روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

استراحت آخر هفته!!!!!

سلام

خوبید؟

ممنونم بابت حرفهای خوبتون تو پست قبل.حس و حالم هنوز همونجوریه.ولی فعلا میخوام روزانه بنویسم و به اون قضیه کار نداشته باشم.

یه بار دیگه از همه اونایی که لطف کردن و وقت گذاشتن و حرفهاشونو بهم زدن تشکر میکنم.شاید ندونید،ولی واقعا کامنتهاتون برام ارزشمنده و همیشه با عشق و توجه میخونمشون.اگه جواب ندادم،همونجوری که گفتم،چون واقعا جوابی نداشتم و ندارم و فقط میخواستم بشنوم.

خب برسیم به روزانه....

نمیدونم روزانه هامو تا کی نوشته بودم،ولی حالا از پنجشنبه میگم.

پنجشنبه چون ساشا تعطیل بود،یه کم کارم سبک تر بود،با خودم فکر کردم امروز که از باشگاه اومدم،یه حموم درس حسابی میرم و بقیه روزم استراحت میکنم و تلافی کل هفته رو درمیارم!میگن آدم نباید از قبل واسه چیزی برنامه ریزی کنه،واقعا درس میگن.حالا میگم بهتون چی شد!از شب قبلم لوبیا خیس کرده بودم که از باشگاه اومدم،قورمه سبزی بذارم که هم ناهار جمعه بخوریمش،هم واسه یکی دو وعده ساشا بذارم فریزر.ببینید چقدر به استراحت نیاز داشتم که میخواستم پتجشنبه تا بعدازظهر ناهار جمعه رو هم درست کرده باشم تا جمعه هم تا ظهر بی کار باشم و فقط لم بدم و واسه خودم استراحت کنم!خخخخخ

رفتم باشگاه و البته طبق روال دو هفته اخیر،قبل از باشگاه چهل دقیقه رفتم پیاده روی و بعدش رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.تو راه که میومدم،شوهری زنگ زد و گفت جمعه چیکار کنیم؟گفتم هیچی.میمونیم خونه استراحت میکنیم!گفت نه دیگه بریم خونه خواهرت!یه کم باهاش چک و چونه زدم،دیدم انگار واقعا دلش میخواد بریم بیرون!کلا شوهری زیاد اهل اینور اونور رفتنه.مخصوصا عاشق تفریح های گروهی و جمعیه!خلاصه گفتم باشه،ولی اگه رفتیم فقط خونه میمونیما.بیرون نریم!گفت باشه.

اومدم خونه و سریع قورمه سبزی رو بار گذاشتم و تو تلگرامم به خواهرم پیام دادم که اگه جمعه هستید میایم اونجا.بعدش موز و سیب و نارنگی تو ظرف آماده کردم و دادم به ساشا.گفتم بخور تا من برم حموم و بیام و ناهارتو آماده کنم.دیگه تند تند رفتم حموم و خودمو شستم و اومدم بیرون.حال لباس پوشیدن نداشتم.با همون تن پوش نشستم و یه قهوه درس کردم و داشتم میخوردم که خواهرم زنگ زد.گفتش جمعه با دوستام میخوایم بریم پیک نیک!اتفاقا تو رو هم میخواستم بگم بیای!واسه همین میخواستیم امشب بیایم خونه شما!!!واقعا دلم میخواست بگم نه!!!ولی خب از طرفی من هنوز نمیتونم به کسی که میخواد بیاد خونه ام بگم نه!که البته اصلا خوب نیس.آدم باید بتونه بگه،من امروز رو میخوام استراحت کنم و اگه ممکنه بمونه واسه یه وقت دیگه!البته فقط به خاطر خودم نبود،یه دلیلش هم که نگفتم،اخلاق خواهرمه.میدونستم که دلخور میشه!البته که دوسشون دارم و از دیدنشون خوشحال میشم،ولی واقعا خسته بودم و دلم استراحت میخواست!اونم گفت اگه میخواید،شما بیاید.گفتم نه دیگه بیاید!

