روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تعطیلات

سلاملیکم

خوبید؟بالاخره تشریف فرما شدم!!

چه خبرا؟تعطیلات خوش گذشت؟

خب از پنجشنبه رو براتون میگم... .

صبح ساعت پنج بیدار شدیم.ساشا رو چون ساعت هشت شب قبل خوابونده بودم،خوابش سیر شده بود و راحت بیدار شد.دیگه چمدونو که شب قبل جمع کرده بودم و کاری نداشتم.فقط حاضر شدیم و حرکت کردیم سمت خونه خواهرم اینا.سرکوچه شون که رسیدیم بهش زنگ زدم .گفتش بیاید بالا تا ما حاضر بشیم.رفتیم خونه شون.چون روز قبلش به جوجو واکسن زده بودن،گفتش دیشب تا صبح بی قراری کرده و هیچکدوم نخوابیدیم.دیگه قهوه درس کرد و خوردیم که سر دردش خوب بشه و خوابم از سرشون بپره.دیگه وسایلو بردیم تو ماشین و پیش به سوی شمال!

ما همیشه از جاده قدیم و جاجرود میریم.اونم فقط به خاطر نونوایی تافتونی که اونجا داره و واقعا من هیچ جا مثلشو ندیدم.فوق العاده است این نون!

اینبارم از اونجا رفتیم و نون و پنیر و کالباس و چایی گرفتیم و جاتون خالی یه صبحونه توپ خوردیم و خیلیم چسبید.بعدم راه افتادیم.تو راه بازم یکی دو بار وایسادیم و عکس گرفتیم و تفریح کنان رفتیم.ساعت یازده رسیدیم.مامان و بابا خونه بودن.چه خوبه آدم با خانواده اش جمع بشه.شماهایی که نزدیک مامان و باباتونید قدر این باهم بودناتونو بدونید.واقعا نعمت بزرگیه...

دیگه ظهر داداش وسطیه هم رسید و ناهار قورمه سبزی مامان درس کرده بود،خوردیم و هرکی یه ور ولو شد.غروب بارون گرفت و هوا عااااااااالی بود.قرار بود با خواهرم بریم بیرون،ولی ترسیدیم بچه سرما بخوره.خودشم یه کم هنوز سر درد داشت گفت من میمونم شما برید.من و شوهری و شوهرخواهرم رفتیم دفتر داداش بزرگه و یه کم بودیم و شوهرخواهرم همونجا موند و من و شوهری رفتیم خیاطی.پیراهن شوهری رو که واسه عروسی گرفته بود و موقع خرید حواسمون نبود آستین بلنده و دست باند پیچی و آتل بسته شوهری از توش رد نمیشه رو دادیم تا آستینشو کوتاه کنن.شلوار جین منم دادیم زیپشو عوض کنه.گفتش یه ساعت دیگه حاضر میشه.شوهری گفت بیا بریم تا حاضر میشه بچرخیم و زیر بارون قدم بزنیم.رفتیم و همینطور که میگشتیم یه فروشگاه مردونه دیدیم که ظاهرا تازه باز شده بود.گفتیم بریم ببینیم لباساش چه جوریه.نتیجه این رفتن خرید یه جین آبی کمرنگ و یه تیشرت سفید خوشگل واسه شوهری بود!البته قیمتاش تقریبا گرون بود ولی خب جنسش خوب بود.بعدم اومدیم بیرون و یهو تگرگ گرفت!دیگه تا برسیم خیاطی،خیس آب شده بودیم.شلوارها رو گرفتیم و رفتیم دفتر داداشم.بعدش با شوهرخواهرم اومدیم خونه مامان.واسه شام مامان لازانیا و سوپ قارچ درس کرده بود.داداش بزرگه و خانمش و نی نی خوشجله هم اومدن و شامو خوردیم و رفتیم خونه خاله ام.دیگه همه فامیلا تقریبا بودن خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها.تا ساعت یک شب بزن و برقص کردیم و کلی حال داد.بعدم برگشتیم خونه و چون گشنه مون بود نشستیم چای و شیرینی خوردیم و بعدم لالا... 

