روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یکی زندگی رو بزنه رو دور کند!از نفس افتادیم....

سلام دوستان خوبید؟راستش امروز اینقدر کار دارم که خنده دارترین کار اینه که وسط این بلبشو بشینم پست بذارم!ولی چون احتمالا چند روز آینده سرم شلوغ تر خواهد بود،اینه که گفتم این فرصتی که الان هست بنویسم تا باز خیلی طولانی نشه.

کامنتهاتونم یه سری رو تآیید کردم و بقیه رو هم زود جواب میدم و تایید میکنم.خب بریم سراغ گفتنی ها....

دوشنبه رو تا غروبش گفتم که از آرایشگاه اومدم و ساشا خوابید و منم دوش گرفتم.بعداز اینکه پست گذاشتم،موهامو خشک کردم و رنگشو دوس داشتم.خوده خانمه که گفت،مسی ماهاگونیه.یعنی زمینه مسی داره،منتها پر رنگ تر و به سمت ماهاگونی!!!!الان اینقدر خوب توضیح دادم،همه تون راحت میتونید برید موهاتونو این رنگی کنید!!!خخخخ حالا عکسشو تو اینستا گذاشتم،دوس داشتید،ببینید.

شب واسه شام چیکن استرگانف درس کردم یهو یادم افتاد شوهری اینو با نون نمیخوره.دیگه یه پیمونه کته هم درس کردم و شوهری اومد و شام خوردیم و در کمال تعجب اصلا شوهری متوجه تغییر رنگ موهام نشد!!!چون خیلی تیزبینه و کوچکترین تغییری رو توم میبینه!راستش خیلی دمغ شدم ولی هیچی نگفتم.بعده شام پیشش ننشستم و روی مبل تکی نشستم و با موبایل ور میزفتم!گفت چرا نمیای پیش من؟گفتم وقتی اینقدر بهم بی توجهی،میخوای چیکار بیام پیشت؟گفت،من؟؟چرا؟گفتم،اصلا منو نمیبینی!مثلا الان اصلا متوجه شدی موهامو رنگ کردم؟!مثلا میخواستم یه کم سنگین رنگین باشم و به روش نیارم!ولی مگه دلم طاقت میاره چیزی نگه!!بعد یه کم نگام کرد و گفت،ااااااا راس میگی موهاتو رنگ کردی!پس من چه جوری ندبدمت!فکر کنم خیلی نزدیک رنگ قبلیته که متوجه نشدم!!!خلاصه یه کم براش ناز کردم و بعد میوه آوردم و خوردیم.بعدم لالا....

سه شنبه صبح به ساشا گفتم اگه گفتی امروز روز چیه؟گفت چی؟گفتم روز پیاده روی!!!گفت از کجا فهمیدی امروز روزشه؟گفتم،از اونجایی که هوا خوبه و باد خنک داره!!!گفت،آفرین مامان باهوش!!هه هه هه 

بعله اینچنین  شد که مادر و پسر لباس راحتی پوشیدیم و از ساعت نه و نیم تا یازده و نیم رفتیم پیاده روی!!!ساشا خداییش خیلی مردونگی کرد و هیچی نگفت.فقط آخراش دیگه خسته شده بود.البته کلا با من که هست بهونه گیری نمیکنه و خیلی خوب همراهی میکنه.ولی با باباش که میره جایی سرش غر میزنه!بعدم براش آب میوه خریدم و نشستیم پیش دستگاه ورزشیا و خورد و برگشتیم خونه .یه دوش سریع گرفتیم و ناهار کباب تابه ای با کته درس کردم و خوردیم و خوابیدیم.

