روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

یه اتفاق....یه صحنه.....یه نگاه!

سلام.میخواستم روزمره بنویسم,ولی یه چیزی دیروز برام پیش اومد که گفتم اول اینو بنویسم و سبک بشم,بعد تو یه پست دیگه روزمره مو مینویسم.

دیروز غروب ساشا رو بردم دو چرخه سواری.پشت کوچه ما یه خیابون درازه که تقریبأ خلوته,واسه همین هروقت میخوام ساشا رو ببرم دوچرخه سواری,میبرم اونجا.البته تا وسطاش میبرم و برمیگردیم.ولی دیروز هوا خیلی خوب بود,گفتم بذار ببرمش,هروقت خسته شد,برمیگردیم.انتهای خیابون که رسیدیم,دور نزدیم که برگردیم ,یه کوچه پهن و خلوت بودش که گفتم ازونجا بریم که بخوریم به خیابون اصلی و یه کم مغازه ها رو ببینم و شایدم خرید کنم.اینو داشته باشین,تا یه چیز دیگه بگم....

مامان یکی از هم باشگاهیهای ساشا,یه خانم چادری و خیلی آرومیه.ازین خانمها که ساکت و بی سرو زبونن.معمولأ میاد یه سلام آرومی به همه میکنه و میره یه گوشه میشینه.ازون آدماست که همه چیشون معمولیه.قیافه شون,لباس پوشیدنشون,رفتارشون,نگاهشون...یعنی هیچ چیز خاصی توشون نیست که آدمو جلب کنه,یا کنجکاو بشه,مثلأ بیشتر نگاهش کنه,یا درباره اش فکر کنه!ازون آدما که زیاد تو ذهن آدم نمیمونن .پسرشم مثل خودش مظلوم و ساکته.

دیروز که با ساشا رفتیم از کوچه دور بزنیم سمت خیابون,یه ماشین پارک بود که یه آقایی رو صندلی پشت انگار دراز کشیده بود.من وقتی بیرون میرم,زیاد به آدمها توجه نمیکنم.اینجوری که مثلأ فرداش یه آشنایی بهم میگه,چیه قیافه میگیری؟؟؟دیرود از بغلت رد شدم,نگامم نکردی؟!!!

دیگه وقتی ساشا رو میبرم دوچرخه سواری که همینقدر توجهمم,نصف میشه و همه حواسمو میدم به ساشا که یه وقت منحرف نشه,سمت خیابون.

ما چون دوچرخه سواری میکردیم,از گوشه کوچه رد میشدیم که ماشین نخوره بهمون.

یهو نزدیک ماشینه که شدیم,دیدم آقاهه بلند شد نشست رو صندلی و پشت سر اونم یه خانمی سریع نشست!!!نمیخواستم نگاه کنم,ولی ساشا گفت,مامانجون,مامان محمد!!!!!!!

دوباره که نگاه کردم,دیدم خودشه!همون خانم چادری مظلوم و آروم,مامان محمد!!

به قدری وحشتزده و رنگ پریده نگاهم میکرد که دیگه مهم نبود کدوم سمت میرم,فقط میخواستم نبینم!با سرعت رفتیم وسط کوچه و ساشا رو هل میدادم که تندتر بگذریم!

صحنه ای که واقعأ قلبمو به درد آورد این بود که وقتی تند تند از ماشین میگذشتیم,محمد رو دیدم که پشت ماشین,روی جدول کنار کوچه نشسته و داره با ماشین اسباب بازیش بازی میکنه!وقتی ما رو دید,خجولانه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین!

آخ.........

ساشا نمیدونست چی شده,فقط میدونست ناراحتم.هیچی نمیگفت.دستام یخ کرده بود و فکرم کار نمیکرد.نرسیده به سر کوچه دیدم خانمه داره از پشت سر صدام میکنه.قدمهامو تند کردم و سر ساشا داد زدم که تندتر پا بزن!!!خانمه دوید و رسید بهم و گفت,تو رو خدا وایسید,کارتون دارم.وایسادم,ولی نگاش نمیکردم,گفتم,عجله دارم,باید برم.دستمو گرفت,گفت,فقط یه لحظه!نگاش کردم,فکر نکنم هیچوقت اون چهره رنگ پریده و چشمای ترسون رو فراموش کنم.

نتونست چیزی بگه.....

گفتم ولم کن خانم,من چیزی ندیدم!

بعدشم تند تند رفتیم و برگشتیم خونه!رفتم دسشویی و بالا آوردم....نمیدونستم چم شده,ولی همینجوری اشکام میومد!

من که اصلأ اون بچه و مامانشو نمیشناسم....به من چه که چیکار میکنن!مگه کم میشنوم و میبینم اینجور چیزا رو.. .....

