روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

آشتی کردن یا نکردن،مسٲله این است!!!!!

سلام

خوبید عزیزان؟چه خبرا؟

لااقل اردیبهشت یه کم از فروردین بهتره،نه؟آدم اونقدری که تو فروردین بی حوصله و خابالود بود،الان نیست.گرچه کلا بهار آدم حالت رخوت و سستی داره،ولی بازم این ماه یه کم انگاری بهتره!

هوا هم یه دو روزیه که یه کم باد داره و خنک تره خداروشکر....

تا پنجشنبه شب رو براتون گفتم،حالا بریم سراغ جمعه!

جمعه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم،شوهری و ساشاهم بیدار شدن.واسه صبحونه نیمرو درس کردم و خوردیم.بعدش با شوهری صحبت کردم.گفتم میخوام ماهواره رو؛تعطیل کنم!یا نهایتا بشه درحد شبکههای موزیک و خبری!گفت،چرا؟گفتم آخه شبکه کارتون که ساشا میبینه،تمام کارتوناش خشنه.دوس ندارم اینا رو ببینه.فوقش هر کارتونی که دوس داشت و مام دیدیم مناسبشه،براش میگیریم ببینه.بعدم بهش گفتم،فیلمایی که تو میبینی خیلی خشن و بده و همه اش بکش بکش و خوو و خونریزیه!یعنی چی آخه!بچه که نباید تو این سن ازین چیزا ببینه!گفت،خب من اینجور فیلمها رو دوس دارم!گفتم بالاخره آدم واسه بچه اش باید از یه سری علائقش چشم پوشی کنه.خوده منم به خاطر ساشا فقط شبکه های موزیک رو میبینم.یا نهایتا وقتی نیس،برنامه هایی که دوس دارم رو میبینم!آخه تبلیغاشونم،همه اش کوچک کننده و بزرگ کننده و حجم دهنده و ازین چرت و پرتهاست!بالاخره ساشاهم بزرگ شده و متوجه این چیزا میشه!بعدم نمیشه خودمون ببینیم و بهش بگیم،این چیزا برات خوب نیس،تو نبین،یا برو تو اتاقت بازی کن.چون اینجوری بیشتر حساس میشه!ولی وقتی اصلا این چیزا تو خونه پخش نشه،اونم بی خیاله و براش مهم نیس!خلاصه کلی حرف زدیم و شوهری هم گفت،باشه،پس حذفشون نکن،که یه وقت ساشا خواب بود،یا نبود،ببینیم.گفتم اوکی!و اینچنین شد که فعلا داریم این برنامه رو پیاده میکنیم.تا ببینیم چی میشه!آخه هم تو اتاق ساشا،هم تو اتاقنشیمن،دستگاه پخش دی وی دی هستش و آدم میتونه هر فیلمی که میخواد رو ببینه.پس میشه یه جورایی سر کرد.وگرنه به قول شوهری که برنامه؛های تی وی رو یک ساعتم نمیشه تحمل کرد!

خلاصه بعد از جلسه،شال و کلاه کردیم و رفتیم بیرون.میخواستم نخود فرنگی بگیرم،ولی خانمه نبود.یه سری خرید کردم و بعدم رفتیم واسه دسشویی و حموم سه تا دمپایی گرفتیم که قبلیا رو بندازیم بره.واسه ساشا هم دوتا سی دی داستان اسباب بازیها و عصر یخبندان رو گرفتیم.البته خودش انتخاب کرد.بعدم بردیمش پارک و بازی کرد و اومدیم خونه.

ناهار خوراک مرغ درس کردم با پلو.ولی قبل ز ناهار با شوهری یه بحث مسخره داشتیم و واسه همین برای ناهار صداش نکردم و فقط ساشا رو صدا کردم!البته خودمم نخوردم و رفتم تو اتاق.واسه شوهری هم کشیدم و گذاشتم رو میز،ولی بهش نگفتم.ساشا که اومد غذاشو بخوره،بهش گفت بابا بیا ناهار بخور،ولی نیومد و گرفت خوابید!!!

