روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

وایسا دنیا من میخوام پیاده شم!!!!!

سلام

نمیدونم چی میخوام بنویسم.فقط دوس دارم بنویسم.

نمیدونم همه مثل من اینقدر خلق و خوشون بالا و پایین داره،یا فقط من اینجوریم!شوهری همیشه بهم میگه،تو فقط دنبال حاشیه ای!هروقت حوصله ات سر میره،یه داستانی میسازی تا هیجان ایجاد کنی!میگه مگه یه زن چی میخواد از زندگیش؟!

شماهایی که خانمید چی میخواید از زندگیتون؟

برعکس،من فکر میکنم این شوهریه که زیاد بالا و پایین داره.یه روز عاشقه یه روز فارغ

یه روز اینقدر خوبه که آدم حاضره جونشو براش بده،یه روزم اینقدر غیرقابل تحمل،که دلت میخواد خفه اش کنی!!!

چیزی نشده،فقط من یه کم گرفته ام....

شوهری دیشب دیر اومد.پیش میاد گاهی خیلی دیر میشه،ولی دیشب خیلی عصبانی شدم.ساشا ساعت هشت شب خوابیده بود و من فقط ساعتو نگاه میکردم تابیاد و باهم حرف بزنیم!ولی اون خیلی دیر اومد و وقتی درو براش باز کردم،رفتم تو اتاق و گرفتم خوابیدم و هیچ حرفی هم باهاش نزدم.اونم گفت،عجب استقبال گرمی......

چقدر پرتوقعه!!!!میذاره ساعت ده و نیم شب میاد خونه و تازه توقع خوش آمدگویی هم داره!!!!

الانم بهش زنگ زدم،ولی بحثمون شد!میگه تو نمیتونی چهار روز آرامش داشته باشی!فقط دنبال تنش و داستان درس کردنی!

گفتم داری یه چیزی رو ازم قائم میکنی؟گفت،چی رو؟گفتم نمیدونم،ولی یه چیزی هست!قسم خورد به جون ساشا که هیچ چیز مخفی نداره!

گفت تو شکاک شدی!

گفتم تو منو دوس نداری!گفت،دیوانه ای.....چرا دوستت ندارم!

پس چرا رفتارش مثل هیچکدوم از مردهای عاشق نیست؟چرا وقتی مریض میش،نگرانم نمیشه؟چرا من مهم نیستم براش؟میگه هستی!ولی من هیچ رفتاری که این حرفو تٲیید کنه،نمیبینم!

نمیخوام تو رفتار و کاراش دقت کنم تا دوست داشتنشو مهم بودنمو بفهمم.دوس دارم از چشماش،از حرفهاش از کاراش،از همه چیش بتونم به راحتی اینا رو بخونم!

میگه تو توی رمانهای زمان تینیجریت موندی!بیا بیرون،بزرگ شدی!!!!

اگه بزرگ شدن،اینقدر بیمزه و مسخره است،من نمیخوام بزرگ بشم!من دوس دارم دیوونگی و هیجان نوجوونی رو داشته باشم،نمیشه؟

بزرگ بشو یعنی سنگین و رنگین بودن.یعنی خونه ات از تمیزی برق بزنه.یعنی شام و ناهارای خوشمزه درس کنی،یعنی هروقت شوهرت حال داشت،عاشقت بشه و رفتارهایی که همیشه آرزوشون رو داری،تو خلوت و پشت درهای بسته اتاق خواب داشته باشه!!!!میگم،اون موقع هم نگو....

اون موقع منو نبوس،نگو که دوستم داری....

دوس ندارم توی این یه ربع بیست دقیقه های یه روز،دو روز درمیون،واسه من نقش عاشقای دلداده رو بازی کنی!!!!

حالم بده....

خواهرم فردا زایمان میکنه و خانواده ام میان اونجا،ولی من ذوق ندارم....

دلم میخواست بهونه ای پیدا میکردم و نمیرفتم اونجا...

مامانم هر روز زنگ میزنه و از حال بد و شب بیداریهای خواهرم چنان با سوز و گداز حرف میزنه که آدم دلش کباب میشه!وقتی بهش میگم،خب مادر من اینا واسه روزای آخر طبیعیه دیگه!میگه،وااااا تو کجا اینجوری بودی!تو تا روز آخر از منم سرحالتر بودی و راه میرفتی!!!!

هیچوقت تو خونه ما،هیچکی ناراحتیها و مریضیهای منو جدی نمیگرفت!همه میگفتم،خب حالا،پاشو اینقدر خودتو لوس نکن!

ولی من دلم میخواد لوس باشم....

دلم میخواد خودمو واسه یکی لوس کنم.دلم میخواست یکی با نگرانی نگام کنه و بگه،خوبی؟!

وقتی داداش کوچیکه ام رفت سربازی و مامانم دلتنگ بود،شوهرمو تنها گذاشتم و یه هفته رفتم پیشش.

وقتی داداش وسطیه دوسال پیش رفت از ایران،بازم من بودم که ده روز رفتم پیشش تا تنها نباشه.چون خواهرم نمیتونست یه روز رندگیشو ول کنه و بره پیشش.

وقتی پاش شکست،من بودم که یک ماه تموم از زندگیم زدم و رفتم پیشش و کاراشو کردم.

وقتی بابام عمل قلب داشت،یک ماه خونه من بود و روز آخر قبل از عمل سر یه چیز مسخره باهام قهر کردن و رفتن خونه خواهرم و روز عمل که رفتم بیمارستان،هیچکدوم یک کلمه هم باهام حرف نزدن!!!

وقتی داداش کوچیکه رفت ایتالیا،نرفتم دیگه اونجا.سر زندگیم بودم و بچه ام کلاس داشت.بعدش بابا و مامانم تا سه ماه باهام سرسنگین بودن!هیچکی از خواهرم توقع نداره زندگی و شوهرش رو واسه چند روز ول کنه و بره پیششون.ولی اگه من هزار بار این کارو کردم و یه بار نکردم،نشون دهنده بی شعوری و بی عاطفه بودنمه!!!

اگه همیشه یه فرق وحشتناک بین من و خواهرم بوده ومن گله کردم،نشون میده که من خواهر پست و حسودی هستم!!!

