روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

خستگیها و اشکهای مادر....

سلام به روی ماهتون به چشمون سیاهتون!!!!

خوبید؟امیدوارم آخر هفته خوبی رو در حال سپری کردن باشید.

خب این هفته رو بیشترش رو به مریضی گذروندم متٲسفانه!ولی در کل هفته بدی نبود.

چهارشنبه یه کم بهتر بودم.ولی از ترسم زیاد غذا نمیخوردم.رژیم اجباری بودم!

پنجشنبه واسه من روز بدو بدو هستش.شب قبلشم دیر خوابیده بودیم و صبح سخت بیدار شدم.ساشا رو هم بیدار کردم و صبحونه نخورد.بردمش کلاس زبان و خودم برگشتم خونه.لباس چرکها رو ریختم تو لباسشویی و یه گردگیری هم کردم که در جریان همین گردگیری،دستم رو هم بریدم.پشت در ورودیمون رو به بیرون،یعنی راه پله،به همه درها یه میخ زدن و یه حلقه گل آویزون کردن و من از اونجایی که از یک شکل بودن همه بدم میاد،گل در خودمون رو عوض کردم و یه حلقه خوشگلتر زدم.اون روز حلقه رو برداشتم تا در رو دستمال بکشم که یهو دستم کشیده شد به میخ و گوشت دستمو پاره کرد!!!!

طولش زیاد نبود البته،ولی عمیق بود!!قلبم یه لحظه وایساد و جیغ کشیدم!زود درو بستم و همونجا جلوی در نشستم.لعنتی،اینقدرم خون میومد که نگو.اشکامم همینجوری میومد.با مکافات بلند شدم و رفتم یه لیوان آب خوردم و دیدم سرم گیج میره یه خرما خوردم

و باز نشستم به گریه کردن!!!!!

خلاصه دیدم با نشستن کاری درس نمیشه،پاشدم بتادین برداشتم و رفتم تو دسشویی و ضدعفونیش کردم و بشتمش.حالا درسته که من کلٲ خیلی نازک نارنجی ام و اشکمم دم مشکمه،ولی خداییش خیلی درد داشت!

دیگه فکر کنم مریضیهای این هفته ام تموم شده باشه!

رفتم دنبال ساشا و آوردمش خونه و صبحونه خورد و گفتم دیرتر بریم که با تاکسی بریم باشگاه،ولی ساشا میگفت،حتمٲ پیاده،بریم!!راه افتادیم و منم دستم خیلی درد میکرد.هوا خوب بود.رسیدیم و دیدیم منشی باشگاه میگه،کلاساش ژیمناستیک امروز برگزار نمیشه!!!گفتم ،یعنی چی؟خب چرا خبر ندادید؟گفت ،من به همه زنگ زدم و اسم شما آخر لیست بود و دیگه شارژم تموم شد و نتونستم زنگ بزنم!دیگه داشتم از عصبانیت میترکیدم.با اون دردم و خستگی و سرما،بچه رو برداشته بودم آورده بودم،اونوقت دختره میگه،شارژم تموم شد،نتونستم خبر بدم.بعدش پنج شیش تا از بچه های دیگه هم با مادراشون رسیدن و انگار شارژ خانم منشی به اونام نرسیده بود!!!این منشیه یه ماهه که اومده و چندبار ازین اتفاقها افتاده.دیگه باعصبانیت اومدم بیرون.صاحب و مسۈل باشگاه،دوستمه.بهش زنگ زدم و گله کردم و گفتم من دیگه ساشا رو نمیارم!اونم کلی معذرت خواهی کرد و گفت به خدا این دختره،خودمم دیوونه کرده.روزی نیست که یه گندی نزنه!گفت،من از سه شنبه بهش گفتم زنگ بزن به همه اطلاع بده.دیگه قطع کردم و تند تند رفتیم سمت خونه.نزدیک خونه بودیم که خانم منشی زنگ زد بهم و معذرت خواهی کرد و گفت اشتباه از من بوده و اسمها رو قاطی کردم و یادم نبود به کی زنگ زدم و به کی نزدم!کلی هم اصرار کرد که حتمٲ جلسه بعد،ساشا رو بیارید و اگه نیاریدش من اخراج میشم!!!گفتم باشه میارمش.من دلم نمیخواد شما اخراج بشید،ولی آدم جایی که کار میکنه باید کاری که بهش محول میشه رو درس انجام بده.

دیگه رسیدیم خونه و من اعصابم همچنان خورد بود.

ناهار درس کردم و خوردیم و ساشا خوابید.چون قرار بود غروب شوهری زود بیاد و بریم جواب آزمایشو بگیریم و به دکتر نشون بدیم،واسه شام سوپ درس کردم.البته حبوبات و سبزی و مرغ ریش ریش شده هم ریختم که شوهری لااقل موقع خوردنش کمتر غر بزنه.آخه میگه اگه قراره آدم مثل مریضها،سوپ بخوره،لااقل سوپش پر مخلفات و پدر مادر دار باشه!!!

سوپم آماده شد و زیرشو خاموش کردم و ساعت چهار بود،چایی گذاشتم.ساشا بیدار شد.شوهری زنگ زد که من نزدیک خونه ام،بیاید پایین.گفتم،بیا بالا چای و عصرونه بخور،بعدٲ بریم.گفت،نه.بیا بریم و زودتر برگردیم.

دیگه رفتیم و جوابو گرفتیم و بردیم پیش دکتر و گفتش معده دردت عصبیه و اسید معده ات زیاد ترشح میشه و ازین حرفها.یه سری دارو هم نوشت و سونو هم نوشت تا مطمین بشه.