غروب دختردایی شوهری پیام داد که ساعت چند میاید؟گفتم پنج و نیم شیش.یه ساعتی خوابیدم و پاشدم دیدم شوهری هم بیداره،غذاشم نخورده.هیچی نگفتم و به ساشا گفتم پاشوحاضر شو میخوایم بریم.دیگه؛چون به دخترداییش گفته بودم ظرف و ظروفها رو اونا بیارن،من چیزی برنداشتم.حاضر شدیم و شوهریهم آماده شد و حرکت کردیم.رفتیم جوجه کباب زعفرونی گرفت و یه بسته هم بال زعفرونی گرفت!من عاشق بال کبابیم و هروقت میخوایم کباب درس کنیم واسه من بال میگیره!چیزی نگفتم و رفتیم سوپری وگفتش بیا ببینیم چی میخوایم بخریم.پیاده شدم و رفتم باهاش مغازه و تخمه و چیپس و پفک و تی بگ و شکلات گرفتیم.بعدم رفتیم قنادی ویک کیلو دانمارکی گرفتیم و رفتیم خونه دایی.سر کوچه شون زنگ زدم به دختردایی و گفتم بیاید،ما سر کوچه تونیم.اومدن و زن دایی هم باهاشون بود.خلاصه با دختردایی و نامزدش و زندایی،سوار شدیم و رفتیم پل طبیعت!

قبلا چندبار رفته بودم،ولی هیچوقت پنجشنبه جمعه نرفته بودم!فکر کنم نصف تهران اونجا بودن!یک ساعت کشید کهجای پارک پیدا کنیم و بعدم رفتیم رو؛پل.اینقدر آدم رو پل بود که اصلا منظره پل معلوم نبود.البته طبقه پایین باز بهتر بود.دیگه یه کم گشتیم و کلی هم عکس گرفتیم.اونجا که رسیدیم،شوهری اومد پیشم،گفت اینجوری نباش دیگه!اخم نکن،بذار بهمون خوش بگذره!نمیدونم چرا بغض داشتم،یه کم جلو جلو رفتم و خودمو به دیدن منظره شهر ازون بالا سرگرم کردم،تا نبینن اشک تو چشام جمع شده!بعدش کم کم خوب شدم!بعد که ر پل گشتیم و عکس گرفتیم،اومدیم پارک آب و آتش و یه جای خوب پیدا کردیم و همونجام نشستیم.دیگه کلی خوراکی خوردیم و بعدم شوهری و نامزد دختردایی بساط کباب رو راه انداختن و جاتون خالی خیلی چسبید!خلاصه که شب خوبی بود.ساعت یک دیگه بلند شدیم و تا زن دایی اینا رو برسونیم خونه شون،و بیایم خونه مون ساعت شد،دو!

شنبه شوهری نرفت سر کار و زنگ زد که نمیاد.شب قبلش تا خوابم ببره و دختردایی هم هی عکسهایی که گرفته بودیم رو برام میفرستاد،تا بخوابم شد ساعت چهار!ساعت نه ونیم شوهری صدام کرد و گفت پاشو تنبل چقدر میخوابی!هرچی خواستم بخوابم نذاشت!گفت،پاشو چایی دم کردم،نونم گرفتم!پاشدم صبحونه خوردیم و به شوهری گفتم حالا که خونه ای بیا بریم کارای بانکی رو انجام بدیم.یکی دوتا قسطم باید میدادیم.البته چند روز به موعدش مونده بود،ولی گفتم یه دفعه انجام بدیم تموم بشه،باز میفته گردن من!

رفتیم و تا ظهر انجام دادیم و یه کمم خرید تره باری کردیم.اون خانمه هم باز نبود و رفتیم از یه جای دیگه یک کیلو نخود فرنگی خریدیم و اومدیم خونه.

واسه ناهار از بیرون، قورمه سبزی خریده بودیم و فقط پلو درس کردم.ناهار خوردیم و شوهری گفت،هیچی مثل دست پخت تو نمیشه!!اصلا این غذاها بهم نمیچسبه!غذای اداره هم با؛اینکه همه تعریف میکنن و به به و چه چه میکنن،اصلا دوس ندارم!!!دیگه من از شادی در پوست خودم نمیگنجیدم!ولی به روم نیاوردم و تریپ فروتنی برداشتم و گفتم،نه بابا،اینام خوبه!!هه هه

ساشا به خاطر جلسه معلمها،تعطیل بود و نرفت مدرسه.بعدازظهر با شوهری خوابیدن و منم رفتم حموم.

