روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزهای بیمارستانی و خاله شدن!!!

سلااااام به همه شما مهربونایی که اینجا رو میخونید.

خوبید؟الهی که خوب باشید!

خب از سه شنبه بگم.صبح شوهری نرفت سرکار،چون قرار بود غروب بعداز کلاس ساشا بریم خونه خواهرم.

صبحونه؛خوردیم و رفتیم بیرون.دوسال پیش حلقه شوهری تو خونه مادرشوهرم گم شد!عادت داشت هروقت از بیرون میاد،حلقه و انگشتر و ساعتشو درمیاورد و همیشه مامانم بهش میگفت آخر اینا رو گم میکنی!

اون روزم درشون آورده بود و گذاشته بود رو اپن خونه مادرشوهرم و بعده ناهار تو اتاق خوابیدیم.عید بود و میومدن عیددیدنی خونه شون.غروب که پاشدیم،دیدیم ساعت و انگشتر نقره اش افتادن کف آشپزخونه و حلقه اش نیست.کل خونه رو گشتیم ولی پیداش نکردیم .البته افتاد گردن ساشا که حتمٱ انداختتشون و اونم رفته زیر کابینتها،ولی وقتی چندماه گذشت و مادرشوهرم همه جاروگشت و پیداش نکرد،حدس همه این بود که کسی برش داشته!!!بگذریم.....

شوهری ناراحت بود که حلقه اش گم شده و راستش چون عید بود و ما معمولٱ آخرای عید دیگه دستمون خالی میشه،نمیشد براش بدیم لنگه اش رو بسازن.این بود که حلقه ام رو فروختمو دوتا رینگ نازک گرفتیم و بقیه پولشم خرج کردیم!!!!

سه شنبه که رفتیم بیرون دور بزنیم،از جلوی یه طلافروشی رد میشدیم که شوهری گفت،حلقه هاش خوشگلن،نه؟گفتم آره خوشگلن.گفت بیا بریم تو دستمون کنیم ببینیم چه جوریه!گفتم،وااااا،چرا؟خلاصه خودش رفت تو و منم دنبالش و چندتا؛ست حلقه رو دستمون کردیم و دوتاش خوشگلتر بودن که شوهری از یکیش بیشتر خوشش اومد و گفت بیا اینو بخریم!چشام گرد شد و گفتم،الان؟؟؟؟تا بیام چیزی بگم،به آقای طلافروش گفتش همینارو میخوایم!!!خنده ام گرفته بود.خودشم همینطور!البته زیاد سنگین نبودن و طلام ارزونه الان.دوتاش شد،یک و پونصد.ولی دوسش دارم،خوشگله.

دیگه اومدیم بیرون و شوهری رو نگاه میکردم،خنده ام میگرفت!گفتم تو دیوونه ای،آخه چرا یهویی؟گفت،نمیدونم،یهو حلقه هاشو دیدم،گفتم بگیریم!

حالا هی میگفت،آهای دختر خوشگله،باهام ازدواج میکنی؟!گفتم اینجوری،نه.باید زانو بزنی و تقاضای ازدواج کنی!!!خلاصه کلی لوس بازی درآوردیم و رفتیم دور زدیم.

نمیدونم تو پست قبل گفتم که شوهری شب قبل که از سر کار برمیگشت واسه؛ساشا بدمینتون خرید یانه؟به هرحال رفتیم پارک و یه کم به ساشا بدمینتون یاد داد و بازی کردیم.البته یه کم باد داشت و نمیشد درست بازی کرد،وگرنه ما که بازیمون حرف نداشت!!!!

بعدشم رفتیم پیتزا خرون و برگشتیم خونه و ساشا رو بردم مدرسه.شوهری هم گفت ماشین چرخش صدا میده،رفت تعمیرگاه نشونش بده.یادم اومد تو کیف ساشا تغذیه نذاشتم.زنگ زدم به شوهری و گفتم براش بخره و ببره.تغذیه امروزشون،کیک و آب میوه و موز بود.ناهار ماکارونی درس کردم و شوهری اومد،خوردیم و خوبید.غروب رفتم از مدرسه آوردمش و شوهری هم بیدار شد عصرونه خوردیم و ساشا رو حاضر کردم که شوهری ببرتش کلاس زبان که منشی آموزشگاه زنگ زد که معلمشون الان زنگ زده که یه مشکلی پیش اومده و نمیتونه بیاد امروز و کلی هم عذرخواهی کرد.

