روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

مادر مسۈل و غیر مسۈل!!!!!!

سلام عزیزای جان!!(یه برنامه شبکه چهار میداد که مجریش صالح علاء بود و همیشه اینجوری سلام میکرد و من خیلی خوشم میومد،شاید واسه متفاوت بودنش !الان یهو یادم افتاد و گفتم با شمام اینجوری سلام علیک کنم)

فقط ببینید واسه یه سلام کردن ده؛تا خط نوشتم!!!اونوقت انتظار دارم پستام کوتاهم بشن!

خوبید؟من که اگه خدا بخواد،رو به موتم!!!

بذارید از شنبه بگم که تا بعدازظهرشو تو پست قبل گفته بودم.غروب ساعت چهار و ربع ساشا خواب بود،سریع؛حاضر شدم و کیف و کتاباشو برداشتم و رفتم مدرسه.کلاس که تموم شد،بچه های کلاسشون همه دورم جمع شدن که چرا ساشا نیومد مدرسه؟!هرچقدر من مغضوب آدما بودم،خداروشکر ساشا محبوبه!دیگه بهشون گفتم مریضه و قول دادم تا یکی دو روز دیگه بیاد مدرسه.بعدش با معلمش صحبت کردم و مشقاشو دادم که ببینه و گواهی دکترم دادم و اونم سرمشقهای جدیدشو واسه دو روز آینده براش داد و کلی هم بابت پیگیری و مسۈلیت پذیریم تشکر کرد!گفت خیلی از مادرا وقتی بنا به دلایلی بچه؛شون مرخصی میگیره،خودشونم در رابطه با بچه میرن تو مرخصی و تازه روزی که بچه رو بعده چند روز میارن مدرسه،میگن که لطفٲ مشقا و درسای قبلو ازش نخواین و اگه ممکنه تا چند روزم مشق کمتر بدین بهش.گفتم خب بستگی به مریضی و مشکلی که به وجود اومده هم داره،ممکنه مشکل بچه جوری باشه که نتونه روی درس و مشق تمرکز کنه،ولی خداروشکر مریضی ساشا اینجوری نیست و میتونه روزی یه صفحه مشق رو بنویسه!البته اینایی که گفتم،هیچی از قندی که تو دلم بابت حرفهای خانم معلم ،آب میشد،کم نکرد!!!

دیگه اومدم خونه و خونه رو جاروبرقی کشیدم و سبزی کوکویی بیرون گذاشتم که واسه شام کوکو درس کنم.با ساشا عصرونه خوردیم و یه کم تی وی دیدم و ساشا هم رفت تو اتاقش تا سی دی جدیدشو ببینه.ساعت هشت و نیم بود که تو تلگرام و گروه فامیلیمون دیدم بحث فوتباله و تازه فهمیدم امشب رئال،بارسا بازی دارن و کیه که ندونه من از بدو تولد یه رئالیه دو آتیشه ام!یه دخترخاله هم سنم دارم که باهم خیلی جوریم و اونم البته رئالیه،ولی تو تیمای وطنی،برعکس من پرسپولیسیه!!!عاقا من و این دخترخاله ام سر بازیای استقلال و پرسپولیس،کتک کاری میکردیما.....

یعنی از صدتاپسر فوتبالی تر بودیم و بزرگترین معضل زندگیمون این بود که چرا دخترا رو تو ورزشگاه راه نمیدن!البته هنوزم جزء دغدغه هامون هست،ولی خب در برابر اینهمه معضل و مشکل،دیگه؛خیلی کمرنگ شده!الانا درسته دیگه مثل اون موقعها خودمونو نمیکشیم و دیوونه؛بازی در نمیاریم،ولی همچنان فوتبالی هستیم!

اون شبم دیگه رئالیا و بارساییا افتاده بودیم به کل کل و کلی هم خندیدیم!

دیگه بازی شروع شد و ساشا رو صدا کردم و گفتم بیا فوتبال ببینیم.اونم اومد و گفت من استقلالم.پرسپولیس ضعیفه!!!پسر مامانشه دیگه! 

گفتم این دوتا تیم دیگه است.گفت،خب شما کدومید؟گفتم من سفیدام.رئال مادرید،گفت ،پس منم سفید.قوی تره؟گفتم ،آره بابا،الان سوراخ سوراخشون میکنه!!!