جمعه صبح به دورهمی خانوادگیمون گذشت.ماها چون حداقل یکی دو ماه همدیگه رو نمیبینیم،همین که باهم خونه بابام باشیم و حرف بزنیم،کلی خوش میگذره.بعدازناهارم همه خوابیدن و من و مامان و جوجوی خواهرم تو بالکن نشستیم و حرف زدیم.بعدم رفتیم باهم کیک نسکافه درس کردیم.واسه شام گفتم یه چیز راحت درس کنیم،چون شب حنابندون بودش و همه میخواستیم آماده بشیم.واسه همین سالاد الویه درس کردیم.بعدم مامان و خواهرم رفتن آرایشگاه که موهاشونو سه شوار بکشن.منو ولی هرچی گفتن،نرفتم.گفتم شماها برید.زن داداشمم اومد و اونم نرفت آرایشگاه.موهاشو سه شوار کشیدم و موهای خودمم سه شوار کردم و دم اسبی ساده بستم که خوشگل شد.چون جشنشون تو باغ بود و لباس منم تاپ و دامن،گفتم حتما سردم میشه و یه کت کوتاه مشکی از مامانم گرفتم که اگه سردم شد،روش بپوشم.که چه کارخوبیم کردم،چون واقعا سرد بود.

دیگه ساعت ده رفتیم و خیلی خوش گذشت.ما کلا مراسمامون خیلی شاده.چون ماشالله همه اکتیو و شادن و تو جشنامون همه یکسره وسطیم و اینجوری نیس که مثلا نوبتی برقصیم یا وسطش استراحت کنیم!کلا هم دختر و پسرا و مرد و زنامون باهمیم و جدا نمیگیریم مراسما رو.خلاصه حساااااااابی رقصیدیم و کلی خوش گذشت.دخترخاله ام هم فرت و فرت عکس میگرفت.شب قبلشم همه عکسها رو اون گرفت و بعداز جشن که رفتیم خونه،تو تلگرام فامیلیمون فرستاد واسه مون.

دیگه اون شب تا بیایم خونه مامانم،ساعت شد سه.من که دیگه هلاک بودم .چون کفشمم پاشنه بلند بود و از خستگی و پا درد جون نداشتم!!!واسه همین تا لباسامو عوض کردم بی هوش شدم!!

شنبه صبح شوهری و بابام رفتن اداره کار،کاری داشتن.من و خواهرمم با زن داداشم رفتیم بیرون.مامانم نیومد.کلا مامانم خیلی سرماییه.برعکس ما!زودم زیر بارون مریض  میشه.واسه همین اینجور موقعها نمیاد بیرون.مام بهش اصرار نمیکنیم.

زن داداشم که بلد بود،ما رو برد یه مغازه که کلی تل و گل سر و تاج و ازینجور چیزا داشت.اینقدرم وسایلاش قشنگ و متنوع بود که آدم گیج میشد چی بخره!خلاصه دو ساعت فقط تو اون مغازه بودیم و آقای فروشنده هم فوق العاده خوشرو و صبور بود.یعنی مثلا ما میگفتیم،همین خوبه برش داریم،میرفت کل چیزای شبیه اونو میاورد،میگفت اینارم ببینید شاید چیز بهتری پیدا کردید!!!

