روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

همسر در سفر!من در بارون......

سلام    سلام    سلام

به به ازین هوا.....

هوای بهشتی که میگن.اینه ها....

خوبید؟الهی که خوب باشید!

فکر کنم همین پریروز نوشتم ولی الان حس نوشتن دارم.پس مینویسم تا ببینم به کجا میرسه....

تا دوشنبه رو گفته بودم براتون.غروبش خواهرم زنگ زد و حرف زدیم.ساشا هم چندتا لقمه شام خورد و کلی خوشحال شدیم.ولی آخرشب که رفت مسواک بزنه،هرچی از صبح خورده بود،که چندتا؛قاشق سوپ فقط ناهار خورده بود و چندتا لقمه هم شام،همه رو بالا آورد و حسابی خورد تو ذوقمون!به شوهری گفتم،من واسه خودم و خانواده ام چشمام از همه شورتره!تا میام از چیزی خوشحال بشم و تعریف کتم،سریع خراب میشه!گفت،پس تو رو خدا از من تعریف نکن!!!!نه که حالا خیلیم تعریفیه....

بعدشم گفت،فقط تو نیستی،همه چشاشون واسه خودشون شوره!نمیدونم واقعی گفت،یا محض دلخوشی من!

آها،سر شامم گفت،مهناز،امروز چندجا بازرسی بود!یعنی پلیسها و ماشیناشون وایساده بودن و ماشینهایی که رد میشدن رو توشو نگاه میکردن!گفتم،واسه چی؟گفت نمیدونم.ولی یکی از همکارام میگفت،شایعه شده دا.ع.شی.ها قاطی افغانیا اومدن ایران!!!لعنت به هرچی جنگه و آدمه وحشی!

منو اینجوری نگاه نکنید،خیلی خیلی ترسوام.یعنی برعکس شوهری که عاشق فیلمای ترسناکه که دل و قلوه همدیگه رو میکشن بیرون،من فیلم ترسناکای ایرانی،که بیشتر شبیه طنزه تا ژانر وحشت،رو میبینم،تا صبح خوابم نمیبره!

دیگه اون شبم تا چشممو میبستم،یکی ازین آدم نماهایی که ریششون تا زانوشونه و میدیدم که میخواد خفه ام کنه!!!!دیگه چسبیده به شوهری خوابیدم و البته همه اش تو هول و ولا بودم تا هوا روشن شد و منه ترسو تونستم بخوابم.

بیچاره اونایی که تو کشوراشون جنگه چی میکشن!نمیدونم کی این آدما میتونن سرشون به کار و زندگی خودشون باشه و به بقیه کار نداشته باشن.هرکی هر دین و آیین و مسلکی که دوس داره رو خب داشته باشه،مگه زوره که همه یه جور فکر کنن!!!!البته همه جنگها هم سر دین نیست و ته ته همه شون به خاطر قدرته و عطش سیری ناپذیر این بشر به قدرت و ثروته!!!

خب دیگه،بحث خیلی جدی شد و فضا سنگین شده!!!برگردیم به روزمره خودمون!حداقل خطرش کمتره و امن تره!!!

سه شنبه صبح داروهای ساشا رو دادم و چندتا لقمه هم صبحونه خورد.یه کم خونه رو مرتب کردم و مامانم زنگ زد و حرف زدیم.

ناهار با کلی قربون صدقه رفتن و لوس بازی،ساشا رو مجبور کردم سوپ بخوره.خداییشم خیلی خوشمزه بود،ولی نمیدونم چرا اینقدر ازسوپ بدش میاد!

دیگه ناهارو خورد وخوابید.یه شبکه ماهواره داشت فیلم اسب حیوان نجیبی است رو میداد که من هروقت این فیلمو بده،میشینم میبینم!دیدمش و ناهارمم خوردم.

غروب ساشا بیدار شد و دیدم خداروشکر حالش خوبه،گفتم پس ببرمش کلاس زبان.حاضر شدیم بردمش.شوهری زنگ زد که امروز زودتر از شرکت اومدم ،دارم میرم جواب آزمایش مامانتو بگیرم.آخه رسیدش اشتباهی مونده بود تو کیفش و خودشم به خاطر کاری که چهارشنبه میخواد یه روزه بره شمال.اینه که رفت جوابو گرفت تا با خودش ببره واسهمامانم.تشکر کردم ازش.گفتش بعداز کلاس ساشا میرسم.میام بریم بیرون دور بزنیم.دیگه نشستم منتظر تموم شدن کلاس ساشا.گفتم یه زنگ به دخترخاله ام بزنم.این شبکه های.اجتماعی باعث شده دیگه تلفنی باهم حرف نمیزنیم!قبلٲکه تلفن کمتر بوده،بیشتر آدمها میرفتن پیش هم و همدیگه رو میدیدن.بعدش که تلفن همه گیر شد و موبایل و اینا اومد،دیگه کمتر پیش هم میرفتن و میگفتن،اصل اینه که خبر سلامتی همدیگه رو داشته باشیم!حالا لازم نیست از کار و زندگیمون بزنیم و بریم همو ببینیم.با تلفنم میشه حال همدیگه رو پرسید!کلی هم به ارواح درگذشتگان گراهام بل درود میفرستادن!!

