روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

استرس مریضی و سفر یهویی شوهری!!!

سلااااااااااام

خوبید؟همه چی به کامه؟زندگی بر وفق مراده؟ایشاااااالله که باشه....

خب چند این چند روز نرسیدم بنویسم و حالا سعی میکنم تند تند وقایع این چند روز رو براتون بگم.خدا کنه زیاد طولانی نشه.

پنجشنبه صبح زندایی شوهری زنگ زد بهم و گفتش که برام از یه متخصص نوبت گرفته واسه شنبه.شوهری دیروز بهش گفته بود اگه متخصص خوب میشناسه بهمون معرفی کنه که بنده خدا خودش برام نوبتم گرفت.گفتش جمعه بیاید اینجا که شنبه باهم بریم دکتر.منم تشکر کردم و گفتم باشه میایم.

غروبم ساشا رو بردم کلاس زبان و شوهری زنگ زد که من نیم ساعت دیگه میرسم و نرید خونه که باهم بریم.البته معلمشون طبق معمول یه ربع تٲخیر داشت که همین باعث شد کلاس دیرتر تموم بشه.آخ که چقدر بعضیا بدقولن.این معلم زبانشون همه چیش خوبه،ولی بی نهایت بی خیاله.یعنی همیشه ده دقیقه یه ربع دیرتر خندون و سلانه سلانه میاد!

خلاصه کلاس تموم شد و با شوهری اومدیم خونه.شبش رو یادم نیست چیکار کردیم!

جمعه رو هم تا ظهرشو فاکتور میگیرم که طولانی نشه.بعدازظهر همگی خوابیدیم عین خرس!ساعت پنج و نیم بیدار شدیم و به شوهری گفتم پاشیم زودتر بریم و بی خیال عصرونه خوردن؛بشیم.اونم اوکی رو داد و پاشدیم حاضر شدیم و منم لباس اضافیم برداشتم چون قرار بود شبم اونجا باشیم دیگه.بعدم حرکت سمت خونه دایی جان!

سر راه تازه حرکت کرده بودیم که شوهری جلوی قنادی نگه داشت و رفت تو و سه تا ازین نون خامه ای گنده ها خرید!منم که عشق نون خامه ایم!خلاصه زدیم بر بدن و جاتون خالی خیلی حال داد.زنداییشم تو راه زنگ زد که چرا نیومدین و گفتیم که داریم تشریف میاریم.

دیگه رسیدیم و حال و احوال و اینا.برادرزاده زندایی و بچه اش هم بودن.بچه که چه عرض کنم،شما بخونیدهیوووووووولا!!!یعنی دقیقٲ به همین وحشتناکی بود!اصلٱ به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی این بچه یکی دو ساله یه جا بند نمیشد و بلا استثنا همه چیو میگرفت و پاره و خراب میکرد.یه جیغایی هم میزد که آدم بند بند بدنش میلرزید!مامانشم ازونا بود که دنیا رو آب ببره،اونو خوابم میبره!بی خیااااااال!انگار نه انگار که این بچه اونه که داره همه جا رو میترکونه!بگذریم....

شب شوهری قبله شام با داداشش پیامکی بحثش شد و بعدم هرچی زنگ زد،اون جوابش رو نداد!بعد از شام منو صدا کرد تو اتاق و گفت،مهناز من دارم میرم شمال!واااااااااا؟الان؟!گفت،آره.اگه نرم میترکم!باید برم اونجا باهاش حرف بزنم و بفهمه که با احمق طرف نیست!دیگه هرچی گفتم و دایی و زندایی گفتن،قبول نکرد و حرکت کرد رفت!دیگه هرچی دعا بلد بودم خوندم که صحیح و سالم برسه.ساعت یک زنگ زد که رسیدم و منم خیالم راحت شد.ولی دیگه تا ساعت سه و نیم چهار خوابم نبرد.

