روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه روز فوق العاده....

سلام دوستای خوبم.

خوبید؟اوضاع بر وفق مراد هست؟ایشالله که باشه!

تا شنبه رو گفته بودم.یکشنبه تمام کیف و کفشها و لباسهای تو کمدو به هم ریختم و یه سری رو بدیم بیرون،یه سری هم که فعلٲ استفاده نمیشه رو هم جا دادم تو چمدون و کمد!بعد رفتم آشپزخونه و کابینتها رو خالی کردم.خلاصه تا ظهر مشغول بودم و دیگه نرسیدم ناهار درس کنم.نیمرو درس کردم،خوردیم و ساشا رو بردم مدرسه و برگشتم.دیدم کاری ندارم،گفتم بذار غذا درس کنم که ساشا ناهار درس حسابی که نخورده،غروب بخوره.قیمه گذاشتم و سیب زمینی هم سرخ کردم و پلو هم درس کردم.موزیکم گذاشته بودم و گوش میکردم.دیگه تا چهار و ربع که برم دنبال ساشا،خورشتم حاضر شده بود.رفتم دنبالش و آوردمش.گفت گرسنم نیست.چون کلاس زبان داشت،پیش شومینه بالشت گذاشتم و گفتم دراز بکش و استراحت کن.کارتونم گذاشتم،ببینه.ساعت پنج و نیم بردمش کلاس زبان.بعدش یادم افتاد یه پولی رو باید واسه مامانم واریز میکردم.رفتم و پولو ریختم و چندتا برگه شوهری هم بود باید کپی میگرفتم،اونارم انجام دادم.مامانم زنگ زد و باهاش حرف زدم،تا رسیدم آموزشگاه.دیگه تا اومدم بشینم،دیدم داداش کوچیکه تو ایمو داره تماس میگیره.باز پاشدم رفتم بیرون آموزشگاه.تماسشو قطع کردم،چون نمیتونستم تصویری حرف بزنم.صوتی بهش زنگ زدم و حرف زدیم.گفت تعطیلاتمون تموم شده و از فردا کلاسا شروع میشه.واسه تعطیلات رفته بود فلورانس و حالا دوباره برگشته رم.کلی حرف زدیم و بعدم خداحافظی کردیم و من دیگه داشتم یخ میزدم.برگشتم آموزشگاه  چند دقیقه بعد کلاس ساشا تموم شد و اومدیم خونه.سی دی گربه های اشرافی رو گذاشتیم و باهم واسه بار هزارم دیدیم.غذاشم خورد و دیگه سی دی که تموم شد،گفت خوابم میاد،رفت خوابید.منم مرغ وتخم مرغ و سیب زمینی پختم و بعدش با خیارشور و  نخودفرنگی و سس مایونز،الویه اش کردم و یه خورده هم تزئینش کردم و گذاشتم تو یخچال.

شب شوهری اومد.ساشا هم که تخت خوابیده بود.نشستیم به شام خوردن و بعدم فیلم دیدیم و بادوم هندی خوردیم و دیگه ساعت یک هم رفتیم لالا....