آخرش من یه گل برای کنار موهام خریدم و یه تل هم همینجوری واسه خودم،خواهر و زن داداشمم ازین تاجهای خوابیده نازک خریدن که خیلی خوشگل بودن.واسه مامانمم یه گل فلزی کوچیک و شیک واسه پشت موهاش خریدیم.دیگه یه سری هم کش و سنجاق و تل هم خریدیم و اومدیم بیرون.بعدم رفتیم رژ و مداد خریدیم.زن داداشم کفش میخواست،رفتیم گشتیم و بالاخره یکی رو انتخاب کرد و خریدیم و برگشتیم خونه.سر راه دو کیلو هم توت فرنگی خریدم که مربا درس کنم.بعدازظهر خوابیدیم و بعدم هیچکی آرایشگاه نرفت و خودمون موهای همدیگه رو درس کردیم و تعریف از خود نباشه خیلی هم خوشگل شدیم.همه هم موهامونو جمع کردیم.من خب چون یه هفت هشت سالی آرایشگاه داشتم،کارای آرایشی رو واردم و موهاشونو درس کردم و دیگه آرایشاشونو کردن و منم ساشا رو حاضر کردم.نمیدونید با اون پیراهن سفید و شلوار و کراوات قرمز چه جیگری شده بود!!!جوجوی خواهرمم که مثل همیشه خوشگل و خوردنی بود.اون دخمل داداشمم که یه لباس پشت گردنی سفید با دستمال سرش براش پوشیده بودن که مثل ماه شده بود.کلی باهم عکس گرفتیم و بعدم رفتیم تالار.

چون زود رفته بودیم فقط دو سه تا از خاله هام و دخترخاله هام بودن و تا بقیه بیان کلی عکس گرفتیم.بعدم که همه اومدن و جشن شروع شد.

همه چی عالی بود و خیلی خوش گذشت.کاش همیشه عروسی و جشن باشه!

ساشا که بدتر از من یه سره وسط بود و هر دختر خوشگلی میدید باهاش میرقصید!!!حالا نه دختربچه ها!دخترای بزرگ!همه عاشقش شده بودن!

دیگه مراسم که تموم شد ساعت دو اومدیم خونه مامانم و خوابیدیم.

یکشنبه صبح ساعت هفت بیدار شدیم و صبحونه خوردیم و ساعت هشت،هشت و نیم  خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت شمال.این دو سه روز همه اش بارونی بود و واقعا هوا عالی بود.دیگه یکشنبه که راه افتادیم هوا آفتابی شده بود.البته زیاد گرم نبود.تو راهم یکی دو جا وایسادیم و خوراکی خریدیم و استراحت کردیم.دیگه ساعت دوازده و نیم رسیدیم خونه خواهرم و دیگه بالا نرفتیم.تشکر کردیم و خداحافظی کردیم و ماشینمونو گرفتیم و اومدیم خونه.

وحشتناک خوابم میومد.شوهری گفت ازنقدر تنقلات و خوراکی تو راه خوردیم که ناهار نمیخوریم.بگیر بخواب.دیگه هر سه تامون خوابیدیم.ساعت شیش شوهری بیدارم کرد.واقعا بی هوش شده بودم!اینقدر که این چند شب کمبود خواب داشتم.

پاشدم چایی گذاشتم خوردیم و حاضر شدیم رفتیم بیرون خرید کردیم واسه خونه و برگشتیم.واسه شام ماکارونی گذاشتم و فیلم زندگی خصوصی آقا و خانم میم رو گذاشتیم دیدیم و لالا....

دیروز با سردرد از خواب بیدار شدم!!!قهوه درس کردم و خوردم ولی هیچ تاثیری نداشت.اصلا حال هیچ کاری رو نداشتم.تا ظهر چندتا قرص خوردم.چون میخواستم ساعت یک برم باشگاه میخواستم سرم تا اون موقع بهتر شده باشه.آخه قبل از تعطیلات رفتم یه باشگاه صحبت کردم واسه کار با دستگاه.ایروبیک و اینجور چیزا رو دوس ندارم اصلا.اون روز مربی شون نبود و قرار شد بعداز تعطیلات برم باهاش صحبت کنم.دیگه دیروز ناهارو درس کردم و چون گوشی شوهری هم یکیش همیشه خونه است،بهش گفتم فقط وقتی من زنگ زدم و عکسمو دزدی جواب بده.