شوهری گفت پس شما حاضر شید،منم میرم بیرون و زود میام که بریم.

آها اینو نگفتم که صبح ساعت نه بابام زنگ زد و گفت که نی نی مون دنیا اومده!!!زن داداشمم عکسشو تو تلگرام برام فرستاد و خیلی جیگر بود!

دیگه حاضر شدیم و شوهری اومد و رفتیم.ترافیک روون بود و زود رسیدیم.مامان و بابام و زن داداشم بودن و یه کم بعد شوهرخواهرمم ازبیمارستان اومد و گفتش که احتمالٱ فرداشبم نگهش میدارن!

دیگه شام خوردیم و حرف زدیم و لالا....

چهارشنبه صبح با ساشا و بابام رفتیم بیمارستان.شوهرخواهرمم صبح زود رفته بود ثبت احوال واسه شناسنامه و گفت ازون ورم میام بیمارستان.

تو راه گل خریدم و خواستم شیرینی بخرم که قنادی ندیدیم تو راهمون و بابام گفت وقتی مرخص شد،میخریم.بیمارستان توس بود.بیمارستانشو قبلٱ رفته بودم.خیلی بیمارستان خوبیه و کادر خوبیم دارن و رسیدگیشون خوبه.البته خب هزینه اش زیاده.ما که رسیدیم،شوهرخواهرمو خواهرشوهر خواهرمو جاری خواهرمم با ما رسیدن و نگهبانه هم گیر داده بود و نمیذاشت باهم بریم و میگفت یکی یکی برید.خلاصه رفتم بالا و دیدمشون.خواهرم خداروشکر خوب بود و راه میتونست بره.اووووووف جوجه اش هم که یه جیگری بود که نگووووو

خیلی کوچولوئه!بهتون توصیه میکنم حتمٱخواهراتونو وادار کنید نی نی بیارن،چون خاله شدن فوق العاده است!!!!

دیگه هی مجبور بودیم جاهامونو عوض کنیم.ساشا رو هم که اصلٲ نمیذاشتن بره بالا.طفلی بچه ام،دسته گلو دستش گرفته بود و میگفت خودم باید بدم به پسرخاله ام!!!!دیگه بابام با نگهبانه صحبت کرد و اونم اجازه داد در حد پنج دقیقه بره بالا و رفت دیدشونو باورش نمیشد اینقدر کوچیک باشه بچه!!!اولش که قفل کرده بود و هیچی نمیگفت!حتی با خاله اش هم حرف نمیزد.بعد که کم کم یخش وا شد شروع کرد به حرف زدن با بچه!!!

خلاصه چهارشنبه کلٱ به بیمارستان گذشت.دیگه شب اومدیم خونه و دوست خواهرم پیشش موند.شوهری هم غروب از سرکار اومده بود خونه خواهرم.

پنجشنبه صبح شوهری رفت سرکار و بازم من و بابام رفتیم بیمارستان و تا ترخیصش کنن و بیایم خونه ساعت چهار شد!!!!!دیگه وقتی رسیدیم،من هلاک بودم و سر دردم داشت میکشدم.چندبار گلاب به روتون بالا آوردم و چندتا قرصم خوردم.غروب شوهری اومد.داداش بزرگه و وسطیه هم اومدن.

دیگه شب یه کم حالم بهتر شد و نشستیم باهم به،حرف زدن و بازی با نی نی و بازار عکسم که داغ بود.خانواده شوهرخواهرمم بودن و شامو شوهرخواهم از بیرون گرفته بود.دیگه بعدازشام اونا رفتن.

