روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

دلتنگی....

سلام عزیزان.خوبید؟ظهرتون بخیر.

یکشنبه براتون پست گذاشته بودم!ساعت چهارونیم,مامان و بابام اومدن.مامانم از همون اول بداخلاقی میکرد.انگار قرار بود,غروب دیرتر بیان,ولی بابام اصرار کرده که زود راه بیفتن!

حوصله گفتن جزییات و تلخیها رو ندارم.فقط اینقدری بگم که سر اینکه خواهرم برنامه ریزیمو به هم زده و داداشامو سردرگم کرده,با مامانم بحثم شد ر بحثمون بالا گرفت و حرفایی که تو دلم بود رو بهش گفتم و اونم طبق معمول حرفای قبلی خودش رو میزد!

به قول دوستان,بدترین برخورد تو اینجور مواقع برخورد مستقیمه و گله گذاریهای رو در رو که منجر که متهم شدن خودم میشه!!!ولی بازم این اشتباهو کردم و چوبشم خوردم!

بابامم داشت با ساشا بازی میکرد و اصلأ یک کلمه هم حرف نزد.دعوامون که تموم شد,دیدم دارم منفجر میشم.پاشدم گفتم باید برم تا سوپری خرید دارم.رفتن بیرون و اشک ریختم و راه رفتم!هوا هم جهنم بود!!!!خلاصه اومدم خونه و به داداش بزرگم پیام دادم که شماها فردا برید خونه خواهرم,بعدلزظهر بیاید,از نظر من مشکلی نیس!اونم جواب داد که من خودم برنامه مو تنظیم میکنم و با نظر کس دیگه ای پیش نمیرم!گفت از اولم قرار بود بیایم خونه تو و میایم.

گفتم,الان با مامان بحثم شده و تو گارده!نمیخوام اوضاع بدتر بشه!گفت,تو کاری نداشته باش,من خودم ردیف میکنم.

مامانم که یک کلمه هم حرف نزد دیگه باهام.داداش کوچیکم که مسافره,زنگ زد و گفت من شب میام اونجا که شب آخری رو پیش تو باشم.شب,ساشا هی میگفت سرم درد میکنه!شوهری گفت,الکی میگه,داره بازی میکنه!بهش شام دادم,ولی دیدم همه اش میگه سرم درد میکنه!دیگه یه دفعه زد زیر گریه و گفت سرم خیلی درد میکنه.بدو بدو لباسمون رو پوشیدیم که با شوهری ببریمش دکتر.همون موقع زنگ زدن و داداش کوچیکه و خواهر و شوهر خواهرم اومدن!!!!انگار داداش بزرگم زنگ زده بود به شوهر خواهرمو گفته بود که بیان و اونم خواهرمو راضی کرده بود بیان!خلاصه سرپا سلام علیک کردیم و ساشا رو بردیم درمونگاه!تو راه حالش به هم خورد!بچه ام خیلی ترسیده بود!رفتیم دکتر ویزیتش کرد و سه تا آمپول بهش زدن!!!!!

اعصابم خورد شد.به شوهری از دعوام با مامانم هیچی نگفتم!دیگه تا بیایم خونه ساعت یک شد.بیچاره ها هنوز شامم نخورده بودن.تند تند غذا ها رو گرم کردم و آوردیم خوردیم.البته مامانم فقط سالاد خورد!یه ساعتم بعدش نشستیم و خوابیدیم.خوابم نمیومد,اعصابم خورد بود.به شوهری گفتم,تو ساشا رو بخوابون و خودتم پیشش بخواب,من این شب آخری میخوام با داداشم حرف بزنم.من و داداشی تو اتاق ساشا نشستیم به حرف زدن و بقیه هم خوابیدن.براش ماجرای غروبی رو تعریف کردم و اونم گفت,اصلأ نباید توجه کتی!چشماتو ببند,گوشاتم بگیر و بگذر....

میگفت,هرچی ضربه میخوری,به خاطر حساسیت زیاد و احساساتی بودنته!حرفاش درسته,خودمم میدونم چقدر احمقم!!!!

