روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

شب تنها یی و کار....

سلام به همگی....

امیدوارم حالتون خوب باشه و زندگی بر وفق مرادتون باشه.

بریم سراغ تعریفی جات.....

چهارشنبه رو یادم نمیاد چیکار کردیم،فقط یادمه بعدازظهرش شوهری زنگ زد و گفت که اینجا یه مشکلی پیش اومده و مجبورن شب بمونن تا درستش کنن!دیگه دست اون نبود و غر زدن بی فایده....

غروب که رفتم دنبال ساشا خوراکی خریدم که شب که تنهاییم بخوریم.درسای ساشا رو باهاش کار کردم و نشستیم باهم تی وی دیدیم.بعد گفتم بذار قفس مینا رو تمیز کنم.قفس مینا رو گذاشتیم روی اپن کنار ویترین آشپزخونه.دیگه تمیزش کردم و دیدم ظرفهای ویترین چقدر خاک گرفتن.چند وقت قبل وسایل ویترین هال رو درآوردم و شستم و هنوزم کلی تمیزن.ولی این ویترینو دست نزدم.این بود که در یک حرکت انتحاری تمام ظرفها رو خالی کردم و سینک رو هم آب و کف درس کردم و یکی از اپن ها رو هم خالی کردم و ملحفه تمیز پهن کردم که ظرفها رو بچینم روش.افتادم به جونشون و شستم و پهن کردم.بعد گفتم بذار جای حبوبات و ادویه و قند و شکر م بشورم!!!!سرتونو درد نیارم،کوزت درونم فعال شده بود و ولم نمیکرد.تمام ظرفهای روی کابینتها و توی کابینتها رو شستم!!!!!هردوتا اپن رو خالی کردم و ظرفها رو چیدم روش!ساشا اومده بود نگام میکرد و میگفت،چه خبر شده؟میخوایم ازین خونه بریم؟!!گفتم،نه مامان دارم تمیز میکنم!

خلاصه دیگه کمرم داشت جوابم میکرد که کوتاه اومدم و تمومش کردم و اومدم رو کاناپه ولو شدم!

مردم تنهایی با بچه شون چه کارا میکنن و چقدر کیف میکنن،من چکار میکنم!سه ساعت تمام یه لنگه پا داشتم ظرف میشستم.ولی ظرفها برق میزدا.....

واسه شام زنگ زدم واسه ساشا پیتزا آوردن و خودمم اینقدر خسته بودم که یه سیب خوردم و خوابیدیم.اونهمه خوراکی هم هیچی شو نخوردیم!

پنجشنبه صبح با کمردرد وحشتناک بیدار شدم.ساشا رفت رو کمرم نشست و ماساژم میداد.دیگه پاشدم و صبحونه خوردیم و بردمش کلاس زبان.فاینال داشت که عالی داد و برگشتیم خونه و لباسشو عوض کردم و یه ساعت استراحت کرد و رفتیم باشگاه.بعداز باشگاه یه سر رفتم مغازه دوستم که ببینم پالتو جدید چی آورده که خوشم نیومد.اومدیم خونه،ناهار خوردیم و ساشا خوابید و منم نشستم به کتاب خوندن.غروب ساعت پنج شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید بریم بیرون.پنجشنبه ها زود میاد.دیگه حاضر شدیم و رفتیم و کلی از دیدن هم خوشحال شدیم!!!

رفتیم بیرون دور زدیم و یه کم خریدم کردیم.یه مغازه است که فقط لاک داره.انواع لاکها رو داره و من همیشه لاکامو ازون میخرم.شوهری گفت نمیخوای لاک بخری؟آخه دوتا از کاشتهای ناخنم افتاد!!!!فکر کنم دختره با تف چسبونده بودشون!فقط پول میگیرن!دیگه منم حرصم گرفت و یه شب افتادم به جونشون و همه شون رو کندم.البته به دختره هم زنگ زدم و گله کردم و هرچی گفت،بیار برات درستشون کنم،گفتم،نه ممنون!البته پدر ناخنامم دراومد،وقتی کندمشون.

