روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......
روزگار زندگی یک بانو

روزگار زندگی یک بانو

فراز و نشیب ها و روزمرگیهای یک زن,یک مادر,یک همسر ‌‌‌......

سفر شمال2

سلام دوستای خوبم.خوبید؟چقدر خوبه که شماها هستید و همراهیم میکنید!همه تونو دوس دارم و کلی آرزوهای خوب براتون میکنم.

تا یکشنبه براتون گفتم.اون روزم خونه بودیم و با خواهر و برادرا دور هم کلی خوش گذروندیم.هوا هم که محشر بود!!!یعنی وسط تابستون همچین هوایی معجزه است.درسته ما اصالتأ شمالی هستیم,ولی زیاد اونجا نبودیم.یعنی بابام مجرد که بود اومده بود تهران و بعد از ازدواجشم تهران زندگیشونو شروع کردن و ما بچه ها همه اینجا دنیا اومدیم و بزرگ شدیم.تا چند سال پیش که بابام بازنشسته شد و با یکی از دوستاش تو بابل یه کارخونه تأسیس کردن و چون بالاخره وطنشون بود و مازندران زادگاهشون بود,گفتن که بیایم شمال.مام اومدیم و من چند ماه بعدش نامزد کردم و بعد از ازدواجم باز برگشتم تهران!!!یعنی کلأ حدود یکی دو سال,اونجا زندگی کردم.واسه همین منم با دیدن بارونا و هوای اونجا مثل شماها ذوق زده میشم و برام عادی نیست.البته دیگه چون مامانم اینا اونجان,سالی چهار,پنج بار میریم شمال و چند روزی هستیم.

بله,داشتم میگفتم,هوا محشر بود و همگی رفتیم و زیر بارون قدم زدیم و کلی حال کردیم.میتونستم تو چشمای شوهری یه غم بدی رو ببینم که این

 خیلی آزارم میداد.مسلمأ ناراحتی و غمش واس

 پول نیست,واسه رفتار خانوادشه.دلشو شکوندن!

سعی کردم بهش تزدیک بشم و با لوس بازی و

 شیطنت حواسشو پرت کنم که تا حد زیادی هم

 موفق شدم.بعدش رفتیم بستنی گرفتیم و همون

 زیر بارون خوردیم و برگشتیم خونه .واسه ناهار

 مامانم ته چین گوشت و لازانیا گذاشته بود و

 عاالی شده بود .بعد از ناهار چون خواهرم و زن

 داداشم باردارن و کلی هم زیر بارون راه رفته بودنو مامانمم خسته بود,گفتم خودم ظرفها رو

 میشورم.شوهری اومد  و گفت منم کمکت میکنم!

باهم ظرفا رو شستیم و جابجا کردیم و رفتیم تو

 اتاق پیش بقیه.بعدش خوابیدیم و غروب شوهر

 خواهرم و داداش بزرگم,رفتن شرکت

 داداشم.شوهری و داداش کوچیکمم باهم رفتن

 پیش یکی از دوستاشون.من و زن داداشم و

 مامانم خونه بودیم.

رفتیم رو تراس نشستیم و خوراکی خوردیم و حرف زدیم.یه کمم با ساشا رفتم قدم زدم.

شب همگی برگشتن.بارون خیلی شدید شده بود,ولی هوا همچنان عالی بود.شام خوردیم و

 بازی کردیم و ساعت سه,سه و نیم خوابیدیم.

صبح شوهری رفتش بیرون کار داشت.منم یه سر رفتم بانک و برگشتم.ظهر شوهری اومد و گفتش

 بابام زنگ زد و گفت بیاید اینجا کارتون دارم.

گفتم,چیکار داره؟گفت,نمیدونم,ولی چون این چند روز اونجا نرفتیم,منم اون شب باهاشون

 بحث کردم,فهمیدن که ناراحتیم و احتمالأ قضیه پول رو حل کرده و میخواد مشکلاتو تموم کنیم!

گفتم,پس تو خودت برو,ببین چه خبره,بعدش بیا دنبال ما.گفت,نه دیگه باهم بریم که این قضیه بیشتر ازین کش پیدا نکنه!دیگه اصرار نکردم.

ناهار خوردیم و رفتیم خونه پدرشوهر.رفتیم بالا و دیدیم پدرشوهرم تنهاست.نمیدونم بقیه شون کجا بودن.شوهری ازش پرسید که چیکار داشتی؟گفت راجع به خونه است!