دیگه از سفرشو برنامه هاش حرف زدیم.خیلی هیجان داره!تا ساعت چهار و نیم بیدار بودیم حرفم یزدیم.دیگه خوابیدیم و صبح.ساعت هشت و نیم بیدار شدم و ساشا رو هم بیدار کردم,آماده شدیم بریم کلاس زبان.مامان و بابا و خواهرمم بیدار شدن.شوهری و شوهر خواهرمم رفته بودن سرکار!

ساشا رو گذاشتم کلاس و نون خریدم و ارمدم خونه.صبحونه خوردیم و جمع کردم و رفتم دنبال ساشا.اومدیم خونه.داداش کوچیکم رفت تا آخرین پولشو یورو کنه و یکی دوتا ریزه کاری هم داشت,برسه بهشون.داداش بزرگه و وسطیه هم اومدن.واسه ناهار قیمه بادمجون و مرغ سوخاری و سالاد ماکارونی و بورانی اسفناج درست کردم.سالاد و زیتون پرورده هم داشتم.

غذا خوردیم و مامانم یه کم بیشتر نخورد.اصلأ خرف نمیزدیم باهم.کلأ واسه رفتن داداشمم حالش گرفته بود و با هیچکی حرف نمیزد و همه اش تو خودش بود!ولی خب,دلیل حرف نزدنش با من فرق داشت!

بعدازناهار شوهری و شوهر خواهرمم اومدن!دیگه نشستیم به بازی کردن و کلی خندیدیم!ساعت پنج شوهری رفت کیک و خرت و پرتهای تولد رو بگیره!داداش یزرگه و شوهرخواهرمم رفتن بیرون تا داداشم کادوشو بخره.دیگه همه شون که رسیدن,تولد رو شروع کردیم و اولش کلی من و ساشا و شوهری رقصیدیم و بغدشم بقیه!بعد از بزن و برقص,کیک و کادو و عکس و ....

خلاصه تولد خوبی بود!

واسه شام,قارچ سوخاری و چیکن استرگانف و لازانیا درست کردم.چون میخواستن شام سنگین نباشه,به خاطر کیکی که خورده بودن.ساعت نه شامو خوردیم و جمع و جور کردیم و آماده شدیم و ساعت ده حرکت کردیم سمت فرودگاه.آخ که من چقدر از این راه فرودگاه امام بدم میاد!تاریک و مخوفه!!!!

دیگه یازده و نیم رسیدیم و ماشینها رو پارک کردیم و رفتیم بالا.مامانم حالش خوب نبود.یه خورده اونجام دورهم حرف زدیم و با داداش کوچیکه عکس گرفتیم و توصیه های لازم رو بهش کردیم.دیگه دوازده و نیم ازمون خداحافظی کرد و رفت داخل واسه کارای پروازش.خیلی گریه کردم!همه مون!براش خیلی خوشحالم,ولی بالاخره آدم دلش تنگ میشه!

منتظر موندیم تا کارت پروازشو گرفت و خیالمون که راحت شد,رفتیم.خداحافظی کردیم و بابام اینا رفتن شمال و خواهرم اینام رفتن خونه شون و مام اومدیم خونه!تو راه خیلی گریه کردم.شوهری ساکت بود!فقظ ساشا هی میگفت,چرا آخه گریه میکتی؟دایی میخواد دکتر بشه و زود برگرده!!!همه اش هم میگفت,نگام کن,ببینم مهربونی!!نگاش میکردم و لبخند میزدم و میگفت,آفرین مامان جون مهربون!دیگه نبینم گریه کنیا....

خوش به حال بچه ها!چه دنیای خوب و آروم و ساده ای دارن!

