روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

تصمیم جدید!!!!

سلام به همگی....
ظهر دوشنبه تون بخیر.
خوبید؟چه خبرا؟چه میکنید با گرما؟
این تابستون نامرد همیشه حق بهارو میخوره و ماه آخرشو مال خودش میکنه!آخه اردیبهشت و اینهمه گرما؟خرداد که دیگه باید کولرا رو روشن کنیم!واه واه...
حالا بعده این غر غرای ریز،بریم سراغ گفتنیها.
دارم سعی میکنم به روال هفته ای سه پست برگردم.اونم فقط به خاطر شما!
از دیروز وبلاگم اشکال پیدا کرده بود و نمیتونستم وارد قسمت مدیریت بشم!فعلا که ظاهرا درسته.ولی همین اول بگم،اگه باز  پستمو بخوره،دوباره نمیذارم!حساب کنید این پستای بلند بالای من نوشتنشون یک ساعت،یک ساعت و نیم طول میکشه،اونوقت کی وقت و حالشو داره دوباره از اول بنویسدشون!تازه دیگه واسه بار دوم حال و هوای آدمم عوض شده است و پستا بی مزه میشن!
حالا ایشالله ایندفعه اینجوری نشه و نخوردش!
یه معذرت خواهی هم به دوستای وبلاگی بدهکارم،بابت اینکه وقت نمیکنم بهشون سر بزنم!باور کنید خودمم نمیدونم چرا اینقدر شلوغه و مدام درحال جنب و جوش و بدو بدو هستم!ولی سعی میکنم حتما چند روز درمیون بهتون سر بزنم و از حالتون بی خبر نمونم.
خب اون پست اولی که گذاشته بودم،تا بعدازظهر شنبه رو هم نوشته بودم،ولی وقتی حذف شد،خلاصه وار فقط تا جمعه رو نوشتم و شنبه موند واسه این پست.
قبل از شنبه،یه چیزی رو باید بگم.گفته بودم که قصد داریم خونه رو عوض کنیم و این داستانا.راستش من چون از اولین روزایی که تو این خونه اومدیم مشکل سندش برامون پیش اومد،یه جورای ازش زده شدم و دلم نمیخواست توش زندگی کنم!همه اش به چشم خونه نحس و پر از مشکل و داستان دار بهش نگاه میکردم.واسه همین تو این دو یکی دو سالی که اینجا بودیم،خودمو به چشم مستٲجر میدیدم و حتی هرچی شوهری میگفت بیا مثلا فلان جاشو تغییر بدیم،یا مثلا یه دیوارشو کاغذدیواری کنیم،یا ازین چیزا،اصلا قبول نمیکردم.چون میگفتم من که نمیخوام اینجا بمونم،واسه چی تغییرش بدم!
تو اون هفته یه بار با خواهرم صحبت میکردیم،گفتش از شلوغی خسته شدم!قراره واسه کار مدیریتی یه مجموعه بره.قبل از زایمانش هم شاغل بود،ولی بعدش دیگه نرفت سرکار.حالا مدتهاست بهش اصرار میکنن واسه این کار و حالا قبول کرده که بره.میگه موقعیت کار و حقوقش و شرایط کاریش عالیه.خب اینم چون از اول شاغل بوده،سخته براش تو خونه موندن.میگفت،چون محل کار غربه تهرانه،میخوایم خونه رو هم ببریم اونجا و واسه بچه هم همون اطراف دنبال مهد بگردیم.
حالا اون روز که صحبت میکردیم،میگفت خونه پیدا کردن که خیلی بزرگ و خوبه،صد و نود متر و محیط خیلی خوب و این حرفها.میگفت چقدر خسته شده بودم از تجریش و شلوغی اون ورا،اینجا خلوته و آرامش داره.دیگه حرف خونه شد و گفت حالا که سند خونه تون داره درست میشه،چرا صبر نمیکنی سندش بیاد و بعد بفروشیدش و خونه رو عوض کنید.یا اصلا همونجا بشینید.خلاصه سر این موضوع کلی حرف زدیم.بعدش این چند روزه رو نشستم و با خودم کلی فکر کردم.