اومدیم بیرون و شوهری گفتش شام بریم پیتزا بخوریم.گفتم،من سوپ درس کردم.گفت،پس حتمٲ بریم بیرون شام بخوریم!!!!

ساعت تازه هفت بود و گفتم خب الان که زوده.بریم خونه،شب بریم رستوران.ساشا گفتش پیتزا نه،بریم کباب بخوریم. و اومدیم خونه و شوهری جایی کار داشت،رفت و گفت شب میام.یه کبابی نزدیکمون هست که هم فضاش خیلی قشنگ و سنتیه هم کباباش میگن خیلی عالیه.هردفعه خواستیم بریم اونجا،نشده بود.گفتیم امشب که ساشا میگه کباب بخوریم،بهترین فرصته بریم اونجا.

خلاصه اومدیم خونه و دیگه آماده شدیم و ساعت نه و نیم شوهری اومد دنبالمون و جناب ساشا،هی میگفت،تو رو خدا نریم کبابی،بریم پیتزا بخوریم!!ای بابا.....

ولی؛خب چون انتخاب شام امشبو گذاشته بودیم به عهده ساشا،گفتیم بریم فست فودی!!!

یه رستوران خوشگلی هستش که غذا و فست فود و بستنی داره و ما زیاد میریم اونجا.رفتیم و چون شب جمعه؛هم بود،خیلی شلوغ بود.پیتزا ایتالیایی خوردیم و جاتون؛خالی؛خیلی خوب بود.سه نفری دوتا پیتزا میخوریم همیشه.

دوست شوهری بهش زنگ زد که اگه میتونی بیا پیشم.این دوستش تهران؛نیستش و اومده بود خونه باباش و میخواست حالا که اینجاست شوهری رو هم ببینه.ناراحت شدم و گفتم نرو،گفت نیم ساعته برمیگردم.

دیگه ما اومدیم خونه و یه کم بعد ساشا؛خوابید و شوهری هم اومدنش یه ساعت طول کشید.یعنی چی آخه؟؟؟؟آخه آدم زن وبچه اش رو خونه تنها میذاره و میره پیش دوستش؟!دیگه باهاش سرسنگین بودم و هرچی شوخی میکرد،نمیخندیدم.بعدشم خوابیدیم.

صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحونه رو حاضر کردم و شوهری و ساشا هم بیدار شدن و صبحونه خوردیم و حاضرشدیم و اومدیم سمت خونه خواهرم.تو راه شوهری برام یه شاخه رز سفید خرید که،خیلی خوشگل بود.عکسشو براتون میذارم اگه بشه.از کارش خوشم اومد و باهاش مهربونتر شدم !!!





دیگه اومدیم خونه خواهرم و بگذریم از اینکه ساشا گریه میکرد که چرا واسه من گل نخریدی و باباشم میگفت،گل مخصوص خانمهاست و توام وقتی بزرگ شدی باید واسه مامانت گل بخری!!!دیگه،کلی وعده و وعید دادیم بهش تا از خیر گل گذشت!

رسیدیم خونه خواهرم و مامانم کلی ازدیدنمون و مخصوصٲ از دیدن ساشا خوشحال شد.نشستیم به حرف زدن و خوراکی خوردن و قسمت دوم شهرزادم دیدیم و واسه ناهارم مامانم خورشت کرفس درس کرده بود با مرغ سوخاری.

بعده ناهار شوهری و خواهرم و شوهری خوابیدن و ساشا رو هم مامانم خوابوند و من و مامانمم نشستیم میوه خوردیم و حرف زدیم.

خواهرم دیگه این روزای آخر خیلی اذیت میشه و میگفت چند روزه نخوابیده و تمام صورتش باد کرده بود.بیچاره مدام راه میرفت و یه چیزم که میخورد،بالا میاورد.ایشالله به سلامتی زایمان کنه و راحت بشه.

غروب شوهری و شوهرخواهرم رفتن بیرون.مامانمم واسه شام دلمه درس کرد با سوپ خامه.قبل از شام یه ساعت نشستیم دبرنا بازی کردیم که همه اش من و شوهری میبردیم!!!

قسمت سوم شهرزادم بعدازشام گذاشتیم دیدیم و بعدشم دیگه خداحافظی کردیم و پیش به سوی خونه.تو ماشین با؛شوهری یه بحث کوچیک سر یه موضوع مسخره داشتیم که همه اش هم تقصیر شوهری بود.خودشم فهمید.وقتی رسیدیم خونه بغلم کرد و بوسم کرد تا از دلم در بیاره.نشستیم انار خوردیم و ساشا هم مشقاشو نوشت و بعدم لالا...

شنبه ها روز بدو بدو کردن منه!باید خریدهای هفتگیم رو بذارم یه روز دیگه.ولی چون این شنبه بازاره تره بار خیلی تازه و خوبی داره،واسه همین ازونجا میخرم.دیگه صبح ساعت هشت بیدار شدم و یه کم به هم ریختگیهای دیشب رو جمع و جور کردم و ساشا گفت بیسکوییت میخوام.بهش بیسکوییت و شیر دادم و خودم رفتم بازار،تند تند خریدامو کردم و دیگه چون دستم سنگین بود،خریدای سوپری رو گفتم بعدازظهر میرم فروشگاه میخرم.

