روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

روزگار آدمها رو بدقول کرده؟!

سلااااام به وی ماه همگیتون.....چه چشم سیاهها،چه چشم رنگیها!!!!خوبید؟

نمیخواستم امروز پست بذارم،ولی دیدم وقت دارم و البته حوصله!اینه که گفتم بشینم براتون بنویسم.

شنبه که اون پست رو گذاشتم حالم خوب نبود.کمرمم درد میکرد،گردنمم گرفته بود،معده ام هم میسوخت!!!دیگه ببینید چه حالی بودم!غروب که ساشا رو از مدرسه آوردم،بهش عصرونه دادم و یه کم باهاش بازی کردم و نشست به تی وی دیدن.یه کم بعد،مشقاشو نوشت و درساشو باهاش کار کردم.واسه شامم که همون سوپی که پنجشنبه پخته بودم و نخوردیم رو داشتم!!!!اصلٲ حال غذا درس کردن نداشتم.واسه ناهار ساشا هم بعده کلاس زبانش کباب گرفته بودم که نصفش مونده بود و غروبی خوردش.یعنی اون روز اصلٲ آشپزی نکردم.دیگه؛ساشا خسته بود و ساعت هشت خوابید.منم نشستم به چت کردن با داداشم.دلم براش تنگ شده...

کلاساشون از این هفته شروع شده .ایشالله موفق باشه!

شوهری ساعت نه اومد.خسته بود،طبق معمول.چایی آوردم با نبات بخوره.عاشق چایی نباته.البته خودمم دوس دارم.شامم خوردیم و جمع کردم و گفتم بیا حرف بزنیم.گفت،به جون خودم خیلی خسته ام،بذار واسه فرداشب.گفتم،نه.من امروز حالم خیلی بده،باید حرف بزنیم.

دیگه نشستم به حرف زدن و گفتم و گفتم و گفتم.....

همینجوری اشکامم میومد!

خوب که حرفامو زدم.شوهری گفتش،مسٲله اینه که تو آدم تو خونه نشستن و یه زن سنتی بودن نیستی.تو از مجردیت و بعده دانشگاهت همیشه بیرون بودی و تو جامعه بودی و سرکار.بعدشم تو خونه همونجوری که خودت میگفتی،اهل کار کردن نبودی.فقط گاهی غذا درس میکردی،اونم چون دوس داشتی.حالا دو ساله که خودت با تصمیم خودت کارت رو ول کردی و شدی یه زن خونه دار.همون موقع هم بهت گفتم که تو خونه نشستن و کارای خونه رو کردن ،تو رو راضی نمیکنه،ولی خودت اصرار کردی به خاطر ساشا باید همچین کاری بکنم.

گفتش،تو اگه هیچ کاری هم تو خونه واسه انجام دادن نداشته باشی،بازم همینقدر خسته و شاکی میشی،چون روحیه ات با اینجور زندگی جور درنمیاد.

گفتم،من نخواستم که تا ابد خونه دار باشم.تو اون برهه زمانی،حس کردم پسرم نیاز داره که من کنارش باشم.خودتم دیدی که مربی مهدشونم گفت،داره منزوی میشه.ما که اینجا کسی رو نداریم،خانواده هامونم که نیستن،من و تو رو هم اگه قرار بود صبح تا شب نبینه،دور از جون،دق میکرد بچه ام!اون موقع کوچیک بود و واقعٲ به محبت مامانش نیاز داشت.خودمم میدونستم که اهل خونه موندن نیستم،ولی باید واسه ساشا این کارو میکردم.ولی این دلیل نمیشه که وقتی اینهمه ناراحتی و مشکل دارم،تو فقط با این جمله که خودت خواستی و تصمیم خودت بود،خودت رو خلاص کنی!

اصلٲ شوهری همیشه همینجوریه.هروقت ازش نظر میخوام،میگه عزیزم تو خودت صلاحتو بهتر میدونی،خودت فکر کن و یه تصمیمی بگیر.یا نهایتٲ یه پیشنهادی میده ولی تصمیم آخر رو حتمٲ میذاره به عهده خودم و اونوقت اینجور وقتها میگه،خودت خواستی!!!!

خلاصه اون شب خیلی حرف زدیم.بعدش گفتم،من دیگه کارای اداری و بانکی رو انجام نمیدم.مگه موقعی که وقتم کاملٲ خالیه خالی باشه و قبل و بعدشم هیچ کاری نداشته باشم.گفت،خب نمیشه که!من که نمیرسم.گفتم،چرا،میشه.هرکدوم رو برنامه ریزی کن،بعضیاش رو چند روز زودتر،بعضیاشو چند روز دیرتر انجام بده که بتونی به همه شون برسی!بعدشم هروقت ساشا یا من مریض شدیم یا مشکلی داشتیم،باید مرخصی بگیری و باهم ببریمش دکتر.آخه تا قبل از اینکه بیایم این خونه،شوهری با سرویس میرفت و میومد و ماشین دست خودم بود.اون موقع میشد به خیلی از کارا رسید.ولی الان ماشینم دست خودشه و سخته تنهایی بخوام انجام بدم.