طبقه بالای برادرشوهر کوچیکه,مال ماست.پارسال مادرشوهرم میگفت شما که تهرانید و اینجا نیستید,این خونه رو خواهرشوهر کوچیکه بیاد بسازه و بشینه!!!!شوهری هم از لجشون همون فرداش مصالح آورد و نقشه کش آورد,نقشه کشید و بنا آورد و دیوارچینی اش رو انجام دادیم که چشم طمع از روی مالمون برداشته بشه!

حالا اونروز پدرشوهرم میگفت,یا پول بده خونه تو تکمیل کنم,که سر اینکارا متأسفانه نصف بیشتر پولا رو خودش برمیداره!,یا بذار خواهرت بیاد و واسه خودش اینجا رو بسازه!!!!

شوهری دیگه قاطی کرد و گفت,پول منو خوردید,خونه منم میخواید از دستم در بیارید!شما دیگه چه جور آدمایی هستید!خلاصه این گفت و اون گفت و دعواشون شد و داد و بیداد و....بعدشم شوهری بهم گفت,بریم.

اعصابش خورد بود و خیلی خیلی ناراحت بود.منم ناراحت بودم و ترسیده بودم.نمیدونستم چه جوری آرومش کنم.رفتیم خونه مامانم.داداش کوچیکم با تعجب نگامون کرد.یواشکی بهش گفتم,با باباش دعواش شده,چیزی ازش نپرسید و کاری بهش نداشته باشید.اونم به مامان و بابام گفت تا حواسشون جمع باشه.

شوهری ساشا رو برد تو اتاق بخوابونه.منم رفتم پیششون.ساشا که خوابید بهم گفت برو اون اتاق ببین بابا بیداره.رفتم دیدم بیداره و بهش گفتم.شوهری با بابا رفتن بیرون.من و خواهرم و شوهرش و زن داداشمم رفتیم بیرون دور زدیم و پاساژگردی کردیم.من و خواهرم کفش خریدیم و زن داداشمم شلوار بارداری خرید.بعدشم رفتیم شرکت داداشم و عصرونه خوردیم و برگشتیم خونه مامان اینا.دیدم شوهری هم برگشته.پرسیدم,کجا رفته بودید,گفت هیچ جا,یه کم حرف زدیم.

شب بابام رفت تهران کار داشت.مام با بقیه طبق شبای قبل کلی بازی کردیم.یه کمم بزن و برقص کردیم  و مسخره بازی درآوردیم!

شب خوابیدیم و صبح ساعت نه و نیم بیدار شدیم.صبحانه خوردیم و حرکت کردیم سمت تهران .خواهرم اینا موندن که پنجشنبه بیان.به بابامم زنگ زدیم که گفت دیشب کارش تو تهران تموم شده و اومده ویلای دوستش تو دماوند.گفت,رسیدید زنگ بزنید,ببینیم همدیگه رو.دماوند که رسیدیم,ظهر بود,رفتیم همبرگر و سیب زمینی و سالاد و نوشابه خریدیم و با بابام تو یه پارک سر راهمون قرار گذاشتیم و ناهارو خوردیم.دیروز شوهری همه چیو واسه بابام تعریف کرده بود.بابام یه کم باهامون حرف زد و نصیحتمون کرد و بعداز ناهار بابام رفت باغ دوستش تا برگردن شمال و مام اومدیم سمت تهران.

رسیدیم خونه و ساشا از بعدازناهار خوابیده بود و وقتی رسیدیم تو پارکینگ خونه,بیدار شد!

اومدیم بالا و من مستقیم رفتم حموم و دوش گرفتم.تو راه با شوهری خیلی حرف زدیم.خیلی ناراحته بیچاره!اصلأ انتظارشو نداشت باهاش اینجوری رفتار کنن.

غروب شوهری خوابید و منم یه کم استراحت کردم و بعدش رفتیم بیرون خرید.خریدای تره باری و سوپری رو کردیم و ساشا رو بردیم پارک,من و شوهری هم نشستیم.اونجا شوهری گریه اش گرفت!نمیدونستم چی بگم...من اینجور وقتا قفل میکنم و اصلأ نمیتونم دلداری بدم.

گفت من چقدر کم شانسم مهناز.چهار روز رفتم مسافرت,ولی خانواده ام زهرمارم کردن!

