواظب خودتون باشید دوستای دوس داشتنی من!

بوووووس....باس

نظرات 12 + ارسال نظر
سما 10 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 04:51 ب.ظ

سلام مهناز عزیز...چند وقتی هست که وبلاگتون رو میخونم...امروز توی یکی از پستاتون دیدم راهکار خواستید واسه جلوگیری از عصبانیت چون من خودم زیاد عصبی بودم این جسارت کردم که یه راهکار بدم....اول باید درباره این فکر کنید که از چی عصبی هستید و دباره اش حرف بزنید....اگه مشکلی وجود داره کنار تلاشتون بینهایت توکل به خدا داشته باشید و ایمان داشته باشید که همه چیز به سمتی میره که به صلاح شماست...عزیزم یه دم نوش آرام بخش برا خودت دست کن هرشب بخور اینا کارایی هست که من میکنم که واقعا بعضی وقتا حس میکنم از طوفان نجات پیدا کردم.

سلام عزیزم
ممنون از همراهیت.
و ممنون از وقتی که گذاشتی!
امیدوارم بتونم به این مشکل غلبه کنم.
مرررررسی از راهنماییت عزیزم

دختربنفش 10 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 03:31 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

ایول خانم ورزشکار با پشتکارررر.6 ماهه تخم کتان گرفتم گذاشتم گوشه اتاق

قربونت
راستش نمیدونم تخم کتان واقعا تاثیر داره یا نه.یعنی در مورد خودم چون تازه چند روزه که مصرف میکنم،نمیتونم قضاوتی کنم.
حالا توام اون تخمای بیچاره رو از گوشه اتاق بردار و اگه هنوز قابل استفاده هستن،بخورشون!به هر حال ضرر نداره!

بیضا 10 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 02:06 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم سلام من امروز بعد ۳ ماه مرخصی اومدم اداره ازین به بعد انشاالله خودمم مینویسم باز هم با خوندن پستت انرژی ګرفتم راستی عکستونم تو انستا دیدم ماشاالله خیلی خوش فرم شدید آفرین به ارادتون.

به به بیضای عزیزم.
چه خوب که دوباره برگشتی.نی نی خوبه؟

amir reza 10 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 05:45 ق.ظ

سلام مهناز خانم , من خواننده شما هستم از تورونتو ی کانادا . اگر email شمارو داشته باشم برای شما کتاب مفید و مصور بدنسازی بانوان رو به صورت PDF میفرستم. شاید مفید باشه. شاد باشید.

سلام
راستش اصلا اهل خوندن کتاب به این صورت نیستم.من حتما باید کتاب رو دستم بگیرم و ورق بزنم و بوشو حس کنم تا بهم لذت بده خوندنش.
ولی به هرحال ممنونم از توجهتون

مامان طلاخانوم 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 07:01 ب.ظ

سلام عزیزدلم
همیشه تنت سلامت باشه دوستم
چقد از قضیه اون خانوم ناراحت شدم .خدا صبرشو زیاد کنه.تحمل داغ عزیز سخته..با هیچ چیزی نمیشه جای خالیشونو پر کرد.چه کنیم که با هیچ کاری نمیشه برشون گردوند...
مهناز جون چند روزیه که یکی از اشناهامون که فک کنم تو همون رنج سنی
اون خانومه فوت کرد..ی دختر خوشگل و مهربون بیست و چند ساله که ی دختر چهارساله داشت..بعضی رفتنا بد رفتنیه!! خدا به خانوادشون صبر بده.دقیقااا برعکس اون خانوم .خودش رفت و بچش و شوهرش هستن..
شرمنده اینا رو اینجا نوشتم.دلم گرفته از اینهمه اتفاقهای ناگوار

سلام عزیزم
آره واقعا سخته!
ای وااااااای چقدر تلخ!
خدا به همسر و بچه اش صبر بده.طفلی اون بچه که به همین زودی باید بی مادری رو تجربه کنه!
خدا الهی واسه هیچکی نیاره!

سمیرا 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 02:22 ب.ظ

با این تعریفایی که از اب کرفس کردی منم به هوس انداختی اتیش پاره

الان که کرفس خیلی زیاد تو بازاره.بگیر واسه خودت آب بگیر و بخور و حالشو ببر و به جون منم دعا کن!

