روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهناز عصبانیشم قشنگه!!!هه هه

سلاملیکم

خوبید؟چه خبرا؟اوه اوه امروز چقده گرررررررمه!خدایا یه کمم مراعات حال منه گرمایی رو بکن لطفا!

از یه سری از دوستان وبلاگیم ناراحتم و گله دارم.ولی مطرح نمیکنم!شاید من انتظارم زیادی بوده!بگذریم... 

خب شنبه ظهر پست گذاشتم.اون روز روزه بودم و باشگاهم که تعطیل بود.واسه ساشا ناهار درس کردم و بعده ناهار نشست تند تند مشقای زبانشو نوشت.وسط مشقاش بود که منشی آموزشگاهشون زنگ زد و گفتش که امروز کلاسشون تشکیل نمیشه!انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودن تا من از خونه بیرون نرم!خخخخخخ

گفتش چون تعداد بچه های کلاسشون زیاد شده،دو قسمت تقسیمشون کردیم و احتمالا ساعت یا روز کلاسشون عوض میشه.گفتم روزش مهم نیس،بعدازظهرم تا غروب هر ساعتی گذاشتید مشکلی نیس،فقط صبحها من نمیتونم بیارمش.گفت اوکی.احتمالا همون چهار تا پنج و نیم میشه.باز بهتون خبر میدم.

با ساشا رفتیم رو تخت و خوابیدیم.فکر میکردم چون گرسنه ام خوابم نگیره،ولی از ساعت سه تا شیش خوابیدم!!!همچین خواب سنگین رفته بودم که وقتی بیدار شدم ساشا از دستم بدجور عصبانی و شاکی بود!میگفت چرا منو میترسونی؟!چرا اینهمه سر و صدا کردم و بیدارت کردم،بیدار نشدی و چشاتو باز نکردی؟!باور کنید اصلا اصلا متوجه اینایی که گفت،نشده بودم.واسه منی که از کوچکترین صدایی بیدار میشم و خوابم خیلی خیلی سبکه،واقعا عجیبه!مهم نیس واقعیت چیه.ولی من حس میکردم اون روز خدا قدم به قدم کنارمه و کمکم میکنه!مطمینم اینقدر محکم بغلم کرده بود که اونطور سنگین به خواب رفتم!

بعدش پاشدم به ساشا عصرونه دادم و واسه شامم بادمجون شکم پر درس کردم.سر دردم شروع شده بود.یه کم قهوه بو کردم و سعی کردم سر خودمو گرم کنم تا بهش فکر نکنم.از ساعت هفت به ساشا گفتم بیا بریم بیرون،بعدم ازون ورم بریم دنبال بابا بیاریمش،ولی قبول نکرد!!!از پای سی دی بلند نمیشد!کتاب خوندنم نمیومد،یه کم شبکه های تی وی رو بالا و پایین کردم و یه کمم تو نت چرخیدم تا ساعت هشت شد.لباس پوشیدیم و با ساشا رفتیم دنبال شوهری.جای پارک نبود،به ساشا گفتم بگرد بابا رو پیدا کن که تندی بیاد سوار بشه.زود پیداش شد و سوارش کردیم و اومدیم خونه.گفت بریم هلیم بگیریم،افطار کنی.گفتم نه،نمیخوام زیاد بخورم.

اومدیم خونه و افطار شد و من تونستم فقط یه لیوان چای بخورم.سر دردم زیاد شده بود،ولی پیش شوهری چیزی نگفتم تا سرم غر نزنه و دعوا نکنه که چرا روزه گرفتی!دردشو من میکشم،غرشو اون میزنه!عجیبه والله!!!

خلاصه که دیگه سر دردم زیاد شده بود و چندتا هم قرص خوردم فایده نداشت.به شوهری گفتم و اونم طبق معمول کلی غر زد که آخه مگه مجبورت کردن روزه بگیری و به فکر خودت نیستی و احیا چه ربطی به روزه گرفتن داره و ......

