روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مهمونی آخر هفته

سلام عزیزای دل!خوبید؟صبح شنبه تون بخیر و شادی.البته فعلا که دارم این پستو شروع میکنم صبحه،ممکنه تا بخوام پستش کنم بشه بعدازظهر!فعلا علی الحساب،صبحتون بخیر!

خب فکر میکنم سه شنبه پست گذاشته باشم،پس از چهارشنبه شروع میکنم.

صبح پاشدم آماده شدم رفتم باشگاه.روز قبلش با خواهرم راجع به مهمونی پنجشنبه اش صحبت کرده بودم و گفتم اگه میخوای یه چیزایی رو من اینجا حاضر کنم و برات بیارم.خب کارمنده و بچه کوچیکم داره،واسه همین سخته براش.نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه که واسه پنجشنبه خواهرم خاله ام و دخترخاله ها و پسرخاله هامو دعوت کرده.دوتا از دخترخاله ها و یه پسرخالم ازدواج کردن و یه دختر و پسرخالمم مجردن.حدودا با خودمون پونزده شونزده نفر میشدیم.گفتش نه تو همون پنجشنبه صبح بیای به کارا میرسیم،فقط اگه تونستی یه کم کوکو سبزی درس کن.چون سرخ کردنیه و هم وقت گیره،هم خونه بو میگیره.گفتم اوکی.

اون روز بعده باشگاه میخواستم سبزی تازه بگیرم که مغازه اش بسته بود!خودم تو فریزر داشتم،ولی گفتم منجمد نباشه بهتره!اومدم خونه و با ساشا رفتیم حموم و بعدش ناهار درس کردم ناهار خوردیم و یه استراحتی کردم و بعدازظهر ساشا رو بردم کلاس زبان.خودمم رفتم باز دنبال سبزی که بازم بسته بود!!!حالا هر روز از هشت صبح تا ده شب یه سره باز بودا!خدا نکنه من چیزی بخوان،اونوقته که همه چی زیر و رو میشه!بعدش یه کم خرید سوپری داشتم،انجام دادم و گفتم اگه الان برم خونه تا رسیدم یه ربع بعد باید برگردم و بیام دنبال ساشا .پس چه کاریه،میرم تو آموزشگاه میشینم منتظرش.همین کارم کردم و رفتم نشستم تا تعطیل شد و اومدیم خونه.

سبزیامو از فریزر درآوردم و گذاشتم یخشون وا بشه.گفتم با اینا درس میکنم از اونورم به شوهری میگم داره میاد برام سبزی بگیره.این فریزریا رو شام میخوریم و سبزی تازه ها رم کوکو میکنم واسه مهمونی.خلاصه کوکو ها رو درس کردم و تو این فاصله هم حلیم(هلیم) درس کردم!!!البته با جو پرک .واسه اولین بار بود درس میکردم.واسه همین کم درس کردم که اول یه کم دستم بیاد درس کردنش بعد!ابته روز قبلشم اندازه یه کاسه با مرغ درس کرده بودم.خوب بود،ولی اونجوری که میخواستم نبود.

اون شب ولی با گوشت درس کردم و جو پرک!اینجوری که گوشتها رو حدودا یک ساعت و نیم با پیاز و زردچوبه گذاشتم پخت،بعدش جو پرک رو بهش اضافه کردم و بازم باهم نیم ساعت دیگه پختن.بعد گوشتها رو درآوردم و ریش ریش کردم و جوهای پخته شده رو تو مخلوط کن ریختم و لهشون کردم و دوباره برشون گردوندم به قابلمه.گوشتهای ریش ریشم اضافه کردم و تقریبا نیم ساعت دیگه هم رو گاز بود و مدام هم میزدم!حالا تو اون وضع به هم ریخته آشپزخونه و اونهمه کوکویی که داشتم درس میکردم،انگار حلیم درس کردنم واجب بود!!!با یه دست کوکو درس میکردم،با یه دست حلیمو هم میزدم!خودم خندم گرفته بود!من اینجوریم دیگه!خدا نکنه یه چی بره تو مغزم.تا انجامش ندم آروم نمیشم.این حلیم درس کردنم ازون کارا بود!