غروب عصرونه خوردیم و شوهری رفت ماشینو برد کارواش و بعدم رفت پیش دوستش و برگشت.ساشا گفت،چرا؛واسه من بستنی نخریدی بابا!گفت،یادم رفت.بیا باهم بریم مغازه برات بخرم!رفتن مغازه و منم نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد.دیدم شماره مادرشوهرمه!!!

یهو تپش قلب گرفتم!خواستم جواب ندم،ولی گفتم بذار ببینم چی میگه!جواب دادم و خیلی معمولی سلام و احوالپرسی کرد و منم گفتم چه عجب بعده یکسال یاد ما افتادید؟!گفت،نه انگار دنیا برعکس شده!جای اینکه من گله کنم و بگم چرا یکساله میاید شمال و به ما سر نمیزنید،شما گله میکنید؟تازه عیدم حتی نیومدید!گفتم ولش کنید،اگه بخوایم گله گذاری کنیم،حالا حالاها تموم نمیشه!گفت،آره ولش کن.بعدم حال پسری و پرسید و گفت،فقط زنگ زده بودم حالتونو بپرسم و خداحافظی کرد!

حالم یه؛جوری بود.تپش قلب داشتم و کف دستم عرق کرده بود.شوهری و ساشا اومدن و من هنوز حالت گیجی داشتم!واسه شام پیراشکی درس کرده بودم،دادم خوردن و خودم نخوردم.شوهری گفت،چیه؟برات بستنی نخریدم ناراحت شدی؟خودت گفتی نخر!گفتم،نه.مامانت بهم زنگ زد!!چند لحظه هیچی نگفت.بعد ازم پرسید چی گفته و منم براش گفتم.دیگه؛تا آخر شب هیچی راجع بهش نگفتیم.ولی هردو تو خودمون بودیم و حالت طبیعی نداشتیم.

اینکه میگم حالم جوری بود که خودم نمیدونستم چمه،واسه اینه که دوتا احساس متضاد رو همزمان داشتم!از طرفی خوشحال بودم که خودش زنگ زده،از طرفی ناراحت بودم که باهاش حرف زدم!البته سرد حرف زده بود،ولی کاملا مشخص بود که واسه آشتی زنگ زده.چون به گوشیم زنگ زده بود و اصلنم نگفته بود گوشی رو بدم به شوهری.یعنی فقط خواسته بود،با من حرف بزنه!

راستش،میدونم دلشون تنگ شده،مخصوصا واسه ساشا و میدونمم که نمیتونم واسه همیشه نادیده شون بگیرم و قیدشونو بزنم،چون بخوایم یا نخوایم بخش مهمی از زندگی شوهری هستن!میدونم که باید باهاشون ارتباط داشته باشیم و حالا که خودشون اینقدر این و اونو واسطه کردن و حالام خودش مستقیم به خودم زنگ زده،شاید بهترین فرصت باشه،ولی از طرفی میترسم آرامشم به هم بخوره!رفتارهاشون برام تحملش سخته!حالا نمیخوام اینقدر بی انصاف باشم و بگم خیلی خیلی غیرقابل تحملن.راستش من خودم از اول باهاشونخیلی محدود ارتباط داشتم و همیشه یه فاصله ای رو بینمون گذاشتم و نذاشتم بهم زیاد نزدیک بشن.مخصوصا تو نامزدیم،خیلی محبت میکردن و دوس داشتن باهام صمیمی بشن،ولی من دوس نداشتم!کلا واسه ارتباط خیلی نزدیک با افراد سختگیرم!خب طبیعتا اونام بعدش ازم فاصله گرفتن.بعد من همین توقع رو هم همیشه از شوهری داشتم که اونم بهشون زیاد نزدیک نشه که خب اون این کارو نمیکرد و این چیزا باعث بحث و دعوامون میشد.نه اینکه شوهری زیاد بهشون وابسته باشه،مثلا چهار روز که میرفتیم شمال،شوهری میگفت دو روز خونه بابای تو باشیم،دو روز خونه بابای من،ولی من میخواستم مثلا نهایتا یه روزشو خونه مادرشوهرم باشیم و بقیه اش رو پیش خانواده خودم!واسه همین چیزاس که میگم هروقت میرفتیم شمال،همه اش ناراحتی و اعصاب خوردی داشتیم!یا محبتهایی که بهشون میکرد،منو حرص میداد.آخه این محبتها دو طرفه نبود و اونا همیشه نسبت به ما عادی رفتار میکردن،ولی شوهری هواشونو داشت!خواستم صادقانه این چیزا رو بهتون بگم که اینجوری نباشه از اونا پیشتون هیولا بسازم و از خودم فرشته!میدونم شاید حساسیتهای منم زیاده،ولی در هر حالاین حساسیتهاییه که من دارم و میدونم که اگه بازم باهاشون ارتباط داشته باشیم،خواهم داشت و بازم بحث و دعوا و دلخوری و ناراحتی بین من و شوهری پیش میاد!

