روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سفر پر بار شمال!!!!

سلام,خوبید؟به به عجب هوااااایی!

میگم,اگه خنکی هوای پاییز,بلندی روزای تابستون رو داشت,چی میشد.. ....

من تنها چیزی که تو پاییز و زمستون دوس ندارم اینه که روزاش کوتاهه و زود شب میشه و آدم دلش میگیره!

خب برسیم به سفرنامه!!!!!حالا انگار سفر دور دنیا رفته بودم!

چهارشنبه ساعت هفت و نیم پا شدم و لباسها رو که دیشب گذاشته بودم تو کوله.چایی تو فلاسک دم کردم و یه کم خرت و پرت برداشتم و گذاشتم تو ساک دم دستی.بعدشم حاضر شدم.ساشا و شوهری هم بیدار شدن.به شوهری سفارش کردم,پنجره ها رو ببنده و وسایل رو بذاره تو ماشین و کلاس ساشا که تموم شد,بیاد دنبالمون که بریم.دیگه با ساشا رفتیم کلاس,و یادم افتاد کیسه زباله رو نیاوردم بندازم سطل آشغال.ترسیدم بهش زنگ بزنم,بازم یادش بره و خونه بو گند بگیره.دیگه ساشا رو گذاشتم تو کلاس و برگشتم و شوهری گفت,اااا چه کار خوبی کردی اومدی!من مونده بودم,این یه ساعت رو تنهایی چیکار کنم!گفتم حالا نیس,ما هر روز صبح تا شب,با همیم!!

دیگه یه چی خوردیم و جمع و جور کردیم و یه ربع به ده رفتیم دنبال ساشا.معلمشوم گفتش که شنبه فاینال داره.مام حرکت کردیم سمت شمال!جاجرود یه نونوایی تافتونی داره که ما همیشه ازش نون میخریم!نوناش معرکه است!اونجا یه کم خوراکی خریدیم و نونم گرفتیم و حرکت کردیم.نزدیک فیروزکوه,شوهری گفت اینجا یه رودخونه داره که خیلی باحاله,بریم اونجا بشینیم یه چی بخوریم و استراحت کنیم.حالا اگه بشه عکسشو میذارم.رفتیم و هوا هم یخ بود!!!ولی کیف داشت.آب که اینقدر سرد بود نمیشد چند لحظه بیشتر دستو توش نگه داشت.ولی خیلی تمیز بود.خلاصه اونجا نشستیم و یه کم چیز میز خوردیم و چون خیلی سرد بود,زود راه افتادیم.ساعت سه رسیدیم خونه بابام اینا.مامان و بابا و داداش وسطیم بودن.کلی خوشحال شدن و مامانم دعوام کرد چرا نگفتید دارید میاید,من ناهار درس,کنم.گفتیم تو راه خیلی چیز,میز خوردیم و اصلأ گشنمون نیس .شوهری که چند روزه دوباره این کمرش عود کرده,رفت دراز کشید و مام نشستیم به حرف زدن.البته همه اش مشغول ساشا بودن.اونم که اونا رو میبینه حسابی خودشیرینی میکنه!

غروب زن داداشمم اومد و مامانم کیک درس کرد و دیروزم آش,درس کرده بود,گرم کرد و یه املتم زد تنگش و آورد که عصرونه بخوریم!!!مامان من همینجوریه!خونه شون میری,باید یه سره بخوری!!!

دیگه شوهری بیدار شد و یه عصرونه توپ جاتون خالی خوردیم و مامانم گفت امشب,خونه دختر خاله ام دعوتن و گفت اگه دیشب میگفتی که میخواید بیاید,من کنسلش میکردم!این دخترخاله ام همونه که همسایه مادرشوهرمه!

گفتم نه,شما برید,ما خودمون هستیم.با این دخترخاله ام خیلی راحتیم و تعارف نداریم,واسه همین مامانم گفت,شمام بیاید بریم,خیلی خوشحال میشه ببیندتون.میدونستم که شوهری نمیاد.کلأ سر خونه این و اون رفتن باهاش مشکلی دارم!هر جایی هم میخوایم بریم,باید از قبل بهش بگم و کلی غر غر بکنه و نق بزنه و بعدش راضی بشه بیاد!واسه همین,قبل از اینکه شوهری جواب بده,خودم گفتم,نه نمیایم,شما برید .شوهری گفت,آره,من کمرم درد میکنه.نمیتونم بشینم.من با داداشم میرم بیرون و شما که اومدید برمیگردم!به,منم گفت,تو باهاشون برو .به خاطر من نمون.

میدونستم دوس,داره با داداشش,بره بیرون.دیگه,من و مامان و ساشا و زن داداشم رفتیم و خیلی خیلی خوشحال شدن و کلی گفتیم و خندیدیم.شبم بابام و داداشام اومدن و خیلی خوش گذشت .ساعت ده به شوهری زنگ زدم کجایی,گفت بیرونم.شما کی برمیگردید؟گفتم,آخر شب.گفت,پس من میرم خونه خواهرم!!!!گفتم,مگه نرفتن تهران؟گفت,چرا,ولی شوهرش هست!!!گفتم باشه برو,خواستیم بریم خونه,بهت زنگ میزنم که بیای

دیگه شامو خوردیم و ساعت دوازده وونیم حرکت کردیم.شوهری زنگ زد,نیومدین؟گفتم,چرا داریم میایم,بیا.دیگه تقریبأ باهم رسیدیم.و بازم نشستیم و حرف زدیم و ساعت اقریبأ سه خوابیدیم.