اولش زیر بار نمیرفت،ولی بعدش قبول کرد که انجام بده و گفت سعی میکنم یه روز تو هفته رو اداره نرم و بمونم خونه و اینجور کارا رو انجام بدیم.

البته میدونم بازم بیشترشو خودم باید انجام بدم،ولی خب تا اونجایی که بشه و بتونه،میگم که خودش انجام بده.

میگفت،بازم اگه همه کارا رو من انجام بدمم،باز تو شاکی میشی و بازم دلت هوای دوستاتو دور همی هاتونو میکنه و بازم سر منه بیچاره غر میزنی!گفتم،چرا غر نزنم،بعده ازدواجم نود درصد دوستامو از دست دادم.اون تک و توکی که مونده بودنم،وقتی این خونه رو خریدیم و راهم دور شد،عملٱ از دست دادم و موندم تنها.میگه،من از خدامه تو چند تا دوست داشته باشی و باهاشون بری خرید،بری سینما،بری رستوران.اینجوری روحیه ات خیلی خوب میشه.گفتم،خب منم دوس دارم،ولی کدوم دوست؟من اینجا دوستی ندارم......

واقعٲ اینکه دوستامو ندارم و تنهام خیلی اذیتم میکنه.من دوس ندارم مثل مامانامون و زنهای اون موقع زندگی کنم و بشینم تو خونه و بپزم و بشورم و بچه داری کنم.این کارا اتفاقٲ خیلی هم سخت و با ارزشه و من نمیگم بی اهمیته!ولی به قول شوهری من آدم اینجور زندگیا نیستم.

من دوس دارم جدا از وقتی که واسه شوهر و پسرم میذارم و بهشون میرسم،یه وقتی هم واسه خودم داشته باشم و تفریح کنم.با دوستام برم بیرون و بگم و بخندم و واسه چند ساعتم شده،فراموش کنم ناراحتیها و غصه؛هامو....

فکر کنم آدم بشه که هم زن خوبی باشه،هم مادر خوبی و وظایفش رو خوب انجام بده،هم موقعهایی رو به خودش اختصاص بده و استراحت کنه.

میدونم که اونجوری میتونم بازم روحیه مو به دست بیارم.

منو اگه مجردیم میدیدید،اصلٱ قابل مقایسه با الان نبودم.اینقدر شاد بودم و اکتیو که اصلٲ نمیدونستم ناراحتی و غصه چیه!نه اینکه اون موقع مشکل نداشتم،اتفاقٲ خیلیم زیاد مشکل داشتم،مخصوصٲ با خانواده ام.ولی چون جوری زندگی میکردم که دوس داشتم و کارهایی میکردم که بهشون علاقه داشتم،واقعٲ سرزنده و پر انرژی و با اعتماد به نفس هزار درصد بودم!

ولی الان چی...شدم یه زن غمگینه افسرده خسته که تقی به توقی میخوره میفته به زر زر و گریه کردن!اعتماد به نفسمم که دیگه حرفشو نزن،نابوده!!!!

به هرحال اون شب خیلی حرف زدیم و بازم شوهری گفت،صبر کن عزیزم،خونه رو میفروشیم،میریم جای دیگه خونه میگیریم،ساشا هم که دیگه بزرگ میشه و میره مدرسه.توام میتونی باز بری سرکار و همونجوری که دوس داری زندگی کنی!!!حرفهایی که دو ساله شوهری داره بهم میزنه و همیشه هم همین وعده ها رو میده!ولی این خونه کوفتی نحس سندش حالاحالاها درس نمیشه که بشه فروختش.میخواستیم قرارداد خرید رو فسخ کنیم که دیدیم همه اش ضرره و فایده نداره.تازه پولمونم تیکه تیکه بهمون میدن.خلاصه از خیرش گذشتیم.....

نتیجه همه اون حرفها این شد که باید فعلٲ صبر کرد تا ببینیم چی میشه.چون درحال حاضر نمیشه هیچ تغییر بزرگی داد و باید بذاریم فعلٲ به همین روال بگذره تا بعد....

شوهری میگه برو کلاس!دانشگاهتو ادامه بده،برو کلاس نقاشی،یوگا،موسیقی..