اگه الان همه خانواده ام افتادن به هول و ولا که چی واسه بچه خواهرم بخرن که کم نباشه و جلوی شوهرخواهرم و خانواده ام کوچیک نشن،من نباید تو این موقعیت ناراحت باشم که چرا وقتی ساشا به دنیا اومد،مامان و بابام یه هزارتومنی به عنوان کادو ندادن!!!

سرکوفتهایی که بابت این رفتارهاشون تو این سالها از شوهری شنیدم،مثل سوهانی بوده که روی روحم کشیده میشد.

به من نگید حسود!خواهش میکنم،لااقل شماها به من نگید حسود!من از صمیم قلب خواهرم و خانواده ام رو دوس دارم و بارها و بارها و بارها موقع مشکلاتشون دویدم و هرکاری از دستم برمیومده براشون کردم.حتی سر ازدواج خواهرم که بنا به دلایلی برادر و مادر و پدرم مخالف بودن،میتونم بگم به هر دری زدم تا راضیشون کنم.آرزومه همیشه خوشبخت و شاد باشه.ولی این رفتارها عذابم میده.....

بارداری من غیر از بچه ای که تو شکمم بود و هر روز با عشق باهاش حرف میزدم و لذت میبردم،همه اش عذاب بود.

هیچکی نازمو نکشید.بدترین عذابها رو خانواده شوهرم تو دوران بارداریم بهم دادن.

و شوهرم......

نمیخوام ازون روزا بگم!

اصلٲ نمیخواستم از این چیزا بگم،نمیدونم چه جوری حرف به اینجاها کشید!

دلم گرفته.....

دلم از شوهرم،مامانم،بابام،خواهرم،دلم از دنیا گرفته.....

خوبم!بازم خوب میشم

من واسه یه کسایی تو زندگی اولویت بودم،ولی متٲسفانه اون کسا ،هیچوقت خانواده ام و شوهرم نبودن!!!!

من هیچوقت براشون اولویت نبودم!

اگه دیوونگیه،اگه حماقته،اگه لودگیه،اگه بچه گیه،اگه هرچی که هست،من دلم عشق میخواد....

من دلم یه عشق تند میخواد.

من دوس داشتن محتاطانه و عاقلانه و بزرگانه رو دوس ندارم!

من دلم مهم بودن رو میخواد!دلم اول بودن رو میخواد.حتی نسبت به پسرم!

اگه فکر میکنید آدم عوضی و عقده ای هستم لطفٱ منو نخونید!

شاید این پست رو پاک کردم،ولی الان دلم خواست اینا رو بنویسم...

حس بد و مزخرفیه،این حسی که الان دارم.حس بیهوده بودن.حس بی ارزش بودن.....

باید برم دنبال ساشا،پس نمیرسم که بخونمش.ببخشید اگه پرت و پلا گفتم...

نظرات 37 + ارسال نظر
سپیده مامان درسا 3 - آذر‌ماه - 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

خواهر خوبم گاهی وقتها تو از روی محبت یه کاری رو انجام میدی واسه کسی حتی عزیزانت بعد کم کم که تکرار بشه میشه جزو وظایف تو و این موضوع خیلی دردناکه
به نظرم جوش زدن و غصه خوردن و کاری واسه کسی انجام دادن خوبه اما نه در صورتی که به خودت و زندگیت لطمه وارد بشه ... منم دارم از تجربه های چندین ساله ی خودم میگم همیشه همه جور درد و ناراحتی رو به جون خریدم هنوز هم میخرم تا خانواده و اطرافیان ناراحت نشن اما دیگه دارم سعی میکنم کمتر کنم این اخلاقمو باور کن بهتره این جوری بیشتر بهت توجه میشه و میفهمن که تو هم درد داری و میتونی از درد و ناراحتی از پا در بیایی
زیاد فکر منفی نکن گلم خودت داغون میشی ، حواست و پرت کن و به چیزهای خوب فکر کن

یلدا 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:25 ب.ظ http://yalda@yahoo.com

سلام دوست عزیز .خواننده خاموشم، قبول دارم که همه م آگاهی وقتها درم عرض تبعیض ها وناعدالتی های خانواده قرار می گیریم.معلوم است که خیلی مسئول ومهربانی درقبال نزدیکانت، ولی هر ازگاهی پست هایی که می گذارید.بیشتر حالت تلاطم روحی شماست تا درددل. ، یک بار بیش از حد شایدچون کبار بیش از حدغمگین، به عبارتی آن وآفید، اینها نشانه خوبی نیست، حتما حتما به یک مشاوره درست درمان ، مراجعه کنید، حداقل برای نجات روح خودتان، پسرتان داره بزرگ میشه، وشما ممکنه دردامن افسردگی شدید گرفتار شوید، نگویید بی نتیجه است، در مرز بحرانی عزیزم، اینو از یک دانشجوی دکترا ی روانشناسی دوستانه قبول کن،

سلام عزیزم
خوش اومدی.
ممنونم به خاطر حرفهات.آره راس میگی،خیلی باا و پایین دارم.خودمم میدونم.یه روز خوبه خوبم و رو ابرا سیر میکنم و یه روز احساس بدبختی و بیچارگی میکنم.
حتمٲ فکر میکنم و سعی میکنم برم مشاوره.
خیلی ممنونم به خاطر توجه و مهربونیت عزیزم.

سمیرا 30 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:12 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

ما پست جدید میخوایم

یالا یالا


(با ریتم خوانده شود)

هرجور میخونمش،با ریتم جور در نمیاد!!!!لطٱ ازین به بعد تو ارسال شعر و آهنگ دقت بیشتری بفرمایید!
چشم عزیزم،تا بعدازظهر پست میذارم

بهاره 29 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:46 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

الهی قربونت برم عزیزم خیلی حس بدیه اینایی ک گفتی ....چون همشونو خودم حس کردم و میدونم داری چی میگی...
چرا اخه انقدر تبعیض میذارن اگر هم بهشون بگی تبعیض قائل میشی انکار میکنن و میگن ن ....
ولی نمیدونن ک گاهی اوقات دل بچه هاشنو میشکونن ...

