روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

پست منفی!نخونیدشم چیزی رو از دست نمیدید!

سلام دوستای خوبم

خوبید؟همچنان پر جنب و جوش و مشغول فعالیتید؟حالا لازم نیس این فعالیتتون رو فقط در حد بشور و بساب داشته باشیدا!فعالیت کنید در جهت شاد کردن خودتون و عزیزاتون.بیشتر به خودتون برسید و بیشتر بخندید!من ولی حال و روزم اصلا خوب نیس.واسه همین این پست رو کوتاه مینویسم،لطفٲ ببخشید.

یکشنبه که شوهری رفته بود خونه داییش،دیروقت برگشت.ساعت دوازده و نیم بودش و زیاد حرف نزدیم،چون خیلی خسته بود.فقط اینقدری فهمیدم که قضیه پولایی که داداشش و باباش خوردن،حل نشده و طبق معمول ماست مالیش کردن و شوهری هم بازم طبق معمول کوتاه اومده!یعنی اونجوری که با شدت و حدت پشت سرشون حرف میزد و ازشون عصبانی بود،وقتی رفت و باهاشون حرف زد،کاملا فروکش کرده بود و جاشو داده بود به دلسوزی و مهربونی!!!البته انتظار دیگه ای هم نداشتم!

دوشنبه ساشا هنوز خیلی مریض بود ولی التماس میکرد که بذار برم مدرسه.هرچیم میخواستم راضیش کنم که بمونه خونه قبول نمیکرد.واسه ناهارش سیب زمینی پلو پختم و با ماست با زحمت چندتا قاشق بهش دادم و بردمش مدرسه.سفارشم کردم که حالش خوب نیس زیاد،اگه مشکلی بود،زنگ بزنید بیام دنبالش.کلا تو کلاسشون نصف بچه هام نیومده بودن.انگار این موج سرماخوردگی جدید،همه رو گرفته!

اومدم خونه و خودمم بی حال بودم.گفتم لابد خسته ام!رو تخت دراز کشیدم و خوابم برد.وقتی از خواب بیدار شدم ساعت چهار و ربع بود.ولی بازم به شدت خوابم میومد.دیگه کشون کشون رفتم دسشویی و دست و رومو شستم و لباس پوشیدم و رفتم دنبال ساشا.آوردمش خونه.تازه رسیده بودم خونه که دندونی زنگ زد و اون خبر بد رو بهم داد!!!اصلا وا رفتم!نمیدونستم چی بگم بهش!من اینجور موقعها کاملا لال میشم!یعنی فکر میکنم وقتی غم طرفم تا این اندازه بزرگه،هرچی من بگم و هر دلداری که بخوام بهش بدم،مسخره است!فقط باهاش گریه کردم!بعدم که گوشی رو قطع کردم لباسمو عوض نکردم و همونجوری نشستم و گریه کردم!خیلی خیلی ناراحت شدم!با اینکه بابای دندونی رو ندیده بودم و فقط صداشو از طریق موبایل شنیده بودم،دوسش داشتم و خبر فوتش واقعٲ شوکم کرد!

خدا روحش رو شاد کنه و بیامرزدش و به خانواده اش صبر بده!سخته از دست دادن تکیه گاه محکمی،مثل پدر!

نمیدونم چقدر تو اون حال بودم و گریه میکردم.دیدم ساشا گوشه اتاق وایساده و نگام میکنه.هنوز لباس مدرسه تنش بود،ترسیده بود منو که تو اون حال دید!صداش کردم و بغلش کردم و گفتم چیزی نیست،دوستم باباش مریضه،واسه اون ناراحتم.آخه هیچ تعریفی از مردن نداره،ولی میدونه که اگه کسی مریض بشه،اطرافیانش ناراحت میشن!واسه همین ناراحتیم براش قابل درک بود.گفتش اشکال نداره،من براش دعا میکنم،زود خوب بشه!