اوووووف امان ازین مردا!گفتم آقا غلط کردم!ازین به بعد بمیرمم بهت نمیگم!گفت دیوانه ای؟خب من دارم واسه خودت میگم که اینقدر عذاب نکشی!مردم چه جوری دلسوزی میکنن،شوهر ما چه جوری!!!!

دیگه ساعت دوازده رفتیم درمونگاه و یه دگزا و یه موتوکلو نوش جان کردم و اومدیم خونه.تا سرم بهتر بشه و بخوابم ساعت سه شد.صبح شوهری صدام کرد که چطوری؟گفتم خوبم.گفت اگه خوبی برم سرکار.ولی اگه حالت بده،بمونم.گفتم نه خوبم،برو.

ولی هنوز سردرد ریزی داشتم.ساعت هشت پاشدم قهوه گذاشتم خوردم و یه مسکن هم خوردم که دردم بیشتر نشه و رفتم باشگاه.

دستگاهها رو کلا عوض کرده بودن و اون قدیمیا رو برده بودن و یه سری جدید آوردن.خوشگلن.همه شون سفید و قرمزن.چندتا هم دستگاه دیگه که قبلا ازش نداشتیمم آورده بودن.چون یک ماهم شده بود،وزن و سایز گرفت.البته حدودا شش روزش رو نرفتم تو این ماه.وزنم چهارکیلو کم شد و سایزم تقریبا کم کردم.مربیم برنامه ام رو عوض کرد و گفت اون ماه رو پاها بیشتر کار کردیم و بالا تنه.این ماه ولی بیشترین تمرکزمون میشه رو شکم و پهلو و بازو.گفتم خیلیم خوب!ساعت ورزشم یه ربع اضافه کرد.ولی خب تمریناتم خیلی سخت شده.البته راضیم و دوس دارم.درسته ماهی سیصد و پنجاه داره میگیره،ولی خداییش خیلی زمان میذاره و کار میکنه.یعنی اصلا نمیذاره وقت مرده داشته باشم.گفتش اون شش جلسه که نیومدی رو هم بیا و هفته بعد شهریه ات رو بده.حالا این ماهم خصوصی میرم تا ببینم چطور نتیجه میگیرم.

بعده ورزش اومدم خونه و رفتم دوش گرفتم و این سر درد لعنتی هم خوب نمیشد.گرسنه ام بود ولی چون تهوع داشتم نمیتونستم چیزی بخورم.یه قرص دیگه هم خوردم و سرمو بستم و یه کم رو مبل دراز کشیدم.

یه کم بعد پاشدم.مواد عدس پلو داشتم،پلو گذاشتمو مخلوط کردم و واسه ناهار ساشا عدس پلو درس کردم.

غروب شوهری زود اومد.سرم بهتر شده بود.واسه شام ماکارونی درس کردم و شام خوردیم و فیلم دیدیم و لالا....

دوشنبه چون بیست و یکم بود و تعطیل،نیت کردم روزه بگیرم.البته به شوهری قول دادم که اگه دیدم سر دردم زیاد داره میشه،بخورم.شب بیست و یکم سی و چندساله که مامانم اینا نذری میدن.از اول ازدواجشون.امسال من و خواهرم هیچکدوم نتونستیم بریم چون افتاده بود وسط هفته.ولی خاله هام بودن و کمک کردن.ایشالله قبول باشه.

صبح دوشنبه صبحونه حاضر کردم و شوهری و ساشا خوردن و بعدم شوهری ماشینو برد کارواش و منم واسه ناهارشون خورشت بادمجون درس کردم.سیب زمینی هم سرخ کردم چون جفتشون دوس دارن.کته هم گذاشتم.شوهری اومد،ناهارشونو آوردم.گفتش خب یه چیز حاضری میخوردیم.واسه چی غذا درس کردی،روزه بودی!گفتم چه ربطی داره.من روزه هستم،شما نباید غذا بخورید؟دیگه میزو چیدم و رفتم نماز خوندم و دراز کشیدم.اونام ناهارشونو خوردن و جمع کردن و هرکدوم ی6 ور دراز کشیدن.تا غروب همه خوابیدیم.