شوهری خسته بود یا هرچی بود همه اش تو خودش بود!کلٱ اینجوریه،وقتی همه چی خوبه یکی باید باشه که گند بزنه به حالم!!!!!یه بحث ریزی هم داشتیم که کشش ندادیم!

جمعه هم شوهری همچنان تو اون غار کوفتی اش بود!یعنی یا تو گوشیش بود،یا تو تلویزیون.حرفم نمیزد و هرکیم باهاش حرف میزد با یک کلمه جواب میداد!!!مرده شور این غار تنهایی مردها رو ببرن که دم به ساعت میرن میچپن اون تو!!!!

دیگه قبل از ظهر صداش کردم تو اتاق و درو بستم و گفتم این چه رفتاریه؟گفت چه رفتاری؟!گفتم اونجوری بغ کردی و نشستی و با هیچکی هم حرف نمیزنی!گفت،خب من خسته ام،سرما هم خوردم!بعدشم کاری به کسی ندارم.به کسی بی احترامی نمیکنم!گفتم اینکه دو روزه یه گوشه مبل کز کردی و اخمات تو همه و با هیچکی هم حرف نمیزنی،بی احترامی نیست؟اگه قرار بود اینجوری باشی،خب میگفتی اصلٲ نمیومدیم!طبق معمول گفتش که تو توهم داری و من رفتارم طبیعیه و اینا تصورات توئه و ازین حرفها.....

دیگه چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون.شوهری هم اومد پیش بقیه و تازه شروع کرد به حرف زدن و خندیدن!!!!واقعٲ که!!!

ناهار خوردیم و بازم عکس بازی کردیم و خوابالوها خوابیدن.داداش کوچیکه هم تماس تصویری گرفت و همه کلی حرف زدیم و خندیدیم.قرار بود دوستای خواهرم و شوهرش بیان خونه شون،واسه همین دیگه ساعت چهار همه حرکت کردیم.بابام چون کار داشت،صبح رفته بود.داداشا و زن داداشمم باهم رفتن.من و شوهری و ساشا هم اومدیم طرف خونه.مامانمم که موند اونجا.

تو راه شوهری خیلی حرف میزد و میخواست دلمو به دست بیاره ولی من باهاش سرسنگین بودم!اون موقع که باید بخنده و حرف بزنه،بغ میکنه و ساکت میشه،اونوقت حالا.....

من معمولٱ حرفهای دلمو میزنم همیشه.اینبارم بهش گفتم که این کار همیشگی توئه که تو جمع خانوادگی ما خودتو کنار میکشی و با منم سرد برخورد میکنی!گفت همه اش تصورات توئه.اگه از یکی از اعضای خانواده ات سۈال کنی،میفهمی که داری اشتباه میکنی!

خلاصه اومدیم و ساشا هم تو راه خوابید.شوهری گفت اول بریم خرید کنیم و بعد بریم خونه.گفتم آخه قبل از اینکه بریم خونه خواهرم خرید کردیم،دیگه چیزی لازم نداریم.گفت اشکال نداره خرید کردن حال میده!!!تو این مورد تفاهم داریم فقط!!!

رفتیم فروشگاه و چرخو برداشتیم و کلی خوراکی خریدیم.

آها اینو هم یادم رفت بگم،پنجشنبه از غروبی ساشا تب کرد و هرچی استامینوفن میدادم بهش تبش پایین نمیومد،دیگه نصفه شب با شوهری و داداش وسطیه و شوهرخواهرم بردیمش بیمارستان و دکتر معاینه اش کرد و گفت ویروسه.گفت تب و بدن درد و بی حال داره تا چند روز.واسش تا دوشنبه هم گواهی نوشت و گفت مدرسه نره.

جمعه هم دیگه خریدامونو که کردی دیدم ساشا باز بی حال شده!نمیدونم چرا من و ساشا همیشه مریضیامون از غروب به بعد شدید میشه!

دیگه اومدیم خونه و خریدا رو جابه جا کردیم و من پریدم تو حموم و حالم سرجاش اومد.بعدم دوتا نسکافه درس کردم و با شیرینی خوردیم.واسه ساشا هم دمنوش درس کردم که با بدبختی خوردش.