زنگ زدم به یکی از دوستای مشترکمونو بهش گفتم و یه کم حرف زدیم و قطع کردم.شوهری هم شبکار بود و اون شب برام خیلی خیلی طولانی بود!حالمم بدتر شده بود.از ساشا مریضی رو گرفته بودم.گلداکس خوردم ولی فایده نداشت.شب تب و لرز کردم و حالم خیلی بد بود.یعنی هم از تو داشتم میسوختم،هم از سرما میلرزیدم.پتو ذو میکشیدم روم،گرمم میشد،میزدمش کنار،یخ میکردم!خلاصه تا چهار صبح بهخودم پیچیدم تا بالاخره خوابم برد.

سه شنبه رو هم تعریف نکنم بهتره،چون تمامش به مریضی گذشت.استخونام به حدی درد میکرد که انگار یه تریلی از روم رد شده!گلو درد و سرفه و سردردم که دیگه نگو!شوهری شب اومد و بردم دکتر و دوتا آمپول بهم زدن و دارو هم داد و اومدیم خونه.اینقدر حالم بد بود که اصلاحوصله خودمم نداشتم.شوهری هم ازم ناراحت شد.میگفت،واسه اینکه با مامان اینا آشتی کردم،اینقدر بداخلاقی میکنی!منم یه کم باهاش بحث کردم و رفتم تو اتاق.از سرفه داشتم میمردم.نیم ساعت بعد داروهامو برام آورد و خوردم و خوابیدم.

امروز صبح پا شدم دیدم خونه چقدر به هم ریخته است!چند روزه گردگیری هم نکردم.غذای درست و حسابی هم نپختم!فکر کنم چشمم زدید!آره؟بس که بهم گفتید چقدر تو فرزی و هر روز غذا درس میکنی و ازی حرفها !!!خخخچ

حالا باید بیاید اوضاعمو ببینید!خونم مثل کاروانسرا شده و همه جا به هم ریخته است.غذاهامم همه فوری و دم دستی شده!یعنی اصلا حال هیچ کاری رو ندارم.البته اینم بگما،شوهری زیادم بیراه نمیگفت.نصف بداخلاقیام باهاش به خاطر همون موضوعی بود که خودش گفت!!درسته خودم فرستادمش و خواستم که آشتی کنن،ولی تصور رفت و آمد دوباره باهاشون و اعصاب خوردیای بعدش و بحثای مزخرفی که همیشه تو اینجور مواقع با شوهری خواهم داشت،اعصابمو خورد کرده و نا خواسته رو رفتارم با شوهری اثر گذاشته!آدم دیوونه ندیدید؟پس حالا خوب به من نگاه کنید!!یعنی واقعا تکلیفم با خودم روشن؛نیست!کاش تصمیم درستی گرفته باشم و کار درست بوده باشه!

ظهر کته؛گذاشتم و جوجه کباب درس کردم و ساشا بازم با بی میلی خوردش و بردمش مدرسه.امروز گلو درد و سرفه هام افتضاح شده.به حدی گلوم خشکه و میسوزه که حد نداره!

ساشا رو که گذاشتم مدرسه ،رفتم تو اتاقش و یهو تصمیم گرفتم اتاقشو مرتب کنم.کل اتاقشو ریختم به هم و مرتبش کردم!بالاخره این کارم انجام شد!وقتی آدم دور و برش شلوغ و به هم ریخته است،بیشتر اعصابش خورد میشه.بعدم یه کم کتابخونه رو مرتب کردم و همینطور اتاق نشیمن رو.ولی دیگه گردگیری نکردم و افتادم!

دلم مامانمو میخواد!دلم میخواست این دو سه روزی که مریضم،یکی برام دمنوش درس میکرد،شیر گرم میکرد،غذا برام درست میکرد!دلم محبت میخواد!

دلم میخواد یکی بهم برسه!یکی هوامو داشته باشه.دلم مادر میخواد!کاش الان پیشم بود!شماهایی که نزدیک ماماناتونید،قدرشونو بدونید.آدم گاهی از مادر بودن خسته میشه و دلش میخواد بچه بشه!من الان واقعا دلم میخواد بچه باشم.دلم یه آغوش گرم با محبت میخواد.