بعدش شوهری گفت بیا بریم دور بزنیم.رفتیم یه کم با ماشین چرخیدیم ولی زمان نمیگذشت اصلا.گفتم بریم خونه من با شام درس کردن سرگرم بشم.خداروشکر یه سر درد ملویی که از صبح داشتم،همون مونده بود و خیلی زیاد نشده بود.البته منم سعی میکردم زیاد تحرک نداشته باشم تا تشنه ام نشه.

واسه شام گراتن بادمجون درس کردم.سیب زمینی حلقه شده و سرخ شده رو ته ظرف چیدم و روش سس گوشتی که با پیاز و گوشت چرخ کرده و رب درس کرده بودم رو ریختم و لایه روشم بادمجونای حلقه ای و سرخ شده رو چیدم و بعدم پنیر ریختم.البته مال ساشا رو بادمجون نذاشتم،چون دوس نداره.

ساعت هشت و نیم بازی ایتالیا اسپانیا شروع شد.آخه این نامردی نیس که دوتا تیمای محبوب من باهم بازی کنن و یکیشون حذف بشه؟البته که عشق اول من ایتالیاس!!!ولی اسپانیا رو هم دوس دارم.ساشام طبق معمول همه بازیا،اولش ازم پرسید،ما طرفدار کدومیم؟منظورش من و خودش بود.گفتم آبیا.بعد رو کرد به باباش و گفت،هه هه تو مجبوری طرفدار اونا باشی که لباسشون شبیه املته!!!!چون ما طرفدار تیم قوی هستیم!!!خخخخخ

آخه دقیقا غیر از بازیای ایران،شوهری کاملا نقطه مقابل منه!یعنی هرکی من طرفدارش باشم،این عکسشه!ساشا هم که هرچی مامانش بگه!بعله اینجوریاس....

افطارم شد و شامو خوردیم.خداروشکر که امسال ماه رمضون دو روز روزه گرفتم.

بازی رو هم دیدیم تیمم برد و کلی حال کردم.فقط حیف شد که اسپانیا حذف شد!

بعدم سر موضوعی نشستیم و کلی با شوهری حرف زدیم.راجع به ساشا یه سری نگرانیها دارم که با شوهری مطرحش کردم.میگه تو خیلی حساسی،وگرنه هییییچ مشکلی نیس!حالا خدا کنه من زیادی حساس باشم.دیگه بعدم میوه خوردیم و لالا....

سه شنبه صبح پاشدم قهوه درس کردم و خوردم و رفتم باشگاه.تمرینامو انجام دادم و موقع برگشتن،منشی آموزشگاه زبان زنگ زد که کلاس ساشا شده صبحهای روزای فرد!!!!گفتم خانم مگه من نگفتم صبحها نمیتونم بیارمش؟!گفت خب من باید همه چیو در نظر بگیرم نمیشه که فقط خواست شما باشه!گفتم تو اینهمه چیزی که درنظر گرفتی ساشا هم جایی داشت؟!گفت بالاخره کلاساش اینجوری شده و جایی هم برای تغییر نداریم.چون استادشون زمان نداره!!

قطع کردم و کلی حرص خوردم.باز زنگ زدم بهش و گفتم مدرک ترم قبلشو حاضر کنید تا ببرمش جای دیگه.گفتش،به روی چشم!!!دختره پر رو!