الانا دیگه همه نت دارن و مرتب تو تلگرام و وایبر و واتس آپ و هزارتا ازین شبکه ها مرتب باهم چت میکنن.پس دیگه خیلی خیلی کم تلفنی باهم حرف میزنن،چون اصل اینه که خبر سلامتی همو داشته باشیم دیگه!!!اونی هم که تو شبکه های.اجتماعی پست میذاره،قائدتٲ سلامته دیگه!البته الان دقیق نمیدونم باید به ارواح کی درود بفرستیم!

من البته خداروشکر خیلی درگیر اینجور چیزا نیستم.البته تلگرام دارم،ولی همیشه حداقل با خانواده ام تماسم رو دارم.ولی خب این شامل حال دوستام و فامیلا نمیشه و با اونا اکثرٲ به همون تلگرام بسنده میکنم!که خیلی بده!

دیگه دیروز تو آموزشگاه به دخترخاله ام که همسن خودمه و یه پسر همسن ساشا داره که جونوریه این بچه برا خودش،زنگ زدم.من و ایندخترخاله ام،دوستیمون قوی تر از نسبت فامیلیمونه و قبلٱ هر روز باهم بودیم،ولی بعده ازدواجمون ارتباطمون کمتر شد!دیگه زنگ زدم و حدود پنجاه دقیقه حرف زدیم!!!البته اگه کلاس ساشا تموم نمیشد،ما همچنان ادامه میدادیم.

دیگه کلاسش تموم شد و رفتیم بانک،چندتا انتقال پول داشتم که با دستگاه عابربانک انجام دادم.بعدش زنگ زدم به شوهری گفتم کجایی،گفت ده دقیقه دیگه میرسم.دیگه رفتیم خونه و من یه وسیله ای میخواستم برداشتم و کیف ساشا رو هم گذاشتیم و اومدیم پایین.شوهری اومد،رفتیم بیرون دور زدیم و شامم ساندویچ خوردیم و خرید کردیم و شوهری هم ماشینوبرد سرویس و برگشتیم خونه.

شوهری گفتش همکارمم باهام میاد.اول میخواست باهم بریم،ولی من قبول نکردم.گفتم ساشا تازه بهتر شده،دیگه واسه یه روزه،دو هوایی نشه.

شب ساشا زود خوابید.من و شوهری بیدار بودیم و فیلم دیدیم و میوه و تخمه خوردیم و بعدم لالا....

دیشب ساشا چندبار تا صبح بیدار شد و همه اش میگفت خواب ترسناک دیدم و گریه میکرد.شوهری هم ساعت شیش رفت.خدا به همراش....

ساعت نه پاشدم به شوهری زنگ زدم گفت بارونی و سرده و یواش یواش داریم میریم.پاشدیم صبحونه ساشا رو دادم و رفتم سوپری خرید کردم و برگشتم.شوهری زنگ زد که رسیدیم.رفتن خونه پسرداییش.گفت بابات زنگ زد و اصرار کرد شام بریم اونجا.من گفتم دوستم باهامه و مامانم مریضه،سختش میشه.گفت،نه مامان خودش میگه،بیاید.

دیگه بعدش زنگ زدم به مامان و گفتم تو مریضی،تازه هم برگشتی،شوهری میاد بهتون سر میزنه و جواب آزمایشتو میده،ولی چون دوستش هست،دیگه شام نمیمونه تا تو نخوای تدارک ببینی.گفت این حرفها چیه،دیگه غذا درس کردن واسه دو نفر چیزی نیست که،بگو بیان.

با ساشا رفتیم حموم و اومدیم و رفتم تو آشپزخونه،ناهار درس کنم که زنگ زدن و قیمه نذری آوردن!قبول باشه نذرشون!چقدرم به موقع بود.گرمم بود و جاتون خالی نشستیم خوردیم.الانم برم موهامو خشک کنم.

امروز که رفته بودم خرید،دلم میخواست حداقل یه ساعت راه برم تو این هوای عالی!یعنی اون هوا و نم نم بارون،روح آدمو تازه میکرد!رفت و برگشتم،یه ربع بیشتر طول نکشید،ولی همونم حالمو سرجاش آورد.