صبحم ساعت هشت بیدار شدم.ساشا هم چون جاش عوض شده بود خوب نخوابید.دخترداییش و مهمونشون گفتن بریم پارک بچه ها رو ببریم بازی کنن،بلکه اون فسقلی یه کم هیجانش تخلیه بشه!!من که حالشو نداشتم و ساشا رو با کلی سفارش دادم دستشون و رفتن پارک و من و زندایی هم نشستیم چای و میوه خوردیم و کلی حرف زدیم.بعدازظهر رفتیم دکتر و کلی هم معطل شدیم و بعدش نوبتم شد و برام سونو نوشت که همونجا انجام دادم و جوابشو دادم بهش.یه سری دارو نوشت و گفت اینا رو تا یک ماه مصرف کن و بعدش برام عکسبرداری از روده رو نوشت و گفتش که جواب قطعی رو بعد از اون بهت میگم.البته نه امیدواری داد بهم نه ناامیدم کرد.گفتش علائمی که داری ممکنه مربوط به مریضی باشه که با دارو رفع بشه،ممکنه با جراحی رفع بشه،ممکنم هست مربوط به چیزی باشه که اصلٲ درمون نشه!!!خلاصه گفتش که بعد از اون عکس و آزمایش جوابشو میدم و اینقدرم بداخلاق بود که هیچ توضیح اضافه ای نمیداد.خلاصه اومدیم بیرون و اصلٲ نگرانیم کمتر نشد!

بعدم اومدیم خونه و ناهار نخورده بودیم،خوردیم و اونام از پارک برگشته بودن و همه خواب بودن به جز ساشا و دایی که داشتن باهم نقاشی میکشیدن!خیلی خسته بودم.هم روحی هم جسمی.رفتم تو اتاق و ساشا هم اومد پیشم و خوابید.خواهرم بهم زنگ زد و بهش گفتم جریانو.شوهری هم از صبح دو سه بار زنگ زد و طبق چیزی که قابل تصور بود،به هیچ نتیجه ای نرسیده بود و دست از پا درازتر باید برمیگشت.گفتم من میرم خونه و تو شب رسیدی بیا خونه.گفت،خب همونجا بمون تا بیام دنبالت.گفتم نه،حالم خوب نیست و خونه خودم راحت ترم.بعدش خواهرم باز زنگ زد و گفت که شوهرش داره میاد دنبالمون که ببردمون خونه شون!!گفتم،ولی من میخواستم برم خونه.قبول نکرد و گفت بیا شب پیش ما.پاشدم ساشا رو بیدار کردم و پیش زندایی اینا چای خوردیم و شوهرخواهرم اومد دنبالمون و رفتیم خونه خواهرم.اینقدرم ترافیک بود که ساشا دیگه حالش بد شده بود.هروقت از یه ربع بیست دقیقه بیشتر میشینه تو ماشین،معمولٱ حالش بد میشه!بالاخره رسیدیم و با دیدن نی نی کلی روحیم عوض شد.شوهری هم زنگ زد که منم شب میام اونجا.دیگه شب کلی حرف زدیم و شامم فیله سوخاری خواهرم درس کرده بود که خیلی خوشمزه بود.بعدازشامم فینال نکس.پرشین.استار.رو دیدیم.خداییش همه خواننده های زنی که اومدن فینال غیر از یکی دو نفر،صداشون افتضاحه!بعضیا عجب اعتماد به نفسی دارن خداییش...

شوهری هم واسه شام رسید و حرف زدیم و بعدم دیگه ساعت دوازده همگی لالا...

صبح پاشدیم جمع و جور کردیم و خواهرم گفت من میرسونمتون خونه و خودمم میمونم و غروب برمیگردم.گفتم اگه واسه بردن ما میگی،مشکلی نداریم و راحت میریم.ولی گفتش که نه،خودمم حال و هوام عوض میشه اینجوری.دیگه حاضر شدیم و حرکت کردیم سمت خونه.خواهرم رژیمه و گفتش امروز برنامه ناهارم قاطی پلوئه!با روغن خیلی کم.منم دیگه استامبولی درس کردم با پیاز و گوشت چرخکرده و سیب زمینی و هویج و قارچ و فلفل دلمه ای.خب این مواد خیلی کم کالری هستن و خوبم آدمو سیر میکنن.البته واسه خواهرم تو قابلمه جدا درس کردم و روغنشو خیلی کم ریختم.شوهری هم چون کار داشت،زود از شرکت اومد.ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.شوهری هم یه ربع بعد رسید و ناهار خوردیم.بعدم با خواهرم و نی نی رفتیم تو اتاق دراز کشیدیم.شوهری هم پیش شومینه خوابید.البته من و خواهرم نخوابیدیم و حرف میزدیم.