واسه شام،چون ساشا سوپ دوس نداره،عدسی گذاشتم ولی به اونم لب نزد.البته دکترم گفته بود که از اشتها میفته.واسه همین گفت،میلش به هرچی کشید،بذارید بخوره و سخت نگیرید تا حداقل گرسنه نمونه!

دیگه اون شب چیزی نخورد.شوهری هم رفت حموم و گفت فکر کنم ساشا رو نبرم حموم بهتر باشه،چون شبه شاید سرما بخوره.گفتم آره نبرش.دیگه ساشا زود خوابید و مام شام خوردیم و فیلم دیدیم و حرف زدیم و لالا....

امروز صبح خیلی خوابم میومد،آخه؛ساشا دیشب چندبار بیدار شد و بی قرار بود.یکی دوبارم که تب کرد و دارو دادم بهش.خلاصه اصلٲ نتونستم بخوابم.صبحم که جناب ساشا ساعت هفت بیدار شد و چون شامم نخورده بود،دلم نیومد بخوابم و پاشدم بهش صبحونه دادم و با زحمت راضیش کردم یکم بخور اکالیپتوس بده.

مامانم زنگ زد که احتمالٱ دوشنبه میام خونه تون که پنجشنبه برم خونه.گفتم مگه نمیخواستی تا ده روزگی بچه بمونی اونجا؟گفتش چرا،ولی خواهرت حالش خوبه خداروشکر و بابات اینام تنهان و نمیخوام دیگه بیشتر ازین بمونم.گفتم اگه واسه مراعات من میکنی،من ناراحت نمیشم.چند روز بیشتر بمون اونجا و بعدشم برو شمال.سری بعد که اومدی بیا پیش من.گفتش،نه خودم دوس دارم چند روز پیش شما باشم و ساشا رو ببرم مدرسه.گفتم باشه،بذار ببینم شوهری چه جوری میتونه بیاد دنبالت،بهت خبر میدم.

ناهار درس کردم و ساشا هم مشقاشو نوشت و ناهارشو دادم و خوابید.غروب موقع تعطیلی مدرسه میرم با معلمش صحبت میکنم و تکلیفهای این یکی دو روزی که نمیره رو میگیرم و مشقاشم نشونش میدم.

خب دیگه برم ناهار بخورم و برم مدرسه.

یه چیز خوبی که تو این یکی دوتا پست آخرم بودش،اینه که چندتا از دوستای خاموشم،لطف کردن و روشن شدن.واقعٲ آمار وبلاگ برام مهم نیست ولی کامنتها بهم حس خیلی خوبی میده!اینکه یه؛سری آدم با خلق و خوهای متفاوت و زندگیهای مختلف بیان و نوشتههای آدمو بخونن و نظرشون رو بگن،تجربه خوب و حس خوبیه!ازتون به خاطر همه لطفها و محبتهاتون و اینکه تنهام نمیذارید متشکرم.اینکه موقع ناراحتی باهام همدردی میکنید و منم محرم میدونید و تجربه های مشابهتون رو باهام درمیون میذارید،برام یه دنیا می ارزه.خیلی خیلی زیاد دوستتون دارم.

برای همه تون ساعتها و روزهای خوب و شادی رو آرزو میکنم.یه موضوع دیگه هم بودش که میخواستم باهاتون درمیون بذارم و ازتون مشورت بگیرم،ولی دیگه چون پستم طولانی شد،میذارمش واسه بعد.

مواظب خودتون و دلای مهربونتون باشید.

همیشه همینجوری خوب و مهربون و با محبت باقی بمونید.نه فقط واسه من،واسه همه آدمای دور و برتون....

به بزرگی و بخشش و مهربونی خدای بزرگ میسپرمتون.

فعلٱ بای


نظرات 23 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:11 ب.ظ

مبارکا باشه خاله خانوم

فدا فدا.....

