روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

احترام=احترام

سلام دوستای گلم

خوبید؟چه میکنید با این گرما؟!من که دارم آسه آسه بخارپز میشم!!!دیروز و امروز که انگار خورشید تو خونه مونه!اصلا از جلوی کولر نمیشه تکون خورد.تابستونه دیگه،نمیشه انتظار دیگه ای هم داشت!(خودم غر میزنم،خودم،خودمو قانع میکنم!!!خخخخ)

مثلا میخواستم زود به زود بنویسم که طولانی نشه.حالا سعی میکنم هفته ای سه بارو بنویسم.(البته اگه بشه)

پنجشنبه رفتم باشگاه و اومدم خونه ساشا رو بردم حموم شستم و بعدم خودمو شستم.روز خییییییلی گندی بود.نمیخوام راجع بهش توضیح بدم.چون مرورش باعث میشه بازم اعصابم خورد بشه!خلاصه که تا غروب اعصابم خورد بود.ساشا رو بردم کلاس و اومدم خونه.شوهری اومد خونه.شربت و کیک آوردم خورد.یه کم سرش غرغر کردم ولی اصلا دلم خنک نشد.البته اصلا موضوع مربوط به شوهری نبود،ولی کلا آدم که عصبانیه میخواد سر همه خالی کنه دیگه!(اینجا یه پرانتز باز کنم و بگم،من هرچی که هستم و هر اخلاقی که دارم،حداقلش اینه که اینقدر شجاعت و صداقت دارم که میام و همه رو براتون میگم.پس کسایی که حتی جرات ندارن اسم خودشونم رو کامنتهاشون بنویسن،نه حق نقد کردن و نه حق قضاوت منو ندارن.خودتونو خسته نکنید،چون همچین کامنتهایی که کاملا نشون دهنده شخصیت و فرهنگتونه،پشیزی برام ارزش نداره و فقط باعث میشه زباله دونی وبلاگم پر بشه!!هروقت یاد گرفتید حرفهاتونو بدون بد و بیراه و فحش و در کمال احترام بزنید،اونوقت مثل بقیه کامنتهای دوستام،میخونم و جواب میدم.در غیر اینصورت،همون بهتر که بره تو سطل آشغال!احترامم فقط به کسایی میذارم که این حس متقابلو نسبت بهم دارن.اینقدرم بزرگواری و بخشش و مهربونی ندارم که در مقابل چرت و پرتهاتون،بگم خب این نظرتونه و برام محترمه!چون اصلا اینطور نیس!!!)ببخشید که وسط حرفهام مجبور شدم همچین پرانتزی باز کنم.آخه بعضی آدما وقتی باهاشون با احترام رفتار کنی،وهم برشون میداره که طرف هالو هستش و نمیفهمه!!!اینا متاسفانه اینقدر عقده و کمبود تو زندگیشون دارن که منتظر بهونه ان تا برن تو پیج این و اون و به بهونه های مختلف فحش بدن و عقده ها و حسادت ها و کمبودهاشونو خالی کنن.هروقت یه زنی بیاد از مهربونیاش،فداکاریاش،بدبختیاش،آزار دیدناش،زحمت کشیدناش،اذیت و آزار شوهرش و تحمل و صبوری و دم نزدن خودش بگه،میشه یه فرشته!!!همه میرن تو وبش و به به و چه چه میکنن و شروع میکنن به دلسوزی و مهربونی و قربون صدقه رفتن و دلداری دادن.کلا آه و ناله رو بیشتر دوس دارن و طالبشن که طرفشون بناله و عجز و ضعف از خودش نشون بده،تا اینا برن دورش و قربون صدقه اش برن!ولی وقتی زنی بگه من خودمو دوس دارم.من واسه خودم زمان میذارم.من واسه خودم ارزش قایلم.به نظرم خودم نسبت به بقیه افراد خانواده ام اولویت دارم.یا در مقابل فلان حرف اینطور رفتار کردم.نمیذارم کسی بهم زور بگه،نمیذارم کسی بهم بی حرمتی کنه،برای خودم خرج میکنم.وقتی چیزی نیاز دارم اونو تهیه میکنم.همونجوری که خودم وظایفمو در مقابل شوهر و بچه ام انجام میدم،همین انتظارم تمام و کمال از همسرم دارم و بهونه ای نمیپذیرم......