خلاصه شوهری گفتش لاک نمیخری،گفتم،نه تازه خریدم.یکیو نشونم داد،گفت این رنگی نداریا!!!گفتم نه بابا،ولش کن!یه مغازه لباس زیرم کنارش بود،رفتم و واسه؛خودم خرید کردم و اومدم بیرون و دیدم شوهری سه تا لاک برام خریده!!!!نیششم تا بناگوش باز بود!دیوانه ایم ما دوتا به خدا....

شوهری گفتش،خیلی وقته نرفتیم خونه داییم اینا،میخوای جمعه بریم؟گفتم آره.البت اینو صبح تلفنی بهم گفته بود و منم به دخترداییش پیام داده بودم ولی جواب نداد.بیرون که بودیم،دخترداییش بهم زنگ زد و گفت،میخواید بیاید خونه ما؟اااا چه خوب!پس سر راه بیاید دنبال ما،مارم ببرید خونه مون!!!!گفتم مگه کجایید؟گفت من و مامانم خونه خاله میم که سمت خونه شماست!گفتم،نه دیگه پس شما بیاید.گفت،نه بابا خونه است و به هرحال ما میخواستیم فردا برگردیم.گفتم باشه و آدرس گرفتم و قطع کردیم.

اومدیم خونه و شب تا دیروقت بیدار بودیم و بعدم خوابیدیم.

صبح ساعت هفت شوهری بیدار شد و هی اذیت میکرد تا پاشم!تاچشمامو باز میکردم،میگفت،هرکی بخوابه خره!!!!منم رومو کردم اونور و گفتم حاضرم خر باشم ولی یه ساعت بیشتر بخوابم!اونم بساط بالشتش رو برداشت و رفت تو نشیمن و دراز کشید و تی وی نگاه کرد.از بس هر روز صبح زود بیدار میشه،جمعه هم نمیتونه زیاد بخوابه.دیگه ساعت هشت پاشدم و چایی گذاشتم و رفتم پیش شوهری دراز کشیدم.گفت زودتر صبحونه بخوریم و بریم دنبال زندایی اینا.دیگه اونم تا برسه و ناهار درس کنه دیر میشه.صبحونه رو آماده کردم و ساشا هم پاشد و صبحونه خوردیم و ساعت نه بود.حاضر شدم و ساشا رو صدا کردم و لباسشو پوشوندم و خودمم پالتومو پوشیدم و به شوهری گفتم،ما حاضریم!یهو دیدم اومد تو اتاق و گفت اااااا چه زود حاضر شدین!موزر هم دستش بود !گفتم میخوای تازه ریش بزنی؟؟؟؟گفت دو دقیقه ای اومدم و دوید تو دسشویی!نشون به اون نشون که ساعت ده و ربع از خونه راه افتادیم!!!بعد میگن خانمها واسه بیرون رفتن دو ساعت لفتش میدن.والله....

دیگه رفتیم دنبال زندایی و دخترداییش و رفتیم خونه شون.داییش زنگ زد که من تو پارکم و چون زندایی میخواست ناهار درس کنه،رفتیم خونه،ولی شوهری و ساشا رفتن پارک پیش دایی.دیگه مام نشستیم به حرف زدن و کلی هم غیبت کردیم و دلمون وا شد....

دایی اینام اومدن و ناهار خوردیم و بعده ناهار خوابیدیم.غروب دایی رفته بود کیک خریده بود،با چای خوردیم و کلی حرف زدیم و خوش گذشت.میخواستیم غروب برگردیم که نذاشتن و شام موندیم.بعده شام باز داشت بحثمون با دایی شروع میشد که همه دعوامون کردن و نذاشتن ادامه بدیم!عجب حسودایی هستنا.....چش ندارن ببینن دوتا فیلسوف دارن باهم بحث میکنن!!!