تا بیایم خونه,ساعت سه شد.شوهری گفت فردا رو نمیرم سرکار.خوابیدیم.صبح ساعت ده بیدار شدم.دلم خیلی گرفته بود!بلند نشدم از جام!ساعت دوازده ساشا بیدار شد و گفت مامان جون پاشو بریم صبحونه بخوریم.گفتم من حال ندارم عزیزم.دیدم,ول نمیکنه.پاشدم از کیک تولدش مونده بود,دادم خورد و خودمم اومدم باز دراز کشیدم.عکسای فرودگاهو نگاه میکردم و عکسای تولدو.شوهری ساعت یک بیدار شد و یه کم دیگه بغضی شدم و اونم بغلم کرد و دلداریم داد.حال بلند شدن نداشتم. یه ساعتی باهم حرف زدیم.بعدش پاشدم دیدم خونه خیلی به هم ریخته است.گفتم,من امروز حال هیچ کاریو ندارم.غذام که از دیروز داریم.شوهری گفت,من خودم جمع و جور میکنم,تو برو.دیگه اتاقا رو مرتب کرد و جاروبرقی کشید و سرامیکها رو طی کشید و من فقط رختخوابها رو مرتب کردم و باز دراز کشیدم.شوهری غذا واسه ساشا گرم کرد و بهش داد و خودشم صبحونه خورد.منم که همچنان رو تخت دراز کشیدم.اصلأ حس بلند شدن رو ندارم.الان داداش بزرگم بهم پیام داد که داداشم رسیده!خدازوشکر....

ایشالله کاراش طبق برنامه ریزی اش پیش بره و مشکلی براش پیش نیاد!بتونه درسش رو بخونه و به آرزوهایی که داره برسه!

از همه تون بابت پیامهای تبریک تولدتون و آرزوهای خوبتون واسه داداشم,ممنونم.

فقط یه خواهشی دارم.لطفأ راجع به جر و بحثم با مامانم چیزی بهم نگید تو کامنتاتون.چون هم تو پست قبلی حرفشو زده بودم,هم اینکه نمیخوام بازم برام یادآوری بشه و اعصابم خورد بشه!

دستای مهربون همه تون رو میفشارم و ازتون به خاطر حضور گرمتون ممنونم.

بازم تنهام نذارید و برام دعا کنید.

دوستتون دارم و به دستای مهربون خدا میسپارمتون!



نظرات 27 + ارسال نظر
نیاز 30 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:23 ب.ظ

وقتی اون لحظه گفتی از داداشت تو فرودگاه خداحافظی کردی از تصور اینکه هیچوقت شاید نبینیش گریه ام گرفت
من اگه داداشمو نبینم سکته میکنم.
صبوریت قابل ستایشه.
خیلی این دنیا بده همه دارن از هم جدا میشه
مهناز باورت میشه هنوز از ماجرای بیمارستان نرفتم خونه مامانم؟

ای جااااان.ببخشید اگه ناراحت شدی.میدونی نیاز,منم عاشق داداشامم و اندازه جونم دوسشون دارم.ولی خب این راهیه که خودش انتخاب کرده و براش خیلی زحمت کشیده.وقتی خوشحالیش رو میبینم و اینکه امیدواره به آرزوهاش برسه,خودمو آروم میکنم و دوریشو تحمل میکنم!
جدی هنوز نرفتی؟ای بابا....
نمیدونم این مامان و باباها با همه علاقه ای که به بچه هلشون دارن,چرا بعضی وقتا اینجوری رفتار میکنن و دلشون رو میشکونن؟!منم دوس ندارم به این زودیا برم پیششون...خیلی از مامانم ناراحتم نیاز...

سپیده مامان درسا 30 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 10:36 ق.ظ

مهناز جون سلام خسته نباشى خوبى، گل پسر نازت خوبه ...
مهناز از نگار خبر دارى ، وبشو رمزى کرده اگه از ش خبرى دارى بگو بیاد پیشم یه خبرى از خودش بده . ممنون دوست خوبم.

سلام عزیزم,قربونت.تو خوبی؟
نه منم خبر ندارم.قبلأ رمز داده بود,ولی انگار عوضش,کرده.منم رمز جدیدشو ندارم عزیزم

هیما 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:43 ب.ظ

عزیزم تولد ساشا رو تبریک میگم
ایشالله برادرت هم تو زندگی و کارش موفق باشه

مرسی هیما جون,لطف داری عزیزم.تو خوبی؟

دلارام 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:01 ب.ظ

بچه با گریه مامانشون خیلی غصه میخورن پسرم اگه ببینه من ناراحتم یه هفته کارش بوس کردن من میشه وناز ونوازشم خوب گناه دارن دیگه

آره بچه ها از گریه مامانشون خیلی ناراحت میشن.منم سعی میکنم جلوش گریه کنم.ولی بعضی وقتا از دست آدم در میره!!!