اومدم خونه و خریدها رو جابه جا کردم و دیدم ساشا مشقهای امروزشو ننوشته.دفترشو گذاشتم پیشش و گفتم بشین بنویس،چون باید بریم کلاس زبان.اونم نشست به نوشتن،ولی چشمش به تی وی بود.خسته بودم،خونه خیلی به هم ریخته بود،تازه یادم افتاد لباسای ساشا رو هم اتو نکردم و ناهارم باید درس کنم.تازه یازده و نیمم باید ببرمش کلاس زبان.اعصابم خورد شد،رفتم پیش ساشا ببینم مشقشو نوشته یا نه.دیدم همه رو درهم برهم و کثیف نوشته!اشتباههاشو پاک کردم و گفتم بنویس.شاید چهار بار بیشتر،پاک کردم و بازم خراب مینوشت!دیگه اعصابم خورد شد و سرش داد زدم و با پشت دست زدم تو صورتشو گفتم دیگه نمیفرستمت مدرسه !!!!بعدم پاشدم اومدم تو اتاق و نشستم به اتو کردن لباساش.حالم از خودم به هم میخورد به خاطر رفتار زشتم.ساشا اومد تو اتاق و یواشکی بوسم کرد و گفت،دوستت دارم مامان جون.ببخشید ناراحتت کردم!!دیگه بغضم ترکید و همینجوری هق هق گریه میکردم!پسرم خیلی ناراحت شده بود و مثل مردها،یواشکی پشتم قایم میشد و اشکاشو پاک میکرد و باز میومد و بغلم میکرد!میگفت،چرا گریه میکنی؟گفتم،من مامان خوبی نیستم.اونوقت پسر پنج ساله من صورتمو بغل کرده بود و هی بوسم میکرد و خوبیهای منو میگفت!!!میگفت،تو همیشه برام این کارو میکنی،اون کارو میکنی....

خلاصه من شده بودم یه مامان پنج ساله و اونم یه بچه سی ساله!!!

بغلش کردم و براش گفتم که خسته بودم و دستمم درد میکرد و بهش گفتم،حتی وقتایی که کار بدی میکنی و من دعوات میکنم،بازم بیشتر از همه دنیا دوستت دارم و اونم گفت،میدونم!

خلاصه اینقدر گریه کردم که الانم هنوز چشمام میسوزه.کاش میشد یه کم از بچه ها یاد بگیریم.اینجور بی توقع محبت کردنو.اینقدر ساده بودن و بی کینه بودن رو.بچه ها علیرغم اینکه فکر میکنیم،بچه هستن و خیلی چیزها رو نمیفهمن ولی کاملٱ نسبت به اتفاقهای اطرافشون آگاهن.وقتی ساشا داشت یکی یکی کارایی که براش کردم رو میگفت،تا به قول خودش بگه که من یه مامان جون،آدم خوبی هستم!!!من تازه فهمیدم،پسرک من با چشمای کوچیک و دل بزرگ و فکر بازش همه چیزو میبینه.حتی چیزای کوچیکی که گاهی ما بزرگترها هم نمیبینیم.

خیلی عصبی شدم....خیلی خسته ام.گاهی حس میکنم خیلی فشار رومه!حس میکنم کمرم داره زیر اینهمه فشار میشکنه و من دلم میخواد واسه چند لحظه هم که شده،همه این بارها رو زمین بذارم و کمرم رو صاف کنم و چندتا نفس عمیق بکشم.....

مسۈلیت بچه داری و تربیت بچه خیلی سنگینه و متٲسفانه به خاطر مشغله شوهری و اینکه واقعٲ فرصتش رو نداره،همه اش تمام و کمال رو دوش منه!تازه اگه؛جایی از کار اشکال داشته باشه،مثلٲ تو درساش یا کلاساش یا حتی مریض بشه،اولین نفری که شاکی میشه و سرزنشم میکنه،همین شوهریه.

خریدای خونه،مدیریت مالی خونه،پرداخت به موقع قسطها و شهریه های ساشا،بیمه عمر و مسکن،اعتبار زدن دفترچه ها،اینا رو اضافه کنید به کل کارای ساشا و بردن و آوردن به کلاساش و سر و کله زدن با مربی باشگاه و معلم زبان و مدیر و ناظم مدرسه و خود ساشا و روزی چند ساعت زبان و درسهاشو حرکات ورزشیشو باهاش تمرین کردن....خب کارهای روتین خونه هم که هست دیگه!حالا اگه من نود و نه درصد این کارا رو به موقع و درست انجام بدم و یک درصدش رو نرسم،مثلٲ یه روز گردگیری نکنم یا مثلٲ پرداخت بیمه عمر ساشا دو روز عقب بیفته،سرزنشها و سرکوفت شوهری میکشدم!بعد که بهش اعتراض میکنم،میگه من چون دوستت دارم این ایراداتت رو میگم که درستشون کنی!!!و من حاضرم روزی چندبرابر خسته بشم،تا چندساعت موعظه ها و سخنرانیهای شوهری رو در مورد تربیت بچه و خونه داری گوش نکنم!

من میدونم تو این مورد که همه کارها و مسۊلیتها رو دوش منه،شوهری مقصر نیست و این مملکت لعنتی خراب شده که چهارتا آدم دلسوز توش مسۈل نیستن،باعثش هستن که یه مرد واسه اینکه بتونه؛خرج خانواده اش رو بده و محتاج کسی نباشه،باید از پنج صبح تا ده شب بیرون از خونه باشه!

من تمام دوران بارداریمو ویزیتهامو آزمایشها و سونو ها رو خودم رفتم و هیچ بارشو شوهری باهام نبود.تمام واکسنهاشو خودم تنهایی میبردمش میزد و تمام روزهای نوزادیش که مریض میشد رو منه بیچاره با بدبختی،تنهایی میبردمش دکتر و تازه شب شوهری اولین طلبکار و شاکی هم بود که اگه نوزاد سه ماهه مریض میشه،از کوتاهی توئه!

هنوزم همینجوره و روزی نیست که من مثل هر زن خونه داری،فقط کارم رسیدگی به خونه و پخت و پز باشه.هر روز تو یکی ازین ادارات کوفتی و بانکها کار دارم و روزی حداقل شیش هفت بار میرم بیرون و میام!