دوشنبه صبح کار خاصی نداشتم،واسه همین تا ساعت ده تو تخت دراز کشیده بودم.البته بیدار بودم.بعدم پاشدم صبحونه ساشا رو دادم.دوست وبلاگی که گفتم چند روز پیش زنگ زده بود،زنگ زد که بیا واسه ظهر که من کلاسم تموم میشه بریم فلان رستوران!گفتم کجای کاری عمو!تو دانشجوهاتو میپیچونی و میای بیرون،من باید ساشا رو ببرم مدرسه،بعدم تا برسم به اون رستورانی که میگی،بعده ناهار باید بدو بدو برگردم که ساشا رو از مدرسه بیارم!خلاصه هرجور خواستیم هماهنگ کنیم،نشد.دیگه خداحافظی کردیم و گفتیم باشه واسه یه وقت مناسب تر.پاشدم واسه ناهار لازانیا درس کردم با سوپ.نمیدونم چرا جدیدٲ زیاد هوس سوپ میکنم.دیگه با سوپ سیر شدم و لازانیا نخوردم.غذای ساشا رو دادم و بردمش مدرسه.داشتم برمیگشتم که دوستم باز زنگ زد و گفت،پلاکتون چنده؟!!!!!!گفتم،تو کجایی؟گفت،جلوی درتون!سریع رفتم و دیدم،بعله جلوی در وایساده!!!این دوستم،تقریبٲ از روزای اول وبلاگ همراهمه و حدود پنج ماهی هستش که جدای از وب باهم در ارتباطیم و همدیگه رو تقریبٲ خوب میشناسیم.یه بارم یه کار اداری برای شوهری پیش اومده بود که یکی رو معرفی کرد و گفت بگید از دوستای منید.که همون باعث شد کارمون خیلی زود انجام شد،ولی خب تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم.خلاصه کلی جیغ و ویغ کردیم و بووس و بغل و اینا و رفتیم بالا.گفتم آخه دختر خوب،اومدیم و من آدرس الکی بهت داده بودم،تو نمیگی اینهمه راه میخوای بکوبی ازون بالا بالاها بیای این پایین مایینا،یه زنگی بزنی؟!گفت،آخه به من آدم شناسم.الکی که از یکی خوشم نمیاد،خسته و کوفته بعده کار پاشم بیام پیش کسی که ازش مطمئن نیستم!!!خداییش کلی با جمله اش حال کردم!بی جنبه هم خودتونید!

دیگه بنده خدا چون بی خبر اومده بود،مرغ بریون گرفته بود و یه کیک کوچولو به خاطر جشن آشناییمون و کلللللللی خوراکی واسه ساشا!خیلی زحمت کشیده بود!دستش درد نکنه.دیگه نشستیم غذا خوردیم.سالاد درس کردم با بورانی اسفناج و نشستیم تا جایی که جا داشتیم،خوردیم و بعدم نشستیم به حرف زدن و دیدن عکسای عروسی وخلاصه که خیلی خوش گذشت.غروبم باهم رفتیم دنبال ساشا و آوردیمش و بهش گفتم خاله برات جشن گرفته!کیکو آوردیم و روش شمع گذاشتیم.ساشا هم که عااااااشق تولد بازیه.فوت کرد و خوراکیا و کادوهاشو که یه سری کامل ماشینها بود و ساشا خیلی خیلی دوسشون داره،رو بهش داد.منم قهوه درس کردم،با کیک خوردیم.دیگه ساشا اینقدر باهاش صمیمی شده بود که موقع رفتنش بغض کرده بود!ساعت شیش رفت.از همینجا بهش میگم که بودنت تو خونه ام و اینقدر خاکی بودن و صمیمی بودنت،برام خیلی خیلی با ارزش بود.واقعٲ روز خوبی بود و من به داشتن دوستی مثل تو افتخار میکنم و دوستت دارم.....

واقعٲ روز عالی بود و کلی هم عکس گرفتیم.شب که شوهری اوم،براش تعریف کردم وخوشحال شد.البته فکر کنم کم کم شک کنه که این دوستای جدید از کجا پیدا میشن و آخرش این وبلاگ من لو بره و مجبور شم،درشو تخته کنم!

من و ساشا که سیر بودیم و شام نخوردیم.برای شوهری هم چای و کیک آوردم و گفت دیگه شام نمیخورم.البته شامم درس نکرده بودم و از ظهر غذا داشتیم.بعدش نشستیم یه برنامه خیلی باحالو دیدیم و بعدم گلدن.گلوپ رو دیدیم.دیگه ساعت یازده ساشا رفت خوابید و شوهری هم تا دوازده دید و بعدش گفت خوابم میاد،اونم رفت خوابید و من تا یک دیدم و منم رفتم لالا.خیلی مراسمش طولانیه!