ولی نمیشه.بعضیاش مسیراشون خیلی دوره و ماشینم ندارم که برم.بعدشم با ساشا خیلی سخته.بعضیاشم پولشو ندارم و البته واسه بعضی کارام دیگه حوصله شو ندارم.....

حالا فعلٲ لااقل یه کم از کارا رو شوهری انجام بده،تا جسمم بیشتر ازین خسته،نشه،تا بعدٲ به خستگی روحم برسم......

دیگه اون شب دیر خوابیدیم.صبح ساشا زودتر بیدار شد.پاشدم بهش صبحونه خامه و مربا دادم و ناهار درس کردم و ناهارشو خورد و بردمش مدرسه.بعدازظهر رفتم آموزشگاه زبان،با مدیر آموزشگاه راجع به ساعت کلاسای ترم بعدش صحبت کردم و گفتش سعی میکنیم همون ساعتایی باشه که مد نظرتونه.اومدم خونه و یه کم جمع و جور کردم و رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه.بهش عصرونه دادم و براش دمنوش درس کردم خورد.شوهری زنگ زد که سرما خوردم و حالم بده،رفتی داروخونه برام دارو بگیر.

ساشا رو غروب بردم باشگاه و برگشتنی از داروخونه داروهای معده خودمو که هنوز نگرفته بودم و دوتا قرصم واسه شوهری گرفتم و اومدم خونه.شام عدسی درس کردم.

شوهری اومد و حالش خوب نبود.شام خوردیم و داروهاشم خورد.سر راه اکالیپتوسم گرفته بود که گذاشتم تو آب بجوشه و بخارش و بوش تو خونه پخش بشه.شبم قابلمه اکالیپتوس رو گذاشتم رو بخاری که مثل بخور فضا رو ضدعفونی کنه.

صبح پا شدم چای گذاشتم و شوهری نرفته بود سرکار و خواب بود.بیدار شد و گفت حالم خوب نیست.داروهاشو دادم و دکترم که نمیاد.صبحونه خورد و شیر گرم کردم اونم خورد و کنار شومینه دراز کشید و پتو کشیدم روش و دوباره خوابید.

واسه سرماخوردگی هیچ چی مثل خواب و مایعات خوب نیست.

منم یه کم با ساشا درساشو کار کردم و بعد رفتم تو آشپزخونه و یه دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم و واسه ناهارم ته چین درس کردم .گفتم چیز سرخ کرده نخوره بهتره.ظهر ناهارساشا رو دادم و بردمش مدرسه و اومدم خونه.شوهری همچنان خواب بود.رفتم تو اتاق دراز کشیدم و داستان چیستا پثربی رو خوندم که خیلی دوسش داشتم.مرررررسی دندونک عزیزم.......

ساعت سه شوهری؛بیدار شد،ناهار خوردیم و داروشم دادم خورد.وااااای این مردها مریض که میشن از صدتا بچه هم بچه تر میشن.اونوقت به ما میگن جنس ضعیف،به مردها میگن،جنس قوی!!!!!!

دیگه اومد اتاق پیشم و نشستیم حرف زدیم و ساعت چهار رفتیم دنبال ساشا و رفتیم بیرون.هوا امروز خوب بود.رفتیم پاساژ طلا که واسه نی نی خواهرم یه چی بخریم.البته واسه پسربچه ها سخته طلا انتخاب کردن.خواهرم واسه ساشا،دستبند خرید که اسمشو روش کنده بودن.ولی یه؛بارم دستش نکرد.اولا که بزرگ بود براش؛الانا که اندازشه،میگه مگه من خانمم که دستبند دستم کنم!!!!!

میخواستیم زنجیر و پلاک بگیریم که شوهری گفتش،من که به نظرم پول میدادیم بهتر بود،اونجوری هرچی خودشون میخواستن براش میخریدن.گفتم،تو که میدونی من به هیچکی پول کادو نمیدم.گفتش پس بیا سکه بخریم.چون چیز خوبی که خوشم بیاد پیدا نکردیم،قبول کردم و نیم سکه خریدیم.بعدش رفتیم فروشگاه و بالاخره واسه ساشا دوتا بلوز خوشگل خریدم.نمیدونم چرا اینقدر تو خریدای ساشا وسواس دارم.واسه خودمم چندتا لوازم آرایش خریدم و یه کم خوراکی واسه خونه خریدیم و برگشتیم.

شوهری رفت پیش دوستش،چون قرار بود دیروز دوباره با یه وکیل دیگه راجع به خونه صحبت کنه،رفت ببینه چی شد.من و ساشا هم اومدیم بالا و خریدها رو جابجا کردم و ساشا رو کاناپه دراز کشید و مشغول تی وی شد.دیدم مامانم بهم زنگ زده متوجه نشدم.بهش زنگ زدم.گفت خواهرم امروز سونو داره و فرداشب دکتر بهش میگه زمان دقیق زایمانش کیه.