هیچی دیگه،پاشدم سریع یه پیمونه کته واسه ساشا گذاشتم و یه خورشت قیمه هم داشتم،درآوردم که گرمش کنم واسه ناهارش.بعدم تند تند لباسمو پوشیدم و رخت چرکها رو ریختم تو لباسشویی و تصمیم گرفتم وسط اینهمه کار،دیگه شام زیاد درس نکنم.همون قورمه رو بذارم شام بخوریم.هی فکر میکردم که یه چیز دیگه هم درس کنم که سریع فکرشو از سرم بیرون میکردم!

واسه شام برنج شستم و لباس پوشیدم و رفتم بیرون یه سری میوه و شیرینی و تنقلات خریدم.واسه شوهری هم تخمه آبلیمویی که دوس داره خریدم که غروب فوتبال داره،بخوره.اومدم خونه و اول ناهار ساشا رو دادم و بعد خریدا رو جا به جا کردم.بعدش خونه رو یه گردگیری سطحی کردم چون تمیز بود.بعدم اتاق ساشا و اتاق خودمونو مرتب کردم.لباسهای قبلی که خشک شده بود رو جمع کردم و تو کشوها گذاشتم و بعدش دسشویی رو جرمگیر ریختم تا بشورم.میخواستم این کارا رو جمعه بکنم که مجبور شدم همه رو اون موقع انجام بدم.کار لباسشویی تموم شد،لباسها رو پهن کردم و دسشویی رو هم شستم و ظرفهای ناهار رو هم شستم و یه دستی به آشپزخونه کشیدم و میوه ها رو شستم و چیدم تو ظرف.شیرینیها و خوراکیها رو تو ظرفهاش ریختم و همه رو گذاشتم رو میز!خلاصه که تا بیام بشینم،خورشتمم پخته و جا افتاده بود!!!!!

اومدم نشستم و واقعا خسته بودم!ناهارم نخورده بودم.دلم میخواست یکی برام یه چی درس میکرد!ولی زهی خیال باطل!خودمم حالشو نداشتم.به شوهری زنگ زدم که خواهرم اینا دارن میان.گفتش بریم خرید؟گفتم نه،خودم رفتم.اومد خونه و خواهرم اینام اومدن.نشستیم به حرف زدن و با نی نی بازی کردیم و خوراکی خوردیم.شوهری و شوهر خواهرم رفتن بیرون کار داشتن و از اون ورم ماشینها رو بردن کارواش و اومدن.شام خوردیم.بعده شام رفتیم بیرون.خواهرم واسه نی نی ازین ماشینا که تو خونه سوارش میشن،خرید و بعدم رفتیم بستنی خوردیم و بعدشم اونا رفتن و مام اومدیم خونه.خواهرم اصرار کرد که فردا حتما بیا توام.میخواستن با دوستامون برن دریاچه چیتگر.گفتم بهت خبر میدم.خوش گذشت،ولی خب خسته بودم.اومدیم خونه و ساشا خوابید.به شوهری گفتم فردا رو لااقل میخوام استراحت کنم،نمیرم.گفت،خودت میدونی.

دوستم شب بهم زنگ زد که فردا حتما بیاها!هرکی با خودش ناهار و خوراکی میاره،خوش میگذره.گفتش ولی تو ناهار نیار،من میارم.گفتم معلوم نیس من بیام.گفت،اصلا امکان نداره،باید بیای!میدونستم اگه بهش بگم نمیام،تا صبح ولم نمیکنه.واسه همین نگفتم و به خواهرم پیام دادم که نمیتونم فردا بیام.بعدم گرفتم خوابیدم!

صبح جمعه از ساعت شیش پیامهای خواهرم و دوستم شروع شد!انگار تازه پیاممو دیده بود و به دوستمم گفته بود!خلاصه که دیدم حریفشون نمیشم.به شوهری گفتم و گفتش خب برو و بعدازظهر زودتر بیا و استراحت کن!!!این استراحت کردن من همه اش میره عقب تر!