اومدم خونه و کلی عصبانی بودم.زنگ زدم به شوهری و گفتش ولشون کن بابا،میبریمش جای دیگه!گفتم اونش مهم نیس.مهم اینه که واسه منی که یکساله بچه ام رو میبرم اونجا خیلی زور داره اینجوری باهام حرف بزنن!بعدشم من سه ماه صبر کردم تا ترم جدیدشون تشکیل بشه.راحت میتونستم ببرمش جای دیگه،ولی به خاطر مدیرشون که خیلی با شخصیته و ازم خواسته بود صبر کنم،وایسادم.حالا وسط ترم یهو میگن ساعت کلاسا عوض شده،میتونید بیاریدش،نمیتونید نیارید؟مگه میشه؟!

خلاصه شوهری کلی حرف زد که ولش کن و ارزش نداره اعصابتو خورد کنی و ازین حرفها.کلا خودشم این مدلیه و زیاد میگذره ازین چیزا.حوصله درگیری و جر و بحثو نداره.برعکس من!!!

ولی من تا حرفامو نمیگفتم آروم نمیشدم.گفتم غروب برم اگه مدیرشون بود باهاش حرف بزنم.گفته بودم بهتون که یه بارم یه مشکلی پیش اومد و مدیرشون خیلی خوب برخورد کرد و مشکلو حل کرد.یه دختر مجرد سی و چند ساله است.خوشگله و فهیم.خودشم استاد ترمهای بالای همون آموزشگاست.

یه کم دراز کشیدم و تصمیم گرفتم با توپ پر نرم.با آرامش برم و با مدیرشون موضوع و گلایه ام رو مطرح کنم.چون طرف حساب من که منشی شون نیس.ساعت پنج زنگ زدم و از منشی پرسیدم که خانم مدیر هستش یا نه.یه کم من من کرد و گفت ده دقیقه دیگه میخواد بره!

سریع حاضر شدم و رفتم.خانم مدیر بود و جالبشم این بود که تا ساعت هفت اونجا کلاس داشت!!!اونوقت منشیه گفت ده دقیقه دیگه میره.میخواسته نرم اونجا.

همین رفتم تو اتاق مدیر و منو دید پاشد و کلی گرم گرفت و گفت واااای چه خوشگل شدی این چند ماهه که ندیدمت و چقدر خوش هیکل شدی!!حخخخخ بذار ببوسمت و ازین صوبتا!کاملا خلع سلاحم کرد!هه هه 

البته کاملا با آرامش رفته بودم.خلاصه نشستیم و کلی حرف زدیم و آخرشم معلوم شد که منشیه کلی ازم بد گفته که فلانی اینجوری باهام حرف زد و اینو گفت و اونو گفت و ازین حرفها!!بعدم بهش نگفته که نمیتونم ببرمش.گفته خانم فلانی گفته ساشا صبحها میخوابه نمیتونم بیدارش کنم!جل الخالق!

گفتم والله تعطیل و غیر تعطیل،ساشا ساعت هشت صبح بیداره!خلاصه مدیره یه کم به منشیه حرف زد و بعدم بهش گفت ساعت یکی از کلاسها رو جابه جا کن و بیار صبح تا کلاس ساشا بمونه بعدازظهر.گفت یعنی بیست سی نفرو جابه جا کنم و ساعت کلاسشونو تغییر بدم فقط واسه یه نفر؟!گفت،بله دقیقا فقط به خاطر همین یه نفر!!!کیف کردم!یعنی کلی حال کردما!بعدم کلی از خانم مدیر تشکر کردم.گفتش من هیچوقت واسه هیچکس ازین کارا نمیکنما.ولی شما حسابت جداس!ایول!

خوش خوشان اومدم خونه.تو راهم زنگ زدم واسه شوهری و ماجرا رو تعریف کردم و کلی خندیدیم.