شاید به نظرتون حرفهام فقط بهونه گیری و کار مهمی نمیکنم و وظیفمه!آره وظیفمه،ولی خسته ام.....

امروز که خستگیهام باعث شد سیلی بزنم به پسرم،از خودم بدم اومد!بشکنه دستم....

حس بدی دارم و الان که نشستم تو آموزشگاه منتظر ساشا که ببرمش خونه و ناهارشو بدم و ببرمش مدرسه،فقط شرم از منشی آموزشگاه باعث میشه که اشکام نریزه.منشی آموزشگاهی که جلسه قبل بهم گفت،چقدر خوبه که ساشا مامانی مثل شما داره.یه مامان خوشگل که همیشه تر و تمیزه و خوشگل لباس میپوشه و آرایشهای خوشگل میکنه و لباش همیشه خندونه!!!!

کاش باطنمم به زیبایی و آراستگی ظاهرم بود و قلبمم همینجوری مثل لبام شاد بود....

نمیخواستم این پستم تلخ بشه.اولش که شروع کردم خونه خواهرم بودم و بقیه اش رو امروز نوشتم.

ببخشید اگه نتونستم خوب بنویسم و شاید جمله بندیهام درست نبوده.وقت ویرایش ندارم.حال الانم به بدی و تلخی همین جملات درهم و برهم و سیاه پستمه.همیشه دلی نوشتم و با هرحالی که اون لحظه داشتم و هر حرفی که از دلم براومده،نوشتم و هیچوقت واسه نوشتن اینجا،جمله بندیهامو ویرایش نکردم و دنبال کلمه های خوشگل نگشتم.هرچی تا الان نوشتم همونایی بوده که از دلم اومده و تایپشون کردم.موقعهایی که حالم خوب بوده،پستم پر انرژی شده و از کامنتتهاتون معلوم بوده که این انرژی به شماهام خداروشکر منتقل شده.روزایی که خوب نبودمم،پستم متٱسفانه شاد نشده و من امیدوارم انرژی منفی ام به شم منتقل نشده باشه.

حالم خوبه،نگرانم نباشید،فقط یه کم خسته ام....

فشار روحی و مسۈلیتهایی که رو دوشمه،بیشتر از کارای فیزیکی خستم میکنه!

دوستتون دارم و براتون روزای خوب آرزو میکنم.

فعلٱ....بای



نظرات 25 + ارسال نظر
ویولا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:33 ب.ظ http://sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم
من که دقیقا حال الانتو می فهمم، برای منم خیلی خیلی زیاد پیش میاد که از رو فشاری که تو لحظه روم حس می کنم یه عکس العمل شدید نسبت به کسی که واقعا دوستش دارم و برام ناراحتی و حس و حالش مهمه نشون بدم و یعد چنان از کرده خودم شرمنده و پشیمون و خجالت زده باشم که بخوام بمیرم! نمونه اش همین امروز که با مامانم داشتم در مورد موضوع مشترکی که چند روز قبل پیش اومده و واقعا برای ساعتها حالم متشنج کرده بود و کلی هم گریه کرده بودم ،حرف می زدم که مامانم بعد یکم صحبت شروع کرد منو ملامت کردن و یه رفتاری کرد که اصلا توقع نداشتم و خیلی عصبی شدم و اشکم در اومد و باهاش بحثم شد و تلفنو با ناراحتی قطع کردم و حالا هم از اتفاقی که بین خودم و مامانم پیش اومده بود ناراحت و دلگیر بودم و هم از این ناراحتی که داشتم به این بچه بی گناه برای بار هزارم وارد می کردم حس عذاب وجدان شدید داشتم.. همش ازش معذرت خواهی می کردم که اینقدر مامان بدی هستم و اشک می ریختم حال بدی داشتم و این برای چندمین باره که برام پیش میاد امیدوارم خدا منو ببخشه

سلام عزیزدلم
آخ....ویولا خیلی حس بدیه.منم برام زیاد پیش اومده.وقتی اون عکس العمل بد رو درمقابل ساشا داشتم،واقعٲ حالم از خودم به هم میخورد و دلم میخواست بمیرم.الان که راجع به بحث با مامانت میگی،خوب درکت میکنم.
درسته عکس العمل آدم ممکنه اون لحظه خیلی بد و تند باشه،ولی خیلی چیزا باعثشه.واقعٲ فشار و استرسی که رو آدم هستش خیلی زیاد و سخته.دوس دارین همسر خوبی باشیم،مادر خوبی باشیم،زندگی خوبی رو بسازیم،خانواده خوبی داشته باشیم و همه اینها میشن یه بار سنگین رو دوش آدم.
خودتو ناراحت نکن عزیزم.این دورانی که توش هستی خیلی حساسه و حق داری که تحملت کم شده باشه.تو و اون کوچولوی تو شکمت الان دوتا فرشته اید که تو بغل خدایید و هیچوقت ازت ناراحت نمیشه.

سپیده مامان درسا 19 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:48 ق.ظ

فدای توووووووووووووو عزیز دلم ، الهی خدا گل پسر ناز و همسری مهربونتو برات حفظ کنه
موفق باشی دوست خوبم ...

قربونت برم سپیده نازنینم.
تو خیلی خوب و مهربونی و همسر و دخترت حق دارن که عاشقت باشن.
خوشحالم که کنارمی و برات بهترینها رو از خدا میخوام.