دیدم حقیقتش اینه که من از خونه و محل زندگیم ناراضی نیستم،بلکه این دلزدگی که این خونه با مشکلاتش برام آورده باعث این مسائل شده.اون روز که گفتم تو راه پله مدیرو دیدم و صحبت کردیم،ازش راجع به همین مسٱله و سند سوال کردم.چون سازنده خونه هم به بانک،هم به شهرداری بدهکار بوده،دوتا شکایت ازین ساختمون تو این چندسال مطرح بوده.حالا مدیر گفتش بانک تمام بدهی های شهرداری رو داده و الان فقط طرف حساب بانکه.بعدم وکیل گفتش رفته صحبت کرده و قرار شده بانک به جای طلبش اون سه واحدی که تو ساختمون به اسم سازنده است رو برداره و بقیه واحدهایی که وام دارن هم یکجا وامشون رو بدن تا طلب بانک صاف بشه و سندها رو آزاد کنه!خب واحد ما که وام نداره و ما نقدی خریدیم.اینجورم که وکیله میگه،ظاهرا اگه خدا بخواد مشکلش حل میشه و بانکم ادعایی رو خونه ما نخواهد داشت!
روز شنبه زنگ زدم خونه مون و با بابام راجع به این مسٲله حرف زدم.اینکه شوهری دوس نداره ازینجا بریم،اینکه من چرا میخوام خونه رو عوض کنیم و همه این چیزا.حدود یک ساعت و نیم با بابام حرف زدم .حالا نمیخوام ریز حرفهایی که زدیمو بگم،فقط اینکه بعدش با خودم فکر کردم،بهتره اینجا بمونیم.حداقل برای یکی دو سال دیگه!انگار تازه خوبیهای خونه به چشمم اومد.راستشو بخواید،اگه بخوام با خودم صادق باشم،بیشترین دلیلی که میخواستم از اینجا بلند بشم،یکی همین مشکل سندش بود،یکی هم لجبازی با شوهری!از بس رو اینجا موندن اصرار میکرد،حرصمو درمیاورد!حالا از وقتی راضی شده به رفتن انگار تازه فهمیدم که خودمم دوس ندارم ازینجا برم!خصوصا اینکه جمعه شب که برمیگشتیم خونه،تو راه بهم گفت،اگه به خاطر پولی که داداش دوستت ازمون گرفت و ممکنم هست حالا حالاها بهمون نده،واسه این ناراحتی که نمیتونیم خونه رو عوض کنیم،اصلا نگران نباش.من بهت قول میدم اونقدری پول بتونم جور کنم که جایی که میخوای خونه بگیریم!
راستش وقتی اینجوری گفت،یعنی وقتی دیدم هم راضیه،هم پولش هست،تازه فهمیدم که دلیل اصلی که میخواستم ازینجا برم چیه!
خلاصه اونروزم که با بابا و بعدشم با مامان حرف زدم،مطمئن شدم که برام بهترین گزینه اینه که همینجا بمونیم.
اینجوری که خودم پله پله همه چیو بررسی کردم و بدون هیچ اجباری به این نتیجه رسیدم بهم آرامش میده،ولی اگه بخاطر نارضایتی شوهری یا کم بودن پولمون یا حرف بقیه،مجبور به موندن میشدم،هیچوقت دلم قرار نمیگرفت!من آدمیم که خودم باید به قطعیت برسم!
شنبه شب که شوهری اومد،نمیدونستم چه جوری باید بهش بگم که زیادی هم خوش به حالش نشه!خخخخخ
واسه همین سعی کردم ظاهرم زیاد خوشحال نباشه.حداقل بشه یه منتی هم گذاشت که به خاطر تو این تصمیمو گرفتم!والله...
بهش گفتم میخوام باهات حرف بزنم  و گفتم و گفتم و گفتم!اونم هی گوش میکرد و هی چهره اش بازتر میشد!آخرم گفت،به خدا بهترین تصمیمو گرفتی!
خلاصه کلی حرف زدیم و همه چیو بررسی کردیم و راجع به یه چیزایی تصمیماتی گرفتیم و دیگه ساعت یک و نیم دو خوابیدیم.