ولی با همه اینا,حالم خیلی بد بود!

همه اش میگم,کاشکی بچه اونجا نبود.....

اوووووف نگاهش!!!!

اون لبخند مظلومانه اش!

هنوزم وقتی بهش فکر میکنم,بغضم برمیگرده و چشام اشکی میشه!قضاوت نمیکنم....

من معمولأ آدمها رو قضاوت نمیکنم,ولی بعضی چیزا توجیه نشدنیه آخه!بعضی کارا رو نمیشه بخشید!

کاش اصلأ ساشا رو نمیبردم دوچرخه سواری!کاش ازون کوچه لعنتی رد نمیشدم!کاش هیچی نمیدیدم!اونجوری بازم اون زن تو باشگاه یه سلامی میکرد و میگذشت و منم فراموشش میکردم!دیدن اون پسربچه سبزه و آفتاب سوخته تو باشگاه که مدام باید مربی اش بهش بگه,محمد,سرتو بالا بگیر,وقتی باهات حرف میزنم,از همه چی سخت تره!

بیچاره محمد......


نظرات 19 + ارسال نظر
ماجد 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:01 ب.ظ

بله قبلنم کامنت گذاشتم.
درست میگی من که اینطورم، از بس چیزا دیدمو شنیدم

بله همینطوره...

ماجد 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:40 ق.ظ

چی جالبه؟

اینکه شما جنس ذکور از خودتونم میترسید!!!
شما همون آقای ماجد هستید که قبلأ هم برام کامنت میذاشت؟!فکر نمیکنم همون باشید ,درسته؟

ماجد 17 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:36 ق.ظ

حتی از خودم

جالبه....

ماجد 16 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:28 ب.ظ

میترسم!

از چی؟

تلخون 15 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:12 ق.ظ

روز گذشته این مطلب رو خوندم و اونقدر به هم ریختم که نشد برات چیزی بنویسم. حتی عصر با یک دوست راجع به این واقعه حرف زدم تا کمی اروم تر بشم.
وقتی مصیبتی اتفاقی فاجعه ای حاصل می شه, در نتیجه ی یک سری عوامله.. یک فرد یا یک رفتار به تنهایی مسبب اون نیست.
مردی که سراغ زنی متاهل و همراه با فرزند بره
زنی که با بچه اش تن به خاری بده
و کودک...

دیروز از خودم می پرسیدم من نوعی به عنوان جزئی از کل جامعه چقدر تو این نابسامانی ها سهم دارم؟ چقدر من مقصرم؟ چه راهکاری می تونم داشته باشم تا به سهم خودم یه قدم مثبت بردارم؟
از خودم میپرسیدم اینده محمد چی میشه؟ کودکی اون مرد چطور بود؟ عاقبت اون زن به کجا میرسه؟

حالم خوب نیست چون دستم خالیه...چون نگرانم...چون دلخور و دل چرکینم...
کسی رو قضاوت نمی کنم... از خدا می خوام بهترین ها رو برای محمد معصوم رقم بزنه...آمین

ببخش تلخون عزیزم که باعث ناراحتیت شدم.ولی متأسفانه این چیزا وجود داره و الانم اینقدر زیاد شده که داره واسه همه مون عادی میشه!
منم نمیخوام قضاوت کنم,فقط بابت چیزی که دیدم ناراحتم.شاید اگه محمد رو نمیدیدم,اگه اونجا نبود,حالماینقدر بد نبود!
بی خبری و معصومیت اون بچه در حالی که نزدیکش ,مادرش,یعنی مقدس ترین فرد زندگیش,داره.......واقعأ آدم رو میشکنه!البته من از ته دلم ازون روز هر روز از خدا میخوام که محمد تا همیشه تو همین بی خبری بمونه!
نمیدونم آیا مادرش به این کار ادامه میده,یا قبلنم انجام میداد یانه,ولی دلم میخواد باور کنم که اولین و یا لااقل آخرین بارش بوده باشه و دیگه هیچوقت همچین کاری رو نکنه.
کاش روزی برسه که از شنیدن همچین ماجراهایی تعجب بکنیم و شوک بشیم,نه مثل حالا که با شنیدن همچین چیزایی,ابرو بالا میندازیم و میگیم,ای بابا....این که دیگه تازگی ندازه!!!!

نیاز 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 02:22 ب.ظ

س عزیزم
خیلی ناراحت شدم خیلی
تا مدتها این موضوع میاد تو ذهنم و تصور نشستن تنهایی محمد با اسباب بازیش

واقعأ هم ناراحت کننده است!
درسته نیاز,این ازون تصویرهاییه که تا مدتها تو ذهن آدم میمونه...