امروز صبح ساعت نه بیدار شدیم و یه کم تو تخت،با ساشا کندی کراش بازی کردیم.لعنتی از مرحله صد به بعد واقعٲ سخته.من الان مرحله 117 رو سه روزه گیر کردم.پاشدیم صبحونه خوردیم و با یکی از دوستام تو تلگرام حرف زدیم.واسه ناهارم عدس پلو درس کردم.ظهر ناهار ساشا رو دادم و آماده شدیم،بردمش مدرسه  و خودم اومدم خونه.دیگه،گفتم تا وقت دارم و حس وحالش هست،بشینم براتون بنویسم.الانم با اجازه برم ناهار بخورم.

دوستی هاتونو قدر بدونید و نذارید چیزای کوچیک بینتون فاصله بندازه.

راستی،میخواستیم بریم کنسرت علیزاده که قرار بود دختردایی شوهری و نامزدشم بیان.امروز گفتن که نمیتونن بیان.منم رفتم بلیط بگیرم که دیدم همه جاهای خوبش پر شده!کلی حرص خوردم!حالا ببینیم،باز کی جور میشه،بریم.

دوستتون دارم خیلی زیاد.آها یه چیز دیگه هم بگم و برم.

چند وقت قبل یکی از بچه های وبلاگی،خواست که ارتباطمون بیشتر از حد وب باشه و شماره دادو چت میکردیم و تل و اینا.بعدٱ فهمیدم،بیشتر قصدش شناختن من بود که سر از کار و زندگیم دربیاره.بیاید کاری نکنیم که مجبور بشیم بنای هر چیزی رو بر بی اعتمادی بذاریم.اگه یه نفر بد نمیخواد برای بقیه و بنای هر آشنایی رو بر دوستی و اعتماد میذاره،این نشونه هالو بودنش نیست،نشونه انسانیته!کاش بشه یه کم بدون دوز و کلک باهم رفتار کنیم.

اولا زیاد واسه اثبات خودم تلاش میکردم،ولی الان دیگه نه.تو همین دنیای مجازی هم هنوز خیلیا بهم تهمت دروغگویی و کپی برداری و تقلید و ریاکاری میزنن.دیگه برام مهم نیست....

اگه یه کم مهربونتر باشیم تا دیگران کنار ما احساس امنیت و آسایش کنن،به خدا هیچ جای دوری نمیره!نتیجه اش میشه آرامش بیشتر خودمون!

خب دیگه،بسه.از منبر بیام پایین!

مواظب خودتون باشید و بدونید که خیلی دوستتو دارم.

بای

نظرات 29 + ارسال نظر
رویا خاموش 25 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:00 ق.ظ

سلام
خیلی وقته نیست ک خاموش میخونمتون ولی پست آخر به نظرم یه بی عدالتی محضه، اون کسایی ک میان این حرفا رو میزنن بنظرم مریض و روانی هستن،البته این روزها مردم براشون عادی نیست ک کسی بخاطر خودشون دوستشون داشته باشه،همه ی ارتباطات فقط بخاطر منافع شخصی آدمهاست،به نظرم شما به حرفای کسی توجه نکنید خوب بودن همیشه خیلی خوبه حتی اگه جامعه ما نپسنده

سمیرا 24 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:54 ب.ظ

از دست این ادما..از دست این ادما

اهمیت نده مهناز..اصن اهمیت نده

امااااااااااااااان

سپیده مامان درسا 24 - دی‌ماه - 1394 ساعت 01:33 ق.ظ

ای جونم الهی همیشه پر باشی از این حس های خوب ، اومدن دوستت و لحظه های قشنگتون و کنار هم دوست داشتم خیلی

فدای تو سپیده نازنینم

مامان رویا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:08 ب.ظ http://dargozarerozegar.rozblog.com