خلاصه همه اش تو این فکرا بودم.شب موقع خواب شوهری بهم گفت،میدونی مهناز،هرچقدرم که باهات سرد و خشک حرف زده باشه،همین که بهت زنگ زده به نظرم یعنی خواسته آشتی کنیم!گفتم به نظر منم همینطوره!گفت،با همه اتفاقاتی که افتاده،من واقعا دلم براشون تنگ شده!کاری به داداشم ندارم،ولی دلم برای مامان و بابام تنگ شده!راستش دلم براش سوخت.کاش اینقدری که این محبت داره و براشون خیر و خوبی میخواد،اونام همینجوری بودن!سر همین قضیه داداشش که پولشو خورد،تمام خانواده اش طرف داداششو گرفتن و همین موضوع بیشتر رنجوندش.وگرنه خوده پوله دیگه براش مهم نبود!

یه کم باهم حرف زدیم و خوابیدیم....

یکشنبه صبح پاشدم بعده صبحونه رفتم بیرون و یه شاخه گل گرفتم و یه کارت تبریک و یه سری خرده ریز و برگشتم خونه.به ساشا گفتم،امروز روز معلمه و باید بهش هدیه بدیم.گفت چی بدیم؟گفتم من با مامانای دوستات به خانمت هدیه دادیم،حالا توام از طرف خودت یه چی بهش بده.گفت من نقاشی براش میکشم.گفتم،آره خیلی خوبه.دیگه اون نشست سر نقاشیش و منم هرچی فکر کردم دیدم از گله خوشم نمیاد،ای بود که از تو اون نایلون و تزئین دورش درش آوردم و انداختمش دور!!!بعد با یه گل خشک،یه شاخه گل جدید درس کردم و گذاشتم تو نایلونشم و قشنگ شد.ساشا هم نقاشیشو که تموم کرد،با شاخه گل،گذاشتیم توی پاکت هدیه و کارت تبریک رو هم با ساشا روش نوشتیم و گذاشتیم توش.رفتیم مدرسه و ساشا هدیه اش رو به خانمش داد و اونم کلی خوشحال شد.بعدم بوسش کرد و بهش تبریک گفت.منم به خانمش تبریک گفتم و برگشتم خونه.اینجا روز معلم رو به همه معلمهای عزیز و نازنین تبریک میگم.ایشالله همیشه سالم و شاد و موفق باشید.

رسیدم جلو در و دیدم،ای داد بیداد،کلیدمو تو خونه جا گذاشتم!!رنگ همسایه رو زدم و درو برام باز کرد و اومد بالا.رفتم جلو در همسایه بالایی که دبیره و گفتم پیچگوشتیشو بده،ببینم باز میشه یا نه.اونم باهام اومد و هرکاری کردیم باز نشد!!دیگه خانمه گفت ولش کن،بیا بریم خونه ما.رفتم خونه شون و با دخترش بودن.شوهرش سرکار بود.نشستیم و چای وشیرینی خوردیم و سی دی بیست و شش شهرزادم گرفته بودن،اونم دیدیم و حرف زدیم.منه بیچاره ناهارم نخورده بودم!!