خلاصه با اعمال شاقه کوکو و حلیمو درس کردم و گذاشتم سرد بشن.آها بعده اینکه پخت دارچین و اگه دوس داشتید،کنجدم اضافه میکنید و بعد روغن یا کره داغ میکنید و همینجوری داغ داغ میریزید رو حلیم.حتما باید اینجوری روغنو اضافه کنید.بعدم با شکر یا اگه خواستید با نمک میل میکنید.خیلی خوب شده بود جاتون خالی.البته احتمالا با گندم بهتر میشه،ولی خب با جو پرک سریع حاضر میشه!حالا اینبار با گندمم امتحان میکنم!خخخخخ

دیگه آشپزخونه رو جمع و جور کردم و به شوهری هم پیام داده بودم که سبزی بگیره.بهم زنگ زد که دوجا که همیشه سبزی آماده ازشون میگیریم رفتم و هیچکدوم ندارن!گفتم ولش کن بیا.دیگه همونا که درس کرده بودمو تو ظرف چیدم و گذاشتم تو یخچال.واسه شاممونم املت درس کردم!هه هه 

شوهری اومد شام خوردیم و منم وسایلی که میخواستیم ببریم خونه خواهرمو جمع و جور کردم و بعدم زود خوابیدیم.

پنجشنبه صبح زود بیدار شدم شوهری رو بردم رسوندم به ایستگاه و اومدم خونه.گفتم هروقت ساشا بیدار شد بریم.صبحونه اش رو حاضر کردم و خودمم یه قهوه خوردم و حاضر شدم.ساعت هشت بیدار شد و تا صبحونه بخوره،منم تختا رو مرتب کردم و بعدم حاضر شدیم و رفتیم خونه خواهرم.تازه بیدار شده بودن.دوستمونم بود.صبحونه خوردن و خواهرم مواد خورشتی قیمه نثار رو حاضر کرده بود.غذای خیلی خوب و شیکیه واسه مهمونیا.موادشم گوشت تیکه ای خیلی زیاده.یعنی اندازه برنج باید گوشتهای تیکه ای بزرگ باشه.خلال پرتقال که با گوشت میپزه.خلال بادوم خلال پسته زرشک زعفرون.گوشت و خلال پرتقالو که باهم میپزیم و موقع کشیدن برنج لا به لاش میریزیم.بقیه موادم روی برنجمون میریزیم.خیلی خوب و مناسب برای مهمونیه.واسه پیش غذام کوکو سبزی من بود و سالاد ماکارونی و بورانی بادمجون.واسه افطارم که نون و پنیر و سبزی و گردو و شله زرد.بامیه و خرما و ازین چیزام که بود.همه چیو درس کرده بود،فقط مونده بود شله زرد و برنج که باید بعدازظهر درس میکرد.

دیگه مام خونه رو تمیز کردیم و جمع و جور کردیم.چون دوستم روزه بود بیشتر کارا رو خودمون میکردیم که اون خسته نشه.ظهرم شله زرد درس کردن.چون من اصلا تا حالا درس نکردم و نمیدونم چه جوریه.تو ظرفها کشیدیم و تزئینشون کردیم و میزو چیدیم که خیلی قشنگ شد.دوستم رفت خوابید و خواهرمم رفت دوش گرفت.غروب شوهری زنگ زد که من فلان جا هستم،میتونی بیای دنبالم یا تاکسی بگیرم؟گفتم وایسا میام.با ساشا رفتیم دنبالش و آوردیمش.

دیگه تا شب همه کارا رو کردیم و از ساعت هشتم یکی یکی مهمونا اومدن.چندتاشونم روزه بودن.افطار شد و همه چی حاضر بود نشستیم افطارو خوردیم و بعد غذا رو کشیدیم و اونم بردیم سر میز.بعده غذا جمع و جور کردیم و خورده ریزا رو با دوستم شستیم و بقیه ظرفارم ریختیم تو ماشین ظرفشویی و دخترخالم اینام میزو جمع کردن.بعدش دیگه نشستیم به حرف زدن و کلی هم عکس گرفتیم.خلاصه که خوش گذشت.آخر شبم رفتن.دوستمونم رفت و خودمون موندیم.