امیدوارم همیشه،حال همه مون خوبه خوب باشه.....

راستی،دیشب شوهری گفتش اون بازرسی های را ب را واسه هفته بسیج بوده!پس علی الحساب خیالتون راحت باشه!!!!

مواظب خودتون،سلامتیتون و دلای پاک و مهربونتون باشید

دوستتون دارم و یه دنیا شادی و خنده براتون آرزو میکنم.بوووووووس

نظرات 13 + ارسال نظر
الهه 14 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 07:25 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

خدا رو شکر که حالت بهتره ، خدارو شکر که همه چیز خوبه ف ایشالا حال ساشا هم بهتر از این می شه ، هوای این روزها خیلی باحال بود ، خیلی خیلی ، احتمالا الان همسرت اومده ، پس جاشون دیگه خالی نیست !!

آره خداروشکر بهتره.
هوا فوق العاده بود...
بعله،اومده و جاش کاملٱ پره!!
قربون عزیزم!

نسیم 14 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:10 ب.ظ http://nasimmaman

چقد این بازرسیها زیاد شده..منم حسابس ترسیدم..خدا کنه هیچ جنگی نباشه
الهی شر ساشا جانم حالش بهتره
مواظب خودت باش گلم

آره منم با اینکه شوهری گفت،چیزی نیست،ولی هنوز میترسم.
فدای تو....
بوووس بووووس

خانومی 13 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:54 ب.ظ http://zendegiekhanomane.blogsky.com

سلام نازنین
این چندوقت مرتب دارم وبتو چک میکنم ببینم ساشاجان چطوره،خداروشکر که بهتره.دقیقآ علایم عفونت روده رو داشته.ولی ی کم طولانی شد که حتمآ ضعیفش کرده.ولی مطمئنم اینقد مامان خوب و مصممی هستی که براش جبران میکنی عزیزم
مراقب خودتم باش خانومم.همیشه شاد وسبز باشی.

مهدیا 13 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:06 ب.ظ

خدا رو شکر که ساشا بهتره.من اگه تلفنی بخوام صحبت کنم شاید چند ثانیه فقط حرف بزنم مگه اینکه طرف بخواد منو به حرف بکشه .وگرنه هی باید بگم خوبی ؟اون هم بگه مرسی تو خوبی؟ کلا تو این زمینه بی استعدادم...

مرسی عزیزم
جدی میگی؟!
حالا برعکس من وقتی حرف میزنم،نمیدونم چه جوری تمومش کنم!!!البته با کسایی که صمیمی و نزدیک باشیم.وگرنه با غریبه ها که اینقدر طولانی حرف نمیزنم
بیا یه دوره کلاس سخنوری برات بذارم

سپیده مامان درسا 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:34 ب.ظ

مهناز آخرای پستت انگار منم باهات بودم تو اون هوای خوب و دلچسب منم عاشق هوای بارونی و ابریم وای خداااااااااااااااا
الهی همیشه شاد و سلامت باشین عزیزم تو زندگی ...
دست همسری هم درد نکنه بابت گرفتن آزامایش مامانی مهربونت ، ان شالله چیزی نباشه و حال مامان همیشه خوب باشه

آره توام گفته بودی که عاشق هوای بارونی هستی!این روزا هوا فوق العادهاست.....
فدای محبتت عزیزم.ایشالله تو و عزیزاتم همیشه خوب و سلامت باشید.

رز صورتی 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:57 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز جون...
خوبی مامان نمونه!!!
خدا رو شکر که ساشا کمی بهتر از قبل شده!
اووووف که همه مادر زن ها عاشق داماد هاشونن...مخصوصا ما شمالی ها...به عینه تو خانواده های اطراف میبینم...
ایشالا که همسرتون به سلامت برگرده....
از داعش متنفرم...خدا لعنتشون کنه ...کلا اختلال روانی دارن...نمیتونم درکشون کنم که انقدررر بی رحم باشن...یه حیوون بیشتر رحم و مروت داره به نظرم!