حالا بازی شروع شد و هر پنج دقیقه رئال گل میخورد!ساشا هم بعده هرگل منم نگاه میکرد و میگفت،بازم گل خوردیم!!!دیگه آخرش گفتم،مامانجون شما اگه دوس داری،اون یکی تیم باش!گفت،نه من مثل شما سفیدم!!

شوهری واسه نیمه دوم رسید و نشستیم باهم دیدیم و هرگلی که رئال میخورد،میگفت،آخ آخ آخ....کاش باهات شرط؛بسته بودم!

دیگه بالاخره تموم شد و شام خوردیم .شبم باز فوتبال داشت،یوونتوس و میلان که شوهری یه نیمه اش رو دید و خوابید.کلٲ فوتبالای شب براش مثل قرص؛خواب میمونن و تا میبینه خوابش میبره.البته خب خستهام هست دیگه.

دیگه ساشا پیش من دراز کشید و فوتبالو دیدیم.جالبیش این بود که از من پرسید،شما طرفدار کدومی؟گفتم اون قرمز مشکیا که قوی ترن!اونم گفت،پس من اون سیاه،سفیدام!!!!یعنی اگه چهارتا فحش میداد،کمتر ضایع میشدم!خدا بگم این رئال مادرید رو چیکار کنه که اینجوری منو جلو پسرم بی اعتبار کرد!!!

دیگه یوونتوسم که به سلامتی گل اول رو زد و نیمه اول که تموم شد و شوهری هم خوابیده بود،ترسیدم بیشتر ازین آبروم پیش بچه بره،گفتم،ولش کن،بریم بخوابیم!!!

یکشنبه از صبح اصلٱ حال نداشتم.یادم نیست ناهار چی درس کردم.آها کباب تابه ای درس کردم و ساشا زیاد میل نداشت.داروهاشم دادم خورد و بعدازظهرم خوابید.کسل بودم.بابام زنگ زد،حرف زدیم و اصلٱ نای کار کردن نداشتم.غروب ساشا بلندشد،بهش عصرونه دادم و دیدم دارم سردرد میگیرم.گفتم ولش کن،خوب میشه،از الان قرص نخورم.دراز کشیدم و سرمم بستم.ساشا اومد پیشم،گفت مریضی؟گفتم،یه کم سرم درد میکنه.بدو بدو رفت وسایل پزشکیشو آورد و گفت الان خوبت میکنم!یه پک پزشکی داره که دهنمونو سرویس کرده!روزی ده بار باید دراز به دراز بیفتیم و آقا بیاد،گوش و حلق و بینیمونو معاینه کنه و آخرم یه آمپول بهمون بزنه و بذاره؛بریم!

وسایلشو آورد و دستمال سرم رو برداشت و مثل من که این چند روزه تب داشت،دستشو گذاشت رو پیشونیمو گفت،آخ...آخ...تب داری!!!بعدم قلب و دست و پا و گوش و سرمو معاینه کرد و آمپولم زد و گفت،الان خوب میشی!دیگه اومدم دستمال سرم رو ببندم،دستمو گذاشتم رو پیشونیم و دیدم،ای بابا،چقدر داغه!تازه فهمیدم بی حالی و سوزش چشمام واسه این بود که تب داشتم.دیگه شیاف استامینوفن گذاشتم.تا شب چندتا شیاف گذاشتم.تبم اومد پایین،ولی سر دردم وحشتناک شده بود!!شوهری اومد و گفتم دارم میمیرم!هرکاری کرد،بریم دکتر،قبول نکردم.گفتم تو بگو تا اون اتاق بیا،هم نمیتونم،چه برسه تا دکتر!!!من کلٲ تا رو به قبله نشم،دکتر نمیرم!دیگه یه آمپول دگزا بهم زد.میدونم ضرر داره،ولی دیگه وقتی خیلی شدید میشه،هیچ چیز دیگه ای اثر نمیکنه.دکترم که میرم،اینجور مواقع،دگزا میزنن.

ولی شما بگید،یه اپسیلون دردم بهتر شد،نشد!!!مامانمم زنگ زد که فردا که قرار بود بیام،شاید نیام.خواهرت حالش خوب نبود،شوهرش برددش دکتر.گفتم خودت میدونی،ببین اگه خوب بود،بیا.دیگه زنگ زدم به شوهرخواهرم و گفت که؛بهش سرم زدن.فشارش پایین بوده و ضعف داشته.قرار بود مامانمو فردا که اومد،ببریم یه بیمارستان تخصصی که نزدیک ما هست،دکتر ببیندش و یه چکاپ کامل بشه.آخه چند وقته شکمش درد میکنه و اصلا پیگیری نمیکنه.واسه همین به شوهری گفته بودم دوشنبه رو مرخصی بگیره که مامانمو ببریم دکتر.