خسته بودیم ولی خب چون همه چی خوب برگزار شده بود و خوش گذشته بود،راضی بودیم.نشستیم تا ساعت دو حرف زدیم و میوه خوردیم و بعدم خوابیدیم.

جمعه صبح به شوهری گفتم ساشا رو ببریم دکتر.چند روزه سرفه های بدی میکنه.البته هیچ اثری از تب یا سرما خوردگی نداره.حدس خودم آلرژی بود.چون ریه هاش حساسه و زود به خس خس میفته.دیگه بعده صبحونه جمع و جور کردیم و خداحافظی کردیم و ساشا رو بردیم بیمارستان.متخصص دیدش و نظرم درست بود.گفتش عفونت نداره گلوش و آلرژیه.سالبوتامول بخوره کافیه.اومدیم خونه و ناهار خوردیم و خوابیدیم.

غروب بیدار شدیم والیبال داشت دیدیم و بازم باخت!شوهری پاشد رفت بیرون.وسطای والیبال جاریم زنگ زد بهم که جواب ندادم.تا آخر والیبال دوبار دیگه هم زنگ زد و جواب ندادم!قهر نیستم ولی حوصله ارتباط داشتن باهاشونو ندارم دیگه!اونم مخصوصا این!!!یه مارمولکیه که نگو!دیگه بعده والیبال شوهری گفت شاید چیزی شده یا کار واجب داره؟!پیام دادم که زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم،کاری داشتی؟جواب نداد.شوهری رفتش بیرون.یه کم بعد دیدم جاریم زنگ زد و خیلی گرم حال و احوال کرد و بازم شروع کرد حرف زدن و حرف زدن و از خانواده شوهری بد گفتن.اینبار من نه تصدیق کردم نه تکذیب.جاری ازون موجودات خطرناکیه که باید خیلی با احتیاط باهاش برخورد کرد!یعنی نه دشمنیش معلومه نه دوستیش!مخصوصا این جاری من که واسه خودش اعجوبه ایه!!!!

میگفت از هفته قبل اومدم خونه مامانم چون شمال گرمه!تا آخر تابستونم میمونم!!!!خونه پدرش لرستانه.گفتم خب شوهرت طفلی تنهایی اذیت میشه که.یا دلش تنگ میشه واسه بچه اش.گفت نه میاد ماهی دو سه روز!!!همیشه از وقتی ازدواج کردن همینجوریه.یا پدر و مادرش میان و دو ماه دوماه خونه اینا میمونن،یا این میره دو سه ماه میمونه!!!من نمیدونم خب مگه مجبورن شوهر کنن.بمونید پیش خانواده تون شما که طاقت دوریشونو ندارید!والله!اونوقت شوهرش بدون اجازه اش آبم نمیخوره!یعنی خونه شون واحد روبرویی خونه مادرشوهرمه.ولی وقتی جاریم مثلا طبق معمول یکی دو ماه نیست،برادرشوهرم اگه بخواد چند شب درمیون،یه بار بره شام یا ناهار خونه مادرش زنگ میزنه تا اونجا به اون میگه و اگه گفت برو میره!!!!فکر نکنید اینا ادعاهای جاریمه ها،نه خوده مادرشوهرم اینام میگن.مثلا شده دختره یکماه خونه باباش بوده،برادرشوهرم کل یکماهو نرفته خونه پدرش که در بغلیشه!چون خانمش گفته نمیخواد بری،بمون خونه خودمون.نه اینکه ازش بترسه،جونشو واسش میده!فکر کنم اینجور زنها مهره ماری چیزی دارن.چون هیچ فاکتور دیگه ای لااقل این یه مورد که پیش ماست و میبینیمش واسه جذابیت نداره!