دوستیتون با دوام باشه ایشالا فقط همیشه احتیاط کن عزیزم .الان زمونه ای نیست که با چندبار دیدن و تلفنی حرف زدن بشه یه نفرو کاملا شناخت .رنگ و ریا اونقد زیاد شده و آدما اونقد قشنگ نقش بازی میکنن که آدم نمیفهمه چطوری و از کجا خورده. منظورم این نیست که خدای نکرده دوستت آدم درستی نیست منظورم اینه که شما بیشتر مواظب خودت و زندگیت باشی و احتیاط کنی عزیزم .انشاءالله همیشه در پناه حق خوش و خرم زندگی کنی بهترین ها رو برات آرزو دارم و امیدوارم دوستاتتم مثل خودت خوش قلب و با محبت باشن

ممنونم مامان مهربون
حرفتون رو کاملٲ قبول دارم.البته این دوستمو رو حساب موضوعی که پیش اومده بود،تقریبٱ میشناختم وگرنه به قول شما دلیل نداره با چندتا چت و حرف زدن تلفنی،آدم اینقدر اعتماد کنه که آدرس بده و کسی که نمیشناسه رو تو خونه اش راه بده.
مررررسی که حواستون هست و بهم یادآوری میکنید.همراهیتون باعث افتخارمه.

سیما 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:28 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

مهمون خوب، دوست نازنین...چقدر نعمت های خوب و نورانی. دلت همیشه روشن مامان مهربون .

واقٲ نعمتهای خوبی هستن
فدای تو عزیزدلم

شهره 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

سلام.حیف که من وبلاگ ندارم وگرنه خیلی دوست داشتم بیشتر باهم دوست بشیم.من پسرم 5 سالشه و خودم 29 سالمه.من متولد اذرم ،مهناز جون تو چطور چند سالته؟ چند ساله ازدواج کردی؟ من لیسانس حسابداریم. زندگی خیلی ساده جنوب غرب تهران.کاش نزدیکم بودی من کلا با غریبه ها بهتر از فامیلم یعنی راحترم برام مهمه که مثلا اگه فامیل میاد خونم برق بزنه ولی با دوستام نه ،خیلی راحتم.اگه محلت نزدیک منه تو پست بعد بطور خصوصی موبایلمو بزارم برات!؟

سلام عزیزم.سن خودمون و بچه هامون به هم میخوره.
در خوب بودن تو و اینکه میتونی دوست خوبی برام باشی،هیچ شکی نیست،ولی راستش،منو که میبینی،مدام در حال بدو بدو هستم و واقعٲ وقت زیادی ندارم.جدای از دوستای وبلاگی،من خودم دوست و رفیق خیلی زیاد دارم که چند ماه چند ماه وقت نمیکنم بهشون سر بزنم و خیلی کم پیش میاد همو ببینیم.این دو سه تا دوست وبلاگی هم چند ماهه که باهاشون ارتباط دارم و تازه یه بار تونستیم همدیگه رو ببینیم که اونم خودشون لطف کردن و اومدن.
امیدوارم تو همین دنیای مجازی و در قالب وبلاگ بتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم.میبوسمت

نیلوفرجون 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:52 ب.ظ http://talkhoshirin2020.blog.ir

دوسته خوب یه نعمته ها. آشنایی های جدید خوبه،خیلی مزه میده. آقای شمام از وجود وبتون بیخبره،مثل من

اون آدم چقد بیکار بوده که وقتشو میذاره واسه سر درآوردن از کارای مردم.

دوست خوب واقعٲ نعمته.فکر میکنم اکثر خانمهای وبلاگ نویس،همسرشون از وبلاگشو خبر نداره،به جز اونا که مثل آلبوم خاطرات،عکسها و خاطرات مشترکشون رو مینویسن و ثبت میکنن.
بعضی از آدمها اصلٲ سرشون درد میکنه واسه فضولی!