خلاصه کلی حرف زدیم و ساعت چهار و ربع رفتیم دنبال بچه ها.ساشا رو گرفتم و رفتم کلیدسازی.آقاهه باهامون اومد خونه و بیست تومن ناقابلم گرفت و درو باز کرد!!

اومدم تو و پسر همسایه بالایی هم تا آقاهه درو باز کنه،با ساشا بازی میکرد.بعش ساشا گفت،مامانجون،میشه دوستم پیشم بمونه بازی کنیم؟گفتم،آره عزیزم،بمونه.براشون کیک و آب میوه بردم،خوردن و بعدم نشستن تو اتاق ساشا بازی کردن.

شوهری زنگ زد که امشب باید بمونیم،چون کارا عقب مونده.گفتم اوکی!

مرغ پخته بودم که سالاد الویه درس کنم،ولی پشیمون شدم.گفتم بذار یه غذای جدید درس کنم!سیب زمینی سرخ کردم و با سوسیس و مرغ ریش شده و قارچ و نخود فرنگی مخلوط کردم و با آرد و شیر و کره هم سس سفید درس کردم و همه رو باهم مخلوط کردم و ریختم تو پیرکس.رفتم پنیر بریزم روش،دیدم ای بابا،پنیر پیتزام تموم شده!پنیر گودا ورقه؛ای داشتیم،روش تیکه تیکه کردم و گذاشتم تو فر.نی ساعت بعد حاضر شد و میل کردیم!جاتون خالی خوب شده بود!

شب ساشا گفت حالا که بابا نیس،اجازه میدی پیش شما بخوابم؟گفتم،آره بخواب.دیگه رفتیم تو تخت و اونم یک ساعت رو کمرم نشسته بود و داشت موهامو مدل عروس درس میکرد!!!

این علاقه به آرایش و پیرایش که در من هست،انگار به پسرمم ارث رسیده!

بالاخره رضایت داد و ساعت یک خوابیدیم!

اووووووه،چقدر نوشتم!انگشتام خسته شد!دیگه امروزو نمیگم و بمونه واسه پست بعدی.

امیدوارم زندگی همه تون پر باشه از روزها و لحظه های شاد و دوس داشتنی.

همه تون رو به آغوش گرم و پر مهر خدای عزیزم میسپارم و براتون از خدا،آرامش سلامتی و عشق میخوام.

پس تا پست بعدی......بوووووس،بای!

نظرات 19 + ارسال نظر
مجتبی 19 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 07:58 ق.ظ http://m-z2016.blogsky.com

اتفاقا تفکرات من خیای هم خوب دختر باید ارزوشان باشه زن من بشن

جالبه که آرزوی دختری ازدواج کردن با شما باشه!!!!!!!!

مامان رویا 19 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 02:23 ق.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

عهههههههه پس کو نظر من؟
5-6خط نوشته بودم
ارسال نشده یا منشوری بود تایید نشده؟
اشکال نداره فدای سرت عزیزم

همینجاس عزیزم،هنوز نرسیدم تاییدش کنم.
من همه نظرات دوستامو بدون سانسور تایید میکنم،خیالتون راحت

بهاره 18 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 02:00 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام مهناز جون کجاهایی چرا نیستی ؟

سلام عزیزم
اومدم عزیزم

ترانه 17 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:35 ق.ظ

کجایی عزیزم؟حالت خوبه؟

خوبم گلم.امروز پست گذاشتم

دلارام 16 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:40 ب.ظ

کجایی نیستی ها از دوشنبه به اینور

اومدم عزیزم

بنفشه 16 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 01:41 ب.ظ

خانمی دلت نمیخواد یه پست جدید بزاری

گذاشتم عزیزدلم

مجتبی 16 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 07:22 ق.ظ http://m-z2016.blogsky.com

سلام /
واقعا روزگاری بدی شده / پدر و مادر که زندگی پا بچه میزارن بعداز اینکه زن گرفت زن میخواد اون مال خودش بکنه / خدا کنه اگر اینجوری زنم گیرم بیاد اصلا گیرم نیاد .