وقتی این حرفها رو کسی بزنه،اونوقته که میشه،بی حیا!قدرنشناس!ناشکر!پر رو!وقیح!بدزبون!بداخلاق!خلاصه که میشه یک زن با تمام فاکتورهای بد!!!حالا خیال نکنید مردها این انگها رو میچسبونن به اینطور زنها،نه!اتفاقا به قول معروف،از ماست که بر ماست!هر تحقیر و توهینی به زنها میشه،از طرف همین جنس خودمونه!کسایی که خودشون با جبر زمونه یا خانواده یا هرچیز دیگه،مجبور به سکوت و خفه شدن هستن،وقتی چنین زنهایی رو میبینن،به جای اینکه سعی کنن خودشون با تلاششون به خواسته هاشون برسن،سعی میکنن با فحش دادن و انگ زدن حسادت و عقده ها و کمبودها و آرزوهای دست نیافته شونو التیام ببخشن!!!متاسفانه این موجیه که تو دنیای مجازی بیداد میکنه.و این انسانهای مریض اینجوری دارن خودنمایی میکنن.

من نمیدونم اعتقاد اینجور آدمها چیه،ولی من شدیدا به خدا و عدالتش معتقدم.همینجا هم میگم که کوچکترین بی احترامی،فحش و توهین و تهمتی رو نمیبخشم و واگذار میکنم به خدا.این دنیا یا اون دنیا باید جواب انگها و اتهامها و حرفهای زشتتون رو بدید.شاید اینجا بتونید با مخفی کردن اسم و مشخصاتتون هر مزخرفی میخواید بگید و خودتونو قایم کنید و کسی هم نشناسدتون،ولی مطمین باشید،مطمین باشید،من خدایی دارم که صد در صد ازتون بابت حرفهاتون حساب پس میکشه!من به خدای خودم ایمان دارم!

دوستای عزیزم،فکر نکنید بابت اینجور کامنتها ناراحت شدم یا دلم شکست یا غصه خوردم.به خدا قسم که اصلا برام اهمیت نداره.فقط خواستم یه بار برای همیشه اینجا این موضوع رو بگم تا بدونن اون قربون صدقه رفتنا و احترامها شامل حال اونها نمیشه.من برای همه احترام قایلم و هیچوقت به کسی به احترامی نمیکنم،ولی به شرطی که این احترام دو طرفه باشه.بحثش طولانی شد،بگذریم....

شوهری غروب رفت ساشا رو از کلاس آورد و منم یه کم رو تخت دراز کشیدم.راستش یه موضوعی هم هستش که بدجوری فکرمو مشغول کرده.ببخشید که نمیتونم بگم،آخه یه مسآله ایه که مدتیه با شوهری داریم راجع بهش حرف میزنیم،ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده.شوهری گفت بیا بریم بیرون واسه خواهرزاده ات کادو بگیریم.گفته بودم که دندونش دراومده و جمعه خواهرم دعوتمون کرده.

حاضر شدم رفتیم بیرون.تو ماشین بغضم ترکید و گریه ام گرفت.شوهری گفت اینقدر فکرشو نکن،درس میشه.خلاصه یه کم حرف زدیم و بعد پیاده شدیم.گفتم بریم اسباب بازی بگیریم.آخه همیشه لباس میخرم براش.آخرش یه ارگ خوشگل پیدا کردیم و خریدیم.میدونستم که خواهرم دنبال همچین چیزی بود تا براش بخره.شوهری گفتش یه دست لباسم براش بخریم.کلا خیلی تو خرج کردن و کادو خریدن لارجه شوهری.من گفتم کافیه همین.تولدش که نیست،ولی قبول نکرد.رفتیم یه دست تاپ و شلوارک خوشگلم دیدیم که یه کم گرون بود ولی خریدیمش.خیلی لباس بچه و اسباب بازی گرونه ها!