گلم امیدوارم الان ک پیام میدم حالت خوب باشه ...
این نیز بگذرد ...

خدا نکنه عزیز دلم.....
پس توام این تبعیضها و ناراحتیها رو تجربه کردی!خیلی بده.....
آره شاید واقعٲ از قصد همچین کارایی نمیکنن و فکر نمیکنن که دارن بین بچه هاشون فرق میدارن،ولی ناخودآگاه دل بچههاشون رو میشکونن!!!
خوبم عزیزم.بله میگذره.....

ویولا 29 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:27 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم
برای من که خیلی پیش اومده و میاد که این حس و حال ها رو داشته باشم، حس اینکه هیچکی دوستم نداره و اینکه بخوام یکی نازمو بخره و لوسم کنه و به ساز من برقصه که فعلا فقط پارتنر یه وقتایی که گازش نگیرم!!! یکم به حالم راه میاد که همینقدرشم خانواده خودم باهام کنار نمیان، کلا یه روحیه سرکش دارم که خیلی هم حساس و زودرنجه !!! فکر کنم شبیه هم باشیم....

سلام عزیزدلم
پس اینجوریکه میگی باید شخصیتهای نزدیک به هم داشته باشیم.
در مورد منم شوهرم بیشتر به قول تو به سازم میرقصه و باهام کنار میاد،تا خانواده ام!
کاش دنیا یه کم با ما دخترای یاغی و حساس بیشتر راه بیاد...

مرمری 28 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:12 ب.ظ

عزیزم خب درد ودل داری مکنی دیگه چرا پرت وپلا ، هر کدوم از ما حتما که تجربه کردیم ومورد بی مهری قرار گرفتیم وگاهی دلمون از نزدیکامون پر بوده ، میدونی چیه مهناز جون من فکر میکنم ظرفیت آدما خیلی کم شده ، پدر مادر همسر ........هیچ کس حال وهوای گذشته هارو نداره کافی ی حرفی بشه همه از هم میرنجن اینم برمیگرده به افسردگی کل کشورمون مردم دوروبر فامیلا هیچکس مثل قبلا روراست وراحت نیست....همه یه حالین اکثرا همه ازهم دلگیرن نمیبینی چقدر قهر زیاد شده وکینه....نمیدونم چررررا اکثریت اینجوری شدیم ، خدا عاقبتمونو بخیر کنه

سلام عزیزم
راس میگی مرمری،همه مون خیلی دل نازک و کم تحمل شدیم!از بس تو این زندگی انواع فشارها رومون هست،اینه که کم طاقت و زودرنج شدیم!
ایشالله همه از درون به آرامش برسیم و بتونیم بی عدالتیها و سختی ها رو با صبر و درایت بیشتر تحمل و حل کنیم.

مریم 28 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:48 ب.ظ

به نظرم هممون این حسها رو کم وبیش داریم فقط بیشتر وقتها سکوت میکنیم و هیچی نمیگیم .

این حسها اصلٲ خوب نیست و آدم و دیوونه میکنه!کاش هیچکی نداشت.،،

رز صورتی 28 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:24 ق.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام مهناز عزیزم....
راستش خیلی سخته تحمل این فرق گذاشتن ها....
و این ک همه ازت انتظار داشته باشن! منم همه جا اولی ام...میفهمم چی میگید..گاهی یه انتظاراتی هست ک ادم خسته میکنه!
نوشته هات اصلا نوشته یه ادم عقده ای نبود!(دور از جونت) تو فقط چیزی و خواسته ای میخوای ک حق خودته...ولی انگاری گاهی اصلا ادم توسط اطرافیانش دیده نمیشه!
این حس یهو تو اوج بودن و گوشه گیر شدن مثل این که تو خردادیا خیلی زیاده....
منم خردادیم !
امیدوارم حالت خوب خوب بشه و دیگه ناراحت نباشی تو روزای قشنگت...
(فاطمه خواننده خاموش)

سلام عزیزم
مرررسی که درکم میکنی و بهم حق میدی.
آره منم خردادی!!!
خوبم عزیز دلم.زندگی من اینجوریه که نمیشه همه چی ردیف باشه و هروقت یه چی خوبه ،یه قسمت دیگه میلنگه!!!
انگار نمیشه همه چی باهم خوب باشه!
من آخر کامنتت رومتوجه نشدم؛اسمتون فاطمه است؟ه

مهدیا 27 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:06 ب.ظ

خوبی مهناز جان؟

خوبم عزیز دلم......
فدات!

تلخون 27 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:18 ب.ظ

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند


عشق همان امانت الهی است که اسمان از عهده بار ان برنیامد و بر دوش انسان گذاشته شد.

چرا حرف از عشق زدن و طلب عشق کردن و عشق را بخشیدن را باید مختص به سن خاصی دونست؟ مگه محبت...مهربانی...صمیمیت...زمان و مکان و سن داره؟

نداره عزیزم...هرگز نمیرد انکه دلش زنده شد به عشق

نسبت به خودت حس بدی نداشته باش که طالب این عشقی...

خدا سرمنشا عشق است...
برات شادی...ارامش و دنیا دنیا عشق ارزو می کنم...

سلام عزیزم
مرسی از کامنت قشنگت .
چقدر به آرزوهایی که برام کردی نیاز دارم تلخون عزیزم.شادی،آرامش،عشق......

آتوسا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:57 ب.ظ

مهناز جون خیلی برات ناراحت شدم...
امان از تبعیض... مامان من هم وضعیتی شبیه تو داشته و حتی من که نسل بعد هستم از این همه تبعیض رنجیده هستم و با خاله هام تقریباً ارتباط ندارم. اصلاً به نظر من این که الان همه می گن، بنیاد خونواده ها در اثر مدرن شدن سست شده، من می گم بیشتر از اون، تبعیض هست که ریشه خونواده را سست کرده. به نظر من تو باید در کلاس های مهارت زندگی، راه هنرمند، کودک درون و مشابه این شرکت کنی.
اگر بتونی در کلاس های دکتر علی بابایی زاد شرکت کنی خیلی خوبه و کمک کننده ست.