مامانم گفت،دیگه شما نیاید دنبالم،من اگه بخوام بیام با شوهر خواهرت،ساعت هفت اینا میرسم.

خلاصه اون شب تا صبح هزار بار بالا آوردم.دیگه دل و روده ام داشت از حلقم میومد بیرون.ساشا هم که دیده بود،واقعٲ مریضم و بازی نیست!مثل همیشه که مریض میشم،هی بغض میکرد و گریه میکرد!آخرش شوهری آوردش رو تخت و پیش خودش خوابوند.البته تا صبح ده دفعه بیدار شد و باز هی گریه میکرد!

شوهری هم دیگه دیوونه ام کرد که بس که گفت،پاشو بریم دکتر!گفتم عزیزم الان دکتر سرم میزنه و دو ساعت باید اونجا باشیم و بچه زابرا میشه.بعدشم،سر دردای من وقتی اینقدر شدید میشه،دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد،باید خودش بگذره و بره!

خلاصه ساعت چهار و نیم دیگه همونجوری نشستنی روتخت،خوابم برد.یه ساعت بعد شوهری صدام کرد که درست بخواب،گردنت درد میگیره.لعد پرسید،خوب شدی؟گفتم،نمیدونم،ولی خوابم میاد.گفت،من چیکار کنم؟برم شرکت یانه؟میاد مامانت امروز؟گفتم نمیدونم،گفت اگه بخوام بیام،هفت،هفت و نیم میرسم.گفت،من که نمیتونم تا اون موقع صبر کنم.گفتم خودت میدونی و بیهوش شدم.از صدای تلویزیون بیدارمشدم،ساعتو نگاه کردم دیدم هشته.شوهری نرفته بود،مامانمم نیومده بود!لااقل دیشب نگفت نمیام که این پسره هم از کارش نیفته.با اینکه بهش گفته بودم،اگه میخوای بیای،شوهری میخواد مرخصی بگیره تا ببریمت دکتر!!!حالا اگه بهش بگمم میگه،حالا همیشه واسه خودش مرخصی میگیره و نمیره سرکار،یه بار واسه من گرفته،منت میذارید!بعدشم میگه،اصلٲ از کجا معلوم واسه من گرفته باشه،حتمٱ خودش کار داشت!!!اینایی که میگم،چون تو موارد مشابه پیش اومده،اینجور دقیق میتونم حرفاشو حدس بزنم.اینه که الکی خودمو سبک نمیکنم و گله نمیکنم.

دیگه ساعت نه بیدار شدم و نتونستم بخوابم.شوهری هم پاشد و گفت،خوب شدی؟گفتم،آره،ولی انگار یه سر دردای ریزی هنوز دارم.دیگه پاشدیم و صبحونه حاضر کردم و خودمم یه؛فنجون قهوه خوردم،که حالمو بهتر کرد!

دیگه نشسته بودیم،شوهری گفت زنگ بزن ببین خواهرت چطوره؟زنگ زدم به گوشیش،مامانم جواب داد.گفت خوابیده،ولی حالش بهتره.گفت منم دیدم اینجوریه گفتم یه روز بیشتر بمونم،حالا احتمالٲ فردا میام.گفتم باشه.بازم اگه حالش خوب نیست،بمون پیشش.شوهری هم به هوای تو مرخصی گرفته بود که ببریمت دکتر.اونم ازین گوشش شنید،ازون یکی در کرد و گفت،ساشا چطوره؟خوب شد؟!!!!

دیگه خداحافظی کردیم و قطع کردم.شوهری رفت بیرون کاری داشت.منم دیدم انگار حالم باز خوب نیست و همونجوری که گفته بودم،من و ساشا مریضیامون بعدازظهر به بعد شدید میشه و معمولٲ صبحها خوبیم!!!گفتم تا دوباره حالم بد نشده،خونه رو تمیز کنم که فردا مامانم میاد.یه گردگیری درس و حسابی کردم و سرامیکها رو طی کشیدم و ناهارم لوبیاپلو درس کردم.دیدم حبوبات پخته دارم،یه قابلمه کوچیکم آش رشته درس کردم و دیگه ظهر که شد،افتادم.یعنی تمام بند بند استخونام درد میکنه!با یه بدبختی لباس خودمو ساشا رو پوشوندم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.یعنی انگار یه تریلی هجده چرخ از روم رد شده!حس میکنم همه استخونام شکسته.درد خیلی بدیه!