نمیخوام نگران اتفاقات آینده باشم.

نمیخوام همسر مهربون باشم.

دوس ندارم مادر نمونه باشم

الان فقط میخوام بچه باشم.....

چقدر بده آدم که بزرگ میشه،اینقدر نقشای دیگه اش بزرگ میشه که دیگه بچه بودنش فراموش میشه!وقتی واسه ساشا غذا درس میکنم،دمنوش درست میکتم،بخورش میدم،بغلش میکنم،میبوسمش،بهش غبطه میخورم!

نمیدونم شایدم خاصیت ماه آخر سال باشه که اینقدر احساس خستگی میکنم....

ایشالله خدا همه مامان و باباها رو برای همه حفظ کنه و سایه شونو حتی اگه دورن،بالای سرمون نگه داره.....

نمیدونم پستم کوتاه شد یا نه،ولی دیگه حرفی ندارم.

مواظب خودتون باشید و خودتونو دوس داشته باشید.اول به خودتون برسید بعد به بقیه!به این باور برسید که خودتون واسه خودتون عزیزتر از بقیه باشید.

دوستتون دارم و ازینکه همیشه همراهمید خیلی خوشحالم.بودنتون و حرفهاتون بهم دلگرمی میده.

پست مزخرف و پر از انرژی منفی شد،میدونم!ولی خب بعضی وقتام حال و روز آدم اینجوریه دیگه.شما ولی سعی کنید خوب باشید و بلند بلند بخندید.

براتون یه دنیا آرزوهای خوب دارم و از خدا برای خودتون و عزیزاتون،سلامتی،دل خوش و آرامش میخوام.

آخر هفته خوبی داشته باشید.....بای

نظرات 12 + ارسال نظر
نسیم 15 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 02:34 ب.ظ http://nasimmamman

طفلکی مهناز جونم که مریض شدی....ای جانم که دلت مامانت و میخواد...حق داری... هیچکی توی این دنیا مامان نمیشه...ایشالا بتونی به زودی چند روز بری پیشش...
خودت و درگیر رابطه با خانواده همسر نکن...ایشالا مشکلی پیش نمیاد....
طفلی دندون... خیلی واسش ناراحت شدم

قربونت عزیزدلم
دیگه واسه عید میتونم برم.آدم که مریض میشه،بیشتر دلش مادرش و توجهش رو میخواد،نه؟
ایشالله...
آره طفلی ،خدا ایشالله بهشون صبر و آرامش بده.

سپیده مامان درسا 15 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:25 ق.ظ

ای خواهر من دیگه خسته شدم از دست این ویروسهای لعنتی درسا هم دوباره الان چند روزه سرفه میکنه و حالش خوب نیست
ان شالله که زودی خوب شی ، مواظب خودت و گل پسر باش

واااای سپیده،منم کلافه شدم ازینهمه ویروسی که همه جا پخشه!
امسال که ساشا طفلی یه سره مریض بود.حالام که خودم افتادم.
مواظب خودت و درساجونم باش.ایشالله زود خوب میشه

دلارام 15 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ق.ظ

بیا بغلم عزیزم حداقل خواهر که میتونم باشم

ای جااااااااااااااااااان
بغل خواهرانه ات برام یه دنیا می ارزه دلارام عزیزم

سحر۲ 14 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:50 ب.ظ

لوس شدن را دوست میدارم.لذت بخشه.
..
تو فکر کردی بهترین کار اینه همسرت مشکلش رو حل کنه و پیشنهاد دادی ولی من ی تجربه دارم,در مورد روابط خونواده همسرم با خود همسرم شنونده ام و گاهی خیلی خیلی زیر پوستی کم لطفیهاشون رو میگم,آقایون خیلی زرنگن,میبینی میخوان در مورد خونواده خودشون کاری رو بکنند یا نکنند که معمولا تصمیمشون رو از قبل گرفتن,بعد برا اینکه بعدا حرفی پیش نیاد مشورت میکنند با همسر,اونموقع باید بگی من نمیدونم ,هر جور خودت میدونی.امن تره
..
انشالا بهتر میشی ,خداروشکر زمستون رو به اتمامه و ویروسها تمومن
...
در مورد اون سوال,آره ما سیزده روز /عید نه همه اش رو چون قبلش راهی میشیم /ولی حتما ده روز ب بالاست,همه رو خودمونیمو خیلی خوش میگذره البته یک جا ساکن نمیشیم.چهار روز ی شهر,سه روز مسیر سفر,چند روزم شهر دیگه.بدین ترتیب نه لازمه به ساز کسی برقصیم نه کسی اجبار میکنه بریم عید دیدنی