خلاصه شام و دسر و میوه رو هم خوردیم و دیگه پاشدیم حرکت به سمت خونه.دخترداییش گفتش که میخواد جمعه واسه نامزدش تولد غافلگیری بگیره تو رستوران و گفت که شمام حتمٲ بیاید.البته شوهری زیاددوس نداره بریم،چون چندتا از دوستای دخترداییشم هستن که میگه من معذبم!حالا ببینیم چی میشه...

شب اومدیم خونه و یه ساعتی نشستیم و بعدم لالا....

صبح پاشدم دیدم تن ساشا که چندروز پیش جوشای ریززده بود،حالا چندتا رو پاهاشم زده.فکر نکنم سرخک یا آبله مرغون باشه.آخه شنیدم اونا تب هم همراهشه.البته شایدم بعدٲ تب میکنه.مامانا و مطلعین عزیز،پلیز هلپ می!!!!

زنگ زدم به شوهری و گفتش،ااااا ببرش دکتر.گفتم ظهر که مدرسه داره و سرحاله و تبم نداره،فکر نکنم ویروسی باشه.تو شب اومدی باهم میبریمش!درراستای همون طرح هدفمند کردن مسۈلیتها بود که قبلٲ خدمتتون عرض کرده بودم.!!!!

بعدم به شوهری گفتم ساشا که هر روز تا غروب کلاس داره،تازه سه شنبه کلاس زبام داره،ما چه جوری بریم بیمارستان که خواهرم قراره زایمان کنه!گفتش اون موقع که نمیشه!چون مسیر اون بیمارستان تو طرحه و نمیتونیم ماشین ببریم،بعدم غروب دیگه راهمون نمیدن.بذار چهارشنبه بریم.گفتم صبر کن به خواهرم زنگ بزنم،اگه دیدم ناراحت میشه،فوقش دو روز واسه ساشا مرخصی میگیریم و میریم دیگه!دیگه زنگ زدم بهخواهرم و اونم گفت اصلٱ غروب که راه نمیدن،بعدم بیمارستان اومدنتون بی فایده است.الکی واسه پنج دقیقه ملاقات بچه رو  از کلاساش نندازید.همون چهارشنبه بیاید خونه ما که بابا اینام میان و همه باهم باشیم.

مجددٱ زنگ زدم به شوهری و بهش گفتم و اونم گفت که آره این بهترین کاره.بعدم گفت دیگه بابات اینا و بچه هام هستن،پنجشنبه،جمعه رو هم میمونیم!!گفتم،جمعه که تولد قراره بریم!گفت زایمان خواهرت و دیدن خانواده ات مهمتره یا تولد نامزد دختردایی من!!عجب مارمولکیه!چون دوس نداره بره،داره منو غیرتی میکنه که مثلٲ خودم لغوش کنم!گفتم نمیشه بابا،دختره کلی اصرار کرده که بریم.گفت تو باهاش دوستی،یه بهونه ای جور کن و کنسلش کن!همیشه همه رفتنها و نرفتنها رو من باید هماهنگ کنم!گفتم باشه حالا شب بیا حرف میزنیم....

واسه ناهار،ماکارونی درس کردم و ناهار ساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم.الانم دارم لبو میپزم که شب بخوریم!

خب من دیگه برم یه کم استراحت کنم.


پی نوشت:دوس ندارم اینجا رو رمزی کنم و فقط به یه عده رمز بدم.دوس دارم هرکی گذرش اینوری میفته و دوس داره بخوندم.حتی خاموش.ولی اگه میتونستم بعضیها رو بلاک کنم که نتونن بیان و انرژیهای منفیشونو اینجا نیارن،حتمٱ این کارو میکردم.....

احتمالٲ براشون خیلی جذابم که نمیتونن از خوندنم دس بکشن و هنوزم با جدیت و علاقه زندگیمو دنبال میکنن!