سپیده مامان درسا 18 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:08 ق.ظ

ولی مهناز خیلی صبوری و تحملت زیاده ، خدا هم صبوریتو دیده و این همه کار به عهده ی تو گذاشته شده ...
واااای من موقع واکسن زدنهای درسا حتما باید همسری میبود ، و اون روز همسری مرخصی میگرفت تا واکسن زده بشه
الهی روز به روز قوت و صبرت بیشتر بشه خواهر

قربونت بشم عزیزم...
راستش سپیده جون،شوهری من اون موقع با الان خیلی رفتارش و موقعیت شغلیش فرق میکرد و تمام کارهای ساشا رو از ریز ودرشت،از وقتی تو شکمم بود،تا دو سالگیش خودم تنهایی انجام دادم و خیلی خیلی سالهای سختی بود.خداروشکر که گذشت.....
مرررسی عزیز دلم

سپیده مامان درسا 18 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:04 ق.ظ

خدا قوت خانومی واقعا خیلی سخته من که فقط کارهای خونه و کمی سرگرم کردن درسا به عهده ی منه یه موقع هایی کم میارم تازه خوبه همسرم بیشتر وقتها هست و درسا زیاد کاری به من نداره ...
ولی همون فشار عصبی زندگی آدم و از پا در میاره خدا نکنه فکرت مشغول باشه اینقدر از نظر روحی و جسمی خسته میشیم که فکر میکنیم کوه و جا به جا کردیم .
راست میگی مهناز چقدر دنیای بچه ها پاک و قشنگه ، منم پیش اومده بارها درسا رو بخاطر کاری که از نظر من بد بوده و ناراحت شدم دعواش کردم اما اون با مهربونی تمام منو بوسید و ازم معذرت خواهی کرد
واقعا قبول دارم فشار زندگی خیلی زیاده دعا کنیم خدا خودش بهمون صبر بده تا بتونیم آرامش و تو زندگی مون به همسر و بچه هامون هدیه بدیم .

آره سخته،ولی باید دیگه یه بخشیش رو بذارم به عهده شوهری.
خوبه که شوهرت کمکته و کنارته.خداروشکر....
آره میبینی سپیده،چقدر بچه ها پاک و بی غل و غش هستن؟!آدم از پاکیشون گریه اش میگیره!
ایشالله خدا به همه زندگیها آرامش بده و درساجون و شوهر عزیزت رو برات حفظ کنه.بوووووس

سارا 18 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:44 ق.ظ

دیروز خوندم خواستم نظر بزارم نشد
مندعوتت میکنم به یه بستنی زعفرونی که با هم بخوریم و بخندیم به همه غمهای دنیا
بنظرم سخت ترین کار خونه داریه و مرتب کردن همه چیز مخصوصا اگر مسئولیت خرید و کارای اداری هم با ادم باشه
و بدترین چیز خانه داری اینه که ادم روحیش به هم میریزه و همه هم میگن کاری نمیکنه خونه داره

عجب دعوت هیجان انگیزی!مررررررسی...
ولی اگه ممکنه بستنی من شکلاتی باشه!
آره هم سخته و هم همونجوری که میگی اصلٲ به چشم نمیاد.درواقع خانه داری رو با بیکاری برابر میدونن،چون شغلی نیست که درآمدی داشته باشه!

امین پلنگ 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:12 ب.ظ http://amin-palang.blogfa.com

اون وبلاگ یک وبلاگ تاریخی بود. اون همه راجع به شهر تاریخی اصفهان نوشته بود. یه اشاره ای هم به اسیر شدن والریان کرده بود. من کلی کتاب تاریخی خوندم و در این مورد فکر کنم از شما چند سرو گردن بالاتر باشم. شما نتونستید مطالب اون وبلاگ رو خوب تحلیل کنید و فکر کردید که منظورش یه چیز دیگه است.

باشه،شما درس میگی!!!!!!!

شهره ( خواننده خامش) 28 سالمه 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 06:50 ب.ظ

یچیزی بگم،منم مثل تو هستم زودی اشکم میاد،این از افسردگیه ...به خودت برس،یوگا برو.راستی لچه دومم میخوای.من یه پسر دارم و دیگه اصلا نمیخوام.

والله هیچ بعید نیست افسردگی داشته باشم شهره جون!!!
راستش دوس دارم دوتا بچه داشته باشم،ولی حداقل تا دو سه سال دیگه اصلٱ شرایطش رو نداریم.از هیچ نظر....
بعد از اونم که دیگه دیر میشه،پس عملٲ قیدبچه دوم رو باید بزنیم.

امین پلنگ 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:42 ب.ظ http://amin-palang.blogfa.com

مهناز خانم شما چرا وسط بحث تاریخی ما اومدین حرف از عروس و دوماد زدید. توی وبلاگ دختر بنفش یه نفر که خودشو دختر بنفش معرفی کرده مطالبی از شاپور اول و والریان امپراتور روم نوشته بود که من به این عمل اون اعراض کردم. شما هم اومدین یه پست نا مرتبط گذاشتید. چرا؟

شما با خودت چند چندی آقای پلنگ؟؟؟
بحث تاریخی کجا بود برادر من!!برو یه بار دیگه پست رو بخون.دختر بنفش از دوستای منه و روزانه هاشو مینویسه!!!هادی و والریان هم از دوستا و همکاراش بودن که اسمشون رو آورده!!!

آتوسا 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 11:53 ق.ظ

مهناز جون والا این همه کار، خودش به اندازه شاغل بودن، وقت آدمو می گیره!
به نظرم شوهرتو عادت نده که فقط دستاشو آویزون کنه بره سر کار و برگرده خونه. متاسفانه بعضی ما خانوما مرد ها را بد عادت می کنیم. در حالیکه مرد هم، هر چه قدر کار کنه، باید از امور خونه هم آگاه باشه.
ما یکی از آشناهامون پزشک بود، هر روز صبح زود اول می رفت نون تازه می گرفت بعد می رفت بیمارستان!!
خانومه هم عزیزززز!
خلاصه به نظرم مویرگی! شروع کن به تفویض اختیارات و مسوولیت.