پاشدم گفتم حالا که ناهار نمیبرم بده دست خالی برم.به خواهرم زنگ زدم و گفتم چی بیارم؟گفت من دارم میوه و شکلات و نسکافه میارم.بچه هام هرکدوم خوراکی و غذا میارن،نمیخواد چیزی بیاری.

دیگه گفتم تا بریم،یه کیک دارچینی بزرگ رو گاز درس کردم که اتفاقا خیلیم خوب شد.گذاشتم خنک شد و برش زدم و تو دیس چیدم و سلفون کشیدم و گذاشتم ببرم.صبحونه ساشا رو دادم و واسه شوهری هم صبحونه آماده کردم و چایی دم کردم.ناهارم که از دیشب قورمه سبزی داشتیم.راستی دیشبش یه سالادم به عنوان پیش غذا درس کردم که خوب شده بود.با کلم سفید و یه کم هویج و سیب زمینی آب پز و تخم مرغ آب پز و ژامبون و نخود فرنگی و ذرت و گوجه و خیار!هم سالاده،هم کاملا میتونه یه پیش غذای خوب باشه.سسش هم هرچی دوس داشته باشید میتونه باشه.من با سس ماست و سس چیلی و خردل سرو کردم.

شوهری هم بیدار شد و وسیله ها رو آورد باهام تو ماشین و بعدش خودش برگشت بالا.مام رفتیم اول بنزین زدیم و بعدش رفتیم خونه خواهرم.یه کم اونجا بودیم تا حاضر شدن و دوستمم با مادر و خواهرش اومدن و دیگه بالا نیومدن.باهم رفتیم دریاچه.بقیه بچه ها رسیده بودن.یه جمع پونزده شونزده نفره خانمانه بودیم.خوب بود و خوش گذشت.ساشا که اینقدر با برادرزاده های دوستم بازی کرد که دیگه هلاک بود.از کیکم خیلی استقبال شد.البته شیرینی خیلی زیاد بود.اکثرا آورده بودن،ولی کیک خونگی یه چیز دیگه است!

ناهارم دیگه هرکی هرچی آورده بود رو گذاشتیم رو سفره.البته هرکی هرچی آورده بود،زیاد آورده بود تا به همه برسه.کلللللی غذا بود.از ساندویچ سرو ژامبون و گوجه و خیارشور گرفته تا پاستا و سالاد الویه و کوکو سبزی و کتلت و فلافل و دلمه فلفل و بادمجون و آش دوغ!!!دستشون درد نکنه.ماشالله الان دیگه همه آشپزای حرفه ای هستن و غذاها یکی از یکی خوشمزه تر بود.جاتون خالی!

بعده ناهار من و ساشا خداحافظی کردیم و دیگه هرچی اصرار کردن نموندیم. حالا این بعده ناهار که میگم فکر نکنید ساعت دوازده بودا.ساعت چهار بود!تا بیایم خونه،ساعت چهار و نیم شد.شوهری خونه بود و اونم تازه ناهار خورده بود.یه کم حرف زدیم و بعدم سر یه چیز مسخره بحثمون شد و رفتم تو اتاق رو تخت و دراز کشیدم!کل بحثم تقصیر خودم بود.قضیه اش هم همون پست قبلیه!بی خودی به شوهری که میرسم عصبی میشم و داد و بیداد میکنم!بگذریم...

پنجشنبه غروب شوهری رفت حموم و ساشا رو هم برد و بعدم رفت بیرون.ساشا زود خوابید و منم ساعت نه و نیم ده خوابیدم.شوهری هم واسه خودش یه بالشت و پتو برد تو نشیمن خوابید!!!