ویولا 2 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

مبارک باشه عزیزممممممم خاله شدی و مطمعنم یه خاله ی خیلی باحالی هستی و خواهرزادت کلی باهات حال میکنه. حالشو ببر
راستی این همسریت خیلی حرکت قشنگی زد دستش درد نکنه بگو به پارتنر هم یاد بده

فدای تو مامان مهربون....
فعلٱ که ما با این فسقلی داریم حال میکنیم.ببینیم بزرگ شد اونم با ما حال میکنه یا نه!
والله همسر منم صد سال در میون ازین کارا میکنه!نمیدونم عمرم قد میده یه بار دیگه ازین سوپرایزای خوشگل ازش ببینم یا نه!!

سلام کرداهه..وب شماهه بسیارهه زیباهه

من هه هاهه هر روزهاهه دیدن کرداهه

سلاااااام
ببین شهرت من و وبلاگم تا هندوستانم رسیده!!!!
شما خیلی لطف داشتاهه خانم خوشگلاهه!!

مینا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 06:27 ب.ظ http://life-mina2.blog.ir

سلام
منم خواننده ی خاموش بودم
خخخخ...خجالت میکشم
وای مهناز جون متاسفانه شوهر منم گاهی توی جمع خانواده من اینطوری میکنه
برعکس خانواده خودش
من نمیدونم مارو چرا کم محل میکنن اوتوقت؟؟!!!!!
مبارک باشه خاله شدی
اسم نی نی چیه؟؟؟؟

سلام عزیزم.خجالت چرا.ممنونم که روشن شدی!
متٲسفانه این خصوصیت اکثر مردهاست و خیلیاشون اینجور رفتار میکنن!
قربونت گلم...
راستش اسمش چون خیلی خاصه،میترسم اینجا بگم و اگه یه آشنا اینجا باشه،از روو اسم بچه،سریع میشناسدم!!!اونوقته که باید در وبلاگمو تخته کنم!پس با اجازهات اسمش سکرت بمونه!بووووس

الهه 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 05:43 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

چشمت روشن مهناز جوون ، ایشالا قدمش خیر باشه زیر سایه پدر ومادرش ، ایشالا ساشا هم خیلی خیلی زود خوب شه ، مهناز من فکر می کردم خواهرت بزرگتر از شما باشه ، فکر کنم اشتباه می کنم نه ؟؟؟ این بپه اول خواهرت بود ؟؟ چرا من فکر کردم دومیشه ؟؟؟ میشه روشنم کنی ؟؟؟

قربونت عزیزم.
بهتره ساشا،ممنونم
درست فکر کردی الهه جون،خواهرم ازم بزرگتره،ولی دیرتر از من ازدواج کرد و این گل پسرم،بچه اولشه!

آتوسا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:19 ب.ظ

مهناز جون مبارک باشه
از طرف یک عدد عمه
ولی باور کنید عمه های خوب هم هستن.. مثلا عروس ما مامانش فقط عمه هست و بیا و ببین.... یعنی بچه های داییش هیچ فرقی با خودشون ندارن..
زن عموی منم همینه
ولی خودمم می دونم، .... عمه بودن چیز خوبی نیست

مرسی عزیزم.
اتفاقٲ منم تا چند ماه دیگه به جرگه عمه ها میپیوندم!!!
اتفاقٲ عمه ها خیلی خوب و مهربونن و برادرزاده هاشونو واقعٲ دوس دارن.فقط یه کم،کم شانسن و برادرزاده ها زیاد باهاشون نزدیک نمیشن.اینم فکر میکنم اثر تفکرات و رفتارهای مامان بچه است که باعث میشه احساس نزدیکی با عمه بیچاره اش نکنه!!!!