پریا 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:55 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

سردار خیبر 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:23 ق.ظ http://roozbeh-bakhtiari2.blogfa.com

برای رد شدن از سیم خاردار باید یک نفر روی سیم خاردار می خوابید تا بقیه از روش رد بشن
داوطلب زیاد بود قرعه انداختند افتاد بنام یک جوان!
همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد.
گفت چکار دارید بنامش افتاده دیگه.
عجب پیرمرد سنگدلی!
دوباره قرعه انداختند بازم افتاد بنام همون جوان!
جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار در دلها غوغائی شد.
بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان همه رفتند الا پیرمرد!
گفتند بیا.
گفت:نه شما برید من باید بدن پسرم رو ببرم برای مادرش!
مادرش منتظره

پریا 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:23 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

من دقیقا باید چی کار کنم؟
به من بگو چه جوری؟
من می دونم مشکلاتم رو
پیش انواع و اقسام روانشناس ها هم رفتم، همه میگن اینجوری باش، اونجوری باش.
ولی نمیگن چه جوری؟ از چه راهی؟ باید چی کار کرد؟

من خیلی زندگی رو سخت می گیرم،، میی دونم، اینو نمی دونم که باید چی کار کنم که سخت نگیرم.

من موجود بی تفاوتی نیستم، بهتره بگم احساساتی نیستم.
همه چیز رو نسبی می بینم، همه چیز اونقدر بد نیست که بخام از ناراحتی بترکم، همه چیز اونقدر خوب هم نیست که بخوام از اشتیاق بترکم
چیزی که بده، لزوما بد نیست، ممکنه خیلی هم خوب باشه و برعکس.


نمی دونم چه جوری احساساتی بشم؟

خب من روانشناس نیستم که بخوام بگن دقیقأ چیکار بکنی یا نکنی!
ولی اینو میدونم که این حالت خنثی که داری,خیلی بده.یعنی واسه خودت بده ها...چون نمیتونی از چیزی اونجور که باید و شاید,لذت ببری.
یعنی هیچ چیزی برات جذابیت نداره؟هیچ آرزوی کوچیک یا بزرگی نداری که برآورده شدنش برات هیجان انگیز باشه؟
تو زود بزرگ شدی پریا.با اینکه الان سنت زیاد نیست,ولی کامنتهایی که میذاری رو آدم حس میکنه مال یه آدممیانساله!من گاهی در برابر تو احساس بچگی میکنم!با اینکه از تو خیلی بزرگترم!
راستش نمیدونن دقیقأ باید چیکار کتی,فقط میدونم باید اون کردک درونت رو پرورش بدی.واسه بزرگ بودن و عاقل شدن وقت زیاده.یه کم بچه شو...بازی کن,از چیزای کوچیک لذت ببر...
من,شوهرم بهم میگه تو توی بیست سالگیت موندی و بزرگ نمیشی!نمیگن من کامل و خوبما....اصلأ!ولی احساسات و هیجانی که دارم رو دوس دارم.
من اگه جای تو بودم,امشب از هیجان خوابم نمیبرد!
نمیدونم این روانشناسها چیکار میکنن,که نمیتونن مشکل آدما رو حل کنن!

پریا 29 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:02 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

برام سواله
همه میگن خوش بگذره یا خوش بگذرون
ولی من نمی دونم خوشگذرونی یعنی چی؟
باید چه حسی به ادم دست بده؟
نمی دونم چراهمه چیز برای من خیلی معمولی هست، ذوق و شوقی ندارم، هیجانی ندارم.
یه جور بی تفاوتیه
نمی دونم چه جوری بگم؟
بیخیال