دیگه خداحافظی کردیم و بارونم شروع شده.در تراسو باز کردم و نشستم بارونو نگاه کردم و یه لیوانم هات چاکلت درس کردم و نشستم تو تراس و خوردم.

شوهری میگه من نمیدونم تو چرا رنگت سفیده!تو باید قهوه ای باشی،بس که همه چیو با طعم شکلات و کافی میخوری!!!من عاشق این طعمهام.

اون صبحونه ای که دندونی گفتش رو هم که معتادش شدم.با کاکائوی زیاد و بدون عسل و شکر درس میکنم و خیلی خوشمزه میشه.ولی شوهری رو هرکاریش کردم نخورد.اصلٱ طعم جو رو دوس نداره.

واسه شامم دارم خوراک لوبیا میذارم.

میخواستم امروز برم حموم که وقت نشد.من از غروب به بعد از حموم رفتن میترسم و حتمٲ باید روز برم.تازه اون موقع هم همه درها و پنجره ها رو قفل میکنم و در حموم رو هم نیمه باز میذارم!!!همچین آدم ترسویی هستم من!

دیگه برم که یه کم بیشتر اینجا تو تراس بشینم یخ میزنم.

دوستتون دارم و لطفٱ به خاطر پستهای ناراحت کننده ام ،دلخور نشید.اینجا مثل خونمه و میخوام توش راحت باشم.همونجوری که وقتی خوبم از خوشیها مینویسم،بذارید وقتی ناراحتمم از غصه هام بنویسم.

دوس ندارم نقش بازی کنم و میخوام خودم باشم.با همه خوبیها و بدیهام.....

ممنونم که تحملم میکنید!

دوستتون دارم و بهترین چیزها رو براتون آرزو میکنم.

شب بارونی دوشنبه تون بخیر و عاشقونه........

بای

نظرات 21 + ارسال نظر
چنین گفت کوروش 23 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.sinohe.ir

سلام. سیو و مطالعه کنید

سلام
سیو اسم یه کتابه؟!راجع به چیه؟

آنا 21 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:41 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

بالاخره از یک جایی باید شروع کرد.

به به آنای عزیزم..
بله باید شروع کرد و من نمیخوام این روش اشتباه بیشتر ازین ادامه پیدا کنه.

دلارام 21 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:41 ب.ظ

خیلی تصمیم های خوبی گرفتی بچه مادر شاد میخواد

مرررسی .
وقتی آدم خوشحاله،دقیقٱ این حال خوببه؛بچه هم منتقل میشه و اونم شاد میشه!

اتشی برنگ اسمان 21 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:34 ب.ظ

مهناز کی بریم؟

سمیرا 21 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:08 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

عااااااااااااااااا..چه آتیش پاره شده این مهنازاااا

من هیچوقت آروم و مظلوم نبودم.
باید قبلٱ منو میدیدی سمیرا،یه جا بند نمیشدم.الان دیگه کرک و پرم ریخته!!!

الهه 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:40 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

به نظر من خوشی های یک زن هیچ منافاتی با مادر بودنش نداره ، که مادری که غمگین و افسرده باشه اصلا نمی تونه مادر خوبی باشه خوبه که حرفهاتو به همسرت زدی ، ایشالا که بتونی همیشه شار باشی و بخندی ، خیالت راحت من یکی که ناراحت نیستم وقتی پست های غم ارتو می خونم برات آرزوی بهترین ها رو دارم دوستم

سمیرا 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:50 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

سحر چقده قشنگ حرف میزنه.آدم خوشش میاد

آقا با اجازه منم کپی کردم تا برا خودم داشته باشمش و انجام بدم

آره قشنگ بود!
سحرو نمیدونم،ولی من شماره کارتمو برات میفرستم ،لطفٱ حق کپی رو برام واریز کن!!!!

سحر۲ 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:59 ب.ظ

- صبحها و در تمام مدت روز از خودت بپرس چه کاری می توانم برای خودم انجام دهم که احساس خوشحالی نمایم - از خودت بپرس برای مراقبت از خودت چه باید بکنی ؟ - وقتی آزرده خاطر شده ای از خودت بپرس چه چیزی حالم را بهتر می کند ؟ -به خود دلگرمی بده و بگو من می توانم از عهد ه رویدادهای زندگیم به خوبی بر آیم و به همین ترتیب کارها روبراه خواهد شد .- وقتی اشتباهی می کنی به خودت بگو اشکالی ندارد کمی مکث می کنم و سپس دقت می کنم شاید چیزی از این اشتباه یاد بگیرم .- به خودت بگو همانگونه که هستی خودت را دوست داری .- تمام کارهای خوب و جالبی را که انتظار داری شخص دیگری برایت انجام دهد خودت انجام بده .
...
اینم ی مطلب از نیم نوشته ها,البته سری قبل ک کپی کردم نشد امیدوارم الان بشه