ببخش که ناراحتت کردم عزیزم...
آره این تبعیضها واقعٱ آزاردهنده است و باعث دوری میشه.
اگه فرصت کنم سعی میکنم شرکت کنم.مررررسی عزیزدلم.

آنا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:18 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

چقدر سخته این طور تفاوت قائل شدن.

خیلی سخته آنا،خیلی زیاد....

منتقد 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:59 ب.ظ

بیا بغلم

اومدم عزیزم

شهره 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:58 ب.ظ

راستی الان که نظرات رو خوندم دیدم یه شهره دیگه هم هست که خواننده شماست.غیر از این دو نظر که الان پشت سر هم برات گذاشتم .از پستهای بعدیت خواستم نظر بدم اسممو میزنم شهره2 یادت باشه عزیزم.راستی کتاب اعتماد به نفس م.حورایی بهت توصیه میکنم دوستم

اااا پس شما اون شهره نیستی؟آره اینجوری بهتره.
مررررسی گلم،ببینم پیداش میکنم،میخونمش حتمٱ.فدای تووووو

شهره 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:50 ب.ظ

بعضی وقتا ادم اینجوری میشه،عادیه.منم اینحوریم دقبقا انگار حس منه. متولد چه ماهی هستی؟ به هیچی فکر نکن شاد باش و هی به خودت بگو من شادم.همین کافیه.دت برای خودت مهم باش

آره بعضی وقتا اینجوری میشه....
متولد خردادم.
چشم عزیزم.مرررررسی

اتشی برنگ اسمان 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:03 ب.ظ

مهناز عزیزم قربونت برم اشکام دراومد فدات شم
نمیتونم الان چیزی بگم ولی سخت دلم پیشته ابجی خوبم

ای جاااااان تو رو خدا ببخشید!فدای چشمات.....
همین که به فکرمی برام یه دنیا می ارزه

دختربنفش 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:01 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

عزیز دلم .مهربونم فقط تو اینجوری نیستی همه اینجوری میشن بعضی وقتاو حس بیهودگی و دوست نداشته شدن بهشون دست میده عزیزم.دیروز که من پیش دوستام بودن و اونام مینالیدن از دست شوهراشون .مردای ایرانی کلا یه کم مغرورن و حرفای ما رو درک نمیکنن.بازم الان بهترن.یاد گرفتن یه کم .یه کمم بخاطره فصله پاییزه.خوب میشی عشقم .میخامتتتتتتتتتتتتتتت آتیشی

چقدر تو خوبی بنفشی....
آره خوب بلد نیستن عشقشون رو نشون بدن !شایدم به قول تو اثرات فصل پاییز باشه!
منم میخوامت دوست خوشگل و دوس داشتنی من.همه اینا مال تو جیگر...

الهه 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:32 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

به نظر من عشق حق طببیعیه که هر انسانی باید داشته باشه ، خوب شما و همسرت از لحاظ طرز تفکر با هم فرق دارین ، به نظرم شما هنوز شور و حال داری و ایشون دیگه از تب و تاب افتاده ، هر مردی یجور محبتشو عنوان می کنه و هر زنی یه رفتاری داره ، این ها مشکل رفتاری شما نیست ، این عقیده ته به نظر منم به همسرت بگو وقتی حال جفتتون خوبه بگو گله نکن شکایت نکن که بد برداشت بشه وقتی خوشحالین بگو ازش چه توقعاتی دارین ازش در مورد خانواده هم که عزیزم همه جا باب همیشه یه نور چشمی وجود داره ،

آره یه جاهایی باهم فرق داریم.البته اینجوری نیست که از تب و تاب افتاده باشه،کلٱ مدل ابراز محبتمون و عشق ورزیمون باهم فرق داره.
من معمولٱ زیاد از احوالاتم حرف میزنم.با شوهرمم زیاد میگم.یه موقعهایی قبول میکنه و یه موقع هایی هم زیر بار نمیره.
کاش میشد تو یه خانواده همه بچه ها نور چشمی باشن!

مینا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:51 ق.ظ

احساساتت طبیعی و قابل درکه...خودت رو سرزنش و سرکوب نکن...اصلا اسم حالات روحیت حسادت نیست...اینو مطمئن باش...اما انگار مودت پایین اومده....بنظرم بدتر از رفتارای پدر و مادر آدم اون سرکوفتهایی است که همسر آدم میزنه...خیلی نیش داره :(
اما انشا... مودت میره بالا و حالت که بهتر شد یاد خوبیهای همه اطرافیانت میفتی و تمام خاطرات دلچسبت میاد جلوی چشمت و بعد دیگه افسرده و دلگیر نخواهی بود

راس میگی عزیزم الان رو مود منفی هستم!
مسلمه که اطرافیانم کلی خصلتهای خوبم دارن و من با همه وجود دوستشون دارم.همیشه هم بابت بودنشون خداروشاکرم!ولی بعضی رفتارا آدم رو اذیت میکنه و دل آدم رو میشکونه!
مرسی از مهربونیت و حرفهای خوبت عزیزم.منم برات بهترینها رو از خدا میخوام.

ستاره 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:13 ق.ظ

مهناز جون من اتفاقی دیدم وبت رو و همه پست هاتو تو چند ساعت خوندم،این پست خیلییی حس من بود،من ازدواج نکردم و فقط هشت ساله ک با یکی دوستم،چه از سمت اون چه خانواده و خواهر تا حدی حسم بهت نزدیکه حالا از خانواده یکم کمتررر،من متوجه شدم که خواهر توام ازت کوچیکتره مثل من،ببین این یه چیزیه ک واقعا کلیه ینی همه توجهاا و نگرانیاا انگار واسه همیشه از آدم برداشته میشه و میره سمت کوچیکتره و واسه آدم فقط کوهی از توقعات اطرافیان باقی میمونه ضمن اینکه همیشه مقصری و خواهر کوچیک از هر تقصیری مبرااست،من همیشه فکر میکردم چون کوچیکه اینجوریه و بزرگ شه حل میشه همه چی اما نشد،عشقمم دقیقا حرفای شوهرتو میزنه،دنبال دردسری..میخوای قهر کنی همش...بزرگ شو و..منم همه فکرم اینه ک لعنت ب بزرگی اگه این شکلیه ،دلم هیجاانای اول دوستیمونو میخواد و... درکت میکنم با همه وجوووود،فکر میکردم چون ازدواج نکردیم اینجوریه حالا میفهمم ک نه!!من خودم قصدم مشاوره است اول خودم برم و ایراداتم رو بدونم بعد اون و در نهایت مشاوره ازدواج،فکر میکنم مفید باشه واسه همین ب توام میگم عزیزم یه جای وبت هم دیدم یه تایمی قصدش رو داشتی اما نمیدونم رفتی دنبالش یا نه،ببخشید انقد طولانی نوشتم ولی کلا حس کردم روحیت ب من شدیدددد نزدیکهه