البته من یه ربع بیشتر نخوابیدم.نمیدونم چرا اینقدر خوابم کمه!بعدم تازه خوابم برده بود که ساشا صدام کرد و گفت،مامان جون میدونی امروز روز چیه؟گفتم چی؟گفت روز فوتبال!!!!مرتیکه،کلک خودمو به خودم تحویل میده!!خب بعده اون دو ساعتی که اون باهام اومد پیاده روی،نامردی بود که حرفشو گوش نکنم.واسه همین پا شدیم و توپشو برداشت و رفتیم جلوی در.یه کم باهاش بازی کردم تا بچه یکی از همسایه ها اومد و نجاتم داد.دیگه من نشستم و اون دوتا بازی کردن.باد شدیدی هم داشت و خنک بود.دیگه ساعت هشت اومدیم بالا و بهش شیرموز و کیک دادم خورد و خودمم سیب و موز خوردم.

راستی امروز کولرمونم تو سال جدید افتتاح کردم و ظهر که میخوابیدیم روشنش کردم.البته جلوی همه دریچه هاش پارچه خیس گذاشتم و پمپشم نیم ساعت قبل روشن کرده بودم تا پوشالاش حسابی خیس بشن و خاک نیاد تو.ولی خب بازم یه کم خاک اومد و از فوتبال که برگشتیم دیگه کل خونه رو گردگیری کردم و واسه شامم کوکو سبزی درس کردم.

شوهری اومد و شام خوردیم و نشستیم فیلم زندگی آقای محمودی و بانو رو دیدیم.قبلا دیده بودم.کلا فیلمای حمید فرخ نژاد رو دوس دارم.زندگی خصوصی آقا و خانم میم رو هم شوهری برام گرفت که ببینم.اینم دیدم قبلا ولی سی دی هاشونو نداشتم.من فیلمها و کتابهایی که دوس دارم و خیلی زیاد میبینم و میخونم.بعداز فیلمم رفتیم لالا...

آها همون سه شنبه غروب دوستم زنگ زد که واسه اون یکی متخصص که متخصص قبلی شوهری رو بهش ارجاع داده بود و براش نامه نوشته بود،واسه شوهری برای فردا وقت گرفته و گفتش چهارشنبه بعدازظهر اونجا باشه.

امروز دیگه شوهری نرفت سرکار.آخه دو روزه برگشته سرکار.میگه من که با دستم کاری ندارم و واسه کارم نیازی بهش نیست .خونه هم حوصله ام سر میره.بعدم شرکت خیلی این روزا سرمون شلوغه و باید باشم تا بچه ها این سفارشها رو آماده کنن.خلاصه که دو روزه میره.منتهی امروز نرفت.صبح پاشدیم صبحونه خوردیم و رفتیم بیرون دنبال کارامون.اول رفتم اون تاپ که گفتم به دامنه نمیومد رو عوض کردم.بعدم چندبار رفتیم اون مغازه که دامنه رو هم عوض کنم و کوتاهشو بگیرم که آخرم تا ظهر باز نکرد!!ملت انگار از رو شکم سیری میرن کار میکنن!والله تا ظهر که ما بیرون بودیم تک و توک تاره ساعت یازده یازده و نیم میومدن مغازه هاشونو باز میکردن!!چه میدونم والله...

رفتیم واسه خودم لباس زیر خریدم و بعدم واسه ساشا پیراهن مجلسی سفید آستین کوتاه خریدیم و کللللللللی هم گشتیم تا براش کراوات قرمز پیدا کنیم که به شلوارش بیاد!بعدم برگشتیم خونه و شوهری دوباره رفت مدرسه جدیدی که واسه ساشا پیدا کردیم ببینه ثبت نامشون شروع شده یا نه.منم تند تند املت درس کردم و دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه.چون امروز میبرنشون تالار و جشن پایان تحصیلشونه.دیگه اونجا سپردمش به معلمش و اینقدر خسته بودم که برگشتم خونه و تازه وقت کردم لباسامو عوض کنم.آها راستی یه پیراهن کوتاه مجلسی و یه پیراهن اسپرت و یه ساپورت مجلسی هم واسه خودم خریدم!!امسال انگار افتادم رو دور خرید کردن!آخه لباس مجلسی خیلی وقت بود نخریده بودم و واسه عروسی هیچی نداشتم.حالا وقت کنم عکساشو میذارم اینستا ببینید و نظر بدید.