مررررسی عزیز دلم.عالی بود

سارا 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:25 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

فعلا تمرین کنین تقسیم وظایفو تا بعدوظایف بیشتری رو بهش محول کنی

داریم همینکارو میکنیم.البته وظایف بیشترو که بعید میدونم.همینایی که قولشو داده رو هم اگه انجام بده،باید کلاهمو بندازم بالا!

آتوسا 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:00 ق.ظ

مهناز جون کار خوبی کردی
به قول معروف آدم سنگاشو وا بکنه که دیگه بعدا حسرتشو تخوره
از من میشنوی خرید غذایی را هم کم کم بده دست خودش
این طوری بیشتر قدر خودتو و زحمت ها تو می دونه
چه می دونم مثلاً بگو دستم درد می گیره.. از این حرفا
من یه جای معتبر خوندم مرد هایی که تو کار خونه مشارکت دارند، حتی وفادارترند!!

آره اینجوری بهتره.حداقلش به قول تو بیشتر قدرم رو میدونه و متوجه میشه که ،چقدر کارا بوده که من انجامشون میدادم و اصلٱ به چشمش نمیومد.همین الان،یه کاریه که ازون روز که حرف زدیم قراره انجام بده و هنوز انجامش نداده!

سحر۲ 20 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:56 ق.ظ

مهناز جانم,فک کنم بیشتر ذهن و روحت خستست و نه جسمت والا ما دخترای بزرگ شده اگه شارژ روحی باشیم کوه رو هم جابجا میکنیم پونصدبار بیرون رفتن ک چیزی نیست,من با درد دل با دوستی ک اتفاقا ازم کیلومترها دوره آروم میشم,ی سیگار میکشم,آهنگ شاد گوش میکنم و یکم مراقبه یعنی برای ده دیقه ی گوشه ای آروم میشینم و به یک رویای مورد علاقه فکر میکنم بعد اگه باز خوب نشدم میرم بیرون میچرخم واسه خودم.اتفاقا پول هم نمیبرم الکی سر احساسات خرید نکنم ولی جنب و جوش مردمو ک ببینم خوشحال میشم,حتما تو هم ی کارایی بلدی ک خودتو اروم کنی ولی بلدم نباشی از نت سرچ کن روحت اروم بشه و ذهنت یکم زیاد حرف نزنه.
تو حق داریا خسته بشی ,ولی مثلا برای کارهای بانکی صبح هشت بانک باش,زودی کارت را میفته ماهی هم ی باره دیگه همه رو تو ی روز برو,صبحونه گل پسر رو بزار رو میز لقمه کن خودش پاشه بخوره البته مطمین باش زود بری تا نه خونه ای.
و اینکه دخملی تو جووونی و پرشور اصلا اصلا ب خودت خستگی محل نده پاشو قرش بده ی جونی جونم بزار با صدای بلند و دست و جیغ و هورا.حالشو ببر
...
بعدشم من دربست در خدمتتم ,اگه هر وقت دلت گرفت بگو شمارمو برات بزارم اونقدر حرف بزن چونت خسته بشه.البته یادمه ی بار گفتی دلم نمیخواد دوستی مجازی حقیقی بشه ی همچین چیزی.

روحم خسته تر از جسمم هستش سحری،درسته.ولی نبایدم اینجوری باشه که من برنامه ریزی کنم از کله صبح پاشم تمام کارهای بیرون و خونه و ساشا رو انجام بدم و شوهرمم با این حرف که من بیرون کار میکنم،خودشو خلاص کنه.
منم با حرف زدن با دوستام،با یه لیوان کافی،با قدم زدن،با دیدن آدما،با خرید کردنو با اینجور چیزا آروم میشم ولی برام کافی نیست.چون اینا مثل مسکنهای موقتیه سحر.باید طرحی نو درانداخت.....
البته فکرایی دارم ولی پول لازم داره انجامشون که نداریم!
قربون محبتت عزیزم.از دوستیت خیلیم خوشحال میشم عزیزم.میتونیم باهم چت داشته باشیم یا صحبت تلفنی داشته باشیم،یا هر ارتباط دیگه ای.من مشکلی ندارم گلم!هروقت خواستی،شماره تو برام بفرست.