یکشنبه صبح ساعت هشت و نیم بیدار شدم و با ساشا صبحونه خوردیم و گردگیری کردم و سرامیکها رو طی کشیدم و به ساشا گفتم کباب میخوری واسه ناهار برات درس کنم؟گفت،نه!من لوبیاپلو میخوام!گفتم،وااااا ما که تازه لولیاپلو خوردیم!گفت آخه خانممون گفته،لوبیا به آدم حس سلامتی میده،واسه همینم من میخوام زیاد بخورم!خلاصه حریفش نشدم و واسه ناهار لوبیاپلو درس کردم.ناهارو خوردیم و بردمش مدرسه.اونجا با چندتا از مامانا راجع به مدرسه صحبت کردیم.حالا که اینجا موندگاریم،باید بگردم و یه مدرسه خوب براش پیدا کنم.مدرسه خوب خیلی مهمه!دیگه یه نیم ساعتی حرف زدیم و بعدم اومدیم خونه.دیشب خوب نخوابیده بودم و خوابم میومد،ولی از بس هوا گرم بود،نمیتونستم بخوابم.یه کم دراز کشیدم و کندی کراش بازی کردم و غروبم رفتم دنبال ساشا.داشتم میرفتم،دوچرخه اش رو هم با خودم بردم تا بعداز مدرسه یه کم دوچرخه سواری کنه.اونم کلی ذوق کرد و اومدیم تو کوچه نشستم زیر درخت کنار خونه مون و اونم یه کم بازی کرد و بعدش اومدیم بالا.
شیر و بیسکوییت آوردم خورد و مامانم زنگ زد باهم حرف زدیم.تو اینستاگرامش یه مشکلی پیش اومده بود که همینجوری تلفنی داشتم بهش میگفتم چه جوری درستش کنه!البته خودمم نمیدونستم و همینجوری که بهش میگفتم،خودمم مرحله به مرحله میرفتم،تا بالاخره بعده یک ساعت تونستیم درستش کنیم!!!
بعدش پاشدم رفتم تو آشپزخونه و واسه شام کوکو سبزی درس کردم و سالادم درس کردم گذاشتم تو یخچال.شوهری اومد،شام خوردیم.نشستیم سی دی بیست و سه شهرزادو گذاشتیم،دیدیم که چشام دراومد بس که گریه کردم!چقدر ناراحت کننده بود این قسمتش!شنیده بودم این قسمت خیلی غمگینه و واسه همینم دیدنشو هی؛عقب مینداختیم!بعدش دیگه رفتم رو تخت دراز کشیدم.شوهری گفت بیا لیگ ایتالیا،بازی داره،ولی گفتم نه دیگه حالشو ندارم.شب قبلش بارسا بازی داشت و ما همینجوری که حرف میزدیم نگاه میکردیم.خیلی باحال بود،شیش تا گل زد!!!ولی دیشبی رو حوصله نداشتم ببینم.شوهری هم یه نیمه اش رو دید و اومد خوابیدیم!
امروز ساعت هشت بیدار شدم.از بس رو دستم میخوابم،صبح که بیدار میشم،دستم کامل خواب رفته است!صبر کردم تا از خواب پا شه!!!!بعدش پاشدم واسه خودم قهوه درس کردم و ساشا هم بیدار شد،بهش صبحونه دادم و نشستیم درسهاشو کار کردیم و مشقشو نوشت.واسه ناهار جوجه کباب درس کردم با،پلو دادم ساشا خورد و بردمش مدرسه و برگشتم خونه.
الانم که دارم براتون مینویسم!
خب دیگه همه چیو براتون نوشتم و ایشالله که دوباره بلاگ اسکای نخوردش!
دوستتون دارم دوستای خوبم و دلم میخواد همیشه حالتون خوب باشه.
یادمون نره که باهم مهربون باشیم و همدیگه رو نرنجونیم!
قضاوت کردن،بدترین کاریه که میتونیم در حق همدیگه بکنیم.پس لطفا همدیگه رو با هیچ بهونه ای،قضاوت نکنیم!
روز و هفته خوبی رو براتون آرزو میکنم.
مواظب خودتون باشید
بوووووووس.....بای
نظرات 18 + ارسال نظر
شهره مامان حسینم 18 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:58 ق.ظ