بعدم تند تند استامبولی درس کردم و شوهری اومد ناهارشو دادم و گفت من ماشین نمیبرم واسه بیمارستان رفتن.تو فقط منو تا تاکسیهاش برسون و از اونجا با تاکسی میرم.دیگه بردمش رسوندمش تا تاکسی ها و برگشتم.ماشینم نیاوردم تو پارکینگ که باز غروب برم دنبالشو ببینم این دامنه رو بالاخره میتونم عوضش کنم یا نه.

بعدم اومدم خونه و واقعا خسته بودم.کولرو زدم و دیدم از دیروز که کولرو روشن کرده بودم،رو سرامیکها خاک نشسته!سعی کردم نگاه نکنم و گفتم مهناز تو از صبح تا حالا سرپایی،یه ساعت دیگه هم باید بری دنبال ساشا،بعدم باید برید حموم،بعدم بری دنبال شوهری،تازه هنوز ناهارم نخوردی!!!پس الان تمیزکاری رو بی خیال شو و این یه ساعتو استراحت کن!هی با خودم تکرار کردم و تکرار کردم،ولی به خودم که اومدم دیدم طی دستمه و کل سرامیکها رو طی کشیدم!اوووووف مهناز!

بالاخره تونستم بشینم و یه لیوان چای سبز خوردم و پاشدم باز لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.قرار بود سه و نیم برسن ولی چهار اومدن و تو اون خستگی نیم ساعتم معطل شدم.

خداروشکر بهشون خوش گذشته بود و لوح تقدیر و عکس و مدرکشونم دادن بهشون.از معلمشون تشکر کردم و اومدیم خونه.سریع لباس عوض کردیم و رفتیم حموم.اول ساشا رو شستم و فرستادمش بیرون و بعدم خودمو سریع شستم و اومدم.ساشا لباساشو پوشیده بود و رو تختش خوابیده بود.منم لباس پوشیدم و باز یه لیوان دیگه چای خوردم و بعدم ساعت پنج نشستم فیلم زندگی خصوصی رو پلی کردم و ناهارمو خوردم.

لباسا رم ریختم تو لباسشویی.با شوهری هم در تماس بودم که ببینم چیکار کرد.نیم ساعت از فیلمو دیدم پاشدم ظرفهای ناهارو شستم و گازو تمیز کردم و یه کم ریخت و پاشهای آشپزخونه رو جمع و جور کردم.دیدم حس فیلم دیدن ندارم!کار لباسشویی تموم شد لباسها رو پهن کردم و اومدم رو تخت دراز کشیدم.مامانم زنگ زد حرف زدیم،بعد شوهری زنگ زد و گفتش بازم واسه هفته بعد بهم نوبت داد که برم پیشش.گفتش زخمهات ترمیم نشده و نمیشه هفته بعد عمل کنیم!داروهامو عوض کرد و گفت اینا رو استفاده کن تا هفته بعد دوباره بیا ببینم وضعیت دستت چطوره،بعد در مورد تاریخ عمل تصمیم میگیریم!ایشالله که خیره...

ساعت شیش و نیم ساشا بیدار شد و باهم رفتیم که دامنمو عوض کنم.اونقدرم خیابونا شلوغ بود که دو ساعت کشید جا پارک پیدا کنم.بالاخره پارک کردم و رفتیم دامنو عوض کردم و بعدم شیرتوت فرنگی و کیک خریدم و رفتیم تو پارک.بارونم شروع شده بود و یه درخت چتری پیدا کردیم و رفتیم زیرش پامونو دراز کردیم و نشستیم.ساشا کیک و شیرشو خورد.زنگ زدم به شوهری گفتش یه ربع دیگه میرسم.به ساشا گفتم برو بازی کن بارون قطع شده،گفتش نه دوس ندارم.انگار دیگه بزرگ شده و تاب و سرسره بهش حال نمیده.گفتم پس بیا بریم من شلوارمو بدم درس کنن.یه جین دارم که زیپش خراب شده.میخواستم بدم عوضش کنن.رفتیم مغازه تعمیرات کیف و کفش که گفت خیاطمون نیستش و فردا میاد.بعدم رفتیم بستنی لیسی،یا به قول ساشا،بستنی بلندی خریدیم و زیر بارونی که باز شروع شده بود خوردیم و کلی هم حال داد!شوهری هم اومد و ماشینو گرفتیم و یه خیاطی دیگه هم رفتیم ولی اونم گفت سرم شلوغه و فرداشب تحویل میدم!!گفتم ولش کن بریم خونه خسته ام.