غروب پاشدم آب هویج گرفتم و خوردیم و بعدم شوهری رفت دنبال ساشا و آوردش و خواهرمم رفت خونه شون.

بعدازظهری یهو دلم خواست که برم دوستمو ببینم!البته خیلی خسته بودم و چند روزم که خونه نبودم و تمام لباس مباسها ریخت و پاش بود انگار بمب ترکونده بودن.معمولٲ وقتی بعد از یکی دو روز میام خونه،تا کامل استراحتمو نکنم و خونه رو جمع و جور نکنم،تا حداقل یه روز بعدش اصلٱ جایی نمیرم.ولی نمیدونم چرا دلم خواست برم دوستمو ببینم.به شوهری گفتم و گفت اگه دوس داری،برو.

غروب که خواهرم رفت حاضر شدیم و شوهری من و ساشا رو رسوند خونه دوستم.بگذریم ازینکه یه جا نزدیک خونه شون دوتا راننده باهم دعواشون شده بود و هیچکدومم کوتاه نمیومدن و ماشیناشونو نمیکشیدن کنار و یه ترافیک مسخره ای شده بود و همین باعث شد نیم ساعت دیرتر برسیم.

حس خوبی داشتم و خوشحال شدم که تصمیم گرفتم برم پیشش.بهم خوش گذشت و واسه اون دو ساعتی که اونجا بودم انگار خستگیام یادم رفت!ساشا هم که کلی با دختر دوستم بازی کرد.دیگه بعدم شوهری اومد دنبالم و رفتیم خونه.

از همینجا ازت ممنونم گلم.به خاطر همه مهربونیها و خوبیهات.ساعات خوبی رو کنارت داشتم عزیزم....

خونه که اومدیم خیلی خوابم میومد و یه املت سرپایی درس کردم و دادم شوهری و ساشا خوردن و خودمم رو تخت ولو شدم.دیگه نفهمیدم کی خوابم برد....

امروز صبح ساعت نه پاشدم.ساشا هم بیدار شد و صبحونه خوردیم و رفتم وسایل برقیهایی که بالای کابینت بودن و آوردم پایین و تمیز کردم و همه رو تو کابینتها جا دادم!خیلی وقت بود میخواستم این کارو بکم ولی وقت نمیکردم!خواهرشوهرم میگفت،آدم باید اینجور وسیله ها رو جلوی دید بچینه تا کسی اگه میاد خونه آدم،فکر نکنه نداردشون!!!!!ولی من هیچوقت ازینکه جلوی دید باشن خوشم نمیومد!آخه چه قشنگی داره چرخگوشت و سرخ کن و آبمیوه گیری و و و و و جلوی چشم باشن.حالا مهمونا فکر کنن من ندارم!والله...

ولی خب چون کارتوناشون بزرگ بودن و تعدادشون زیاد بود نشده بود تاحالا جایی براشون پیدا کنن.تا امروز که در یک اقدام انتحاری کل کابینتها رو ریختم بیرون و همه رو جمع و جور چیدم و اینا رو جا دادم.البته مجبور شدم حتی تو فرگازم بذارم!حالا هر روز که تو فر غذا نمیپزم.عوضش از جلوی چشمم برداشته شدن و کلی حال کردم!بعدم لباسها رو مرتب کردم و اتاق خواب منفجر شده و تمیز کردم.خلاصه که چندساعته همه شونو تموم کردم و ناهارم درس کردم.کته گذاشتم و همبرگر و سیب زمینی سرخ کردم و بعدش تازه وقت کردم بشینم.زن داداشم زنگ زد و باهام حرف زدیم.بعدم ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.گفت بهمون گفتن بادکنک بیارید واسه جشن!نیس که الان حسابی در رفاه و امنیت و استقلال هستیم،حتمٲ هم باید براش جشن بگیریم!!!!والله...