پی نوشت بعدی:من همچنان همگیتون رو خیلی زیاد دوس دارم.البته این همگی یه پرانتزی هم داره،که ارزش گفتن نداره.ولی درکل دوستتون دارم و ازینکه کنارمید و تنهام نمیذارید خیلی خیلی خوشحالم و خداروشکرمیکنم.



پی نوشت بعدی تر: این پی نوشتها رو از رو دست دندونی دیدم و از وبلاگ اون برداشتم!!!!چون میدونه که خیلی دوسش دارم،امیدوارم ازم حق کپی نگیره!!


همه تون رو به بزرگی و مهربونی خدای عزیز میسپارم و بهترینها رو براتون آرزو میکنم.بووووس.....بای

نظرات 29 + ارسال نظر
بهاره 29 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

سلام .
مبارک باشه ک خاله شدی عزیزم

سلام عزیزم
به به بهاره خانم!کجا بودی دختر؟
فدای تو.....

الهه 26 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:18 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

همیشه به مهمون عزیزم ، ایشالا که همیشه شاد باشی ، پس خاله شدنت نزدیک به سلامتی

قربونت عزیزم.آره دیگه الان خاله مهناز شدم!

هدی 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:42 ب.ظ

سلامممم عزیزم خوبید حیف بود خاموشی بخونم اولین بار اومدم

سلام عزیزم
خوش اومدی.امیدوارم همیشه همراهیتو داشته باش گلم.بووووس

رز صورتی 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:33 ب.ظ http://her-life20.mihanblog.com/

سلام خوبید!
باید یه اعترافی بکنم...من از خاموش خونن خیلی بدم میاد! اما دیگه گاهی بعضی جاها رو خاموش میخونم...شاید چون با کامنت گذاشتن احساس غریبگی تو اون وبلاگ داشته باشم...
خواستم بگم خیلیییی وقته خاموش میخونمتون....و عاشق نوشته هاتونم...امیدوارم همیشه خوش باشید و موفق در کنار خانوادتون

سلام عزیزم،خوش اومددی
چه اسم قشنگی داری!آدم حس خوبی بهش دس میده...
ممنونم که همراهمی و ممنونم که روشن شدی و کامنت گذاشتی!
چه خوب که نوشته هامو دوس داری.
مررررسی عزیزم،منم برات به زندگی خوب و شاد رو آرزو میکنم.

نسیم 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:09 ق.ظ http://nasimmaman

خسته نباشی از اون همه تمیز کردن...وای دیدی خونه تمیز میشه آدم چه انرزی میگیره...
همیشه به مهمونی عزیزم...
ایشالا ساشای عزیزم هیچیش نیست و آلرژیه فقط
مواظب خودتون باشین عزیزم

قربونت عزیزم.آره واقعٲ حس خوبیه دیدن اونهمه تمیزی!
فدای تو.....
مرسی،آره دکتر گفتش حساسیته احتمالٲ ولی گفت یه احتمال کمی هم هستش که آبله مرغون خفیف باشه!چشم.توام مواظب خودت و آرشا جونم باش.بووووس

سعید 25 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:34 ق.ظ http://shaghayg.blogfa.com

چ حس نوشتنی زیادی دارین شما!؟

حالا این خوبه یا بد؟

شهره 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:39 ب.ظ

مرسی از اینکه با حوصله جواب دادی عزیزم.

قربونت عزیزم..

سپیده مامان درسا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:33 ب.ظ

خسته نباشی خانوم خونه نمیدونم چرا بعضی وقتها ما خانومها میخوایم یه کاری انجام بدیم کنارش خیلی کارهای دیگه هم جور میشه اونا رو هم انجام میدیم بعد تا چند روز کمر درد و پا دردیم در عوض حال میکنیم همه چی تمیز و برق میزنه تو خونه مگه نه
نی نی آبجی خانوم مبارکه ان شالله که سلامت باشه همیشه
ساشای خاله رو ببوس از طرف من ، مواظب خودتون باشین ، لاکهای خوشگلت هم مبارکت باشه

قربونت مهربونم....
آره واقعٲ.فکر کنم خودآزاری داریم!!!
مرررسی عزیز دلم.حالا تا بیاد،دلمون آب میشه!
چشم عزیزم.توام اون دختر خوشگلتو از طرف من ببوسش.خوش به حالش که همچین مادری داره...