خوش اومدی عزیزم.پس باید بهت یه خسته نباشی حسابی بگم که اینهمه پستهای طولانی منو نشستی و خوندی!
اتفاقٲ خواهرم ازم بزرگتره.ولی از اول حسابش کامل از من جدا بود و من همیشه زیر سایه اش بودم و هیچوقت پدر و مادرم منو نمیدیدن!
آره عزیزم منم یه تایمی رفتم مشاوره،ولی به خاطر یه مسٱله دیگه بود که البته چندانم تٱثیر نداشت.
ممنونم ه اینقدر برام وقت گذاشتی!قربون محبتت عزیز دلم...

تانیا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام مهناز جون من مدتیه میخونمت اما خاموشم نمیدونم چرا ولی دوس داشتم خاموش بخونمت ولی امروز دیگه گفتم کامنت بزارم عزیزم حس تو کاملا میفهمم منم مث تو یه عشق آتشین میخوام.همیشه با خودم میگم فقط شوهر منه که انقد خنثی است منم از زندگی خسته شدم باورت نمیشه ولی خیلی وقتا دوس دارم بمیرم تنها امیدم تو زندگی دخترمه.خیلی خوبه که وبلاگ داری و میتونی حرفاتو توش بنویسی.
امیدوارم هیچ کس مث من دچار روزمره گی نشه.راستی یادم رفت بگم هرروز بهت سر میزنم از نوشته هات انرژی میگم تند تند بنویس.

سلام عزیزم
مرسی که نظرتو برام گذاشتی.
پس توام مثل من دپرسی!
خدا نکنه بمیری!این چه حرفیه عزیزم.ایشالله سالهای سال شاد و خوشبخت زندگی کنی و سایه ات بالای سر دختر عزیزت باشه.بالاخره همیشه همینجوری نمیمونه تانیا جون.از زندگیت که خبر ندارم،ولی هم من،هم تو،هم همه کسایی که دچار روزمرگی شدن،باید دنبال یه تغییری باشیم و حداقل روزهایی رو برای خودمون داشته باشیم.
ممنونم که هستی و حس خوبی از نوشته هام میگیری!امیدوارم به همین زودیا بیای ،و بگی زندگیم پر از اتفاقات خوب شده و کلی امید و انگیزه واسه آینده دارم.

نسیم 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:40 ق.ظ http://nasimmaman

الهی قربون دلت برم که گرفته..بیا بغلم دوستم....
کاملا درکت میکنم..همه این حسها رو تجربه کردم....
تو نفر اول یا جزئ نفرات اول خیلیا هستی...مثل ساشا...شوهرت ..پدر مادرت و خواهر برادرات.....مطمئن باش...فقط گاهی یکم لابلای مشغله های اون آدما کمرنگ میشی...
تو خیلی خوبی و کم توقع و مسوولیت پذیر و سرویس دهنده..واسه همین ادما یه وقتایی نسبت به تو کم توجه میشن...چون ازشون توقع نداری و بارشون نیستی...ولی مطمئن باش عاشقتن

فدای دل مهربونت عزیز دلم....
فککر میکنم من زیاد تو روزمره هاشون کمرنگ میشم.اینقدر که گاهی اصلٲ منو نمیبینن!
مررررسی عزیزم.واقعٲ هیچ توقعی ندارم،فقط محبتشون رومیخوام....
تو که خودت مظهر یه همسر و یه مادر کامل و پر تلاشی!از دوستی باهات واقعٲ خوشحالم نسیم جون

ناهید 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:16 ق.ظ

سلام،همیشه میخونمتون ولی اولین باریه که برات نظر میزارم.میخام بگم نوشته هات اصلا بوی حسادت نمیده.امیدوارم با نوشتن این حرفا الان دیگه حالت خوب شده باشه

سلام عزیزم
چقدر خوبه که تو این پست چندتا از دوستایی که خاموش بودن،افتخار دادن و روشن شدن.ممنونم ازینکه باهام هستی عزیزم!
خوب میشم گلم....

سحر۲ 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:57 ق.ظ

مهناز خشگلم,ی حرف دیگه و اون اینکه چرا شوهرت نباید تورو دوست داشته باشی؟چرا ب این فکر نکنیم که تمام تلاش همسرمون در جهت رشد خونوادست,همسرای ما ارث پدری نداشتن,حمایت مالی خونواده رو نداشتن,کلاه بردار و اختلاس گر نیستند پس مجبورند برای حداقل ها سخت کار کنند ,حرفهای همکارهایی ک شاید عجیب باشند ب جون بخرند,زیر دست شاید ی سری نالایق کار کنند و خیلی تنشهای دیگه,باور کن تو همین فامیل خودمون,مردی هست ک از بس ادعاش میشه سرهیییچ کاری نمیره و زنش خرجش رو میده,خانمه ارتروز گردن و کمر درد گرفته,بچه دار نشده و داره مثل مرد کار میکنه.
منم گاهی فقط خودم رو میبینم بعد ک صحبت میکنم و حرفهای همسرم رو میشنوم خداروشکر میکنم و بهش انرژی و عشق میدم و ازش تشکر میکنم.
باور کن اونها هم دلشون میخواد بجای آبدارچی اداره و مش غلی و عموسیبیلوها با چهره ی لطیف و زیبای همسرشون رور رو شروع کنند,اونها هم دلشون میخواد تختخوابشون رو از گل سرخ و اتاق خوابشون رو از شمع عطری پر کنند ولی مهناز تو بگو با این دغدغه ها میشه آیا؟