صبح ساعت ده بیدار شدیم و پا شدیم صبحونه خوردیم و از صبح زود,یه بارون خوبی میومد .ولی دیگه بیدار که شدیم,قطع شده بود .هوای شمال اینجوریه!یعنی تا بارون میاد,دمای هوا به شدت میاد پایین و خیلی سرد میشه,ولی به محض اینکه آفتاب در میاد,انگار که یهویی هوا ده,پونزده درجه گرم میشه!!!اینه که وقتی بیدار شدیم گرم شده بود!شوهری گفتش,من میرم که با داداشم حرف بزنم وومنم کار بانکی داشتم و رفتم بیرون.اومدم و زن داداشمم اومد و دیگه با مامان اینا خونه بودیم .ظهر شوهری اومد,و گفتش,داداشم کار داشت و گفت شب بیا خونه حرف بزنیم.

غروب شوهری رفت بیرون کار داشت و گفت شب میرم اونجا که حرف بزنیم و آخر شب میام.من و زن داداشم و ساشا هم ماشینو گرفتیم و رفتیم پارک.مامانم سرش درد میکرد و نیومد.

اونجا به دختر خاله ام زنگ زدم و گفتم من اومدم شمال!گفت پاشو بیا خونه من.گفتم,نه فردا برمیگردم و نمیتونم جایی برم.تو بیا پارک ببینمت.دیگه نیم ساعت بعد با پسرش که همسن ساشاست اومد.تو این فاصله هم,من و زن داداشم چندتا فروشگاه سیسمونی رفتیم چرخیدیم و کلی ذوق کردیم.

دخترخاله ام اومد و کلی گفتیم و خندیدیم و خوش,گذشت.ولی امان از پسرش!!!!عاقا این بچه با هیچ بنی بشری نمیسازه!!!با هیچ بچه ای بازی نمیکنه.برعکس ساشا که عاشق بچه هاست و خیلی زود دوست میشه با همه!خلاصه که هی ساشا میخواست باهاش بازی کنه و اونم نمیذاشت و میومد به مامانش شکایت میکرد و مامانشم دعواش میکرد!!!!

دیگه زنگ زدیم یه دختر خاله دیگمم اومد و خلاصه که خیلی خوب بود.دیگه زن داداشم کمرش درد میکرد و گفتیم بهتره برگردیم خونه یه کم استراحت کنه.خداحافظی کردیم و اومدیم و تو راه به داداش بزرگم زنگ زدیم که اگه میاد خونه,بیایم دنبالش که گفت,آره میام.رفتیم جلو دفترش و بستنی گرفتیم خوردیم و اونم اومد و حرکت کردیم اومدیم خونه.مامانم شام درس کرده بود و شوهری هم زود اومد.گفتش با داداشم حرف زدم و به هیچ نتیجه ای نرسیدن!البته به جز این نتیجه که شوهری باهاش آشتی کرد و حالا میگه,بیچاره گناه داره,دستش نیست که بده بهمون!!!!!!!!!

اگه میدونستم قراره به همچین نتیجه مهمی برسه,حتمأ زودتر میومدیم شمال و باهاش خرف میزدیم!!!!

دیگه اعصابم خورد شد و تا آخر شب باهاش سر سنگین بودم.شبم به بهونه اینکه مامانم اون اتاق خوابه,بهش گفتم تو توی حال پیش داداشم بخواب!!!

خودم و ساشا هم تو اتاق رو تخت خوابیدیم.

صبحم پا شدیم و چون جمعه بود,هیچکی سر کار نرفته بود و همه بودن و خیلی خوش گذشت.ناهارم مامانم خورش بامیه درس کرده بود و شوهری هم رفت بیرون,جیگر و گوشت گرفت و تو حیاط,کباب کردیم.ولی من همچنان باهاش سر سنگین بودم!

دیگه بعدازظهر ساعت چهار حرکت کردیم و خیلی ترافیک بود.البته یه جاهایی روون بود.تو راه با شوهری بحثمون شد.میگه,حالا داداشم مقصر,تقصیر خانواده ام چیه؟چرا باید از اونا ناراحت باشیم!!!خلاصه شروع کرد به شماردن خوبیهای خانواده اش و توجیه کاراشون!میدونم همه اینا حرفهای داداش کوچیکه شه!!!یک مار موزیه این بشر و زنش که حد نداره!خودش تا قرون آخر پولاشو ازشون میگیره و بعدش میاد واسه ما روضه میخونه!

دیگه جر و بحث کردیم و منم ناراحت بودم.هی میگفت,حالا چرا قهر کردی!من که حرفی نزدم.دارم باهات منطقی حرف میزنم!!!ولی من جوابشو نمیدادم.فیروزکوه نگه داشتیم,تو یه پارک که ساشا رفت بازی کرد و مام تو یه آلاچیق نشستیم و قلیون کشیدیم و یه کم یخمون بازشد!یه کمم خوراکی خوردیم و دیگه داشت,شب میشد,راه افتادیم.از دماوندم ده کیلو سیب خریدیم.ترافیکم که پدرمون رو درآورد.از فیروزکوه من نشستم پشت فرمون.معمولأ راه رو نصف نصف میشینیم که خسته نشیم.این شوهری من یه اخلاق گتدی داره که مدام میگه,بگیر اینور...آروم برو...دنده,رو دیر عوض میکنی...مواظب باش.........