اومدم خونه و واسه شام کتلت گذاشتم و شوهری هم اومد و آش رشته خریده بود.گفت واسه افطار بخوریم!شامو آوردیم و من فقط آش خوردم.بعده شامم تی وی دیدیم و میوه خوردیم.گفتم حالا که خوابم نمیاد واسه دعای جوشن کبیر بیدار بمونم .شوهری رفت تو اتاق سی دی گذاشت ببینه و ساشا هم نشست پیش من و گفت میخوام دعاتو ببینم.یکی از دوستای نازنین وبلاگیم از مشهد،حرم امام رضا برام عکس گرفت و همراه یه قسمت از صدای دعای جوشن کبیر که داشتن میخوندن و ضبط کرده بود،برام فرستاد.اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت.چقدر خوبه که آدم یه دوستی داشته باشه که ندیده اینقدر به فکرش باشه و بره حرم امام رضا و براش عکس و صدا بگیره و بفرسته.خیلی خیلی خوشحال شدم.ایشالله خدا بهترینها رو نصیبش کنه چون واقعا لایقشه.

دیگه دعا رو خوندیم و ساشا هم اول تا آخرش باهام حرف زد.ولی اینقدر حرفهای قشنگی میزد که دلم نمیومد حرفهاشو قطع کنم.دلم میخواست ضبطشون میکردم و نگه میداشتم.عشقه منه این پسر!خدا الهی همه بچه ها رو واسه پدر و مادرشون حفظ کنه،این جیگر منم واسه ما نگه داره.آمین.

دیگه ساعت تقریبا یک و نیم تموم شد و رفتیم خوابیدیم.

شوهری امروز دیرتر میرفت سرکار بردمش رسوندمش سر ایستگاه و برگشتم خونه.قهوه درس کردم خوردم و صبحونه ساشا رو هم حاصر کردم و گذاشتم رو اپن و رفتم باشگاه.ورزشمو انجام دادم.میخواستم برم بیرون کار داشتم،ولی اینقدر تمام بدنم عرقی بود که اومدم خونه سریع دوش گرفتم و باز لباس پوشیدم و با ساشا رفتیم بیرون.اول رفتیم بانک کاری داشتم انجام دادم و بعدم رفتیم قنادی و یه بسته شکلات کادویی واسه مدیر آموزشگاه گرفتم بابت محبتش که فردا بهش بدم.واسه ساشا هم بستنی خریدم و واسه خودمم یخمک زرشک!!اومدیم خونه و ساشا نصف یخمک منم خورد!

دیشب که نشسته بودیم و دعا میخوندیم همسایه مون نذری قورمه سبزی آورد برامون.دیگه ظهر همونو گرم کردم و خوردیم و بعدم دیگه ساشا رفت خوابید و منم که در خدمت شمام!

سه روز نمینویسم چقدر طولانی میشه!!!

خب دیگه من برم یه چرتی بزنم که تو این گرما،زیر کولر میچسبه!

بیاید اینقدر درگیر ظاهر آدما نباشیم و همدیگه رو همونجوری که هستیم بپذیریم.از کجا معلوم روش ما و عقیده ما درست باشه و مال بقیه غلط!پس این اجازه رو بدیم تا هرکسی راه زندگیشو با عقل و درک خودش انتخاب کنه و مام به این انتخاب احترام بذاریم.

دوستتون دارم و براتون یک دنیا عشششششششق آرزو میکنم.

مواظب خودتون باشید....بای

نظرات 13 + ارسال نظر
مهدیا 12 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 11:58 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

مهناز من اصلا اهل فوتبال و طرفداری کردن نیستم ولی یه موقع هایی که جو گیر بشم طوری طرفداری می کنم که خود هواداراش هم اونطوری نیستند.مثلا ممکنه بین ایران و اتیوپی طرف اتیوپی رو بگیرم.