دیگه افتاده بودم رو مبل که شوهری اومد و شرح مریضیمو دادم و اونم جوری نگام میکرد، که انگار یه ساعت بیشتر زنده نیستم!!!بعدم گفت،حالا چیکار باید بکنیم!گفتم احتمالٲ از مریضی ساشا گرفتم!گفت،پس بریم دکتر دیگه.گفتم،به خدا اصلٲ جون ندارم.اگه تا شب خوب نشدم،میریم دکتر.بعد یه نگاهی به دور و بر خونه انداخت و گفت،حالا با این حالت مجبور بودیاینجاها رو تمیز کنی؟گفتم اون موقع خوب بودم،بعدش زیاد شد!!!گفت،پس لااقل برو حموم یه دوش آب گرم بگیر.منم باید ناهار بخورم و برم.کارم تموم نشده!دیگه رفتم حموم و آب گرمو باز کردم و بخار توش زیاد شد.گفتم اینجوری شاید ویروسها از بدنم برن بیرون.شوهری در زد و گفت،من باید برم.گفتم،صبر کن من بیام بیرون بعدٲ برو.دیگه اومدم بیرون و شوهری رفت.ناهارشو خورده بود و ظرفا رم گذاشته بود تو ظرفشویی،

لباس پوشیدمو موهامو روغن زدم.این دوستم یه روغنی واسه موهام از هند آورده که عااالیه!یعنی یه لطافتی میدهبه موها که آدم حال میکنه!اصلنم چرب نمیکنه.زود خشک میشه.یه بوی خوبی هم داره که ملایمه و اصلٱ باعث سردردم نمیشه!



تاقسمت بالا رو نوشته بودم که در خونه مون رو زدن.باز کردم،دیدم همسایه مونه که پسرش هم کلاس ساشاست!گفت خونه اید؟نمیری دنبال ساشا؟ساعتو دیدم،دیم ای واااااای یه ربع به پنجه!نمیدونم تشکر کردم یا؛نه،تند تند لباسمو پوشیدم و دویدم طرف مدرسه!

من همون مادر مسۈلیت پذیر و پیگیرما.....

یعنی امکان نداره یکی ازم تعریف کنه و یه حالی بهم بده،یا خودم از خودم تعریف کنم،اونوقت سریع پشتش،ضدحال نخورم و ضایع نشم!!!

دیگه رسیدم و دیدم اون خانمه که خدمه هستش گویا و کارای بچه ها رو میکنه و خیلیم مهربونه و من دوسش دارم،با معلم کلاسشون تو سالن نشستن و ساشا هم پیششونه.تا منو دید،دوید طرفم و گفت،آخ جون مامانم اومد!دیگه رفتم تو و عذرخواهی کردم و گفتم،انگار ساعت اتاق خواب مونده بود و من متوجه گذر زمان نشدم!!!!دروغ که شاخ و دم نداره!اونوقت ادعای راستگوییمم میشه!

خب چیکار کنم،نمیتونستم بگم بدنم درد میکرد و رو مبل ولو شده بودم و داشتم تو وبلاگم پست میذاشتم!!!والله....

البته اونام گفتن،خب پیش میاد دیگه!مام تعجب کردیم که شما که همیشه زود میومدید،چطور دیر کردید.دیگه عذرخواهی و تشکر کردم و اومدیم خونه.الانم دیگه برم به پسرم برسم و بهش عصرونه بدم تا غر غراش شروع نشده!بدتر از باباش و البته مامانش مثل پیرزنا غر میزنه!

مواظب خودتون باشید.

دوستتون دارم و به همراهیتون افتخار میکنم.

بوووووووس.....بای


پی نوشت؛سارا،یه خبری از خودت بهم بده دختر.یه پیغامی،ایمیلی،پی امی،هرچی.....فقط یه خبری بده،نگرانتم.


نظرات 23 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 5 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:17 ب.ظ

خداوشکر بهتری دوست خوبم
حسابی مواظب خودت و گل پسر باش ...