یعنی مدام در حال حرف زدنه!انگار اولین بارمه که پشت رل میشینم!!!حالا برعکس,وقتی خودش پشت فرمونه,اگه من یه کلمه ازین حرفها رو بزنم ناراحت میشه و میگه,نباید به راننده در حال حرکت استرس وارد کرد!!!وقتی بهش میگم خودت چرا اینقدر حرف میزنی,میگه,من دارم در آرامش راهنماییت میکنم!دیگه هیچی نمیگفتم,تا نزدیک خونه که صبرم تموم شد و زدم بغل و گفتم بیا خودت بشین!!!!گفت چرا اینجوری میکنی!پیاده شدم و اومدم اینور نشستم و چهار تا فحشم به خودم دادم و گفتم دیگه خودتو بکشی هم,وقتی تو سوار ماشینی,من پشت فرمون نمیشینم!!!!!جررو بحث کردیم و اومدیم خونه و فقط مانتومو درآوردم و ساشا رو بردم رو تختش و در اتاقم بستم و خوابیدم!!!!

آخه آدم اینقدر بی جنبه!!!یعنی چی که همیشه کلاه همه چیز,دانی میذاره سرش و تو همه چی میخواد منو راهنمایی کنه و بگه اینکارو بکن,اون کارو نکن!!!

شب اینقدر خسته بودم که وقت فکر کردن نداشتم و زود خوابم برد.امروز ساعت هشت پا شدم.دیدم گوشیم خاموش شده.زدم به شارژ و دست و رومو شستم و مسواک زدم و ساشا رو بیدار کردم.نیم ساعت طول کشید تا بالاخره بیدار شد.حاضر شیدیم و رفتیم آموزشگاه.امتحانشو داد و مثل همیشه عاااالی بود.

اومدیم خونه و صبحونه اش رو دادم و لباسها رو ریختم تو لباسشویی.الانم باید خونه رو جارو و گردگیری کنم ولی اصلأ حسش نیست!!!تازه حال حموم رفتنم ندارم.البته دیروز غروب قبل حرکت خونه مامان اینا رفتیم حموم.ولی بعد سفر تا آدم دوش نگیره,خستگیش در نمیره!راستی صبح تو آموزشگاه,دیدم شوهری پیام داده,بزنگ,کارت دارم.زنگ زدم,دیدم یه چیز الکی رو بهونه کرده که مثلأ حرف بزنه باهام!!!منم یکی دو کلمه سرد جوابشو دادم و خداحافظی,کردم.

ناراحتم ازش....هم به خاطر اینکه موقع رانندگی گند میزنه به اعصابم و اینکه بازم برگشتیم سر خونه اول و در نظرش خانواده اش بازم پاک و مقدس شدن و بیگناه!!!!تازه این سری هم که نرفتیم اونجا,واسه این بود که نبودن و دو سه روزه رفته بودن آب گرم!!!نمیدونم اگه بودن,میرفتیم یا نه,ولی چیزی که مشخصه اینه که ازین به بعد باید بازم باهاشون رفت و آمد کنیم .چون شوهرم فهمیده خانواده اش مقصر نیستن و فقط,داداشش اشتباه کرده,که اونم قابل گذشته!!!!

بعله عزیزای دل....اگرچه شمال خیلی خوش گذشت,ولی نتیجه پر بارش این بود که هم گناهها و تقصیرها از گردن خانواده مظلوم شوهری برداشته شد و بازم شدن عزیزای دل!!!و اینکه مام فهمیدیم بهتره مثل بچه آدم قید پولمون  بزنیم,چون داداش میلیونر شوهری,دستش نیست که پولمون بده و شوهری هم به این نتیجه رسیده که پول ارزششو نداره که آدم تو روی خانواده و برادر بزرگترش وایسه!!!!!!

لعنت به همه شون....

حالا خداروشکر بهم این سری خوش گذشت.

راستی چندتا عکسم میخوام براتون بذارم.اگه شد تو ادامه همین پست میذارم,اگرم نشد تو یه پست جدا.

از همه تون بابت انرژیهای مثبتتون و آرزوهای قشنگتون ممنونم و خیلی حرفهاتون بهم کمک کرد.حداقل باعث شد که نذارم این دو روزم خراب بشه و نهایت استفاده رو کردم و خیلیم بهم خوش گذشت.همه اینا تأثیرات خوب حرفهای شما بود.ممنونم از همه تون و دستاتونو به گرمی میفشارم.

همیشه همراهم باشید,چون خیلی دوستتون دارم و این همراهیتون برام با ارزشه .

امیدوارم هفته خوبی رو شروع کرده باشید و تا آخرشم خوب و پربار باشه.

میسپارمتون به بزرگی و مهربونی خدا..........بای

نظرات 25 + ارسال نظر
sima 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:45 ب.ظ http://flower-ss.blogsky.com

از پیری پرسیدند ،چه زمانی انسان پیر می گردد؟
فرمود: درست آن زمان که از گذشته خود پشیمان شده و افسوس آن را بخورد.