دیگه سر راه از سوپری براش خوراکی و بادکنک خریدم و بردمش مدرسه و خودم برگشتم خونه.به محض رسیدنم نشستم و دارم براتون پست میذارم.چون یه ربع دیگه باید برم باشگاه،بعدم برم دنبال ساشا و بعدم تا دوش بگیرم و شام درس کنم،دیگه وقت نمیکردم بنویسم و بیشتر ازین بدقول میشدم.

باور کنید اگه بعضی وقتا دیر به دیر مینویسم،واقعٲ وقت نمیکنم.ولی همیشه سعی میکنم دوتا پست رو در هفته براتون بذارم.

از اینکه اینقدر به فکرم بودید و نگرانم بودید،بی نهایت ممنونم و نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم.ولی بدونید که بودنتون و همراهیاتون خیلی خیلی برام با ارزشه.

اون دوستای گلم که خارج از فضای وبلاگ این چند روز مدام باهام در تماس بودن و حالم رو میپرسیدن رو هم خیلی خیلی ازشون ممنونم و به دوستیشون افتخار میکنم.

سارای عزیزم،این چند روز اینقدر پیگیر مشکلم بودی و از هر طریقی شده بهم اطلاعات میدادی و راهنماییم میکردی که واسه همیشه شرمندت هستم.خیلی زیاد دوستت دارم و بابت همه اون زحمتهایی که برام کشیدی ازت ممنونم!

خب من دیگه برم که دیگه هیچ وقتی ندارم و فقط باید لباس بپوشم و برم باشگاه.دیگه طبق معمول نمیرسم بخونم و غلط گیری بکنم.خودم معمولٲ از غلطهای املایی تو متنهایی که میخونم خیلی ناراحت میشم!نمیدونم چرا ولی برام ناراحت کننده است که کسی نوشتن درست یه کلمه رو بلد نباشه یا تا این اندازه بی دقت باشه.البته ممکنم هست سهوی و از روی عجله باشه.

امیدوارم منم توی این عجله ای نوشتنام همچین مشکلی رو نداشته باشم.ولی اگرم بود به بزرگی و خوبی خودتون ببخشید.

خیلی خیلی همه تون رو دوست دارم و از ته دل واسه همه تون آرزوی سلامتی و دل خوش میکنم.

مواظب خودتون باشید و هوای همدیگه رو هم داشته باشید.

بوووووووس.....بای

نظرات 30 + ارسال نظر
شهره( مامان حسین) 19 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 01:27 ق.ظ

امیدوارم زودی خوب خوب خوب بشه حالت

قربونت برم عزیزم

بهاره 18 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 07:24 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

وای چقد از این مامانای بیخیال حرصم میگیره

خوب کاری کردی ک وسایل برقی رو گذاشتی تو کابینت اشپزخونه خلوت باشه لذت بیشتری داره ....
منم همرو گذاشتم توی کارتوناش چون توی کابینت جا ندارم ...اینطوری بهتره ....ب قول تو خب مهمون بیاد بگه فلان چیزو نداری

رز صورتی 16 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:59 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز جونی...
بهتری!!!امیدوارم جواب دکترت خوب باشه و سالم و سلامت باشی عزیزم...
این بچه ای که توصیق کردی من یاد دیو تو قصه ها افتادم
خوبه که بهت خوش گذشته...ایشالا همیشه خوش باشی عزیز دلم...زیاد حرص نخور..قوی باش مثل همیشه..روحیه ادم خیلی تو مریضی ها تاثیر داره

سلام عزیزدلم.قربونت
دیو تو قصه ها!
فدای تو عزیزم.منم امیدوارم همیشه شاد و خندون و پر از انرژی باشی دوست خوشگلم.
مرسی مهربونم

مامان رویا 15 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:43 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

قالب نو مبارک
به به چه خوش آب ورنگه
شاد باش به شادی این رنگ های زیبا
واستون بهترین ها رو آرزو دارم مهناز جان

فدا......فدا
قشنگه؟
خودمم چون رنگی رنگی و شاد بود انتخابش کردم که هم واسه خودم،هم واسه شماها که میخونید،تنوع بشه و روحیه مون٫شاد بشه
خیلی ماهی مامان رویای عزیزم

مبی 15 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 04:42 ب.ظ

روان،زیبا،باورپذیر و از همه مهمتر صادقانه مینویسید.بهتون تبریک میگم.
همراهیتون میکنم همیشه....