رفتم و مربی هم مثل همه مربی ها خوش هیکل بود.سبزه و نمکی هم بود و خوش اخلاق.برام کار تک تک دستگاهها رو توضیح داد و از هرکدومم چندتاشو انجام دادم.بعدم باهام راجع به کلاسها حرف زد.گفتش اگه بخوای یه روز در میون بیای و با دستگاهها کار کنی،میشه ماهی نود تومن.ولی اگه بخوای خصوصی برات برنامه بنویسم و هر روز دو ساعت باهات کار کنم میشه سیصد تومن!گفت البته به نظر من ماه اولو اینجوری بیا که سفت بگیری و خودمم بالا سرت باشم تا دقیق انجام بدی!گفتم اوکی حالا فردا که اومدم بهتوت جواب میدم که خصوصی با مربی کار میکنم یا شخصی.

تو ی

باشگاه که بودم دو سه بار ساشا بهم زنگ زد!!!تا حالا بهم زنگ نزده بود.گفتش عکستو تو شماره ها دیدم،گفتم زنگ بزنم ببینم خودتی یا نه!!ماشالله مثل مامانش باهوشه!خخخخخخ

اومدم خونه و سرم همچنان درد میکرد.ساشا خوابید و منم فقط تونستم لباسای چمدونو جا به جا کنم.دیگه دست به هیچ چی نزدم  و دراز کشیدم!

غروب بهتر شدم.شوهری زنگ زد بهم که بلدی میرزاقاسمی درس کنی؟!گفتم قبلا یکی دوبار خونه دوستم که گیلانی بودن،خوردم و میدونم چیه و چه جوریه،ولی تاحالا درس نکردم.گفتش،آخه یکی از همکارها با خودش آورده بود و منم امروز حال نداشتم تا ناهارخوری برم و باهاش خوردم.خوشمزه بود!

زنگ زدم به مامانم و ازش پرسیدم و اونم دقیق نمیدونست و تقریبا چیزایی که خودم میدونستم رو بلد بود.البته گفتش توش تخم مرغم داره که من اینو نمیدونستم.خلاصه با همون اطلاعاتم شروع کردم به درس کردن.بادمجونا رو رو گاز کبابی کردم و پوستشونو کندم.بعدش دوتا حبه سیر رو با زردچوبه تفت دادم و گوجه رو خورد کردم و بهش اضافه کردم.بعدم بادمجون کبابیا رو خورد کردم و اونم ریختم توشون و هم زدم و گذاشتم باهم بپزن.بعدش که خوب له شدن و پختن تخم مرغم توش شکستم و هم زدم!شوهری اومد و براش آوردم.گفت،واقعا درس کردی؟من گفتم حالا بعدا اگه وقت کردی!دیگه خورد و کلی هم خوشش اومد.چون زیادم درس کرده بودم،گفتش بقیه اش رو هم برام بریز تو ظرف ببرم اداره.همکارم ببینه به این میگن میرزاقاسمی!!!!بگذریم که چقدر ساشا سر اسم این غذا خندید!میگفت این که اسم آدمه نه غذا!

شب فیلم زندگی جای دیگری است رو دیدیم.دیگه میدونید دیگه من عاشق حامد بهدادم!بعدم لالا....

آها دیشب با شوهری راجع به باشگاه صحبت کردم و گفتش به نظر منم مربی خصوصی بگیری بهتره.اینجوری خودتم جدی تر میگیریش.گفتم آخه سیصد خداییش زیاده واسه باشگاه.گفت،نه بابا خوبه،برو.

دیگه امروز ساعت ده و نیم رفتم باشگاه و به مربی گفتم میخوام خصوصی باهام کار کنید.اونم برام برنامه نوشته بود و کار کردیم.خیلی خوب بود .البته بعضیاش برام سنگین بود ولی همه رو انجام دادم و مربی هم ازم خیلی راضی بود.میگفت بدنت اصلا خشک نیست.دیگه ساعت یک اومدم خونه.ساشا هم دوبار زنگ زد بهم که یه بارشو وسط تمرین بودم و نشنیدم.وقتی اومدم خونه گفتش چرا بهت زنگ زدم جواب ندادی؟گفتم نشنیدم عزیزم.گفتش من میخواستم ببینم حالت خوبه داری ورزش میکنی یا نه!بعد تو جواب ندادی و من فکر کردم حالت بده!!!گفتم نه عزیزم خوب بودم،فقط وسط ورزش و اون موزیک بلند نشنیدم!