یه سری به وب ما هم بزن

اهل تبادل لینک

سپیده مامان درسا 30 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:15 ب.ظ

شمال خیلى خوبه و به آدم خوش میگدره .الهى همیشه خوب و خوش باشین کنار هم...
منم رمز میخوام لطفا

به به سپیده جون.نبودی خانمی؟
مررسی عزیزم.
رمزو نوشتم تو پست بعدیش.7777777

دختر بنفش 24 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:23 ب.ظ http://marlad.blogfa.com/

اقا رمز واسه پست بعدی چنده

تو پست بعدیش نوشتم عزیزم.
7777777

بهناز 23 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:41 ب.ظ http://artana.persianblog.ir/

سلام خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنید و منو لینک کنید

سلام.
باشه عزیزم

نسیم 23 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:47 ب.ظ http://nasimmaman

شوهر منم همینوره عزیزم...همش موقعی که من رانندگی میکنم دهن صاف میکنه....خیلی کم پیشش رانندگی میکنم....کلا مورد دارن...
چی بگم خواهر...از مردای ما دهن بین تر راجع به خانوادشون وجود نداره...داشش تو گوشش خونده..رام شده....

امان ازین مردها....موقع رانندگی که واقعأ سرویس میکنن آدمو!
آره عزیزم,تو این مورد من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم!
یعنی این داداش کوچیکه اش تا میتونه از خانواده شوهرم میگیره.اونوقت وقتی به ما میرسه,میره بالای منبر و از فداکاری و احترام والدین حرف میزنه!شوهر منم که ساده....

زری 23 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:42 ب.ظ

سلام،امیدوارم که حالتون خوب باشه،لطف میکنید به منم رمزو بدید.

سلام عزیزم.ممنون.
رمزو که نوشتم.هفت تا هفت

سارا 23 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:04 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

رمز لطفا

الان میذارم

سحر۲ 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:22 ب.ظ

اینم بزار بگم هی ی چی یادم میفته البته لازم نیست شما همه رو پاسخ بدی.
مهناز شوهر من به هیچ وجه احساساتی نیست خونوادش رو اگر ماهها نبینه دلش تنگ نمیشه .خودش مدیر خونه و ما و خونوادشه.اصلا کسی جرات نداره حال من رو مثلا دوبار ازش بپرسه که فکر میکنه دارن دخالت میکنند .کسی نمیتونه هیچ برنامه اش رو بهم بزنه اصلا مامانش دو ساعت التماسش کنه ک مثلا بیا خونه ما نهار اگه نخواد عمرا و ...بگیر و برو تا آخر ولی در مورد من هم همینه البته چون من تا حدی مظلومم یکم منعطفتره ولی در درونش ی مدیر هست که باید همه چیز رو تحت سلطه بگیره و این همیشه خوب نیست .یعنی میخوام بگم هیچ کسی ایده ال نیست ,هیچ مرد و زن پرفکتی هم پیدا نمیشه ولی ما باید مدیریت مردهامون رو یاد بگیریم.مدیریت من اینجوریه که خودم رو لوس کنم و بع خواسته هام برسم یا با زبون بازی از زیر سخت گیریها در برم دیگران هم به همین ترتیب ,فقط باید یادبگیریم با چی کنترل میشند.یکی هست با غذا,یکی با قربون صدقه,یکی با جیغ وووو.
ببخش زیاد حرف زدما.
بوس بوس

من همیشه همه کامنتها رو با دقت میخونم و حتمأ جواب میدم.توام که جای خود داری و صاحب نظری عزیزم.
به نظر من خوبه که شوهرت مدیریتش اینقدر قویه.البته در مورد خانواده اش.ولی وقتی آدم این سختگیری رو تعمیم میده به زن و بچه اش,فکر کنم زیاد دلچسب نباشه!
درسته,هیچ زن و مردی کامل و ایده آل نیستن و همیشه یه حسنها و یه ایراداتی دارن.
این مدیریتی که در مورد شوهرت گفتی,تو خونه ما برعکسه و من اون طرف سختگیره هستم!نه اینکه شوهرم مظلوم و خیلی زن ذلیل باشه ها....نه,منظورم اینه که اون سختگیری و صلابت و ایستادگی رو تصمیمش رو نداره.
خب,بسته به شرایط آدم باید موضعش رو تغییر بده تا به خواسته اش برسه دیگه!یه وقت باید لوس بشه و ناز و عشوه بیاد,یه وقت باید بی محلی کنی,یه موقع باید داد زد....منم مدام موضعم تغییر میکنه!!!!
ولی من اصلأ فکر نمیکردم تو مظلوم و آروم باشی سحر.من همه اش فکر میکردم یه جورایی مثل خودمی!
ولی فکر میکنم باید زن با سیاستی باشی و خوب امور زندگی و شوهرت رو تو دستت گرفته باشی.چون همیشه چیزی که تو کامنتات کاملأ روشنه,اینه که خیلی متین و منطقی رفتار میکنی.آفرین به تو و خوش به حال شوهرت....
من کامنتهای طولانی و اونایی که حرفی واسه گفتن دارن رو دوس دارم.هروقت خواستی و حرفی داشتی,برام بنویس.خوشحال میشم و حتمأ جواب میدم.
بوووووس