ممنونم،لطف دارید...
خوشحالم از همراهیتون

فندوقی 15 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:14 ق.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام مهناز عزیزم. منو ببخش که کم کامنت میزارم هم شاغلم و هم افتادم رو دور مریضی و جراحی.
خیلی متنها و شخصیتت رو دوس دارم. قلمت فوق العادس.
امیدوارم مریضیت چیز مهمی نباشه. منم امروز وقت دکتر دارم و معلوم میشه مشکلم چیه و شاید قابل درمان نباشه. دعام کن با قلب مهربونت

سلام عزیزم.خواهش میکنم....
خدا بد نده.چی شده؟
نگران نباش عزیزدلم،ایشالله که چیز مهمی نیست و حتمٲ با دارو خوب میشه.خیلی برات دعا میکنم.
بی خبرم نذار،جوابو از دکترت گرفتی،بهم بگو تا از نگرانی دربیام

سحر۲ 15 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 12:39 ق.ظ

مهناز جان,بلا بدوره انشالا.
آرامشت رو حفظ کن و مطمین باش مشکلی نیست.مگر اینکه با استرس زیادت مشکل درست کنی واسه خودت.
...
ورزش خیلی خوبه,افرین خانووم .

ممنونم عزیزم
من و استرس یار همیشگی همدیگه هستیم!
ببینم حالا تا کی میتونم ورزشمو ادامه بدم!

فاطمه 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 10:50 ب.ظ

نگران نباش،من مطمئنم چیزی نیست و بازم سرحال و پر انرژی میای و از قهر و ناز کردنهات و خوشمزگیهای ساشا برامون مینویسی.

ممنونم ازت.
کاش منم اندازه تو مطمئن بودم...

ماهی 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 10:39 ب.ظ

سلام خانمی.مدت زیادی میخونمت،ولی زیاد کامنت نگذاشتم.
نوشته هات رو دوست دارم و زندگیت جوری که تعریف میکنی،جذب میکنه آدم رو.اگه یه کم تخصصی ادامه بدی و پیگیری کنی،حتمٲ نویسنده خوبی میشی!بازم دنبالت میکنم.موفق باشی گلم

سلام عزیزم.ممنون که همراهمی
اوه،من و نویسندگی؟!فکر میکنم این از لطف زیادت به منه،وگرنه من فکر نکنم حالاحالاها بتونم در سطح معمولی ترین نویسنده هام قرار بگیرم.من فقط هرچی اتفاق افتاده رو همونجوری به بهشون فکر میکنم،مینویسم.
مرررررسی عزیزم

سیما 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 06:32 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

به به مادر مهربون و فعال. انشالله که مشکل خاصی نداری و همه چیز ختم به خیر می شه.

قربونت عزیزم.
ایشالله....

Amitis 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 05:33 ب.ظ

به فکرتم ها؛) عکس چی شد؟بی خبرم نگذازی،بد هم به دلت راه نده ،

عزیزدلمی....
دارو داده تا یه ماه بخورم و بعدش برم واسه عکس و آزمایش!
چشم دوست خوشگلم

نیلوفرجون 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 01:46 ب.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

جواب کامل رو گرفتی؟

نه دیگه.گفتم که سونو انجام دادم و دارو داد و گفتش ماه بعد برم واسه آزمایش و عکس برداری،بعد از اون جواب قطعی رو میده.

سارا 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 11:09 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

مهناز عزیزم من کاری برات نکردم که
امیدوارم زودتر تموم شه این روزات و استرس نداشته باشی

چرا سارا جونم،واقعٲ همراهیت و کمکهات خیلی زیاد کمکم کرد.امیدوارم همیشه تو زندگیت شاد و موفق باشی و به همه چیرایی که لیاقتشونو داری،برسی دوست عزیزم