ویولا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

خدارو شکر که بهتری زندیگ همینه مهناز عزیز یه روز خوبیم و تو اوجیم یه روز هم کلافه و ناراحت و غمگین، ایشالا که روزهای زندگی مون از نو اولش پر باشه و بی رمقی ها و خستگی ها کمتر باشه توشون...
اینکه یکم از وظابف رو باهم تقسیم کردید هم بهترین کار ممکنه، من و پارتنر تقریبا هر کاری رو که بشه با هم شریکی یا نوبتی انجام میدیم. خرید ماهانه رو که حتما باید دوتایی باشه گوشت و مرغ هم خودش می خره ، قبض های خونم خودش پرداخت میکنه با قسطهای خونه رو منم قسط های خودم و محل کارمو پرداخت م یکنم و اگه برامون مقدور باشه و یه وقت نتونیم این کارها رو بهم محول می کنیم... دکتر و این جاها رو هم با اینکه پارتنر اصلا دوست نداره بیاد!! ولی من تا حد امکان تنها نمی رم و می اندازم یه وقتی که اونم باهام بیاد ، آخه منم مثل تو تنهام و حتی خواهری هم ندارم که باهام تو یه شهر باشه و دوست هم ندارم اینجا نزدیکم... دیگه باید همراهم باشه...
میگم ها به به... تراس و بارون و هات چاکلت.... خیلی وقته هات چاکلت نخوردم ولم خواست! البته از نوع کم شیرینش رو، فعلا مثلا دارم سعی می کنم شکلات و کافئین زیاد استفاده نکنم....
راستی ایشالا که نی نی خواهرت هم با دل خوش و به سلامتی دنیا میاد... وای من که بنظرم اسفند خیلی دور میاد.... با اینحال امیدوارم خدا حواسش بهم باشه و به سلامت این دوران رو کامل سپری کنم....آمین
خوش باشید :)

چه خوب که همه کاراتون رو باهم انجام میدین.منم که شاغل بودم همینجوری بود وهمه کارا رو باهم انجام میدادیم.ولی این دو سالی که تو خونه هستم،کم کم همه کارا افتاد گردن خودم.البته اینم بگم که اولش هروقت شوهری میخواست انجام بده،من میگفتم،نه تو خسته ای،تو به کارات برس،خودم انجام میدم.همین شد که الان همه اون لطفها و دلسوزیها شد وظیفم.ولینمیخوام همیجوری بمونه و ازش خواستم که تو مشکلات من و ساشا باید شریک باشه،حتی اگه شده چند روز از کارش بزنه.کارای بانکی و بیرون رو هم تا جایی که میتونه خودش انجام بده.حالا ببینم چی میشه....
الهی بمیرم که به هوس انداختمت!اتفاقٲ منم خیلی کم شیرین میخورم.پاشو یه لیوان الان واسه خودت درس کن،من تضمین میکنم که یه لیوان کم شیرین برات مشکلی پیش نمیاره.
قربونت عزیزم.چشم به هم بزنی،اسفندم میاد و میتونی بغلش کنی و عطرش رو حس کنی!ایشالله این چند ماهم میگذره و صحیح و سالم اون فرشته کوچولو رو دنیا میاری.اتفاقٲ دیروز که بارونو نگاه میکردم،خیلی به یادت بودم و برات دعا کردم.
بووووووووس

اتشی برنگ اسمان 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:28 ب.ظ

باشه بریم ی کافه خوشگل ک بوی عود بده! جوجه ب من میگه مامان همیشه بستنی گهوه ای میخوره!
میدونم چی میگی عزیزم ولی بگو چ میشه کرد؟؟؟؟؟؟من سعی میکنم جور دیگه خودم رو شاد کنم با بازی با جوجه کیک درست کردن و این دست کارا میدونم خدا بلاخره ی راهی واسه ما هم میزاره..،

کافه و بستنی گهوه ای رو پایه ام!!
خوبه.منم این کارا خوشحالم مکنه،ولی برام کافی نیست انگار.
نمیدونم والله...
باید ببینیم چه کاریبیشتر از همه راضیمون میکنه و روحیه مون رو میبره بالا.خیلیا رو میشناسم که اتفاقٲ از خونه موندن و خونه داری خیلیم خوشحالن و لذت میبرن.نمیشه واسه همه یه نسخه پیچید.اگه یکی از خونه داری لذت میبره،اوکی!خیلیم خوبه.یکی هم،ممکنه با کار کردن یا درس خوندن،ورزش کردن،کلاس موسیقی رفتن یا هرچیز دیگه ای،احساس رضایت کنه.
من میگم باید ببینیم واقعٲ چی راضیمون میکنه و همون کارو بکنیم و شوهر و بچه مونم راضی نگه داریم و همه باهم از زندگی لذت ببریم و هیچکدوممون حس قربانی بودن نداشته باشیم.