سحر۲ 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:14 ب.ظ

وقتی در مورد ارادت بیش از حد همسرت به خانوادش صحبت میکنی یاد پدر خودم میفتم.هر رفتار غلطی از سمت خانواده پدرم توجیه داشت.مثلا کم محلی توحیهش کم رویی بود یا سلام نکردن حتی توحیهش ندیدن بود والا مگه امکان داشت کسی با شخصیت والای خونواده پدریم بدجنس باشه ولی ما میدونستیم پشت چهره ی به ظاهر مهربانی که پیش پدرم میگرفتند و دلسوزیهای الکی ای که در حقش میکردند چه شیطان خبیثی هست.البته من بخشیدم چون نادانها قابل بخشش و ترحمند و براشون دعا میکنم بیش از این روحشون آلوده نشه ولی این بخشش چیزی از بدی اعمالشون کم نمیکنه.
اینها رو بیان کردم بدونی کاملا میفهمم وقتی میگی تا اونها نیستند همسر اخلاقش عالیه یعنی چی.

خوبه که درکم میکنی.ولی بده که توام این شرایط رو تجربه کردی.البته صد در صد تجربه مادرت تلختر بوده.چون همیشه این رفتار از سمت خانواده شوهر آزاردهنده تره تا خانواده پدر.
موجودات وحشتناکی هستن سحر....
فکر میکنم بیشتر مردها این اغماض و چشم پوشی رو در مورد خانواده شون دارن و البته اندازه ما زنها ریز بینم نیستن و خیلی جاها واقعأ متوجه منظور خصمانه طرف نمیشن.چون کلأ ما زنها پیچیده تریم و مردها علیرغم همه ادعاشون خیلی ساده ترن!

نیاز 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:11 ب.ظ

یعنی برادر شوهرت با خودش چه فکری میکنه که پولتونو نمیده
یعنی چی اخه؟

هیچی عزیزم.فقط زورش زیاده.اینجور آدما معمولأ قانونشون قانون جنگله.یعنی هرکی زورش بیشتره,برنده میشه.اصولأ با فکر کردن بیگانه ان اینا....

سحر۲ 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:09 ب.ظ

به به,چه سفر خوبی با اون آب و هوایی که توصیف میکنی حتما عالی بوده و البته دیدن دخترخاله و کلی بگو و بخند.
مهناز امیدوارم برادرشوهری هر چه زودتر به آگاهی و دانایی برسه و پول شما رو پس بده.
ی چیز در مورد همسرت به نظرم میرسه و اون اینه که احتمالا ایشون خیلی احساساتیه و بیشتر رفتارهاش و چشم پوشی کردنهاش ناشی از این خصوصیتشه .بنظرم زیاد هیچ چیز رو سخت نمیگیره و تو برعکس ایشونی و همه چیز باید مرتب و برنامه ریزی شده باشه.این خصوصیات همسرت برای تو و ساشا هم خوبه چون در مورد شما نیز احتمالا سخت گیر نیست ولی از سمتی میتونی تو مدیریت خانواده تو رو آزار بده و شاید تبدیلت کنه به کسی که دلش بخواد رییس باشه .

مررررسی سحر جون.آره جدا از قضیه برادرشوهرم,همه چی عالی بود.
درسته,شوهر من آسون میگیره و اصلأ حواشی و حرفهای این و اون براش مهم نیست.
راستشو بخوای,سحری,من ذاتأ رییسم!!!یعنی از بچه گیم,همیشه سر دسته و رییس بودم تو بازیها!واسه همین هیچوقت نمیتونم زیر دست کسی کار کنم.یعنی اینکه کسی مستقیم بالا سرم باشه و بهم امر و نهی کنه رو به هیچ عنوان نمیتونم تحمل کنم!

سارا 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:40 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

سفر بخیر
شاید با دعوا جواب نداده و نتونسته پولو بگیره الان با اشتی بتونه پولو بگیره و این یه سیاست باشه
الان که اشتین با کمک اون برادر شوهر که بد دهنه شاید بشهکاری کرد
از بدی های بعضیا میشه یه جاهایی استفاده مناسب تری کرد.

مرسی عزیزم.
نه سارا جون,شوهر من اگه سیاست داشت,الان اوضاعمون اینجوری نبود!اون داداش کوچیکشم فقط واسه نفع خودش پا پیش میذاره.وگرنه,واسه ما هیچ کاری حاضر نیست بکنه.

مرمری 22 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:09 ق.ظ

عزیزم همیشه خوش باشی ، مررررردا همینن خودتو خسته نکن بابت خونوادش بالاخره که باید روابط باشه ، مردا که باخونوادشون شکر اب باشند تو خونه هم بداخلاق وبهونه گیر میشن پس بهتره بخاطر جو خونمونم که شده روابط باشه نه زیاد ، یجوری که نه سیخ بسوزه نه کباب،،،،،،،،،، خیلی عالی مینویسی وسطا خیلی میخندم واسه حرفات

مررررسی عزیزم.آره والله ته تهش همه شون مثل همن!!!
ولی باور کن,ما هروقت با اونا ارتباط نداریم,شوهر من عجیب خوب و مهربون میشه.در واقع خودشم میدونه ارتباط با اونا روی اخلاقش و رابطه اش با زن و بچه اش تأثیر میذاره,ولی خب به قول تو خانواده شن دیگه!
قربونت برم عزیزم.ایشالله همیشه شاد باشی و بخندی...