البته من واقعا عشق و علاقه بین زن و شوهرا رو دوس دارم و به نظرم خیلی خیلی خوبه.بعضی از رفتارای برادرشوهرمم در رابطه با خانمش رو میپسندم.منتهی رفتارای جاریم یه جورایی عجیبه.یعنی من خودم اگه چهار روز برم خونه بابام اینا،هم خودم از دوری شوهری کلافه میشم هم صدای اون در میاد!حالا نمیگم همه اش هم از عشقه،شاید وابستگی و نیازم باشه.ولی هرچی که هست نمیشه زیاد از هم دور بمونیم.بگذریم....

خلاصه کلی حرف زد و منم تا اونجا که میشد مختصر جوابشو میدادم.نیم ساعتی حرف زد و بعدم خداحافظی کردیم.شوهری اومد و گفتم براش ماجرای تلفنو.اونم یه کم حرص خورد و گفت کاش بهش پیام نمیدادی تا زنگ نزنه!از این آدم هرچی دور تر باشی بهتره!

بعدش لاکامو پاک کردم و رفتم حموم دوش گرفتم و غسل کردم که آماده بشم واسه شب احیا.به شوهری گفتم فردا رو میخوام روزه بگیرم.گفتش نمیشه که،سر درد میگیری بابا.آخه گفته بودم که به خاطر میگرنم اگه تشنگیم از یه حدی بیشتر بشه سر درد دحشتناکی میگیرم که ممکنه دو سه روز خوب شدنش طول بکشه.تا خوب بشه هم مدام تهوع دارم و دیگه دل و روده ام نابود میشه!ولی خب دوس دارم یه روزم شده روزه بگیرم.مخصوصا این روز و شبای عزیز.

دیگه حاضر شدم و موهامم خشک نکردم،روسری بستم سرم و مفاتیح و قرآنم آوردم و نشستم پیش تلویزیون.شوهری رفت تو اتاق یه کم با موبایل بازی کرد و بعدم خوابید.ساشا هم تو اتاقش بود و بازی میکرد.واسه ناها  فردای شوهری هم پلو گذاشتم و خورشت قیمه.

ساعت یازده و نیم شبکه یک دعای جوشن کبیرو شروع کرد از حرم امام رضا.خوندم باهاش و خیلی حس خوبی بود.همه اش خدا خدا میکردم خوابم نگیره و بتونم واسه مراسم احیا هم بیدار بمونم.ساعت یک و نیم تموم شد .منم غذا ها رو خاموش کردم و تو ظرف واسه شوهری کشیدم.ساشا اومد پیشم گفت په بوهای خوبی میاد.گفتم واسه فردا خورشت درس کردم برو بخواب.گفت میخوام بشینم دعای تو رو نگاه کنم.گفتم نه مامان جون دیروقته برو بخواب.یه کم پلو و خورشت گذاشته بودم که سحری بخورم.دلم پیش ساشا بود که بوی غذا خورده بود بهش.رفتم صداش کردم گفتم بیا غذا بخور.اومد خورد.تی وی داشت سخنرانی میداد و هنوز مراسمش شروع نشده بود.یه دفعه دلم شکست وقتی فکر کردم کسایی که اینقدر فقیرن که نمیتونن شکم بچه هاشونو سیر کنن چه زجری میکشن وقتی گرسنگی بچه هاشونو میبینن!بغضم ترکید و همینجوری اشکام میومد.چادرو کشیدم رو سرم تا ساشا تبیندم و ناراحت نشه و کلی گریه کردم.احیا شروع شد.قرآنو به سرم گذاشتم و تا آخرش گریه کردم.گفتم خدایا امشب نگاه نکن کیا دارن احیا میگیرن و دعا میخونن،اینا جای خود،ولی تو به اونایی کمک کن که واقعا جز تو هییییییچ پناهی ندارن.غذایی واسه خوردن ندارن،لباسی واسه پوشیدن،سقفی واسه زندگی کردن.اونایی که دکترا جوابشون کردن و دستشون به هیچ جا بند نیست.واقعا ماها درسته خیلی مشکل داریم،ولی خداروشکر حد نرمال امکانات و توانایی واسه زندگی کردنو داریم،ولی بعضیا اصلا ندارن!خلاصه خیلی دعا کردم خیلی زیاد....