احساساتتو تقویت کن پریا.
من تو این مدت که باهات از طریق وبلاپ در ارتباطم,متوجه شدم تو خیلی بی تفاوتی و نه از چیزی خیلی ناراحت میشی نه خیلی خوشحال.
به نظر من بزرگترین مشخصه یه زن,احساساتشو و بروزشونه.
تو خیلی سخت میگیری همه چیو پریا...
واسه هر چیز ساده ای دنبال دلیل وومدرک میگردی.
من خودم آدم سختگیریم,ولی نه تا این اندازه.اینجوری از هیچی لذت نمیبری دختر!بعضی وقتا بعضی چیزا رو به حال خودشون بذار.راحت بخند....
این روزگار لعنتی,به اندازه کافی خودش سخت میگیره به آدم.دیگه اگه ماک بخوایم یه عینک بدبینی به چشممون بزنیم و دنبال منطق و فلسفه واسه هر چیزی باشیم که فاتحه مون خونده است!
ه

پریا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:40 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

یعنی چی خوش گذروندن؟

یعنی خوش گذروندن دیگه!هرکی یه جور تو مسافرت بهش خوش میگذره!یکی میره میچرخه,یکی میره جاهای دیدنی,یکی میره خرید,یکی میشینه تو هتل ....خلاصه هرکی یه جوری بهش خوش میگذره دیگه!آدما متفاوتن!
این یه جمله کوتاه خیلی خیلی معمولی بود که معمولأ به هرکی میره سفر یا تفریح میگن!حالا تو از چیش تعجب کردی,یا ناراحت شدی یا برات سؤال شد؟!

ویولا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:17 ب.ظ http://sadafy.persianblog.ir

سلام عزیزم خسته نباشی از مهمون بازی و بدرقه داداشت و خدارو شکر که سلامت رسیده و داره تو مسیری که علاقمنده قدم می زاره و امیدوارم روز به روز موفق تر باشه تا شما و خانواده هم آرامش و خوشحالی داشته باشید. در مورد ناراحتی ها هم بنظرم همه جا وتو همه خانواده ها هست حالا کمتر یا بیشتر و مهم تر از این ناراحتی ها اون علاقه قلبی و واقعیه که پشت این جبهه گیری ها می دونیم و ایمان داریم که وجود داره و مطمئنم خوبی همدیگه رو می خواهیم حتی اگه بلد نباشیم به هم محبتمون رو نشون بدیم و به زبون بیاریم و اینجا جا داره که از همسرت هم تقدیر و تشکر کنی که مثل یه مرد فهمیده متوجه دلگرفتگی و دلتنگی ات شد و به هر طریقی که بلد بود خواست بهت دلداری بده و درکت کنه و واقعا باید بدونی که مرد های زیادی نیستن که اینو در همین حد هم بلد باشن. پس خوشحال و قدرشناس باش مهناز جون♥

سلام ویولا جون.چقدر این کامنتت انرژی مثبت داشت و حس خوبی رو بهم داد.واقعأ ممنونم.
مرسی عزیزم,امیدوارم که به آرزوهاش برسه!
درسته,ته همه این جبهه گیریها و جر و بحثها مطمینأ علاقه است.ولی متأسفانه نمیدونیم چه جوری با این رفتارای اشتباه عزیزامون رو آزار میدیم و روحشون رو فرسوده میکنیم!
میدونی ویولا,شوهر من تو اینجوررشرایط که مثلأ من خیلی غمگینم,خیلی بلد نیست با حرفاش دلداریم بده.البته من خودمم دقیقأ اینجوریم و وقتی طرفم خیلی ناراحته,قفل میکنم و نمیدونم چی باید بهش بگم تا آروم بشه!ولی بالاخره شوهری با این کارا خواسته بگه حالمو درک میکنه!
چشم,سعی میکنم بیشتر قدرشناس باشم.مرسی از یادآوریت عزیزم!

فندوقی 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 04:00 ب.ظ http://0riginal.blogfa.com/

سلام مهناز نازنینم. من کل وبلاگتو خوندم. خیلی خوشحال میشم اگه شما هم پیشم بیای.
برای داشتن پسر مهربون و همسر خوبت بهت تبریک میگم. خدا رو شکر کن که الان خودت یه خانواده داری.

سلام عزیزم.مرسی که وقت گذاشتی!واقعأ خداروشکر میکنن بابت خانواده کوچیکم .
چشم عزیزم,حتمأ بهت سر میزنم

سپیده مامان درسا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:26 ب.ظ

چون خاله اینا چز پیش بود رفتن قشنگ میتونم درک کنم این صحنه ها رو ، همین دیروز کلى مامان بزرگم گریه کرد دوباره از دورى دخترش ...
خدا پشت و پناه همتون...