از همه اینا گذشته،چقدر تو زن خوبی هستی سحر!!!جدی میگم،نمونه یه زن کاملٱ قانع و صبور و طرفدار شوهر هستی.خوش به حال شوهرت....
این قسمتو قبول دارم که شرایط و جببر زمونه آدمها رووادار میکنه به یه سری کارها که شاید خودشونم راضی به انجامشون نباشن.
درس میگی،اینکه اهل کار هستن خودش پوئن مثبتیه.مردهایی که تن پرورن و تن به کار نمیدن،واقعٱ آدم رو زجرکش میکنن

شیرین 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:19 ق.ظ

کاملا حق داری.میدونی من وقتی با همسرم دوس شدم مامانم شک کرده بود و من حتی جرات نداشتم گوشیمو نگا کنم،اما الان خواهرم تو همون سن اون وقتای منه.گوشی مدام دستشه و مامانم حتی یه بار چیزی نگفته.یا من حق نداشتم حتی ابرو وردارم ولی اون الان هر روز موهاش یه رنگه.اینا حسادت نیس.ادم دلخور میشه از تبعیض.ولی خب مامان من لااقل میگه واسه تو بد کردم.ناآگاه بودم.
میدونی ما زنا تو هر سنی دوس داریم نازمونو بخرن،لوسمون کنن.اصن من تو سن 31 سالگی به شدت لوسم.و اگه یه روز همسرم رمانتیک نباشه دمغ میشم.
شبا با هم باید بریم تو رختخواب و حتما سرم روی بازوش باشه.و اینکه عصرا بشینیم اخبار ببینیم و حرف بزنیم.اینا لازمه ی زندگی زناشوییه.

پس منو خوب میفهمی شهره جون.
منم دقیقٱ دوره مجردیم دوستیهام با زجر بود،ولی بعدهمن دموکراسی راه پیدا کرد به خونه مون و هرکی آزادی داشت هرکاری میخواد بکنه!
آره عزیزم رووحیه ما خانمها اینجوریه که دوس داریم بهمون زیاد توجه بشه و نازمون رو بکشن.
ایشالله که زندگیت پر از عشق و شور و هیجان باشه عزیزدلم.

سحر۲ 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:09 ق.ظ

الااااهی,ای جانم ب تو
مهناز من کاملا درکت میکنم,من هم برای اینکه توجه دیگران رو داشته باشم خیلی فداکاریها کردم که واقعا دوست نداشتم بکنم .این یعنی مهرطلبی یعنی محبت با توقع جبران و نتیجه اشمبشه رنجش.اما حالا فقط وقتی برای کسی انرژی میزارم که مطمین بشم در قبالش توقعی ندارم,آزاد و رها و فقط بخاطر دل خودم و به خاطر نزدیک شدن به عشقرخدا,فقط به نیت نزدیک شدن به خدا کمک میکنم,وقت میزارم,از زندگیم میزنم ووووبنابراین حتی اگر در مقابل محبتهام نامهربونی هم ببینم باز طوریم نمیشه چون هدف من توجه گرفتن نبوده و همین ک خودم خوشحال شدم برام کافیه.در مقابل اون هم اجازه نمیدم کسی ازم متوقع باشه خیالی نیست اگه کاری نکردم کسی سرسنگین باشه,کسی اصلا محلم نزاره چون توقع اون بیجاست و اونیکه باید خودش رو درست کنه فرد متوقعه نه من.
ولی فرق گذاشتن ...واقعا رنج آوره,مامان منم خواهرم رو خیلی بیشتر دوست داره ولی خواهرم کپی خودشه و هیچ چیزی از درون خودش نداره عوضش من برا خودم ایده دارم,راه و روش جدا دارم,عشق بهتریردارم پس معلومه اون رو بیشتر دوست خواهد داشت .اینم از تکنیک دایورت استفاده میکنم ک کمتر اذیت بشم کمااینکه میشما ولی نه مثل گذشته.
ضمنا این خیلی زشته ک همدیگر رو متهم کنیم ک تو اینی,تو اونی
مهناز من شوهرم ک دیر میاد میشینم ب کتاب خوندن,پیشنهاد بدم کتابهای لول بندی شده ی زبان رو بخون,ترجمه کن و لذت ببر؟!
با وجود تمااام این ها ک گفتم من هم وفتی حالم بده هیچی جز همسری و ی بغل خوبم نمیکنه .

پقربونت عزیزدلم....
اتفاقٲ سحر،من اصلٱ واسه جلب توجه و به چشم اومدن بهشون محبت نمیکنم.من قلبٱ و عمیقٱ دوستشون دارم و وقتی میفهمم مشکلی دارن،خودم میرم کمک.اصلنم برام مهم نیس که این کارامو ببینن و تلافی کنن.
من نه به خاطر محبتها و دلسوزیهام و کمکهام،بلکه؛فقط و فقط به خاطر اینکهبچهشون هستم توقع محبت دارم.
کتابم میخونم،ولی سحر،من مشکلم این نیست که چه جوری زمانی که شوهری نیست ،سرم رو گرم کنم،بلکه میخوام زودتر بیاد.من فقط حضورش و عشق و توجهش رو میخوام!

سارا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:57 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

مهناز عزیزم فکر نکن استثنائی هستی همه ما خانوما اینطوری هستیم
و وجود زن از لطافته وناز و نیاز برای زنه .حالا اینکه اقایون متوجه نمیشن نشون دهنده ذات اوناست.من فکر میکنم نیاز داری یه کاری برای خودت انجام بدی مثل درس خوندن یا یه کلاس هنری که زیادم نیاز به بیرون رفتن نباشه ولی همین مشغول شدن بهت کلی حس خوب میده.یا هنر خودش ادمو به ارامش میرسونه مثل خوش نویسی یا خطاطی
تو ذاتا ادم شاد و فعالی هستی و این تو خونه بودن باعث ایجاد حس های متناقض در تو شده
اول سعی کن خودتو پیدا کنی گم شدی تو روز مرگی هات

سارا 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:40 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

مهناز عزیزم فکر نکن استثنائی هستی همه ما خانوما اینطوری هستیم
و وجود زن از لطافته وناز و نیاز برای زنه .حالا اینکه اقایون متوجه نمیشن نشون دهنده ذات اوناست.من فکر میکنم نیاز داری یه کاری برای خودت انجام بدی مثل درس خوندن یا یه کلاس هنری که زیادم نیاز به بیرون رفتن نباشه ولی همین مشغول شدن بهت کلی حس خوب میده.یا هنر خودش ادمو به ارامش میرسونه مثل خوش نویسی یا خطاطی
تو ذاتا ادم شاد و فعالی هستی و این تو خونه بودن باعث ایجاد حس های متناقض در تو شده
اول سعی کن خودتو پیدا کنی گم شدی تو روز مرگی هات

؛آره سارا دقیقٱ همینطوره که میگی،من خودمو تو روزمره گیهام گم کردم.
اینکه باید یه کاری مخصوص خود انجام بدم درسته.حالا نمیدونم این چی میتونه باشه و چه کاری میتونه راضیم کنه.
باید فکر کنم....