سارا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:19 ب.ظ

سلام مهناز جون
پیشاپیش خاله شدنتو تبریک میگم عزیزم
چه شوهر باسلیقه ایی خدا بهت ببخشدش
همیشه شاد و خرسند باشی دوستم

سلام عزیز دلم
قربون محبتت..
مرسی گلم.....
امیدوارم همیشه شاد و خوشبخت باشی

سارا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:55 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

وبلاگمو رمزی کردم تا سر سامونش بدم نگران من نباش

باشه عزیزم،کار خوبی کردی.
منو از خودت بی خبر نذار

دختربنفش 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:47 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

عزیزم اون کوزت درونتو کنترل کن .دوروز دیگه کمر نداریااااا
چه شوهر باحالی .خیلی خوبه که مرد واسه آدم لاک بخره
خاله شدنت هم مبارک

آره باید مهارش کنم تا پا و کمرمو به فنا نداده!البته اینم در گوشت بگم بنفشی،این کوزت درون من اکثرٲ خوابه و بعضی وقتا اینجوری خودنمایی میکنه!!!
آره حال میده شوهر آدم ازین کارا بکنه.بالاخره چندتا اخلاق بد داشته باشه،چندتا هم خوب داره دیگه
قربونت بنفشی دوس داشتنی من

سارا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:07 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

لاک دوس دارم زیاد زیاد
کمر دردو جدی بگیر
ظرف شستن اونجوری حالش به بعدشه که هی دید میزنی میبینی براقه
طعم یه شب تنهایی خوبه ایا؟
نی نی جدید خیلی هیجان انگیزه خاله میشی مبارکه

اصلٲ یکی از مزیتهای دختر بودن،همین لاک زدنه دیگه!!!
آره واقعٲ بعدش دیدن برق اون ظرفها خیلیحال میده!
نه خوب نیست!البته خیلی از خانمها رو دیدم که دوس دارن شوهرشون چند روز نباشه،ولی من حتی اگه قراره قهرم باشیم،بازم ترجیح میدم که خونه باشه.وقتی نیست،یه جور خاصی خونه دلگیر میشه!
آره خیلی هیجان انگیزه.فدای تووو

خاطره 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:57 ق.ظ

سلام مهناز جان منم خواننده خاموشت هستم ولی هر روز سر میزنم ببینم نوشتی یا نه از خونن نوشته هات لذت می برم و دوست دارم امیدووارم همیشه سلامت باشی

سلام عزیزم،ممنونم که همراهمی.
به هرحال از آمار وبلاگ معلومه که خیلی بیشتر از عزیزایی که کامنت میذارن،دوستان ،خاموش میخونندم.واسه همینم دوس ندارم رمزی کنم تا شماهایی که دوس داریدبخونید و دوستای خاموش من هستید،هم بتونید همراهم باشید.
منم دوستت دارم گلم.بووووس

سمیرا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:52 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

ابله مرغون ؟؟؟؟جوشای ریز؟؟؟؟اوم...اوم....اومممم

اگه متوجه شدی چیه به منم بگو خواهر..باید یاد بگیرم بالاخره.برا اینده به دردم

میخوره خو:

نه آبله مرغون نبود،گفت احتمالٱ حساسیته!دارو داده تا چند روز،گفت اگه خوب نشد،بیار آزمایش بنویسم براش!
بله بله حتمٲ به دردت میخوره در آینده نزدیک ایشاللهه

سمیرا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:47 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

دقیقاااا منم جمعه از صب زودددد که علی شیفت داشت و باید میرفت و

راهیش کردم خوابم نبرد و افتادم به جون خونه...

و کمرم ..ای کمرم

.