درسته با خانواده منم بهش خوش میگذره,ولی مسلمأ نه اندازه خانواده خودش.میدونم که دوس داشت با خانواده اش,با داداشاش,خواهراش,بریم بیرون,تفریح خوش بگذرونیم!اینکه میبینه جداش کردن و واسش حساب کتاب میکنن,زجرش میده.

هیچی نگفتم,فقط دستشو گرفتم و گفتم به این چیزا فکر نکن.اصلأ دیگه راجع بهش خرفی نزنیم.نمیخوام بیشتر ازین ناراحت بشی.

دیدم حالش خوب نیست,ساشا رو صدا کردم و اومدیم خونه.واسه شام املت درست کردم.خوردیم و من خیلی خوابم میومد.شوهری گفتش من ساشا رو میخوابونم,تو برو بخواب.من خوابیدم و نفهمیدم اونا کی خوابیدن.

بعله.....اینم جریان چند روز مسافرت ما.

امیدوارم به شماها این تعطیلات خوش گذشته باشه.به منم خوش گذشت ولی واسه شوهری ناراحتم خیلی.اعصابمم همچنان خورده'!

بازم مثل همیشه,برامون دعا کنید.منم همیشه بهترینها رو براتون از خدا میخوام.

دوستتون دارم و خوشحالم که همراههایی مثل شما دارم.بووووس....بای




نظرات 19 + ارسال نظر
مریم (روزهای زندگی من) 4 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.roozhaam.blog.ir

وای مهناز جون خیلی حرصم گرفت از خانواده شوهرت...
شوهرت حق داره که انقدر ناراحت بشه آخه چرا فرق میذارن بین بچه هاشون؟

اینجورین دیگه مریم جون!تازه بین بچه هاشون,فقط شوهر منه که تو هر شرایطی احترامشون رو حفظ میکنه و همیشه کمک حالشونه!با این حال باهاش اینجوری رفتار میکنن و اذیتمون میکنن

آنا 1 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 06:59 ب.ظ

بعضی پدر و مادرها به بچه ها شبیه سپرده بانک نگاه می کنند. هیچ کاری هم نکرده اند اما انتظار فداکاری از بچه ها دارند.

دقیقأ!!!و تکیه کلام اینجور پدر مادرا اینه که؛پس بچه بزرگ کردیم,واسه چی؟!.

سپیده مامان درسا 1 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام مهناز جون رسیدن بخیر عزیزم
اصلا نمیدونم چی بگم در این مورد باور کن من میشنوم غصه میخورم و ناراحت میشم چه برسه به خودت و از همه بیشتر همسریت
بنده خدا چی کار کنه با این رفتار خانواده ، یه مدت بهشون اعتنا نکنه تا یکم اونا دلشون بسوزه و دلتنگ پسرشون بشن ، شاید از بعضی کارها دست بکشن
اصلا مگه میشه اینقدر خانواده بی رحم باشه آدم وقتی یه غریبه مشکل داره چقدر دلش میسوزه این که دیگه بچه ی خود آدمه
خدا خودش به همه ی ما رحم کنه و پشت و پناهمون باشه تو زندگی
ببوس ساشا رو از طرف من

سلام سپیده جوونم.قربونت
ببخشید که ناراحتت کردم..
اینجورین دیگه سپیده جون.با اون یکی بچه هاشون خوبن,ولی ازونجایی که چشم ندارن منو ببینن,پسرشونم اذیت میکنن تا سختی بکشیم و آرامش نداشته باشیم!!!!
ایشالله عزیزم...
مرسی,درسا جونم ببوسش گلم
م.

الهه 1 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 12:28 ب.ظ http://shabhayemahtabiyeman.blogfa.com

ای بابا عجب آدم هایی هستن ، یه پیشنهاد بدم ؟؟ به همسرتون بگید تمام اموالشو تو شمال بفروشه و پول هاشم جمع و جور کنید فکر کنم اون ها قصد دارن تمام پول همسرتونو بگیرن ، خوب کردین چیزی نگفتین همین که شنونده بودین تونستین کنار همست باشی یعنی همدردی .. خدا کمکش کنه .. حتما مظلوم که اینجوری باهاش می کنن

آره عزیزم,چون شوهر من همیشه احترامشون رو داره و داد و بیداد نمیکنه,اینام سوء استفاده میکنن!ولی اونا که صبح تا شب میشورن و میذارنشون کنار,رو سرشون میذارن و از گل نازکتر بهشون نمیگن!
سند خونه شمالمون نیومده هنوز.یعنی سنداشون یکیه و هنوز تفکیک نکردن!ولی یه ماشین چند سال پیش خریدیم و دست پدرشوهرم بود.چون ماشینشو فروخته بود,گفتیم بمونه دستش.حالا شمال که بودیم,شوهرم سندشو گرفت و سوییچشم برداشت آورد.راجع به خونه و پولمون سند و مدرکی دستمون نیست,اگرم بود,نمیشد ازشون شکایت کنیم,یعنی شوهر من اهل این کارا نیست.