نبی 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:00 ب.ظ http://zar1.blogsky.com/

با سلام واحترام
قدرت داستان سراییت و توانایی قلمت ستودنی است چه زیبا می نگاری وچه زیباتر ذهن خواننده وکاربر را کنجکاو می نمایید.
در این داستانت چیزی که ذهن مرا بخود جلب نمود سر سنگینیت با شوهرت بود از خانم دانشمند ونویسنده ای چون شما بعید بنظر می رسد که به این زودی فضای صمیمی بین خود وشهرش را چنین سرد نماید ویا خدای ناکرده بر عشق ومحبت میان خود وهمسرش فاصله بیندازد یقینا هیچ کس وهیچ چیزی جایگزین عشق نمی شود
پس برعشق وعلاقه ات بیفزا یقینا بقیه مشکلات خود بخود وبمرور حل می شوند.
خداوند ساشا را برایتان نگه دارد
زندگیتان لبریز از عشق وقلمتان رسا و وجودتان پابرجا

سلام.خوش اومدید.
ممنون از محبتتون.خب به خاطر اینکه ما اصلأ برای روشن کردن قضیه,مالی که بین شوهرم و برادرش بود,رفته بودیم و وقتی هیچ نتیجه ای نگرفتیم ناراحت شدم و ازش دلخور بودم.ولی خب,حرفهای شما رو هم قبول دارم,هیچ چیز جای عشق و محبت رو نمیگیره.البته اینام سیاستهای زنانه است و نمک زندگیه!!!!!
متشکرم.منم برای شما شادی و خوشبختی آرزو میکنم.

آتوسا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:31 ب.ظ

کامنت من نیووووومده

نه عزیزم.هرچی اومده بود رو تأیید کردم!!!!

Amitis 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 08:34 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

من پارسال یک بار پیچیدم، برف زیاد بود، ماشینم بد جور سر خورد ، منحرف شد، شانس اوردم به خیر گذشت، ولی دوست پسر خیلی اونجا شاکی شد ؛) دیگه اگه کس دیگه تو ماشین باشه ، می فرستمش عقب! این قدر خوب ،

خدا بهت رحم کرد پس آمیتیس!
کار خوبی میکنی عزیزم!خیلیم عاااالی.. .......

Amitis 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:21 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

همه مردها این عادت نیک موقع رانندگی رو دارن ؛) من یک بار داشتم با بابام حرف میزدم گفتم اره دوستم این شکلی گفت بنشونش صندلی عقب ؛) واقعا جواب داد ؛) ولی من هم به روی خودم نمیارم خیلی ، که چی میگه ، من اکثرا خودم رانندگی می کنم ؛) این جوری راحت ترم ؛) اتفاقا به نظرم کوتاه نیا رانندگی کن ؛) در کورد برادر شوهرت هم ، میدونم ناراحتی، میدونم این کارش حرصت رو در اورده، ولی بگذر ، تو داری اعصاب خودت رو خرد می کنی، ولی هیچ نفعی هم به حال تو نداره ، در مورد خانواده شوهر هم بازم خوبه شمالن ، دورین از هم ؛)

یعنی بنشونمش صندلی عقب؟!چه با مزه!!!
نه بابا,من پر روتر از این حرفهام که با یه دعوا,دیگه رانندگی نکنم.اینکه بار اولش نبود,از همون اول که پشت فرمون مینشستم,همین بساط رو داشتیم.
آره,کاری ازم برنمیاد و قیدش رو زدم.ولی به خدا گله اش رو کردم و گفتم حلالش نمیکنم....
آره,خوبه که دوریم.البته هروقت که فرصت کنن نیششون رو میزنن.فعلأ چند ماه از شرشون در امان بودم,ازین به بعد رو بازم خدا باید کمکم کنه.

سیما 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 05:40 ب.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

سلام، رسیدن بخیر.
مشکل رانندگی و سخن در خصوص من و همسرم برعکس. دیووونه اش می کنم رسما! می دونم هم می کنم، دست خودم نیست.
یه پیشنهاد، یه نصحیت بهت می کنم. منم اصلا با خانواده شوهرم خوب نیست. اصلا البته نه. اما خوب، خوب نیستم حکایتش طولانی. یه بار نوشتم اما پاکش کردم. اما کاراشون همیشه برام عجیب بوده. همیشه و همیشه... اما حتی زمانی که همسرم خودش سرش شلوغه به زور کاری می کنم باهاشون حرف بزنه. هیچ گلی بی خار نیست. بغضی وقتها خارا شمشیرن، اما واقعیت زندگی همینه. آشتی بودن همیشه بهتر از دلخور بودن. من امکان ندارم با مادر شوهرم حرف بزنم و ناراحت نشم. یعنی امکان نداره هاااااا. اما بازم ماهی یه بار باهاش حرف می زنم. ایرانم می رم باهاش می ریم بیرون. می ترکم هاااا. اما برای همسرم می رم. گناه داره. اونم مادرشه، اون باباشه. بدترین هم باشن، اونا خانوادش هستند. به همه دوست هام همین رو می گم. اوایل سر همسر خیلی خالی می کردم. اما بعدش دیدم اون گناهی نداره. به این فکر می کنم گاهی من ایران یه روز بخوام زندگی کنم دیووونه می شم از دست خانواده شوهر، اما همسرم هیچ گناهی نداره. مادر شوهر من یه مرد خوب و مهربون رو بار اورده... آشتی باش مامان مهربون با همه. حتی اگه با بدترین ادم های دنیا طرفی. خوب بودنت می تونه یه مهره زندگی رو تغییر بده توی دلشون. شاید بعدها بگن فلانی چقدر خوب بود و ما چه بدی هایی که نکردیم. سخته. اما زندگی همینه!
بازم معذرت می خوام فضولی کردم، اما دوست دارم لبخند روی لبت باشه. جریان زندگیت رو تو تعیین می کنی...یادت نره.