اون ده مرتبه ها رو نمیدونم به اندازه میگفتم یا نه چون واقعا تو حال خودم نبودم.حتی اندازه سر سوزنی حرفهام واسه خوب نشون دادن خودم نیست،چون حقیقت اینه که اصلا خوب نیستم!بعدم شماها که نمیشناسیدم که بخوام خودمو عزیز کنم براتون.ولی اینی که میگم واقعیته.من عمیقا از دیدن درد و رنج آدما میرنجم و قلبم میشکنه.واقعا دیشب هیییچی واسه خودم نخواستم.گفتم وقتی اینهمه آدم گرفتار هستن که تو جزیی ترین مسایل زندگیشون موندن و کاری از دستشون برنمیاد،من چی باید برای خودم بخوام.همه تونو دعا کردم.اونایی که مشکلاتشونو میدونستم و میدونستم چه دغدغه هایی دارن رو تک تک از خدا خواستم.بقیه تونم با اسم یا گفتم هرکسی که خاموش میخوندم خدا حاجت قلبی اش رو بده.

شب خوبی بود...

حال خوبی بود...

من با تمام وجود خدا رو حس میکردم....

بعدشم که تموم شد پاشدم یه لقمه نون و پنیر خوردم و یه لیوان آب خوردم و همونجا چادرو کشیدم روم و خوابیدم.ساعت پنج سردم شد،پاشدم رفتم رو تخت و پتو دادم و خوابیدم.شوهری امروز دیرتر میرفت سرکار.ساعت هفت پاشدم رسوندمش سر ایستگاه و اومدم خونه.دیگه نتونستم بخوابم.یه کم دراز کشیدم و صبحونه ساشا رو آماده کردم و خودمم حاضر شدم.گفتم با ماشین برم باشگاه،چون اصلا حال پیاده رفتنو نداشتم.رفتم و دیدم جلوی در باشگاه دو سه تا پسر هستن که از هیکلاشون معلوم بود عضو یا مسوول همون جان.گفتم تعطیله؟گفت آره دیروز دستگاهای جدید آوردیم،دارن تمیز میکنن الان.گفت احتمالا یادشون رفت بهتون بگن!سر راه رفتم از عابربانک پول واسه بابام فرستادم بابت چیزی د بعدشم اومدم خونه.من معمولا سعی میکنم اتفاقاتی که یهویی میفته رو تعبیر به خیر کنم.البته که همیشه هم اینجوری نیست!با خودم گفتم شاید چون نیت روزه گرفتم امروز،خدا خواسته که نرم باشگاه و اذیت نشم و بتونم روزمو حفظ کنم!بالاخره میشه که آدم یه حالی به خودش بده و اتفاقات کوچولویی که خارج از اختیار خودش میفته رو به نفع خودش تعبیر کنه!

اومدم خونه و ظرفهای نشسته رو شستم و بعدم دراز کشیدم و دارم براتون پست میذارم.

خب اینا رو صبح نوشته بودم.رفتم به کارام رسیدم و الان اومدم که پستش کنم.وقت ندارم ادامه اش رو بنویسم،پس تا همینجا پستش میکنم.ادامه اش هم بمونه واسه پست بعدی.

مواظب خودتون باشید و همدیگه رو دوس داشته باشید.

با یه دنیا آرزوهای خوب برای شما خوبا.....بای


نظرات 30 + ارسال نظر
آذر 10 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:36 ب.ظ

سلام مهناز جان خوبی??
خیلی وقته که وبتو نخوندم
شایدم از یک ماه بیشتر
گوشیم سیستم هاش قاطی کرد و به نت وصل نمیشد اللن با وای فای درخدمتت هستم
اصلا منو یادت هست؟؟

محمد 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:50 ب.ظ

موفق باشید خانم خوش قلب

ممنونم

مونا 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:33 ب.ظ

عشق منی تو
جیگر منی تو
خوشگل منی تو
فدای توام من!