مهدیا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:54 ب.ظ

سلام مهناز جان.
یه کم روحیمون مثل همه.کار خونه و خونه داری نمی تونه منو راضی نگه داره.نه اینکه سوسول باشما ولی همیشه دوست دارم جدا از همسر بودن و بعد ها مادر بودن یه کم خود خودم باشم.برای خودم باشم .اون کار هایی رو که دوست دارم بکنم.البته من اصلا اهل رفیق نیستم. شاید اینقدر نچسبم که کسی باهام دوستی نمی کنه
کار خوبی کردی که تقسیم کار کردی. امید وارم شوهرت وقت داشته باشه و به وعده اش عمل کنه.

سلام عزیزم
پس مثل خودمی!به نظرم این درس نیست که میگن آدم وقتی مادر شد،دیگه خودش مهم نیست و همه افتخارش اینه که خودشو فدای شوهر و بچه اش بکنه.به نظرم آدم وقتی خودش از خودش و زندگیش راضی باشه،اونوقته که میتونه یه مادر کامل و یه همسر خوب باشه!
اتفاقٲ خیلیم دوس داشتنی و گرمی!باید از خداشون باشه باهات دوس باشن!اولیش،خودم!
واقعٲ کارای خونه و کارای ساشا و درساش و تمرینای زبان و ورزشش و رفت و آمد کلاساش،تمام وقتم رو میگیره و هیچ وقتی برام نمیمونه.این کارای اداری و بانکی واقعٲ برام عذاب آور شده و مدام باید استرس داشته باشم که له کارام نمیرسم.منم امیدورم...،،

اتشی برنگ اسمان 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 03:18 ب.ظ http://atashibrangaseman.blogsky.com/

بزن قددددددش!!!!بخاطر علاقه ب کاکائو و اینجور طعما
داستان پستچی رو من هم از تلگرام خانوم یثربی دنبال میکنم مررررررسی دندون جون
مهناز منم ی ماه خونه نشین نبودم مدرسه باشگاه کلاس موسیقی دانشگاه سرکار
یهووووو پنج ماهه ک جوجه رو باردار بودم نشستم خونه
تو فک کن!!!اشکها بود ک میریختم و تکونی نداشت ولی... وقتی ی عشق جلوی نگاهت باشه از این ها میشه گذشت هرچن خودتو از دست بدی!
الان تنها تفریح من کلاس های زبان ی روز در میان جوجه هست و بس!
ببین خیلی ها مثل ما هستن و من نمیدونم باید چیکار کنیم...

ایول!!!!پس لازم شد یه قرار باهم بذاریم و بریم یه؛هات چاکلت باحال با کیک شکلاتی،بخوریم!بستنی رو هم که همیشه پایه ام!!!
آره خیلی لذت داره دیدن بزرگ شدن بچه و اینکه آدم همه تلاشو براش بکنه.ولی مگه ما چندسال جوونیم؟چندسال انرژی واسه کار کردن،واسه تو جامعه بودن،واسه درس خوندن،واسه آموزش،واسه تفریح داریم؟بچه ما اگه یه مادر شاد و خوشحال و اکتیو داشته باشه خوشحالتره،یا یه مادر خسته و عصبی و افسرده؟

نسیم 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:48 ق.ظ http://nasimmaman

ای جون من....
فرض کن که مردا جنس قوی باشن!!!!!!!!!!!
خدا کنه همسر همکاری کنه و یکم از مسوولیتات کم شه

عزیزی نسیم جوووونم!
من نمیدونم رو چه حسابی بهشون میگن جنس قوی!والله!!!!
البته زیاد امیدوار نیستم،ولی تلاشمو میکنم که سر قولش بمونه.

دختربنفش 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:09 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

همینکه حرفاتو زدی بازم خوبه ولی واقعا کارایی که گفتی و بزار خودش انجام بده واگه وقتم داری بهونه بیار بگو نمیتونم انجام بدم .مهمونی دورهمی بزار با دوستات .را نمیشه ؟

آره خوب بود که گفتم.ولی بار اول نبود بنفشی،من این حرفها رو زیاد بهش زدم.البته واسه اولین بار بود ه گفتم این کارا رو انجام نمیدم و گذاشتم به عهده خودش.
مسلمٱ از زیر خیلیاش در میره،ولی نمیخوامتا اونجا که بشه،انجامشون بدم تا عادت کنه رو قولش بمونه.
راستش بعده ازدواجم به خاطر یه سری مسایل همه دوستامو گذاشتم کنار.بعدٲ با یکی دوتاشون ارتباطمو برقرار کردم،ولی الان راهمون دور شده و چون سرمون شاوغه،وقت نمیشه همو ببینیم و اینه که کم،کم همه ارتباطاتم قطع شده.
خوبه که اینجا هست و لااقل تودنیای مجازی دوستای خوبی مثل شما دارم.بوووووووس

دندون 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:24 ق.ظ

الهی من دورت بگردم من کاملا میفهممت... بقیه داستانم میزارم برات ... خودمم از این صبحونه خوشم اومده هم سیرم میکنه هم معدم پره و دیگه تا ظهر هله هوله نمیخورم... مقوی هم هست و چاق نمیشیم...
دوستت دارم نفسی من...
من که بنده خوبی نیستم اما دعا میکنم هروزت بهتر از دیروز بشه... چون لیاقتشو داری...