مهدیا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 12:16 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

مهناز این موردها الان متاسفانه خیلی زیاد شده. ادم دلش فقط برای بچه ها می سوزه. من هیچ توضیحی و توجیهی رو برای خیانت قبول ندارم.خیلی واقعا ناراحت کننده است.

من نمیدونم این بچه ها تو همچین خانواده هایی,با وجود این مادر,درست تربیت میشن؟!
این بچه که اعتماد به نفسش زیر صفره و به هیچ عنوان نمیتونه تو جمع حرف بزنه و با کسی دوست بشه.وقتی بچه ها همه پیش همن و میگن و میخندن,این یه گوشه وامیسته و نگاهشون میکنه!
خیلیا میگن,شاید مجبور میشن یا چیر دیگه,ولی من نمیدونم چرا نمیتونم بپزیرم!چون موردهایی که دیدم این کارا رو میکنن,بعضأ وضع مالیشون از منم بهتر بوده!این خانمه رو نمیدونم و هیچی راجع بهش نمیگم,ولی از نظر من خیانت در هر حالتش و با هر عذر و بهونه ای بد و کثیفه!

پریا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:59 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

متنت حالم رو بد کرد.
طفلک اون بچه
کاش هیچوقت این ماجراهارو نفهمه یا کسی بعدا براش نگه.

طفلک .....
منم امیدوارم!

ترمه 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:11 ق.ظ http://www.sarneveshtman2.blogfa.com

سلام مهناز جون.کاش اجازه میدادی حرفشو بزنه .نمیشه راحت قضاوت کرد شاید اون چیزی که ما فوری تصور میکنیم نباشه انشالله که همینطوره.به یه اصل در زندگیم رسیدم اونم اینکه هیچکدوم از ما نمیتونه خودشو در موقعیت دیگری تصور کنه و بگه فلانی فلان یا بهمانه اون خانمم شرایط خاص خودشو داره خوب یا بدش با خودش.مهناز جون دقت نکردی نکردی اینجارو دقت کردی چرااااا

به به ترمه خانم!چه خوب کردی که بازم اومدی....
نه ترمه جون,من هیچ قضاوتی نکردم اون خانمه رو!وقتی ازم خواست وایسم,وایستادم .ولی اون نمیتونست,هیچی بگه.معلوم بود که حرفی نداره برای گفتن و فقط میخواست مطمین بشه که من به کسی حرفی نمیزنم.اینو از نگاهش خوندم و صد در صد مطمینم که فقط همینو میخواست بگه.چون وقتی که گفتم من چیزی ندیدم,قشنگ معلوم بود که خیالش راحت شده و دیگه اصراری واسه موندنم نداشت!
درست میگی ترمه,هیچکی نمیتونه شرایط کس دیگه رو درک کنه,ولی من فکر نمیکنم کسی تا این حد مجبور بشه که با بچه اش بره و.......
نمیدونم,شایدم بشه!
در واقع من اصلأ به اون زن فکر نمیکنم و نمیخوام به دلیل کارش فکر کنم,من فقط به اون بچه فکر میکنم و از ته دل از خدا میخوام هیچوقت متوجه کاری که مادرش کرد,یا میکنه,نشه و همیشه همینجور بی خبرو پاک باقی بمونه!

سپیده مامان درسا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:37 ق.ظ

چی بگم خواهر

واقعأ هم هیچی نمیشه گفت سپیده جووونم.!

دندون 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 09:29 ق.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

اومدم یه چیزی بگم دیدم حالتو بدتر میکنم... اعصابم خورد شد... هی خدا شکرت....

بگو دندونی...حرفای تو همیشه برام خوب و مهمه.الان خوبم دیگه!

Amitis 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:05 ق.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

ye dusti nevesht age iran nabud bache ro azash migerefta, vali moteassefane tu kharej in mozu badtare!

واقعأ آمیتیس؟آخه هروقت صحبت از حق و حقوق و پایبندی به خانواده میشه,کسایی که خارج ار کشور,مخصوصأ اروپا و آمریکا هستن,میگن که اونجا اوضاع خیلی بهتر از ایرانه و اینقدر مثل اینجا,خیانت رواج نداره و خیلی پایبندتر از ماها هستن و قوانین سفتو سختی واسه حمایت از خانواده و بچه ها دارن!

پریا 14 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 01:17 ق.ظ

پستت حالم رو خیلی بد کرد.
طقلک اون بچه
ای کاش هیچوقت این ماجراهارو نفهمه.
ای کاش اون زن دلیل خوب و قانع کننده ای برای کارش داشته باشه.

ببخشید عزیزم!
منم امیدوارم هیچوقت چیزی نفهمه.
نمیدونم اصلأ دلیل قانع کننده ای واسه همچین چیزی وجود داره یا نه؟!!!