سپیده مامان درسا 14 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:51 ق.ظ

ای جونم مهناز عزیزم چه خوب که رفتی پیش دوستت ، گاهی وقتها این دیدن ها با یه دوست حسابی حال آدم و خوب میکنه
منم با حرفت موافقم خواهر ، همه ی وسایل برقی رو منم جا دادم تو یه کابینت بزرگ ، به قول تو میخوام فکر کنن اصلا ندارم خخخخخ فقط پلوپز همیشه دم دسته چون برنج هر روزه رو تو اون درست میکنم اینقدر حال میده
ان شالله که همیشه سالم و سلامت باشی دوست خوبم ، ان شالله جواب آزمایشها هم خوب باشه و هیچ مشکلی نداشته باشی
مواظب خودت و زندگیت باش
ببوس ساشا جون و از طرف من

واقعٲ همینطوره سپیده جونم
همینو بگو.....حالا من بیارم همه زار و زندگیمو بذارم دم دست که همه ببینن اوووووه چقدر من وسیله دارم!
من چون معمولٱ برنج نمیخورم،روزی یه نصفه پیمونه فقط واسه ساشا درس میکنم و اونم تو یه قابلمه کوچولو!واسه همین از پلوپزم زیاد استفاده نمیکنم
ایشالله عزیزدلم.....
عاشق این روحیه شاد و مثبتتم سپیده جون.همیشه شاد و سلامت باشی دوست نازممنم تو و درسای عزیزمو میبوسم

سمیرا 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 07:23 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

استرس مسترسو بریز دور بینیممهناز پر انرژی

اصلٲ من اسم تو رو که میبینم،قبل از اینکه کامنتتو بخونم،لبخند میاد رو لبم!جدی میگم
اینقدر که خوب و مثبت هستی.واقعٲ انرژیتو از پشت همین نوشته ها دریافت میکنم.
همیشه شاد و سرحال و بدون غم و غصه و مشکل باشی عزیزدلم

مهدیا 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 04:27 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

ان شاالله چیزی نیست مهناز. من هم همیشه تو این جور موقع ها به بدترین صورت فکر می کنم.امیدوارم با دارو خوب بشی.

ایشالله عزیزم...
قربونت مهدیا جون!

نسیم 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:34 ب.ظ http://nasimmmaman

مهناز جونم...ایشالا که با خوردن داروهات زود زودی خوب میشی وهیج مشکلی برات پیش نمیاد
این داداش همسرت عجیب رو مخه ها...مثلا برادره!!!
مواظب خودت و ساشای عزیزم باش

قربونت عزیزدلم
باور کن نسیم،جونوریه که فقط اسم آدم رو یدک میکشه!این رفتاراش طبیعی ترین و عادترین رفتاراشه تازه!
فدای تو نسیمم

خاطره 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:04 ق.ظ

مهناز جان انشاالله که بلا دوره می دونم سخته ولی سعی خودت رو بکن که انرژی مثبت داشته باشی هیچ چیز به اندازه استرس برای مشکلات گوارشی بد نیست منم مشکل گوارشی روده تحریک پذیر دارم وای به روزی که دردش بیاد سراغم

ایشالله عزیزم....
درسته،استرس بدترین چیزه که متٲسفانه من همیشه دارم.توام مواظب خودت باش خاطره جون!

شهره( مامان حسین) 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 02:11 ق.ظ

سلام.این دکترا اگه سالم بری پیششوت یه مریضی گیر میارن که ببندن به ادم والا.بی خیال باش یکم ،اگرم بهتر شدی اصلا نرو دنبالش مریضت میکنن .فقط ارامش.دوستت دارم.

سلام عزیزم
نمیدونم والله...
قربونت عزیزم.دل به دل راه داره

هستی 13 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 02:04 ق.ظ

سلام من خواننده خاموشم.....امیدوارم مشکلی براتون میش نیاد و همیشه سالم باشین......مثلا اگه انقلاب نمیشد الان مثل عراق و سوریه .........وووووووووووتو رفاه و امنیت بودیم....امنیت یعنی راحت میتونی بری بیرون بدون خمپاره بمب........واقعا نمیدونم...اینکه اینجا اسلام هس و یه روسری و مانتو ازادیتون رو ازتون گرفته واقعا متاسفم....ولی هرجای هم ادم خوب هس هم ادم بد....

سلام عزیزم.قربونت...
ممنون که همراهمید.
خب هستی جان چرا فکر میکنید اگه این اتفاق مبارک نمی افتاد،میشدیم عراق و سوریه؟!!چرا فکر نمیکنی،میشدیم ژاپن و کره جنوبی؟
تعریف آزادی خیلی وسیع تر از روسری و مانتوئه عزیزم!!!