بعدش اومدیم خونه.واسه شام سیب زمینی توپی درس کردم.اینجوریه که سیب زمینی ها رو آبپز میکنید و بعداز اینکه پختش لهش میکنید.ازون طرف سسش رو درس میکنید.هرچی دلتون خواستم توش بریزید.من ژامبون و قارچ و نخودفرنگی ریختم.سیب زمینیها رو اندازه یه گردو تو دستتون بگیرید و بازش کنید و از موادتون بریزید توش بعدم قشنگ گردش کنید.بعدش توی تخم مرغ زده شده بغلتونید،بعد توی پنیر پیتزای رنده شده غلتش بدید و بعدم باز توی تخم مرغ و در آخرم توی پودر سوخاری.البته من موادشم که توی سیب زمینی میریزم یه کمم پنیر پیتزا توش میریزم.بعدش توی روغن سرخش کنید.خیلی سریع سرخ میشه.چون موادش همه اش پخته است و نیاز به پختن نداره.خیلی خوشمزه میشه.امتحانش کنید.

جمعه ساعت نه بیدار شدیم صبحونه خوردیم و حاضر شدیم رفتیم خونه خواهرم.یه کم بعد دوستمونم اومد.خواهرم آشو درس کرده بود.من عاشق آش دندونک بچه ام.خیلی خوشمزه میشه با گندم و اونهمه حبوباتی که توش داره.به به!

واسه ناهارم زرشک پلو با مرغ گذاشته بود و سالاد اندونزی.ظهر خانواده شوهرشم اومدن و ناهارو خوردیم و بعدم نشستیم به حرف زدن.فیلم در مدت معلوم رو گرفته بودن،دیدیم.البته اینقدر حرف میزدیم که خوب متوجه اش نشدم.فکر نکنم زیاد جالب باشه!حالا باید یه بار دیگه ببینمش.سرم درد میکرد،گفتم بریم خونه.خواهرم هرچی اصرار کرد شب بمونیم قبول نکردم.اینقدرم چیز میز خورده بودیم که جای شام خوردن نداشتیم.ساعت هشت اومدیم بیرون از خونه شون.سر راهم خرید هفتگیمونو از فروشگاه کردیم و خریدای تره باری رو .بعدم رفتیم خونه و خریدا رو جا به جا کردیم و یه قرص خوردم و دراز کشیدم.یه کم فیلم دیدیم و خوابیدیم.

شنبه شوهری نرفت سرکار چون جایی کار داشت باید میرفت.خودمم دیر از خواب بیدار شدم.دیگه قهوه ام درس نکردم و لباس پوشیدم و رفتم باشگاه.بعده باشگاه شوهری زنگ زد که کجایی؟گفتم تازه تمرینم تموم شده.گفتش پس یه کم صبر کن،منم الانا کارم تموم میشه.میام باهم بریم خونه.اومد و باهم رفتیم خونه.تا رسیدیم خونه،ساشا شروع کرد از باباش شکایت کردن!!گفت،مامان جون این بابا،حتی یه فرنی بلد نیس درس کنه!!!گفتم که تازگیا به فرنی علاقمند شده و هر روز صبحونه فرنی میخوره!شوهری گفت،کچلم کرد بس که گفت برام فرنی درس کن.هرچی میگم بلد نیستم،حالا بیا نیمرو بخوریم مامان که اومد برات فرنی درس میکنه،به خرجش نمیرفت!!!ساشام برگشته میگه،آخه فرنی هم کاری داره؟صد دفعه گفتم بذار من یادت بدم!یه کم شیر میریزی و یه کم آرد از تو یخچال برمیداری توش میریزی و شکر!!!بعدش اگه دوس داشتی واسه خودت دارچین میریزی،ولی من دارچین دوس ندارم!همین!!!دیگه مرده بودیم از خنده!باورتون نمیشه تمام حالتهای حرف زدن و کلمه هایی که استفاده میکنه و حتی لحن حرف زدنش کپی خودمه!!!خلاصه کلی خندیدیم.آخرم قرار شد بی خیال آموزش فرنی به باباش بشه و صبر کنه تا غروب خودم براش درس کنم!از دست این بچه های باهوش الان که هیچ جوری نمیشه سرشون شیره مالید!