سلام
بله خب واقعا روزگار بدی شده!روزگاریه که پدر و مادر تحمل دیدن بچه و نوه شونو ندارن و سال به سالم سراغشونو نمیگیرن!روزگاریه که اینجور پدر و مادرا میلیون میلیون پس انداز یکسال زحمت بچه شونو با خیال راحت میخورن و یه لیوان آبم روش!بعله آقای محترم روزگار بدی شده....
دلم واسه اون بنده خدایی که قراره زن آدمی با تفکرات شما بشه میسوزه!خدا به دادش برسه...

تانیا 16 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 01:04 ق.ظ

سلام مهناز جون خوبی عزیزم.یه سوال داشتم مهناز جون میخواستم بدونم ساشا متولد چه سالیه که امسال باید بره مدرسه هم اینکه نیمه اولیه یا دومی؟؟من دخترن متولد فروردین 90 یه سریا میگن امسال باید بره پیش دبستانی یه سریا میگن نه زوده باید سال دیگه بره.گیج شدم بخدا از یه طرفم دخترم ضعیف و لاغر دوس ندارم زود بفرستمش میگم یه وقت اذیتش میکنن تو مدرسه ممنونت میشم اگه جوابمو بدی

سلام عزیزم
متولد 1389 هستش و امسال پیش دبستانیش تموم میشه و از مهرماه ایشالله میره اول دبستان.
دختر شمام چون مثل ساشا نیمه اولیه باید امسال بره پیش دبستانی.ربطی به لاغری و ضعیفیش نداره عزیزم.پیش دبستانی مثل مدرسه خشک و منظم نیست و در عین اینکه چیزایی یادشون میدن محیطش شاده و بازی و تفریحم لابلای درساشون دارن.
به نظرم پیش دبستانی واسه اینکه بچه با محیط مدرسه و کنار بچه ها بودن و آموزش دیدن آماده بشه خیلی خوب و لازمه.بازم هرجور که خودتون صلاح میدونید عمل کنید،ولی اینکه بچه یه دفعه بره تو محیط مدرسه براش خیلی سخت تره تا اینکه به مرور طی یکسال گذشته با محیط آموزشی آشنا شده باشه.امیدوارم حرفام به دردت خورده باسه

مینا 15 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 12:10 ب.ظ

سلام عزیزم واى امان ازخانواده شرهر منم الان که نامزدم باخانواده شوهرم اصلا قاطى نشدم یه فاصله اى همیشه بینمون بوده خیلى بى عاطفن برن بمیرن اصلا
دیشبم به شوهرم گفتم که اگه توهم مثل اونا بودى یه ساعتم نمى موندم
میدونم خودخواهیه اما دلم میخواست شوهرم به مامانش سرنزنه
دوماه به عروسیمون مونده انگار عروسى همسایشونه ازبس که اینقدر ریلکسن
راستى مهناز جون میخوام مژه بکارم ماندگاریش چند وقته؟
ببخش خیلى بى ربط نظردادم ولى بدجور کلافم واسترس دارم

سلام عزیزم
خب خداروشکر که شوهرت مثل اونا نیست و باهات خوبه.مهمم همینه
زیاد حرص نخور عزیزم.با اونا و کاراشون کاری نداشته باش و سعی کن کاراتو واسه عروسیت راست و ریست کنی و لذت ببری

مامان روژین 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:22 ب.ظ

مهنارجون احساستو کاملادرک میکنم آخه منم باخانواده شوهری قهریم حتی وقتی قهریم اونقدرتحت فشارم واسترس دارم که حدنداره همش فکرروزای هستم که اگه آشتی کنم دوباره حرف بازی شروع میشه ولی همین که خودش پیشقدم شده خوبه خودت اذیت نکن ایشالا همه چی به خیروخوشی تموم میشه

چقدر بده که خیلیا اینجا تو این مورد درکم میکنن!کاش اینجوری نبود....
الهی که زندگیتون همیشه پر از آرامش و خوشی باشه عزیزم