خدا نکنه عزیز دلم.....آره تو این زمینه من و تو هم دردیم.
مرررسی خوشگلم!
یعنی کاملٲ با ذائقه من جوره!ازون طعمهاس که دوس دارم و همونجوری که گفتی،کاملٲ سیر میکنه و اصلٲ آدم طرف چیز دیگه نمیره.
یکی از بزرگترین مزیتهای باز کردن وبلاگ ،پیدا کردن تو بود دندونی....
تو بهترینی،عزیزترینم

سمیرا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:56 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

خیلی خوبه که با همسرت حرف میزنی و ایشونم خوب میفهمت و راهنماییت

میکنه...


گاهی با خودم میگم :خوبه اینجا رو داریم و مینویسیم و یه کمی باز خالی

میشیم و روحیه هامون عوض میشه...

منم مث تو زیاد با دوستام ارتباط ندارم..اینجوری آخه آدم راحت تره

مهناز...

آره آدم با حرف زدن خالی میشه.من نمیتونم چیزی تو دلم باشه و به شوهرم نگم.باید حتمٲ بهش بگم.
من از وقتی راهنمایی بودم،خاطرات روزانهمو مینوشتم و عاشق نوشتنم.یه چند سالی بینش وقفه افتاد و الان نوشتنمو اینجا ادامه میدم.
اینجوری که ارتباط نداری راحت تری؟نمیدونم،ولی یه کم که از ازدواج و زندگی روتین آدم میگذره،دلش تنگ میشه واسه دوستاش و اون خندیدنای بی مهابا...
به نظرم دوستاتو از دست نده.میتونی رابطه ات رو مدیریت کنی و مثلٱ فقط ماهی دو سه بار ببینیشون،ولی کامل ارتباطتو قطع نکن.زندگی بدون دوست،خالیه سمیرا

سمیرا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:54 ق.ظ http://tehran65.blogfa.com

زیر بارون

نگا به آسمون کن و دعا کن ...و مارو هم یادت باشه ها

آره آدم وقتی بارون میاد دلش میخواد دعا کنه.
مطمئن نیستم دعام گیرا باشه،ولی چشم عزیزم،همیشه همه دوستام رو دعا میکنم.

سیما 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 12:24 ق.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

مهنازی، مامان بودن دردسر داره، اما به قول خودت بهترین شغل دنیاست. ساشا بزرگ می شه و یه روز می گی کاش هنوز اینقدی بود که می بردمش اینور اونور. درد غربت و تنهایی و اینکه کسی نیست رو منم دارم. تنها راه حلش اینه اون چیزی که دوست داری پیدا کنی. تو که این همه خوش سلیقه ای ماشالله، برو دنبالش، نگو راهش دوره. راه هیچی نزدیک نیست. یه روزایی به همسرت بگو زودتر بیاد خونه، ماشین رو بگیر و برو...
و یادت باشه، این انرژی و تلاش و محبتی که در حق یه دونه پسرت می کنی، می شه سرمایه. با عشقت و نور دل و ایمانت یه فرزند صالح رو تربیت می کنی.
امیدوارم کمی سرت خلوت شه و بتونی یه کاری که خیلی دوسش داری و کلی بهت انرژی می ده رو پیدا کنی. یه سرگرمی خوب و پر از عشق، مثل خودت...
خوب و خوش باشی مامان مهربون.

میدونی سیما جون،من بابت وقتی که واسه ساشا میذارم،کوچکترین منتی نه سر خودش نه سر شوهری دارم و با عشق انجام میدم.فقط دوس دارم کنار شوهر و پسرم،به خودمم برسم.
اینکه آدم نزدیک خانواده اش باشه یه پوئن بزرگه و هم آدم زود به زود میبیندشون و روحیه اش عوض میشه،هم تو کارا کمک آدم هستن و وقت آدم آزاد میشه.متٲسفانه من و تو همچین امکانی رو نداریم.
منم امیدوارم بتونم یه کاری واسه خودم بکنم.
قربون مهربونیات سیمای عزیزم....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.