کجایی مهناز جون دلم تنگیده،حالت خوبه؟! چرا کمرنگی نیستی!!

قربونت برم.سرم شلوغ بود این چند روز.امروز پست گذاشتم

سیما 10 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 02:11 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

تصمیم خیلی خوبی گرفتی. امیدوارم هر لحظه زندگیت پر از عشق و نور باشه. الان که دلت اروومه، ایشالله همه چیز به چرخ امید و اونی که دوست داری بچرخه.

امیدوارم که پشیمون نشم سیما جون!
قربونت برم عزیزم.ایشالله زندگی واسه همه مون بیفته رو غلتک و به کاممون باشه

آذر 9 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:43 ب.ظ

سلام مهناز جان خوبی
اومدم بعد مدتها سلامی کنم و برم
فعلا متاسفانه وقت خوندن پست های جدید رو ندارم
کلی پست نخونده که ازشون استقبال میکنم :))
بعد آزمون حتما همه رو میخونم
هفته بعد آزمونه بعدش حتما میام
امیدوارم همیشه شاد باشی :-*

سلام آذر جون،خوبی؟
ایشالله که موفق باشی عزیزم

بهاره 8 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:34 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

چ تصمیم خوبی گرفتی مهناز جون ....

خودمم از تصمیمم راضیم.مرسی عزیزم

پرستو روانشناس 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 11:23 ب.ظ

در مورد اختلال شخصیت نمایشی مطالعه کنید دوست عزیز
شما علاقه شدیدی به دیده شدن دارید و خیلی هم مقایسه گرید.چشم و هم چشمی هم دارید .

علاقه به دیده شدن و مقایسه رو شاید تا حدودی داشته باشم.حالا نمیدونم زیاده یا کم.ولی چشم و هم چشمی رو اصلا ندارم.شاید از نوشته هام اینطور برداشت کردید.
ممنون که نظرتونو بهم گفتید

samira 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:03 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

اوه اوه اوه مردن ر به ر تصمیم میگرن.اونم تصمیمای قشنگ

قشنگو بعدشم :

هی حرف از خوراکی میزنن

اون ساشای تپلی و دوس داشتنی رو ببوس از طرف من و

بهش بگو انقد شیرین زبونی نکنه چش میخوره

خب دیگه،ما این قابلیت رو داریم که تو یه روز چندتا تصمیم مهم رو باهم بگیریم!!!!
خوراکی هم که دیگه بسته به جونمونه
حالا اینا رو ولش کن،تو چرا باز رفتی رو سایلنت؟!!!!چرا نمینویسی؟!

دلارام 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 04:14 ب.ظ

تصمیم خوبی گرفتی افرین
با ساشا خوب کار کن سال بعد راحت باشی

امیدوارم که تصمیمم درست باشه.
فعلا که تو دوره پیش دبستانی مشکلی نداشته،ببینیم دبستان که بره چیکار میکنه!

مامان رویا 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 03:23 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

سلام مهناز جون
خوشحالم که تکلیف خونه رو یکسره کردی و خودتم از این دودلی در امدی
حالا با اعصاب آرومتری اونجا زندگی میکنی.خیلی از این بابت خوشحال شدم
چطوری دوچرخه بچه رو بردی مدرسه
هرچی فکر میکنم نمیتونم باهاش کنار بیام که با خودم یه دوچرخه بچگونه ببرم بیرون اونم بدون بچه
خوش باشی همیشه عزیزم و روز به روز احساس شادی و عشق تو قلبت بیشتر بشه

سلام عزیزم
آره اینجوری لااقل فکرم آزاد شده و مدام تواسترس و فکر و خیال نیستم!
باور کن ماان رویا،اصلا فکرشو نمیکردم اینقدر سخت باشه!!!کمرم شکست بس که خم شدم و دسته دوچرخه رو گرفتم تا راهش ببرم!!
قربونتون برم دوست مهربون و با محبتم

نسیم 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 10:06 ق.ظ http://nasimmaman

حتما یه خیری درش هست که تصمیم گرفتی همینجا بمونی...میتونی یه دستی به سر و گوش خونه بکشی اگه لازم داره تا یه تنوعی واستون باشه....الهی که همیشه خوب باشی و در آرامش باشی
راستی دیدمت تو اینستا...ماشالا هم جوونی هم خوشگل

ایشالله که خیره....
آره یه سری تغییرات و شرایطی هست که اگه ردیف بشه،خیلی خوب میشه!
ولی من ندیدمتا
قربونت برم عزیز،چشات خوشگل میبینه

نگین 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 09:28 ق.ظ http://m568.mihanblog.com/

سلام مهنازی
اوول یه چیز بگم اوندفعه یادم رفت : ببین من پست میزارم قبل از ارسالش اول تمامشو کپی میگیرم که اگه یهو حذف شد داشته باشمش شما هم همینکارو بکن
بعد هم خوبه که تصمیم عاقلانه ایی گرفتی ایشالله همه چی به خوبی پیش بره
مواطب خودتون باشید ساشا جونم ببوسش