ویولا 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 03:36 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟
اول مرسی از دستور پخت کیک که محبت کردی و نوشتی برام. ایشالا سر فرصت بتونم درستش کنم و نتیجه رو گزارش کنم اینجا. بعد هم در مورد تماس مادرهمسرت منم فکر میکنم واقعا دلشون تنگه و دوست دارن ارتباط برقرار کنن دوباره و اینبار شما باید انعطاف نشون بدید تا این موضوع به خیر تموم بشه و اوضاع روبراه بشه ایشالا..
در مورد تصمیم ندیدن کانالهای ماهواره هم خیلی تصمیم خوبی گرفتید، لایک داری مامان مهناز دوراندیش

سلام عزیز دلم.قربونت
خواهش میکنم.زیاد وقت نمیگیره درستش کن و حالشو ببر
نمیدونم والله من که تو این چندسال سر از کار اینا در نیاوردم.اصلا اصلا اصلا نمیفهممشون
فدای تو بشم عزیزم.ایشالله که بشه خوب و درست تربیتش کنیم.

شهره 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 02:54 ب.ظ

سلام.یه تفاهم دیگه شوهر منم نسبت به خانوادش مهربونتر و بیشتر هواشون داره ولی اونا معمولی و خونسردن.یه سوال دارم من پسرم مهرماه باید بره پیش ،ساشا رو مدرسه میبرین یا موسسه ؟ غیر انتفاعی یا دولتی؟ جسارتا چقدر شهریه دادی؟ واینکه حروف الفبا با خط تحریری یاد دادن یعنی دیکته مینویسه یا مثل مدارس معولی پیش دبستانیش در حد نقاشیه حروف و خوندن حروف نیست؟ در کل راضی هستی؟ من موندم چیکار کنم؟ اموزش پروش میگه قبل مدرسه نباید اموزش کامل حروف الفبا رو ببینن!!!

سلام عزیزم
مدارس پیش دبستانی دولتی چیزی به اسم الفبا یاد نمیدن چون قانونا نمیتونن یاد بدن.ولی غیرانتفاعیها تحت عنوان نشانه،حروف الفبا رو باد میدن.هم خوندنش هم نوشتنش.همچنین اعداد و حروف انگلیسی رو.

نسیم 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:29 ق.ظ http://nasimmaman

حسات رو که راجع به خانواده شوهرت نوشتی رو میفهمم....امیدوارم بتونی اگه رابطتون برقرار شد یه تعادلی در روابط برقرار کنی....به قول تو چه بخوای چه نخوای قلب شوهرت برای اونها هم جا داره....سعی کن منطقی رفتار کنی...تو بزرگواری

آره توام از خانواده شوهرت دل خوشی نداری
سعی میکنم نسیم جون.
تو عزیزدلمی

سپیده مامان درسا 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 10:01 ق.ظ

به به مهناز خانوم گل و پر انرژی خودم خوبی
ایول عزیزم چه کار خوبی که صحبت کردین در مورد فیلم دیدن ها و ... راستش ما 5 سال ما هوا ره داشتیم ، باردار که شدم و گل دخملی به دنیا اومد انداختیمش دور و الان نزدیک 6 ساله این وری داریم خخخخ همون جمهو ری ا سلامی خیلی هم خوبه و عادت کردیم هر چند از اول هم فقط من میخواستم چون همسری که سر کار بود بعد هم اگه خبری بود گوش میکرد همین ولی واقعا خوبه به قول خودت اون مورد هم همش شده تبلیغات هزار تا چیز جورواجور نباشه یا کمتر دیده بشه بهتره
گل دختر تو اتاقش تا پارسال دستگاه دیجیتال داشت امسال بخاطر اینکه میره مهد و زود باید بخوابه دستگاه و جمع کردیم فقط دستگاه داره واسه سی دی که هر از گاهی نگاه میکنه عاشق موش و گربه و پت و مت و دورا و کیتیه
ببوس ساشای عزیزمو از طرف من
الهی که خدا همیشه پشت و پناه زندگیت باشه دوست خوبم