آخ آخ پس توام مثل من تنهاییتو با کار پر کردی!
طفلی ماها که بلد نیستیم از تنهاییمون لذت،ببریم.بیا پیش خودم،یه کم اون کمرتو ماساژ بدم تا بهتر بشه!

سمیرا 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:44 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

با سلام

وبلاگتون خیلییی قشنگه
.
.
.
مهنااااااز میگمااااااا:

انرژی مثبته خوب بود یا بیشترش کنم؟:

سلام به روی ماهت
اوه....متشکرم!منم حتمٱ بهتون سر میزنم!!!
بله بله عالی بود جیگر

Rojin 24 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:59 ق.ظ http://rojna.blogfa.com

منم یه کاریو شروع کنم تا به هن و هون نیفتم دست بردار نیستم .

چه همسر خوبی :p عجب روزهای پر مشغله ای دارین .

خوش اومدی عزیزم.
پس شمام مثل منی
مرسی عزیزم،البته همیشه هم اینجوری نیستا....!
آره،کلٱ افتادم رو دور تند انگار

مهدیا 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:59 ب.ظ

مهناز مواظب کمرت باش .
به به .افرین به شوهر خوش ذوقت .واست سه تا سه تا لاک می گیره.چه رنگیند؟
نی نی خواهرت پسره مهناز؟خاله بودن خیلی خوبه.
ساشا چطوره؟جوش هاش بهتره؟
این کامنت همش سوالی شد.نمیدونم چرا؟

چشم عزیزم.
ارغوانی و آبی پررنگ و جیگری.
آره پسره عزیزم.من که تاحالا تجربه اش رو نداشتم.ولی آره،حدس میزنم خوب باشه!
بد نیست.امشب که دکتره بی شعور چون دیر رسیدیم و نوبتمون گذشته بود،ویزیتش نکرد.حالا فردا باید ببرمش.
فکر کنم پستم خیلی برات سۊال برانگیز بوده!!!عزیزی تو....

توت 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:56 ب.ظ http://pasazvesal.blogsky.com

خب همه کارهارو با هم انجام نده که کمرت داغون شه!
چه شوهر خوش ذوقی لاکم می خره تازه واسه خانمش
داری خاله میشی پس. مبارکه

من کلٱ کمرم داغونه و یه کم که سرپا وایمیستم،دردش شروع میشه!اینجوری که به قول ویولا،کوزتینگ میکنم که دیگه به فنا میره!!!!
همیشه؛نیستش که اونم اون شب سرحال بود و از همه مهمتر یه روزم ندیده بودم،واسه همین احساساتش لبریز شده بود!!
آره دیگه تا چند روز دیگه خاله مهناز میشم!!!فدات...

ندا 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:23 ب.ظ

سلام مهناز جون ی وخ رمزی ننویسا من خواننده خاموش هستم که شما و آشتی جون سرمه و هیلا شمیم میخونم و نوشته هاتو نو بسیار دوست میدارم چون با گوشی میام سخت مه نظر بنویسم

سلام عزیزم
نه عزیزم،خودمم دوس ندارم خواننده هامو انتخاب کنم و دوس دارم هرکسی با هر سلیقه ای که داره بخوندم.
خودتو اذیت نکن گلم،هروقت تونستی و راحت بودی،کامنت بذار،نتونستی هم فدای سرت.میبوسمت

ویولا 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:06 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون خوبی؟
میگم این کوزتینگ ها با اینکه خسته میکنه آدمو ولی اون حس رضایت و لذت بعد تمیزی خونه و دور و بر واقعا مشعوف کننده و رضایت بخشه... من که اینطوری ام. جمعه ها هم معمولا تا از خواب بیدار میشیم یه سری ک.زتینگ ها رو انجام میدیم که کارمون زود تموم شه بتونیم از بقیه روزمون استفاده کنیم. من کلا اینطوریم تا دور و برم تر تمیز و مرتب نباشه حالم خوب نمیشه و نمی تونم هیچ جا برم یا کسیو دعوت کنم خونم. این مهمونی های از صب تا شبی هم اگه با آدمهایی باشه که دوست داشتنی و مهم هستن خیلی کیف داره خوشبحالتون ما که نداریم دور و برمون.
خواهرت هم به سلامتی و با دل خوش نی نی شو بغل بگیره و لذنشو ببره...
فکر کنم من و زن داداشت تقریبا با اختلاف یه ماه زایمانمون باشه.. برامون دعا کنننننننننننن