اتشی برنگ اسمان 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 03:37 ب.ظ

خوووو دوستت راس گفته خیلی جیگری وللااااا به جنبه ربط نداره هستی دیگه عاقااااا
مهنازی منم فردا شش هفت تا دوست دوران دبیرستان رو مهمون دارم میخوام قیمه بزارم و اش دوغ بیاااا ببین قیمه کی بهتره

تو که عزیزدلمی.....
چقدر خوب که با دوستای دبیرستانت ارتباط داری!مطمئنم خیلی بهتون خوش میگذره!
معلومه که مال تو بهتره،خوشگله!

Nahid 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام قبلا هم یه بار براتون پیغام گذاشته بودم که همیشه میخونمت ولی خاموش.خیلی دوس دارم بدونم شماو شوهرت متولد چه سالی هستی؟ احساس میکنم هم سن و سالیم(٣٠)، ولی من مثل شماانقد کدبانو و زن خوبی نیستم

سلام عزیزم،ممنون که همراهمی
بله ظاهرٱ هم سنیم.شوهرمم یک سال ازم بزرگتره.زن خوب که حتمٲ هستید.راستش من نمیدونم کدبانوی خوب به کی میگن.آشپزی رو بیشتر از روی علاقه انجام میدم تا وظیفه.واقعٲغذا درس کردن رو دوس دارم.

ویولا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:45 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

ای جان همیشه به خوشی عزیز مهربونم
چقد این دوستیهای ییهویی و صمیمی که پیش میاد و تو یه لحظه میبینی با دوست تازه یافته ات چقدر حس صمیمیت و راحتی و خوذمونی بودن داری، خوبههههههه. منم یدونه از این دوست گلی ها چند سال قبل پیدا کردم و از داشتنش خوشحالم .
خیلی از حرفهایی که به دوستای نزدیک دور و برم نمیتونستم بگم رو با یه حس راحتی و نزدیکی و خیال راحت به اون دوستم میگفتم و خیلی حس خوبی داشت.

قربونت برم عزیزدلم....
آره خیلی خوبه.چون آدم برنامه ریزی نکرده واسه این دوستی و صمیمیتش،یهویی میفته وسطش و خیلی هیجان انگیز.
واقعٲ؟هنوزم باهم دوستید؟چقدر خووووووب

دندون 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 01:13 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

دوست دارم

منم دوستت دارم عزیزدلم

آنا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:38 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

عجب دوست باحالی، خدا زیاد کند این طور آدم های بی ریا را.

خیلی باحال!
ایشالله

سمیرا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 12:19 ب.ظ

.مشکلات اقتصادی فقط مهناز

فدات بشم عزیزم.
مشکلات اقتصادی که بدجوری یقه مونو گرفته و ول نمیکنه!غصه نخور عزیزدلم.با ناراحتی چیزی درس نمیشه،فقط خودتو عذاب میدی!
ایشالله خدا همه مشکلاتتون رو حل کنه و بازم از ته دل و بدون هیچ دغدغه ای،از ته دل بخندی

نسیم 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:58 ق.ظ http://nasimmaman

مواظب خودت و ساشا جون باش...
من هم تورو خیلی دوست میدارم

میدونی که دل به دل راه داره...
عزیزدلمی نسیم جونم

سمیرا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:40 ق.ظ

مهناز گلی حس نوشتنه پریدهنکنه افسرده دارم میشم

پاشو همین الان چهارتا خطم که شده بنویس و یه کم ازون عکسای خوشگلت بذار تا حسش بیاد.
مشکلی که نداری،ها؟همه چی خوبه؟