قربونت برم عزیزدلم
آره خیلی ازین شبکه ها خوب نیس.البته شبکه های خوبم داره که به نظرم آدم میتونه ببینه و مشکلی نیس
آره ساسا هم دستگاه سی دی تو اتاقش داره.
من خودمم عاشق پت و متم
عزیزمی سپیده جون
الهی کنار درسا جون و همسر عزیزت همیشه شاد و خوشبخت لاشی

شمیم 14 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:14 ق.ظ http://mamanyekta.blogsky.com

سلام عزیزم
ایام به کاام
چه کار قشنگی کردین که علاوه بر پولی که همگی برای خرید هدیه گذاشته بودن یه هدیه معنوی هم به معلم ساشا دادین...
عکس ارایشگرت رو تو تلگرام دیدم خدا حفظش کنه کار شینیونش حرف نداره
عزیزم سر قضیه مادرشوهرت هم زیادی حساسیت به خرج نده بذار به مرور زمان همه چیز درست میشه...از حالا که اتفاقی نیافتاده که تو بخوای پیشاپیش غصه بخوری...هرچه پیش اید خوش اید

سلام گلم
فربونت
راستش من کلا ازین هنرای گل سازی و ساخت چیز میزایی تزیینی که خانما بلدن ،چیزی سرم نمیشه و اصلا بلد نیستم.ولی همیشه واسه اینجور مناسبتها یه چیز کوچولو هم که شده کنار کادو با دست خودم درس میکنم
دیدی آرایشگرمو؟اگه خواستی آدرسشو بهت میدم واسه شینیون بری پیشش
دقیقا همینطوره.باید بذارم هرچه پیش آید خوش آید

طلا 13 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 07:35 ب.ظ


فدامدا...

نیاز 13 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:46 ب.ظ http://mydearboy.blog.ir

ما هم سه ساله کلا ماهواره رو جمع کردیم و احساس میکنم با این کارم یه قورباغه خیلی بزرگو قورت دادیم چون واقعا اکتفا کردن تنها به تلویزیون خیلب سخت بود ولی خب کم کم عادی شده
مهناز فیلم های شبکه جم خیلی ذهن نازپسرو مشغول میکرد همیشه سوال های بیخود می پرسید یا همین تبلیغاتاش
این شد که کلا بی خیالش شدیم
پارسال هم از زیر تخت درآوردیمش و فروختیمش که وسوسه دوباره نصب کردنش نیوفته به جونمون

آدرست عوض شده نیاز؟
راجع به ماهواره و جمع کردنش تو پست جدیدم نوشتم.امیدوارم خوندنش به دردت بخوره عزیزم

سارا 13 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:50 ب.ظ

سلام مهناز جون
ارتباطتو با خانواده شوهری بر قرار کن ولی مثله قبل باش بیخیال باش البته خودت بهتر بهتر میدونی چکار کنی
فقط یه سوال شبایی که با ساشا تنهایی نمیترسی چون منم بعضی وقتا تنهام با پسرم برای این پرسیدم ببخشید حمل بر بی ادبی نباشه

سلام عزیزم
آره دیگه باید بزنم به بی خیالی...
بی ادبی چیه گلم!هرچی دوس داری بپرس.
راستش فقط موقع خواب یه کم میترسم.البته قبلا بیشتر میترسیدم الان چون ساشا بزرگتر شده سرمون باهم گرمه.توام سعی کن با پسرت خودتو سرگرم کنی و کارایی که دوس داری رو انجام بدی

بهاره 13 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:05 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام عزیزم وای اون لحظه ک گفتی تپش قلب گرفتی حستو درک میکنم مهناز جون ...!!
خوبه باز زنگیده بهت ...
دیگه بخای نخای بالاخره آشتی میشید چون ب قول خودت بخش مهمی از زندگی شوهرتن ...
باز خوبه نزدیک نیستین با هم ک زیاد برین اونجا یا اونا بیان خونتون و رفتو امد داشته باشین ..اینطوری بهتره و اعصابت اروم تر فقط اون موقع هایی ک پیششونی ی کم تحمل کن میدونم خیلی سخته

سلام گلم
واقعا یکی از بزرگترین شانسهایی که آوردم اینه که پیششون نیستم.
قربونت برم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.