شنبه صبح پاشدم صبحونه درس کردم و ساشا هم بیدار شد و صبحونه اش رو خورد و بردمش مدرسه و اومدم و ماشینو جلو در پارک کردم و رفتم پیاده روی.حالم همچنان از دیشب گرفته بود و بغض داشتم.خیلی بده که آدم از خودش ناراحت باشه.وقتی از بقیه ناراحتی،تکلیفت معلومه و عصبانی هستی.ولی وقتی آدم از خودش ناراحته،نمیدونه باید چیکار کنه!کل چهل و پنج دقیقه پیاده روی رو با خودم دعوا کردم!بعدم رفتم باشگاه و تمرینامو انجام دادم و اومدم خونه.یه دوش گرفتم و برنج خیس کردم واسه ناهار و لباسامو عوض کردم و رفتم دنبال ساشا.آوردمش و اومدیم بالا.ناهارشو دادم خورد ودیدم سرامیک آشپزخونه لک داره.طی کشیدم و ناهار خوردم و یه کم دراز کشیدم.غروب یادم افتاد شوهری شنبه ها شب میمونه.زنگ زدم و گفتش آره میمونم.شب واسه شام همبرگر درس کردم و خوردیم و بعدش با ساشا دعوام شد!هر روز یکی از وسایل مدرسه اش رو گم میکنه!البته که حق نداشتم سرش داد بزنم.بچه بیچاره چه گناهی کرده،من باخودم مشکل دارم!والله!رفتم تو اتاق و بالاخره بعده دو روز بغضم شکست و گریه کردم!احساس درموندگی میکردم!انگار یه خشم فردخورده دارم که با کوچکترین چیزی،میزنه بیرون!از اینکه نمیتونم کنترلش کنم و هر روز داره بیشتر از روز قبل کنترلش از دستم خارج میشه،ناراحتم!ساشا اومد پیشم و بغلم کرد و گفت،ببخشید ناراحتت کردم.گریه نکن،منم گریم میگیره!مهربونی و پاکی بچه ها آدمو به رقت میاره!بغلش کردم و گفتم تقصیر تو نبود.من این روزا یه کم خسته ام و الکی عصبانی میشم!بوسش کردم و واسه اینکه حال و هواش عوض بشه،یه کم قلقلک بازی کردیم و داستان براش گفتم تا خوابید.منم بعدش زود خوابیدم.

امروز صبح ساعت شیش بیدار شدم.خوابای درهمی دیدم که البته با اون حالی که دیشب داشتم،اصلا عجیب نیس!ساشا هم بیدار شد و صبحونه بهش کره و عسل دادم.حاضر شدیم و بردمش مدرسه.سر راهم براش شیرکاکائو و کیک گرفتم.گفت میشه پول بدی،از مغازه مدرسه واسه خودم پفیلا بخرم؟چون جلو بوفه مدرسه شون زنگ تفریح شلوغ میشه،خوراکیاشو از بیرون میخرم.دیگه دیدم چندمین باره که اینو ازم میخواد،گفتم باشه.پس فقط همین یه بار.پولشو گذاشتم تو کیفشو و خوراکیاشم گذاشتم تو کیفش و بردمش مدرسه و خودم اومدم خونه.ماشینو گذاشتم و رفتم پیاده روی و بعدم باشگاه.از صبح سر درد دارم.بعده باشگاه اومدم خونه و دوش گرفتم.دیشب که خواب بودم بابام زنگ زده بود.من همیشه وقت خواب گوشیمو میذارم رو سایلنت و نشنیده بودم.مامانم که ظهر زنگ زد،گفت بابات قلبش چتد روزه درد میکنه.اکو کرد و ظاهرا مشکل داشت.حالا دیروز دکتر فرستاد اسکن هسته ای انجام دادیم.گفت از یک بعدازظهر تا شیش طول کشید!حالا یه مرحله دیگه اش رو هم امروز باید انجام بدیم!

بابام چندسال پیش عمل قلب باز انجام داده.ایشالله که مشکل جدی نداشته باشه!زنگ زدم به بابام و گفت نگران نباشید،چیزی نیس.گفتم جواب اسکن رو که گرفتید و به دکتر نشون دادی،بهم زنگ بزنید.گفت،باشه.

بابای من متاسفانه اصلا مراعات تغذیه اش رو نمیکنه.جدا از سن و سالشون که بالاخره باید تو یه چیزایی مراعات بکنن،به خاطر عمل قلبی که اتجام داده باید خیلی مراقب تغذیه اش باشه که متاسفانه نیست!حالا خداکنه دکتر باهاش صحبت کنه تا ازین به بعد بیشتر مواظب باشه.