ویولا 11 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:09 ب.ظ

سلام مهناز جون خوبی؟ دلم برات تنگ شده. اونقد خوشحال میشم وقتایی که فرصتش پیش میاد و میتونم وبلاگ بخونم میام میبینم یه پست بلنددددد پر از جریان زندگی نوشتی.... اصلا من نمیدونم چرا اینقدر پست های بلند دوست دارم! انگار دارم کتاب میخونم یا فیلم میبینم! مخصوصا ادمهایی که صادق هستن و واقعا همین سادگی و روراستیشون ادمو جذب خودش میکنه.امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی و روزانه هات پر از شور زندگی باشن، مثل همیشه

سپیده مامان درسا 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 02:06 ب.ظ

قبول باشه عزیز دلم
الهی شکر ساعت کلاسی گل پسر درست شد و راحت میتونی ببریش
نذر مامان و بابای مهربونت هم قبول باشه
التماس دعا

مامان رویا 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:07 ق.ظ http://dargozarerozegar.niniweblog.com

سلام مهناز جون
نمازروزه هات قبول التماس دعا
عنوان پستت منو یاد جناب خان انداخت(هه هه هه ووووو) :)
روزه گرفتن سعادت میخواد و وقتی مبینم با وجود سردردات خودتو از این سعادت محروم نکردی کیف میکنم . خیلی خوبه که از این ساعات و روزهای قشنگ ماه رمضان با وجود مشقتی که داری نهایت استفاده رو میکنی . مطمن باش نتیجه اش خیلی زیباست و لذت بخش.
به به 4کیلو کم کردی این خیلی عالیه تبریک میگم. حسابی ورزش میکنیاااا.
همیشه موفق و موید باشی خانمی

مامان ارسام 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام جمله ی اخرتو واقعا قبول دارم موفق باشی

بیضا 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 08:48 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز جونم تو انستا پست تو خوندم خیلی ناراحت بود بخاطر کلاس ساشا ولی خدا رو شکر که بخوبی و خوشی حل شد. دو روز روزه و تمام عباداتت قبول درګاه حق باشد انشاالله. عزیزم همیشه همینطور شاد سلامت و با انرژی باشی با ګل پسر و همسرت.

مامان روژین 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:50 ق.ظ

نمازروزه هات قبول حق وای عجب خانوم مدیری حال کردما قیافه منشی حتما دیدنی بود عزیزم مواظب خودتون باش دست حق نگهدارتون

سیما 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 11:39 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

وقتی مامان قشنگی مثل شما داره آقا پسر، معلومه همش حرف های قشنگ و دوست داشتنی می زنه!

سمیرا 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 06:25 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

سلام داداش..آخ ببخشید آبجی

میبینم که رفتی آموزشگاه گردو خاک کردی؟ایول

اتشی برنگ اسمان 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 06:20 ب.ظ

قبول باشه عزیزم

پرواز 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 06:09 ب.ظ

سلااام.من از این خواننده های خاموشتونم که روزی اقلا دوبار سر میزنم کهدپست جدید بخونم.مهناز جان خیلی دوستتون دارم.خیلی بانوی مهربونی هستین.امیدوارم از صمیم قلب سعادتمند باشین و خدا پسر گلتونو براتون نگه داره و دلتون همیشه شاد باشه.ممنون که مینویسین و. هستین

نیسا 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:30 ب.ظ http://nisa.blogsky.com/

سلام
نماز و روزه ات قبول
برای من که سردردهای شدید میگرنی داشتم و دارم کاملا سردردت را درک کردم، خوشا به سعادتت که با این حالت روزهای احیاء را روزه گرفتی من سالهاست که برای همین سردرد روزه نمی گیرم ولی زمان افطار دلم می گیره و...
ساشای شیرین زبون را ببوس هزارماشاالله خدا براتون حفظش کنه.

سارا 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:15 ب.ظ

سلام مهناز جون
نماز و روزه هات قبول درگاه حق
آفرین به این شهامتت البته که اگر آدم با آرامش صحبت کنه به خواسته دلشم میرسه بازم بهت افتخار میکنم دوستم
نذر مادرتونم قبول باشه
مهناز جون فقط قهوه رو چطوری درست میکنی ببخشید من خیلی هوس میکنم میگی قهوه میخوری با دستگاهه یا نه روی گاز درست میکنی دستورش لطفا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.