آخیییییی خدا نگهدار خاله ات باشه عزیزم.
میدونی سپیده هرچقدرم آدم بدونه اونجا موفق و خوشبخت و خوشحالن,بازم دوریشون اذیت میکنه آدمو.مخصوصأ مادر که با هیچ دلیل و منطقی توجیه نمیشه!

دندون 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 03:14 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

بیا بغلم ببینم بیا.... از هر حرفی بهتره...

آخ دندونی,نمیدونی چقدر الان به یه بغل گرم احتیاج دارم!اومدم....

زهره 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 02:42 ب.ظ

سلام مهنازم
چطوری؟
این چندروز میومدم هول هولی میخوندمتو میرفتم فرصت نکردم نظر بذارم،ببخشم
سفر برادرتم بیخطر ان شاءالله که بسلامت زندگی کنه و دکتر بشه و برگرده
راستی تولد گل پسرتم مبارک
ببوسش جای من

سلام عزیزم,خوبی؟
این حرفا چیه,هروقت دوس داشتی وفرصت داشتی,نظر بذار.نذاشتی هم فدای سرت!
مررررسی عزیزم.ایشالله...
قربونت برم...

دلارام 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:24 ب.ظ

جلو بچه گریه نکن

چشم عزیزم!
نمیشه یه کم باهام مهربونتر باشی دلارام جوون؟!

مهدیا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:15 ب.ظ http://mahdia.blogsky.com

سلام .من دلم یه داداشه خوب می خواد.خدا داداشاتون وحفظ کنه.
ان شااله هر کشوری هستند موفق باشند. چقدر ادم ذوق میکنه یه بچه با اون حالت بچگانه اش نگران بشه وبگه غصه نخوریا...ببوسش

داداش نداری مهدیا؟
داداشامو اندازه جونم دوست دارم و برام عزیزن!
آره,اصلأ دوس نداره آدمو ناراحت و مخصوصأ گریون ببینه!
فدای تو...

سحر۲ 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:11 ق.ظ

ی عالمه ای جان و بغل واسه تو

آخ جون بغل!!!اومدم...

SamaN 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 09:56 ق.ظ http://majidriddel.blogfa.com

ایتالیا کشور قشنگیه دو سال پیش برای سفر اونجا رفتم

بله کشور قشنگیه

خانم توت فرنگی 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 08:23 ق.ظ http://pasazvesal.blogsky.com/

سفرش به خیر عزیزم.غضه نخوریا. به قول ساشا دکتر میشه برمی گرده

مرسی توت عزیزم!سعی میکنم با فکرموفقیت و خوشحالیش,خودمو آروم کنم.ایشالله...

سارا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:49 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

تولد پسری مبارک باشه
بقیه حرفا رو ول کن رقص سه نفره شب تولدو بچسب

مرسی عزیزم!
اونم چه رقصی!سه تا آهنگ رو یه نفس رقصیدیم!دیگه کم مونده بود با چماق بکشنمون بیرون!

سیما 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 01:51 ق.ظ http://gholak-banoo.persianblog.ir

من معتقد هستم که فرودگاه امام بدترین نقطه دنیاست.
ایشالله داداش موفق میشه و بدست می اره اونچه رو که آرزوش و داره.
روزهای همه ما ادم ها به نحوی این خستگی ها، دلتنگی ها و سرخوردگی ها رو داره. نمی دونم چی شده...امیدوارم ارامش به لحظاتت برگرده، خودت باید کمک کنی که دل قشنگت شاد باشه، سخته...با همه مشکلات، اما نشدنی نیست.

سلام عزیزم.آره واقعأ بده این فرودگاه و مسیرش!
مرسی,گلم,لطف دارید,
درسته.و متأسفانه تو زندگی من این سرخوردگیها و دلتنگیها زیاد بوده!منم از خدا فقط آرامش میخوام...
منم بهترینها رو براتون از خدا میخوام!