سحر۲ 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:46 ب.ظ

ی زره چت رومی بشیم
مهناز گلی بیا فکر کنیم اون محمد کوچولو هیچی ندیده و اتفاقا از بازی لذت میبرده.اینجوری آرومتریم و ی آیدیای دیگه.شااید بودن و عبور تو ی تلنگری باشه برای اون خانوم که بفهمه چه میکنه با خودش.امیدوارم تا دیر نشده عقلش برگرده سرجاش.براش دعا کن

فکرم نمیکنم اون بچه چیزی دیده باشه.معمولأ بچه ها تو این سن پاکتر از اونی هستن که بخواد ذهنشون درگیر اینجور مسایل بشه که مامان من با اون آقاهه تو ماشین چیکار میکنه!!!
میدونی سحری,همینکه از پاکی و سادگی بچه استفاده بشه و اونو با خودش بکشونه دنبال همچین کارایی,بیشتر آدمو اذیت میکنه!!!
راس میگی...چه خوبه اگه بشه اینجوری بهش نگاه کرد!کاش همینجوری که میگی بشه!
چه خوبی تو سحری....
یه کم نور تو این ظلمات ذهنم پاشیدی!
دعا میکنم

آتوسا 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:40 ب.ظ

وای چه چیز بدی دیدی... طفلی مهناز جونی... می دونم به خاطر محمد ناراحتی.. حق داری
خوب کردی به زنه گفتی من چیزی ندیدم.. آفرین به حضور ذهن و سرعت تصمیم گیری ت

آره خیلی بد بود آتوسا!
راستش اون لحظه میخواستم فقط زودتر ازونجا برم و میدونستم اینکه دنبالم اومده و اصرار به موندنم میکنه,فقط واسه اینه که مبادا به کسی چیزی بگم!

سحر۲ 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 11:24 ب.ظ

اون خانم که مسالش سواست و لابد خودش میدونه چکار میکنه کمااینکه اگر میدونست چنین حقارتی رو قبول نمیکرد.اونم ی بدبخت ه قابل ترحمه.
ولی ای جانم به اون بچه ,اگر ایران نبود حتما به خاطر عدم صلاحیت مادر بچه رو ازش میگرفتند.
و طفلی تو که چنین صحنه ی آزار دهنده ای دیدی .یکسری چیزها متاسفانه واقعیته ی غیر قابل کتمان این روزهاست.

آره سحر,منم به اون زن فکر نمیکنم و نمیخوام بدونم چرا همچین کاری کرده.ولی اون بچه.....
وقتی دیدم اونجور معصوم و بی خبر رو جدول نشسته و با دیدن ما لبخند میزنه,دلم میخواست از ناراحتی بمیرم!
درسته,واقعیت تلخ این روزهاست....

یه رهگذر 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

بیچاره اون بچه...
لعنتی اون زن....
آدم نمیدونه که پدرش چجور آدمیه.....
اما اون زن قطعا جز یه کثافت چیزی نمیتونه باشه....
اخه چرا بچه رو میبری با خودت موقعی که.....
تاسف باره...

اما
بد نیست بدونیم
خورشید پشت ابر نمیمونه...
بالاخره دست اینجور افراد رو میشه ....
من عین این مورد رو دیدم که میگم...
اما ای کاش پای طفل معصومی مثه محمد وسط نبود....

در مورد اون زن نمیشه چیزی گفت.چون من تقریبأ هیچی ازش نمیدونم.فقط میدونم که شوهر داره.
ولی نمیدونم چرا ذهن من به هیچ عنوان خیانت رو قبول نمیکنه,حالا با هر دلیل و توجیهی...
چقدر بده که همه مون دور و برمون ازینجور مسایل زیاد میبینیم و میشنویم!!!
درسته,کاش لااقل پای این بچه های معصوم وسط نبود....

Amitis 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:51 ب.ظ http://amitisghorbat.bloga.com

akhe chera ba bache? chi fekr karde ?

نمیدونم آمیتیس...اصلأ سعی میکنم راجع بهش فکر نکنم.شاید یهویی پیش اومده,شایدم.....نمیدونم والله!

سیما 13 - شهریور‌ماه - 1394 ساعت 07:42 ب.ظ http://mehmanesarzade.blogsky.com/

سلام
چه خوب که اهل قضاوت نیستید و قضاوت نمی کنید، چیزی که رفتار این روزهای آدما شده
ولی در مورد بچه ها، شرایط خیلی سنگینی رو پشت سر گذاشتید، هم به خاطر اون بچه و هم به خاطر فرزند خودتون
امیدوارم درباره این اتفاق و تغییر ناگهانی حالتتون که بچه ها به خوبی متوجهش میشن، چیزی ازتون نپرسه
ما آدم بزرگا شاید عادت کنیم و فراموش، اما بچه ها ....

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.