خیلی بیشتر از شاغل بودن وقت آدمو میگیره آتوسا جون.بعضی وقتا اصلٲ نمیشه نیم ساعت در آرامش تو طول روز بشینم واسه خودم.
اتفاقٲ منم که شاغل بودم،شاید چون کار کردنم خیلی به چشم شوهرم میومد،خیلی بیشتر از الانا لی ل به لالام میذاشت و کمکم،میکرد و شاید مثل همین خانمه دکتر که گفتی،عزیزترم بودم،ولی حالا....
خودم کردم و عادتش دادم و حالا ترک دادنش خیلی سخته.ولی باید یه کارایی بکم،چون نمیخوام اینجوری فرسوده بشم.

دختربنفش 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 10:28 ق.ظ http://marlad.blogfa.com/

عزیزمی مهناز جونم .منم اشک تو چشام جمع شد وقتی با ساشا دعوا کردی ولی حقم داری .همه مسئولیت خونه و بچه و بیرون رو دوشته .تو رو خدا مثه مامان من نباش .مردا عادت میکنن و تا اخر عمر این میشه وظیفت .خریدای بیرون و لااقل بزار به عهده شوهری.الان جوونی و سر پا .ی کم که پیر بشی دیگه نمیکشی .یه کم خودخواه باش لطفا عزیز دلم

قربونت برم بنفشی مهربونم....
آره متٲسفانه زود عادت میکنن به اینکه همهاینها وظیفه است.
تا هم بخوام گله کنم،میگه عزیزم خودت به خاطر ساشا خونه داری رو انتخاب کردی و کارت رو ول کردی!میگم،خب من میخواستم بیشتر به بچه ام برسم،ولی الان به همه چی من دارم میرسم که!!!!
الان که هرجور فکر میکنم،نمیتونم تغییری بدم،باید امسال رو صبر کنم و از سال بعد که ساشا بزرگتر میشه،یه تغییراتی بدم.
راس میگی عزیزم،آدم باید یه جاهایی خودخواه باشه....

مریم 17 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 09:02 ق.ظ

وای من کاملا درکت میکنم وجالب که حتی خودمون بیشتر از همه به خودمون سخت میگیریم من که هنوز با اینکه پسرم بزرگ شده باز هم خودم رو به خاطر مثلا یه دعوای کوچولو که اون حالا اصلا شاید یادشم نیاد سرزنش میکنم بعد به خودم میگم خوب منم ادمم من که همه زندگی رو دوش من بوده وهست ومن هم حق دارم که خسته باشم یا حتی بعضی وقتها عصبانی.اینقدر به خودت سخت نگیر چون به هرحال نمیشه که همیشه عالی باشیم

آره مریم جون،خودمون بیشتر از همه سخت میگیریم.
درسته،آدم حق داره خسته بشه و تحملش تموم بشه،ولی نمیشه تاوان این خستگیهامون رو بچه هامون بدن!
تو که با دوتا بچه مسۈلیتهات حتمٲ بیشترم هست.البته این دست خود آدمه.بعضی از خانمها از همون اول یه سری مسۈلیتها رو کامل به عهده شوهرشون میذارن ه به نظرم درسته.من چون؛بعد از سالها شاغل بودن،خواستم بمونم خونه،فکر کردم اینقدر وقت و انرژی دارم که خواستم همه کارها رو خودم به عهده بگیرم و شوهرم فقط همین کاری ه میکنه و درآمدی که داره،کافیه.ولی الان متوجه شدم که اشتباه کردم....

یواشکی های زن شوهر دار 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 08:15 ب.ظ http://zan-sh.blogsky.com/

چرا همه مریض شدن

بعضیا به خاطر سردی هواست که مریض شدن.بعضیام فشارهای روحیشون باعث مریضیهای جسمی شونم میشه متٲسفانه

الهه 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:55 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogsky.com

عزیزم این ها هیچ کدوم غ و غر نست به نظرم کارهای زیادی بر عهده ته ، خوب معلوم خسته می شی خوب هر کسی یه توانی داره یه جا کم میاره ، اصلا خودتو سرکوب نکن تو واقعا مادر خوبی هستش لینو به دور از هر شوخی می گم لذت می برم وقتی می خونم که همه زندگیتو فدای پسرت و زندگیت کردی ، خدا قوت دوست قدرتمندم ، ساشا فراموش کرده تو هم فراموش کن انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ، ایشالا خواهرت به سلامتی زایمان می کنه

مررررسی الهه جونم که درکم میکنی.
آره واقعٲ یه جاهایی احساس میکنم دارم کم میارم.
خیلی بهم لطف داری.خیلی دلم میخواد که کارای بدم تو ذهن پسرم نمونه و بتونم مادرخوبی براش باشم و بهش عشق بدم.
فدای محبتت عزیز دلم...

سیما 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:49 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

مهناز عزیزم، نمیشه ساشا یه ترم کلاس زبان نره. یه کمی به خودت استراحت بدی. کمی ارامش. معده نازنینت رو داری داغون می کنی اینجوری. یه خورده اسون تر بگیر. توام دوری از خانواده...من درکت می کنم چقدر سخته همه این کاراا...من بچه ندارم همینجوری توی کارام موندم. کاش یه خورده، فقط یه کوچولو به خودت فرصت بدی و یه خورده بری یه زنگ تفریح.