بعدش رفتم دنبال ساشا و بعدشم از لوازم التحریر یه سری وسیله که لیستشو معلمشون داده بود رو خریدم و اومریم خونه.ساشا رو آوردم بالا و بعدش رفتم پایین و پول شارژ رو دادم به مدیر سلختمون و یه کمم باهم حرف زدیم و اومدم بالا.یه پیمونه کته گذاشتم و با گوشت چرخکرده و پیاز و رب،بیج بیج درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و خودمم نشستم دارم براتون پست میذارم.

سرم هنوز درد میکنه!الانم یه فنجون قهوه خوردم ولی فایده نداشت!

خب دیگه من برم.

امیدوارم زندگیاتون پر از آرامش و عشق باشه.

مواظب خودتون باشید.

دوستتون دارم....بای

نظرات 10 + ارسال نظر
ایدا سبزاندیش 11 - آبان‌ماه - 1395 ساعت 01:21 ب.ظ http://www.sabz144.blogfa.com

سلام عزیزم.ممکنه لطفا دستور پخت کیک دارچینی روی گاز رو بنویسی؟؟؟ مدت هاست میخوام کیکی درست کنم که راحت باشه و نیاز به فر نداشته باشه.ممنونم

سلام عزیزم
چندبار تو اینستا و وبلاگ کیک روی گاز رو دستورشو نوشتم.
یک لیوان آرد،یک لیوان سرخالی شکر،چهار تا تخم مرغ،یک قاشق مرباخوری بکینگ پودر،یک قاشق مرباخوری دارچین،یک سوم لیوان شیر یا ماست.
اینا رو اول مواد خشکش رو باهم قاطی میکنی و بعد بقیه اش رو اضافه میکنی و خوب مخلوط میکنی.قابلمه رو میذاری رو گاز و گرم که شد یه کم روغن میریزی تا چرب بشه بعد مواد رو میریزی و درش رو میداری.من دمکنی هم میذارم.شعله اش رو خیلی کم میکنی تا بپزه.حدودا چهل تا پنجاه دقیقه طول میکشه تا بپزه.بعدش که کاملا پخت و پف کرد،اون روش میکنی و ده دقیقه هم بمونه تا اون طرفشم طلایی بشه.

فائزه 24 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 12:05 ب.ظ

مهناز جان یه سوال.میشه بگی چجوری میشه رو گاز کیک درست کرد عزیزم؟

تو پستای قبلی فکر کنم چندبار دستورشو ندشتم.تو اینستام گذاشتم.
یه لیوان آرد،سه چهارم لیوان شکر،یک قاشق مرباخوری بکینگ پودر،اگه دوس داشتی،پودر کاکائو یا هر طعم دهنده دیگه،اینا رو باهم مخلوط میکنی و دو سه بار الک میکنی،بعد چهارتا تخم مرغ و یک سوم لیوان شیر بهش اضافه میکنی و خوب هم میزنی تا یکدست بشه.قابلمه یا ماهیتابه رو روی گاز روی شعله پخش کن بذار.خوب که داغ شد،تهش یه کم روغن بریز و گرم که شد،مواد کیکت رو بریز و شعله و خیلی کم کن.من معمولا دمکنی هم میذارم.حدودا نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه طول میکشه تا یک طرفش بپزه.بعدش که دیدی پف کرده و پخته،اون طرفش کن و حدودا پنج شش دقیقه هم طول میکشه تا اون طرفشم رنگ بگیره.بعدش دیگه پخته و بیارش بیرون تا سرد بشه و برش بزن.
نوش جان

سپیده مامان درسا 23 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 11:03 ب.ظ