واسه ناهار ماکارونی درس کردم با پنیر فراوون!!البته فقط شوهری رو مال خودش یه عالمه پنیر ریخت،ما بدون پنیر خوردیم.کم تپل مپلیم،اینه که تو هر غذایی هم یه خروار پنیر پیتزا میریزیم!خخخخ

بعده ناهار تا ساعت شیش نشستیم با شوهری راجع به همون موضوع حرف زدیم و تجزیه و تحلیل کردیم.ساشا هم خوابید.بعدش پاشدم فرنی درس کردم و ساشا که بیدار شد با باباش خوردن و هر یه قاشقی هم که میخورد،به باباش میگفت،یاد بگیر!ببین مامان جون چه بلده فرنی خوشمزه درس کنه!!!اونوقت میگن چرا اینقدر خودتو تحویل میگیری!خب وقت پسرم با چرب زبونیاش روزی هزار بار ازم تعریف میکنه و لی لی به لالام میذاره،آدم بی جنبه ای مثل من بایدم اینجوری خودشیفته بشه دیگه!هه هه 

شوهری رفت حموم و بعدش گفت میای بریم یه قدمی بزنیم و نونم بخریم بیایم؟گفتم،الان منو بکشی از جلوی کولر بلند نمیشم!خودشو و ساشا رفتن و زودم برگشتن.واسه شام کباب تابه ای درس کردم ولی با نون!چون شوهری شبا برنج نمیخوره.شامو خوردیم و میوه و گپ و گفت و فیلم و لالا....

یکشنبه هم شوهری نرفت سرکار!چون بعدازظهر باید میرفت دکتر واسه دستش.اینبار دیگه قبله رفتنم فرنی شونو درس کردم و رفتم باشگاه.تمرین کردم.اینقدرم هوا گرم بود که اشکم دراومد تا رسیدم خونه.سریع دوش گرفتم و شوهری گفتش ما تازه صبحونه خوردیم،فعلا استراحت کن،من بعدا یه چی درس میکنم بخوریم.گفتم،خیلیم عالی.ولی یه کم که استراحت کردم گفتم بذار خودم غذا درس کنم.پا شدم و دیگه سریع خورشت بادمجون درس کردم و ساعت دو ناهارمونو خوردیم.ساشا هم بی حال بود.حدس زدم داره سرما میخوره.یه کم غذا خورد و خوابید.مام نشستیم باهم حرف زدیم.شوهری میگه بیا یه کاری باهم راه بندازیم تا هم درآمدی بشه،هم سر تو گرم بشه!راستش خودمم دوس دارم یه کار راه بندازیم،چون من بنا به شخصیتم،اصلا نمیتونم زیر دست کسی کار کنم!اون سالهایی هم که سر کار میرفتم کارم یه جوری بود که کاملا استقلال داشتم!اون دوستی که گفته بود،تو خیلی رییس مآب هستی،کاملا درس گفته بود.من میتونم یه مجموعه بزرگ رو ریاست یا مدیریت کنم،ولی به هیچ عنوان تحمل شنیدن امر و نهی یا کوچکترین دستوری رد از طرف کسی ندارم!واسه همینه که واقعا تو این دو سه سالی که سرکار نرفتم،با اینکه موقعیتهای خوبی هم پیش اومد،مردد بودم و قبول نکردم.البته مدتیه دارم رو گزینه کار کردن فکر میکنم،ولی هنوز با خودم به نتیجه ای نرسیدم.شوهری میگه بیا خودمون یه کاری راه بندازیم.این خوبه.حتی یکی دو گزینه هم واسه کاری که میخوایم شروع کنیم داریم،ولی راستش چون قبلا یه بار این کارو کردیم و خیلی موفق نبودیم میترسم!حالا بازم باید روش فکر کنیم!