آخ سیما.......واقعٲ دلم یه زنگ تفریح کوتاه میخواد!
پارسال ساشا کلاس موسیقی میرفت و مسیرش دور بود و به نظرمم براش خیلی مفید نبود.چون اکثرٲ اساتید موسیقی هم پیشنهاد میکنن که سن خیلی پایین موسیقی به درد بچه نمیخوره.این بود که دیگه نبردمش و باور کن هنوز که هنوزه شوهرم گاه و بیگاه بهم میگه اگه درش نمیاوردی،حتمٲ تا الان کلی پیشرفت کرده بود!!!!
حالا میخوام اگه بشه باشگاهشو کنسل کنم،چون مسیرشم دوره.
ولی فکر نمیکنم حالا حالاها بتونم یه زنگ تفریح کوچولو واسه خودم پیدا کنم.....

Amitis 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 07:22 ب.ظ

میدونی مشکل کجاست ؟ کلا کارهای این شکلی انگار به چشم میاد، نیست که پول هم اون در میاره ، من واقعا بعد از فارغ التحصیلی یک مدت این مشکل با دوست پسر داشتم ، حالا متفاوت ، ولی اصل قضیه همین بود، مثلا سگ کامل مسئولیتش با من ، بعد شاکی میشد چرا فلان چیز رو خورده ، میگم عزیزم تو هم یک بار بیا نگه دار ، میفهمی ، پیش میاد ، کلا از صبح تا شب میدویی ولی به چشم نمیاد ،

دقیقٱ همینطوره.اون موقع که سرکار میرفتم،کارم راحت بود و خسته نمیشدم،کارای خونه رو هم شوهرم باهام مشارکت میکرد،ساشا هم سرویس داشت.با اینحال شوهرم خیلی بیشتر هوامو داشت و مدام میگفت،فلان کارو نکن خسته؛ای...
ولی الان ده برابر اونروزا دارم انرژی میذارم و خسته میشم،ولی شوهرم جوری برخورد میکنه که انگار از صبح تا شب لم دادم و نشستم!همیشه هم بهش میگم،تو بابت کاری که انجام میدی،لااقل پاداش مالی میگیری،ولی کارای من از نظر تو حتی لایق تشکر هم نیست،چون وظیفمه!

سحر۲ 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 05:41 ب.ظ

ای جاانم ب تو حق داری خسته باشی
خدا قوت و دست گلت درد نکنه.
گلش چ خشگله,مبارکت باشه ,من حسرت موندم همسر من یبار ی گل بخره برام,البته ی بار برام ی شاخه اورد خوشحال شدم ک ای ول,چطور شده گفت سرجلسه گل بود از بین اونا برداشتم.
منو بگو:-\

قربونت عزیز دلم...
شوهر من قبلٲ بیشتر برام گل میخرید.الانا میگه دوس دارم کادوهای خوب و با ارزش بخرم برات.ولی من همچنان گل رو بیشتر دوس دارم.
اشکال نداره،مهم خریدنش نیست که،همین که از اونجا به خاطر تو برداشته و آورده،همونقدر ارزش داره دیگه!سخت نگیر..

اتشی برنگ اسمان 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:32 ب.ظ

مهناز.........،.،

عزیزمی...

دندون 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 04:00 ب.ظ

آخ من دورت بگردم عزیز دلم که چقدر فشار روته... کاش یه کم از کارای مالی رو بدی به شوهری... نمیشه که اینجوری؟؟؟؟ تو کارمند هم نیستی اما این همه داره بهت فشار میاد خوب این اصلا خوب نیست...
بعدشم بعضی وقتا این حسا هست با این اتفاقا پسرت از مادرش متنفر نمیشه و مطمئن باش همیشه دوستت خواهد داشت...
سمیرا خانووم راست میگه یه اسفند واسه خودت دود کن خیلی فعالیت داری و ممکنه چشمت بزنن...
من همیشه دوستت میدارم..

خدا نکنه عزیز دلم.....
یادته دندونی،یه بار بهت گفتم تو زندگیت سعی کن از رو محبت یا دلسوزی هم شده،همه مسۊلیتها رو به عهده نگیری و یه سری رو بذار به؛عهده شوهرت؟این همون کاریه که من نکردم!روزای اول که از کارم اومدم بیرون،همه اش به شوهرم میگفتم،تو خسته ای،فلان کارو من میکنم.تو بخواب،بهمان کارو من میکنم.....
خب اون روزا ساشا کوچیک بود و وقت منم آزادتر.ولی الانا واقعٲ سخته برام.از همه بدتر اینکه این کارا دیگه عادی و جزء وظایفم محسوب میشه و اگه یه بار شوهری انجامشون بده،تا یه هفته میخواد غر بزنه!!!!
سمیرا جون که همیشه خیلی زیاد بهم لطف داره،توام که گل منی....
منم دوستت دارم خوشگلم.......خیلی زیاد

سمیرا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:51 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

یه اسفندی هم بریز چند روز یه بار.من میدونم تو رو چشم میزنن

باز تو رو چش،بزنن یه چیزی،منو آخه کی میخواد چش بزنه!!
عزیزی سمیرا جونم....!!

سمیرا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:50 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

مربوطه به تو

چون همسرت برای تو خریدش که میدونه معصوم و پاکی

معصوم و پاک که اصلٲ نیستم،ولی خوشحالم که حداقل؛از نظر گلشناسی،اینجوری به نظر میام!!

مهدیا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 02:05 ب.ظ

اول بگم حالا من چیکار کنم چشمام سبزه.چرا فقط سلام به چشمای سیاهتون؟
مهناز تو بهترین مامانی .باور کن.هم یه مامان خوب وهم یه همسر خوب.گاهی ادم کنترلشو از دست میده.زیاد خودتو اذیت نکن .پسرت خیلی پسر باهوش و مهربونیه و با این سن کمش درکش خیلی بالاست.متاسفانه مشکلات زندگی اینقدر زیاد شده که گاهی ادم احساس می کنه تحملش سخته.درکت می کنم.
گلت خیلی خوشگله.همیشه شاد باشی گلم.