Amitis 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:42 ب.ظ

حلقه جدید مبارک ، نی نی جدید هم مبارک :)

مررررسی عزیز دلم.بوووس

سحر۲ 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:27 ب.ظ

هر دو اتفاق خشگل زندگیت مبارک .
حلقه خریدن حس قشنگی داره,حتی بعد از سالها
...
دقیقا حس بدت رو از قیافه ی :-\ همسرت میفهمم و تجربش کردم و بسیار حالم بد شده.ی جوری میگفتی بهش که لطفا دیگه تکرارش نکن.
ی بار هم ,همسر من چنین حرکتی زد چنان حالم بد شد,شبش بهش گفتم من حس میکنم با ی دهاتی که تازه از پشت کوه زنبیل به دست وارد شهر شده و هیچ آداب اجتماعی بلد نیست ازدواج کردم,لطفا یا یاد بگیر رفتار رو یا کسی اومد برو بمون شرکت تا بیشتر آبرروریزی نشه,نتیجش رو فعلا چک نکردم ببینم جواب داده یا نه ولی دل خودم خنک شد با اون حرف

فدای تو سحر عزیزم!
پس درکم میکنی!
والله اولین باری نبود که همچین رفتاری داشت و منم اولین بار نبود که بهش تذکر دادم.تازه تذکرهای سخت تری هم قبلٲ داده٫بودم!شوهر تو رو که نمیدونم،ولی نتیجه اش در مورد شوهر من این بوده که اولش که کاملٱ منکر همچین رفتاری میشه و خیلی نرمال و طبیعی میدونه رفتارشو!!!!بعدش که منت میذاره و حرفم رو قبول میکنه،تا یه مدت خوبه!حالا این کوتاهی و بلندی این مدت بستگی به حالت مزاجیش داره!!!!بعدشم دوباره روز از نو روزی از نو!!!!

اتشی برنگ اسمان 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 03:16 ب.ظ http://atashibrangaseman.blogsky.com

قدم نو رسیده مبارک ایشالا همیشه ب خنده و شادی
به به حلقه مبارک خانووووووم به به
پیش ما عزیزی

مررررسی خانمی!
قربون تو....
شما عزیزتری دوست خوبم!

آنا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:37 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

پسره؟ قدمش مبارک باشه. انشالا همیشه شاد و سلامت. اوخی نی نی. الان بوی بهشت را می دن.

آره پسره.
فدای تو آنای نازنینم!
آخ گفتی..... واقعٲ آدم دلش میخواد یه سره بوشون کنه!

مهدیا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:21 ب.ظ

تبریک میگم.خاله بودن خیلی خوبه.من که اینقدر بچه های خواهرم رو دوست دوست دارم.
حلقه تون مبارک .
ساشا بهتره؟

قربونت عزیزم.آره خیلی کیف داره خاله بودن!
فدای تووووو
آره بهتره خداروشکر

نسیم 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 02:08 ب.ظ http://nasimmaman

چشمت روشن عزیزم...خواهر زاده خوشگلت قدمش خیر باشه الهی....
املن از این غار تنهایی مردا.....

قربونت عزیز دلم...
آخ نسیم،آدم دلش میخواد یه بیل و کلنگ برداره،هرچی غاره تو دنیا نابود کنه،تا اینقدر همه رفتارای بدشون رو به غار و غارنشینی ربط ندن!!!!والله

فری ما 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 11:23 ق.ظ http://godsblessing.blogsky.com/

مهناز جان خواننده خاموشت هستم عزیزم
قدم نورسیده مبارک باشه
انشا... ک زیر سایه پدر و مادرش همیشه سلامت و شاد باشه

نمیدونی من چقدر ذوق میکنم که دوستای خاموشم برام کامنت میذارن و باهاشون آشنا میشم!
قربونت عزیز دلم....

دختربنفش 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:35 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

مبارکه خاله جووووووووووووووون.
ایشالا ساشاجونم زود خوب شه
ی عالمه بوووووووووووووووووووووس

قربونت خوشگل من!
الان خداروشکر خیلی بهتره.فدات.