هم راز 1 - مرداد‌ماه - 1394 ساعت 11:47 ق.ظ

ممنونم.خوبم به خوبی شما

مریم 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:40 ب.ظ

سلام به شما هم استانی عزیزم واقعا چرا بعضی پدر و مادرا با بچه هاشون انقدر بد میکنن آخه مگه از بچه هم عزیزتر داریم انشاا... خدا کمکشون کنه

سلام عزیزم.پس شمالی هستید!خوشبختم!
والله مریم جون,بقیه خانواده ها رو که نمیدونم,ولی واسه خانواده شوهر من پول از بچه شونم عزیزتره!!!!
ایشالله عزیزم...

هم راز 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 10:45 ب.ظ

سهلام

سلاملیکم .خوبی؟

هیما 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 09:07 ب.ظ

منم تجربه تو رو داشتم ولی یه نوع دیگه . اینکه قطع رابطه کنی و از پولت بگذری . میدونم آخرش همسرت چون پدر مادرش هستن میره سمتشون هر چقد بد باشن

پس توام این تجربه بد رو داشتی هیما جون!آدم تو موقعیت بدی قرار میگیره.
آره میره,میدونم....
ی

آنا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 07:49 ب.ظ http://aamiin.blogsky.com

چه ماجرای پیچ در پیچی شده این داستان شما با خانواده شوهرت. از هر طرفش می خوای بگیری یک طرف دیگه اش در می ره.

میبینی آنا,چه اوضاع شیر تو شیریه!!!
کلأ این خانواده واسه پول هرکاری میکنن,حتی قید بچه هاشونم میزنن!جالبیش اینجاست که اینقدر حرص پول رو میخورن,نه دل دارن واسه خودشون خرج کنن,نه پولاشون برکت داره و واسه شون میمونه!

سمیزا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:46 ب.ظ

سلام مهناز جون مطالبتو همه خوندم
واقعا که خیلی پدر شوهرت ادم بی معرفتیه،چون چندین یار بدرفتاری کردن و بعدم خودشون رو زدن به اون راه و همه چی حل شده عادت کردن،من اگه جات بودم بی خیال پولم میشدم ولی تحت هیچ شرایطی دیگه نه خودم میرفتم خونشون نه میزاشتم بچه ام بره ،بیخیال پول شو رو میگم که خودت و شوهرت اذیت نشید

سلام عزیزم,خوش اومدی.مرسی که وقت گذاشتی و خوندی.
میدونی سمیرا جون,واقعأ الان اصلأ برام پول مهم نیست.خودمم حاضرم هیچوقت باهاشون روبرو نشم,به جاش هرچی دارم رو بدم.ولی شوهرن نمیتونه قبول کنه که قیدشون رو بزنیم.حالا ایندفعه زیاد بهش فشار اومد و نرفت سمتشون,ولی مسلمأ نمیتونیم قطع رابطه کنیم باهاشون متأسفانه!!!!

منتقد 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 03:09 ب.ظ

این طوفان و سیل شمال چه خبر؟کجا بودین شماااااا؟
,خیلی زیاد مصنوعی زورکی مینویسی بیشتر ادای نوشتنه!!!
از بقیه وبلاگر های حرفه ای که نمیخوام اسم ببرم تقلید نوشتن داری حتی تو بیان جزییات!
امیدوارم انتقاد پذیر باشی
خودت باش همون شکلی که هستی
اون پستت که ازخودت نوشتی جالب بود کمتر لوس و مصنوعی بود!