من فدای تو و چشمای خوشگلت بشم عزیزم...
خیلی از خودم ناراحتم مهدیا.باور میکنی،همین الان که دارم کامنتها رو میخونم و باز یادش میفتم،همینجوری اشکم میاد!
کاش یه کم مشکلات کم میشد و میتونستیم یه کمم زندگی کنیم.....
قربونت عزیز دلم.میبوسمت

نسیم 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:43 ب.ظ http://nasimmaman

حق داری خسته باشی عزیزم....بچه داری واقعا کار سخته...مسوولیتای دیگه هم هست...
الهی بمیرم که غصه خوردی ساشا رو دعوا کردی...اشکال نداره...ساشا عاشق توئه و یادش میره...

نسیم جوووون،تو که خوودت بیشتر از من خستگی و مسۈلیت و فشار روته و واقعٲ باید بهت آفرین گفت.ولی خیلی؛سخته.....
سرکار که بودم،شوهرم نصف این مسۈلیتها رو به عهده میگرفت ولی الان آدم بار همه چی رو دوشش باشه و شوهرش بگه تو که بیکاری،پس بچه سرویس نمیخواد،خودت ببرش مدرسه و بیار،ببرش کلاساش و بیار.
تو که بیکاری،پس کارای بانکی با تو
تو که بیکاری،پس خریدها با تو
تو که بیکاری...
تو که بیکاری....
به خدا نسیم،تازه آخرشم جوری برخورد میکنه که انگار من از صبح میشینم تو خونه،و خودمو باد میزنم و اینام غر غرهای زنونهاست!!!
خدا نکنه عزیز دلم،کاش زودتر یادش بره....

سمیرا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:31 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

مامان سوری همیشه میگفت:

بذار بری سر زندگیت میفهمی چقدر خونه داری سخته و باید باید باید از پسش

هم بر بیای

الان که سر زندگیم اومدم واقعا میفهمم مامان سوری رو

تو رو و

خیلی خانومای خونه دار رو...

حسابشو کن ساعت 5 و 6 میرم سمت خونه تا برسم و غذا مذا و....

وااااااااااااای گاهی مث تو اشکم در میاد .کلافه میشم

آره سخته.ولی واسه بغعضیا خوبه سمیرا.یعنی نه خودشون سخت میگیرن،نه شوهرشون.
اون موقع که شاغل بودم به خدا خیلی راحت تر بودم و مسۈلیتهام کمتر بود.ساشا که واسه مهدش سرویس داشتو دیگه رفت و آمدش با من نبود،کارای دیگه هم با من و شوهری مشترک بود.یعنی یه وقتایی اون مرخصی میگرفت و کارای بانکی و اداری رو انجام میداد،یه وقت من.خریدها رو باهم انجام میدادیم.کارای خونه رو هم چون تا غروب هیچکدوممون خونه نبودیم،زیاد نبود و وقتی میرسیدم خونه و یه ساعت استراحت میکردم انجام میدادم.
ولی الان چون سرکار نمیرم،شوهرم دیگه خودشو راحت کرده که تو خونه ای و وقتت آزاده ،پس به اینا برس.تازه به نظرش همه اش هم وظیفمه و اگه انجام بشه،جای تشکر نداره،ولی اگه انجام نشه،حتمٲ؛جای گله و غر زدن داره!!!!

سمیرا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:29 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

مهناز؟؟؟؟؟؟؟؟یه چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟:

ببین جیگری چرا یکی از کلاسای ساشا رو لغو نمیکنی...گنا داره .روش فشاره

اینطوری که چند تا کلاس همزمان با هم میره

درسته.تو دوست داری بچه ات پیشرفت کنه ولی فکر ذهنشم باش...یه جایی

کم میاره قربونت برم .مثلا دوس داره بعد از ساعت کلاسش کمی هم تی وی ببینه

یا یه استراحتی به ذهنش بده..

از یه طرفی خودتم گنا داری خواهری..خسته میشی

راستش چون زبانشو یه ساله که داره میره و باچندنفرم مشورت کردم،گفتن که بهتره پیوسته باشه و قطع نکنه.حالا شاید ژیمناستیکش رو از ماه بعد موقتٲ قطع کنم.
کلاساش اونقدری زیاد نیست که خسته بشه.تو هفته یکی دو روز مثل امروزه که کلاساش پشت سر همه.من خودم اینقدر واسه ساعت کلاساش و روزاش چک و چونه میزنم که جوری باشه که خسته نشه.
باور کن سمیرا،الان که دارم جوابتو میدم،دقیقٲ شیش بار رفتم و اومدم.تازه خونه مون طبقه سومه.آسانسورم نداره.چون غروبم کار دارم،حداقل چهار بار دیگه باید برم و بیام.کلاسای ساشا که خوبه،اگه دست من باشه،میخوام کل زندگیمو کنسل کنم و راحت بشم به خدا...

سمیرا 16 - آبان‌ماه - 1394 ساعت 01:26 ب.ظ http://tehran65.blogfa.com

زیییییییییییییییییییییییییییییییییییییینگ

خانوم میدونستین رز سفید نشونه ی چیه؟؟؟؟؟؟
.
.
سمیرا گل شناس و تعبیر کننده هستم در خدمتتون

رز سفید نشونه ی پاکی و معصومیته

واقعٲ؟
به به سمیرا خانم گل شناس....
حالا این پاکی و معصومیت مربوط به منه که گلو دریافت کردم،یا شوهری که خریدش؟!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.