ساعت سه و نیم شوهری رو بردم سر ایستگاه رسوندم و بعدم ساشا رو بردم آموزشگاه.چون فاینال داشت،همونجا منتظر موندم تا تموم بشه.بعدم باهم اومدیم خونه.واسه شام کتلت درس کردم و گوجه و سیب زمینی هم کنارش سرخ کردم.شوهری زنگ زد که حال ندارم ماشین بگیرم،میتونی بیای دنبالم!گفتم باشه میام.با ساشا رفتیم دنبالش و خداروشکر دستشو باز کرد دکتره!البته که پلاتین توش هست و استخونش ترمیم نشده،ولی همین که گچ نداشته باشه هم خودش کلیه!یه کم درد داشت.حالا باید با فیزیوتراپی و آب درمانی،حرکت دستشو درس کنه.اومدیم خونه و شام خوردیم.البته ساشا نخورد و همه اش میگفت سرم درد میکنه.من این سر درد لعنتی رو از مادر و خانواده مادریم ارث بردم،حالام دادمش به پسرم!!!مردم چی به بچه هاشون ارث میدن،ما چی میدیم!!!

بهش شربت دادم و رفتم پیش تختش نشستم تا خوابید.مام خسته بودیم،یه کم فیلم دیدیم و خوابیدیم.

دیشب تا صبح چندبار رفتم به ساشا سر زدم و خداروشکر تا صبح بدون مشکل خوابید.صبح ساعت هشت بیدار شدم و براش فرنی درس کردم و خودمم قهوه ام رو خوردم.ساشا بیدار شد و گفت سرم خوب شده!گفتم،خب خداروشکر.گفتم من میرم باشگاه اگه دیدی باز حالت بد شده،بهم زنگ بزن که بیام.گفت باشه.

حاضر شدم رفتم باشگاه و چقدرم امروز شلوغ بود.یکی دوبارم به ساشا زنگ زدم که خداروشکر خوب بود.بعدش دوتا کار بانکی داشتم که تا ساعت یک طول کشید!!!مردم دیگه ازگرما.سرراهم از داروخونه واسه ساشا قرص جوشان ویتامین سی خریدم.اومدم خونه و یه قرصو انداختم تو لیوان آب و دادم خورد و بعدم رفتم تو حموم.ساشا گفت منم میام.دیگه اونم شستم و اصلا جون نداشتم خودمو بشورم!بالاخره شستم و اومدم بیرون.شام دیشب ساشا که نخورده بود رو گرم کردم و دادم خورد.داداش کوچیکه زنگ زد و چهل دقیقه حرف زدیم.دو ماهه طفلی درگیر امتحاناشه.خیلی خسته شده.هنوزم دو هفته مونده!گفتم خب بالاخره مدرک پزشکی،اونم از یکی از معتبرترین دانشگاههای اروپا الکی نیس که!باید خیلی زحمت بگشی!گفت آره میدونم.ولی واقعا خسته شدم.دیگه کلی هم با ساشا حرف زدن و مسخره بازی درآوردن.منم کلی خندیدم از دستشون!الهی که خدا خودش مواظب این داداش کوچیکه من باشه و کمکش کنه تا بتونه به هدفهاش برسه.

دیگه بعدش ساشا خوابید و منم رو مبل ولو شدم و دارم براتون مینویسم!انگشتم دیگه بی حس شد بس که نوشتم!خدا به چشای شما رحم کنه!خخخخخ

خب دیگه من برم یه چی بخورم تا از هوش نرفتم.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.

دوستتون دارم......بای

نظرات 17 + ارسال نظر
Amitis 30 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:57 ق.ظ

٧-٨ کیلو کم کردی و صدات در نمیاد :)) باریکلاااا

آره دیگه،چراغ خاموش دارم جلو میرم

مهدیا 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 04:02 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

خدا رو شکر که گچ دست همسرت و باز کردن.ان شاالله زودتر بهبودی کامل و به دست بیارن.
اصلا این بچه ها که زبون می ریزن دلم می خواد بخورمشون.جای من بخورش..