سلام عزیز دلم،قربونت.تو خوبی؟
آره واقعٲ !اون تمیزی بعده کوزتینگ خیلی حال میده!
مام زیاد نداریم ازین مهمونیای صبح تا شبی.بعضی وقتا اینجوری پیش میاد.پاشیدبیاید پیش ما یه صبح تا شب باهم خوش بگذرونیم!
فدای تو عزیزم....
ایشالله هردوتون زایمان راحتی داشته باشید و به سلامتی نینیهای خوشجلتون روبغل کنید.همیشه تو یادمی و بذات دعا میکنم مامان مهربون.بووووس

دلارام 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:53 ب.ظ

لاک زدن را خیلی دوست دارم ولی نمیشه روزی سه بار پاکش کنم
بعد تورا چرا هی جو میگیره تمیزکاری میکنی؟
جوشهای قرمز چی شد انشالله که چیزی نباشه
خواهرت سزارین میشه؟
برای من کادو چی میخری ربع سکه بسمه

خب دیگه،اینم از مزایای نماز نخوندنه!
منتظرم شوهری بیاد ببریمش دکتر.ایشالله که چیزی نباشه.
بله سزارین میشه.
اوکی!آدرس بده،میایم خدمتتون

شهره 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:14 ب.ظ

سلام.چه قشنگ مینوسی.افرین من از اونجایی که حرف هیچکس برام مهم نی کلا بوفمو فروختم ظرفای اضافیم رد مردم رفت.برام جالبه که با دایی شوهرت رفت و امد داری چه برسه به خوابیدن خونشون. افرین به اعتمادت به همسرت من اگه بودم سریع شک میکردم به نیومدنش که البته شک کار زشتیه میدونم.راستی وسواس داری مگه سالی چند بار ویترین و کابینت تمیز میکنی؟ من خودم جدیدا یکم وسواس شدم .یه پسر دارم و دیگه نمیخوام.شما چی دیگه نمیخوای؟ ببخشید خیلی کنجکاوم.

سلام عزیزم.
آره با خانواده این دایی شوهرم خوبیم و خودم دوس دارم باهاشون رفت و آمد کنیم.
من یه موقعهایی بهش گیر میدم،ولی تا این اندازه رو بهش اطمینان دارم که هیچوقت همچین دروغی رو بهم نمیگه.کاره دیگه...
نه وسواس نیستم،ولی وقتی میفتم رو دوره کار کردن،تا جایی که انرژی دارم همه جا رو تمیز میکنم.
اتفاقٲ قبلنم اینو ازم پرسیدی!منم یه پسر دارم و دوس دارم که یه بچه دیگه داشته باشم،ولی با توجه به شرایط،همین یکی برامون کافیه.
نه عزیزم،هر سۈالی داشتی بپرس.

سیما 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:22 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

از اونجایی که من عاشق لاکم. می شه مثل این خلا گیر می دم، چه رنگی خریدی؟؟؟ منم می خوام... مامان نازنین من، خاله خوب هر جا هستی خوب و خوش باشی و لبخند روی لبت و دلت پر از نور باشه.