اومدیم خونه و شام حاضری خوردیم و بعدم دیگه شو لباس بود!!لباسامو میپوشیدم و ساشا و باباش نظر میدادن!راستش خودم باز از ترکیب تاپ و دامنم خوشم نیومد!البته هرکدومشون تکی قشنگنا ولی باهم خوب نیستن.شوهری ولی خوشش اومد و گفت بهت میاد.خلاصه بعدش نشستم به جمع کردن وسایل.خواهرمم پیام داد که چون تعطیلاته و جاده شمال طبق معمول ترافیکه،زودتر بیاید که صبح زود راه بیفتیم.قراره باهم تو یه ماشین بریم.

میوه خوردیم و پایتخت رو دیدیم و بعدم دیگه مسواک و خدا بخواد،لالا!!

این پست رو از بعدازظهر شروع کردم و هی تیکه تیکه نوشتم تا الان که نزدیک دوازده شبه تموم شد بالاخره!!راستش اینقدر خسته ام که حتی نای دوباره خوندنشم ندارم.کم و کسریشو به بزرگی خودتون ببخشید.ایشالله وقتی برگشتم براتون یه پست مفصل میذارم.امیدوارم سفر بهمون خوش بگذره تا یه کم خستگی این مشکلات چندوقته از تنمون در بره.در مورد رفتن یا نرفتن خونه مادرشوهرم نه فکر میکنم نه با شوهری حرفی راجع بهش زدیم.سپردم به اصله،هرچه پیش آید خوش آید!

امیدوارم تعطیلات بهتون خوش بگذره .

به خودمونم امیدوارم خوش بگذره!این چند روزه که احتمالا نتونم پست بذارم،ولی از طریق اینستا باهاتون هستم حتمآ.

یه حرفهایی هم بود که میخواستم بزنم،ولی وقت ندارم.بمونه واسه بعد.

مواظب خودتون باشید و از تعطیلات واسه خوش گذرونی استفاده کنید.دعوا با شوهراتونم بذارید واسه روزای عادی!تعطیلاتتونو خراب نکنید:چشمک:

یادتونم نره که دوستتون دارم

یه عالمه آرزوهای خوووووووب براتون دارم....

شب بخیر....بای

آدرس اینستام؛mahnazblog@

نظرات 16 + ارسال نظر
تلخون 5 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام سلام
گوجه رو رنده کن و اخر کار بریز تو مدادت...بذار ابش تبخیر شه...بعضی ها رب میزنن به میرزا که اونم خوشمزه است...اما گوجه طعم دلپذیرتری داره... همون طور که گفتی میرزا باید سفت و بی اب باشه...
به به دلم اب افتاد

پ.ن: میخومنت عزیزم...همیشه...تو اینستا هم میبینمت...شاد باشی خانومی

سلام عزیزم
مرسی .ایندفعه حتما با این رسپی درس میکنم.
خاموش خوندن نداریما!روشن باش بذار منم متوجه حضورت بشم

تلخون 5 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام مهنازی
چقدر خوب که مسافرت به خوشی سپری شد...
چند نکته راجع به میرزا قاسمی جان