عزیزمی

مونا 9 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:32 ب.ظ

عشق منی تو
جیگر منی تو
خوشگل منی تو
فدای توام من!

مهدیا 8 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:08 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

اووف اصلا اسم جاری که میاد کهیر می زنم.خیلی باید با سیاست باهاشون برخورد کرد.

دقیقا همینطوره!موجودات نچسبی هستن!

سپیده مامان درسا 7 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 02:25 ب.ظ

قبول باشه عزیز دلم
مهناز تنم لرزید داشتم اون قسمتی که دعا کردی رو میخوندم ، از نزدیک ندیدمت ولی حست میکنم ، دلت خیلی پاکه دختر خوش به حالت
ممنون که بیادمون بودی ...
مواظب خودت باش عزیزم ، ببوس گل پسر مهربون و از طرف من
خداروشکر مهمونی آبجی به خوبی برگزار شد الهی همیشه دلتون شاد باشه

قربونت برم عزیزم
خودت خوبی سپیده جون،واسه همین همه رو خوب میبینی
فدای محبتت.توام درسای نازنینو از طرف من ببوسش.اینام واسه خودت

Samira 7 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 11:46 ق.ظ

سلام عشقی مرسی که دعامون کردی. خیلی گلی

سلام عزیزم
خواهش....
قربونت برم

بیضا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 02:00 ب.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز عزیزم طاعات و عباداتت قبول درګاه حق، ممنون که همه رو دعا کردی مخصوصا افراد نیازمند رو، انشاالله که خداوند همګی افراد نیازمند به هرچیزی که هست کمک کنه، و ازینکه یاد دوستان وبلاګیت هم همچنان ممنون. همیشه شاد وسلامت باشی.

قربونت برم عزیزم
خواهش میکنم.
ایشالله که توام به سلامتی اون فرشته کوچولو رو به دنیا بیاری و زندگیتون پر از عشق و سلامتی و شادی باشه

سحر۲ 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 01:42 ب.ظ

اون قسمت از پستت که از حست گفته بودی دوست داشتم.تو روزانه هاتم از حسها و نظراتت راجع ب مسایل اطرافت بنویس,صرفا نشه اینوخوردیم,اینجا رفتیم.

به به سحر خانم!چه عجب اینورا!!!!
والله راستش بعداز اینکه این پستو گذاشتم پشیمون شدم و خواستم حذفش کنم،ولی چون کامنت دوستان روش بود این کارو نکردم و گذاشتم بمونه.
کلا هروقت از حس هام چه خوب و چه بد،اینجا گفتم،یا سوتفاهم پیش اومد یا باعث بحثهای الکی و اعصاب خوردکن شد!واسه همین ترجیح میدم فقط از روزمره هام بنویسم.ولی خب گاهی هم پیش میاد و از دستم در میره و از حس و حالمم مینویسم

مهسا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 01:06 ب.ظ

یارب تو چنان کن که پریشان نشویم
محتاج به بیگانه و خویشان نشویم
چقدر این پستت را دوست داشتم عزیزم.قشنگ میشد حالتو از لابلای نوشته هات فهمید

آمین
قربونت برم

افسانه 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 01:03 ب.ظ

همه اینایی که نوشتی یه طرف،اون هلیم پختنت وسط اون بلبشو خیلی باحال بود!کلی خندیدم از دستت!انگار که واسه افطار مهمون داشتی و حتما باید هلیمو می پختی!!
حالا منم میخوام با این دستور پخت امشب هلیم بپزم ببینم چه جوری میشه!
خیلی باحالی مهناز

والله خودمم یادم میفته خندم میگیره!
آره دیگه اگه اون شب هلیم نمیخوردم میمردم!
بپز بعد بیا بگو ببینم خوب شده یا نه!
شما بیشتر

سهیلا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام گلم
خسته نباشی بابت مهمونی.چه غذاهای خوبی!من قیمه نثار که گفتی رو تا حالا نشنیده بودم.مال جای خاصیه؟
راستی،عباداتتم قبول باشه دختر مهربون