منم عشق لاکم.یکیش ارغوانی،آبی نفتی و جیگری!
فدای تو دوست خوب ومهربونم بشم....
یه دنیا شادی برات از خدا میخوام عزیز دلم

تلخون 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:03 ب.ظ

سلام
چه حس های خوبی تو نوشته ات بود... از حرف پسرت که گفته بود می خوایم ازین خونه بریم...کلی خندیدم...
یه تجربه شخصی رو بگم که بهش رسیدم...مردها وقتی می گن ازین رنگ لاک نداری منظورش اینه که دوست دارم این رنگی لاک بزنی... منتهی کلا غیرمستقیم حرف می زنن
همیشه شاد باشی مادر مهربون ساشا و همسر نمونه و مهم تر از همه این‌‌ها...انسان خوب

سلام عزیزم
چه خوب که از نوشته هام حس خوبی گرفتی!!!
آره بچه فکر کرده بود،داریم اثاث کشی میکنیم!!!
آره ،عادت داره منو با آرایشها و رنگ لاکهای مختلف ببینه و بعضی وقتام خودش پیشنهاد میده.اون لاکم همون شب زدم و خوشش اومد
مررررسی عزیز دلم.همیشه بهم لطف داری تلخون عزیزم.بووووووس

هیما 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:55 ب.ظ http://hima63.blogsky.com

سلام مهناز جونم
پرهام هم دو ماه پیش از این جوشای ریز رو انگشتای دستش زد که بعد یه مدت خودش خوب شد
عزیزم تو که چیز خاصی نمینویسی ؛ چرا یه عده میان برات انرژی منفی میدن!!

سلام عزیز دلم.کجایی دختر،نیستی؟
جدی؟خداکنه واسه؛ساشا هم چیز مهمی نباشه.
نمیدونم به خدا.یکی هست که مدام میاد و میگه تو داری دروغ میگی و تو چندتا وب داری و هرزه ای و شروع میکنه به تخریبم!!!!هرچی هم میگم،خب نیا نخون نوشته هامو،ولی بازم میاد و ماشالله؛حسابی پیگیره!!!

اتشی برنگ اسمان 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:48 ب.ظ http://atashibrangaseman.blogsky.com

من در مورد اون جوشای ریز بهت کمکی نمیرسونم چون اول باید کارت ب کارت کنی حق ویزیت منو والاااااااا
عه چ خوب ک بهتون خوش گذشته خدا رو شکر مهناز جونی
ایشالا خواهرت هم ب سلامت زایمان کنه
اخ اخ اخراااای پست چ خشن شدی!
دوستت دارم

حالا شما اول نسخه رو بپیچ،من ببینم تٱثیری میکنه یا نه،بعدش در خدمتتنم!!

قربونت عزیزم
نهخشن نشد.باور کن بعضیا اینقدر اذیت میکنن آدمو و فقط تخریب و تحقیر میکنن آدمو که اصلٲ؛نمیشه تحملشون کرد!جالبه که با وجود اینکه اینقدر از من بدشون میاد،بازم مصرانه وبلاگمو پیگیری میکنن!!!!
من بیشتر عزیزم

آتوسا 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:35 ب.ظ

خوش به حالت
یکی تو قوم شوهر هست که باهاش جوری
مال من داغووووون هستن
این ظرفای بوفه را من نمی دونم کی رسم کرد؟ تو این خونه های قوطی کبریتی ما! من اولش که تازه عروس بودم، دوسشون داشتم ولی الان، نه که دوست نداشته باشم... ولی خب واقعا خیلی ها رو از رو اجبار جهاز می گرفتیم دیگه

آره این یکی استثناس وسط اون قوم اعجوج و معجوج!!!!!
من بدم نمیاد،خب نما هم داره،دم دستم هست.ولی خداییش تمیز کردنشون خیلی سخت و وقتگیره.
آره یه سری چیزها رو فقط چون میگن باید باشه،میخرن،وگرنه؛هیچ استفاده ای نداره!

دندون 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:08 ب.ظ

نفس تو میدونی حق کپی من بووووسه باید بهم بوووس بدی...
دوست دارم...

ای جاااااااانم،اینکه واسه من جایزه حساب میشه خوشگلم!!
همه اینا واسه؛تو...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.