سلام عزیزم
آره اتفاقا ایندفعه این کارو کردم.مرررسی گلم
فدای محبتت عزیزدلم

خاطره 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 08:39 ق.ظ

مهناز جاناز اینکه تونستی در مورد مساله محل سکونتت به آرامش برسی خوشحالم انشا الله همیشه بهترین ها نصیبت بشه

قربونت برم عزیزدلم.
ایشالله همه به چیزایی که میخوان برسن و احساس آرامش کنن

سارا 7 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 01:14 ق.ظ

سلام مهناز جون
بهترین فکرو کردی انشاالله که خیره

سلام عزیزم
فدا

شمیم 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 10:34 ب.ظ http://mamanyekta.blogsky.com

سلام مهناز جان
خداروشکر که به یقین رسیدی و تصمیمت رو گرفتی اینجوری از سردرگمی درمیای و راهت رو به نحواحسن ادامه میدی
عزیزم برات بهترینها رو ارزومندم

سلام عزیزم
قربونت برم.ایشالله همینجوری بشه که تو میگی
منم برات بهترینها رو میخوام گلم

هنرمند 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 06:02 ب.ظ http://www.honar94.blogfa.com

زندگی

چون قفسی است

قفسی تنگ پر از تنهایی

و چه خوب است

لحظه غفلت آن زندانبان

بعد از آن هم.................. پرواز

سلام و درود فراوان
وقت بخیر[گل][گل]

سلام عزیزم
بسیار زیبا...
مررررسی گلم

مینا 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:53 ب.ظ

سلام عزیزم ببخش پست هاى اخیرتو برات نظر نزاشتم سفربودم, عزیزم شهرما هنوزم سرده تا چند روزه گذشته بخارى هامون روشن بود
انشاالله که راجع به خونه هرچى خیره براتون پیش بیاد,گل پسرتو ببوس ازطرفم

سلام عزیزم
به به میشه به سفر و خوشی
قربونت برم عزیزم

Nora 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:23 ب.ظ

Mahnaz jan ishala k tasmime dorosti gerefti azizam.omidvaram rozaye khobi to in khone dashte bashi.rasti man omran khondam va ham sen hastimman dar kenare ye majmoe bodam k on projaro anjam dadimmibosamet azizammmm

مرسی از محبتت عزیزم
اوکی!موفق باشی دوستم

مامان روژین 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام مهنازعزیزم خب خداروشکرمشکل خونتون حل شد ایشالا ازاین به بعدهر جورمیخوای دکوراسیون خونتوعوض کن خونه خوب خیلی توروحیه آدم تاثیرمثبت میذاره دخترخوب این همه اسم غذامیگی من بدبخت دارم رژیم میگیرم میخوام فقط بخورم ورژیم روبیخیال شم خخخ خانه داریت حرف نداره راستی عاشق وبلاگ تووآشتی هستم عاشقتونم مواظب خودت وساشا باش

سلام عزیزم
قربونت برم.
یه سری چیزا هست که اگه برام جور بشه،خیلی زیاد میتونه روحیه ام رو خوب بکنه.
اتفاقا خودمم مثلا رژیممواسه همینه که وزن کم نمیکنم دیگه
مرسی عزیزم،لطف داری

شهره 6 - اردیبهشت‌ماه - 1395 ساعت 04:18 ب.ظ

ای جااان .نمیدونی وقتی میبینم پست جدید داری لبخند بزرگی رو لبم میشینه.خداروشکر که الان حالت خوبه و احساس رضایت داری.لین مهمه.راستی یادته گفته بودم از وسواس و استرس مهمون بخواد بیاد نگزان میشم .حالا فکر کن خواهرشوهرم بعد از یکسال میخواد اهر هفته بیاد خونمون .کلی استرس دارم. میخوام فسنجون ودرست کنم وکباب از بیرون بگیرم با سبزی و ماست و ترشی و ژله بستنی،خوبه بنظرتاون خودش یه نوع غذا میزاره و همیشه ساده برگزار میکنه .؟؟. ولی استرس اصلیم تمیزیه خونس که با پسر 5 سالم سخته و نگرانم.

مرسی شهره جون،لطف داری
ای بابا،چقدر تو سخت میگیری دختر!دیگه خواهرشوهر که غریبه نیس بخوای براش تشریفات قائل بشی.واسه نزدیک و افراد خانواده یه کم ساده تر بگیر.اینجوری خودتم راحت تری!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.