سحر۲ 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 11:34 ق.ظ

مهناز خشگل,با قلب مهربونش همه رو جذب میکنه.
...
مهناز اتفاقا من فکر میکردم چطور همسرت مخالف دوستای وبلاگی
نیست,من جریان اون بنده خدا ک کلا همه رو تو وبلاگش سرکار گذاشته بود ب همسرم تعریف میکرد میگه از کجا معلوم اصلا ی مرد نباشه وبلاگ نویس زن,از کجا معلوم اصلا نخواد تحقیق روانشناختی و جامعه شناختی بکنه,بعد من تعمیم دادم ب اینکه چقدر بدبینی هست به وبلاگ نویسی و صداقتش.
ولی من اینجوری نیستم,تو رو کاملا صادق و روراست میدونم.
...
مهناز یکم توضیح میدی یعنی چی ک تلفنمو گرفت و فقط میخواست سردربیاره,من گفتم لابد منو میگی,من فقط وقتم خیلی
کمه ها دلبند خشگل.

لطف داری عزیزدلم
کلٱ آدما زیاد بد بین شدن.شایدم یه جاهایی حق داشته باشن.ولی در کل من خودم نمیتونم هیچوقت اینقدر سیاه ببینم همه چیو.در واقع بنا رو بر درستی آدمها میذارم،مگر اینکه عکسش بهم ثابت بشه.
چرا باید منظورم به تو باشه سحری؟!اون قضیه اش مال ماه پیش بود و یه چیزایی پیش اومد که فهمیدم طرف قصدش اصلٲ چیز دیگه ای بوده و از در دوستی وارد شد تا بتونه سر از کار در بیاره و از توش آتویی بگیره و تو زندگیم فتنه به پا کنه که خداروشکر،اونقدرام که فکر میکرد،هالو نبودم و کلٱ تو همه ارتباطاتم بلوکش کردم!منتها این باعث شد که دیگه ازین به بعد هیچکدوم از دوستای مجازیمو به دنیای واقعی نکشم.

سمیرا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:50 ق.ظ

انقده خوشم میاد از دوستای خاکی و بی ریا

بعدشم :

انقده قیمه های مهناز پز دوس دارم.دوس دارم

منم خوشم میاد
اتفاقٲ منم اون کتلتهای خوش آب و رنگ سمیرا پز رو میدوستم!
پاشو بیا برات درس کنم جیگر

آذر 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:48 ق.ظ

سلام خوبید مهناز جان
اینکه یه دوست مجازی اینقدر بتونه نزدیکتر از دوستای واقعی باشه خیلی خوبه

امیدوارم همیشه شاد باشی

سلام عززم،قربونت.
امیدوارم دور و بر توام پر از دوستا و آدمای خوب و مهربون و دوس داشتنی باشه.

سمیرا 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 10:42 ق.ظ

میبینی چه خوشتیپم

وااااای سمیرا دستم بهت برسه خفه ات میکنم!!!
هیچ معلومه تو کجایی؟!چرا نمینویسی خوشتیپ؟!

مامان ارسام 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:23 ق.ظ

سلام بهترین ها رو برات می خوام

سلام عزیزم.
منم همینطور مهربونم

شکلات تلخ 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 09:06 ق.ظ

Amitis 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:05 ق.ظ

والله من دوست جدید نیومده خونم ، دوست پسر میگه راستش رو بگو وبلاگ مینویسی؟ من از دستش چی کار کنم ؟!؟ میگه همش سرت تو گوشی یک کاری می کنی دیگه ! کاش یکی بود واسه ما هم همچین مرتب غذا می پخت، :) به ساشا حسابی خوش می گذره ها :)

پس داره به یه چیزایی شک میکنه!حالا خوبه تو توی وبلاگت چیز خاصی نمینویسی.منظورم از اتفاقهای خصوصی که اگه یه وقت دوس پسر خوندش ناراحت،بشه.منو بگو که اگه شوهری وبلاگمو بخونه،به فنا میرم
راستش منم میگم کاش بیشتر قدر اون دوران رو میدونستم که مامان طفلی میپخت و ما میخوردیم.گاهی دلم میخواد،بشینم و یکی صدام کنه،بگه بیاغذا حاضره