خوبم عزیزدلم...
چشم گلم،همچنین شما

نسترن 4 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:31 ب.ظ

سلام مهناز جوونم .من خواننده خاموشتم ولی خیلی وبلاگتو دوست دارم .یه سوال داشتم گلم با چه برنامه ای با موبایل وبلاگ مینویسی .من تا حالا چند بار وبلاگ ساختم فقط چون باید با لبتاب پست میزاشتم سختم بوده و بیخیال شدم .ممنون میشم جوابمو بدی:

سلام عزیزم،لطف داری
با همین برنامه Browser .
اگه سرعت اینترنتت خوب باشه،فکر نکنم مشکلی واسه نوشتن داشته باشه.
البته من موقع ساخت وبلاگ،چندتا رو امتحان کردم،بلاگ اسکای از همه سریعتره و راحت میشه با موبایل توش وبلاگ ساخت و پست گاشت.وبلاگهای دیگه سخت تره،یا اصلٲ نمیشه.

اتشی برنگ اسمان 4 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:18 ق.ظ

بزززززن قدش دوست جونی
عه عه همسر منم ب من امپول زِد پریشبی دگزاااا خدا شاهده!
مگه میشه!!!
ممنون میشم اسمش رو بگی موهام بعد دکلره کردن پارسال،داااااغون شده

الان از فردا،همونی که میومد بهم میگفت،تو نورایی،یا چندتا وبلاگ داری و ازین حرفها،میاد میگه،من کشف کردم،تو همون آتشی برنگ آسمان هستی!!!!
روغن نارگیل با عطر جاسمین!روش کلی نوشته های ریز داره، که اینی که گفتم از بقیه درشت تر نوشته بود و تونستم ترجمه اش کنم!!!از دوستم پرسیدم،گفت اگه همین روغن جاسمین اصل رو پیدا کنه خیلی خوبه.اونم دقیق نمیدونست کجا دارن،ی اصلٲ دارن اینجا یا نه.یه قوطی آبی رنگ کوچیک 45ml.

سحر۲ 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:57 ب.ظ

من از فوتبال فقط عابدزاده رو میشناسم,اونم چون میشد خوش تیپ دوران نوحوونی.عکسشو میاوردیم چه لذتی میبردیم..خخخ,دیگه هیچکس رو نه میشناسم و نه برام جالبه.چرا چرا..علی دایی رو هم چون خیلی زحمت کشیده دوست دارمش.
خونه ما,افراد فوتبالی نیستند.
...
مریضی...وای ..آ,هیت ایت.
الان بهتری؟خوب کردی دکتر نرفتی,ورداره ی خروار انتی بیوتیک تجویز کنه ک چی.فقط دگزا فوق العاده مضره مهناز جون,ریسک نکن اصلا.
..
و تو نباید فکر کنی کسی دوستت نداشته ی وختی..چرا چنین فکری میکنی؟خیلیها دوستت دارند,بهت قول میدم و مطمینم

آره عابدزاده رو هم دوس داشتم،باحال بود.
برعکس ما فوتبالی؛بودیم و،من از داداشامم،فوتبالی تر بودم!!!
میدونم دگزا ضرر داره،ولی وقتی میگرن؛به مرحله وحشتناکش میرسه،آدم حاضره هرکاری بکنه تا یه کم دردش کم بشه.بعدشم هروقت تو این شرایط میرم دکتر،اولین کاری که میکنه،برام دگزا تزریق میکنه!!
نمیدونم،شاید تو یه برهه؛ای؛بین یه سری محبوبیت داشتم،ولی فکر نمیکنم الان اینجوری باشه!
تو خیلی خوبی سحر!ممنونم که هستی...

توت 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:26 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

الآن حالت بهتره مهنازی؟
راستی خاله شدنت مبارک عزیزم

بهترم توتی،مرررسی
فدای تو....

الهه 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:08 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

خدا بد نده ، الان چطوری ؟؟؟؟ کدبانویی به خدا با اون حالت بازهم به کارهات می رسی ، مراقبب خودت باش

خداروشکر بهترم.
بالاخره باید انجام بشه دیگه.البته موقعی که انجامشون میدادم،حالم بهتر بود.
قربونت عزیزم.

نیاز 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 05:26 ب.ظ

سلام عزیزم
ایشالله که الان خوبی؟؟؟
یادم میاد تو یکی از پستا م گفته بودی که دکتر رفتنت مث منه
باید رو به موت باشیم تا بریم دکتر خواهر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟//

سلام عزیزم
خوبم خداروشکر.
آره نمیدونم چرا اینقدر تو دکتر رفتن تنبلم!!!