مامان طلا خانوم 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 11:51 ب.ظ

سلام مهناز جون
خداروشکر انشالا که چیز خاصی نیست و با مصرف همین داروها خووووب خوب میشی.
راستش از صب شنبه چند باری هی اومدم ببینم که اپ کردین .هی خواستم کامنت بزارم و بپرسم.ولی گفتم شاید درست نباشه.
خدا برادرشوهرت رو هم به راه راست هدایتش کنه .و بنده خدا شوهرت به طلبش برسه.
همیشه در کتار خانواده شاد و سلااااامت باشی.
مواظب خودت باش عزیز دلم

سلام عزیزم
ممنونم.ایشالله...
قربون محبتت گلم
والله بعید میدونم اون آدم بخواد تغییری کنه!
مرررسی از اینهمه محبتت مامان مهربون.منم بهترینها رو برای تو و عزیزانت از خدا میخوام

مامان رویا 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 10:22 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

مهناز جان خیلی نگران نباش عزیزم. انشاءالله که مشکلی نیست توکلت به خدا باشه.
امیدوارم شوهرتون مشکلش برطرف شه ویکی ازنگرانی هاتون کم شه .اینقد غم و غصه نخور عزیزم همین ناراحتی هاست که مارو مریض میکنه. خیلی خوشحالم که باخواهرو دوستت بهت خوش گذشته .همیشه خوش باشین و سلامت

سعی میکنم عزیزم.ایشالله...
واقعٲ ریشه بیشتر مریضی ها همین ناراحتیها و غم و غصه هاست!
قربونت برم.ایشالله شما و خانواده دوس داشتنیتون همیشه سالم و شاد و خوشبخت باشید

Maneli 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 09:10 ب.ظ

Duste khoshgelam
Az samime ghalb dua mikonam hich moshkeli nabashe o khube khub beshi
Barat energiye mosbat miferestam
Mibusamet golam
Sasha ye mano beboos
Dustet daram

قربون محبتت مانلی نازنینم.خیلی لطف داری عزیزم.
چشم.منم روی ماهتو میبوسم

خانومی 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 07:20 ب.ظ http://zendegiekhanomane.blogsky.com

سلام مهنازجان.هرچند همیشه میخونمت ولی فرصت نظر ندارم ولی الان نگران شدم
متوجه نشدم مشکلت چیه مهنازجان.انگار ناراحتی گوارشیه،انشالا که چیز مهمی نیست.بقول ی دکتری سونامی مشکلات گوارشی اومده.کمکی از دستم برمیاد درخدمتم گلم.

سلام خانمی عزیزم.
آره مشکل گوارشیه.حالا بعد از آزمایشا معلوم میشه که چیه.
این سونامی مشکلات گوارشی همه اش به خاطر این آت آشغالاییه که میخوریم.هیچ چیزی انگار سالم نیست.مرغ و گوشتامون که هورمونیه،سبزیجات و صیفی جاتمونم که هزار جور مسٲله داره،بقیه هم که تکلیفشون معلومه!یعنی هیچ چیز سالمی نیست که آدم با خیال راحت بخوردشون!
قربون محبتت خانمی نازنینم

آتوسا 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 07:10 ب.ظ

خدا رو شکر.. دلتو صاف کن.. هیچی نیس...
مهناز من عاشق این برنامه غذایی تونم که همایونی و مرتبه! مثلاً عصرانه هم دارین.
وا... اون بچه هه چرا اون طور بود؟لوس بود یا بیش فعال یا تحریک پذیر؟ مامانشو بگو..
بنده خدا شوهرت با این داداش قشنگش... پناه بر خدا
می بوسمت...