طناز 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:53 ق.ظ

سلام مهناز جون . من چند ماهه که حرف هاتو می خونم برای من زندگیت جذابه . در مورد خانواده تم ناراحت نباش مهم اینه تو اونا رو دوست داری احساس عشق به خانواده یه نعمت بزرگه برای تو حالا مهم نیست اونا چه قد دوستت داشته باشن البته خانواده تم قطعا تو رو دوست دارن ولی گاهی پدر مادر ها به خاطر راحت بودن با بعضی از بچه هاشون ناخواسته اونا رو ناراحت می کنن به دل نگیر .زندگیت پر از ارامش

سارا 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:38 ب.ظ

سلام مهناز جون خوبی
آخی دلم خیلی گرفت منم گاهی وقتا این فکرا میاد سراغم
هیچم بد نیست خوبه در مورد این چیزا آدم حرف بزنه ولی چه خوب که فکر میکنی و به زبون میاری خوبه که وبلاگ داری و مینویسی منکه با نوشته هات حال میکنم جدی میگم
از نوشته هاتم اینطور برداشت میکنم واقعا عشق آتشین میخوایی ...اگه شوهرت بد برداشت نکنه بهش بگو خواسته هاتو امیدوارم که تو ذوقت نزنه عزیز دلی اینو جدی میگم لبت خندون باشه دوستم

سلام عزیزم
قربون دلت عزیزم.ببخشید که ناراحتت کردم!
آره من همیشه فکرامو مینویسم.از خیلی سال پیش مینوشتم.حالا هم تو وبلاگ مینویسم....
توام بنویس سارا جان.حتی برای خودت.نوشتن آدمو آروم میکنه.فکرتو روی کاغذ بیار....
با شوهرم زیاد حرف زدم و گاهی تو ذوقم خورده و گاهی هم امیدوار شدم!
توام دوست عزیزمی و برات روزهای خوبو شاد زیادی رو آرزو میکنم.

سمیرا 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:14 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

منم دردامو نمیگم مهناز و همیشه تو دلم میریزم...باور میکنی حتی به خواهر و مادرم هم...

همیشه هم نیشم بازه و در حال خندیدنم....خیلیا بهم گفتن تو که دردی نداری و راحتی و

همش در حال هر هر کرکری دیکه از درونم خبر ندارن ببینن اگه من میخندم و شادم و انرژی

دارم به خاطر زندگیمه..به خاطر همسرمه...

مهناز خیلیا بهم گفتن چرا کارمیکنی ..بیا بشین خونه خانومی کن ولی مگه میشه

پ این همه قسط و مسطو تنهایی بده؟؟؟اصن مگه میتونه یه تنه؟؟؟

هیچکی از درونمون خبر نداره فقط ظاهرمونو میبینن...

اینارو گفتم تا بگم میفهمم خواهری جان.کاملا میفهمم...

آره بعضی وقتا نمیشه گفت.یعنی اگه نگی سنگین تری!!!وقتی یه حرفو هزار بار بگی وبه هیچ جاشون حساب نکنن،پس چرا باید بازم تکرارشون کنی!
ظاهرمونم انگار بدجوری گول زننده است!!!!
تو همیشه همراه و دوست خوب منی سمیراجون.مرسی که درکم میکنی و کنارمی....

سمیرا 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:09 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

بنویس عزیز جان

بنویس

این نوشتن ها باعث ارام شدن میشه...

نه...اینا حسادت نیست و حرفای دله که گاهی ادم وقتی نمیتونه تو دنیای واقعی بروزش

بده اینجا مینویسدشون

منم گاهی اینجور میشم مهناز....دلای ما خیلی نازکه.نه؟

باور میکنی سمیرا نمیتونم بنویسم!اینایی که نوشتم حتی ذره ای از حرفامو و حس و حالمم نبود!در واقع هیچی نبود......
آره عزیزم،روزگار شاید پوستامونو کلفت کرده باشه،ولی دلامون هنوز نازکه!

سیما 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:47 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

اولا پرت و پلا نگفتی. این خیلی خوبه می تونی از همه حس هات بگی. حس هایی که طبیعی است. اینکه می تونی قشنگ بفهمی چه رفتاری اذیتت می کنه خیلی خوبه، راه چاره رو باید از همین فهمیدن ها پیدا کرد. باید به خودت افتخار کنی، که اینقده با خودت رو راستی و احساست رو می گی . اما کاش این احساسات رو هم به بقیه بگی.
من به عنوان یه خواننده فقط یه بخشی از زندگیت رو می دونم، اما می تونم بهت بگم شاید دلیل خیلی از رفتارهای اطرافیانت یه جای وسط خاطرات باشه. خودت ندونسته یادت رفته. اگه باهاشون حرف بزنی مشکل رفع بشه. شایدم نه! اما حرف زدن ادم رو خیلی راحت می کنه.
تنهایی هم بد دردیه...به قول خودت تو اهل اینجور زندگی کردن نیستی، باید زندگی اجتماعی داشته باشی. این خسته ات می کنه و شکننده... می دونم همه زندگیت رو به محوریت پسرت چیندی. اما یه خورده هم به خودت فکر کن، ساشا مامانش رو تا همیشه می خواد، اینکه خسته روحی هستی برای خودت و آینده ات خوب نیست. من کاملا درکت می کنم. منم جدام از همه دوستهام. برای همین یه عالمه کارهایی رو که دوست دارم دور خودم ریختم. خسته میشم. کلافه میشم. اما سعی می کنم با کار خودم رو خسته کنم. توام پسرت رو داری، اما با همه عشقت به پسرت، کارهایی اینجوری راضیت نمی کنه. برای همین می گم، بگرد، اون چیزی که رضایت رو بهت می ده پیدا کن.
خستگی های روزمره، دلشکستن های پشت هم، و تنهایی ادم رو کلافه می کنه...باید کلاف این روزها رو بگیری دستت رو باهاش برای خودت و زندگیت یه چیز خوب ببافی. باور کن همه توی زندگیشون همین مشکلات رو دارن، فقط مثل تو جرات ندارن بیان و بگن...هیچ زندگی عاشقانه بدون مشکلی وجود نداره..
مامان مهربون، پیدا کن اون چیزی رو که خیلی دوست داری. برای خودت باش. برای خود خود خودت یه کمی...یه ساعاتی فقط برای خودت بزار...ساعات مهناز!!!