نسیم 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 02:01 ب.ظ http://nasimmaman

دلم برای اون خانمه سوخت...طفلی...خیلس سخته که هنوز نتونسته به زندگی برگرده....
میبوسمت...ساشا رو هم ببوس

خیلی خیلی سخته.اصلا آدم نمیتونه حتی تصورش رو هم بکنه!
فدای تو

سپیده مامان درسا 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 12:58 ب.ظ

مهناز باور میکنی کلی با حرفات انرژی مثبت میگیرم از اینکه این همه فعالی و بدو بدو میکنی واسه زندگی ، از اینکه این همه به فکر ساشا هستی از اینکه این همه انرژی مثبت میدی و حرفای درست میزنی
ایول به تو موفق باشی الهی همیشه

قربونت برم عزیزدلم
تو که خودت منبع انرژی مثبتی سپیده جون
عزیزی

هنرمند 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.honar5556.blogfa.com

سلام و عرض ادب و احترام

سلام علیکم

باران 9 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 02:18 ق.ظ

سلام من تو اینستا فالو کرده بودم شمارو الان شش ماهه هم وبتون رو میخونم هم اینستا ه صفحتون سر میزنم چند روزه بلاکم کردین اسم صفحه ام jb8290 هست دو بار هم دایرکت دادم نمیدونم با وجود بلاک شدن دایرکت میرسه برای شما یا نه, چند بار هم براتون گفتم خانم متاهل هستم اینستا عکس نذاشتم و دوست ندارم عکس بزارم, اگه نمیخوایید فالوتون کنم اصرار نمیکنم فقط ناراحت شدم از اینکه بلاکم کردین, به هر حال ممنونم برای وقتی که برای خواننده های وبلاگتون میزارید , من خیلی اهل نظر دادن نیستم برا همین اکثرا خاموش میخونم ولی همیشه تحسین کردم شما رو خیلی پرتلاش و فعال هستین, وقتی میخونمتون روحیه ام بیشتر میشه برای زندگی و فعالیت های روزانه, ممنون که مینویسید. موفق و سلامت باشید

عزیزم،من به شما گفتم دایرکت بدید و خودتونو اونجا معرفی کنید.
اگه بلاک باشیدم میتونید دایرکت بدید و مشکلی نیس.همه دوستان همین کارو میکنن.
نمیدونم قبلا دایرکت دادید،رسیده یا نرسیده.ولی حالا یه دایرکت جدید بدید و اسمتوتو اونجا بگید تا بشناسمتون.بعدش ادد میشید.

fafa 8 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 10:50 ب.ظ http://fafa-life.blog.ir/

خوبی خاله!
الهی بگردم که انقدر تو سرت شلوغه همیشه...با کوله پشتی اخه!مردم از خنده وقتی تصورت کردم
چقدر این دختر گناه داشت....تقدیر ادما با هم فرق داره...کاش خدا بهش کمک کنه و بتونه زنگیشو بهتر از قبل برگردونه...اعصابم بهم ریخت..چقدر بعضی ادما تو زندگیشون نیاز به صبوری دارن...کاش زود خوب بشه..کاش...ضربه سنگینیه...خیلیا هیچ وقت نمیتونن به زندگی عادی برگردن..اما امیدوارم ایشون بتونه
مواظب خودت باش..همیشهه امیدوارم روزات بر خنده و خوشحالی و حال خوب باشه عزیز دلم

قربونت برم!
واقعا هم خنده دار بود.اونجوری کوله به پشت و عرق ریزان داشتم غذا درس میکردم
کاش بتونه،ولی واقعا بعضی ضربه ها اینقدر سنگینه که آدم دیگه نمیتونه بعد از اونا از جاش بلند بشه!
قربونت برم عزیزم.توام مواظب خودت باش و همیشه بخند

مامان روژین 8 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 04:09 ب.ظ

وای چقدسخته ادم دوتاعزیزترنشوازدست بده خدا کمکش کنه خیلی دلم گرفت:خانوم ورزشکارخسته نباشی دیگه مطمعنم به زودی باربی میشی منم خیلی دوس دارم برم باشگاه ولی پسرم کوچیکه فعلا

منم وقتی دیدمش خیلی دلم گرفت!
آره با بچه کوچیک سخته!البته تو باشگاه ما چند تا از خانمها نوزادهای چند ماهه شونو میارن با خودشون.
ایشالله یه کم بزرگتر که شد و تونستی بذاریش مهد،توام فرصت میکنی به کارایی که دوس داری برسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.