سیر رو بکوب...عطر سیر کوبیده چند برابر سیر رنده شده است
وقتی سیر سرخ شد و بهش زرد چوبه زدی بعد تخم مرغ ها رو بزن.. یعنی سیر و تخم مرغ با هم تفت بخورند...
بعد بادمجون رو اضافه کن.. اینجوری میرزا قاسمی سفید نمیشه....
آب گوجه خیلی به خوشمزه شدنش کمک می کنه...
آخر آخرش قدری برگ آویشن بریز روش... خوش عطر و خوش طعمش می کنه

سلام عزیزم
به به تلخون عزیز.کجایی شما؟نیستی خیلی وقته!
چه نکته های خوبی!به اینا میگن فوتای کوزه گری
مرسی عزیزم.ایندفعه حتما اینجوری که گفتی درس میکنم.فقط نفهمیدم منظورت از آب گوجه چی بود!یعنی باید گوجه رو آخرسر بریزم و بذارم آب بندازه؟باید آخرش غذا حالت آبکی داشته باشه؟مال من سفت و بدون آب شده بود.

بهـراد 4 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.behrad-21.persianblog.ir

چقد کوتاه

کوتاه؟!

نسیم 3 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 03:48 ب.ظ http://nasimmaman

سفرتون به خیر عزیزم...ایشالا بهتون حسابی خوش بگذره

آتوسا 1 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:43 ب.ظ

سلام مهناز جون!
ببخشید که سر اون ماجرا برات کامنت نداشتم... ولی همش فالو می کردمت و یادت بودم... به خصوص اونجا که گریه کردی و به شوهری گفتی: چرا این اتفاق ها همش پشت هم می افته؟؟؟... خدا را شکر که الان اوضاع بهتره...
خیلی بهت تبریک می گم که این بحران را پشت سر گذاشتی..
ساشا را هم تبریک می گم.. انشاءالله همیشه شاد و موفق باشه
من همیشه می خونمت و فالو می کنم حتی اگر کامنت نذارم...
می بوسمت

بهاره 1 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 06:34 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سفر خوش بگذره مهناز جون.......

خاطره 1 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 09:17 ق.ظ

ان شاالله که سفر بهت خوش بگذره مهناز جان در بعضی موارد واقعا باید گفت هر چی پیش آید خوش آید

شهره 1 - خرداد‌ماه - 1395 ساعت 08:28 ق.ظ

خوش بگذره گلم

دلارام 31 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:53 ب.ظ

خوش بگذره عزیزم حتما عکس لباس رو بزار منم نظر بد م
من هم هوس فیلم دیدن کردم

samira 31 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:19 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

ها؟برا ساشا کروات قرمز خریدی؟جانننننن..جان دلم.جان

مهناز این بچه چش میخوره ها

samira 31 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:17 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

اقا اصن:

جاده های شمال محاله یادم بره

خوووووش بگذره مهناز..

بنفشه 30 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 04:04 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی؟ من عاشق روزانه هاتم تنها قسمتی که منو خیلی خیلی اذیت میکنه بخش ناهار شامت هست آخه چرا روزی دو مدل درست میکنی........من پنج ماه رژیم دارم الان 55کیلو هستم ولی باز دارم ادامه میدم غذاهای تو منو گرسنه میکنه شدید.......

دختربنفش 30 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 10:42 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

وای چقدر کار انجام دادی داشتم میخوندم خسته شدم وای بتو.
ایشالا تعطیلات عالی باشه و حسابی خوش بگذره .دست شوهرتم زود زود خوب شه .از اولشم بهتر

سپیده مامان درسا 30 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 08:51 ق.ظ

ای جونم به این مادر و پسر فعال و ورزشکار
الهی همیشه دلتون شاد باشه عزیزم
ان شالله هر چه زودتر دست همسریتون هم خوب بشه
شمال خوش بگذره مواظب خودتون باشین

بیضا 30 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 08:29 ق.ظ http://mydailydiar.blogsky.com

مهناز جون ایشلا از سفر لذت ببری و خسته ګی چند وقت از تننت بیرون بیاد. همیشه با خونوادت شاد و سلامت باشی

مرمر 30 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 01:29 ق.ظ

تعطیلات خوش بگذرد عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.