سمیرا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:09 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

من انقده بوی نی نی تازه دنیا اومده رو دوس دارم...ای جان

ببوسش از طرف من و به خواهر تبریک بگو

منم عاشق بوی نی نی ام...
باورت میشه سمیرا،بعضی وقتا بدن ساشا همون بو رو میده و من اینقدر بوش میکنم،مست میشم!
قربونت میرای عزیزم.چشم.بوووووس

سمیرا 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 10:08 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

اوه اوه اوه میبینم که مردم رفتن حلقه هاشونم تعویض کردند و دوباره ست

کردند مث روز عقد

بابااااااااااااااااااااااااااااااااا

مبارک باشه

ما اینیم دیگه!!!
فدای تو...

دندون 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 08:23 ق.ظ

عزیزمی...

ونوس 1 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 12:35 ق.ظ

سلامممممم منم یکی از خواننده های خاموشتم گفتم یه عرض ادبی بکنم
خییییلی دوست دارم نمیدونم چرا شااید به خاطر پستات به خاطر وجهه مشترکی که با هم داریم
همه وبلاگتو خوندم همیشه هم بهت سر میزنم
تو هم بیشتر بنوس
حتما قرار نیس از روزمرگی هات بگی گاهی از احساسات بگو مث پست قبل
بازم میگم دوست دارم برات یه دنیا ارامش میخان

سلام عزیزم
چقدر خوبه که دوستای خاموشمو باهاشون آشنا میشم.
قربون محبتت عزیز دلم؛منم دوستت دارم .درسته خاموش میخونید،ولی انرژیهای مثبتتون بهم میرسه و یه حس خوبی بهم منتقل میشه!
چندتا پست داشتم که غیراز روزمرگیهام بوده.بازم چشم،مینویسم!
فدات عزیزم،منم بهترینها رو برات آرزو میکنم.بوووووس

دلارام 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:13 ب.ظ

خواهرت راحت شد پس امیدوارم زردی هم نگیره وخلاص
بیا در این غار را گل بگیریم بلکه راحت بشیم

آره راحت شد.نه دیگه میخواست بگیره همون چند روز اول میگرفت.رنگ صورتشم سرخ و سفیده ماشالله!
بیا دلارام،یه بار واسه همیشه گل بگیریم و یه عمر خودمونو راحت کنیم!والله...

سیما 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:27 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

خاله شدنت مبارک، ایشالله آقا پسری هم زودی خوب میشه. هر جا هستی شاد باشی مامان مهربون

قربونت عزیزم.
ایشالله...
فدای تو دوست مهربون و پر انرژیم.

maneli 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:03 ب.ظ

saalaammm
mobarak bashe khale jun
manam rastesh tazegi kashfet kardam
kheyliiii dust daram neveshtehato
fek konam hamshahri ham bashim
too ye postet neveshte budi bij bij kolli zogh kardam
rasty man maneli hastam
Toronto/Canada zendegi mikonam 18 saale
ye pesar daram 14 saale esmesh bardia hast
halghe ha ham mobarak
man o hamsaram ham gharar shod umadim iran halghe begirim

moraghebe khodet bash khanumi
booosss

سلام عزیزم
خوش اومدی.از آشناییتون خیلی خوشحالم.
یه پسر چهارده ساله دارید؟خدا حفظش کنه..
آره این حلقه عوض کردنه تنوع خوبی بود،شمام امتحانش کنید!!
مرسی که به جمع دوستام اضافه شدید.بازم بهم سر بزن،مانلی عزیز

Samira 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:26 ب.ظ

قدم نورسیده خیره الهی. خودتو ساشارو یه عالمه بوس. منم خاموش بودم میخوام روشن شم اخه نمیدونی که هر روز سر میزنم کلا به دلم میشینی عزیز دلم برات بهترینارو میخوام مهناز جان

قربونت عزیزدلم.
ای جااااااان چه خوووب
لطف داری عزیزدلم.همه اینا واسه تو

نیاز 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:21 ب.ظ

سلام عزیزم
منو یادته؟؟؟
خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده بود
یه پست میزارم
بهم سر بزن

سلاااااام عزیز دلم.کجا رفتی تو یهو؟!!!!
منم دلم برات تنگ شده بود.خوشحالم که برگشتی!حتمٱ بهت سر میزنم عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.