چقدر تو خوبی سیما جون!واقعأ آدمهایی مثل تو به همه آرامش میدن.ولی واقعیت اینه که من نمیتونم به این خوبی باشم.این واقعأ عاااالیه که تو بدی میبینی ووناراحت میشی,ولی بازم خوبی باهاشون.این حد بالای آدم بودنه.اینو جدی میگما....من اصولأ آدم خودشیرینی نیستم.ولی به نظرم این خصوصیتی که داری خیلی عالیه!من متأسفانه هنوز به اون مرحله نرسیدم که بتونم اینقدر خوب باشم و در مقابل بدی,خوبی کنم و تا این اندازه مثبت نگاه کنم.واسه من خیلس ارتباط باهاشون و تحمل رفتارشون و از همه مهمتر,اینکه شوهرم عیبهاشون رو نمیبینه,سخته!ولی حتمأ به حرفهات فکر میکنم و سعی میکنم رو خودم کارکنم تا آشتی باشم با همه.
میبوسمت سیمای مهربووون

پریا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 04:20 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

اصلا چه معنی داره زن شب تو جاده رانندگی کنه !
این کارو بذار به عهده ی همسرت،‌این کار اونه نه کار تو.
ظرافتت رو توی رابطه حفظ کن

اونها خوب یا بد خانواده اش هستن، تو ایران وقتی کسی ازدواج میکنه فقط با یه فرد ازدواج نمیکنه، با یه قوم ازدواج میکنه.
اونم بخصوص مردا که هنوز که هنوزه به ماماناشون وصلن و ۵۰ سالشونم که میشه باز مامانشون !!!

ببخشیدا ولی این از بی عرضگی همسرت هست که نمی تونه رابطه ی بین خانواده اش و همسرش رو منیج کنه و میذاره ازش سو استفاده کنن.
البته اون این مسئله رو سو استفاده نمی بینه چون خانواده اش هستن و پدر و مادرشن ولی تو این مسئله رو سو استفاده می بینی.
مهم نیست سو استفاده هست یا نه؟ مهم نیست چه احساس داری باید این رابطه رو تو منیج کنی و تنش هارو کمتر کنی و ترکش هایی که از طرف اونها میرسه رو خنثی کنی، قهر کردن راهش نیست.
چون دیدگاه اون به زندگی با دیدگاه تو متفاوته،‌اون به جریان اینجوری که تو نگاه می کنی نگاه نمی کنه.
اون به خودش حق میده که اینکارهارو بکنه و به نظرش کار درستیه.

معلومه که ارجحیت داره رابطه با خانواده اش.
یکی از دوستانم همیشه میگه مرد رو تحت فشار قرار ندید که بین شما و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه، چون هر ۲ براش مهمن و نمی دونه چه انتخابی درسته؟
احتمال اینکه خانواده اش رو انتخاب کنه بیشتره چون خانواده اش هستن و حداقل حمایت مامان جونشون رو دارن :))

خودتو بذار جای همسرت و فکر کن اینکارو خانواده ی تو باهات می کردن، تو چی کار می کردی؟ حاضر بودی برای همیشه قید مامان باباتو بزنی؟

و اما نقش تو اینجا پررنگ میشه که رابطه همسرت با خانواده اش حفظ بشه ولی توی رابطه خودتون همسرت رو قهرمان کنی، انقدر لهش نکنی.
همسرت رو قهرمان کن، اونوقت ببین چه جوری مطیعت میشه و چه جوری می تونی رابطه خودتون رو درست کنید و نذاری خانواده ی همسرت تاثیری روی همسرت داشته باشن.

همسرت وقتی تو رابطه ی با تو هیرو نباشه، چون مردا همیشه باید قهرمان باشن، مردا زندگی رو تو بردن و باختن می بینن، وقتی مردی رو قهرمان کنی، اونوقت کردیش پادشاه و خودت ملکه میشی والبته تمام زندگی رو منیج می کنی طوری که مرد فکر میکنه داره منیج میکنه ولی در اصل کل زندگی دست زنه.