راستش چون تصمیمیه که گرفتیم و انجامش دادیم،نمیخوام دیگه راجع به درست و غلط بودنش فکر کنم.ایشالله که هرچی خیره اتفاق بیفته....
خوبه که بهتون خوش میگذره.ایشالله که همیشه جمع خانواده تون گرم و پر از عشق باشه عزیزدلم

آتوسا 14 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 06:00 ب.ظ

الهی... واقعا سخته که تاثیر گذاری بیش از حد خونواده شوهرت را میبینی.. بر خلاف اون دوستمون که گفته: خوبی بدون توقع داشته باش، به نظر من تو توقعی نداری بلکه چیزی که من می شنوم اینه که تو احساس می کنی همسرت در برابر حرف ها و تدبیر های خونواده ش کاملاً چشم بسته و سریع قانع میشه. ینی این، پول نیس که ناراحتت کرده، بیشتر از زودباوری همسرت ناراحتی و فکر می کنی به حد لازم به تو اعتماد نداره و سریع دیگران روش اثر می ذارن...
خب حق داری. کلی با تو بدخلقی می کنه و خودشو می خوره، بعد با یک کلمه اونا راضی میشه و خوش آب!!!خب این تبعیض هست دیگه...
والا چی بگم. منم بودم ناراحت می شدم. باید یه طوری هوشمندانه خودتو از این درگیری بیرون بکشی.. البته خیلی سخته

نمیدونم آتوسا،هم به خودم حق میدم،به این دلایلی که گفتی،هم به شوهری.بالاخره خانواده اش هستن و شاید منطقی باشه بعداز یکسال قهر دنبال کوچکترین بهونه ای باشه برای آشتی.
امیدوارم اتفاقهای خوب واسه همه مون بیفته و تو سال جدید هیچکدوممون ازین کشمکشها و درگیریهای ذهنی نداشته باشیم.
ازت ممنونم

آذر 13 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام مهناز جان خوبی؟ عافیت باشه
انشالا الان حالت خوب خوب شده و دیگه سرحال باشی
مریض بودن خیلی سخته مخصوصا اینکه شب تاصبح باید بیخوابی بکشی
یا بقول خودتون اینکه دلت بخواد یکی ازت مراقبت کنه
درسته ازدستم کاری ساخته نیس اما ازهمینجا کلی برات حس خوب میفرستم...
انشالا که رابطه خانواده شوهر بهتر و بهتر بشه و نگرانیت حل بشه

سلام عزیزم
نمیدونم چرا جوابی که به کامنت داده بودم،ثبت نشده!چرا باید ازت ناراحت باشم آخه؟این چه فکریه میکنی دختر!
قبلنم گفتم من به همه کامنتها بدون استثنا جواب میدم و اگه یه وقت دیدید جوابی ندادم،مطمئن باشید اشکال تو سیستم بوده و ثبت نشده و حتما بهم بگید تا درستش کنم.
بیشترین چیزی که الان نیاز دارم،همین انرژیهای مثبتیه که از شماها دریافت میکنم.این بیشترین محبتیه که بهم میکنید و منم ممنونتونم
منم امیدوارم همیشه خوب باشی و هیچ مشکل و نگرانی نداشته باشی.فکرای منفی هم نکن عزیزم

شهره( مامان حسین) 13 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:20 ق.ظ