سلام عزیزم
قربونت.آره غذای رسمی قزوینه.تو مهمونیای رسمیشون همیشه درس میکنن.البته خب کلا جز غذاهای خیلی رسمیه مثل مرصع پلو.
عزیزی

شهلا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:48 ب.ظ

به به معلومه که خواهرتم مثل خودت با سلیقه و هنرمنده.عجب مهمونی تشریفاتی برگزار کرده.آفرینشمام خسته نباشی مهناز جون

آره خیلی با سلیقه است و دست پختشم خوبه.
فدات

هلنا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:46 ب.ظ

خیییییییییییلی دوستت دارم مهنازی

منم همینطور گلم

نازنین زهرا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:44 ب.ظ

سلام خانمی
احیا و روزه ات قبول باشه.متاسفانه من حالم خوب نبود و نتونستم احیا شب نوزدهم را بیدار بمونم.انشالله شب بیست و یکم و بیست و سوم را میگیرم.میشه منو هم دعا کنی؟
کاش یه روزی برسه که هیچ گرسنه ای در جهان نباشه

سلام عزیزم
اشکال نداره،این شبا بهونه است وگرنه آدم همیشه میتونه دعا کنه.البته چون تعداد زیادی آدم همزمان باهم دعا میکنن،انرژی خیلی خوبی به همه میرسه و فکر میکنم این حال خوبم واسه همینه.
الهی آمین

نیلوفر 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:41 ب.ظ

سلام مهناز عزیزم
منم این روزا با فوتبال سرگرمم و البته مثل شما مشغول حرص خوردن از والیبال!!!!
امان ازین ساشای خوشمزه!شانس آورد پیش من نیست،وگرنه دو روزه تمومش میکردم

سلام عزیزم
آره این فوتبالا خوب سرگرممون کرده.
ای جااااااان.من به جای تو میخورمش

ریحانه 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام آجی روزه ات قبول باشه
خدا کنه من امسال کنکور قبول بشم یه رشته خوب.تو رو خدا برام دعا کن

سلام عزیزم.
ایشالله که همون رشته ای که دوس داری قبول بشی.

یک زن 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:37 ب.ظ

منم احیا شب نوزدهم را بیدار بودم و اتفاقا به یادت بودم.الهی خدا تا سال بعد نیت همه مان را براورده کنه.آمین

قربونت برم عزیزم
آمین

ماهی 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:35 ب.ظ

بهت حسودیم میشه مهناز.
قدر خودتو بدون،جدی میگم.شاید کاری از دستت برنیاد،ولی همینکه قلبت با دیدن مشکلات مردم فشرده میشه،نشون میده دلت پاکه.خیلیا دیگه بی تفاوت شدن و فقط براشون خودشون مهمن.

این حرفها چیه.من واقعا هیچ چی واسه حسادت ندارم.اونم تو که اینقدر خوب و دلت پاکه.
ولی این بی تفاوتی که میگی رو متاسفانه زیاد تو آدما میبینم و اصلنم خوب نیس

مامان سینا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام مهناز جون
قبول باشه

سلام عزیزم
قربونت برم

دختربنفش 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:51 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

مهناز جون،تو روخدا تو اون حال خوبت مامان منم دعا کن ،دعا کن بیماریش خوب بشه خیلی اذیت میشه ،کلا زندگیش مختل شده ازین درد .

همیشه مامانتو دعا میکنم.ایشالله زودتر خوب بشه و هم خودش از اینهمه درد راحت بشه،هم شما به آرامش برسید.

نسیم 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:09 ق.ظ http://nasimmamamn

طاعاتت قبول باشه عشقم...تو قلبت خیلی مهربونه...ایشالا هر چی از خدا میخوای بهت بده عزیزم

قربونت برم عزیزم
فدای محبتت.خیلی یادت بودم نسیم و برات خوشبختی و آرامش از خدا خواستم.