الهی همیشه حال دلت خوب باشه دوست جونی مهربونم

فدای تو دوست نازنینم

الهه 19 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 03:01 ب.ظ

می دونی منم خیلی دل ناراحت کردن دیگران رو ندارم. وقتی با کسی بحثم میشه حتی وقتی حق با منه عذاب وجدان میگیرم. خودم میدونم خلم. خل بودن هزار و یک شکله، اینم یه شکله که من دارم. ناراحت نباش شاید بلانسبت یه شکلشم سراغ تو اومده عزیزم. خودتو سرزنش نکن.حال آدما بعضی وقتا مثل ابر بهار میمونه، یه دیقه ابری، یه دیقه بارونی، یه دیقه هم آفتابی میشه. الهی حال دلت بزودی آفتابی بشه جیگرم.
راستی مهناز جون من مامانم سالها پیش میگرن داشت. با خوردن قطره هایپیران که کاملا گیاهی و طبیعیه درمان شد. اگه صلاح دونستی می تونی این قطره رو از داروخانه تهیه کنی. فقط لطفا از خوردن قهوه به صورت ناشتا پرهیز کن، اصلا برای سلامتی خوب نیست. دست تو جیبت نکن که ناراحت میشم، این بار ویزیتت کردم مجانی، مهمون من بااااااااش.
میشه ازت خواهش کنم این روزا برای من دعا کنی، بدجوری این روزا گرفتارم. نمیدونم چرا ابر پرفسور بالتازار اومده سر خونه ما، بدجوری داره از زمین و آسمون میباره.
ساشا رو از طرف من ببوس، عشقه. "ببخشید ناراحتت کردم. گریه نکن منم گریم میگره". جاننننننننننم. نفس منفی جیگر.
مهناز جون مراقب خودت باش عزیزم.

اتشی برنگ اسمان 19 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 12:24 ق.ظ

مهناز چی شدی تو عزیزم

هیچی عزیزم،ظاهرا خوبم،ولی تو باور نکن!

مرغ آمین 18 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 09:40 ب.ظ

فکر کنم قهوه به خاطر کافئین که داره سردرد رو تحریک کنه یعنی راستش من هرموقع سرم درد می کنه می ترسم قهوه بخورم به خاطر این چیزی که شنیده ام! دختر دایی من میگرن داره همیشه وقتی سردردش عود می کنه دوش آب خنک می گیره و روغن گل سرخ به پیشونیش می ماله بعدشم تو اتاق کاملا تاریک می خوابه می گه براش مفیده خیلی

والله الان دیگه دکترا هم حرفهای همو نقض میکنن.همینه که مردم همیشه سردرگمن!یه دکتر میگه قهوه به خاطر داشتن کافئین،مسکنه و سر درد رو آروم میکنه.یکی دیگه میگه،دقیقا همین کافئین قهوه،محرک سر درده!!!!
کلا کسایی که میگرن دارن،به نور و بو خیلی حساسن.

سمیرا 18 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 08:15 ب.ظ

در ضمن

کیک دارچینی وخاااام

آدرس بده،برات درس میکنم میفرستم جیگر

سمیرا 18 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 08:14 ب.ظ

عزیز دلم...قشنگم..خانوم گلیبذار یه چی برات بگم:

ببین منو.منم اینجوری میشم ..گاهی چنان سر علی داد میزنم که بعدش مث تو خودم از خوذم دلگیر میشم

ما خانوما خو گاهی فشارایی بهمون میاد خو به حز شوهرامون نمیتونیم سر کسی خالی کنیم

خو چیکار کنیم

این طبیعیه عشقم ...مهم اینه بعدش از دلشون در میاریم

نمیدونم چرا با اینکه همه میگن تو به خودت سخت میگیری و این رفتار گاهی طبیعیه،ولی بازم این حس بد دست از سرم برنمیداره.تو که یه همسر فوق العاده ای.اینو جدی میگم!من اصلا اینجوری نیستم سمیرا!

مارال 18 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 08:03 ب.ظ http://1zan-moteahel.blog sky.com

سلام عزیزم امیدوارم حال دلت همیشه خوب باشه و همیشه احساس خوشبختی کنی

سلام عزیزم
قربونت برم

نسیم 18 - مهر‌ماه - 1395 ساعت 03:23 ب.ظ http://nasimmaman

ایشالا زود زود اوضاع روحیت خوب بشه عزیزم....

قربونت برم دوست خوبم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.