گفتم بشینم چندتا خورشت درس کنم که ظهرها دیر میرسم،خورشت داشته باشم و فقط کته بذارم واسه ناهار.قورمه و خورشت اسفناج و سس لوبیا پلو درس کردم.فعلا هنوز رو گازه و دارن درس میشن.

البته مربیم گفتش از نه صبح تا سه بعدازظهر باشگاه هستش و میتونم هرساعتی که خواستم برم.گفتم احتمالا همیشه همین ده ده و نیم تا دوازده و نیم یک میرم.منتهی اگه بعضی روزا نشد،ساعتشو تغییر میدم!

حالا فردا شوهری باز نوبت دکتر داره.بره ببینیم کی عملش میکنن.احتمالا یه چند روزیم اون موقع نمیتونم برم باشگاه.

ناهار ساشا رو دادم و خورشتامم که بار گذاشتم و نشستم چای سبز خوردم.

الانم ساشا خوابیده و منم دارم براتون پست میذارم.

ببخشید که این مدت کمتر میرسم اینجا و اینستا فعال باشم و بهتون سر بزنم.واقعا اینقدر کارای ریز و درشت تو روز واسه آدم پیش میاد که وقت کم میارم.

حالا ایشالله که بشه ازین به بعد بتونم مرتب و زود به زود بنویسم.

امیدوارم زندگیاتون همیشه رو غلتک و به کام باشه و هیچ گرفتاری و مشکل و ناراحتی نداشته باشید.

مواظب خودتون و عزیزاتون باشید و تا میتونید دوس داشتنتونو به هم ابراز کنید،شاید فردا دیر باشه.....

دوستتون دارم

بووووووس.....بای

اینستا; mahnazblog@

پ ن ؛ دلارام چی شدی؟از خودت یه خبر بهم بده دختر.نگرانتم

نظرات 12 + ارسال نظر
نسیم 8 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:56 ب.ظ http://nasimmaman

همیشه به گردش و خوشی عزیزم
چقد خوب که باشگاه میری....
ساشای خوش تیپ و ببوس

قربونت برم عزیزم.تو خوبی؟خسته نباشی از اثاث کشی.
فدات

مهدیا 7 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:38 ق.ظ http://mahdia.blogsky.com

یه مدت نت نداشتم مهناز جان ولی با گوشی می خوندمت .خیلی ناراحت شدم اون اتفاق برای همسرت افتاد.
من هم عروسی خیلی دوست دارم و واقعا لذت می برم.
عاشق ساشا شدم .فقط به ساشا افتخار رقصیدن میدم.

به به خوش اومدی.آره بهت سر میزدم و میدیدم ننوشتی.
عروسی و کلا جشن یه شارژر خیلی خوب واسه روحیه آدمه.
پس خوش به حال ساشا!

دختربنفش 6 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:52 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

خوب مهناز یه سری آسپرین هست روکشداره که داخل معده باز نمیشه آونا را بگیر .یا آسپرین بچه

اوکی.مرسی عزیزم

بیضا 6 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:17 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

سلام مهناز جونم، خیلی خوشحالم که مسافرت و عروسی بهتون خوش ګذشته، راستی منم خیلی این روزها دلم یه عروسی توپ میخاد ولی اصلا خبری نیست از عروسی بهر صورت شاد و سلامت باشی عزیزم.

سلام عزیزم
آره واقعا عروسی و شادی حسابی آدمو سرحال میاره و انرژیک میکنه.
همچنین شما عزیزدلم

samira 6 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 12:16 ق.ظ

نظر من کو

تازه از باشگاه برگشتم و دارم نظراتو تایید میکنم.الان بهت میرسم جیگر

samira 5 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 02:50 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