طومار شد :)

منم همیشه گفتم که این تنشهای بین ما و خانواده شوهرم به خاطر عدم مدیریت اونه.نمیتونه منیج کنه این دوتا رابطه رو.همیشه یه طرفو میگیره و اون طرف از دستش در میره!
چون شوهرم کمرش درد میکنه,دو,سه ساعت بیشتر نباید پشت هم رانندگی کنه,واسه همین نشستم.وگرنه من شب تو جاده رانندگی نمیکنم معمولأ.
حدودأ شیش ماهی هست که دارم رو این قضیه قهرمان کردن مرد و بهش این حس رو دادن که تکیه گاه و قهرمان زنشه و زنش بهش افتخار میکنه,کار میکنم.خیلی تغییر کردم.شوهرم البته خوب میشه و بد میشه.یعنی بالا و پایین زیاد دازه.
شوهر من اون اوایل که واقعأ کور به معنای واقعی بود و اصلأ رفتارهای خانواده شو نمیدید.ولی یکی دو سالیهست که خدا رو شکر ازون نابینایی مطلق در اومده و بعضی چیزا رو میبینه!!!
یعنی من اگه بشینم یه روز از ریز اخلاقها و رفتارهای خانواده شوهرم بنویسم,میبینی که چقدر غیر قابل تحملن.با این حال بازم قبول دارم که کل زندگی دست زنه!

مهدیا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:52 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

رسیدن به خیر خانومی.خدا رو شکر خوش گذشت.من اصلا دوست ندارم وقتی شوهرم نشسته رانندگی کنم .بیشتر هولم می کنه.
چقدر حیف شد که نتونستید قرض تون رو بگیرید .ادم و از کمک کردن پشیمون می کنند.

قربونت مهدیا جون!
آره فقط بلدن به آدم استرس بدن این آقایون!!!
از کمک کردن که هیچی,اینا آدمو از زندگی کردنم پشیمون میکنن والله!

سارا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:40 ب.ظ

سلام دوست خوبم
من تازه با وبلاگت آشنا شدم کلشم خوندم البته مطالب قبل تر دسترسی نداشتم
ولی عزیزم حرس هیچیو نخور دنیا ارزش جنگیدن با اینو اونو نداره انشاالله که بتونی به پولت برسی ولی آدم وقتی فقط اعصابشو خورد کنه هیچ فایده ایی نداره به خودت ضرر میرسونی
خوتو اذیت نکن بسپار به زمانه انشاالله حل بشه مشکلتون

سلام عزیزم,خوش اومدی.مطالب من غیر از یکیش,بقیه شون رمز ندارن,چرا نتونستی بهشون دسترسی,داشته باشی؟
والله قید پولو که دیگه زدیم,ولی من حلالشون نکردم و نمیکنم و دیگه خودشون میدونن و خدای خودشون.
ممنون عزیزم.آره درس میگی,با اعصاب خوردی فقط خودمو زندگیم لطمه میبینیم.
واست بهترینها رو از خدا میخوام و امیدوارم تو زندگیت همیشه خوشحال باشی...

پریا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:37 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

همه ی مردا موقع رانندگی خانومشون همینن.
بهترین کار بی تفاوت بودن و البته سیاست داشتنه، نشین پشت رول، راحت :)
انقدر حرف بزن تا خوابش نبره.
خسته هم که شد اهمیتی نداره.

در مورد اون برادرشوهر هم، اون پول رو از دست رفته بدون و بیخیال شو.
نمیده پول رو، بیخیالش شو و فکر کن صدقه دادی به کسی.

در مورد خانواده ی همسرتم، همسرت حق داره.
هر چی باشه خانواده اش هستن، مامان باباشن.
حتی اگه بدترین پدر و مادر دنیا باشن.
تو خودت رو بذار جای همسرت، همچین اتفاقی رو فکر کن برای تو می افتاد، قید پدر و مادرت رو می زدی؟
مگه میشه قیدشونو زد اخه؟
همسرت هم حق داره بنده خدا.

در ضمن یاد بگیر یکم سیاست داشته باشه و در رابطه با اونها با سیاست رفتار کنی، با سیاست همسرت رو از کارهای اونها مطلع کنی و با زبونی خوش.
با قهر و دعوا هیچوقت هیچ چیزی درست نشده و نمیشه و نخواهد شد.
ادمها با حرف زدن به نتیجه میرسن.

آخه من موقع رانندگی کردن تو شب و اونم تو جاده,زیاد حرف نمیزنم و بیشتر متمرکز میشم رو رانندگیم.اونم دیشب که ترافیک بدی هم بود.
نمیدونم چی بگم.مطمین نیستم,اگه خانواده منم اینقدر بهم بدی میکردن,بازم باهاشون عادی رفتار میکردم یا نه!درسته خانواده شن,ولی,وقتی میبینه اینقدر دارن به زندگیش لطمه میزنن,چرا باید تحت هر شرایطی رابطه باهاشون رو حفظ کنه.مگر اینکه ارتباط با اونا به کیفیت رابطه با همسرش ارجحیت داشته باشه!

آنا 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 03:13 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

شوهر من هم این اخلاق را موقع رانندگی من داره من هم کاملا ایگنورش می کنم.

منم تا جایی که بشی توجه نمیکنم و نادیده میگیرم.ولی بعضی وقتا آدم اینقدر کلافه میشه که نمیتونه چیزی نگه!

ماجد 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام
ایشالا همیشه به شادی

سلام.ممنونم

دلارام 21 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:29 ب.ظ

سلام خوشحالم خوش گذشته

سلام مرررسی عزیزم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.