من بزرگترین خصوصیتی که دارم اینه که شدیدأ خودم هستم و تحت هیچ شرایطی نقش بازی نمیکنم و واسه خوشایند کسی,حرفی نمیزنم و کاری نمیکنم.این خود من هستم و طرز فکرم و مدل نوشتنم!حالا اگه شما از من یا نوع نوشتنم خوشتون نمیاید,نظر شماست و قابل احترام.انتقاد پذیرم هستم ولی به جاش و تا حدی که قابل پذیرش باشه و منطقی باشه.دوست دارم بازدیدکننده داشته باشم و بیشتر ازون دوس دارم کامنتهای دوستامو بازدیدکننده هامو بگیرم و همیشه از نظرات متفاوت استقبال میکنم,ولی هیچکسی رو مجبور به خوندن وبلاگم نمیکنم.اگه کسی دوست نداره,مسلمأ میتونه نخونه!

سارا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 01:35 ب.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

هنوزم ورزش های پریا رو انجام میدی؟
نظر قبلسی خصوصی بود

اره انجام میدم.روزای اول سخت بود,الان راحت شده.تو چرا انجام ندادی؟
راجع به کامنت خصوصیتم میام وبت جواب میدم.

هم راز 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 12:35 ب.ظ http://yek-nafar-dar-hamin-nazdikiha.blogsky.com/

سلااااااااااااااااااام
مهناز جون میگم چه خوب همه اتفاقاتو جز به جز یادت مونده و نوشتی
رسیدن بخیر
آخی...بنده خدا شوهرتون :(
إن شاالله که حل بشه این سری از مشکلات به زودی زود

سلام دوست خوبم!من حافظه خیلی قوی ای دارم!اینا که چیزی نیست!!
ایشالله مشکلات همه حل بشه.مرسی گلم!

آتوسا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 12:20 ب.ظ

خیلی بده که با هم مشارکت مالی دارین.. وگرنه می تونستین کمتر مراوده کنید. به نظرم دیگه گوشی تو رو پدر شوهرت جواب نده

باورت نمیشه آتوسا جون,با اونهمه دعوایی که با شوهرم کردن,دیروز که برمیگشتیم,صد دفعه پدرشوهرم به گوشیامون زنگ زد که هیچکدوم جواب ندادیم!یعنی آدم ازین میسوزه که اصلأ حرفهایی که به آدم میزنن و قلب آدمو میشکونن,براشون مهم نیست و به نظرشون خیلی طبیعی رفتار کردن و مام حق نداریم ناراحت بشیم!!!!

دندون 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 12:06 ب.ظ http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com


یعنی خوندمااا اینجوری بودم اخه مگه یه ادم میتونه با بچه خوش گوشت و خون خودش این کارو بکنه....

حق داری این شکلی بشی!
از این بدترم زیاد باهامون کردن دندون جون,ولی شوهری اینبار انگار بهتر دید,واسه همین بهش فشار اومد!

ویولا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.sadafy.persianblog.ir

سلام مهناز جون خوبی؟ خدارو شکر که تعطیلان خوب بود برات. والا منم برای همسرت ناراحت شدم و نمی دونم چرا بعضی از خانواده ها حساب بچه هاشونو از هم جدا می کنن و تبعیض قائل میشن. امیدوارم مشکلاتشون به زودی حل بشه و اوضاع به حالت عادی برگرده

سلام ویولا جون,مرسی.تو خوبی؟
آره متأسفانه بعضی از خانواده ها اینجورین و پول براشون از همه چی مهمتره,حتی از بچه شون!!!
قربونت عزیزم.همچنین برای شما....

سارا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:33 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

یه مدت کمم محلی کنید بهشون

من که از خدامه تا آخر عمرم نبینمشون و در آرامش باشم,ولی فکر نمیکنم شوهری زیاد طاقت بیاره!!!!

سارا 31 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 11:08 ق.ظ http://perinparadais.blogsky.com/

ناراحت شدم.روزی به خودشون میان که خیلی دیره .هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

واقعأ نمیفهمموشون اصلأ سارا.
باورم نمیشه اگه آدم صدتا بچه هم داشته باشه,بتونه اینقدر وحشتناک بینشون فرق بذاره و با یکیشون اینجوری رفتار کنه!
من که سپردمشون به عدالت خدا...

پریا 30 - تیر‌ماه - 1394 ساعت 07:05 ب.ظ http://athletic-programmer.blogsky.com/

حرف زدن با کسى که منطق نداره مثل اینکه بخواى رو چرتکه، ویندوز ۷ نصب کنى !!!

خیلی باحال بود
ولی پریا,من حاضرم رو چرتکه ویندوز هفت رو نصب کنم,ولی با همچین موجوداتی حرف نزنم.یعنی انرژی که اینا از آدم میگیرن,وحشتناکه!!!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.