ویولا 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 06:28 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خوبی؟ امیدوارم که مشکلی نباشه و کسالتت با مصرف همون داروها کاملا برطرف بشه♥
ببخشید که این مدت نتونستم بیام و حالت رو بپرسم ولی چند بار اومدم و سر زدم تا ببینم مهناز خوب و پر انرژی مون برامون نوشته یا نه. ایشالا که مشکل همسرت با برادرش هم مرتفع میشه.
راستی از زن داداشت گفتی، تاریخ زایمانش رو کی براش تعیین کردن؟ من که دکتر سونوگرافیستم دعوام کرد گفت من توقع داشتم وزن بچه بیشتر باشه، الان خوبه ولی ریزه هست! حالا فکر کن این حرف اون لحظه برای من و پارتنر که هر کدوم اونقد طول و عرضضض داریم چقد سنگین تموم شد!!!!!! پارتنر هم کلی دعوام کرد که چیزی نمی خوری و تهدیدم کرد! البته که کاری هم از دستش بر نمیاد واقعا انگار هیچی از گلوم پایین نمی ره... اوضاع روحی ام هم زیاد خوب نیست و بیشتر شاید برا همین باشه...
از غلط های املایی گفتی یاد خودم افتادم که دقیقا یه وقتایی پستای بقیه رو میخوندم و اگه جایی اشتباه تایپی یا املایی می دیدیم تو دلم براشون تاسف میخوردم ولی خودم این مدته اونقده سوتی دادم که پستای خودمو یه وقتایی می خونم از خجالت اشتباهات املایی و تایپی و حتی گرامری اش کبود می شم!!! میگم هر کی بخوندشون میگه این بدبخت چه بی سواده! نمیدونه بنده ادعام در حد خودم نیست بلکه در حد لغتنامه دهخدا ست !

سلام عزیزم،خوبی؟
همین که به یادم بودی و سر میزدی خودش،یه دنیاس
راستش این طفلی هم براش دقیق معلوم نکردن.چون غیر از دکتر واسه چکاپ ماهانه مرکز بهداشتم میره.اونجا ماما بهش گفته تاپونزدهم بچه به دنیا میاد!ولی دکترش گفته موقع زایمانش بیست و چهارمه!!!
اتفاقٲ زن داداش منم اوایل خیلی خوب بود تغذیه اش ولی این یکی دو ماه آخر؛هرچی میخوره بالا میاره.واسه همین خیلی کم میخوره.
نگران نباش عزیزم،چیزی نیست.وزن همه بچه ها که یه اندازه نیست.خواهر خودم موقع تولدش زیر دو کیلو بود وزنش!!!فکر کن!
اصلٲ ازین فکرا نکن و به خودت تلقین بد نکن.مطمئنم که هیچ مشکلی نیس و نی نی سالم و خوشگل دنیا میاد.
منم رو این غلطای املایی خیلی حساسم.البته خب اینایی که در حد اشتباه تایپی هستش اشکال نداره.منم پستام مطمئنٲ ازین چیزا داره.ولی بعضی غلطهای املایی اصلٱ مربوط به اشتباهات تایپی نیست و این منو عصبانی میکنه!احتمالٲ من زیادی حساسم.آخه حیفه که آدم نوشتن درست زبون مادریش رو هم ندونه و روش دقت نکنه!
مواظب خودت باش ویولا جون و فقط فکرای مثبت بکن،خب؟

دندون 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 04:32 ب.ظ

ایشالا خیره مهناز فقط نباید خیلی خودتو عصبی کنی خیلی تاثیر داره محکم باش قوی باش تو میتونی من مطمئنم....
خوشحالم بهت خوش گذشته عزیزدلم خیلی خیلی خیلی مواظبت کن از خودت....

ایشالله عزیزدلم....
فدای تو و مهربونیات دندونی نازنینم.بوووووووووووووووووس

اتشی برنگ اسمان 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:49 ب.ظ

عزیزم ایشالا که جواب ازمایشا خوبه و راحت میشی استرس نداشته باش هیچی نیس
دوستت دارم

قربونت عزیزم.
عزیزدلی

سارا 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:08 ب.ظ

مهناز جونم سلام
برات بهترینهارو آرزو میکنم شما عزیز ما هستین
امیدوارم مشکلتونم حاد نباشه زیاد فکر نکنین همیشه بر قرار باشین

سلام عزیزم
ممنونم گل.لطف داری

sahar 12 - بهمن‌ماه - 1394 ساعت 03:04 ب.ظ http://sahar.info.tm

وب خیلی خوبی دارین هم وبتون هم قالبتون خییییلی قشنگه
6588

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.