پریا 28 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:30 ق.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

چه خوب
پس بریم تو کار نی نی

من عمرا برم رژیم :))
کلی شام خوردم + بستنی

آره برو تو کار نی نی:
تو که رژیم لازم نداری!
به به...بستنی نوووش جان

پریا 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:48 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

پارسا نیست تا فردا !!!
اتفاقا پارسا میگه وای به روزی که تو باردار شی !!!
چون من هر لحظه در هر حال هوس کردنم :))
تازه حس بویایی خیلی قوی ام هم دارم که بعله

تازه یخچالو خالی کردم برای سفر، دیگه غذا بی غذا

اتفاقأ منم مدام هوسای رنگارنگ میکنم.همیشه شوهرم میگفت,اگه تو باردار بشی,من بیچاره میشم!صبح تا شب بایدم برم دنبال خرید هواسانه های تو!اما وقتی باردار شدم,کل نه ماه رو دلم هیچ چیزی رو نمیخواست!یعنی هوس هیچیو نمیکردم!
آخرشم این آرزو به دلم موند که ویار چیزی بکنم و برن برام بیارن!!!!
پس امشب رژیم اجباری هستی!مام از فرداشب,دوباره شام, میوه میخوریم!!!

SamaN 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:12 ب.ظ

سلام خوبی امیدوارم برادرت موفق بشه تو زندگیش کدوم کشور رفت برای درس ؟

بهتره شاد باشی به گذشته فکر نکنی

سلام,ممنونم.ایشالله.
ایتالیا

Amitis 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 08:43 ب.ظ http://amitisghorbat.blogfa.com

فرودگاه امام بدترین جای دنیاست :(( هیچ وقت اشک بابامو یادم نمیره :((( لعنت به اون مملکت که همه رو فراری داد ، راستی پست رمز دار و خوندم ، خیلی ناراحت شدم ، امیدوارم از زندگی خودت خوشحال باشی ، امگیزه بگیری تو زندگی، پدر و مادر ها اشتیاه می کنند ، ولی به عمد نیست ، شاید اون موقع هم مامانت از رفتنت ترسیده ، ولی یه جور دیگه نشون داده !

منم ازین فرودگاه خوشم نمیاد. دیشب بابای منم موقع خداحافظی خیلی گریه کرد!
آره میگفت نمیخواستم از ایران بری!!!ولی به چه قیمتی؟؟؟؟؟؟

بهاره 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:58 ب.ظ http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

اخی عزیزم میبینی چقد بده همه دور هم باشن مهمون داشته باشی بعد یهو همه میرن ...ادم دلش میگیره

آره بعده مهمونی و مسافرت آدم تا چند روز دپرسه!البته من بیشتر واسه داداشم دلتنگم و دلم براش تنگ شده!!!

پریا 27 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 07:48 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

خوب در رابطه با دعوای مامانت می خواستم بگم که کتکم نزنیا ولی حق با برادرته "هرچی ضربه میخوری,به خاطر حساسیت زیاد و احساساتی بودنته!"
انقدر احساسی نباش، چون فقط خودت له میشی

اخی جای برادرت خالی نباشه
کیک من چی شد؟
چطور بدون من از گلوت پایین رفت؟

دلم هوس بورانی اسفناج و سالاد ماکارونی و مرغ سوخاری کرده

خوب شد گفتم راجع بهش چیزی نگید!
میدونم....درست میگی!.حالا ببینن میتونم ازین به بعد کر و کور بشم تو اینجور مسایل یا بازم گند میزنم به اعصاب خودم!
مرسی...جاش که خیلی خالیه!خدا کنه خودش خوشحال باشه!
اتفاقأ هرکاری میکردم از گلوم پایین نمیرفت,آخرش خواهرم قهوه درست کرد,تونستم بخورمش!!!
ای جاااااان...شانس آوردم حامله نیستی,وگرنه با اینهمه ویار و غذاهایی که هوس کردی,تا حالا بچه بیچاره نابود شده بود!!!
همه شون غذاهای فورس و فست فوده,الان بلند شو برو تو آشپزخونه تا یه ساعت دیگه همه شون آماده ان!بشینید با پارسا بخورید و جای منم خالی کنید!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.