عزیزم انشالله بزودی حال جسمی و روحیت خوب بشه.تو ذاتت خوبه پس با ذات خودت مبارزه نکن.درک میکنم وقتی ذات مهربون و پاکت میگه اشتی کنید و از اون طرف رفتار بد اونا میگه قطع رابطه.ولی تو خوب باش بدون توقع .به همه عشق بده بدون انتظار بازگشت که البته برمیگرده ولی انتظاری از هیچ کس نداشته باش تا به ارامش واقعی برسی. فاصله ی مقدس رو با همه رعایت کن.فاصله با مادر یا خواهربردار با فاصله ی بین ما با خانواده.همسر یا دونست فرق داره .باهرکس اندازه ی نسبتت.هیچ وقت هیچ وقت توقع نداشته باش مادرشوهر بشه مادر،عروس بشه دختر،داماد پسر و پدرشوهر پدر خود ادم.نه هر کس همون چیزیه که هست.پس برای ارامش توقع صفر و رعایت فاصله .موفق باشی.

مرسی عزیزدلم
حرفات کاملا درسته.وقتی آدم توقعشو از بقیه کم کنه و انتظار نداشت باشه همونجوری که خودش بهشون محبت میکنه،اونام بکنن،اونوقت کمتر دلگیر میشه!
من آدم متوقعی نیستم ولی چون بی احترامی نمیکنم،توقع احترام دارم.یعنی حتی انتظار محبتم ازشون ندارم و فقط تحمل بی احترامی ندارم!
ولی بازم به قول شما،باید توقعمو به صفر برسونم تا کمتر اذیت بشم.
ممنونم به خاطر حرفهای خوبت

سارا 13 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 01:12 ق.ظ

مهناز جون مواظب خودت خیلی خیلی باش
عزیزم خیلی زیاد درکت میکنم چون منم مادرم پیشم نیست خیلی سخته
دیگه چاره ایی نیست سلامتیشون خیلی مهمتره خدا حافظه همه پدر مادرها باشه الهی آمییییین

چششششششششم عزیزم
ای جااااااان
همینطوره عزیزم.خدا ایشالله پدر و مادر عزیزتو برات حفظ کنه

S...H...R 12 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 09:56 ب.ظ http://maloosak.69.mu

چ عنوان قشنگی داره وبتون آخه من سحررر هستم،
وبتون 20 به منم سر بزنید کلبه خرابه ما رو مزین کنید...
6511

عجبا.....

سیما 12 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 05:41 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

ای بابا، امیدوارم زودی خوب بشی.
منم درکت می کنم در مورد خانواده همسر، من هر وقت خودم همسر رو مجبور می کنم باهاشون حرف بزنه، اخر سرش با همسرم دعوام میشه سر اونا...چرا نمی دونم!!!
به هر حال ادم نمی تونه از مادر و پدر ببره. می دونم سخته...
حالا مراقب خودت باش، سعی کن یه بخور بدی. گلو درد رو خوب نمی کنه، اما باعث میشه چرک ها زودتر از بدنت خارج بشن
در کل مراقب خودت باش مادر مهربون.

مرسی عزیزم.
پس حسی که دارم خیلیم عجیب نیست!چه خوب شد که اینا رو بهم گفتی سیما جون!
بخور اکالیپتوس میدم.شنیدم واسه سرماخوردگی خوبه.
چشششششششم عزیزدلم

سمیرا 12 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 04:16 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

این حس و حالت طبیعیه عزیز جان اما ببین

باور کن واسه فکر و خیالامونه که اینجور میشیم....

یه چی هم بگم بهت جیجری :

نگران عیچی نباش و فقط و فقط تو رفت و امداتون باهاشون

حد و مرز بذارین که مشکلی پیش نیاد

آره شایدم اینا فکر و خیالات خودم باشه.البته به خاطر تجربه ای که از رفت و آمد باهاشون دارم،این استدلالا رو میکنم.
امیدوارم همینجوری بشه که تو میگی!

سمیرا 12 - اسفند‌ماه - 1394 ساعت 04:05 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

نی نی کوچولومامانتو میخوای؟که اینطوز نی نی

سمیرا؟!!!
داشتیم؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.