چی؟دخترا با ساشا رقصیدن؟

مهناز من بد غیرتی ام و رو دومادم حسااااسا

آخ آخ اصلا حواسم نبود توام اینجا رو میخونی!وگرنه این قسمتشو سانسور میکردم و نمیگفتم!
ولی نگران نباش،اصلا بهشون نگاه نمیکرد.منتظره دخملت زودتر دنیا بیاد و فقط اونو ببینه

sara 5 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 01:54 ب.ظ

سلام مهناز جون خوبی خداروشکر که همه چیز خوبه
مهناز جون من همونیم که قرار بود خونم رو عوض کنم الان نت ندارم با نت گوشی اومدم خوندمت تو اینستا گفتی کسایی که فعال نیستن رو انفالو میکنی من به نام sahezh ( ساهژ) هستم منو انفالو نکن انشاالله نتم بر قرار بشه میام کل پستتاتو میخونم دوستم من خودم سارا هستم

سلام عزیزم
قربونت
ااااااا پس ساحژ شمایی.
اتفاقا به یادت بودم .چون تو اینستا همیشه کامنتهاتو میدیدم و تازگیا ندیدمت،نگرانت شدم.حالا خداروشکر که هستی و مشکلی هم نیس
اشکال نداره عزیزم شما هرجور راحتی بخون و هروقت تونستی کامنت بذار

دختربنفش 5 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 11:56 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

خوب میبینم که خونه مامان و عروسی حسابی خوش گذشته ،خدارو شکرو ایام به کامست .
همیشه به خوشی و عروسی خانوم.
منم دلم میخاد برم باشگاه ولی فعلا نمیشه .
میگما منم یه مد صبح که از خاب پامیشدم سردرد داشتم دکتر گفت میگرن عصبیه .اسپرین بچه بهم داد روزی یکی .امتحان کن توام

آره دیگه.همه اش که نمیشه شماها پیش مامان باباتون باشید!
ولی از شوخی گذشته آدم که پیش خانواده اش نیست خیلی وقتا از نظر عاطفی کم میاره و یه خلآ یی رو تو زندگیش حس میکنه!
آره تو تا غروبت پره.ولی الان که روزا بلنده اکثرا باشگاهها تا شب هم هستن.اگه تونستی برو.
اتفاقا به منم یه سری آسپرین داد،منتهی وقتی میخوردم،معده درد و سوزش معده وحشتناک میگرفتم!دکتر گفت قطعش کن و نخور!
درد و مرضامون یکی دوتا نیست که خواهر

هیما 4 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:27 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

کار خوبی میکنی باشگاه میری ، منم الان حدود یه ماهه دارم میرم

منم فعلا بر تنبلیم غلبه کردم و دارم میرم.بتونم ادامه بدم خوبه.
چه خوب!موفق باشی عزیزم

اتشی برنگ اسمان 4 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 07:26 ب.ظ

به به همیشه به خوشی مهناز جون
خونه مادر شوهر رو هم پیچوندی
افرین خوشبحالت باشگاه میری منم پارسال میرفتم خیلی دوس دارم ولی ....
امیدوارم همیشه خوش باشی
شوهر محترمت هم به سلامتی عمل کنه ان شالله

فدا مدا...
آره دیگه پیچوندیم
فعلا که دو روزه دارم میرم.ببینم تا کی میتونم برم
اتفاقا خوبه اگه بتونی بری.پیلاتس یا همچین چیزایی.
ایشالله عزیزم.فدات

مامان روژین 4 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام مهنازگلم وای چقدر پستت قشنگ یودبمب انرژی بودامروزحال نداشتم ودلم خیلی گرفته بوداومدم خوندم حال وهوای عروسی واقعاعوصم کردمرسی که هستی مرسی که وقت میذاری حتماباشگاه بروعالیه نوخونه آدم هزارتافکروخیال میادسراعش راستی خونه مادرشوهرنرفتین ؟

سلام عزیزم
قربونت برم.خدا روشکر که حال و هوات عوض شد.
مرسی از شما که اینقدر خوبید
نه دیگه شوهری چیزی نگفت،منم از خدا خواسته هیچی نگفتم!

آموزش نرم افزار هلو 4 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:46 ب.ظ http://www.elmkadeh.com/post35.aspx

خیلی خوب بود سایتتون خیلی جالبه ممنونم بابت مطاب خوبی که قرار میدین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.