اتشی برنگ اسمان 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:56 ب.ظ http://atashinrangaseman.blogsky.com

سلاااام مامان خوب و دوست داشتنی
عاااااقا من و شما هر روز ی تفاهمی پیدا میکنیم هااااا
منم استقلالی و رئالی هستم !
الان بهتری؟؟؟؟چرا این مریضی ما و جوجه هامون رو ول نمیکنه اخه؟؟؟؟منم دیشب دو شب جوجه رو از بیمارستان اوردم خونه بابت سرفه هااااش
ایشالا زودی خوب شی
مهنااااااز منم از اون روغنه میخواااام ،حتمن باید از هند بیاد؟؟؟

سلام عزیزم،خوبی؟
نکنه ما دوتا یه نفر باشیم!!!
پس تو فوتبال کاملٱ هم سلیقه؛ایم! بزن قدش
آره این مریضیا امسال یقه مونو گرفته ولم نمیکنه!!!آخی طفلی .....مواظبش باش.
عسل خیلی خوبه،با دمنوشها و صبحونه؛اش بده بخوره.البته عسل خوبا،نه ازینا که فقط موم و شکره!!!
الان بیرونم،رفتم خونه اسمش رو میبینم بهت میگم.نمیدونم اینجاهم دارن یا نه.

دلارام 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 01:03 ب.ظ

مهناز شما اطلاع دارین هزینه بیمارستان وعمل خواهرتون چقدر شد؟بیمه تکمیلی داشت چقدر داد؟

فکر میکنم حدود هشت میلیون شد که شیش تومنشو بیمه تکمیلی داد.

مهدیا 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:54 ق.ظ

مهناز تو رو خدا یه کم بیشتر استراحت کن.مواظب سلامتیت باش.
الان بهتری؟

قربونت عزیزم.
بهترم گلم،نگران نباش

samira 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:38 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

مهناز مهناز مهناز

برو وب الهه تو نظراتش ببین
چه اتفاقی افتاده و من چه سوتی ای دادم

آخ جوووون سوتی!!
رفتم رفتم.....
رفتم دیدم
از بس تو فکر منی،همه جا واسه من کامنت میذاری!
گفته بودم خیلی عزیزی برام؟!

نسیم 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:26 ق.ظ http://nasimmaman

ایشالا یهتر شده باشی عزیزم....مواظب خودت و ساشا باش...یکم بیشتر استراحت کن دوستم....

خوبم عزیزم.
فدای تو دوستم...

samira 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:17 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

یه نظر دیگع هم فرستاده بودممم که مث اینکه بلاگ اسکای خوردش

من اون یکی نظرم میخوااااااام
ای بلاگ اسکای بدددد

دختربنفش 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:58 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

]چقد تو لجبازی دختر.خوب برو دکتر اینهمه هم بالا اوردی آب بدنت کم میشه برو یه سرم بزن بدنت حال بیاد .ای باباااااااا

دعوام نکن دیگه بنفشی!
قول میدم ایندفعه مریض شدم حتمٲ برم دکتر

مهندس دیوانه 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 09:48 ق.ظ http://jenin.blogsky.com

در جواب به اون کامنت اون روزم! باور کنین من قصد بی‌احترامی نداشتم. فکر کنم سوتفاهم شده بود. به هر جهت عذرخواهم!

نه من اصلٲ ناراحت نشدم.شما گفتید فکر کنم دگمه های کیبوردت خراب شده بس که طولانی مینویس،منم گفتم با موبایل تایپ میکنم و فعلٱ انگشتام سالمن!
درسته نازک نارنجی ام،ولی دیگه نه اینقدر!
خواهش میکنم...

samira 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

من تو دوران نوجوونیم خیلی علاقه داشتم به تیم استقلال و حتی یه دفترم داشتم که

توش عکس فوتبالیست هارو میچسبوندم...

هیییی..یادش بخیر چه دورانی داشتیماااا

سر کلاس هم با بچه ها کل مینداختیم

پس توام مثل من بودی!دفتر که خوبه،من تمام در و دیوار اتاقم عکس اینا بود!!!دیگه دفتر و آلبوم که هیچی....

samira 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:41 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

الهی من بگردم...تو چرا انقده مریض میشی تازگیاااا

مهناز جان تو رو خدا اسفند بریز چند روز یه بار...