قربونت برم عزیزم
چندوقت دیگه که به سلامتی نی نی خودت به دنیا بیاد،دلت میخواد درسته قورتش بدی،بس که شیرینه

دختربنفش 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:02 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

چقد طولانی بوداااا،مهناز راستی خودت خوب شدی ،یه مدت یه مسئله ای پیش اومده بود واست ،باریکلا چه با پشتکار هرروز میری باشگاه آفرین ،خسته نباشی خانم ،همیشه شاد وخوشحال باشی درکنار پسر گلت و شوهرت

کدوم مساله رو میگی بنفشی؟ماشالله من همیشه درگیر یه مساله جدید هستم که قدیمیا رو یادم میره
آره فعلا که مستمر دارم میرم.به قول شوهری میگه،همچین با جدیت داری باشگاهو ادامه میدی که هرکی ندونه فکر میکنه قراره واسه مسابقات آماده بشی
فدای تو

بیضا 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:08 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز جون، خودتو بخاطر کامنت های که ګفتی ناراحت نکن بنظر من هر کسی به اندازه شخصیت خودش حرف میزنه پس نباید ما ناراحت بشیم و همه رو با هر عملش به خدا بسپاریم خدایی بسی مهربان و عادل داریم. بابت تصمیم که راجع به کار دارین الهی موفق بشین و به آرزوهات برسی. ګل پسر عزیزت رو هم ببوس همیشه شاد و سلامت باشی.

نه اصلا نه حرص میخورم نه ناراحت میشم بیضا جون.فقط متاسف میشم!
قربونت برم عزیزم.منم برات بهترینها رو میخوام گلم

مامان روژین 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 08:09 ق.ظ

بعضی ادماروبایدبیخیال بشی چون ارزش عصبانیتم ندارن قربون ساشای خوشگلم برم بااون شیرین زبونیش ایشالا همیشه سالم وشادباشین

قربون محبتت مهربونم

خاطره 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 07:53 ق.ظ

مهناز جان خدا ساشای شیرین زبون رو برات حفظ کنه عزیزم یه راهنمایی می کنی البته اگر اشکالی نداره ژامبون و سوسیسی که استفاده می کنی مارکش چیه بسکه میگن سوسیس و کالباس خوب نیست ولی خوب آدم هوس میکنه گاهی اوقات بخوره ممنونم

قربونت برم عزیزم
من کاله میگیرم.خیلی تنوعش زیاده و به نظرم کیفیتش خوبه.مخصوصا پنیریاشو اگه بگیری واسه همیشه مشتریش میشی!
مام اونقدر زیاد استفاده نمیکنیم،ولی خب گاهی هم خوردنش بد نیس.

amitis 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:03 ق.ظ

میدونی چیه بعضی ها وبلاگم واسه جلب توجه مینویسن واسه بقیه، با خودشون هم رو راست نیستن ، من اعتقادم به اینه که وبلاگ دیگه مال خودم ، دیگه نباید تو اونم راستش رو نگم ، باشگاه خوبه ؟ لاغر شدی ؟

آره دقیقا همینطوره.
اینجور آدما تو دنیای واقعیشونم همینجورین.یعنی مدام در حال نقش بازی کردن واسه این و اونن!
آره خوبه،تو این یک ماه و نیم حدودا هفت هشت کیلو لاغر شدم

سحر۲ 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 01:03 ق.ظ

مهناز جان,اولا ک موافقم باهات در مورد پاسخ ندادن به کامنتهایی که به نظرت از سر حرص درون نوشته میشند.
ولی ی چیزی بگم.شما خیلییی زیاد رو حق من,حرف من,زیبایی من,وووو تاکید میکنی,انگار واقعا خودت این رو قبول نداشته باشی و به زور بخوای تو مخ کسی فرو کنی,شاید این مدل منم منم کردنهای زیاد باعث دافعه بشه.
تو ب نظرم آرایشگری که قبلا هم کار کردی بهترین شغله برات,هم پردرامده,هم مستقلی,هم اون پرستیژ مخصوص به آرایشگرها رو داری.
برات آرزوی موفقیت میکنم .
آهان این ک اون سری گفتی چه عجب و یعنی کم کامنت میگذارم,خوپ گاهی که هیچ چالشی تو پستت نیست راجع به چی کامنت بزارم.