مامان روژین 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:04 ق.ظ

مهنازجونم نمازروزه هات قبول وای که دعاهات اشکمودراوردچه دعاهای خوبی کردی خوش به حالت که دلت اینهمه پاک وبزرگه...نوشتی نمیخوام خودموعزیزکنم عزیزم اولا شما عزیزی ثانیاحرف که ازدل برایدلاجرم بردل نشیندصداقت شماتونوشته هات کاملا مشهوده مهنازگلم توروخدامنم دعاکن فقط ازش ارامش میخوام التماس دعابانوی مهربان

مرسی عزیزم.
واقعا به این خوبی که میگی نیستم.فقط دلم میخواد آدمها از حداقل امکانات واسه زندگی برخوردار باشن و اینقدر عذاب نکشن.
عزیزدلمی مهربونم

صهبا 6 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 12:43 ق.ظ http://www.sahba44.blogfa.com

التماس دعا

عزیزمید...
من همیشه بهترینها رو واسه خواننده های وبلاگم از خدا میخوام.شمام دعام کنید لطفا.

نیسا 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 10:33 ب.ظ http://nisa.blocky.com

مهنازجون چه دل پاک و زیبایی داری ، دعاهایت روحم را جلا داد، التماس دعا، ان شالله خودت هم هر حاجتی داری از خدا بگیری. شاد و خرم باشی. ضمنا با اجازه ات من لینکت کردم.

قربونت بشم عزیزم.
منم برات بهترینها رو از خدا میخوام.
خواهش میکنم.خوشحالم که جز دوستام شمارم دارم

بهاره 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 07:10 ب.ظ

نماز روزه قبول باشه عزیزم

مرسی گلم.همچنین برای شما

نگار 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام عزیزم
من وبلاگم رو حذف کردم. میتونی از لیستت پاکش کنی

سلام عزیزم
تو همون نگاری هستی که وبلاگت جز لینکام هست؟!کجا بودی اینهمه وقت دختر؟خوبی؟

طلا 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 05:00 ب.ظ

مهناز چقد توماهی... تو اینستا هم نوشتم الانم بازم میگم که تو واقعا مه ناز هستی...
مطمعنم خدا صدای دعاهات رو دیشب شنیده چون وقتی اینستا عکستو دیدم انقد گریه کردم بهت حسودیم شد.متاسفم برای اونی که بد قضاوت میکنه.کاش مهربونتر بشیم...

منم دعا کن.

همیشه بهم لطف داری گلم
خیلی خوبه که واسه همدیگه از خدا خوب بخوایم.به نظرم آدمی که از ته دلش خوبی بقیه رو بخواد،خودش به آرامش میرسه.
عزیزمی

باران 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 04:59 ب.ظ

ممنون مهناز خانم برای دعاهای خوبتون. من خاموش میخوندم ولی وقتی دیدم حتی برای خاموشا هم دعا کردین دیگه روشن شدم منم براتون بهترینارو ارزو میکنم انشالله همیشه موفق باشید

خواهش میکنم عزیزم
مرسی گلم که روشن شدید.منم براتون یه دنیا سلامتی و شادی از خدا میخوام

سارا 5 - تیر‌ماه - 1395 ساعت 03:43 ب.ظ

سلام مهناز جون روزه و عبادت مورد قبول درگاه حق
عزیزم شما برامون عزیز هستین من دیشب رفتم مراسم ولی پسرم از صدای موذن ترسید شروع به گریه کردن کرد منم برگشتم با کلی غصه
امیدوارم هر آرزوی قلبی دارین برآورده بشه
من این روزهام حال عجیبی دارم در ارز یکسالو نیم دوتا خاله ها و عمم رو از دست دادم هفته پیش خالم فوت کرد ازت میخوام برای خانوادم دعا کنی ممنونم
دوست نداشتم ناراحتتون کنم ولی حالم عجیبه ببخشید

سلام عزیزم
ای جااااان.بچه ها از صداهای بلند میترسن.کاش بذاریش پیش باباش بری واسه اینجور مراسما.چون اینجور مراسمهایی که فضای غم و غصه و گریه داره،واسه بچه خوب نیس.
آخی،خدا بیامرزدشون.چقدر سخت بوده براتون این مدت الهی که دیگه غم نبینید و همیشه خودت و عزیزات سالم و شاد باشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.