ویولا 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:49 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام بهتری الان؟؟؟ واقعا لجبازیا چرا اینقدز مقاومت میکنی واسه دکتر رفتن؟ از اول میرفتی سرم و امپولتو مثل یه دختر خوب میخوردی و اینهمه داستان نمی داشتی، باور کن اونجا که نوشتی ساشا بغض کرده بود و گریه میکرد دلم ریش شد برا بچه، فکر کن که مامانشو چقدر قوی و محکم میبینه که وقتی اینطور میشی میتزسه طفلکی، بچها چقدر حساس و شکننده اند، مواظب خودت باش لااقل بخاطر پسر کوچولوت. خوب باشید همیشه :)

سلام عزیزم.آره بهترم خداروشکر
باید همون اول میرفتم.آخه نمیدونستم ازین ویروس ساشا گرفتم.فکر میکردم میگرنم عود کرده.بعدم ساعت دوازده و نیم شب بود و میدونستم بچه اذیت میشه تو بیمارستان تا سرمم تموم بشه.
خودمم اعصابم خورد میشه وقتی میبینم به خاطر من بغض میکنه،واسه همین مریضیامو تا جایی که بشه پیشش بروز نمیدم.
چشم عزیزم.درست میگی،به خاطر این فرشته کوچولوها هم که شده باید سالم و قوی باشیم.
خوش به؛حال اون کوچولوی تو شکمت که همچین مامان خوبی داره.یه بووووووس محکم واسه جفتتون.

منتقد 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:28 ب.ظ


خاله شدنت مبارک
خیلی پستت باحال بود کلی خندیدم خداخیرت بده
(فوتبال رو میگما)

قربونت عزیزم
چه خوب که خوشت اومد.ولی خداییش اوضاع خنده داری هم بود،با اون گلای چپ و راستی که میخوردیم!!!

سارا 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:16 ب.ظ

سلام شرمنده من الان شطرنجیم هفته پیش پیش مامان بودم نت نداشتم این هفته هم همکار جدید اومده ومن باید بهش اموزش بدم و همیشه کنارمه نمیتونم وارد نت شم .اولین فرصت وبلاگمو سر سامون میدم ببخشید نگرانت کردم ما خوبیم خدارو شکر

سلام عزیزم
خب،خداروشکر که خوبی.
همین که خوبی و همه چی اوکیه،خداروشکر.
مواظب خودت باش عزیزم.بوووووس

سیما 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:03 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

طفلک مامان مهربون، چرا مریض شدی؟ ایشالله زودی خوب بشی. کلی مراقب خودت باش. بابا کمی به خودت استراحت بده، خونه ادم مریض که نباید برق بزنه!
زودی خوب بشو مامان مهربون، افرین!

احتمالٱ از ساشا مریضیشو گرفتم!
قربونت عزیزم...
آره،ولی؛چون مامانم میخواد بیاد،صبحم حالم بهتر بود،گفتم یه کم تمیز کنم.
چشم عزیزدلم....

دلارام 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:46 ب.ظ

مامانی ما چقدر باحالن خداییش هر وقت مامانم میشینه پیش ما اونقدر ایراد شوهرهامون را میگیره انگار شوهرشو رو ما نمیشناسیم
سردرد خیلی بده مواظب خودت باش
ساشا پیش دبستانی نیست مگه خستش نکن سال اول همون مشقارو دوباره مینویسن

همینو بگو....
انگار شوهراشونو ندیدیم و صبح تا شب داره قربون صدقه شون میره!!!
آره خیلی بده لعنتی!
واسش سنگین نیست.مثلٲ روزی یه،صفحه؛رنگ آمیزی یا چندتا خط مشق داره.
البته اینا دارن همه الفبا و اعداد رو یاد میگیرن،دیگه نمیدونم اول دبستان چی میخوان بهشون یاد بدن

مهندس دیوانه 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:06 ب.ظ

با این همه نوشتن آیا کیبورد سالم می‌مونه؟!‌ نه جان من یک چکی کن دکمه‌ها رو ببین کار می‌کنن؟!

با کیبورد نمینویسم که ببینم دگمه هاش سالمن یا نه!با گوشی مینویسم و ظاهرٱ انگشتام سالمن!این نوشته های من ظاهرٲ خیلی رو اعصاب شماست،نه؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.