ایشالا همیشه شاد وپر انرژی و خوش باشه روزات عزیزم

سلام عزیزم.قربونت....هروقت کامنت میذاری،یه حس خیلی خوبی با دیدن اسمت پیدا میکنم!
آره خداروشکر بهتره!
پس شمام شمالی هستی!
مرررسی عزیزم.
حیف اسم حیوون که آدم رو اینا بذاره!حتمٱ باید مشکلات روانی حاد داشته باشن،وگرنه آدم سالم که نمیتونه اینقدر راحت آدم بکشه!
فدای تو عزیزم!منم برات بهترینها روآرزو میکنم صورتی عزیزم.بوووووووس

ویولا 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:02 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون خوبی؟ به به چه خوب که اومدی و نوشتی، من عاشق پست های طووولانی دوستام هستم چیزی که زیاد خودم موفق نمیشم توش!
پسری بهتره؟؟؟ ایشالا که همه ویروس ها و عفونت ها و ناراحتی ها از بدن کوچیک و معصومش بیرون رفته باشه و اوقات خوبی رو از این به بعد باهم بگذرونید :)
راستی داشای از کابوس میگفتی، با پارتنر داشتیم فیلم اواتار و میدیدیم و چون طولانی بود قعطش کردیم بعد ناهار خوابیدیم و توهمون یه ساعت من کلا درگیر بودم تو خواب که از دست موجودات ماورایی جونمو نجات بدم و پدرم در اومده بود تو خواب اونقدر استرس و تکاپو داشتم! پارتنر هم همزمان یه خواب عجیب تخیلی دیده بود اون سرش ناپیدا!!!! میخواستم بگم همچین خانواده ای هستیم ما!

سلام عزیزم.قربونت برم...
بهتره خداروشکر.ایشالله.....
هر روز داره وجه تشابهمون بیشتر میشه ویولا!!
اوووف منم تا یه چی میشه،سریع خوابشو ،میبینم!حالا خوبه دوتایی باهم خوابشو دیده بودین!شوهری من که تا سرشو میذاره،خوابش میبره ومیگه سالی یه بارم خواب نمیبینه!!!
باور میکنی ویولا من کلی هیجان زده ام واسه تولد نی نی تو!خیلی دوس دارم زودتر بیای و بنویسی که نی نی دنیا اومد!یه حس خیلی خیلی خوبی نسبت به تو و نی نی دارم
اینام واسه شما دوتا عشق

نوشین 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:32 ق.ظ

سلام.پسرت خوبه ؟خیالت راحت نمیتونن بیان ایران هفته گذشته دونفرشون با همون لباسهای مزخرفشون (حمایل)خاستن بیان کرمانشاه که بین راه گرفتن مثل سگ کشتنشون که البته حقشون بود معلوم نیس وافعا فازشون چیه .

سلام عزیزم.بهتره خداروشکر
اوه چه ترسناک.......
واقعٱ معلوم نیس چی تو فکرشون میگذره!

سمیرا 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:09 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

این مامانا عجیییییییییییب دوماد دوستناالان کلی همسرتو تحویل گرفته

میدونم که میگماااااااااااا

کاش مادر شوهرا هم انقد عروس دوس بودنااااااااااااااا

آره مامانا دوماد دوستن!البته بین مامان من و شوهری چندباری اصطکاک پیش اومده که یه جرقه های کوچیکی هم زده شده!!!
اووووف ازین مادرشوهرا!!!!

سمیرا 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:08 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

وووووووووووووووی.منم نمیتونم فیلم وحشتناک ببینم

آره بابا شایعست و داعش غلط کرده(خشم سمیرایی رو داشتی؟)

پس مثل خودم ترسویی!خوبه!زن باید ترسو باشه دیگه!!
اوه اوه عجب خشمی!!!!از ترس توام شده،عمرٲ پاشونو بذارن اینجا!

سمیرا 12 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:05 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

سلام سلام صد تا سلام بر خدمت شما مهناز گلی

بخشید اول اجازه بدین من چه تا ماچ برا ساشا جون بفرسم:



الهی تنت همیشه سالم باشی خاله ای تا مامان مهنازت هم جون بگیره

سلام به روی ماهت...
خوش به حال ساشا،سر صبحی عجب بوسای خوشمزه ای دریافت کرد!
الهی من فدای تو دختر مهربون و عزیز بشم!

دلارام 11 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:12 ب.ظ

خواهش میکنموبلاگ خودته هر وقت خواستی بنویس
خدا را شکر پسرت داره بهتر میشه
امیدوارم همیشه شاد وسرحال باشی
چطور ساشا میخوابه شما بیداری فندق تا مطمئن نشه ما خوابیم امکان نداره بره سمت تختش

متشکرم دوستم!!
آره خداروشکر بهتره.ایشالله همه بچه ها همیشه سالم و شاد باشن.....
قبلٱ ساشا هم اینجوری بود که میگی،ولی از وقتی مدرسه میره،دیگه اگه خسته باشه،میره میخوابه.

سیما 11 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:15 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

خدا رو شکر پسری بهتره. و داره هر روز بهتر از دیروز میشه.
حس های خوبت بادوووم و همیشگی. سلامتی و شادی هم همراه همیشگی ات باشه خانوم مامانی

خداروشکر بهتره.
مرررسی دوست خوب و پر انرژی خودم.بوووووس

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.