سیمای عزیزم.چقدر خوبه که اینقدر زیاد باهام حرف زدی!ممنونم ازت....
من علیرغم همه ایراداتم،ولی آدم صادقی هستم.هم با خودم،هم با بقیه و همیشه جسارت بیان احساساتم رو دارم.
مشکلم با خانواده ام عمیق و اندازه سنمه.بارها باهاشون حرف زدم،ولی تهش میرسه به؛حسادت و عقده ای بودن من!آخرینشم که دو سه ماه پیش تو خونه خودم با مامانم حرف زدم و نتیجه اش این شد که قهر کرد و دو روزی که خونم بود لب به هیچی نزد و تولد بچه ام رو زهرمارم کرد!!!
با شوهرمم خیلی زیاد حرف زدم و خواسته هامو توقعهامو گفتم.اونم وقتی حالش خوبه و رو موده احساسات و رمانتیک بازیه،حرفامو قبول میکنه و میگه ازین به بعد تلاش میکنم همه چی همونجوری بشه که تو دوس داری!وقتیم که دمغه یا خسته است و کسله،میگه همینه که هست!هم من،هم شرایطمون همینه و تغییری نمیکنه و تو فقط اینجوری خودتو آزار میدی!!!
سیما،من دوس ندارم بشینم و سرم رو زانوم بزارم و غصه بخورم.هرکاری رو میکنم تا بتونم زندگیمو اونجوری که دوس دارم تغییر بدم،ولی از هر طرف میرم بن بسته!!!
راس میگی،الان همه چیم شده ساشا....
انگار دارم خودمو توش حل میکنم تا این مهناز جدید رو نبینم.وقتی نمیتونم اونی باشم که هستم و اونجوری که دوس دارم زندگی کنم،پس فقط میتونم غرق بشم تو وجود تنها کسی که از وجودمه و جونم بهش بسته است!گاهی ازین وابستگی میترسم.....
ساعات مهناز!حالا دقیقه های مهنازم راضیم میکنه سیما!منی که روزها و ماهها وسالهایی مختص به خودم داشتم!
ولی باید پیدا کنم.....

مهدیا 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:44 ب.ظ

الهی مهناز ...چقدر دلت گرفته عزیزم.
کاش این حس های بد زودتر ازت دور بشن.می دونی مهناز ،مادر ها برای بچه ها همیشه در اولویت هستند .تو اولویت ساشا هستی .براش عزیزی و هیچ کس رو به اندازه مادرش دوست نخواهد داشت.
عزیزم غصه نخوریها.امیدوارم زودتر حس های خوب بیاد سراغت.

آخ مهدیا.....
این حس های بد جزئی از وجودمه و چیز ،گذرایی نیست که بیاد و بره.فقط بعضی وقتا خودمو به ندیدن و نشنیدن میزنم.
راستش فکر میکنم ساشا هم تا کوچیکه بهم وابسته است.میترسم اونم بزرگ که شد براش کم اهمیت بشم.....

دلارام 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:43 ب.ظ

عزیزم بیا بغلم
فشارنده شکممو ترکیدم ناسلامتی یه بچه اون توست
حالا بگو ببینم چی دلت میخواد
بی خیال همشون خودتو عشقه

آخه منه توپول و تو با اون شکمت،چه جوری همدیگه رو صمیمی بغل کنیم!!!!
ولی از شوخی گذشته به یه بغل گرم و بی منت سخت نیاز دارم.
قربون تو و مهربونیات عزیز دلم

شهره 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:17 ب.ظ http://Www.shohre67.blogfa.com

خیلی سخته واقعا.بویژه آدم وقتی خودشو با بقیه مقایسه میکنه و میگه بابا مگه من با یکی دیگه چه فرقی دارم که این حال وروزمه.اینا نه حسادته نه عقده اس و نه هیچ چیز دیگه فقط زجر و زخمه که گاهی سر باز میکنه و آدمو مثل خوره میخوره.میفهممت با تمام وجود

نمیتونم بگم چه خوب که منو میفهمی!
کاش این احساسات بد و زخمها برای تو و همه دوستام غریبه و ناآشنا بود.
مررررسی از بودنت شهره جون

ماه 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:55 ب.ظ

سلام
من مدتیه آشنا شدم باهاتون ولی خوب نظر نذاشتم تا حالا
کاملا این حسو میفهمم، دلم میخاد همیشه اون عشق داغ روزای عاشقی همونجور دست نخورده بمونه
این اصلن بد نیس خیلی هم با نشاطه، حتی اگه به نظر بقیه لوس باشه،
گاهی آدم دلش میگیره، گاهی تو زندگی چیزی کم نیس ولی یه حس خوب که باید از عزیزانت بگیری عمیق نیس، و این واسه همه هست گاهی پیش میاد فقط همه جرات ابرازشو ندارن

سلام عزیزم
مرسی که نظرتو برام گذاشتی!
آره ماه عزیز،همینجوریه که میگی.گاهی اون حسی که باید از عزیزانت بگیری،اونی نیست که انتظارشو داری.
ممنون از همراهیت عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.