خب وقتی دارم راجع به خودم حرف میزنم چی باید بگم؟!باید از چیزهایی که متعلق به خودمه حرف بزنم دیگه!منم منم کردن رو نمیفهمم یعنی چی!
نمیدونم فعلا هیچ تصمیمی نگرفتیم و داریم روش فکر میکنیم.
ممنونم
هرجور راحتی عزیزم

باران 29 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:16 ق.ظ

ماشالله; خسته نباشید عجب متن بلند بالایی بود
انشالله همیشه موفق باشید و سلامت

شما خسته نباشید از خوندنش
همچنین شما

Samira 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 11:45 ب.ظ

سلام روزگارتون به مراد خانوم قشنگه

سلام عزیزم
قربونت

samira 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:29 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

ای جان دندون بچه در میاد چهرش بانمک میشه.وووووی

مخصوصا اینکه اول ار همه دوتا دندون پایین بچه ها درمیاد.قیافه شون خیلی بامزه میشه

samira 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:27 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

هی گفتی فرنی فرنی هوس کردم

پاشو برو واسه خودتو یار یه فرنی توپ درس کن و من و ساشا رو هم دعا کن!

ایوا 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 06:06 ب.ظ http://mysecretdiary.blogsky.com

تو هر کاری انجام بدى یکى هست که خوشش نمى آید. تو براى خودت باش.
قربون صدقه کسی میروند که باهاش همفازى دارند، براى خیلیها احترام به خود معنا ندارد براى همین این غریبند با این رفتارها، حسادت هم که حرف اول را میزند در زندکى برخیها.

حرفی ندارم.کاملا باهات موافقم

سارا 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 05:01 ب.ظ

مهناز جون منم موافق احترام برابر احترامم
منم دوست دارم برم سر کار حداقل سرگرم باشم البته هیچوقت امتحان نکردم ولی دوستدارم برای خودم وقتی داشته باشم
امیدوارم همیشه اونچیزی که مد نظرته بهش برسی

سرکار رفتن خیلی خوبه.چون به آدم حس مفید بودن میده ضمن اینکه خب استقلال مادی واسه آدم میاره.ولی بازم بستگی به خوده آدم داره.مثلا یکی با تو خونه موندن و رسیدن به خودش و زندگیش احساس رضایت میکنه،یکی دیگه این رضایت رو با کار کردن بیرون از خونه پیدا میکنه.باید ببینی واقعا خودت دلت چی میخواد.امیدوارم به بهترینها برسی عزیزم.

نیسا 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 04:44 ب.ظ http://nisa.blogsky.com/

مهنازجون ساشای شیرین زبون را از قول من یک ماچ گنده بکن. هزار ماشالله.
ان شاالله هر مسئله ای یا برنامه ای دارید به بهترین نحو حل بشه. توکل به خدا
شاد باشی عزیزم.

چششششششششششم
قربونت برم عزیزم.ایشالله

نسیم 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:55 ب.ظ http://nasimmaman

به خدا خیلی زرنگی...اصلا ماهی...نمونه یه مادر و همسر کاملی...خوش به حال ساشا...خذا حفظتون کنه

تو که خودت ماشالله از همه اکتیوتر و پرانرژی تری نسیم مهربونم.
فدای محبتت عزیزدلم

مرمر 28 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام مهناز جون یه سوال باشگاه میری سارا تو خونه تنهایت چه کار میکنه حوصله اش سر نره من یه پسر ۸ ساله دارم ولی تو خونه تا حالا تنها نذاشتم

سلام عزیزم
خب من براش صبحونه حاضر میکنم.میخوره،بعدم میشینه نقاشی میکشه یا سی دی نگاه میکنه تا من بیام.به نظرم شمام کم کم شروع کن بذارش تو خونه تنها بمونه.مثلا اوایل یه ربع بیست دقیقه تنهاش بذار و برو بیرون،بعد کم کم بیشترش کن.کلا پسر بچه ها خوبه که زود مستقل بشن.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.