مرمری 23 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:15 ق.ظ

مهناز جون چه زود صمیمی میشین با دوستای وبلاگی ، یکمی احتیاط کنی خوبه، میدونی درحال حاضر جمعهای خانوادگی دیگه اون صمیمیت قبلا رو نداره خصوصا رفت وامدها با طایفه شوهر کم شده، هر وقتم اونجاها میریم ومیاییم حتما حرف وحدیث هستش واکثرا دنبال نقطه ظعف همدیگه هستیم ویا حرفمون با مادر وخواهر خودمونم تو ی جوی نمیره ،،،،، واسه همین یجور میشه گفت کمبود داریم وبا آدمای غریبه راحت تریم، عزیزم مواظب خودت باش......

درسته عزیزم.ولی من با دو نفر فقط ارتباطم تا این حده دیدن رسیده،اونم چون احساس کردم شناختم ازشون به حد کافی هستش.با یکی دو نفرم که شهرستان هستن،در حد چت کردن ارتباط داریم.به خاطر همون مسٲله ای که پیش اومد،قصد ندارم دوستی مجازی دیگه ای رو به دنیای واقعیت بکشم و بقیه دوستام رو همینجا در خدمتشونم.
راستش هم اینایی که گفتی هستش،هم دوری راه.بعدشم خانواده شوهر حتی خوبه،خوبشم،در اون حدی نیستنکه آدم پیششون درددل کنه،پس اصلٲ جزء گروه دوستان به حساب نمیان
قربونت عزیزم

بهاره 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام مهناز جونم خوبی ...
خیلی خوبه ادم دوست و رفیق خوبی داشته باشه ...امیدوارم با هم دیگه همینجور دوست بمونید ...

سلام عزیزم،قربونت.
آره عزیزم ،همینطوره.امیدوارم

شهرزاد 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 05:22 ب.ظ

طلا(منتقدسابق) 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:46 ب.ظ

فدای تو خوشحالم که خوشحال بودی دختر انرژیت انقدر زیاده یعنی از سلام اول من حستو میفهمم که ناراحتی یا خوشحال
چقد دوست خوب داشتن عالیه امیدوارم عمر دوستیت جاوید باشه
وقتی وبتو میخونم دهنم اب میفته با این خوراکی های خوشمزه
مواظب ساشا باش دوستت دارم

به به طلای عزیزم
قربونت برم،لطف داری.
واقعٲ دوست خوب داشتن خیلی خوبه.منم امیدوارم
ای جااااان دختر شکمو دور و برش پر از خوراکیه دیگه!
چشم عزیزدلم.منم میدوستمت شدید

مهدیا 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 04:17 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

هویتش سکرته دیگه

بله عزیزم

مینا. 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:48 ب.ظ

مهناز عزیز وبلاگتو تازه یافتم
خوشحالم از اشناییت
از صداقت و روراستیت خیلی خوشم اومد.
همیشه سلامت و شاد باشی عزیزم

خوش اومدی عزیزم
منم از آشناییت خوشحالم و ایدوارم زندگیت همیشه پر باشه از شادی و خنده و اتفاقهای خوب

رویا 22 - دی‌ماه - 1394 ساعت 02:33 ب.ظ

واااای سلام عزیزم.انقدخوشحال شدم تا اومدم تو وبت دیدم چنددیقه است پست جدید گذاشتی.واقعا حق باشماست کاش بشه همه بدون دوز کلک باهم رفتارکنیم خیلی خوب میشه.دوستت دارم مهنازجون

سلام عزیزم.
اصٲ اولین کامنت گذار،یه جور دیگه عزیزه!
کاش عزیزم.ولی متٱسفانه روز به روز داره تعداد آدم صاف و صادق کمتر میشه و دروغ و کلک همه زندگیمونو گرفته!
منم همینطور عزیزدلم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.